تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/25/2025 در همه بخش ها
-
پارت هفدهم (سومشخص آرمان) در سکوت سنگین اتاق، آرمان پلکهایش را نیمهباز کرد و نفس عمیقی کشید. بوی عطر زنانه، ترکیب سرد دارو و گرمای پوست، هنوز روی بالش و لباسهایش نفوذ کرده بود. قلبش تند میزد و ذهنش در هم ریخته بود، خاطرات گذشته با فهیمه و حضور مهتاب در هم آمیخته بودند، ترکیبی از میل و ترس، عشق و حسادت. او دستش را آرام روی کمر مهتاب گذاشت و احساس کرد همان آرامشی که از کودکی از فهیمه گرفته بود، در این لمس کوچک بازتاب یافته است. هر ضربان قلبش، هر لرزش نفس، او را به گذشته میبرد؛ به روزهایی که فهیمه نزدیکش بود، وقتی پدرش مرد، وقتی کسی نبود جز مادر برای پر کردن خلأ دلش، و به همان لحظاتی که آغوش ممنوعهی او را لمس کرده بود و میدانست که این حس، حقیقتی است که هیچ کس نباید بداند. – نرو… صدای خودش لرزان و خشن بود، اما پر از عمق احساسی بود که نمیتوانست نادیدهاش بگیرد. مهتاب ساکت مانده بود، نگاهش با تمام وجود به او دوخته شده بود، و این نگاه، همان آرامش شکنندهای را که آرمان نیاز داشت، به او میداد. او پلکهایش را بست، و خاطرات مبهم و در عین حال واضح، از لمسها، نگاهها و لبخندهای مادرش، در ذهنش شعلهور شد. مهتاب تنها حضور موقتی و امن بود، ولی هر حرکت او، هر لمس و نفس، او را بیشتر درگیر همان عشق ممنوعه میکرد که فهیمه به او داده بود. آرمان نمیتوانست این وابستگی را انکار کند. – همیشه… باید همینطور بمونی… نجوای او، با لرزش و شدت درونی، فضا را پر کرد. مهتاب به آرامی دستش را عقب کشید، اما آرمان رهایش نکرد. او میدانست که مهتاب، تنها با شباهتش به فهیمه، میتواند آرامش او را تضمین کند، همان آرامشی که سالها در سایهی حضور مادرش تجربه کرده بود. چشمهای آرمان دوباره باز شدند و با نگاه شفاف و سرد، به مهتاب دوخت. او نه با عشق به مهتاب نگاه میکرد، بلکه با قدردانی از کسی که توانسته بود جایگزین همان حس امن مادر شود، کسی که تلخی و شیرینی عشق ممنوعهی او را لمس نکرده بود، اما حالا جلویش ایستاده بود و نمیتوانست او را رها کند. دستش را کمی محکمتر روی کمر مهتاب فشرد و لبهایش را نزدیک گوشش برد، نجوا کرد: – توروخدا… این حسو خراب نکن… مهتاب لرزید، اما آرمان متوقف نشد. او به گذشته و حال همزمان فکر میکرد؛ به روزهایی که فهیمه او را به عنوان همسر آینده و عشقش نگاه میکرد، به بوسههای ممنوعهای که هرگز فراموش نشده بود، به همان پیوندی که دلش را به مادر گره زده بود. و حالا مهتاب، همچون سایهای از گذشته، در مقابلش ایستاده بود؛ نه جای مادر، نه عشق، اما بستر امنی برای احساساتش. آرمان نفس عمیقی کشید و دوباره دستش را رها نکرد. او حس میکرد هر لحظهی سکوت، هر نگاه و هر نفس، همان بازی خطرناک و ممنوعه را جلو میبرد، بازیای که هیچ کس نمیتوانست پایانش را پیشبینی کند، و تنها راه عبور از آن، لمس، نگاه و نفسهای مشترک بود. – تو… خیلی خوبی… خیلی بهتر از اون… صدایش نرم و