تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 11/17/2025 در پست ها
-
به نام خدا رمان: وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه نویسنده: الناز سلمانی خلاصه: یک شب سرد و مهگرفته، صدای گریهی نوزادی از دل تاریکی جنگل شنیده میشود. مردی داروساز گیاهی، آن شب نوزادی را زیر درختی کهنه پیدا میکند؛ نوزادی با چشمانی کهرباییـعسلی و موهایی طلایی که زیر نور ماه در پتوی سفید میدرخشند. در سبد نوزاد، یک دستبند قدیمی و پتویی سفید بود که بر گوشهاش تنها یک نام دوخته شده بود: «سایورا». این دختر کیست؟ ریشهاش، نسلش، زادهاش چیست؟2 امتیاز
-
داس کوچیکم رو تو دستم خسته فشار دادم. آفتاب امروز خیلی داغ بود. با این که کلاه گذاشته بودم، باز هم از روزنههای کلاه خودش رو به من میرسوند، بدنم خیس عرق و لباس به تنم چسبانتر شده بود. سرم رو با قیض بالا گرفتم، ولی با دیدن آسمان و پرندههای زیبا در حال بازی، لبخند زدم. چقدر پرندهها خوش بودن! آهی کشیدم. یه حسی درون من بود؛ انگار که تو قفسم، در قفس بازِ ولی بالهای من نمیدونست کجا باید بره پرواز کنه. جوری که ذهنم میگفت: « تو مال این جهان نیستی.» شبهام، یک ساله کابوس شده. هرشب خواب یه مرد رو میدیدم. مردی به زنجیر کشیده، روی یه سکو خاکستری که دورش به زبان عجیب واژهنویسی شده، قرار داشت. انگار خودِ اون واژهها زنجیرش بودن، هرچی بیشتر تقلا میکرد تا تو خوابهام نزدیک بشه، زنجیرهاش محکم تر و واژهها از درون میدرخشیدن، داغ و نارنجی. اون مرد همیشه تو خوابم یه چیزی رو فریاد میزد: - تو، متعلق به اون جهان نیستی. برگرد... برگرد. هر وقت از خواب بیدار میشدم؛ حالم عجیب میشد، گیج و خسته میشدم. از چی نمیدونم، ولی میدونستم تحت تاثیر خوابهامم. بغض تو گلوم جمع میشد و اصلا تا شبش حال نداشتم. همش تکرار کلمهای تو سرم میچرخید مثل این که جادویی تو سرم ریخته باشه. « آره، من مال این دنیا نیستم؛ ولی برای کجام؟ چرا این خواب رو میبینم؟ چرا حسهای بد دارم؟ چرا یک ساله این خواب به من حمله میکنه؟» همیشه سوالهام ذهنم رو خسته میکرد، جوری که شبیه آلزایمریها میشدم. با صدای پای آشنا که بیشتر از از ریتم عصا کوبیدنش به زمین میشناختمش، نزدیکم شد. سرم رو چرخوندم و به پدر پیرم نگاه کردم. با برخورد نگاهمون لبخند زد و گفت: - دیر اومدی، نگران شدم.2 امتیاز
-
پارت 22 لرزان قدمی برداشتم: ممد با توام.... میگم شیر اب رو سفت کن. برای ترساندن محمد دستم را روی پرده گذاشتم که، دست سرد و خاکستری رنگی با همان انگشتان کشیده دستم را گرفت و محکم کشید. بوی گوشت سوخته می امد، در حمام محکم بسته شد و شیر اب داغ باز شد. صاحب دست را درست نمی دیدم همه جا بخار گرفته بود! اب داغ مستقیم روی سر و صورتم می ریخت، پوست سر و صورتم از حرارت اب می سوخت!چشم هام رو به زور کمی نیمه باز کردم ماده سیاه و بد بویی از دوش جاری بود! چیزی دور گردنم حلقه شد.سرد و تیز بود، ترسیده بودم و نمی دانستم چه واکنشی باید داشت! توسط نیرویی به عقب کشیده شدم و سرم داخل روشویی فرو شد. ماده داغ تمام صورتم را پوشاند. از اب غلیظ تر بود. دست و پا میزدم. کسی ان طرف تر محکم به در می کوبید. تقلا می کردم برای ذره ای اکسیژن اما کم اوردم. دهانم باز شد و ماده وارد بدنم شد. مزه خون و اهن را که وارد شُش هام می شد حس می کردم. چشم هایم داشت روی هم می رفت که دستی مرا از ان منجلاب بیرون کشید. ریه هایم برای ذره ای هوا تقلا می کردند، تمام مایع را تف کردم و تند تند سرفه می کردم. کسی که مرا بیرون کشید چند بار محکم ب پشتم کوبید تا بهتر نفس بکشم و تمام انچه که بلعیده بودم را تف کنم. دستی به صورتم کشیدم و چهره ام رو از ان گند و کثافت پاک کردم. محمد شوکه کنارم نشسته بود و با چشم هایی گشاد شده به رو به رو خیره بود. به سمت نگاهش چرخیدم؛ من هم از نقشی که روی دیوار بود در عجب ماندم. بلوط خشکیده ای با خنجری خون الود که به شاخه های درخت چهار نماد متصل بود. ماه شکسته و ماری که از درون ان گذر کرده و به دور ماه پیچیده شده بود. نفس نفس زنان جلو تر رفتم. حمام غرق خون شده بود. سرتاپای لباس های من خونی بود. گردنم می سوخت. همچنان از دوش ماده سیاه رنگ و بد بو می ریخت که تمام لباس محمد را گرفته بود. اوضاع حمام خیلی بد بود. کل سرامیک ها ی کف را خون گرفته بود. دستی به صورتم کشیدم و از حمام خارج شدم. دلم نمی خواست هیچ حرفی بزنم. از ترس زبانم بند امده بود. محمد از حمام بیرون امد و به سمت وسایلش رفت. به دنبال چیزی می گشت! گیج بود. بعد از چند دقیقه دوربین عکاسی کوچکی بیرون اورد و به حمام بازگشت. نمی دانم چقدر زمان سپری شد اما بی هیچ حرفی به دیوار خیره شده بودم. خون روی لباس ها و سر و گردنم خشک شده بود. - بهمن بیا کمک باید این گند کاری پاک کنیم! مثل عروسک خیمه شب بازی که نخش را کشیده باشند به دنبال صدای محمد رفتم. شیر اب را باز کردم. مایع سیاه قطع شده بود. محمد ترسیده با لپ تابش قران پخش می کرد. لپ تاب را داخل حمام گذاشتیم و باهم خون و مایع سیاه را شستیم. بی هیچ حرفی! انگار محمد بعد از دیدن این اتفاق حرف هایم را باور کرده بود. نمی دانم! شاید به فکر فرو رفته بود! شاید هم ترسیده بود! به هر حال هر دو ما غرق سکوت بودیم. خون به سختی از کف سرامیک ها پاک می شد. دیگه حالم از این پروسه طولانی بهم می خورد! از کف زمین بلند شدم. در اینه رو شویی به صورت خسته ام خیره شدم؛ ناگهان انعکاسی از من جدا شد. همان مرد چشم مشکی با موهای خرمایی! اخمالو بهم خیره شد، دستاش روی سینه اش جمع کرد. - بهت گفتم مرداس پیدا کن!1 امتیاز
-
پارت نود و سوم پسره هول هولکی چوب دستیش و گرفت توی دستاش و گفت: ـ اما پرنسس من خیلی وارد نیستم...اگه یه موقع وِردها رو اشتباهی بگم چی؟! با کلافگی به اطراف نگاه کردم....موقعیت بدی بود و والت از اون دور با چشماش داشت دنبالم میگشت...وقت زیادی نداشتم و از اونجایی که تو تایمای بیکاریم، ورد طلسم و جادو های مختلف از تو کنارم حفظ میکردم، برام کار سختی نبود! چوبشو گرفتم توی دستام و گرفتم رو خودم و گفتم: ـ اِسپکتو پاترونوم... بعدش در قالب یه خرگوش کوچیک محو شدم...سریع دویدم و از اون مکان بیرون اومدم و راه افتادم سمت زیرزمین وحشت...بچه که بودم، پدر هر وقت که به حرفش گوش نمیدادم و میخواست دعوام کنه منو تهدید به فرستادن تو زیرزمین وحشت میکرد...اینقدر اونجا تاریک بود ولز اونجا میترسیدم که هیچوقت جرئت نکردم بخاطر کنجکاوی هم شده پامو اونجا بذارم اما امروز بخاطر اینکه خودم و به آرنولد ثابت کنم و بهش کمک کنم، بدون لحظهایی درنگ و با پیچوندن هزارتا مانع اینکارو کردم. اگه این اسمش دوست داشتن و عشق نبود، پس چی بود؟؟! آیا آرنولد هم همین احساس و بهم داشت؟؟! میتونست عاشق دختر کسی بشه که دشمنشه و ازش متنفره؟! من اون روحمون خیلی باهم متفاوت بود. اون برای من مثل هالهایی از نور و به رنگ سفید بود که حاضر بود هر نوع سیاهی و توی خودش حل کنه و من رنگ سیاهی بودم که بخاطر دوست داشتن اون سعی کردم نقطههای سفید رنگی که حتی فکرشم نمیکردم در من وجود داشته باشن و ببینم...ما دو تا قطب مخالف بودیم اما آیا واقعا آرنولد اینبار هم مثل قبل بهم اعتماد میکنه و دستامو میگیره ؟!1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت هشتاد و چهارم جلوتر میرود و دست بر گیاهان میکشد تا آنها را کنار بزند و دقیقتر جستجو کند اما به محض لمس گیاه درجایش خشک میشود. بوی تن گرگینهها را به وضوح احساس میکرد. دقتی دور و اطرافش را دوباره نگاه میکند چند رد پنجه نیز بر سنگهای آن قسمت میبیند. باورش نمیشد. چطور امکان داشت؟ گرگینهها وارد قلمروی آنها شده بودند و هیچکس نفهمیده بود؟! نه تنها پا به محدودهی خوناشام ها گذاشته که تا کنار کاخ هم آمده بودند. شیشههای کاخ را شکسته و ... آن دو آدمیزاد، آن دو نفر را هم ربوده بودند! بلافاصله به داخل کاخ بازمیگردد و گونتر را خبر میکند. چند دقیقهی بعد هر دو در اتاق مارکوس ایستاده بودند و مارکوس عصبی در اتاق قدم میزد. مارکوس هیچ نمیگفت و تنها چشمانش هر لحظه شعلهورتر میشد. دستانش مشت شده بود و رگهایش بیرون زده بود. گونتر دیگر این حال او را طاقت نمیآورد و با احتیاط زبان باز میکند: - عالیجناب... مارکوس که همچون انباری از باروت بود با صدای گونتر به انفجار میرسد و با فریاد سخنش را قطع میکند: - چطور؟ چطور ممکنه؟ صدایش در تمام سالن میپیچد و ستونهای کاخ را به لرزه در میآورد. هر کس دور و اطراف اتاق او بود با شنیدن صدای فریاد مارکوس در جایش میخکوب میشود. گونتر از صدای بلند او چشمانش را میبندد و در دل خود را سرزنش میکند. مارکوس به قدم زدن ادامه میدهد و پر حرص ادامه میدهد: - چطوری چهارتا گرگینه تونستن وارد قلمرو من بشن؟ مقابل گونتر از حرکت میایستد. با هر جمله صدایش بیشتر اوج میگرفت: - وارد قلمروی خوناشامها شدن، وارد حریم کاخ شدن و دست گذاشتن روی چیزی که برای من بود. دوباره شروع به حرکت میکند و تند تند قدم برمیدارد. احساس میکرد میتواند تمام گلهی فرهَد را به تنهای تکه پاره کند. میخواست با دستهای خودش گردن تک تکشان را از جا بکند. تا جنگل را به خاک و خون نمیکشید آرام نمیگرفت. رزا و دوروتی هیچ نمیدیدند. تنها توسط دو نفر به این سو و آن سو کشیده میشدند. صدای همهمه زیادی از اطراف به گوش میرسید. گویی جمعیت زیادی دورشان را گرفته بود. حس ترس و خشم و انزجار در رزا در هم آمیخته بود. به ناگاه پایش به چیزی شبیه یک پله گیر کرد و همزمان احساس کرد کسی او را هل داد و بر زمین افتاد. از صدای جیغ دوروتی فهمید که او هم بر زمین افتاده.1 امتیاز
-
پارت سی و هفتم شروع کرد مشت زدن به من ،تو همون حال که سرو صورتم و پوشونده بودم با لحن شیطون ادامه دادم،اتفاقا جایی که رفته بودم شروین هم بود،جات خالی بود واقعااا. کامی که به نفس نفس افتاده بود از روم بلند شد و گفت :خیلی آشغالی. خنده شیطانی روی صورتم نقش بسته بود،کامی به حالت قهر صورتش رو ازم برگردوند و گفتم :شوخی کردم بابا،دیشب یکم حالم گرفته شد رفتم بیرون قدم زدم وقتی هم برگشتم دیر وقت بود. با یاداوری دیشب یکم توهم رفتم و این از چشم کامی دور نموند و گفت:علتش رو دوست داری بگی؟؟ لبخندی زدم و گفتم:دلتنگ خانوادم شده بودم همین. کامی منو تو آغوش کشید و گفت:اوه هانی ،درک می کنم برات سخته ،ولی این رو بدون من تو هر شرایطی پیشتم . لبخندی زدم ،کامی واقعا دوست خوبی بود،از آغوشش بیرون اومدم و گفتم: بسته این حرف ها ، پاشو بریم که دیر شد،اصلا خیال ندارم استاتیک رو بیوفتم . بعد چند ساعت که سرمون حسابی به خوندن گرم بود احساس ضعف کردم و رو به کامی گفتم: چی می خوری؟؟ کامی گفت :یه رستوران جدید این دور و بر بازشده ،شنیدم رولادن هاش فوق العاده اس(رولادن یک غذای آلمانی ترکیب از بیکن و ترشی وخردله که لای گوشت نازک پیچیده میشه و پخته میشه) اگه موافقی سفارش بدم. سری تکون دادم و کامی غذا رو سفارش داد. بعد خوردن غذا دو باره مشغول درس شدیم ،ساعت هشت شب دیگه بریده بودم کامی هم که یک ساعتی بود ،داشت با خودکارش بازی می کرد ،بیش تر مباحث رو خونده بودم ،کتاب رو بستم و به کامی گفتم:به نظرم بقیش رو فردا ادامه بدیم. کامی خوشحال گفت :اره موافقم،اگه پایه ای بیا بریم یه چرخی بزنیم ،من واقعا به هوا خوری نیاز دارم.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت 21 سراسر اینه را سیاهی فراگرفت؛ در نهایت تصویر دیگری نمایان شد. زنی با لباس کوردی، موی طلایی و چشمان به خون نشسته! موهایش اشفته به اطرافش شانه هایش ریخته شده بودند. لباس هایش گِلی شده بود و گریه می کرد و زجه میزد، تقلا می کرد، مرد شنل پوش ایین را شروع کرد. کسی از دور فریاد زد! - مــــــــهـــــــــــتــــــــــــــابـــــــــــــــــــــــ! زن به سمت صدا چرخید، شخصی که در اینه دیدم به سمت مهتاب دوید و چند بار شلیک کرد. دو مرد شنل پوش محکم دخترک را گرفته بودند؛ دختر تقلا می کرد برای رهایی، مرد بز نشان اما خنجر را به قلب مهتاب فرو کرده و قلبش را از سینه بیرون اورد. ان را رو به اسمان گرفت! مرد از دیدن صحنه پاهایش سست شد و زمین خورد، فریاد کشید. شخص دیگری با لباس نظامی به سمتش دوید؛ اما دیر شده بود. شنل پوشی که ماسک روباه به چهره داشت خنجر را بالا گرفت و چندین ضربه متوالی به بدن مرد فرو کرد. خون از ترک های اینه راه گرفت و به کفش هام رسید. پای راستم را بلند کردم و به خون کف کفشم خیره شدم. می توانستم درد مرد را احساس کنم. روده هام درد می کرد؛ چیزی درونم جوشید. گلویم سوخت و چندبار سرفه کردم. دستم رو جلوی دهانم گرفتم که دستم گرم شد. چندین قطره خون کف دست هام و بین انگشتانم ریخته شده بود. خدای من! بیشتر از این دلم نمی خواست داخل زیر زمین بمانم پس همانطور که همچنان از اینه خون می ریخت. شوکه شده از اتفاقات ، مغزم قدرت حلاجی این همه اطلاعات رو ان هم به یک باره و یک جا نداشت! با اینکه پاهام یاری نمی کردند تا قدم از قدم بردارم؛ اما رو به اینه از در خارج شدم؛ به سرعت به بخش نگهبانی رفتم. زمین می لرزید، انگار چیزی عظیم الجثه در محوطه قدم میزد. وارد اتاق شدم و تلاش کردم در را ببندم اما دست کشیده و خاکستری رنگی محکم در را به جهت مخالف می کشید تا باز شود. گردنبند را از گردنم درآوردم و به دستش مالیدم. جلز و ولزی کرد و بوی گوشت سوخته در اتاق پیچید. دستش را کشید و در را بستم؛ پشت در نشستم و ملتمسانه دعا خواندن را اغاز کردم. از استرس و شوک زیاد میان خواندن دعا ها مدام تپق میزدم و یا بخشی از سوره و ایه هارا فراموش می کردم؛ نمی دانم چقدر گذشت یا ان موجود چه اندازه در را کوبید؛ ولی در نهایت صبح شد. نور گرم و امید بخش خورشید از پنجره به داخل اتاق تابید. شیفتم را تحویل دادم و از اتاق بیرون امدم. دیگه جونی نداشتم، تمام بدنم کرخت شده بود و درد می کرد. شب پر ماجرایی بود از اشنایی با عتیق تا ایینه ها و کشف راز مهتاب همه و همه ترسناک بود. میشه گفت دیشب به اندازه یک سال ترسیدم! در محوطه بیمارستان روی یکی از صندلی ها نشستم. به نمای بیرونی این قتلگاه نفرین شده خیره شدم. چه تقدیر شومی برای زندگی من رقم خورده؟! نفس خسته و راحتی کشیدم و چشم هام بستم. چشم باز کردم. روی تخت دراز کشیده بودم. نور از پنجره به داخل می تابید، اتاق رو چک کردم اما، محمد نبود. سراسیمه دور و اطراف را چک کردم که از شیرحمام صدای چکه کردن اب به گوش رسید. صدا به گونه ای بود که انگار از اعماق می امد؛ درون چاهی عمیق ولی انجا فقط یک حمام ساده بود! در حمام را با شتاب باز کردم. بخار سردی به صورتم برخورد کرد. شیر اب همچنان چکه می کرد. کسی زیر شیر ایستاده بود. با صدای مرتعش و لرزان گفتم: ممد.... شیر اب رو سفت کن! کسی که پشت پرده ایستاده بود همچنان بی حرکت بود...1 امتیاز
