تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/27/2025 در پست ها
-
نام رمان: بازگشت آلفا ژانر رمان: فانتزی، عاشقانه نویسنده: سایه مولوی | عضو هاگوارتز نودهشتیا خلاصه: بازگشت آلفا خلاصه: راموس گرگینهای است از نسل آلفا و جانشین پادشاهی، اما با چند تفاوت فاحش. تفاوتهایی که سرزمینی را به خط نابودی میکشانند و طایفهای را درگیر فتنه میکنند، اما چیزی در این تفاوتها پنهان شده است. راز در پس این تفاوتها چیست؟! آیا قرار است دنیا همیشه روی بدش را به راموس نشان دهد؟! شاید هم برای تغییر باید منتظر یک معجزه بود؛ معجزهای از جنس عشق! مقدمه: روزی باز خواهم گشت، روزی باز خواهم گشت و به همه نشان خواهم داد که متفاوت بودن همیشه هم بد نیست. روزی باز خواهم گشت و آلفا بودنم را اثبات خواهم کرد. من بد نیستم، من فقط کمی متفاوتم و با همین تفاوتها سرزمین گرگها را نجات خواهم داد.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت نوزدهم در حیاط باز شد و نور ضعیف بعدازظهر، بر لکههای تیره کف اتاق نشیمن افتاد. فهیمه، با آن لباس سفید که حالا در نور خانه بیشتر به رنگ مهتاب میزد، با دقت قدم برمیداشت. همراه او، زنی بود که آرمان لحظهای هویتش را نشناخت، تا اینکه صدای آرام و آشنای زنی را شنید که در طول عقد، برای خوشگذرانیهای خود با آرمان تماسهای تلفنی میگرفت؛ خواهر مهتاب. آرمان که همچنان در چارچوب در ایستاده بود، لحظهای از لرزش و نیاز به مهتاب، به خشمی کور روی آورد. این ورود ناخوانده، نقض مستقیم عهد نانوشتهای بود که با خودش بسته بود: هیچکس نباید وارد حریم او و مهتاب شود، مگر با اجازه. - شما اینجا چیکار میکنید؟ لحن آرمان از پایینترین نقطهی سکوت بیرون جهید، تند و زننده. - من به شما اجازه ندادم وارد بشید! فهیمه، درست طبق نقشهاش، با یک نگاه معصومانه به آرمان نگریست. او عقب نرفت، بلکه فقط نگاهش را چرخاند و با حالتی که انگار از رفتار پسرش شرمنده شده، به سمت خواهر مهتاب متمایل شد. مهتاب از گوشهی اتاق، شاهد این نمایش بود؛ فریاد آرمان بیش از آنکه بر سر این دو زن باشد، فریادی بود بر سر تهدید نظم شکنندهای که خودش برای حفظ آن تلاش میکرد. فهیمه به آرامی به سمت آرمان قدم برداشت. فاصلهاش با او کمتر از آن بود که بخواهد آشکارا او را لمس کند، اما به اندازهای نزدیک بود که او بتواند تأثیر “لوندی” خود را بگذارد. او دستش را به سمت ساعد آرمان دراز کرد و با لمسی که به اندازهی یک پر، سبک و به اندازهی یک پتک، سنگین بود، بر روی پوست او نشست. لمسی که ادعای نزدیکی مادرانه داشت، اما بوی وسوسهی قدیمی را با خود میآورد. - آروم باش، پسرم… صدای فهیمه آرام بود، اما در آن یک رشتهی فولادی پنهان بود. او نگاهی سریع به مهتاب انداخت، نگاهی که به مهتاب میگفت - ببین، او چطور از من آرامش میگیرد؟ سپس، با صدایی که انگار رازی با او در میان میگذارد، ادامه داد - عزیزم، من خودم به این خانم زنگ زدم. او نگران توست. میدانم چه میگویی… و میدانم که چقدر دوست داری همه چیز در چارچوب خودش بماند. فهیمه در این لحظه در نقش “حامی مادرانه” فرو رفته بود که از قوانین پیروی میکند، در حالی که دستش همچنان بر ساعد آرمان بود. - به خواهرش گفتم که تو چقدر مرد خوبی هستی و چقدر مراقب مهتابی. او فقط میخواست مطمئن شود که تو و مهتابتان در آرامش هستید. از اینکه اینگونه رفتار کردی، ناراحت شد. این همان سمی بود که آرمان به آن نیاز داشت. تأییدِ مادر مبنی بر اینکه او “مرد خوبی است” و دفاع فهیمه از او در برابر قضاوت دیگران. این لایه از فریب، دقیقاً همان “قند” بود که مهر را میپوشاند. آرمان احساس کرد که فشار از روی شانههایش برداشته میشود، نه به خاطر حقایقی که مهتاب میگفت، بلکه به خاطر پذیرش دروغی که مادرش بستهبندی کرده بود. آرمان نفسش را بیرون داد و از آن لمس کوتاه، نوعی سرخوشی بیمارگونه در او جوشید. انگار مادرش تایید کرده بود که این بازی میتواند ادامه یابد. او دست فهیمه را گرفت و به آرامی از ساعدش جدا کرد، حرکتی که ظاهری محترمانه داشت اما حامل پیامی بود - بسیار خب، اما در چارچوب. فهیمه پیروزمندانه لبخندی زد، لبخندی که فقط آرمان میتوانست آن را ببیند؛ لبخندی که میگفت - تو هنوز مال منی، و مهتاب فقط یک سایه است. مهتاب، که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود، حالا به وضوح دو تصویر را در هم میدید: مادرِ شوهرش که با تظاهر به حمایت، در حال پیچیدن تار و پود فریب به دور شوهرش است، و شوهری که با دریافت تاییدِ مادر، دوباره در گرداب نیاز فرومیرود. لحظهای سکوت حکمفرما شد. مهتاب با صدایی لرزان، که آرمان فکر میکرد به خاطر ترس است، گفت - من متاسفم، آرمان. فکر کردم این تنها راه بود که بتونم… کمکت کنم. او به فهیمه نگاه کرد، نگاهی که دیگر نه سرد بود و نه خیس، بلکه پر از درک تلخ موقعیتش. مهتاب میدانست که اکنون نه تنها هویت خود، بلکه حقیقت رابطه آرمان و فهیمه را نیز درک کرده است؛ آرمان به سوی مهتاب رفت، با عجله، گویی از سایهی مادرش فرار میکند. دستش را به سمت مهتاب دراز کرد، اما مهتاب عقب کشید. - نه، آرمان. من اینجا هستم. اما اگر میخواهی مرا برای خودت بخواهی، باید ابتدا در مورد آن فاصله با مادرت صحبت کنی. تا زمانی که آن فاصله (خواه ناخواه) برداشته نشود، من یا تو، تنها خواهیم بود. این بار، مهتاب بود که عقبنشینی کرد، نه با ترک خانه، بلکه با ایجاد یک “فاصله عاطفی” جدید، فاصلهای که آرمان در آن احساس امنیت نمیکرد. او مهتاب را به عنوان تسکین نمیخواست، بلکه به عنوان یک همسر میخواست؛ و آرمان هنوز جرأت پذیرش همسر بودن او را نداشت، زیرا پذیرش همسر بودن مهتاب، به معنای انکار یا رویارویی با سایهی مادر بود. آرمان درمانده در مرکز اتاق ایستاد، نه در آغوش مادرش بود و نه در کنار همسرش. او در خلاء گناه معلق مانده بود.1 امتیاز
-
📚✨ اعلان انتشار رمان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: ال تایلر 🖋 نویسنده: @سارابـهار از نویسندگان حرفهای نودهشتیا 🎭 ژانر: فانتزی 🌸 خلاصه داستان: خونآشامهایی که با برخوردِ نور آفتاب و حتی نورِ کمسوی مهتاب، میسوزند! 📖 برشی از رمان: – هی! اونیکه روی زمین افتاده چیه؟ تیموتی خشک لب زد: – یه انسان! پیکی با تعجب پرسید: – انسان؟! انسان دیگه چه کوفتیه؟! 🔗 لینک دانلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/10/24/دانلود-رمان-ال-تایلر-از-سارابهار-کاربر/1 امتیاز
