تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 11/14/2025 در پست ها
-
نام رمان: ایزولا ژانر رمان: تخیلی خلاصه رمان: نفرینی هزارساله، آیندهای تاریک و پیشگویی که هر قدم را زیر نظر داشت. در قلعهای محصور، موجودی با موهای آتشین روزها را میگذراند، تنها و محکوم به سرنوشت. یک اشتباه کوچک، دروازهی جهان را گشود و شعلهای آزاد شد که زندگیها را میلرزاند. عشق و خیانت میان تاریکی و قدرت رخنه کرد، و پایان، شاید در سایهی مرگ رقم بخورد. هر حرکت، سوالی بیپاسخ بر جای میگذارد و جهان را به لرزه درمیآورد… صفحه نقد رمان:2 امتیاز
-
... - دختر، دختر پاشو. ای بابا دختر بلند شو. چشمهام رو خسته باز کرد. گردنم درد گرفته بود. همون مرد بود! شرمنده و خجالت زده شدم. - ببخش، خوابم رفته بود. دست تکون داد. - مشکلی نیست بیا بریم خونه این بیرون سرده. از کالسکه بیرون اومدم. بارون با شدت میبارید. پشت سر مرد که دوید سمت یه خونه نما شده قدیمی، من هم قدم تند کردم. وارد خونه شدم که اول از همه گرما صورت و بدن یخ کردم رو نوازش کرد. بعد بوی خوش غذا! شکمم مالش رفت. کفشهای خیسم رو در اوردم یه گوشه گذاشتم. دم خونه قالی یا موکت نزده بودن. زنی با غرغر گفت: - چرا همیشه دیر میای؟ باز رفتی مشروب خوری؟ پیرمرد خندید و به آرومی صورتش تغییر کرد. شوکه عقب پریدم و یاد اون پسر نوجوان که این جوری ظاهرش تغییر کرد افتادم. نفسهام تند شد و عقب عقب رفتم. پیرمرد تبدیل به یه مرد جوون شده بود. انگار متوجه ترس من نشد گفت: - نه نرفتم، لیرا با خودم مهمون اوردم. پسر بابا کجاست؟ صدایی ضعیف از توی رختخواب اومد. - بابایی. مرد شوکه شد و رنگش پرید. - جونم بابا! لیرا چرا ایهاب باز تو رختخواب افتاده؟ لیرا همسر مردی که منو اورد غمگین نگاه گرفت. - مثل همیشه. جوری رفتار کردن من آروم شدم. نمیدونم چطور ولی تونستم هضم کنم پیرمردی که به یه جوون تبدیل شد. آروم سمت بچه رفتم. کنارش نشستم. ایهاب نگاهم کرد ولی شنلم نمیگذاشت صورتم رو ببینه. دست زیر چشمهاش بردم. با دقت چکش کردم، مچ دستش رو گرفتم ضربان گرفتم. بجز ضربان حس یه چیزی هم تو رگهاش میفهمیدم. نمیدونم چرا تو سرم یه چیزی پررنگ شد و اون هم جادو بود. پتوی گل دارش رو کنار زدم، به شکم و نفسهاش خیره شدم. لیرا شوکه پرسید: - دکتره؟ به مرد جوون نگاه کردم و پرسیدم: - چه مشکلاتی داره؟ مرد جوون نزدیکم شد و جواب داد: - تند شدن نفس، تب، بی حالی و کبودی لب. بردمش دکتر گفت ریههاش خرابه. اخم کردم. به لیرا گفتم: - میشه لطفا این جا بیایید؟ لیرا شوکه نزدیکم شد، تا نشست دستش رو گرفتم. نبضش رو چک کردم. همون چیز عجیب زیر دستهاش رو حس کردم ولی ضعیف تر. نبض مرد جوون رو گرفتم. اون حس شدیدتر بود و شوکه شدم. چشمهام ناخداگاه بسته شد و یه جریان آبی تو بدنش حس کردم. فورا دستش رو و کردم و گفتم: - پسرت جادو داره، جادوش مثل تو هستش ولی... ولی به خوبی رسایی نمی کنه رگهاش. تنگی نفس نداره علائمش آلرژی هست. خونه شما خیلی گرمه یکم خنکی و هوای آزاد بهترش میکنه غذاهای کم ادویههم برای ایهاب مناسبه. شبها سنگین نخوره سوپ گزینه راحت و بهتریه. چشمهای مرد گشاد شد و رنگ لیرا پرید. لیرا با رنگ پریده گفت: - عز... عزیزم! پسر، پسرمون جادو داره؟ به مرد که چشمهاش خاکستری بود و موهاش سفید چشم دوختم. سریع سرم رو پایین انداختم. لیرا زیر گریه زد و دست روی صورتش گذاشت ایهاب رو بغل کرد. نگاه مرد هنوز روی من بود. خودمم شوکه بودم، این که چرا انقدر مطمئن حرف زدم. اون جریان آبی رنگ واقعا جادو بود؟ صدای مرد بالاخره در اومد: - فردا دوباره ایهاب رو میبرم تست جادو بگیره. آره خوبه این جوری من هم متوجه میشم. بیحرف بلند شد. پنجره خونه رو باز کرد. لیرا با گریه، و امید بزرگ گفت: - اگه جادو داشته باشه، اگه مثل تو باشه یعنی پسرمون آینده داره؟ دست مردجوون بالا اومد. - فعلا بیا تمامش کنیم تا فردا. لیرا به دختر کمک کن تا یه دوش بگیره، من غذا رو میکشم. لیرا اشکهاش رو پاک کرد و گفت: - لطفا از این طرف. بلند شدم و همراهش رفتم. وارد یه اتاق نه متری با یه تخت قهوهای شدیم. لیرا با صدای تو دماغی از گریه گفت: - این جا حمام هستش، تا تو دوش میگیری من لباس آماده میکنم. سر تکون دادم و وارد حمام شدم. با دیدن لوله و شیر تعجب کردم. بیشتر تو خونه اربابزادههای روستای ما شیر آب داشت. یه دوش گرفتم که همه خستگیهای منو گرفت. لیرا به من حوله و لباس داد. بعد از خشک کردن خودم لباس پوشیدم. لباسی که شامل یه دامن مشکی تا زیر زانو و یه پیرهن گل دار مشکی قرمز. بیرون اومدم که لیرا رو روی تخت دیدم نشسته بود. وقتی دیدم لبخند زد. یه زن مو خرمایی چشم قهوهای بود. ایهاب موهاش سفید مثل باباش بود و چشمهاش شبیه مادرش قهوهای روشن. مو سفید عجیب نبود. تو روستا یه دختر مو سفید داشتیم که چشمهاش یه جور بنفش صورتی بود. یه دختر زال، فقط حس میکنم این سفیدی زال نیست برای این خانواده. لیرا بلند شد و گفت: - من لیرا، همسر میکال هستم یه پسر هشت ساله دارم که دیدیش ایهاب. موهای طلایی نم دارم رو پشت گوشم انداختم. نمیدونم چرا اسمم رو نگفتم سایورا هستم. فقط مخفف اسم رو گفتم: - خوشبختم، یورا هستم. لبخندش غلیظتر شد. - یورا چه اسم قشنگی بیا بریم شام بخوریم. پس اسم اون مرد میکال بود.1 امتیاز
-
پارت بیست و ششم نگاهش رو ازم گرفت و به انگشتاش زل زد و گفت:میدونم که میدونی چه حسی بهش دارم،من مثل تو نمیتونم خوب احساسم و پنهان کنم ،توام تیزی پس الکی عوضی بازی در نیار . لبخندی زدم و دستم و زیر چونش گذاشتم و به طرف خودم برگردوندم:حالا خجالت نداره که از کی خجالتی شدی. لبخندی زدو گفت:تعریف کن دیگه. منم براش همه چیزو گفتم و وقتی تموم شد گفت :اه کاش منم اونجا بودم ،همیشه موقعیت های حساس نیستم.خنده ریزی کردم و گفتم:راستی وقتی اومدی اونجا می خواستی یه چیزی بگی. گفت:اهان خوبه گفتی ،اومدم بگم شروین و لوکاس ،دیوید و اروینم اومدن تو این باشگاه. ابروهام و بالا انداختم و با خنده گفتم:اا خز شد دیگه اینجا همه اومدن. کامی به بازوم زدو گفت:کم حرف بزن، بیا به جای زبونت از بدنت کار بکش پاشو... بلند شد منم بلندشدم و گفتم:اره دیگه از این به بعد زیاد ورزش کن استعدادت به چشم بیاد . کامی اومد حمله کنه که در رفتم سمت تردمیل ها. یک ساعت و نیم گذشته بود خسته به سمت بطری ابم رفتم و یه نفس سر کشیدم. نگاهم به کامی افتاد که وزنه برداشته بود و دقیقا رو به روی شروین مشغول تمرین بود خنده ام گرفته بود از اول تا الان عین چی مشغوله دید زدن شروین بود و با نهایت توانش تمرین می کرد.1 امتیاز
-