-
پارت نود و دوم با اطمینان رو بهش گفتم: ـ نگران نباش، زود برمیگردم. بعدش راه افتادم سمت دیدم این بخش...آروم آروم حرکت کردم و رسیدم به بخش های آخر و لابلای جادوگرا رفتم تا چشم والت بهم نیفته. این تو بخش جادوی چیزهای نامرئی کننده، یه جادوگر جوون وایستاده بود و داشت رو یه قورباغه تلاش میکرد تا بتونه غیبش کنه...رفتم کنارش و گفتم: ـ بجای اینکه روی این امتحان کنی، رو من امتحان کن! با تعجب نگام کرد و گفت: ـ تو دیگه کی هستی؟! از بخش جادوگرایی؟؟ منو نشناخته بود...بهترین فرصت بود برای معرفی کردن خودم...سریع گفتم: ـ من دختر ویچر، پرنسس جسیکام...همین الان یه معجونی درست کن برای نامرئی شدن و رفتم به زیرزمین بهش احتیاج دارم! آب دهنش و قورت داد و گفت: ـ پرنسس...شمایین؟!؟..اما اگه پدرتون... با عصبانیت دستمو کوبیدم رو میزش و گفتم: ـ بجنب!1 امتیاز
-
پارت نود و یکم در اتاق و باز کرد و رو به نگهبانای دم در با حالت تهدید گفت: ـ شتر دیدین، ندیدین...وگرنه با من طرفین! اون بنده خداها هم از ترسشون، فقط تایید کردن و چیزی نگفتن...بعدش رو به من با یه لحن مثلا عاشقانهایی گفت: ـ بیا پرنسس! اصلا خوشم نمیومد که بهم پرنسس میگفت...دلم میخواست این کلمه رو فقط از زبون آرنولد بشنوم! چقدر دلم برای شنیدن صداش و اون چهره مهربونش تنگ شده! نمیدونم چقدر تو فکر فرو رفته بودم که والت بهم گفت: ـ جسیکا، بیا دیگه...باز تو فکر چی غرق شدی؟! لبخندی زدم و گفتم: ـ هیچی الان میام... سوار جاروی دستیش شدیم و باهم رفتیم طبقه وسط قلعه...اونجا همیشه شلوغ بود، واسه همین هیچوقت دوست نداشتم برم این قسمت اما واسه اینکه والت و سرگرم کنم تا دنبال من راه نیفته، جای خوبی بود...صدها جادوگر تو بخش های مختلف در حال آموزش دادن به جادوگرای جوان یا مردمی بودند که از ترس بقاشون، روحشون و به پدرم فروخته بودن تا فقط زنده بمونن. به والت که کنارم وایستاده بود، نگاه کردم و گفتم: ـ من میرم یکم از نزدیک نگاه کنم! والت مدام اطراف رو می پایید که یه موقع پدرم سرزده نرسه پایین...والت هم همونطور که نگاهش به اطراف بود گفت: ـ باشه، تو برو...من این قسمت منتظرتم. فقط لطفاً زود برگرد.1 امتیاز
-
جفری با صدایی آرام گفت: - صبر کنین ببینم. کمی به سمت مردان دقیق شد و گفت: - اون مرد اریکه، چوپان یکی از دهکدههای اطرافه که هرازگاهی گوسفندهاش رو برای چرا به جنگل میاره. با تعجب اخم درهم کشیدم؛ برای چرا به جنگل میآمد؟! آن هم این وقت شب؟! - ولی این وقت شب اینجا چیکار میکنه؟! جفری شانهای بالا انداخت و همانطور که به سمت مردان قدم برمیداشت جواب داد: - همینجا وایسید، میرم ببینم اینجا چی کار دارن. سری تکان دادم و با نگاهم جفری را تا رسیدن به مردها که همچنان غرق صحبت با یکدیگر بودند دنبال کردم. - هیچ از این پسره خوشم نمیاد! با بهت به چهرهی اخمآلود دیانا نگاه کردم؛ دربارهی جفری صحبت میکرد؟! - سخت نگیر، اون زیاد هم پسر بدی نیست. دیانا زیر لب غر زد: - ولی روی اعصابمه! سری در تأیید حرفش تکان دادم، حق با او بود. پسرک با وجود ذات خوبی که داشت، اما گاهی زیادی روی اعصاب بود. - آره، با این حرفت موافقم. با پیش آمدن جفری صحبتمان را به پایان رساندیم و نگاه منتظرمان را به او دوختیم. - چی شد؟! فهمیدی چرا اینجان؟! جفری سرش را تکانی داد، در چشمانش ترس و تردیدی را میدیدم که ته دلم را خالی میکرد. - آره، اریک گفت از سر شب با گوسفندهاش به این اطراف اومده بود که یهو همین چند دقیقهی قبل یه گرگ بزرگ به یکی از گوسفندهاش حمله میکنه و اون با چوب میزنه توی سرش. با شنیدن این حرف انگار روح از تنم در رفت، نکند که آن گرگ لونا بوده است؟! - خب بقیهاش؟! جفری نیم نگاهی به دیانا انداخت و با صدایی مرتعش ادامه داد: - گفت که گرگه فرار کرده و اون اهالی دهکده رو خبر کرده تا برن و دنبال اون گرگ بگردن؛ ممکنه که اون گرگ لونا بوده باشه؟! دستی به صورت سردم کشیدم و نفسم را عمیق بیرون دادم، اگر اینطور بود که باید هر چه زودتر و پیش از مردان دهکده لونا را پیدا میکردیم و او را به قصر برمیگرداندیم چون اگر دست آن مردان به او میرسید مطمئناً عاقبت خوبی نداشت!1 امتیاز
-
جفری را پشت سر گذاشتم، اما پسرک دوباره دوان دوان خودش را به من رساند و در کنارم جای گرفت. - اوه راستی نگفتی، تونستی با پادشاه صحبت کنی و ازش کمک بگیری؟! سرم را تکان آرامی دادم و زیرلب گفتم: - آره، قول داده که بهمون کمک کنه. جفری هم سری تکان داد. - پس الان کجا دارین میرین؟! لحظهای با چشمانی تنگ شده و متفکر به روبهرو خیره شد و انگار به یاد چیزی افتاد که با بهت و تعجب پرسید: - صبر کن ببینم، پس لونا کجاست؟! نکنه اتفاقی براش افتاده؟! از شنیدن نام لونا آنهم با آن صمیمیت از زبان او اخم درهم کشیدم، باز قرار بود این پسر مرا با صمیمیت بیش از حدش با لونا عصبانی کند؟! - امشب ماه کامله و اون تبدیل میشه و برای اینکه مردم نبیننش از قصر زده بیرون، حالا ما داریم دنبالش میگردیم. نگاه کوتاهی سمتش انداختم و ادامه دادم: - تو هم بهتره برگردی تا ادامهی جشن رو از دست ندادی. جفری سرش را به طرفین تکانی داد. - اوه نه، من هم میخوام باهاتون بیام. - نه جف، لازم نیست تو با ما بیای. جفری همانطور که به همراه من قدم برمیداشت و از شهر دور و دورتر میشدیم گفت: - چرا لازمه؛ من این جنگل رو مثل کف دستم بلدم و میتونم کمکتون کنم. پوفی کشیدم؛ حالا که پای لونا وسط آمده بود زیاد هم از حضور جفری راضی نبودم، اما نگرانیام برای لونا مجبورم میکرد که دندان روی جگر بگذارم و او را در کنار خودم تحمل کنم. با دیدن انبود درختانِ جنگل لبخندی روی لبم نشست، بالاخره پس از آنهمه راه رفتن و تحمل اضطراب و پرحرفیهای جفری به جنگل رسیده بودیم و مطمئناً هیچ چیزی نمیتوانست مرا آنقدر خوشحال کند. - اوف، بالاخره رسیدیم! کمی که جلوتر رفتیم متوجه چند مرد که گوشهای در نزدیکی جنگل ایستاده و مشغول حرف زدن با یکدیگر بودند شدیم. - اونها دیگه کیان؟! دیانا شانهای بالا انداخت. - شاید از مردم شهر هستن؟! نگاه دقیقم را به آن مردان که میانسال هم به نظر میرسیدند دوختم. - مگه مردم شهر نباید حالا توی جشن باشن؟!1 امتیاز
-
پارت 20 - جنگل بلوط....روباه موش رو شکار می کنه...(گردنش رو کمی کج کرد)... جنگل بلوط.... روباه موش رو شکار می کنه...(به سمت من قدم برداشت و با صدای بلند و ترسناکی فریاد کشید).... جنگل بلوط... روبـــــاه مـــــوش رو شــــــــکـــــــــــــار می کنـــــــه.....! سرش بالا اورد و بهم خیره شد، چشم نداشت! جای چشم هاش خالی بود. به سمتش شلیک کردم، گلوله از بدنش عبور کرد. ترسیده پا به فرار گذاشتم. به سمت اتاق نگهبانی با تمام سرعت می دویدم و صدای زنجیر های او که ارام ارام راه می رفت و انها به زمین کشیده می شدند سکوت سنگین بیمارستان را می شکست! در اتاق نگهبانی باز کردم و محکم بستم. محکم به در می کوبید و در را هل می داد!فریاد می کشید.ترسیده بودم.درا گرفتم و نفس نفس میزدم. - خدایا کمکم کن! بسم الله الرحمن الرحیم....(در را قفل کردم و پشت در شروع به دعا خواندن کردم.) چندین بار به در کوبیده شد بلند تر قران را می خواندم. انگشت های دستم یخ زده بود؛ ناگهان به ذهنم رسید ایت الکرسی بخوانم، کم کم صداها ارام شد. به ساعت جیبی ام نگاه کردم چیزی به ساعت سه نمانده بود. خیلی می ترسیدم، رویارویی مجدد با ان موجود وحشت عجیبی به دلم می انداخت اما نسبت به حرف های پیرمرد هم خیلی کنجکاو بودم!هر ده سال یکبار چیز کمی نیست! کلید هارا سر جایش گذاشتم. در نگهبانی را به ارامی باز کردم و سرم را به این طرف و ان طرف چرخاندم. کسی نیست! خداروشکر! ترسان و لرزان با دست و پایی سست به سمت زیر زمین حرکت کردم. کرم از خود کنده است! وگرنه ادم عاقل چرا بری زیر زمین بعد از این اتفاق؟ با پاهایی لرزان به زیر زمین رسیدم ساعت کمی از سه گذشته بود. خدا خدا می کردم به موقعه اینه را پیدا کنم. کمی جست و جو کردم تا بالاخره در جدیدی را دیدم. اتاق صفر! مطمعنم قبلا این در وجود نداشت. به ارامی در چوبی را هل دادم که در باز شد. چراغ قوه ام را داخل اتاق تاریک انداختم، چیزی به سرعت از دل تاریکی گذشت. قدمی به عقب برداشتم که موش بزرگی از اتاق خارج شد. - خدای من!(نفس نفس زدم) ترسیده بودم. ترس که شاخ و دم نداشت. وارد اتاق شدم و اتاق را برسی کردم. بوی کهنگی و خاک از اتاق بلند شد. هوای اتاق سرد بود و نور کمی از بیرون به داخل می تابید. شی ٕ بزرگی وسط اتاق بود که رویش را با پارچه ای قهوه ای رنگ پوشانده بودند. پارچه را کنار زدم که اینه شکسته و بزرگی پدیدار شد. چیزی نگذشت که انعکاسم در اینه تغییر کرد. صورتم به سرعت چندین شکل متفاوت عوض کرد تا در نهایت چیزی از بدنم جدا شد، مردی با لباس من درست پشت سرم ایستاد. موهای خرمایی و چشمان نافذ مشکی! - باید مرداس پیدا کنی..... تا جفتمون رو نجات بدی!(مرد در تصویر تکان های سریعی خورد و چهره اض تغییر کرد اما باز به همان چهره برگشت).. او توانایی کمک به هردو ما........ داره نزار به سرنوشت من..... دچار بشی و روح توهم....... گرفتار خنجر بشه! مرداس پیدا کن..... تصویر دوباره مرتعش شد اما این انعکاس درون ترک های اینه فرو رفت و ماده سیاه رنگی از شکاف ها بیرون پاشید....1 امتیاز
-
پارت 19 سری تکان دادم: ممکنه! خندید: به خدا که دیوانه شدی بهمن! با حرکات دستم اشاره کردم که ازجلو چشم هام گم بشه. لباس هام عوض کردم و کنسرو باز کردم. - ممد کنسرو می خوری؟ - اره داداش گشنمه! کنسرو لوبیا رو با تن ماهی کف اتاق گذاشتم. - بیا بخور. باهم در سکوت شام خوردیم. خسته بودم. فرسوده و کم طاقت! متفکر بهم خیره شد: بهمن! - جونم؟! - همتی.... چطور؟ بین حرفش پریدم و رشته صحبتش رو پاره کردم: نمیدونم همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد! تو جسدش رو دیدی؟! سری تکان داد و لقمه رو داخل دهنش گذاشت: اره دیدمش(با دهن پر ادامه داد) پرونده اش رو دادند به من! دل و روده اش به اضافه قلبش نبود! اصلا داخل جنگل نبود!... خواست ادامه بده اما واقعا داشت از دهن باز و پر از غذاش چندشم می شد: اَه ممد دهنت خالی کن حرف بزن حالمون بهم خورد. با انگشست شستش حرفم رو تایید کرد؛ شاید هم منظور دیگری داشت... بلند شدم و به سمت تخت رفتم باید کمی استراحت می کردم. چشم بستم. چشم هام باز کردم. روی پله های زیر زمین افتاده بودم؛ از جا بلند شدم و کش و قوصی به بدنم دادم. ساعت جیبی ام رو چک کردم. ساعت دو بامداد بود. من اینجا چکار می کردم؟ هیچ چیزی به خاطر نداشتم. باید بیمار ها رو چک کنم. یکی یکی بیمار های خاص رو برسی کردم. صدای کشیده شدن ناخن به دیوار و زمزمه ها و خیره شدن های طولانی امشب اعصاب خورد کن بود؛ به انبار سر زدم. تقریبا زیر زمین تمام شده بود که صدای زنجیر شنیدم. کسی زنجیر به زمین می کشید! برق زیر زمین اتصالی کرد و قطع شد. خدای من! قانون....... چی بود؟! «ساعت دو و سی و سه دقیقه بامداد برق میره چراغ قوه رو خاموش نگهدار و تا عدد نه بشمار، اگر تا ان زمان هنوز تاریک بود چشمات رو باز نکن». صدای زنجیر هایی که روی زمین کشیده می شدند نزدیک تر می شد. - یک.... دو...... سه..... چهار......(دمای هوا پایین امده بود و هوای زیر زمین به شدت سرد شده بود.)... پنج...... شش... هفت...(احساس سرما می کردم، صدای زنجیرها از فاصله نزدیک تری به گوش می رسید.)... هشت... نه! هنوز زیر زمین تاریک بود. صدای ضربان قلبم رو می شنیدم. هوای گرمی به گوشم خورد، انگار کسی کنار گوشم نفس می کشید. بوی لاشه مردار و گوشت ترش کرده می امد.چینی به بینی ام دادم که انگشتان سردی به دور گردنم لغزید و گردنبند را لمس کرد. صدای جلز و ولز کوتاهی امد و لامپ زیر زمین روشن شد. با کمی مکث چشم باز کردم. چیزی نبود؛ نفس راحتی کشیدم و از زیر زمین خارج شدم. به سمت بیمارستان رفتم. باز هم بوی تخم مرغ گندیده و سوزش گردنبند شروع شد! کسی داخل راهرو های نیمه تاریک بیمارستان نبود. نفس عمیقی کشیدم و یکی یکی از دریچه در وضعیت بیماران را در برگه نوشتم. صدای کشیده شدن زنجیر به زمین باز هم برگشت. ایستادم، این صدا از کجا میاد؟ نور لامپ کم و زیاد شد و بعد شروع به چشمک زدن و خاموش روشن شدن کرد. چراغ قوه ام رو روشن کردم؛ اسلحه رو نشانه رفتم. بیماری با لباس های سفید و گشاد در حالی که زنجیری به مچ پاهایش بسته شده بود در راهرو به چپ و راست حرکت می کرد. موهای ژولیده اش در صورتش پخش شده بود، برای همین چهره او به خوبی مشخص نبود. گردنبند داغ تر از دفعات پیش شده بود. قطعا او هرچیزی به جز بیمار بود. مرد بلند قد ایستاد و به سمت من چرخید...1 امتیاز