-
خدایا هنوزم سعی میکنم اُمیدوار باشم و مثل قبل به زندگی با دید مثبت نگاه کنم دیگه برای هیچ آرزویی التماس نمیکنم و بهت زور نمیکنم تا اون در رو برام باز کنی چون قطعا تو حرفایی رو شنیده بودی که میدونستی قلبمو زخمی میکنه اما من بازم طبق معمول بهت گوش نکردم...:) اما اینبار واقعا میسپارم به دستای خودت. از یه طرف خیالم راحت شد چون این آرزو یه سال بود که توی مغزم رژه میرفت و فهمیدم که آدما حتی دیگه از دورم قشنگ نیستن چه برسه از نزدیک! و تجربه شد اما از طرفی دیگه هم این تجربه و درس گرفتن تا تَهِ مغز استخون منو سوزوند مثل آدمای دیگه. میدونی چرا؟ چون بی منت سعی کردم خوب باشم و در مقابل تمام بیرحمیها و بی احساسیا بهش انرژی مثبت و آرزوهای خوب منتقل کردم و سعی کردم از خودم تو ذهنش یه خاطره خوب بسازم اما اون چیکار کرد؟! جز حس ناکافی بودن و له کردن احساساتم، کار دیگهایی نکرد و من تا جایی که تونستم فرصت دادم تا نااُمید و دلشکستم کنه که لحظه حذف کردن، هیچ شکی تو دلم باقی نمونه!1 امتیاز
-
پارت سوم نخواه به زور دری رو باز کنی که مال تو نیست چون بعداً که بهش برسی اون زخمی که توی قلبت میمونه باعث میشه بیشترین غم و غصه رو تجربه کنی و خیلی باید قوی باشی که اون غم و غصه زمینت نزنه و با قدرت از جات بلند شی...آثار زخم قلب، جبران ناپذیرن. اونم مثل خیلیای دیگه سپردم به دستای خودت! همونجور که قلب منو تیکه تیکه کرد و از روش رد شد، دوبرابر بدترشو تجربه کنه تا بفهمه چه دردی به قلب من داده! دیگه فقط میخوام تو دنیای کوچیک و خوشحالیای کوچیک خودم زندگی کنم و شادی های روزمرمو تجربه کنم. لطفاً! خواهشاً ! خدایا منو از هرچی آدمیزاده بیرحمه دور کن و بذار تا مدتها تنها باشم اما اجازه نده اونا وارد زندگیم بشن و بهم زخم بزنن... بازم دمت گرم که حواست بهم هست.1 امتیاز
-
آخر سر دلرحمیام کار به دستم داد و من تنها با چند دانه میوهی کاج و قارچ کوهی و بیهیچ شکاری به خانه برگشتم، البته درون انبار خانه برای آذوقهی چند روزم ماهی و گوشت دودی داشتم که بخواهم پروتئین را به بدنم برسانم. به کلبه برگشتم و لباسها و چکمههایم که به خاطر بارش برف خیس شده بودند را کنار شومینه گذاشتم تا خشک شوند و خودم به انباری رفتم و میوههایی که جمع کرده بودم را درون یک صندوق چوبی گذاشتم. خوشبختانه در این سالها خوب شیوهی زندگی در کوهستان را یاد گرفته بودم و آنچنان مشکلی برای گذراندن زندگیام حتی در ماههای سرد و برفی نداشتم. درست که من هیچوقت مثل همنوعانم سرعت عمل بالا و قدرت زیادی نداشتم، اما میشود گفت که نسبتاً باهوش بودم و همه چیز را سریع و راحت یاد میگرفتم. گرچه که با وجود همین هوش و ذکاوتم هم هرگز نتوانستم جلوی نابودی سرزمین و خانوادهام را بگیرم و از این بابت هنوز هم احساس بیمصرف بودن داشتم. به سالن خانه برگشتم و با برداشتن کتاب خطی و قدیمیِ یادگار پدرم کنار شومینه نشستم، این روزها هر زمان که وقت خالی داشتم خودم را به خواندن این کتاب مشغول میکردم. این کتاب تنها یادگارم از پدر و پدربزرگم بود که در آن از تاریخ سرزمین گرگها و تمدن و قابلیتهای گرگینهها نوشته بود و من در کودکی بارها و بارها این کتاب را خوانده و هر بار با دیدن تفاوتهایم با دیگر همنوعانم احساس سرخوردگی و شرمساری میکردم. همچنان که مشغول خواندن کتاب و داستانهای جذابش بودم کم کم خستگی و حسِ رخوتی که از گرمای آتش شومینه بر تنم نشسته بود باعث خوابآلودگیام شده و بیآنکه دیگر کنترلی بر روی خودم داشته باشم چشمانم بسته شد و تسلیم دنیای خواب شدم.1 امتیاز