پارت 8 - بهمن جان حالت خوبه؟!.. انگار به استراحت نیاز داری پسر جان!..... چرا از جا پریدی؟ کلافه دستی به صورتم کشیدم که صورتم خیس شد، به دستم نگاه کردم که غرق خون بود. ترسیده دستم به پتو مالیدم و از جا بلند شدم. به سمت اینه رفتم صورتم غرق خون شده بود. دست دیگه مو بالا اوردم و صورتم چندبار تو روشویی شستم اما خون پاک نمی شد؛ ناگهان از شیر اب، ماده سیاه رنگی همراه با خون جاری شد. عقب رفتم، خون از سینک روانه شد و به کف اتاق ریخت. از سقف و دیوار ها ماده سیاه رنگی همراه با خون می بارید. ترسیده فریاد کشیدم و به سمت در رفتم. در اتاق رو باز کردم نور راهروها قرمز شده بود. راهروهای بیمارستان تاریک و بی انتها شد. نور قرمز کم سویی چند قدم جلو تر رو فقط پوشش می داد. به سمت بیرون دویدم؛ سایه تاریک و خاکستری دود مانندی محکم از پشت من رو گرفت، با ارنج بهش ضربه زدم. قدرتش کمتر شد. از تاریکی صدای فریاد بلند شد. چند هاله خاکستری با چشم های نقره ای به سمتم امدند. محاصرم کردند و یکی از انها بازوم چنگ زد، درد بدی داخل بازوم پیچید. نمی تونستم دیگه حرکت کنم. با زانو روی زمین که غرق به خون شده بود افتادم... چشم باز کردم توی غذاخوری بیمارستان خوابم برده بود. کلاهم از روی صورتم برداشتم و سرم کردم. خمیازه ای کشیدم. کش و قوصی به بدنم دادم و از جا بلند شدم. به اطراف و پوشش ادم های دورم خیره شدم. خانمی که مانتو بلند صورتی رنگی پوشیده بود با جوراب شلواری شیشه ای در حال نوشیدن چای بود. مردی که بلیز سفید به تن داشت با لبخند به من خیره شده بود. چشم های خاکستری تیره و پوست رنگ پریده ای داشت. چشم هاش! خیلی اشنا بود، من کجا دیده بودمش؟ نگاهش از من برداشت و به برش کیک جلوش خیره شد. از صندلی بلند شدم. ساعت جیبی ام روی یه ربع به دوازده خاموش شده بود. احساس عجیبی دارم. چیزی درست نیست! من کی هستم؟ اینجا چکار می کنم؟ انگار چیزی جا گذاشتم! من چه چیزی رو جا گذاشتم یا فراموش کردم؟ از صندلی بلند شدم. به سمت خروجی رفتم. صدای فریاد های مردی در راهرو پیچید! - نــه!... من... من دیوونه نیستم!..... حالم خوبه... اگه صداها بزارن...... حالم خوبه....من می بینمشون.... من توهم نمیزنم...! به سمت صدا چرخیدم. مرد لاغر اندامی بود، صورت کشیده و پوست تیره ای داشت. انگار نگاهم رو حس کرد. به سمتم چرخید و بهم خیره شد. - جــلال... جــلال.. بهشون بگو من حالم خوبه! جــــــلال بگو که توهم می بینیشون! دو مردی که پیراهن و شلوار سفید رنگ به تن داشتند، مرد رو محکم گرفته بودند؛ به سمتم چرخیدند انگار منتظر من بودند. مکث کردم، ترسیده بودم، گیج بودم! اب دهنم قورت دادم. - چرا منو نگاه می کنید؟ به کارتون برسید! من حرف زدم؟ اما... اما لب های من که.... اون.. اون حرف از اراده من خارج بود.. انگار کس دیگری در من حرف زد! صدای ضربان قلبم می شنیدم. گوشم نبض میزد. من.. من ترسیده بودم. به سمت خروجی رفتم. هوا رو به تاریکی می رفت. نفس حبس شده ام رو با لرزش محسوسی بیرون فرستادم. دستم توی جیبم فرو کردم. یه... یه پاکت سیگار؟ من... من که سیگاری نیستم؟! سیگار برداشتم و روشنش کردم. هستم یا نیستم؟ مهم نیست! انقدر ترسیدم و دست و پاهام می لرزه، اندازه ای سوال بی جواب دارم.. که..سیگار می چسبه!1 امتیاز
-