-
پارت سی و ششم اه این کیه رد هم زنگ میزنه به زور یکی از چشم هام رو باز کردم و گوشیم رو برداشتم چیییی ساعت یازده صبح بود ،ای واییی دیرشد ،صدای زنگ در قطع نمیشد ،از تخت بلند شدم و با دو خودم و سمت در رسوندم ،همون طور که حدس میزدم کامی بود،با لبخند بزرگی گفتم:ااا ،تو بودی؟؟سلام.و با حالت مسخره ای دست تکون دادم . کامی از عصبانیت قرمز بود ،اخه فکر کنم یک ساعتی پشت در بوده چون قرار بود ساعت ده خونه من باشه ،من رو کنار زد و همون جور که داخل شد گفت:عوضی، یک ساعته من و دم در کاشتی،هرچی به موبایلت زنگ میزنم ،زنگ درت رو میزنم جواب نمیدی بعد اومدی میگی سلام!!! با حرص رو اولین مبل نشست،کنارش نشستم و گفتم:کامی جونم،ببخشید،دیشب دیر خوابیدم،خواب موندم.چشمام رو درشت کردم و سرم و جلوش کج کردم . کامی با دیدنم خندش گرفته بود ولی می خواست خودش رو نگه داره.به دستش اویزون شدم و گفتم:تو رو خداااا. بلاخره خندید و گفت :اگه یه نوشیدنی خنک و یه ناهار خوب مهمونم کنی میبخشمت. لبخندی زدم و گفتم :ای به چشم،شما جون بخواه خوشگله. به سمت اشپزخونه رفتم و از یخچال اب پرتقال رو در اوردم و تو لیوان ریختم ،کیکی هم بقلش گذاشتم و برای کامی بردم و گفتم:تا بزنی تو رگ من برم یه ابی به سرو صورتم بزنم. کامی سری تکون دادو مشغول نوشیدن شد. بعد رفتن به سرویس و تعویض لباس ،دوباره برگشتم تو پذیرایی پیش کامی. کامی داشت با گوشیش ور میرفت،تا نشستم پیشش گفت:چرا تا دیر وقت بیدار بودی کلک؟!نکنه تنهایی رفتی خوش گذرونی؟؟ پشت چشمی نازک کردم و گفتم:اره پیچوندمت با یه جنتلمن رفتم جات خالی. کامی پرید روم و گفت:ای عوضی ،به قول خودت تک خورر.1 امتیاز
-
پارت هشتاد و سوم والریوس بارها آمده بود و برایش گزارش آورده بود. به نظرش او زیادی نگران بود. البته خودش هم دل نگران بود اما متوجه علت این حال نمیشد. گمان میکرد گونتر از بابت حرفهای او نگران است. نگران اتفاقاتی که پیک گفت خواهد افتاد. اما گونتر درد دیگری داشت. نیروی اطراف دروازه بیشتر شده بود اما خبری از آبراهوس نبود. تنها چند ساعت با رسوایی فاصله داشت... پس از آن که سران قبایل یک به یک ادای احترام کرده و رفتند، مارکوس نیز تالار را ترک کرد. وقتی از تالار میرفت به گونتر نیز اشاره کرد همراهیاش کند. هر دو وارد اتاق مارکوس شدند. طولی نکشید که توماس هم به جمع آنها اضافه شد. مارکوس به سمت پنجرهی بلند اتاق رفت و گفت: - رزا رو به گونتر و دوروتی رو به توماس میسپارم. نگاهش به سمت رگال لباس گوشهی اتاق کشیده شد. پیراهنی بلند و سفید، با شنلی سفید رنگ، به لباس اشاره میکند و ادامه میدهد: - این هم لباس قربانی. گونتر قدمی جلو میگذارد و میگوید: - میخواستی باهاش حرف بزنی. مارکوس خیره و مات لباس لب میزند: - نیازی نیست، اون قربانی منه! گونتر ناچار اطاعت کرده و اتاق را ترک میکند. توماس اما خوشحال بود. مارکوس به اصل خوی فرمانروایی خود بازگشته بود. گونتر به همراه چند تن از سربازان سراغ اتاق انتهای راهرو میرود. میخواهد درب را با لگد کنار بزند اما نمیتواند. کمی پشت در مکث میکند و در نهایت آرام درب را میگشاید. قدم به داخل اتاق میگذارد و صدا میزند: - بلند... میان حرفش زبانش بند میآید و پاهایش میخ زمین میشود. نگاهش مات خیرهی پنجرهی بلند اتاق میشود که حالا شکسته بود! ناگهان به خود میآید و با قدمهایی تند وارد اتاق میشود و سراغ پشت تخت میرود. جایی که آنها همیشه برای نشستن انتخاب می کردند. خشم به تک تک سلولهای بدنش تزریق میشود و فریاد میزند: - همه جا رو بگردین. سربازها به تکاپو افتاده و شروع به وارسی اتاق میکنند. حتی تخت را هم از جا باند میکنند. تنها یک تکه زنجیر طلایی و یک تکه پارچه گوشهی دیوار، نزدیک تخت پیدا میکنند. گونتر به تکه پارچهی در دستش نگاه میکند. احساس میکرد خونش به جوش آمده. پارچه را میفشارد و از زیر دندانهای چفت شدهاش میغرد: - همه جا رو بگردین، باید پیدا بشن. هر سرباز حاضر در اتاق یک نفر دیگر از نگهبانان را همراه خود میکند و از کاخ خارج میشود. گونتر تنها در میانهی اتاق ایستاده بود و پارچهی در دستش را میفشارد و دندان بر هم میسابید. در لحظهی آخر چطور همچین اتفاقی افتاده بود؟ والریوس با عجله وارد اتاق میشود و نزدیک گونتر میرود و نفس نفس زنان میگوید: - عالیجناب، چیزی که شنیدم حقیقت داره؟ گونتر تنها سر میچرخاند و نگاه خشمگینش را به او میدوزد. چشمانش سرخ سرخ شده و همچون دیگ مذاب شده بودند. والریوس قدمی عقب میرود و سرش را پایین میاندازد و بلافاصله اتاق را ترک میکند. احساس میکرد اگر یک لحظهی دیگر آنجا بماند گونتر گردنش را خواهد شکست. از کاخ خارج میشو و خود را به دیوار بیرونی اتاق میرساند. دور و اطرافش پر از پوشش گیاهی قدیمی و کهن سال بود اما پنجره ی شکسته کاملا مشخص بود. حتی رد کنده شدن و تکه تکه شدن بخشی از آن گیاهان هم به چشم میخورد. معلوم بود کسی وحشیانه مانع سر راهش را کنار زده.1 امتیاز
-
پارت 18 باید بهش اعتماد کنم؟ حتی با چیز هایی که صبح دیدم...؟ اصلا به من اعتماد می کنه؟... کی باور می کنه من تو دنیای خواب تبدیل به یه نگهبان شیفت شب میشم.... تازه بیمارستانی که تخریب شده...! بگم با چشم های خودم می بینم فرقه هر روز و هر شب دل و روده ادم های مختلف میریزه بیرون؟... چی بگم...! به نیم رخش خیره شدم. پا روی پا انداخت و دست هاش روی زانوهاش گره کرد. به سمتم چرخید و با لحن شوخ همیشگی چند بار پلک زد. - ببینم نکنه عاشقم شدی؟ گیج گردنم خاروندم: ها؟ - دوساعته بهم خیره شدی حرف نمیزنی! خب چه اتفاقی افتاده بهمن؟ - گیر کردم! متعجب پرسید: گیر؟..... یعنی چی که گیر کردی؟ - نپرس ممد نپرس! سری تکان داد و ساکت شد. دستی به گردنبند کشیدم، گرم بود؛ حرارتی مطلوب. - محمد من خواب می بینم یکی دیگه ام! خندید: چی میگی پسر؟ منم همیشه خواب می بینم یکی دیگه ام. اخم کردم: دارم جدی باهات حرف میزنم! تک سرفه ای کرد: ببخشید! - چند وقته دارم کابوس های عجیب از یه بیمارستان می بینم! فرقه و کشت و کشتار! موجودات عجیب! تشخیص خواب و بیداری برام خیلی سخت شده! محمد از تخت بلند شد. چند قدم راه رفت و بعد به سمت من چرخید. - شاید بخاطر کم خوابی یا تاثیر داروهای خواب اورته! کم خوابی باعث توهم میشه! خونم به جوش امده بود. چرا دوست صمیمی ام حرفم باور نمی کرد؟! تصمیم گرفتم سکوت کنم. جنگیدن بی فایده بود! خودم هم هنوز اعتماد نداشتم. شاید محمد نباشه! - اره... حق باتوعه... من خیلی وقته درست نخوابیدم. محمد اخمی کرد: نه حق با منم نیست! بهت اعتماد دارم بهمن اما..... حرفات... اخه....! پوزخندی زدم: عجیب ودیوانه کنندس؟ - یه چیز تو همین مایه ها! سری تکان دادم و دراز کشیدم. دلم نمی خواست باز هم بخوابم، اما بدنم به شدت کوفته بود. بیمارستان وست مینسر! کرمانشاه! عتیق، جلال، قوانین! مهری، گردنبند، یادداشت، همه و همه داخل ذهنم می چرخیدند. گردنبند مهری هنگام خطر داغ می شد و بدنم رو می سوزاند. بوی تخم مرغ گندیده همیشه قبل از اتفاقات بد می پیچید. شاید این ها یه ارتباطی باهم دارند. به سمت کوله ام رفتم و کاغذ و قلمی جستم. چیز هایی که تا به حال فهمیده بودم، مرتب کنار هم نوشتم. اسم ها، جملات، قوانین و حتی اتفاقات! شاید علتی دارند؛ این بوی گند یا حتی گردنبند! لپ تابم رو برداشتم و وارد گوگل شدم. بوی تخم مرغ گندیده در محیط نشانه چیست؟ چیز زیادی جز نشت گاز و فاضلاب دستگیرم نشد. شاید چیزی راجب گردنبند پیدا کنم پس، جست و جو کردم. خورشید و سه شعله درون ان نماد چیست؟ اینترنت چیز های عجیب و غریبی نشان می داد. انگار هر چه بیشتر می دویدم کمتر به نتیجه می رسیدم. محمد لگد ارومی به کمرم زد: چکار می کنی؟ - هیچی! بابا تو سه ساعته لپ تاب بدبخت گرفتی دستت داری تند تند متن نگاه می کنی هیچ کاری نمی کنی؟! -دنبال اطلاعاتم محمد! متفکر ته ریشش خاروند: هــــوم چه اطلاعاتی؟ - همیشه قبل از دیدن چیز های عجیب غریب بوی تخم مرغ گندیده میاد! چینی به صورتش داد: ای چندش نکنه به خودت م... بین حرف های بی سر و ته پوچش پریدم: نــــه محمد! خندید: داخل یه فیلم می دیدم که شیطان یا ارواح شیطانی بوی گوگرد میدن و از خودشون گوگرد به جا میگذارند.و تخم مرغ گندیده هم همان بو رو داره دیگه... پس.... فکر کنم منظورم رو متوجه شدی؟! انگار جواب احمقانه محمد منطقی ترین جواب ممکن بود!1 امتیاز
-
پارت 17 پیر مردی با چشم های قهوه ای و خسته و صورتی چروکیده؛ چهره بی فروغی داشت! ترسیده دور و اطراف را نگاهی کرد. - خیلی وقت ندارم جوون. تو باید خیلی چیز ها رو بفهمی تا جلوی ناسو بگیری! خواستم حرفی بزنم اما بی فایده بود. فقط لب هام مثل ماهی تکون می دادم؛ بی هیچ صدایی یا حرفی! من... خیلی شوکه بودم. خون در رگ هام یخ زده بود. پیر مرد باز هم اطراف را نگاه کرد بعد به چشم هام خیره شد. - به جلال اعتماد کن. بهت کمک می کنه تا حقیقت رو بفهمی! افرادی که در حال اجرای مراسم بودند؛ یک به یک ساکت شدند. مرد ترسیده ادامه داد. - در راهرو شرقی زیر زمین اینه شکسته و خاک خورده ای وجود دارد که فقط یک بار در ساعت سه و سه دقیقه بامداد هر ده سال یک بار ظاهر میشه. پیداش کن و به حرفاش گوش کن. بعدش بدون پشت کردن به اینه زیر زمین ترک کن و تا صبح داخل اتاق نگهبانی بمون، در اتاق قفل کن و به هیچ صدایی جواب نده. فقط سعی کن قران یا هر دعایی بلدی بخونی.... مراقب خودت باش! پیر مرد بعد از گفتن این حرف ها به سمت زیر زمین دوید و در تاریکی راهرو غرق شد. اعضای گروه هم رفته بودند. هیچکس جز من در زیر زمین نبود. سست شده روی پله ها ولو شدم. غرق عرق بودم. کف دستام هم عرق سرد کرده بود. گر گرفته بودم اما از درون احساس یخ زدگی داشتم. ساعتم رو چک کردم. یک و نیم بامداد! چشم بستم و سرم رو به دیوار تکه دادم. لعنت به روزی که با اغوش باز این پرونده لعنتی قبول کردم. نفس حبس شده ام رو با تقلای زیاد و خس خس مانند رها کردم. چشم بستم. چند نفس عمیق. پسر خودت نباز بلند شو؛ وقت جا زدن نیست! باید خودتو نجات بدی! پاشو بهمن! نترس ! تو توانایی شو داری. به نفس عمیقی ترس و اظطراب از بدنم بیرون ریختم. چشم باز کردم. دو چشم قرمز به خون نشسته با صورتی کشیده و مشکی بهم خیره شده بودند درست در یک سانتی صورتم. فریاد زدم.... - بهمن... بیدارشو خواب بد می دیدی! دستی به صورتم کشیدم؛ خیس عرق بودم. چند بار پلک زدم. روی تخت دراز کشیده بودم و سِرم بهم وصل بود. محمد دستی به پیشانیم کشید. - تبت به زور پایین اوردم!.... چه مرگت شده تو بهمن؟.. رنگ به رخ نداری!....همه رو ترسوندی!... مامان بابات که نگم! خنده تو گلویی کرد: سرتیپ بنده خدا می گفت دیوونه شدی!.... چکار کردی تو پسر؟ دستی به صورتم کشیدم. - محمد؟! صدام گرفته بود، از جا بلند شدم و نشستم. - تو اینجا چکار می کنی؟ سرم تیر کشید؛ شقیقه هام می سوخت! سرم بین دست هام گرفتم. محمد دستی روی شانه ام گذاشت. - استراحت کن بهمن، بعد بهت میگم الان یکم بخواب. خواب!؟ من... از خواب می ترسم! چطور بگم خواب من یه خواب نیست؟!..... اون دنیا! ادم ها و موجودات.... شاید..... من........ فقط نمی خوام بخوابم! - دیگه نمی خوام استراحت کنم. سِرم از دستم بیرون کشیدم. - توضیح می خوام! محمد همانطور که ایستاده بود دست هاش رو جلوی سینه بهم قفل کرد و با اخم بهم خیره شد. - بعد از اینکه داخل بیمارستان قالم گذاشتی باباتو دیدم.(مکث کرد) ناراحت و ترسیده بود.(قدمی به سمت تخت برداشت و نزدیک تر شد) می دانستم کجا پیدات کنم! حداقل حدس میزدم کجا رفتی!(یقه پیراهن مشکیش رو مرتب کرد و به صورت نمادین خاک روی شانه هاش رو تکاند) یه سر به خونت زدم. وقتی دیدم وسایل اظطراریت نیست مطمعن شدم یه دلیل خوب برای این کارات داری.(با انگشت اشاره گوشه ابروش رو کمی خاروند) این مسافر خونه بین راهی، اولین جایی که به ذهن جفتمون می رسه مگه نه؟ نفس کلافه ای کشیدم که محمد کنارم نشست: فکرشم نمی کنی وقتی دیدم کف اتاق بیهوش افتادی چه حالی شدم! چه اتفاقی افتاده بهمن؟1 امتیاز
-