-
تیر و کمان بر دوش و سبد به دست راهی جنگل کاج شدم، درون جنگل در این فصل سرما حیوانات کمتری تردد میکردند و شکار کردن به مراتب از ماهیگیری و تلهگذاری کار سختتری بود، اما من چون قصد کشتن هر نوع حیوانی را نداشتم ترجیح میدادم که با تیر و کمان حیوانی را که میخواهم شکار کنم. همینطور که از لابلای درختان میگذشتم برای خودم سوت میزدم، خوب یادم بود که این تکنیک را پدربزرگم به من یاد داده بود و میگفت با اینکار هم حیوانات وحشی را از خودم دور و هم پرنده و حیوانات شکاری را جذب میکنم، البته من اینکار را بیشتر برای سرگرمی انجام میدادم تا برای دور و یا نزدیک کردن حیوانات. در همین حِین نگاهم به کبک چاق و تپلی که به روی شاخهی یکی از درختان نشسته بود افتاد، پرندهی چاق غذای خوبی برایم میشد. آرام و بیآنکه سروصدایی ایجاد کنم کمانم را از روی دوشم برداشتم و تیر را درون آن گذاشتم، جای عموزادههایم خالی بود که ببینند پسری که به خاطر کشته شدن یک خرگوش یک شبانه روز گریه میکرد حالا خود دست به شکار حیوانات میزد، گرچه که این کار فقط از روی اجبار بود و اگر بحث جان و زندگی خودم وسط نبود هرگز هیچ حیوانی را شکار نمیکردم. همین که کبک را هدف گرفته و کمان را کشیدم متوجهی جوجهی کوچکی که در کنار آن کبک روی درخت نشسته بود شدم، نه نمیتوانستم؛ نمیتوانستم حیوانی که بچه داشت را شکار کنم. شاید این زیادی مسخره بود، اما چون خودم پدر و مادر از دست داده بودم دلم نمیخواست که حتی هیچ حیوانی چنین حس تلخ و زجرآوری را تجربه کند. تیر را از داخل کمان برداشتم و باز آن را بر روی دوشم انداختم، بهتر بود به دنبال چیز دیگری برای خوردن میگشتم.1 امتیاز
-
حالم که کمی بهتر شد به درون کلبه برگشتم و چند تکه هیزمی که با خودم آورده بودم را درون شومینهی کنج کلبه ریختم تا سرمای هوا را از تنم بیرون کند، اینجا و در این مناطق کوهستانی بیش از شش ماه از سال زمستان بود و خواسته یا ناخواسته هرکسی را به سرمای استخوان سوزش عادت میداد. با احساس مالش رفتن معدهام راه به طرف آشپزخانهی کوچک کلبه کج کردم، شب قبل حوصلهی آشپزی نداشتم و شام نخورده بودم و حالا گرسنه بودم. کاسهی چوبیام را برداشتم و چند قاشق آرد بلوط، یک تخم کبک و چند دانه از میوهی درخت کاج را درون ظرف ریختم و بهم زدم؛ قصد داشتم با آن پنکیکهای مخصوصم که حتی بویش هم هوش از سرم میبرد از شکم گرسنهام پذیرایی کنم. تابهی آهنی را بر روی گازی که درونش را با ذغال پر کرده بودم گذاشتم و کمی کره در درونش انداختم تا ذوب شود و پس از آن مایع پنکیک را کم کم درون تابه ریخته و سرخ کردم. پس از اتمام کارم بشقاب پر از پنکیکم را برداشتم و به سالن کلبهام که با یک کاناپهی خاکستری رنگ، یک صندلی و یک میز کوچک چوبی پر شده بود برگشتم و کنار شومینه