پارت 7 سرباز جوان حسابی ترسیده بود، نمی دانست چه چیزی در دل جنگل انتظارشان را می کشد! بهمن که با یک دست فرمان ماشین را کنترل می کرد سخت مشغول فکر کردن به نقشه اش بود. با خود می گفت: این اخر ماجراست؛ یا امشب یا هرگز! این گروه وقتشه متلاشی بشن، شیطان پرست های لعنتی! وقتشه که یه درس درست حسابی بهشون بدم. کم خون ادم های بی گناه رو برای اهداف بی سر و تهشون نریختن.... ماشین رو کناری پارک کرد. چهار مرد شنل پوش زیر درخت بلوط خشکیده ای ایستادند. چهره انها قابل تشخیص نبود. یکی از انها که شنل قرمزی پوشیده بود خنجری از جعبه قدیمی بیرون کشید. بهمن با دوربین به دقت از دور به انها خیره شده بود. روی خنجر تصاویر و هکاکی های عجیب و قدیمی دیده می شد. - همتی دوربین فیلم برداری رو از داخل ماشین بیار. سرباز ترسیده به سمت ماشین حرکت کرد. مو به تنش سیخ شده بود نفس حبس شده در سینه اش را با لرزش ازاد کرد. - این سرگرد راد هم یه چیزیش میشه! این چه پرونده ایه اخه خدایا من نمی خوام بمیرم! چرا منتظر پشتیبانی نموند اخه؟ بهمن سخت افراد را تحت نظر گرفته بود تکه سنگ بزرگی که شبیه به محراب بود دور تا دورش را شمع های سیاه چیده بودند. با زبان نا مشخصی بلند بلند جملاتی را تکرار می کردند؛ ناگهان یک نفر ناپدید شد. سرعت این اتفاق کمتر ازچشم بر هم زدن بود. سرگرد جوان متعجب به اطراف خیره شد، اسلحه اش را از کمری بیرون کشید؛ صدای شلیک و فریاد همتی، پرنده هایی که از درختان پریدند... پلیس جوان چرخی زد تا به سمت همکارش برود ناگهنان مرد با شنل قرمز و ماسک بز پشت سرش ظاهر شد. بهمن قدمی به عقب رفت. ماسک مرد عجیب بود! چیزی شبیه به جمجمه بز با شاخ های پیچ خورده به بالا، بهمن متحیر به مرد خیره شد. تفنگش را به سمتش گرفت. کسی از پشت دستان بهمن را محکم گرفت. مرد بزنشان خنجر را بالا اورده و با گفتن جملاتی به زبانی نا مشخص و باستانی خنجر را چندین بار در بدن بهمن فرو کرد. این اتفاقات در کسری از ثانیه رخ داد. صدای اژیر پلیس نور ماشین ها و تاریکی مطلق... *زمان حال* مشغول گوش دادن به صحبت های سرتیپ بودم. مرد دوست داشتنی و عزیزی بود. پرستار وارد اتاق شد. سلام کوتاهی کرد و سرم دستم و مانیتور های متصل بهم چک کرد. به طرز عجیبی صدای راه رفتنش بی صدا بود. اتاق بعد از ورود پرستار سرد شد. احساس کردم پرستار بوی تخم مرغ گندیده میده. به سمتش چرخیدم و چینی به بینی ام دادم. صورت پرستار در جهت مخالف من بود. با ناخن های کشیده و دست های ظریف و سفیدش به ارومی ماده ای به سرمم اضافه می کرد. به او خیره شدم. ناگهان به سمتم چرخید، چشم های خاکستری تیره ای داشت. ماسک زده بود و گوشه ماسکش یه علامت بود یه نماد عجیب، ماه نصفه و شکسته ای که از وسطش یه مار بیرون امده و به دور ماه پیچیده بود. به سمت سرتیپ چرخیدم. سرتیپ لبخند ترسناکی زده بود، نور اتاق کم شد. به سمتم خم شد و مچ دستم که جای انگشت های اون موجود پلید بود رو محکم گرفت و فشار داد. درد بدی توی بدنم پیچید. از حرکت سر تیپ جا خوردم، عقب رفتم و ترسیده بهش خیره شدم. پرستار از اتاق خارج شد. با وحشت به سرتیپ نگاه کردم ، متعجب به چشم های وحشت زده ام از روی صندلی فلزی کنار تخت نگاه می کرد؛ انگار اصلا هیچ اتفاقی نیوفتاده بود.1 امتیاز
-