پارت نودم بعدش سریع دست پیش و گرفتم که پس نیفتم...از جام بلند شدم و دست به سینه پشت بهش وایستادم و گفتم: ـ اما اگه نمیخوای اصلا اصراری.. اینبار والت مصمم حرف منو قطع کرد و گفت: ـ من بخاطر تو هر کاری میکنم پرنسس... لبخندی پر از رضایت بخش زدم و رو بهم گفت: ـ خب میخوای کجای قلعه رو بگردی؟! یکم فکر کردم...پدرم اگه قرار بود آرنولد و زندانی کنه، امکان داشت اونو به پایین ترین نقطه قلعه یعنی زیرزمین ببره...جایی که از تاریکی زیاد، هیچکس جرئت نداشت پاشو اونجا بذاره...اما اگه اینو به والت میگفتم، شک میکرد...بنابراین گفتم: ـ امممم، میخوام از طبقه وسط جایی که جادوگرا به مردم عادی آموزش جادوگری میدن شروع کنم. والت یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: ـ اما پرنسس اونجا که همیشه برات خیلی کسل کننده بود! گفتم: ـ نظرم عوض شده، دلم میخواد برم و از نزدیک اونجارو ببینم... گفت: ـ خیلی خب باشه، بیا بریم... نگاش کردم و گفتم: ـ تو هم باهام میای؟! گفت: ـ تو رو تنها نمیذارم پرنسس! وای خدا! هنوز بهم اعتماد نداشت...باید یه چند روزی سرگرمش میکردم تا بهم اعتماد میکرد و بعد کار خودمو انجام بدم.1 امتیاز
-
پارت سی و چهارم راس ساعت مقرر تماس برقرار شد و بعد سلام و احوال پرسی عمو ناصر پدر نازی به من گفت:خوبی صدف جان ،خوش می گذره؟ _ممنون خداروشکر ،اینجا خوبه ولی برای ما ایرانی ها هیچ جا کشور خودمون نمیشه ،دوری از خانواده سخته. خاله لاله مامان نازی گفت:راست میگی صدف جان،ما ایرانیا ادم های خونگرمی هستیم و خانواده دوست،انشاالله درست رو با موفقیت تموم کنی و برگردی عزیزکم. در جواب لبخندی زدم و تشکر کردم. بعد صحبت راجع به اب و هوا و کاروبار وقتی یکم مجلس گرم تر شد بابا گفت:خب ناصر جان ،بریم سر اصل مطلب ،این اقا بهراد ما رو که میشناسی ،نیاز به تعریف نیست ،مستقله،خوش قلب و مهربونه،از قضا عاشق نازنین خانوم شما شده ،دیگه پسر خودتونه ریش و قیچی دست شما،هرچی امر کنید ما گوش به فرمانیم. عمو ناصر:نفرمایید ،بهرام خان اجازه ما هم دست شماس،مهم این دو تا جوان هستن با هم کنار بیان ،ما هم وظیفمون کمک بهشونه. مامان:بله درست میفرمایید ،اگه اجازه بدید برن با هم حرفاشون رو بزنن. خاله لاله با لحن بامزه ای گفت:والا سهیلا جان جوان های حالا که قبلا حرفاشون رو میزنن ،بعد مارو در جریان میذارن. همه جمع خندیدن،و بعد بهراد و نازنین رفتن داخل حیاط که اخرین حرفاشونم بزنن و نتیجه رو اعلان کنن. در این حین عمو ناصر یکم از زندگی تو المان ازم سوال کرد و منم با خوش رویی جواب دادم ،یک ساعتی گذشت و نازی و بهراد خندان وارد شدن و نشستن. مامان:خب بچه ها ،دهنمون رو شیرین کنیم یانه؟ بعد رو به نازی کرد و گفت:نظرت چیه نازی جان؟ نازنین سر به زیر انداخت و با لبخند خجولی گفت هر چی ،بابا و مامان صلاح بدونن. عمو ناصر: برای من مهم خوشحالی و خوشبختی تو هست عزیزم،هر چی خودت بخوای. خاله لاله دست رو دست نازی گذاشت و گفت:بگو ،دخترم،نظرت رو بگو . نازنین لبخند محجوبی زد و گفت :با اجازه شما بله. مامانم که اشکی گوشه چشمش رو تر کرده بود کل کشید و بلند شد شیرینی پخش کرد. بعد از ساحل اولین باربود مامان انقدر خوشحال بود،بغض گلوم رو گرفته بود و نمیتونستم حرف بزنم،خیلی ناراحت بودم که سهم من از این مراسم مکالمه از راه دور بود1 امتیاز
-
- این دختر دیگه کیه راموس؟! سر به سمت جفری چرخاندم او را درحالی که با حس و حالی عجیب به دیانا خیره شده بود دیدم، این نگاهش از کنجکاوی بود یا چیز دیگر نمیدانستم. دیانا که از نگاه خیرهی جفری کلافه شده بود اخم درهم کشید و بیحوصله جواب داد: - من از طرف پادشاه مأمور شدم که از ایشون محافظت کنم. اینبار جفری بود که با اخم به دیانا خیره شد. - یعنی انتظار داری باور کنم که یه دختر میتونه از کسی محافظت کنه؟! دیانا نگاه تیزی به جفری انداخت و با سرعتی وحشتناک شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و لبهی تیز و بُرندهی آن را روی گردن جفری قرار داد. - دلت میخواد نشونت بدم که یه دختر چطور میتونه از بقیه محفاظت کنه؟! قدمی پس رفتم و از دخترک عصبانی دور شدم، من هم زبانم از واکنش تند دیانا بند آمده بود چه برسد به جفری که کم مانده بود شمشیر دیانا سرش را از تنش جدا کند. - ن… نه، م… من… من فقط شو… شوخی کردم، با… باور کن! جفری رو به من کرد و نگاه ملتمسی سمت من انداخت؛ من هم نگاهی به دیانا که با چشمان وحشیاش به مردمکهای لرزان جفری خیره شده بود انداختم. آخر من به این دخترک عصبانی چه باید میگفتم که اینبار با شمشیرش خودم را نشانه نگیرد؟! - راست میگه دیانا، اون فقط داشت شوخی میکرد! دیانا لحظهای پلک روی هم گذاشت و سپس شمشیرش را پایین آورد و همانطور که آن را در غلافش جای میداد گفت: - این یادت بمونه که دفعهی بعد با هیچ دختری همچین شوخیای نکنی! جفری دستی به گلویش کشید و با ترس و لرز زمزمه کرد: - من اصلاً غلط بکنم که دوباره با یه دختر شوخی کنم! دیانا «خوبهای» زیر لب گفت و همانطور که از کنار جفری میگذشت رو به من ادامه داد: - اگر میخواهی که اون دختر رو پیدا کنی بهتره زودتر راه بیوفتیم چون تا جنگل راه زیادی مونده. سری تکان دادم و پشت سر دیانا به راه افتادم، باید زودتر لونا را پیدا میکردم و از سلامتیاش باخبر میشدم.1 امتیاز
-
همانطور که شنل مشکی رنگم را تا روی صورتم پایین کشیده بودم شانهبهشانهی دیانا در بین کوچهها قدم برمیداشتم. شب از نیمه گذشته بود و حالا کوچهها از جمع جوانانی پر شده بود که در هر گوشه و کناری آتشی برپا کرده و به دور هم نشسته و بساط صحبت و خندهشان برپا بود. نفسم را پوف مانند بیرون دادم، حالا کجا را باید به دنبال لونا میگشتم؟! - میدونی که اون دختر کجا قرار بود بره؟ در جواب دیانا شانهای بالا انداختم که ادامه داد: - پس حالا کجا رو باید دنبالش بگردیم؟! کیسهی در دستانم را میان مشتم فشردم، او هم سؤالی را میپرسید که خودم هم از آن خبر نداشتم! - هر جایی که به ذهنمون برسه. دیانا کمی جلوتر از من قدم برداشت. - پس بهتره از جنگل شروع کنیم، احتمال اینکه اون دختر با هیبت گرگ راه بیوفته توی شهر و بین مردم خیلی کمه. در جواب دخترک سری تکان دادم؛ حق با او بود، لونا با آن وضعیت مطمئناً به داخل شهر نمیآمد. سرم را پایین انداخته و کمی عقبتر از دیانا از کنار دختران و پسران جمع شده به دور آتش میگذشتم؛ نگرانی برای لونا تمام وجودم را گرفته و برای پیدا کردن او بسیار عجله داشتم. - راموس! با شنیدن نامم از زبان کسی سرجایم خشکم زد؛ من که در این سرزمین کسی را نمیشناختم پس چه کسی بود که مرا میشناخت و نامم را هم میدانست؟! دیانا که از ایستادن من متعجب شده بود به سمتم چرخید و پرسید: - چی شده؟! پیش از آنکه بخواهم جوابی بدهم کسی با شتاب خودش را به روبهرویم رساند. - هی راموس خودتی؟! کلاه شنل را از روی صورتم کمی بالا دادم و به فردی که پیش رویم ایستاده بود نگاه کردم؛ باز هم او؟! از دیدنش لبخند محو و کمرنگی به لبم نشست. - آره خودمم، تو اینجا چیکار میکنی جِف؟! جفری نیم نگاهی به جمع جوانان کرد و گفت: - مراسم آخر شبمونه، دور هم جمع میشیم و خاطرات هیجان انگیزمون رو برای هم تعریف میکنیم. تو اینجا چیکار میکنی؟ در همین لحظه دیانا که کمی دورتر از ما ایستاده بود به سمت من آمد و در کنارم جای گرفت. - آشناست؟! نگاهش به جفری را که دیدم سر به تأیید سؤالش تکان دادم؛ فکرش را نمیکردم، اما دیدن این پسر در این شب پر اضطراب و آزاردهنده کمی خوشحالم کرده بود.1 امتیاز
-
پارت سی و سوم برگه امتحان رو تحویل دادم و بیرون اومدم ،از قبل به کامی گفته بودم می خوام برم خرید ،اونم گفته بود که کاری داره و باید انجام بده و فردا میاد خونم که دو تایی برای امتحان بعدی درس بخونیم. سمت ماشین رفتم و روشنش کردم و به سمت خیابان زیل حرکت کردم. فرانکفورت شهر بزرگی بود و خیابان زیل یکی از بهترین جاها برای خرید بود،وقتی با کامی دوست شدم اولین جایی که من رو باهاش آشنا کرد اونجا بود. ماشین رو پارک کردم و شروع به گشتن کردم؛بعد دوساعت گشتن،یک پیراهن کالباسی رنگ با یقه سه سانتی ایستاده که جلوش دکمه های فانتزی می خورد و تا کمر تنگ بود و دامن و آستین کلوشی داشت انتخاب کردم،روی آستین و پایین دامنش گلدوزی های ظریفی داشت و جنس پارچه لخت و لطیف بود،عاشقش شده بودم. کفش پاشنه بلند بندی رنگ نودی رو هم براش خریدم و به سمت خونه برگشتم. بهراد قرار بود ساعت هشت شب به وقت تهران باهام تماس بگیره ، که یعنی ساعت چهار و نیم عصر به وقت اینجا،وقتی رسیدم خونه ساعت یک بود ،برای ناهار یه چیزی سر هم کردم و خوردم و بعد گرفتن دوش،موهام رو با سشوار لخت کردم ،بعد زیر سازی میکاپ ،پشت چشمم سایه صورتی کم رنگی زدم و خط چشم باریکی کشیدم ،به مژه های بلندم ریمل زدم و کار رو با رژگونه صورتی و رژ کالباسی به اتمام رسوندم. ساعت چهار و ربع بود و من حاضر و آماده لپ تاپ رو روشن کرده بودم و روی مبل های یشمی رنگم نشسته بودم و منتظر تماس بهراد بودم .1 امتیاز
-
پارت سی و دوم آسانسور اومد و آروین یک سری خرید هارو برداشت و منم حرفی نزدم داخل اسانسور شدیم و آروین گفت :اول شما رو برسونیم . سری تکون دادم دکمه طبقه بیست رو فشار دادم . آروین :شما از عینک استفاده می کنید؟ گیج گفتم:نه مگه چه طور؟؟ پوزخندی زد و گفت:اخه الان بچه هارو ندیدی ،صبح هم یک آدم ۱۹۰ سانتی!!! اخمی کردم ،اه لعنتی صبح من و شروین رو دیده ،پس چرا من ندیدمش!!! _چشمام عادت دارند فقط اشخاص حائز اهمیت رو ببینن نه هر کسی. به دنبال حرفم یه نگاه از سر تا پاش انداختم . آروین:آها ،عادته پس.پوزخند حرص دراری هم زد. دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. پسره پرو فکر کرده کیه ، برام موعظه می کنه . آسانسور ایستاد برگشتم و پلاستیک هارو گرفتم و زیر لب تشکر کردم ؛تا آسانسور حرکت نکرده بود سمت در خونه نرفتم .آروین با پوزخند اعصاب خوردکنش دکمه طبقه بیست و دو رو فشار داد و درب آسانسور بسته شد . زیر لب خودشیفته ای نثارش کردم و داخل خونه شدم و بعد جا به جایی خرید ها به سمت اتاق رفتم تا بقیه کتاب رو هم تموم کنم.1 امتیاز
-
پارت 16 داخل پوتینم مخفیش کردم! این پیش من بمونه. مابقی یادداشت ها سوزانده بشوند هم مشکلی نداره! یقین دارم که این دفتر اطلاعات بیشتری تو دلش داره. در را چند بار کوبیدم و با ضربه سوم در باز شد. داخل راهرو دویدم. باید عتیق رو پیدا کنم! شاید هم... اون پیدام کنه! ساعتم رو چک کردم. یک بامداد! پس وقت هست! چشم بستم، اگه من یه بیمار روانی بودم؛ کجا فرار می کردم؟ حیاط؟... زیر زمین؟... کجا؟! باید اول حیاط چک کنم. از پله های سراسری به سمت حیاط حرکت کردم. تفنگ به دست سریع به سمت حیاط بیمارستان می دویدم؛ از پله های سراسری و راهرو های تو در تو عبور می کردم. امشب وقت فهمیدن بود. شاید عتیق همان کلیدی باشه که من رو به جواب می رسانه و جواب سوال هام میده! به اطراف نگاهی انداختم. راهرو ها خالی و خلوت بودند. بوی تخم مرغ گندیده و فلز از سراسر راهرو ها به مشامم می رسید. احساسات بدی داشتم. اتفاقات خیلی بدی امشب درجریان بود. وارد حیاط شدم. حیاط به این بزرگی با این همه دارو درخت! من چطور پیدات کنم عتیق بخت برگشته؟! چراغ قوه ام رو روشن کردم و تفنگم نشانه رفتم. با سرعت دویدم. هدف خاصی نداشتم فقط باید یک مرد که تا به حال ندیده بودم را پیدا می کردم. صدایی از زیر زمین امد! ایستادم؛ شاید توهم زدم! صدای ناله مانندی بود. به سمت زیر زمین رفتم. ارام ارام از پله ها پایین امدم. چهار مرد درست زیر طاق ضربی ایستاده بودند. شنل های سیاه و بلند و ماسک های عجیب اما اشنا! صدای قدم هایی را از بالای پله ها شنیدم. به سمت صدا چرخیدم؛ همان مرد قرمز پوش با ماسک بز! ترسیده بودم. عرق سرد از سر و صورتم راه گرفته بود. اسلحه ام رو به سمتش نشانه رفتم. - جلوتر نیا... وگرنه شلیک می کنم. من شما ها رو می شناسم! مرد در سکوت از من گذر کرد. انگار... واقعا؟ من رو ندید؟ صدام چی؟.... نشنید؟! مرد قرمز پوش درست زیر طاق ضربی کنار حوضچه ایستاد. چهار مرد دست هایشان را به سمت سقف دراز کردند و به زبان نااشنایی شروع به خواندن از روی کتاب کردند. صدای ضربان قلبم را می شنیدم. نفسم در سینه حبس شده بود. صدای قدم های چند نفر از درون دالان امد. نگهبانی که در اتاق دستور گیر انداختن عتیق را داد با صلابت قدم بر می داشت. چهره اش به درستی مشخص نبود. زنگوله ای در دست داشت. مرد سفید پوش هم بود؛ به همراه دو نفر دیگر که مردی را می کشیدند. مرد لباس هایی کهنه و پاره به تن داشت. چهره خسته و نیمه جان اش حسابی کتک خورده بود. قد بلندی داشت. او را به میان حوض اوردند. نگهبان محکم سر او را به سمت بالا اورد. مرد بز نشان خنجر عجیبش را از صندوقچه بیرون اورد. ورد ها را بلند بلند می خواند. هوا به شدت سرد و سنگین شده بود. شکم و پهلو هایم شدیدا درد می کرد. روی زمین افتادم. درد بدی داشتم. خنجر را تکان داد و با حرکتی گلوی مرد را برید. خون از حنجره مرد به درون حوضچه روانه شد و رنگ حوضچه را قرمز کرد. جسم بی جان مرد درون حوض افتاد. احساس سوزش زیادی داشتم. بدنم خشک شده بود. نمی توانسم حتی قدم از قدم بردارم؛ انگار وزنه های چند تنی به پاهایم بسته بودند. دستی روی شانه ام نشست. ترسیده به دیوار تکیه کردم...1 امتیاز
-