لرزان بود، اما پر از حقیقتی تلخ و سنگین که سالها در درونش پنهان شده بود. مهتاب شنید، اما هیچ پاسخی نداد. آرمان فهمید که حضور او، هرچند کوتاه، کافی بود تا قلب و ذهنش را به آرامش موقتی برساند، اما وابستگی و عشق ممنوعه به فهیمه همچنان در رگهایش جاری بود. او سرش را کمی پایین انداخت و نفس کشید، ذهنش بین گذشته و حال سرگردان بود، بین مهتاب و خاطرات ممنوعهی مادر، و با هر لحظه، بیشتر در این بازی نامرئی گرفتار شد، بازیای که تنها با لمس، نگاه و حضور مداوم مهتاب ادامه داشت.0 امتیاز
-
پارت شانزدهم مهتاب هنوز کنار تخت نشسته بود، اما دیگر دست آرمان را نگه نمیداشت. او دست خود را به آرامی رها کرده بود، نه از روی ترس، بلکه از روی یک حس جدید: او دیگر در حال جنگیدن نبود، او در حال تجزیه و تحلیل یک پدیده بود. بوی عطر زنانه روی بالش، آن عطرِ سرد و داروئی که طعم دارو را با پوست داغ مخلوط میکرد، او را تا عمق خاطرات مبهمی که از مادر آرمان (فهیمه) داشت، پیش برد. خاطراتی که اغلب در حاشیه بودند، در پسزمینه مکالمات عصبی آرمان، یا در نگاههای لحظهای فهیمه در مراسمهای خانوادگی. مهتاب به آرمان نگاه کرد. او پلکهای سنگینش را بسته بود و تنفسش منظم بود، گویی از دنیای واقعی جدا شده و به مکانی امن پناه برده بود. اما این آرامش، مهتاب را مضطرب میکرد. این آرامش، آرامش کسی بود که مطمئن است محافظی قدرتمند بالای سرش ایستاده است. مهتاب آهسته از جا بلند شد، حرکاتش اکنون آگاهانه، بدون صدای اضافی بود. او به سمت کمد لباسهای آرمان رفت. نه به دنبال لباس خودش، بلکه به دنبال چیزی که آرمان شاید ناخودآگاه به آن چسبیده باشد. او لباسهای راحتی آرمان را بررسی کرد. پیراهنی خاکستری که آرمان معمولاً در خانه میپوشید. انگشتانش را روی پارچه کشید. همانجا بود؛ یک حس ضعیف، اما مشخص، از بوی فهیمه. بویی که او فکر میکرد فقط در اتاق خواب مادر باقی مانده است. مهتاب برگشت و به سمت پنجره رفت. لحظهای مکث کرد و آرمان را از نظر گذراند. ناگهان، بدون هیچ دلیلی، او همان ژست دفاعی مادر را تقلید کرد: دستهایش را روی هم قفل کرد و چانهاش را کمی بالا برد، نگاهی که بیشتر شبیه قضاوت بود تا آرامش. آرمان در خواب تکان خورد. مژههایش لرزیدند. پلکهایش باز شدند. نگاهش ابتدا تار بود، اما به محض این که روی مهتاب ثابت شد، آن حالت وحشتزدهی چند لحظه پیش، جای خود را به یک آرامش عجیب داد. او به آرامی دستش را به سمت مهتاب دراز کرد. اما این بار، مهتاب نلرزید. او هم دستش را دراز کرد، و وقتی دستشان در هم گره خورد، آرمان لبخند زد. این لبخند، تلخترین لحظه برای مهتاب بود. این لبخندی نبود که برای او باشد. این لبخندی بود که فقط برای تسکین میآمد. -آروم باش… صدای آرمان خشن و خوابآلود بود. - آروم باش… اینجا دیگه امنه. و در همان لحظه، آرمان یک کار انجام داد که قلب مهتاب را از جا کند: او دست مهتاب را به سمت صورتش برد و گونهی او را به آرامی لمس کرد. حرکت بسیار نرم بود، انگار که از شکستن شیشه