*** لونا صبح زود و اندکی پس از طلوع خورشید دوباره به راه افتادیم؛ من که از این مکانها زیاد سر در نمیآوردم، اما راموس میگفت که راه زیادی تا رسیدن به پشت تپهها نداریم و من امیدوار بودم که همینطور باشد. روز پیش چندین و چند مرتبه راموس را در بین راه مجبور به توقف کردم و اینبار هم اگر راه طولانی میشد همین کار را میکردم، چون میدانستم که راموس برای رسیدن به سرزمین جادوگرها عجله داشت و بی توجه به خستگی که در صورت و نحوهی راه رفتنش به خوبی پیدا بود ادامه میداد و من به بهانهی خستگیِ خودم او را چندی مینشاندم تا خستگی در کند. گرچه که خودم هم به خاطر خونی که از دست داده بودم هنوز به اوج قدرت نرسیده بودم، اما در همین حال هم قدرت بدنیام از راموس بیشتر بود. - هِی دختر کجایی؟! نیم نگاهی به راموس که کمی جلوتر از من ایستاده و به عقب برگشته بود انداختم. - همینجام. راموس یکی از ابروهایش را بالا پراند، ابروهایش پر و مشکی بود که چشمان نافذ و آبی رنگش را قاب گرفته بود و جذابیت صورتش را دو چندان کرده بود. - پس چرا عقب موندی؟ نکنه باز خسته شدی؟! پوزخندی زدم و ابرو بالا انداختم. - من و خستگی؟ عمراً! راموس هم پوزخندی زد و چیزی زیر لب زمزمه کرد که با وجود گوشهای تیزم قادر به شنیدنش نبودم. - پس یکم تندتر بیا، اگه امروز هم به پشت تپهها نرسیم با وجود آذوقهی کممون کارمون سخت میشه. سر تکان دادم و راموس ایستاد تا من به او برسم و همراه با هم قدم برداریم. لبخندی به رویش زدم و شانه به شانهی یکدیگر به راه افتادیم، راموس پسر بسیار مهربان و با محبتی بود و این از تک تک رفتارهایش نمایان بود. میدانستم که در آن شب و پس از زخمی شدنم اصلاً خوب با او رفتار نکرده بودم و هرکس دیگری جای او بود مطمئناً من را از خانهاش بیرون میانداخت، اما راموس با مهربانی ذاتیاش با من مدارا کرد و مهر خودش را به دلم انداخت و این علاقه با دیدن رفتارهایش دم به دم بیشتر میشد!1 امتیاز
-
با عجله تکه چوبی برداشتم و سیب زمینیها را از میان آتش بیرون کشیدم؛ نمیدانستم چرا مدام با حضور لونا در هرکاری که قبلاً در آن مهارت داشتم حالا گند میزدم. یکی از سیب زمینیها را به دست لونا دادم. - لعنتی! همهشون سوخت. لونا سیب زمینی را از وسط دو نیم کرد و درحالی که نیمی از آن را سمت من گرفته بود گفت: - درسته که پوستش یکم سوخته، ولی عوضش مغزش خوب پخته! از این حرف لونا لبخندی روی لبم نشست، دخترک خوب بلد بود چطور با یک حرف من را از آن حال و هوای مزخرف بیرون بکشد. - حالا چجوری باید بخوابیم؟ اینجاها پر از حیوونهای وحشیه. به لونایی که چشمانش خوابآلود شده بود نگاه کردم؛ خودم آنقدر غرق در فکر بودم که خواب از سرم پریده بود، اما لونا را انگار طی کردن مسیر زیادی خسته کرده بود. - تو برو توی غار بخواب، من همینجا نگهبانی میدم. - پس تو چی؟! شانهای بالا انداختم. - من فعلاً خوابم نمیاد. لونا اخم کرده غر زد: - اما اینجوری که نمیشه، تو هم نیاز به استراحت داری! - بیخیال دختر، یک نفر باید بمونه این بیرون و نگهبانی بده. لونا لحظهای متفکرانه به من خیره شد. - خب پس اول من چند ساعت میخوابم و تو نگهبانی بده و بعد بیدارم کن تا من نگهبانی بدم و تو بخوابی. سرم را تکان دادم، من میخوابیدم و لونا نگهبانی میداد؟ عمراً! - نه، نه لازم نیست، من اصلاً خسته نیستم. لونا ابرو درهم کشید و با لحن خشنی که به صورت ظریفش نمیآمد گفت: - من نمیخوام فردا صبح با یه گرگینهی خسته و بیرمق همسفر بشم، چند ساعت دیگه میای بیدارم میکنی تا من نگهبانی بدم؛ فهمیدی؟ لحظهای به اخمهای درهم لونا و لبهایی که به روی هم میفشردشان تا نخندد نگاه کردم، مگر میتوانستم توی ذوق دخترک بزنم؟! - باشه، واقعاً لازم نیست اینقدر خشن برخورد کنی دختر! با این حرفم لونا خندید و خودم هم با وجود غمگین بودنم خندیدم. لونا انگشت اشارهاش را به طرفم گرفت و گفت: - ولی این رو جدی میگم، چند ساعت دیگه میای و بیدارم میکنی؛ باشه؟ لبخند مهربانی زدم و انگشت اشارهاش را آرام میان پنجه گرفتم. - باشه خانومِ خشن، میام و بیدارت میکنم. سر عقب کشیده و انگشتش را که رها کردم لونا با سرعت وارد غار شد و من باز با دوختن نگاهم به شعلههای زرد و سرخِ آتش در گذشتههایم غرق شدم.1 امتیاز
-
با تکان خوردن دستی جلوی صورتم به خودم آمدم. - هِی راموس حواست کجاست؟ سرم را تکانی دادم تا آن افکار ریز و درشت را از سرم بیرون کنم. - هیچی، همینجام. لونا تکخندی زد. - آره، کاملاً معلومه. راستی پدر و مادر تو کجان؟! هیچوقت ازشون باهام حرف نزدی. متعجب از سؤال او ابرو بالا انداختم، البته او هم حق داشت. من همه چیز را دربارهی او میدانستم و او چیزی از من نمیدانست و بیشتر در عجب بودم که چطور پیش از این جلوی کنجکاویاش را گرفته و چیزی نپرسیده بود. - پدر و مادر من سالها پیش کشته شدن. لونا دست روی لبهایش گذاشت تا صدای فریاد از سر بهت و حیرتش را کنترل کند. - وای خدای من، چ… چجوری کشته شدن؟! از یادآوری پدر و مادرم آهی کشیدم و چشم به شعلههای آتش دوختم، آن روزهای لعنتی را محال بود از یاد ببرم. - خونآشامها اونها رو کشتن. - و… ولی من شنیدم که خونآشامها فقط پادشاه و دور و اطرافیانشون رو کشتن، نکنه که پدر و مادرت رو هم از اطرافیان پادشاه بودن؟! دستی به صورتم کشیدم؛ دروغ گفتن را دوست نداشتم، اما نمیخواستم هم راستش را بگویم و طرز فکر دخترک نسبت به من عوض شود. - آ… آره، اونها به پادشاه خدمت میکردن. لونا غمگین شده نگاهم کرد. - ببخش، نمیخواستم ناراحتت کنم. سرم را تکانی دادم، این افکار همیشه در ذهنم بود و من دیگر به این افکار و یادآوری آن روزها عادت کرده بودم. - عیبی نداره، من دیگه بهش عادت کردم. لونا لبخند تلخی زد و من با لبخندی به مراتب تلختر و پر غصهتر جوابش را دادم. ای کاش درد من تنها از دست دادن عزیزانم و تنها شدن خودم بود، ای کاش عذابی به سنگینیِ نابودی سرزمینم به گردنم نبود تا اینطور روح و روانم را نابود کند! - اوه این سیب زمینیها سوخت. با صدای هول زدهی لونا نگاهم را به سیب زمینیهای در دل آتش دوختم. لعنتی! پوست همهشان سوخته بود.1 امتیاز
-
- وای من خیلی خسته شدم میشه یکم استراحت کنیم؟ نیم نگاهی به خورشیدِ درحال غروب و پس از آن به لونایی که خسته و نالان ایستاده و نفسنفس میزد انداختم، در همین چند ساعت بیش از پنج بار برای استراحت و خوردن خوراکی در راه ایستاده بودیم. - ولی همین چند دقیقهی پیش استراحت کردیم، اینجوری باشه تا هفتهی دیگه هم به مقصدمون نمیرسیم. لونا غر زد: - یکم من رو درک کن راموس، من هنوز قدرت سابقم رو به دست نیاوردم. هوفی کشیدم، انگار چارهای نبود مجبور بودیم شب را در همین حوالی بگذرانیم. - خیلی خب، مثل اینکه مجبوریم یه جایی رو پیدا کنیم تا شب رو اونجا بگذرونیم. لونا نگاهی به دور و اطرافش انداخت و در همان حال گفت: - من یه غار همین دور و اطراف دیدم، شاید بتونیم شب رو اونجا بمونیم. در تأیید حرفش سر تکان دادم. - باشه، جایی که میگی رو نشونم بده. *** روبهروی ورودی غار با شاخههای خشک درختان آتشی درست کرده و چند دانه سیب زمینی کوچک را درون آن برای پختن شدن گذاشته بودم. - فکر میکنی تا فردا بتونیم به پشت اون تپهها برسیم؟ نگاهی به سمت لونا که بغل دستم کنار آتش نشسته و دستانش را بر روی آتش گرفته بود تا گرم شود انداختم. - نمیدونم، ولی باید زودتر خودمون رو به یه شهر یا دهکده برسونیم چون زیاد خوراکی همراهمون نیست و اینجا هم حیوونی نیست که بشه شکارش کرد. لونا سری تکان داد. - فقط امیدوارم زودتر به سرزمین جادوگرها برسیم، تموم خانوادهی من هنوز توی اون قلعه زندانیان و منتظرن که من نجاتشون بدم. اینبار من در تأیید حرف لونا سر تکان دادم، هربار که او را اینطور غمگین میدیدم از خودم متنفر میشدم؛ از خودم متنفر میشدم که باعث و بانی تمام این زجر و مصیبتها برای مردم سرزمینم بودم و حالا هیچکاری برای درست کردن این وضعیت از دستم برنمیآمد1 امتیاز
-
کمی که حال لونا بهتر شد با کولهباری از وسایل و خوراکی راهیِ پیدا کردن سرزمین جادوگرها شدیم. از مکان دقیق آن سرزمین خبر نداشتیم و میدانستیم که با راه پرخطری روبهرو هستیم، اما با اینحال از هیچ چیز ابایی نداشتیم و برای نجات سرزمینمان حاضر بودیم هر خطری را به جان بخریم. - حالا از کدوم طرف بریم؟! نگاهی به دور و اطرافم که سراسر درختان سر به فلک کشیدهی کاج بود و تراکمشان فضای جنگل را تاریک کرده بود انداختم؛ حس ششمم میگفت که باید از سمت چپ، یعنی درست قسمتی که به کوه و تپههای آن سمت جنگل میرسید برویم و خوشبختانه از تمام چیزهایی که به گرگینهها مربوط میشد من این حس ششم را خوب به ارث برده بودم. - حسم میگه باید از سمت چپ بریم، فکر میکنم پشت اون تپهها و کوهها به یه جایی میرسه. لونا نگاهی به سمتی که اشاره کرده بودم انداخت و حالت زاری به خود گرفت. - پشت اون تپهها و کوهها؟! ولی تا اونجا که خیلی فاصله است. شانهای بالا انداختم، من که هیچ قدرت خارقالعاده و گرگینهای نداشتم باید نگران این میزان فاصله میبودم نه این دختر با آن قدرت و سرعتش. - خب که چی؟! بالاخره که باید از یه جایی شروع کنیم. لونا سر تکان داد و به ناچار همراه و همقدم با من به سمت تپهها به راه افتاد. - وای چقدر این کوهها بلنده! نگاهی به صورت گلگون از خستگیاش انداختم و به رویش لبخند زدم. - خب تبدیل شو و سریع و راحت این کوهها رو برو بالا. لونا نگاه پر تردیدی به سمتم انداخت. - تبدیل بشم؟ پس تو چی؟! بیتفاوت شانهای بالا انداختم. - منم همینطوری راه میام. لونا سر تکان داد و گفت: - نه منم همینطوری میام؛ دلم نمیخواد تنهات بذارم. باز به رویش لبخند زدم، دخترک مهربان هر روز بیشتر از دیروز با محبتهایش دلم را میبرد.1 امتیاز
-
پارت چهارم بازش کردم و تصویری از توی نامه پدیدار شد! شخصی جنگجو و نترس به اسم آرنولد پا به این شهر گذاشته و برای مقابله با ویچر بزرگ اومده و قراره از مردم این شهر در مقابل ظلم و ستم ویچر حفاظت کنه! یه چیزی تو چشمای این جوون بود که منو میترسوند. با عصبانیت زدم به نامه که یهو محو شد! ناخنامو توی دستام فشار دادم و گفتم: ـ چطور این آدمیزاد جرئت کرده که پاشو توی قلمروی من بذاره؟! والت رو به من گفت: ـ آروم باشین ویچر بزرگ، تمام جادوگرا و قدرتمون و جمع میکنم تا نتونه بین مردم نفوذ کنه! یکی از جادوگرا گفت: ـ این کار بیهودست ویچر بزرگ! باید مخفیگاهش و پیدا کنیم و طلسمش کنیم تا دیگه جرئت نکنه جلوی شما وایسته! گفتم: ـ اون آدم نسبت به طلسم ها مقاومه وگرنه جرئت نمیکرد که منو مقابل خودش قرار بده! بعدش فریاد زدم: ـ والت... والت با ترس گفت: ـ بله ویچر بزرگ؟ نگاش کردم و گفتم: ـ جادوگرات و جمع کن و اون پسر و پیش من بیارین! همین حالا...1 امتیاز