پارت 15 به سمت اتاق شماره شش رفتم. در اتاق باز بود! متعجب نگاه کوتاهی انداختم. چندین تا برگه و دفترچه کف اتاق ریخته شده بود. اسحله کمریم رو برداشتم. ماشه کشیدم، چراغ قوه ام رو روشن کردم. با دست چپم اسلحه گرفتم و با دست راستم چراغ قوه ام رو تنظیم کردم. وارد اتاق شدم. نور انداختم اما چیزی نبود؛ جز، همین برگه ها! لامپ رو چند بار زدم اما روشن نشد. پشت در چک کردم کسی نبود! هیچکس داخل این اتاق نیست! به برگه های کاهگلی ریخته شده روی زمین خیره شدم. نقاشی از ادم های مختلف، یادداشت هایی با دست خطی عجیب و برگه های پاره شده ای که چند قطره خون روی انها ریخته بود. دفترچه قدیمی با جلد چرم قرمز گوشه اتاق پایین تخت افتاده بود. بوی کهنگی و موندگی از در و دیوار اتاق بلند شده بود. انگار مدت های طولانی است که این اتاق رنگ نور به خودش ندیده! نور چراغ قوه ام رو روی یکی از یادداشت ها انداختم. «خونِ بیمار هنوز گرم بود... و صداها بازگشتند.» فهمیدیم که میان مرگ و حیات، خدا سکوت میکند و ناسو سخن میگوید. ناسو همان بوی تعفن جسد نیست؛ او روحِ بلعندهست، نخستین گناهِ آفرینش، آنکه از تنِ اَهرِمن جدا شد تا در خاک بخزد. ناسو پس از مرگ وارد بدن انسان میشود و آن را ناپاک میکند، بهطوریکه تماس با جسد باعث آلودگی عناصر مقدس مثل آب، آتش و خاک میشود. ج. ع. این دیگه چه کوفتیه؟! یعنی چی که خون بیمار هنوز گرم بود؟! ناسو؟! نور چراغ قوه ام رو به سمت کاغذ پاره دیگری گرفتم: هر شب، پیش از آیین، پوستِ دستم را با تیغ میگشایم و نامش را مینویسم: نَکرووس. در آن لحظه، هوا سنگین میشود.... ادامه یادداشت خونی و پاره بود. کف اتاق پر از لکه های خون و این کاغذ های عجیب بود. صدای پایی از درون راهرو شنیدم. اجازه ورود به اتاق شماره شش را نداشتم! صدای پا هر لحظه نزدیک تر می شد! ج. ع کیه؟ این یادداشت ها! اینجا... اتاق چه کسی بوده؟ صدای قدم ها درست به پشت در اتاق رسید. به اطراف نگاهی انداختم. کجا مخفی بشم؟ دویدم و پشت در پناه گرفتم. تنها نقطه ای که جای پنهان شدن داشت. چراغ قوه ام را خاموش کرده و ایستادم. تفنگم را اما نشانه رفتم اماده باش! چیزی وارد اتاق شد. هوای اتاق سنگین و گرفته شد؛ انگار باید برای ذره ای هوا تقلا می کردم. چیزی باعث سوزش پوست گردنم می شد. انگار کسی داشت قفسه سینه ام را مهر می کرد. دو نفر وارد اتاق شدند . نگهبانی که پالتو بلند مشکی به تن داشت؛ چراغ قوه اش را روشن کرد. انها که بودند؟ - لعنتی عتیق کدوم گوریه؟!... نگفتم حسابی مراقبش باشید؟! مرد دیگری که روپوش سفید پوشیده بود هراسان گفت: اما اقا ما اقدامات لازم انجام دادیم. مطمعن ام که عتیق همین اطرافه، نمی توانه زیاد دور شده باشه! نگهبان عصبانی لگدی به یادداشت ها زد. - این اشغالا رو بسوزونید. مکثی کرد: نگهبان شیفت شب کجاست؟... عتیق و جلال نباید همدیگه رو ملاقات کنند! - چشم اقا! - به نفعته هرچه زود تر عتیق رو پیدا کنی... زنده یا مرده...! هر دو بیرون رفتند و در رو از پشت بستند. عتیق کی بود؟ شاید... یادداشت ج. ع همان ج. عتیق باشه! چرا من نباید ببینمش؟! باید هر طور شده قبل از این افراد عتیق رو پیدا کنم. ایستادم. به کاغذ پاره ها خیره شدم. اگه... همه وسایل رو ببرم شک می کنند. به سمت دفتر رفتم، برش داشتم. جلد دفتر گرمای عجیبی داشت! انگار هنوز کسی ان را در اغوش گرفته بود...1 امتیاز
-
پارت 14 چند با پلک زدم. دیدم بهتر شد. بوی چمن های خیس روحم نوازش می کرد. گلوم خشک شده بود. بلند شدم. به اطراف نگاهی انداختم. ادم های کمی داخل محوطه بودند. شب سوم از شیفت من بود! از این بیمارستان متنفرم! به ساعت جیبی ام نگاهی انداختم. ساعت ده و سی دقیقه رو نشان می داد. به طرف بیمارستان رفتم. هنوز یکی دو ساعت تا شروع شیفتم وقت داشتم. به غذاخوری بیمارستان رفتم. رو به مرد مسنی که رو پوش سفید رنگی پوشیده بود گفتم: سلام اقا، بی زحمت یک لیوان اب بهم میدی؟ - باشه جوون! چرخید و لیوانی پر از اب کرد، به سمتم گرفت: بفرما! تشکر کردم و کمی اب نوشیدم. به دیوار های لک گرفته و پوسیده شده نگاه کردم. از پله های سراسری به بخش نگهبانی رفتم. در اتاق رو باز کردم. چند مرد که شیفتشون بود داخل بخش نگهبانی مشغول حرف زدن و نوشیدن چای بودند. یکی از انها ساعت شکسته ای به مچ دستش بسته بود. لباس های نامرتبی داشت و چهره اش بی رمق و زرد به نظر می رسید. خمیازه ای کشید و با صدای کشداری به من سلام کرد. - سلام، انگار خیلی خسته ای! بی حال دستی به صورتش کشید: اره، من همیشه خسته ام؛ اما خستگی چیز بدی نیست! تو چطور جلال؟ دلت یکم خواب بیشتر و عمیق تر نمی خواد؟ لبخندی زدم: والا خواب که خوبه! ادم چرا دلش چیز خوب نخواد؟ لیوانی چای ریخت و به سمت من گرفت. احساس بدی داشتم. باز هم گردنبند لعنتی پوست سینه ام رو اذیت می کرد. به چهره خوابالوده اش نگاه کردم. احساس می کنم چیزی اینجا درست نیست! اخمو به استکان چـایی تکان ریزی داد: چرا معطلی بخور خستگیت در بره! دستی به صورتم کشیدم: ممنون! من شب چای نمی نوشم. صندلی کنار کشیدم و نشستم. هوا چرا انقدر گرفته و سنگینه؟! ادم واقعا خوابش می گیره! به سرامیک ها خیره شدم. یعنی قوانین عجیب برای شیفت انها هم صدق می کنه؟ سرم بالا گرفتم ازشون سوال کنم؛ اما انها رفته بودند! احتمالا بازهم توهم زدم. به میز نگهبانی که هنوز فنجان ها روش بود خیره شدم؛ نه انگار توهم نبوده! بلند شدم از روی میز پاکت قوانین برداشتم. قوانین دو شب گذشته دزون پاکت بود نگاهی بهشون انداختم. پاکت کنار گذاشتم که بی سیمم با صدای خش خش روشن شد. - ا... افسر نگهبان... به گوشی؟ صدای نخراشیده مسئول بیمارستان بود. - بله به گوشم قربان. - شیفت امشب...... یکم ویژه اس.... زود تر شروع.... صدای خش خش و نویز بیش از اندازه بود و جملات واضح شنیده نمی شدند. - به این دلیل.... خب.... قوانین امشب..... قانون اول...امشب... ساعت دو و سیوسه دقیقه برق....... هر بار..... چراغ قوه.... رو خاموش نگه دار و تا عدد.... 9.... بشمار.... اگه..... شمردن تموم بشه و هنوز تاریک باشه، چشماتو باز نکن...... . قا... دوم.... . اگر از یکی از اتاقها صدای قرآن شنیدی، نزدیک نشو..... اون صدا از دهن بیمار نیست.... . ..... سو... م.... اگر سایهی خودت رو روی دیوار دیدی ولی....... حرکت نمیکرد، اون لحظه..... هیچ حرکتی نکن..... . نویز ها به قدری زیاد شدند که کاملا صدای مسئول قطع شد. چند بار بی سیم زدم و چک کردم اما چیزی نشنیدم. کلافه لیست اتاق ها و وظایف برداشتم و به راه افتادم. من دو قانون امشب رو نشنیده بودم! امیدوارم خدا بخیر بگذرونه! به سمت اتاق ها رفتم. اوضاع بیمار ها رو یکی یکی چک کردم و علامت زدم. امشب صدای زمزمه ها ساکت شده بود.1 امتیاز
-
ولیعهد کوتاه نیامد و گفت: - پس بذار محافظ شخصیم رو همراهت بفرستم تا یه وقت خطری تهدیدت نکنه. با عجله جواب دادم: - نه لازم نیست، من خودم… ولیعهد دستش را به نشانهی سکوت بالا برد و من برای احترام و به ناچار از دستور او پیروی کرده و سکوت کردم. ولیعهد کنار گوش یکی از خدمههای پشت سرش چیزی گفت و زن جوان پس از شنیدن حرفهای او سری به تأیید تکان داد و با سرعت از سالن بیرون رفت. کلافه دستی به پیشانیام کشیدم، در آن وضعیت پر التهاب باید منتظر چه کسی میبودم؟! نمیدانستم. پس از چند لحظه یک دختر جوان و سبز پوش درحالی که کمانی چوبی را بر دوش و تیردانی پر از تیرهای پَردار بر کمر داشت وارد سالن شد و یکراست به سمت ولیعهد آمد. - من رو احضار کرده بودین جناب ولیعهد؟ ولیعهد لبخند پر غروری زد و با تکان سرش حرف دختر را تأیید کرد، سپس رو به سمت من که همچنان از دیدن دخترک مبهوت مانده بودم برگرداند و با اشارهای به دختر که حالا در کنارش ایستاده بود گفت: - ایشون محافظ شخصی من دیاناس. نگاه مبهوت و متعجبم را برای لحظهای به دخترک دوختم، چشمانی وحشی و سبز رنگ، صورت آفتاب سوخته و موهایی به رنگ بلوط که مقداری از آنها بر روی پیشانیاش ریخته و یکی از چشمانش را پوشانده بود و آن خراش افتاده بر گونهی راستش از او چهرهای جذاب و جنگجو ساخته بود، اما هنوز هم برایم سخت بود که باور کنم این دخترک ظریف محافظ ولیعهد باشد. دخترک از نگاه خیرهام اخم درهم کرد و ولیعهد با تکخندی گفت: - اینجوری نگاش نکن، جنگجویی قدرتمندتر از دیانا توی این سرزمین نیست. سرم را با تردید تکانی دادم. - من خودم به تنهایی میتونم لونا رو پیدا کنم، واقعاً میگم که به حضور کسی نیازی نیست. ولیعهد لبخندی جدی بر لب راند و با قاطعیتی که تابحال مثل آن را در لحن و صورتش ندیده بودم لب زد: - شما مهمان ما هستید و تا وقتی که اینجا هستید حفاظت از شما وظیفهی ماست. سری تکان دادم، انگار چارهای جز تحمل حضور این دخترک که بدجور هم به رویم اخم میکرد نداشتم.1 امتیاز
-
ولیعهد کمی خودش را به جلو کشید و با همان هیجانی که شاید جزو جدانشدنیی از شخصیتش بود گفت: - هی ببینم نکنه که تو به یه طلسم دچار شدی؟! به حرفش پوزخندی زدم؛ مثلاً چه کسی مرا طلسم کرده بود؟! - نه این امکان نداره، پای هیچ جادوگری تابحال به سرزمین ما باز نشده که بخواد من رو طلسم کرده باشه! - هیچ جادوگری؟! با بهت به پادشاه که رنگ پریدهی صورتش حاکی از پریشانیاش بود نگاه کردم؛ این حال خراب برای چه بود؟! - چیزی فرمودین جناب پادشاه؟! پادشاه سرش را به طرفین تکان داد و همانطور آشفته احوال لب زد: - نه، نه چیزی نگفتم. نفسم را پوف مانند بیرون دادم؛ آنقدر فکرم درگیر حال و احوال لونا بود که نخواهم به رفتارهای عجیب پادشاه فکر کنم. آرنج به میز چوبی تکیه دادم و باز خودم را با تماشا کردنِ مردمی که هنوز هر از گاهی با نگاهی عجیب خیرهام میشدند سرگرم کرده بودم، اما هیچ چیزی نمیتوانست مرا از فکر به لونا بیرون بیاورد. کلافه و کمی عصبی از اضطراب پایان ناپذیرم از جای برخاستم؛ نگران لونا بودم و نمیتوانستم دست روی دست بگذارم و هیچ کاری نکنم. - چیشده راموس؟! کجا میخواهی بری؟! سر به سمت ولیعهد چرخاندم. - باید برم دنبال لونا؛ ممکنه بعد از برگشتنش به حالت عادی به کمک احتیاج داشته باشه. ولیعهد اخم محوی به ابروهای شمشیریاش انداخت. - ولی تو که نمیدونی اون کجا رفته. لبخند بیحس و حالی زدم؛ این چیزها اصلاً مهم نبود. این مهم بود که من نمیتوانستم منتظر بنشینم. - مهم نیست، بالاخره دنبالش میگردم و یه جوری پیداش میکنم. - اما تو که جایی رو بلد نیستی، میخواهی من هم باهات بیام؟! سرم را به نشانهی نه تکان دادم؛ نمیخواستم که این پسر کنجکاو و زیادی هیجانزده را به دنبال خودم راه بیاندازم. جدای از اینکه گاهی با آنهمه کنجکاویاش کلافهام میکرد او ولیعهد یک سرزمین بود و افتادن یک خراش به جانش مطمئناً برایمان دردسر بزرگی میشد.1 امتیاز
-
پارت 13 خسته بودم، بدنم جون زیادی نداشت. زخم هام همچنان می سوخت و نفس کشیدن سخت تر می کرد. با احساس سوزش شدید در ناحیه شکمم لباسم رو بالا کشیدم ، با دیدن دستی که زیر پوست شکمم تقلا می کرد یخ کردم؛ زخمی مثل زخم خنجر روی پوستم نقش می بست و درد شدید و خونریزی زیادی داشت. روده هام از بدنم بیرون لغزید. فریاد زدم ودستم روی زخم گذاشتم؛ گردنبندم داغ شد دست دیگه ام روی گردنبند گذاشتم. همه چیز طبیعی بود. راننده با ترس و تعجب از ایینه جلو بهم خیره شده بود. - داداش رو به راهی؟ نه خونی نه زخمی...! سردرگم عرق سردی که از گردنم به تیغه کمرم می لغزید پاک کردم. خنده خجالت زده ای کردم: آره داداش(دست پاچه دستم روی بینیم کشیدم) فکر کنم یکم تو کشیدن ماری زیاده روی کردم. خنده غیرطبیعی کردم تا باور حرف هام راحت تر باشه. سری به تاسف تکان داد: ای بابا برادر من.... تو ماشاءالله هزار ماشاالله با این قد و هیکل رعنات بزنم به تخته، باید بری این اشغال ها رو بکشی؟ پدر مادرت چه گناهی کردند اخه؟ خندیدم، هنوز چیزی که دیدم و احساسش کردم از ذهنم پاک نشده بود. بدنم درد می کرد. گوشه لباسم بالا کشیدم، انگشتاش زیر پوستم می لغزید؛ مثل ماهی زیر پوستم حرکت می کرد. گردنبند، گوشت گردنم می سوزاند. نمی دانم چه مرگش شده بود؟! نگاهم به بیرون دوختم. مرز بین واقعیت و رویا بیش از حد باریک شده! راننده تاکسی همچنان در حال نصیحت کردن بود. خدایا! پروردگارا! خودم کم بدبختی دارم حالا باید نصایح پیر دنیا دیده رو هم به جون بخرم. بعد از زجر و درد بسیار بالاخره به مسافر خونه رسیدم. هزینه تاکسی حساب کردم. هوا ابری بود. بوی دود و خاکستر اتشی که جلو تر روشن کرده بودند؛ بوی خوشایند تری از تخم مرغ گندیده بود. به سمت مسافر خونه رفتم. درو باز کردم که زنگوله بالای در به صدا درامد. بوی خاک و کهنگی می داد. چراغ زرد کم سویی محیط رو نصفه نیمه روشن کرده بود. به سمت مرد پشت پیشخوان رفتم. - سلام .... برای.... یک هفته... اتاق خالی می خوام! پسری که حسابی خسته به نظر می رسید بهم نگاهی انداخت: مدارکتون؟! مدارک و کارت ملی جعلی بهش دادم. نگاهی بهشون انداخت کامپیوترش چک کرد. - اتاق شماره 16 اخر راهرو شمالی خالیه. چرخید و از صفحه چوبی بزرگ پشت سرش که شماره اتاق ها و کلید هاشون بهش اویز بود؛ کلیدی بهم داد. - بفرمایید. - متشکرم! کوله ام رو برداشتم و به سمت اتاق 16 حرکت کردم. به در های چوبی خیره شدم. اعداد، طرح و نقش ها، کاغذ دیواری های پوسیده. این مسافر خونه حسابی فرسوده بود. کلید رو داخل قفل چرخوندم. دیوار های سبز تیره، تخت چوبی که گوشه اتاق بود و یه کمد قدیمی تنها وسایل اتاق بودند. البته اگه در حمام و سرویس بهداشتی رو حساب نکنم. در اتاق قفل کردم. به سمت تخت رفتم و از خستگی روی تخت ولو شدم. بدنم حسابی کوفته بود. چشمام بستم؛ خیلی احساس خوابالودگی می کردم. چشم باز کردم. شب شده بود؛ تو حیاط بیمارستان روی چمن ها خوابیده بودم. سرم نبض میزد. با دستام گیجگاهم مالش دادم. دیدم کم و بیش تار بود. با حالت کرختی و کوفتگی از جام بلند شدم. شکم و گردنم به شدت می سوخت. دستم پشت گردنم کشیدم که گردنم تیر کشید. سریع دستم کشیدم.1 امتیاز