بر روی قالیچه نشستم. چند قاشق از مربای گل ساعتی را بر روی پنکیکهایم ریختم و مشغول خوردن شدم، آشپزی و غذا خوردن در بدترین شرایط هم میتوانست حالم را خوب کند. پس از خوردن صبحانهام با برداشتن تیر و کمان و سبد حصیریام از کلبه بیرون زدم تا برای شامم غذایی پیدا و یا شکار کنم، در این کوهستان سرد و بیامکانات پیدا کردن سرگرمی برای گذراندن وقت کار آسانی نبود و من ترجیح میدادم خودم را با کار کردن سرگرم کنم تا فکر و خیالات کمتر آزارم بدهد، گرچه که باز هم شبها هر چه فکر نکرده و خاطرات از یاد رفته بود به مغزم هجوم میآورد و خواب و آسایشم را مختل میکرد.1 امتیاز
-
با صدای فریاد خودم از خواب پریدم، نفسنفس میزدم و تمام تنم به عرق نشسته بود. دستی به صورت سرد و چشمان خیسم کشیدم، تصاویری که در خواب دیده بودم مدام در سرم تکرار میشد و من مثل همیشه از کنترل افکارم ناتوان بودم. پتوی پشمی و خاکستری رنگم را از روی خودم کنار زدم و از تخت چوبی کهنه و قدیمیام بیرون آمدم. ماندن در رختخواب و مرور دوبارهی آن کابوس لعنتی برایم به مثال شکنجهای بود که هرگز زیر بار انجامش نمیرفتم. از روی تکه چوب متصل به دیوار کلبهام که از آن به عنوان رختآویز استفاده میکردم ژاکت پشمیِ آبی رنگی را برداشتم و به تن کردم و به سمت در کلبه رفتم، میدانستم که بیرون زدن از کلبه در آن سرمای وحشتناک و هوایی که هنوز کاملاً روشن نشده بود دیوانگی محض بود، اما جز قدم زدن و هوا خوردن روش دیگری را هم نمیشناختم که با استفاده از آن بتوانم کمی به افکار آشفتهام سروسامان دهم و آن صحنههای دردناکی که دیده بودم را از سرم بیرون کنم. از کلبهی چوبیام که بالای تپهای نسبتاً بلند و کمی دورتر از جنگل کاج ساخته شده بود بیرون زدم و تکه چوبی که از آن به عنوان چِفت در استفاده میکردم را انداختم، هوا سرد بود و برف زمین را سفید پوش کرده بود. در همان نزدیکی کلبهام شروع به قدم زدن کردم و هوای سوزناک اول صبح را به ریه کشیدم. آن تصاویر تکراری، آن کابوسهای وحشناک و آن خاطرات زجرآور پیش چشمانم بود و مثل هربار حالم را ناخوش کرده بود. به پشت کلبهام که رسیدم بر روی تکه چوبی که بر روی آن هیزم میشکستم نشستم و نگاهم را به جنگلی که درختان بلندش جلوی رسیدن نور خورشید به زمین را گرفته بودند دوختم. اینجا شباهتی به سرزمین من نداشت، اینجا مکان دور افتادهای بود که به اجبار آن را برای زندگی برگزیده بودم و حالا جز تحمل این وضعیت چارهای نداشتم.1 امتیاز
-
پارت دوم بنظرت آدما عذاب وجدان میگیرن؟! هرچقدرم که خودمو گذاشتم جاش و خواستم بهش حق بدم، دیدم که بیشتر از این رفتار خجالت کشیدم، اگه من بودم واقعا خجالت میکشیدم و شبا خوابم نمیبرد... نفراتی هستند تو زندگیم که حتی اگه بخوامم، نمیتونم ببخشمشون! چون اونجوری احساس میکنم که در حق دل خودم ظلم کردم....رها میکنم و دور میشم اما نمیبخشم چون قلبمو تو مسیرشون قرار دادم و اونا بیاهمیت شمردن و ویرونش کردن و واقعا احساس میکنم که اینجوری احساسم بهتره چون انگار بالاخره بعد مدتها برای احساس و قلب و خودم ارزش قائل شدن و تونستم بپذیرم. هضم کردنش واقعا سخت بود اما قبول کردم. خدایا امیدوارم کلی چسب زخم بزنی به قلبم و بازم ازش محافظت کنید تا خوب بشه اما من بازم چشمام به معجزه و مهربونیای توئه و میکشم کنار. اینبار یقین پیدا کردم که سرنوشت وجود داره و تمام آدما و موضوعات و کارهای ما از قبل مثل یه فیلمنامه تو این دنیا نوشته شده و ما آدما هم مثل بازیگرا به دنیا اومدیم تا اونارو بازی کنیم...