میترسید. - نذار بری… آرمان نجوا کرد، صدایش حالا کمی شفافتر شده بود. - توروخدا، تو نباید این حس رو خراب کنی. مهتاب میدانست که “این حس” چه حسی است. آن حسی نبود که در لباس عروسی با او به اشتراک گذاشته بود؛ آن حسی بود که در سایه، در آن سکوت پُر از عطر مادر، به آن تکیه کرده بود. مهتاب از این سکوت آشفته بیرون آمد. او باید میفهمید که این وابستگی چقدر عمیق است. او گفت - آرمان، یکم صبر کن، زود برمیگردم. آرمان پلک زد و دستش را رها کرد. - باشه. مهتاب به سرعت به اتاقش رفت. از لباسهایی که مادرش برایش فرستاده بود (به بهانه “تطبیق سبک زندگی”) یک بلوز ابریشمی سرمهای رنگ که به یاد دارد مادر آرمان از او گرفته بود و در یکی از جشنها پوشیده بود، بیرون کشید. لباس قدیمی نبود، اما رنگ و جنسش حس یک کپی دقیق را میداد. وقتی برگشت، آرمان هنوز روی تخت نشسته بود، اما حالا کمی بیقرار به نظر میرسید، انگار که در غیاب او، آن “تسکین” در حال محو شدن بود. مهتاب به آرامی وارد اتاق شد و خود را در معرض دید او قرار داد. او منتظر یک فریاد، یک شوک، یک سوال نبود. او منتظر یک تغییر وضعیت بود. آرمان سرش را بالا آورد. نگاهش روی مهتاب ثابت شد. ابتدا چشمانش گشاد شدند، سپس… آرام شدند. انگار که یک تصویر مخدوش، ناگهان وضوح خود را بازیافته بود. - تو… آرمان زمزمه کرد. نفسش بند آمده بود. - تو… او از جا بلند شد، بسیار سریعتر از حد معمول. قدمهایش محکم و هدفمند بودند، نه لرزان و مردد. او به سمت مهتاب آمد، نه با احتیاط عاشقانه، بلکه با میل تملک محض. وقتی به او رسید، دستهایش را دور کمر مهتاب حلقه کرد و او را به سمت خود کشید. مهتاب از شدت ناگهانی، پشتش به چارچوب در خورد. آرمان صورتش را در موهای مهتاب پنهان کرد و عمیق نفس کشید. این بار، عطر مهتاب نبود که او را مست کرد؛ این بار، بوی ترکیبی بود که میدانست. عطر مهتاب با آن بوی نافذِ مادر که عمداً روی لباس پاشیده بود. آرمان زمزمه کرد - همیشه… باید همینطور بمونی. من نمیتونم تو رو از دست بدم. تو… تنها کسی هستی که اجازه میده اون آرامش رو داشته باشم. این جمله، ضربه نهایی بود. مهتاب میدانست. او برای آرمان، صرفاً یک بستر امن بود تا بتواند در کنارش، عشق ممنوعهاش به مادر را توجیه کند و هرگز احساس گناه نکند. او فقط یک پردهی نازک بین آرمان و جنون مادر بود. ترس مهتاب به یک اطمینان سرد تبدیل شد. او در این بازی، تنها یک عروسک بود، یک «جایگزین خوب». او دستهایش را روی شانههای آرمان گذاشت و سعی کرد او را عقب بزند، اما آرمان مقاوم بود. - آرمان، این منم! مهتابم! او فریاد زد، صدایش حالا واقعی بود، پر از درد. آرمان سرش را بالا آورد. چشمانش دیگر تار نبودند. آنها اکنون شفاف، اما پر از یک سردی بینهایت بودند که تنها از کسی برمیآید که هویت واقعیاش را با دیگری پیوند داده است. او به مهتاب نگاه کرد، نه با عشق به او، بلکه با قدردانی از شباهتش به شخصی دیگر. گفت - میدونم تویی… و تو خیلی خوبی. خیلی بهتر از اون.0 امتیاز