-
*** راموس نگران و کلافه پایم را به زمین میکوبیدم و نگاه بیهدفم را در دور و اطراف سالن میگرداندم. میدانستم که تا زمان ناپدید شدن ماه خبری از لونا نخواهد شد، اما نگران بودم و ناخودآگاه نگاهم مدام سمت ورودی سالن کشیده میشد. - چیزی شده راموس؟ چرا اینقدر کلافه به نظر میرسی؟! لبخند اجباری زدم؛ نمیخواستم با نگرانیهایم جشن آنها را خراب کنم. - چیزی نیست، یکم نگران لونا هستم که تنهایی رفته بیرون. ولیعهد با ابروهای بالا رفته از تعجب نگاهم کرد و پرسید: - چرا تنهایی رفته بیرون؟! با خونسردیی که تنها در ظاهرم نمود پیدا کرده و در دلم هیچ اثری از آن نبود شانه بالا انداختم. - خب امشب ماه کامله و اون تبدیل میشه، نمیخواست جلوی مردم این اتفاق بیوفته و برای همین هم از قصر رفت بیرون. ولیعهد تکخندی زد و با هیجان گفت: - اوه من پاک فراموش کرده بودم که شماها گرگینه هستید و توی شبهای ماه کامل تبدیل میشید. لحظهای مکث کرد و انگار که چیز جدیدتری به ذهنش رسیده باشد پرسید: - ببینم مگه تو هم مثل اون یه گرگینه نیستی؟ پس چرا تو تبدیل نشدی؟! نفسم را عمیق و پوف مانند بیرون دادم؛ حالا در آن شرایط باید همه چیز را به او توضیح میدادم؟! - خب من… من نمیتونم تبدیل بشم. - نمیتونی؟! چرا؟! کلافه پلک روی هم فشردم؛ کنجکاویهای جناب ولیعهد تمامی نداشت. - چون من با بقیهی گرگینهها متفاوتم. پادشاه که انگار توجهاش به گفتگوی ما جلب شده بود پرسید: - تو با بقیه متفاوتی؟! چجور تفاوتی داری؟! - خب من به اندازهی بقیهی گرگینهها قدرت بدنی ندارم و مثل اونها چه توی شبهای ماه کامل و چه در حالت عادی نمیتونم به هیبت گرگ دربیام. پادشاه با حالتی عجیب و سردرگم سر تکان داد؛ حال و احوالاتی که داشت مرا متعجب کرده بود. چرا که حس میکردم او در وجودم به دنبال چیزی میگشت. - یعنی… یعنی تو تابحال به گرگ تبدیل نشدی؟! سرم را در تأیید حرفش تکان دادم. - فقط یکبار، اونهم وقتی که پونزده سالم بود و به بلوغ رسیده بودم.1 امتیاز
-
با تمام سرعتم میدویدم و از میان کوچههای شهر میگذشتم، شاید خوش شانس بودم که اکثر مردم به خاطر گرفتن جشن به خانههای خودشان و یکدیگر رفته بودند و خبری از آنها در میان کوچهها نبود تا مرا به در آن وضعیت ببینند. از دور چشمم به درختان میوهی درون جنگل افتاد، جوشش خون داغ در رگهایم و رویش موهای بلند در تمام بدنم را حس میکردم و همزمان با تغییر شکل اندامم سرعت دویدنم را بیشتر میکردم. در آمدن به هیبت گرگ آن هم پیش چشمان یک مشت جادوگر که همانطور هم به من و راموس شک داشتند و از ما میترسیدند اصلاً چیزی نبود که دلم آن را بخواهد. وارد جنگل شدم و با گذشتن از لابلای درختها خودم را به تپهای که بلندتر از تمام تپهها بود رساندم. روی تپه ایستادم و به ماهی که حالا درست در وسط آسمان بود خیره شدم، تمام شهر زیر پایم بود و نور ماه به من قدرت میداد و من به خوبی میتوانستم بالا آمدن گرگ درونم را حس کنم. چشمانم را بستم و با درد شدیدی که در ستون فقراتم پیچید روی زانوهایم به خاک افتادم، سالهای سال بود که این درد را در هر نیمهی ماه و هر شبِ ماه کامل تجربه میکردم و باز برایم عادی نمیشد. پنجههایم را درون خاک و سبزهی روییده از زمین فرو بردم و مشتی از خاک را درون پنجهام گرفتم، پنجههایم درحال بلند شدن بود و تمام عضلات و رگهای بدنم از شدت فشار بیرون زده بود. دندان روی هم ساییدم تا از درد شکسته شدن استخوانهایم فریاد نکشم؛ تبدیل شدن برای من سراسر درد بود و درد، اما همین درد هم برایم خوشایند و لذتبخش بود چرا که در خود قدرتی را احساس میکردم که در حالت عادی هرگز قادر به داشتنش نبودم. بالاخره دردها فروکش کرد و من به طور کامل به هیبت گرگی خودم در آمدم، دیگر در تنم زخم و ضعفی احساس نمیکردم و این برای من حالتی بسیار خوشایند بود. همانطور که چهار دست و پا روی زمین نشسته بودم سر چرخاندم و به بدن بزرگ و عضلانی خودم که حالا پر از موهای سفید و نقرهای شده بود نگاهی انداختم و با همان صورت پوزه مانند لبخند زدم؛ دلم برای دیدن خودم در آن وضعیت بسیار تنگ شده بود! روی دو پا ایستادم و با بالا گرفتن سرم و چشم دوختن به نور ماه زوزهای سر دادم؛ زوزهای از سرخشم و لذت! خشمی که از نبودنم در سرزمین خودم و دور بودن از خانوادهام نشأت میگرفت و لذتی که به خاطر آن قدرت بیحد و حصر، در وجودم شکل گرفته بود.1 امتیاز
-
- لونا؟! چیشده؟! جلو رفتم، دستانم را به میلههای فلزیِ تراس تکیه دادم و به ماه کاملی که در وسط آسمان خودنمایی میکرد خیره شدم؛ لعنتی با همین دیدنش هم میتوانستم جوشش خون داغ و وحشی را در درونم حس کنم. - امشب نیمهی ماهه. - خب باشه. نگاه خشمگین و حرصیام را به او دوختم و با صدایی که سعی میکردم بلند نباشد غریدم: - امشب ماه کامله راموس! راموس نگاهی سمت آسمان انداخت و باز با همان لحن بیخیال که خوی وحشی و گرگی من را زودتر از زمان موعود بالا میآورد گفت: - آره، دارم میبینم. دندان روی هم ساییدم؛ پسرک خنگ خودش تبدیل نمیشد و ویژگیهای دیگر همنوعانش را هم از یاد برده بود؟! - من تا نیمه شبِ امشب تبدیل میشم، عقل کل! راموس با بهت سر عقب کشید و باز به آسمان و ماه کاملش خیره شد؛ انگار که در ذهنش داشت حرفی که زده بودم را تجزیه و تحلیل میکرد. - ولی… ولی تو که به خاطر ضعف نمیتونستی تبدیل بشی! مردمک در کاسهی چشم گرداندم؛ چرا همه چیز را باید به او توضیح میدادم؟! - گفتم به خواست خودم نمیتونم، ولی حالا دست خودم نیست. تازه اگه تبدیل بشم زخمم هم جوش میخوره و دیگه اثری از ضعف توی بدنم نمیمونه. راموس مبهوت و کلافه دستی به صورتش کشید. - اوه نه، حالا باید چیکار کنیم؟! کلافه دست مشت کردم؛ حالا درست همین امشب وقتش بود؟! - من باید از اینجا برم. - چی؟! چشم غرّهای به راموسِ متعجب رفتم، نمیتوانستم بمانم و با هیبت گرگیام همه را به وحشت بیاندازم! - نمیتونم اینجا بمونم، باید برم یه جایی دور از مردم خودم رو تا زمان پایین رفتن ماه گم و گور کنم. راموس قدمی به سمتم برداشت، تپشهای قلبم داشت بالا میرفت و این اصلاً خوب نبود. - منم باهات میام. سرم را به طرفین تکان دادم، او که تبدیل نمیشد پس دلیلی نداشت که جشن و مهمانی را ترک کند و به دنبال من راه بیفتد؛ بعلاوه او میبایست اینجا میماند تا پس از جشن با کمک پادشاه آلفای منتخب را پیدا کند. - نه نمیشه، تو باید همینجا بمونی و پس از پایان جشن با کمک پادشاه آلفا رو پیدا کنی. - ولی… کلافه و عصبی میان حرفش پریدم: - ولی نداره، تو کاری که گفتم رو انجام میدی و من همین الان از اینجا میرم.1 امتیاز
-
- چیزی در حدود هزاران سال قبل بین سرزمین ما و سرزمین اشباح جنگی در گرفت؛ اونموقعها پدرِ پدر بزرگ من پادشاه سرزمین و پسر اون یعنی پدربزرگ من فرماندهی لشکر بود. جنگ با اشباح به دلیل نامرئی بودن اونها زیادی سخت و طاقتفرسا شده بود و چیزی نمونده بود که لشکر شکست بخوره، اما شانس با ما یار بود که زنان شجاع سرزمینمون برای این مسئله هم فکری کرده بودند. اونها با استفاده از گیاهان جنگلی مقدار زیادی رنگ درسته کرده بودند و وقتی که اشباح دوباره به ما حمله کردند رنگها رو از روی پشتبام خونههاشون به روی اشباح پاشیدند و حربهی نامرئی بودن اشباح رو خنثی کردند. ولیعهد لبخند پررنگی زد و با هیجان ادامه داد: - لحظههای خارقالعادهای بود، نور ماه به روی اشباح رنگی میتابید و سربازهای لشکر دونه به دونهی اون اشباح لعنتی رو از دم تیغ میگذروندن و اونها رو مجبور کردند تا عقب نشینی کنند. از اون شب به بعد ما هر ساله در یک شب از شبهای ماه کامل این اتفاق رو جشن میگیرم. با پایان یافتن حرفهای ولیعهد چیزی در سرم شروع به زنگ خوردن کرد، ولیعهد حرف از شب ماه کامل زده بود؟! این جشن، جشن شبِ ماه کامل بود و این یعنی… با ناراحتی پلک روی هم فشردم، این یعنی من در نیمه شب تبدیل به گرگ میشدم و حالا باید فکری برای این موضوع میکردم. - شماها نظری راجع به جشن ما ندارین؟! پلک باز کردم و درحالی که بر لبم لبخندی اجباری و بیروح نشانده بودم جواب دادم: - خب… خب این جشن خیلی جالب به نظر میرسه! دست به دستههای صندلی فشردم تا تن بیحس شدهام را از روی آن بلند کنم و در همان حال ادامه دادم: - عذر میخوام من باید کمی هوا بخورم. ولیعهد که انگار متوجهی حال خرابم شده بود با دستش اشارهای به سمتی کرد و گفت: - باشه مشکلی نیست، اون سمت یک تراس هست میخواهین همراهیتون کنم؟! راموس جلوتر از او برخاست و گفت: - اگه اجازه بدین من همراهیش میکنم. و بیآنکه مهلت گفتن حرفی را به ولیعهد بدهد پشت سر من به راه افتاد.1 امتیاز
-
پارت 12 تیتر ها عجیب بودند. اولین سر تیتر که مربوط به بیمارستانی تقریبا به همین نام در انگلیس بود. اما تیتر بعدی که توسط ویکی پدیا بود.. «بیمارستان مسیح یا بیمارستان دکتر مرادیان با نام اولیۀ بیمارستان وستمینستر بیمارستانی تاریخی مربوط به اواخر دوره قاجار بود که در کرمانشاه، خیابان شریعتی، سهراه شریعتی واقع شدهبود. منبع: ویکی پدیا» درد بدی در شقیقه هام پیچید. سرم نبض میزد. اطلاعات زیادی از بیمارستان در گوگل موجود نبود. به وبسایت ویکی پدیا مراجعه کردم و با خوندن خط به خط اطلاعاتش مغزم سوت کشید. «بیمارستان مسیح یا بیمارستان دکتر مرادیان با نام اولیۀ بیمارستان وستمینستر (به انگلیسی: Westminster Hospital) بیمارستانی تاریخی مربوط به اواخر دوره قاجار بود که در کرمانشاه، خیابان شریعتی، سهراه شریعتی واقع شدهبود. این بیمارستان با حمایت مسیونرهای مسیحی و توسط دکتر بلانش ویلسون استد (Blanche Wilson) در سال ۱۹۱۶ تأسیس شدهبود[۱][۲] و پس از کشمکشهای فراوان میان مالک خصوصی و ادارۀ میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی کرمانشاه[۳] در نهایت در ۲ خرداد ۱۴۰۳ توسط مالک آن بهطور کامل تخریب شد.[۴] [۵]....» پس... این بنا پارسال تخریب شده؟ یعنی... زیرزمین.. زیر زمین هم از بین رفته؟ «دکتر مرادیان آخرین رئیس این بیمارستان بود که بعدها بیمارستان مسیح به نام او بیمارستان دکتر مرادیان نام گرفت. در کنار بیمارستان یک کلیسای انجیلی نیز قرار داشت که در دورۀ پس از انقلاب ۱۳۵۷ تخریب و در مکان آن «درمانگاه شهید دکتر چوبکار» ساخته شد.[۶] بیمارستان مسیح در تاریخ ۱۰ خرداد ۱۳۸۲ بهعنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسیدهبود.[۷]..» سرگذشت این بیمارستان... خیلی عجیبه... درست مثل خواب های من! انگار این بیمارستان و من زخمی و فراموش شده بودیم ... چند لحظه تاسف خوردم، انگار قرار نبود تحقیقات میدانیم تکمیل بشه. من دیگه..! لعنت به حیاط بیمارستان! باید در خواب معما رو حل کنم اگه در بیداری تخریب شده. نفس کلافه ای کشیدم. وقت زیادی نداشتم. دیر یا زود به سراغم می امدند. کوله پشتی برداشتم مقداری پول، پاوربانک، گوشی، و... . با پیرینتر سه بعدیم کارت ملی جعلی و هویت جدیدی چاپ کردم. مدارکم به سرعت حاضر کردم و کوله ام رو بستم. دلدرد و ضعف داشتم، گرسنم بود. به سمت اشپزخونه رفتم و چند کنسرو و کمک های اولیه داخل کوله پشتیم ریختم. یکی از کنسرو های ماهی رو باز کردم... بعد از تجدید قوا برق اسا کوله ام رو برداشتم و راه افتادم. مقصد خاصی نداشتم فقط باید پنهان می شدم تا وقتش برسه؛ اگه بمونم گیر این موجودات یا پلیس می افتم. واضحه که بعد از حل مشکلم خودم به پلیس معرفی می کنم اما قبلش باید ثابت کنم که دیوانه نیستم. چیزی باید در دادگاه نظامی برای ارائه داشته باشم. از دوربین های شهری می ترسیدم؛ هیچ جا برای من امن نبود. به خیابون اصلی که رسیدم دست بلند کردم و ماشینی گرفتم. ادرس یکی از پل های شهر رو بهش دادم که دوربین های شهری ازش غافل بودند. بعد از ده دقیقه به مقصد رسیدم. با پرداخت کرایه از راننده تشکر کردم. از انجا دوباره تاکسی دیگه ای گرفتم و ادرس مسافر خونه ای بین راهی بهش دادم.1 امتیاز
-