-
پارت سوم جغدی که همیشه همراهم بود و از تمام لحظات برای من خبر میورد، اومد پیشم...با یه وردی جادویی به چشماش اضافه کردم و رو بهش گفتم: ـ دوست همیشگیه من؛ به من اخطار داده شده که بیرون از این قلعه به خطری بزرگ در راهه و قراره نور قدرت منو به خطر بندازه، برو و این خطر رو پیدا کن...منتظرتم! اینو بهش گفتم و اون از پنجره قلعه به بیرون پر کشید. آسمون رعد و برق عجیبی میزد و یجورایی سرخ شده بود...بعد از چند دقیقه تمامی جادوگران تو اتاق منتظر من نشسته بودن و به محض ورود من تعظیم کردن. سرپرست گفت: ـ چه دستوری میدین ویچر بزرگ؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ منتظر گریس( جغد ) هستم تا بیاد و ببینم اون خطری که قلعه من و قدرتم و تهدید کرده، چیه! سرپرست گفت: ـ بنظرتون میتونیم باهاش مقابله کنیم؟! با عصبانیت رو بهش گفتم: ـ من ویچر بزرگم والت، حتی اگه در قدرت ترین خطر وارد این شهر بشه، نمیتونه با نیروی درونیه من مقابله کنه! بعلاوه اینکه تمام مردم این سرزمین برای نجات جونشون هم که شده پشت منن و احساسی تو وجود خیلیاشون نمونده تا بخوان علیه من باشن! والت ساکت شد و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد صدای گریس اومد و از نگهبان پنجره رو براش باز کرد. نامه ای تو پنجه های گریس بود که به محض وارد شدن تو اتاق، گذاشت توی دستای من.1 امتیاز
-
پارت دوم امروز هم طبق معمول یه پدری مالیاتش و نداده بود! یکی از جادوگرا اونو آورده بود تو اتاقم و پرتش کرد پیش پاهام...بلند شدم و گفتم: ـ میدونی قراره چی سرت بیاد؟! گریه کرد و به دست و پام افتاد و ته لباسمو گرفت و گفت: ـ ویچر بزرگ ازت خواهش میکنم اینکارو نکن! خانواده من به من نیاز دارن. این ماه نتونستم زیاد کار کنم. بدون گوش کردن به حرفش، چوب جادوییم رو درآوردم و احساسشو از وجودش درآوردم و طلسمشکردم. احساسش و تو یکی از شیشه های مخصوص ریختم و دادم دست یکی از جادوگرا و گفتم: ـ اینو ببرش تو جعبه جادویی بذار! حالا اون مرد بدون کوچک ترین احساسی از جاش بلند شد و خدمتکارام و صدا زدم...اونا هم بدون فوت وقت اومدن اینجا و اون مرد و بلند کردن و بردن. داشتم میرفتم سمت اتاقم که یهو آسمون ابری شد و رعد و برق عجیبی توی آسمون نمایان شد. قلعه من تکون های وحشتناکی میخورد و تمام جادوگرا یجورایی به لرزه افتاده بودن. سرپرست آموزشی جادوگرا سریع خودشو بهم رسوند و با تته پته گفت: ـ ویچر بزرگ، اتفاق شومی داره میوفته! من اون اتفاق رو احساس میکردم چون نه وجودم شروع کرده به ترسیدن و دلشوره گرفتن و هم اینکه گردنبند جادوگری که دور گردنم بسته بودم، نورش در حال قرمز شدن بود و این نشونهایی از یه اتفاق بدی میداد. اما با تحکم رو به سرپرست گفتم: ـ تمام آدمامون رو برای یه جلسهی سری تو طبقه دوم قلعه جمع کن! ـ هر جور شما امر کنین، ویچر بزرگ1 امتیاز