چیزی که قرار باشه به تو برسه، از کنارت رد نمیشه، به هیچ عنوان...پس نفس عمیق بکش و چشماتو بلند و بسپار به دستای خدا...0 امتیاز
-
در میان بوتههای تمشک و توت وحشی سینهخیز و آرام خرگوش کوچک و سفید رنگ را دنبال میکردم و حواسم بود که سروصدایی نکنم و خرگوش کوچک را نترسانم. همیشه عاشق حیوانات بودم و به خاطر همین مسئله هم از سمت پدر کم مؤاخذه نشده بودم. کمی دیگر جلو رفتم و وقتی که خرگوش سرجایش ایستاد دست پیش بردم و با دو دستم از روی زمین بلندش کردم. اول ترسید و کمی دست و پا زد، ولی بعد در میان دستانم آرام گرفت. او را بالا گرفتم و به چشمانش نگاه کردم، چشمان درشت و آن بینیِ مشکی و کوچک از او موجودی بانمک و دوست داشتنی ساخته بود. - اسمت چیه خرگوش کوچولو؟ بار دیگر با دقت نگاهش کردم، تپل بود و مثل دانههای برف نرم و سفید. - اسم نداری؟ باشه پس من برفی صدات میکنم، چطوره؟! - هی بچهها نگاش کنین؛ داره با یه خرگوش حرف میزنه! با تعجب به عقب برگشتم و با دیدن جک، ساموئل و رابین اخم کردم؛ هیچ از این عموزادههایم خوشم نمیآمد، زیادی بدجنس بودند و پدر همیشه این سه برادر را با من مقایسه میکرد و انتظار داشت مثل آنها قوی و سریع باشم که خب من نمیتوانستم. - برید پِی کارتون. جک که از آن سه بزرگتر بود قدمی پیش گذاشت و من از ترس خرگوش کوچک را به خودم چسباندم، او هم مثل من میلرزید و قلبش تند میزد. - چی گفتی؟! قدم پیش آمدهی او را با قدمی رو به عقب جبران کردم و با وجود ترسم لب زدم: - برو پی کارت! اینبار ساموئل قدمی پیش گذاشت، من در برابر این سه برادر زیادی کوچک و لاغر بودم. - ببین کوچولو واسهی یه شاهزاده خیلی زشته که توی جنگل دنبال حیوونها بدوعه؛ میفهمی؟ حالا اون خرگوش رو بده به ما و برو خونه. سرم را به دو طرف تکان دادم، نمیخواستم خرگوش بینوا را به دست آن بیرحمها بدهم تا تکهتکهاش کنند و با گوشتش سوپ درست کنند. - نه. ساموئل باز هم قدمی جلو آمد و دست پیش آورد و گوشهای خرگوش را در مشتش گرفت. - ولش کن! خرگوشم را محکمتر گرفتم و او گوشهای خرگوش را کشید، من در برابر او قدرتی نداشتم و خیلی زود خرگوش بیچاره از میان دستانم رها و در دستان ساموئل اسیر شد. - بدش به من! ساموئل بیتوجه به حرف من خرگوش را بالا گرفت و رو به برادرانش پرسید: - چیکارش کنم بچهها؟! کبابش کنیم یا باهاش سوپ درست کنیم؟ جک خندهی کریهی کرد و گفت: - به نظرم سرش رو ببر تا با دست و پاش کباب و با سرش سوپ درست کنیم. ساموئل چاقو را از جیبش بیرون کشید و من با وحشت جیغ کشیدم: - نه، بدش به من لعنتی! خواستم جلوتر بروم، اما جک جلویم را گرفته بود و اجازه نمیداد. ساموئل سر خرگوشی که دست و پا میزد و تقلا میکرد را برید و بیتوجه به منی که همچنان جیغ میکشیدم و گریه میکردم خرگوش را روی دوشش انداخت و خوشحال و خندان همراه با برادرانش دور شد.0 امتیاز