پارت 11 محمد از پیاده روی متنفر بود. تنها ورزشی که روزانه انجام می داد صخره نوردی یا ورزش های بدنسازی، اینتروال شدیده!!... دستش گذاشت روی شونم تا به سمتی هدایتم کنه که طی حرکتی ارنجم محکم کوبیدم به دستش و بعد با فنی سریع دستش پیچوندم و پشت سرش قفل کردم. با چشم های قرمز بهم خیره شد و فریاد بلندی کشید. ترسیده دستم شل شد که با پلک بهم زدنی ناپدید شد؛ اما پشت گردنم رد داغ انگشتاش احساس می کردم مثل علامت... حیرون بودم از این اتفاق! خدایا من با چه موجوداتی درگیرم؟ در همین حین دستی روی شونم نشست که محکم گرفتمش و با حرکتی سریع شخص رو زمین زدم. پام گذاشتم روی گلوش، محمد بود. - چکار می کنی مرد حسابی؟! خسته از انرژی که صرف کرده بودم پهلوم گرفتم. درد شدیدی در بدنم پیچید. پلاستیکی که بخاطر زدن محمد ولو شده بود از زمین برداشتم. یه دست لباس توش بود. به سمت نماز خانه رفتم و لباس هارو عوض کردم. جوابی به سوال های محمد ندادم. اصلا دلم نمی خواست لب باز کنم و حرفی بزنم، با چیزی که اتفاق افتاد سکوت بهترین سنگر من بود. زخم هام کاملا خوب نشده بودند. بخاطر فعالیت بدنی شدیدی که داشتم سر باز کرده بودند. کلاه کپی که توی پلاستیک بود سرم کردم و پلاستیک و لباسای بیمارستان انداختم داخل سطل زباله. باید سریع تر از اینجا خارج می شدم تا الان هرچیزی که دنباله منه فهمیده که قراره از چنگش فرار کنم ؛ احتمالا بابا و پرستار هام متوجه نبود من شدند! محمد پشت به من داخل محوطه ایستاده بود. دیگه حتی به چشم هامم اعتماد نداشتم چه برسه به دوست هام، پس چاره ای جز قال گذاشتن محمد نداشتم. سریع و بی سروصدا از بیمارستان بیرون اومدم؛ از کنار نگهبانی گذشتم و بالاخره از اون خانه وحشد فرار کردم. نفس راحتی کشیدم. تو قفسه سینم احساس سبکی داشتم.اما می دانستم دیر یا زود پیدام می کنند پس باید با دست پر منتظر ان روز باشم. چیزی جز این گردنبندی که از خوابم غنیمت اورده بودم و تکه کاغذ پاره و خونی همراهم نداشتم. دست بلند کردم و تاکسی گرفتم. ادرس اپارتمانم دادم. چشم هام بستم من واقعا بعد از این ماجرای لعنتی یک ماه تمام به استراحت احتیاج دارم. نفس عمیق کشیدم. روی نفس کشیدنم تمرکز کردم. این تنها راهی بود که ذهنم برای چند لحظه هم که شده بازیابی و خاموش کنم. صداهای نامفهوم و زمزمه هایی فراتر از افکار معمول من در ذهنم درحال چرخش بودند. چشم باز کردم و به اینه ماشین خیره شدم. تصویر مردی با پوست سفید و رنگ پریده، باهمون چشم های خاکستری تیره از داخل اینه بهم خیره شده بود و لبخند میزد. ترسیده توی صندلی مچاله شدم. کمتر از پلک بهم زدنی تصویر محو شد. خدای من چه بلایی داره سرم میاد؟ نکنه.... نکنه من دیوونه شدم؟! هوا کاملا روشن شده بود. بالاخره رسیدیم به اپارتمانم. جلوی در اپارتمان ایستادم. - اقا یه لحظه صبر کنید من کیف پولم داخل جا گذاشتم الان میام حساب می کنم. راننده تاکسی سری تکون داد. پیاده شدم و در رو بستم. پشت در خونم ایستادم؛ همیشه کلید یدک ام رو داخل شکاف دیوار مخفی می کردم. برش داشتم و در رو باز کردم. وارد خونه شدم؛ به سمت گاوصندوق رفتم و چندتا اسکناس ازش برداشتم. برگشتم پایین و حساب کردم. نفس نفس زنان داخل اتاقم شدم. خیلی درد داشتم. قرص مسکنی با اب خوردم. روی تختم نشستم و لپ تابم برداشتم. داخل گوگل سرچ کردم. بیمارستان وست مینسر...1 امتیاز
-
پادشاه باز هم لبخند زد؛ از زمانی که خبر اسیر شدن دخترش را به او رسانده بودیم در چشمانش یأس و امید را همزمان میشد دید و خوب میتوانستم بفهمم که گوشهای از قلبش برای زنده بودن دخترش خوشحال بود و گوشهای از ذهنش درگیر اسارت چندین و چند سالهی او. - گفتم به اینجا بیاید تا شما رو با پسرم کریستین آشنا کنم. نگاهی به کریستین که همچنان خیره نگاهمان میکرد انداختم؛ برعکس دیگر مردم نگاه کنجکاو مرد جوان آزارم نمیداد. - من کریستین هستم، میتونم اسم شما رو بدونم؟ راموس با تردید دست دراز شدهی کریستین را فشرد. - من راموس هستم و از دیدن شما خوشبختم جناب ولیعهد. مرد جوانی لبخندی در جوابش زد و اینبار رو به سمت من گرداند. - اسم شما چیه بانوی جوان؟ به رویش لبخندی زدم؛ هرگز سابقه نداشت که کسی مرا بانوی جوان صدا کند و حالا این لحن مؤدبانهی ولیعهد به مذاقم زیادی خوش آمده بود. - من لونا هستم. مرد جوان سری تکان داد. - لونا به معنی ماه، از دیدنتون خوشبختم و باید بگم که این نام بسیار برازندهی شماست! کوتاه و به نشانهی احترام سری خم کردم؛ من هم باید میگفتم که مرد جوان در زبانبازی و دلبری مهارت بسیاری داشت. - خب دوستان دوست دارید که من شما رو با تاریخچهی این جشن آشنا کنم؟! راموس در جواب سؤال کریستین بیمیل سری تکان داد و من هم نگاه منتظرم را به او دوختم؛ شاید شنیدن داستانهای تاریخی میتوانست این مهمانی سرد و یخی را کمی برایمان قابل تحملتر کند. - خب پس، بفرماید بنشنید تا من براتون بگم. سری تکان دادم و کمی عقب رفتم و بر روی یکی از صندلیهایی که در نزدیکترین قسمت به تخت پادشاه و ولیعهد قرار داده شده بود نشستم و راموس هم در کنارم جای گرفت. ولیعهد کمی به سمت ما چرخید و تکیهاش را به یکی از دستههای تختش داد، اینطور که او با ما صمیمانه برخورد میکرد اصلاً با خودم فکر نمیکردم که با ولیعهد یک سرزمین روبهرو هستم.1 امتیاز
-
*** کلافه مردمک در کاسهی چشم چرخاندم و دامن لباس شبِ بلند و سرخ رنگم را میان مشتم فشردم؛ این جشن و به قولی مهمانی برعکس چیزی که فکرش را میکردم اصلاً جذاب نبود و کمکم آن نگاههای کنجکاو و خیرهی مردم حاضر در قصر که از لباسهایشان هم معلوم بود جزو اعیان و اشراف هستند داشت برایم آزاردهنده میشد. - پس چرا پادشاه نمیاد؟! نگاهی به راموس که روبهرویم در آنطرف میز چوبی نشسته بود انداختم، انگار نگاه کنجکاو مردم و نگاه غضبآلودِ آن پیرمرد وزیر او را هم کلافه کرده بود. تا خواستم در جواب سؤالش حرفی بزنم یکی از مردان خدمتکار که در کنار ورودیِ سالن ایستاده بود با صدایی بلند و رسا آمدن پادشاه را اعلام کرد. تمامی مردم حاضر در قصر به احترام پادشاه از پشت میزهایی که بر روی آنها انواع خوراکی و نوشیدنی یافت میشد بلند شدند و ما هم به تابعیت از آنها ایستادیم. پادشاه به همراه مرد جوانی که مثل خودش لباس اشرافی و پر زرق و برقی بر تن داشت وارد سالن شدند و از فرش قرمزی که در طول سالن به زمین انداخته شده بود گذشتند و بالای سالن در جلوی تخت پادشاه ایستادند. - به جشن ماه کامل خیلی خوش آمدید جادوگران! نگاهش را لحظهای سمت ما انداخت و ادامه داد: - امشب ما دو مهمان ویژه داریم، راموس و لونای عزیز از سرزمین گرگها مهمان ما هستند. با شنیدن نام سرزمین گرگها صدای هیاهوی مردم بلند شد؛ انگار که آنها زیاد هم از حضور ما در سرزمینشان راضی نبودند. - ساکت لطفاً! پادشاه دستی که به نشانهی سکوت بالا برده بود را اشارهوار به سمت ما گرفت. - اونطور که شما فکر میکنید نیست، اون دو گرگینه جون خودشون رو به خطر انداختن و وارد سرزمین ما شدن تا خبر زنده بودن شاهدخت رو به من برسونن. کلافه پلک روی هم فشردم؛ نگاه پر از شک و تردید مردم نشان میداد که نمیتوانند به ما اعتماد کنند. - ولی از کجا معلوم که اینها دروغ نمیگن؟! پلک باز کردم و با اخم به پیرمرد وزیر نگاه دوختم؛ این پیرمرد چرا حرفهای ما را باور نمیکرد؟! چرا اصرار داشت که ما را دروغگو و حیلهگر جلوه دهد؟! - اونها نامهی شاهدخت رو به دست من رسوندن وزیر اعظم. پیرمرد با لجاجت ادامه داد: - خب شاید اون نامه رو هم خودشون نوشتن.1 امتیاز
-
لحن حسرتزدهی پادشاه همه از جمله ما را اندوهگین کرده بود، اما برای حسرت و غصه خوردن وقت نداشتیم. ما باید افکارمان را روی نجات سرزمینمان متمرکز میکردیم و نمیگذاشتیم هیچ چیز ما را از رسیدن به هدفمان دور کند. - تصمیمتون چیه؟! نیم نگاهی به راموس انداختم، انگار باز هم جز صبر کردن چارهای نداشتیم. - از لطفتون ممنونیم جناب فرمانروا. پادشاه کوتاه سری تکان داد و رو به یکی از خدمههایش که زنی جوان، ساده و سفید پوش بود کرد و گفت: - مهمانهامون رو به یک اتاق راهنمایی کنید تا موقعهی جشن کمی استراحت کنن. زن سفید پوش در جواب پادشاه سری تکان داد و به اشارهی دستش از ما خواست تا به دنبالش برویم. پشت سر زن از سالن بیرون رفتیم، جالب بود که تمام راهروها از سنگهای زیبا و مرمرین ساخته شده و در تمام طول راهرو شمعهای معطر راهمان را روشن کرده بود. - اینجا چقدر قشنگه! راموس زیرلب با لحنی غمگین و حسرتزده گفت: - قصر پدر من از اینجا هم قشنگتر بود! با ابروهای بالا رفته و چشمانی از بهت گشاد شده نگاهش کردم، چه داشت میگفت؟! منظورش از قصر پدرش چه بود؟! - چی گفتی؟! راموس انگار که تازه به خودش آمده و حواسش جمع شده باشد همراه با تکان سرش گفت: - هی… هیچی، منظورم این بود که خونهی ما با وجود کوچیک بودنش از اینجا قشنگتر بود. لبخندی به این حرفش زدم، لابد او هم مثل من زندگی کردن در خانهی پدریاش را به زندگی در این قصرهای بزرگ و پرطمطراق ترجیح میداد. اتاقی که زن خدمتکار ما را به آن راهنمایی کرد اتاقی بزرگ با دو تخت چوبی در دو طرف اتاق، یک کمد چوبی، یک آینه، یک میز و یک صندلی چوبی که بر روی آن چند شانهی مو و سنجاق سر، چند شمع بزرگ و چند شیشهی عطر زیبا بود. پنجرهای بزرگ و نورگیر هم داشت که با پردههای ضخیمی پوشیده شده بود. - اینجا میتونید کمی استراحت کنید، به خدمه میگم که حمام رو هم براتون آماده کنن.1 امتیاز
-
من اماتا روح هاگوارتز کتاب جادویی خودم رو اغاز کردم🌟 https://forum.98ia.net/topic/3740-رمان-دروازه-ناسوگان-اماتا-عضو-هاگوارتز-نودهشتیا/1 امتیاز
-
پادشاه که انگار از موضع خود کوتاه آمده و از طرفی هم از وضعیت پیش آمده ناامید شده بود نالید: - پس… پس من حالا چطور باید دخترم رو نجات بدم؟! من نمیتونم اینطور دست روی دست بذارم و صبر کنم تا ببینم چه بلایی به سر دخترم میارن. من هم قدمی پیش گذاشتم، پادشاه با این حال و احوال خرابش مرا به یاد پدرم در روزی که قرار بود از قلعه فرار کنم میانداخت؛ مطمئناً پادشاه هم به اندازهی او برای دخترش نگران بود و من شاید میتوانستم برایش کاری کنم. - نگران نباشید جناب فرمانروا، دختر شما بیش از ده ساله که اونجاست و هیچ اتفاقی براش نیوفتاده؛ خونآشامها به دخترتون احتیاج دارن و مطمئناً تا زمانی که به چیزی که میخوان نرسن کاری با دختر شما ندارن. پادشاه کلافه و مغموم به سمت تخت پادشاهیاش قدم برداشت، گویی که دیگر جانی برای ایستادن در پاهایش نبود. - من از شما خیلی متشکرم که از دخترم برام خبر آوردین، دخترم توی نامه نوشته که باید به شما در ازای این کار کمک کنم؛ میتونید بهم بگید که به چه کمکی احتیاج دارید؟! از این حرف لبخند محوی به لبم نشست، اینکه پادشاه بدون درخواست ما قصد کمک داشت بسیار عالی بود! - دختر شما از روی رمز و رازهای یک کتاب قدیمی و خطی که تاریخ سرزمین گرگها رو نوشته بود به من گفت که راه نجات سرزمینمون به دست یک آلفاست؛ اون آلفا تنها کسیه که میتونه سرزمین ما رو نجات بده و حالا ما از شما میخواهیم که توی پیدا کردن اون آلفا به ما کمک کنید. پادشاه آرام سری تکان داد. - باشه، همین امشب کمکتون میکنم که اون آلفا رو پیدا کنید. پیش از آنکه من بخواهم به این لطفش جوابی بدهم یکی از وزرا گفت: - ولی جناب پادشاه جشن و مهمونی امشب چی میشه؟ شما حکام و افراد سرشناس سرتاسر شهر رو به این جشن دعوت کردید! پادشاه با شنیدن این حرف لب رویهم فشرد و کلافه سر تکان داد. - متأسفم گرگینهها، من نمیتونم مهمونی امشب رو لغو کنم و از شما میخوام که تا پایان این جشن صبر کنید. لحظهای سکوت کرد و بعد انگار که چیز جدیدی به ذهنش رسیده باشد ادامه داد: - ما رو خوشحال میکنید اگر توی این جشن شرکت کنید. آهی کشید و زیر لب با لحنی حسرتزده گفت: - گرچه که تا دخترم رو در کنارم نبینم نمیتونم خوشحال باشم، اما همین که خبرِ زنده و سالم بودنش رو بهم رسوندین برام غنیمته!1 امتیاز
-
چهرهی پادشاه به آنی درهم شد، امکان نداشت وقایع اتفاق افتاده در سرزمین گرگها به گوشش نرسیده باشد و احتمالاً آن چهرهی ناراضی هم به همین خاطر بود. - گفتی تو هم مثل اون اسیر بودی، پس باید بدونی که چرا دختر من رو اسیر کردن؟! سرم را آرام تکانی دادم، آن خونآشامهای لعنتی آنقدر بیرحم بودند که برای حفظ قدرتشان از تمام موجودات روی زمین استفاده میکردند. - بله جناب فرمانروا؛ اونها قصد داشتند با استفاده از قدرت ماورایی شاهدخت برای خودشون یک حاکمیت ابدی و بیرقیب بسازن، اما چون شاهدخت قبول نکرده بود که با اونها همکاری کنه اون رو زندانی کردن. پادشاه دست مشت کرد و نامهای که در دست داشت در میان مشتش فشرده شد، حق داشت که عصبانی باشد. بیش از ده سال بود دخترش در چنگ آن خونآشامها اسیر بود و او حالا این خبر را از زبان مایی که خود هم به قصد گرفتن کمک به سمتشان آمده بودیم میشنید. - لعنتی؛ لعنتی! پادشاه همانطور که بند بند وجودش از حرص و عصبانیت میلرزید رو به یکی از وزرایش که مرد جوانی بود و ردایی به رنگ خاکستری بر تن و شمشیری غلاف شده دست داشت داشت و مثل دیگر وزیرها با بهت به ما خیره شده بود کرد و گفت: - وزیر جنگ، برو و همین حالا لشکر رو به حالت آماده باش دربیار؛ ما همین فردا به جنگ خونآشامها خواهیم رفت! راموس قدمی به سمت پادشاه برداشت و با لحنی آمیخته به ترس و نگرانی گفت: - لطفاً دست نگه دارید، اینطور با عجله و بیبرنامه جنگیدن عاقبت خوبی نداره. پادشاه کلافه سرش را تکانی داد. - برام مهم نیست، من فقط میخوام دخترم رو از دست اونها نجات بدم. راموس هم مثل پادشاه سر تکان داد، هر دو کلافه بودند و در آن وضعیت قانع کردن یکدیگر مسلماً سخت میشد. - اما این جنگ نتیجهای جز شکست برای شما نداره. پادشاه نگاه اخمآلودی به راموس انداخت. - چرا اینو میگی؟! راموس سر به زیر انداخت و با لحنی گرفته و غمگین جواب داد: - من اهل سرزمین گرگها هستم، خوب به یاد دارم که اونها با کمک اشباحِ نامرئی تونستن لشکر قدرتمند ما رو شکست بدن و سرزمینمون رو تسخیر کنند. مطمئناً شما هم اگر بدون برنامهریزی و آماده کردن یک لشکر قدرتمند به جنگشون برید شکست خواهید خورد.1 امتیاز
-
نام رمان: طرح ناتمام نام نویسنده: بهاره رهدار(یامور) ژانر: جنایی، معمایی، عاشقانه ••خلاصه•• وقتی قتلها فقط قتل نیستند، نشانهها یکی پس از دیگری تکرار میشوند، و هیچ آرامشی در الگویی از این مرگها یافت نمیشود. قاتلی در سایهها حرکت میکند، با ساعتی در دست و نقشهای که تنها خودش از آن خبر دارد؛پنج جسد، پنج شهر، پنج ساعت متفاوت، اما انگاری این پایان ماجرا نیست! جسدهایی با نشانِ دونات صورتی، کابوس رسانهها شدهاند و توییتر زیر هشتگ "قاتل دونات صورتی" در التهاب میسوزد.این بازی بیقانون قاتل را فقط ذهنی خسته، اما نترس و بینقص میتواند تاب بیاورد؛ ذهنی که مرز وهم و واقعیت را میشناسد.آیان باید پیش از آنکه خیلی دیر شود، طرحناتمام را بخواند و به پایان برساند، اما آیا میتواند؟ یا در بازی قاتل سرگردان میماند؟ *** « شاید بخشی از این داستان برحسب واقعیت باشد!» «هرگونه شباهت به اسامی افراد، رخدادهای واقعی و مکانهای نام برده شده تصادفی است!» ✨صفحه نقد رمان✨1 امتیاز
-
*** لونا به وضوح یخ زدن خون در رگهای پادشاه را حس میکردم، مثل کسی که در یک لحظه مرگ و زندگی دوباره را تجربه میکند. - د… دختر من… دست خونآشامهاست؟! با تأسف و غم سرم را تکانی دادم و صدای منحوس آن وزیر پیر باز مُخل آرامشمان شد. - به حرفشون گوش نکنید قربان، اونها دارن دروغ میگن! راموس نگاه آبی رنگ و خشمگینش را به پیرمرد دوخت و من برای اثبات حرفهایم توضیح بیشتری دادم: - ما دروغ نمیگیم قربان، من خودم توی قلعهی خونآشامها همراه با دختر شما اسیر بودم. دست به داخل کیسهای که به همراه داشتم بردم و با بیرون آوردن نامهی آن زن جادوگر ادامه دادم: - دخترتون به من کمک کرد از اون قلعه فرار کنم و ازم خواست که این نامه رو به دست شما برسونم. دست پیش آورد که نامه را بگیرد، دستانش محسوس میلرزید و میتوانستم ترس و اضطراب را از تمام حرکاتش بخوانم. - خواهش میکنم حرفهای اونها رو باور نکنید عالیجناب، اون غریبهها دارن شما رو فریب میدن! با اخم و غضب به پیرمرد نگاه کردم، چرا اینقدر اصرار داشت که به پادشاه بقبولاند ما دروغگو هستیم؟! - لطفاً برو بیرون وزیر اعظم. - ولی قربان... پادشاه نگاه خشمگینی به وزیر انداخت و صدای او را با لحن کوبندهاش برید: - گفتم برو بیرون! وزیر که انگار به هدف مورد نظرش نرسیده بود نگاه چپچپی به ما انداخت و سپس با چهرهای درهم شده و در زیر نگاه مبهوت دیگر وزرا از سالن بیرون رفت. - خو… خودشه، این… این دست خط دخترمه. این دست خط کلاریسه! با لبخندی محو به چشمان برق افتادهی پادشاه خیره شدم، انگار در تمام این سالها خیال مرگ دخترش را در سرش میپروراند که حالا با دیدن نامهی دخترش اینچنین خوشحال شده بود. - گفتین… گفتین اون به دست خونآشامها اسیره؟! یعن… یعنی اون حالا توی سرزمین خونآشامهاست؟! نگاه مرددی به راموس انداختم، باید میگفتیم که ما چه کسی هستیم و از کجا آمدهایم؟! - نه قربان، شاهدختِ شما توی سرزمین گرگها اسیره.1 امتیاز
-
یکی از وزیران که از آن بهت اولیه خارج شده بود رو به نگهبانها غر زد: - شما چطور اجازه دادین دو تا غریبه به همین راحتی وارد قصر بشن و برای جناب فرمانروا مزاحمت ایجاد کنن؟! لونا همچنان که تقلا میکرد و قصد بیرون آوردن بازوهایش از میان دستان دو مرد نگهبانِ قوی هیکل را داشت رو به پادشاه کرد و گفت: - ما برای مزاحمت به اینجا نیومدیم، ما از دخترتون براتون خبر آوردیم. پادشاه نگاه متعجبی سمت ما روانه کرد و خواست چیزی بگوید که همان پیرمرد وزیر رو به نگهبانها داد زد: - مگه نمیبینین با دروغهاشون دارن پادشاه رو ناراحت میکنن؟ ببرید بندازیدشون بیرون. باز هم برای رهایی تقلا کردم، نمیتوانستم بگذارم که تمام نقشههایمان به همین سادگی نقش بر آب شود. - ما دروغ نمیگیم جناب فرمانروا… ما… ما از دخترتون نامه داریم… خواهش میکنم! نگهبانان باز من و لونا را به سمت در کشیدند تا بیرون برویم که اینبار پادشاه مداخله کرد. - دست نگه دارید. پیرمرد وزیر رو به پادشاه گفت: - ولی قربان اینها… پادشاه از روی صندلیاش برخاست و رو به نگهبانها فریاد زد: - نشنیدید چی گفتم؟ ولشون کنین! با خلاص شدن از دست نگهبانان نفس آسودهای کشیدم و رو به پادشاه که به سمتمان میآمد گفتم: - متشکرم جناب فرمانروا! پادشاه قدمی نزدیکتر آمد و درست روبهروی ما ایستاد. - گفتین از دختر من خبر دارین؟! لونا در جواب پادشاه سری تکان داد. - بله قربان. - خب، اون الان کجاست؟! لونا نگاه با تردیدی به من انداخت، انگار او هم مثل من از اینکه بگوید شاهدخت به دست خونآشامها اسیر شده ترس داشت. به نشانهی اطمینان پلک روی هم گذاشتم، بالاخره که چه؟! نمیتوانستیم که این موضوع را تا آخر از پادشاه پنهان کنیم. - د… دختر شما یعنی…. شاهدخت به دست… به دست خونآشامها اسیر شده.1 امتیاز
-
همچنان با قدمهایی سریع در راهروی بلند قدم برمیداشتیم که صدای پایی درست در پشت سرمان توجهم را جلب کرد. سر برگرداندم و با دیدن چند نگهبان که از دور به سمتمان میدویدند کلافه پوفی کشیدم، چطور به این سرعت ما را پیدا کرده بودند؟! - اوه لعنتی! چطوری پیدامون کردن؟! بیآنکه بخواهم جوابی به سؤال لونا بدهم دستش را گرفتم و همانطور که میدویدم او را هم به دنبالخودم کشاندم. - وایسید! شماها اجازه ندارید وارد قصر پادشاه بشید! غری زیر لب زدم، نگهبانان احمق حتماً انتظار داشتند که راحت بایستیم و اجازه بدهیم که ما را دستگیر کنند؟! - بهتون گفتم وایسید! جای گوش کردن به حرف نگهبانان سرعتمان را بیشتر کردیم، از همانجا هم میتوانستم ورودی سالن اصلی را ببینم و امیدوار بودم که این نگهبانان مزاحم حداقل به ما فرصت دیدن پادشاه را بدهند. چشمانم را بسته و همچنان دست در دست لونا با تمام سرعت میدویدم، نمیتوانستم بگذارم چند نگهبان ساده ما را از رسیدن به هدفمان باز دارند و تمام زحماتمان را به باد بدهند. من باید هر طور که شده سرزمینم را نجات میدادم و برای آزادیِ سرزمینم از چنگ خونآشامها از هیچ کاری ابایی نداشتم. به خودم که آمدم و چشم باز کردم در سالن اصلی و در زیر نگاه مات و متحیر چندین مرد پیر و جوان که احتمالاً وزرای سرزمین جادوگرها بودند ایستاده بودیم. ناخودآگاه چشم چرخاندم و به مرد ریش و مو سفیدی که با آن لباسهای براق و سوزندوزی شده و تاج طلایی بر سر بر روی تخت پر طمطراقی نشسته بود نگاه کردم؛ مسلماً آن مرد کسی جز پادشاهِ جادوگرها نبود. همانی که میتوانست به ما در آزادی سرزمینمان کمک کند. تا خواستم دهان باز کنم و حرفی بزنم نگهبانان مثل مور و ملخ وارد سالن شدند و با آن نیزه و شمشیرهایی که بسیار تیز و بُرَنده به نظر میرسیدند به سمت ما هجوم آوردند. در همان حال با عجله و لکنت خطاب به پادشاه لب به سخن گشودم: - ج… جناب پادشاه… ما… ما برای شما خبرهای مهمی داریم، ما… در همان لحظه یکی از نگهبانان با پیچاندن دستم مرا وادار به سکوت کرد، پیچ و تابی به تنم دادم تا خودم را از چنگشان خلاص کنم، اما دو نگهبان دیگر هم به سمتم هجوم آورده و دست دیگر و شانههایم را گرفتند. - عذر میخواهیم جناب فرمانروا، ما متوجه نشدیم که این دو تا چطور وارد قصر شدند. کلافه و همانطور که درحال تقلا برای رهایی بودم نگاهی به لونا انداختم، دو نگهبان هم او را گرفته بودند و میشد گفت که وضعیت او هم دست کمی از من نداشت.1 امتیاز
-
آیان از جثهی کوچک کارآموز چشم برنداشت و به چهارچوب درب تکیه داد، تمام فضا را با حضور سنگین خود پر کرد. تنها یک تار مو فاصله بین ابروهایش بود و چشمان مشکی و زاغش به کارآموز دوخته شده بود. نگاهش چون پتکی بر سر کارآموز فرود میآمد، به طوری که اگر نگاهش میتوانست فلز را ذوب کند، این کار را انجام میداد. کارآموز، با دلی پر از ترس و اضطراب، نگاهش را به فرد سوم این جمع دوخت. دکتر، مردی با موهای جوگندمی که پشت سرش محکم بسته بود، بیاعتنا به نگاههای کارآموز، توجهش را به جنازه روی میز فلزی جلب کرده بود. _ به جای مردهها، به زندهها هم توجه کنی بد نیست دکی جون! صدای اعتراض سرگرد، دکتر را از نگاه کردن به جنازهای که در دهانش یک دست از آرنج فرو رفته بود، بیرون کشید. خون خشکشده اطراف دهان مقتول، لکههایی از زخم و وحشت ایجاد کرده بود. دکتر عینک گردش را که روی بینی عقابیاش جا به جا شده بود، مرتب کرد و با لحن سرد و بیاحساس جواب دلیل عصبانیت او را داد: _ آیان، رفیق، میدونم الان مشکلت چیه، اما میخوام یه چیزی نشونت بدم که باعث بشه دلیل سرپیچی از دستورات رو کاملا کمک فراموش کنی. آیان، که دیگر هیچ چیزی جز خشم نمیدید، از چهارچوب در به سمت دکتر یورش برد. دستهایش روی سینه قفل شده بود و ابروهایش در هم گره خورده بودند. _ مردک! من بهت تایید کردم که جسدها رو قبل از رسیدن من، از صحنه جرم جابهجا نکنی... آیان جملهاش را نیمهکاره رها کرد، چون دکتر پارچهی سفید روی جنازه را به آرامی کنار زد و توجهاش به آن جلب شد. او وقتی جسد را دید، همانطور که انتظار میرفت، بدن زن در حال فریاد و درد، به طرز وحشتناکی به نمایش گذاشته شده بود. دو دست بریده از آرنج، یکی در دهان فرو رفته و دیگری در حال دعا، با دونات شکلات صورتی در کف آن که روی سینهاش قرار داشت. این تصویر، مثل همیشه، تهوعآور بود، اما این بار فرقی میکرد! کارآموز، که جرأت نداشت از درب سالن جلوتر بیاید، بلافاصله با دیدن این صحنه، معدهاش به هم ریخت و محتویاتش را بالا آورد. صداهای وحشتناک در سالن، گویا هیچوقت تمام نمیشد. سیاوش و دکتر همزمان به کارآموز نگاه کردند، که در کنار سطل آشغال، جوشاندهی معدهاش را بیرون میریخت. _ طفلی سعید! حق میدم بهت، این چیزی نیست که با دیدنش شوکه نشی. لحن دکتر دیگر نه ناامید، بلکه از نفرت و کینه پر شده بود. نگاهش به جنازه افتاد و به دقت، جنینی که سرش از رحم مادر بیرون زده بود را بررسی کرد. پردههای آمنیوتیک* دور جنین به خاطر اکسیژن خشک شده بود، و همچون پلاستیک سوخته به نظر میرسید. سر جنین که از شکم مادر بیرون زده بود، کاملا ترسناک و غیرطبیعی دیده میشد. دکتر نفس عمیقی کشید، پارچه را دوباره روی بدن مادر انداخت و از کنار جنازه گذشت؛ روپوش سفیدش را که لکههای خون قدیمی روی آن باقی مانده بود، درآورد و با صدای بم و خستهای توضیح داد: _ این رو بهش میگن اکستروژن جنین بعد از مرگ، یا به اصطلاح تولد در مرگ! ************ *پرده آمنیوتیک(آمنیون): یک غشتی نازک فاقد عروق است که درونیترین لایه غشای جنینی است که در طول دوره بارداری جنین را احاطه کرده و در محافظت و پرورش جنین نقش داد.1 امتیاز
-
فصل یک - «الکتروآکوستیکی» «ایران، گرگان تابستان سال ۱۴۰۳، ساعت هفت صبح» چهرهاش، که به شکلی زشت درهم رفته بود، مانند یک نقشهای پر از ترک و شکاف روی صورتش به چشم میآمد. خطوط ترسناکی که زیر پوستش نمایان بود، نشان میداد که زمان در این مرد تنها، فقط بیرحمی به جا گذاشته. قدمهایش تند و سنگین، مثل پتک بر زمین فرود میآمد، و کارآموزش با تمام توان، سعی داشت که او را دنبال کند. دستهای مشت کردهاش در جیب کت لی، هر لحظه آماده بودند که صورت دکتر را در اتاق کالبدشکافی خرد کنند. عصبانیتش، فضا را سنگین کرده بود؛ و انگار این راهروی طولانی با سرامیکهای سفید که از بالا نور مصنوعی کمجان و سوسو زنندهای به آن میتابید، هیچ وقت قصد به پایان رسیدن نداشت! همه چیز در این راهرو طوری بود که انگار در هیچکجا جز این ساختمان، دنیای دیگری وجود ندارد. بوی مواد ضدعفونیکننده، رطوبت ناشی از تهویهی نامناسب، و آن بوی فلزی ماندگار خون که در هر گوشه به چشم میخورد، هوای این مکان را غمگینتر از هر زمان دیگری کرده بود. آیان به مقصدش رسید، بدون اینکه دستهایش را از جیبهایش در بیاورد، با پا درب اتاق را باز کرد. درب با صدای بلندی به دیوار برخورد کرد و نوشتۀ «ورود به سالن تشریح» به رنگ آبی پررنگ درون کادر فلزی را پوشاند. نگاهش به کارآموز افتاد که با نفسهای بریده، بعد از مشقت فراوان، بالاخره به او رسید. آیان با نگاه سنگینی که به او انداخت، کارآموز ترس را در دلش فرو برد، و کاری که او در آن لحظه انجام داد، چیزی جز جمع و جور کردن خود و تلاش برای دور کردن ترس از قلبش نبود. سرگرد، با جثهی عظیم و چهارشانهاش، مثل یک دیوار فولادی در برابر کارآموزی که با قدی کوتاهتر از او گویی در برابر یک کوه ایستاده بود، به نظر میرسید. پیشانی کشیدهی کارآموز، عرق کرده بود و سعی میکرد با دستهای ظریفش آنها را پاک کند، اما رطوبت هوای داخل ساختمان، خونپاشیده شدنهای بیپایان، و این فضای سرد و غیرانسانی، چیزی جز دلهره برایش باقی نمیگذاشت. قرار بود دوباره جسدی مثل قبلیها را ببیند، اما انگار اینبار تفاوتی داشت، چون چیزی در هوا سنگینتر از همیشه به نظر میرسید.1 امتیاز
-
••مقدمه•• مرگ همیشه آغاز نیست؛ گاهی امتدادیست از یک امضای سرد، برای بقا. جسدهایی که با نظمی بیمارگونه و بیرحم، در شهرهای دور و نزدیک ردیف میشوند، دونات صورتیای که روی سینهی بریدهی زنها جا خوش میکند، مثل تمسخری کودکانه از یک جنون خونخوار است؛و چهرهای که پشت سکوت و عقربهها پنهان مانده، بهنظرتان اینها نشانهی چیست؟هر آنچه که باشد، دیگر این فقط یک پرونده نیست. این، طرحیست ناتمام که مرگ، آن را با دستان قطعشده، با لبهای دوختهشده، و با نگاهی که دیگر هرگز پلک نمیزند، کامل میکند.آیان، مردی برخاسته از زخمها، حالا میان جنازههایی به صف شده، دنبال منطق میگردد.اما کدام منطق؟وقتی قاتل با قوانین خودش، با لذت خودش، و با امضایی که از دل هیچ انسان عاقلی برنمیآید، میکشد و جان میگیرد؟چگونه میتوان او را فهمید؟ و سؤال همینجاست: اگر نقشهای که با خون رسم میشود، مقصدی نداشته باشد و فقط منتظر کسی باشد که با پای خودش وارد آن شود، آیا مطمئنی که راه رفتنِ او، از همین حالا شروع نشده؟شروعی از دل یک عشق قدیمی از سرگرد؟شاید نفر بعدی، همان کسی باشد که هرگز نباید انتخاب میشد.1 امتیاز