رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/24/2025 در همه بخش ها

  1. 📚✨ اعلان انتشار رمان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: ال تایلر 🖋 نویسنده: @سارابـهار از نویسندگان حرفه‌ای نودهشتیا 🎭 ژانر: فانتزی 🌸 خلاصه داستان: خون‌آشام‌هایی که با برخوردِ نور آفتاب و حتی نورِ کم‌سوی مهتاب، می‌سوزند! 📖 برشی از رمان: – هی! اونی‌که روی زمین افتاده چیه؟ تیموتی خشک لب زد: – یه انسان! پیکی با تعجب پرسید: – انسان؟! انسان دیگه چه کوفتیه؟! 🔗 لینک دانلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/10/24/دانلود-رمان-ال-تایلر-از-سارابهار-کاربر/
    2 امتیاز
  2. (سومشخص مهتاب) در بسته شد و سکوت، همانند پرده‌ای سنگین، فضا را پوشاند. هوا مثل آبی راکد ایستاده بود و هر نفس، سنگینی خودش را داشت. مهتاب به در خیره شد، قلبش تند می‌زد و دست‌هایش بی‌قرار روی لبه‌ی تخت کوبیده می‌شدند. نگاهش به آرمان افتاد، هنوز چشم‌هایش بسته بودند و نفس‌های آرامش، اما پر از علامت سؤال، در فضا پیچیده بود. او قدمی نزدیک‌تر رفت، بویی غریب از عطر تازه روی بالش به مشامش رسید؛ عطری زنانه، نرم اما نفوذی، بویی که نمی‌توانست از آن چشم‌پوشی کند. مهتاب دستش را روی پتو گذاشت و لحظه‌ای تردید کرد؛ حرکتی ساده بود، اما انگار هر حرکتش، مثل برشی کوچک در زمان، تأثیری عمیق می‌گذاشت. ناگهان انگشت‌های آرمان، سبک اما مصمم، دستش را گرفتند. نه محکم، نه خشن، اما به اندازه‌ای کافی که مهتاب خشکش بزند. قلبش فشرده شد و لب‌هایش بی‌اختیار گفتند: – نرو... صدایش در سکوت پیچید، پر از تردید و ترس، اما همچنین با حسی که او نمی‌توانست تعریفش کند. – نرو... مثل اون نرو. مهتاب لبش را گاز گرفت و چشم‌هایش را بست. نمی‌توانست بفهمد منظور آرمان کیست — مادرش؟ یا خودش؟ یا چیزی مبهم که نمی‌توانست به نامش صدا بزند حتی نمی‌دانست منظورش از اون کی هست. نفس‌هایش کوتاه شد و قلبش به تندی می‌زد، هر ضربان، صدای سکوت را بیشتر می‌کرد. گوشه‌ی ذهنش، خاطره‌ای مبهم از مادر آرمان که به آرمان نزدیک می‌شد، دوباره شعله‌ور شد، و مهتاب حس کرد چیزی خطرناک در حال شکل گرفتن است. قدم‌هایش آهسته به سمت تخت نزدیک شد. دستش را روی شانه‌ی آرمان گذاشت، اما او به عقب نخورد. انگشت‌هایش هنوز دست او را محکم گرفته بودند، مثل اینکه می‌خواستند چیزی را نگه دارند — چیزی که شاید هیچ وقت نباید در دست گرفته می‌شد. سایه‌ی نور از پنجره‌ی نیمه‌باز روی دیوار کشیده شد و هر جنبش کوچک، هر نفس، هر حرکت، شبیه تصویری در حرکت بود که مهتاب نمی‌توانست آن را از هم جدا کند. چشم‌هایش از اضطراب پر شده بودند، اما هر چیزی درونش از کنجکاوی نیز لبریز بود؛ کنجکاوی‌ای که به آرامی تبدیل به ترسی نامرئی می‌شد. – آرمان... خوبی؟ صدایش حتی برای خودش لرزان بود. هیچ پاسخی دریافت نکرد. فقط مژه‌های آرمان اندکی لرزیدند و مهتاب فهمید که او چیزی را حس کرده است، اما هنوز نمی‌دانست چه چیزی. لحظه‌ای نشست کنار تخت و نفس عمیقی کشید. ذهنش پر از سوالات بی‌جواب بود، بویی که هنوز روی بالش بود، لمس آرام دست‌ها و حرکات نامحسوس آرمان، همه و همه در هم آمیخته بودند تا او را در دامی از احساسات مبهم گرفتار کنند. صدای آرام قوری از آشپزخانه آمد و فضا را از شدت سنگینی اندکی سبک کرد، اما نه برای مدت طولانی. مهتاب حس کرد زمان کش آمده و هر ثانیه، پر از شک و اضطراب است. نگاهش به آرمان افتاد؛ چیزی در آن چشم‌های بسته موج می‌زد ولی او نمی‌دونست چی و تنها می‌دانست که همه چیز در این اتاق، حتی سکوتش، حالا تغییر کرده بود. هر لحظه‌ی بعد، ذهنش به گذشته و حال پیوسته شد. خاطراتی کوچک، لبخندهای مخفی، نگاه‌هایی که هیچ‌وقت فراموش نشده بودند، دوباره تداعی شدند و حسادت، ترس و کنجکاوی را در هم آمیختند. مهتاب خود را درگیر یک بازی نامرئی یافت؛ بازی‌ای که قوانینش را نمی‌دانست اما هر حرکت او، هر نفس و حتی سکوتش، بر نتیجه تأثیر می‌گذاشت. او ناگهان روی تخت نشست، دستش را روی زانوهایش گذاشت و آرام نفس کشید، سعی کرد ذهنش را آرام کند، اما هر تصویر و بویی که در اتاق بود، مثل صدای موج‌های دریا، آرامش را از او می‌ربود و قلبش را به تپش می‌انداخت. افکارش به اطراف چرخیدند، بین آرمان، مادرش و آن عطر، تا جایی که او دیگر نمی‌توانست مرز واقعیت و حدس‌ها را تشخیص دهد. هر لحظه که می‌گذشت، مهتاب عمیق‌تر در این احساسات غرق می‌شد؛ ترس و میل، کنجکاوی و شک، همه در یک ترکیب خطرناک و هیجان‌انگیز که ذهنش را پر کرده بود. اکنون او نه فقط ناظر، بلکه بخشی از این بازی پنهان شده بود، بازی‌ای که هیچ کس نمی‌توانست پایانش را پیش‌بینی کند و همه چیز به نفس‌ها، نگاه‌ها و لمس‌های کوچک وابسته بود.
    1 امتیاز
  3. من به یک نقد دیگه احتیاج دارم ولی فعلا باید منتظر نقد رمان‌های بقیه باشم
    1 امتیاز
  4. درود عزیزان! برای دادن جلوه و زیباتر شدن نوشته هاتون میتونید تو همین تالار با زدن تاپیک درخواستتون رو ثبت کنید. بعداز ثبت درخواست تیم مدیریت براتون گرافیستی در نظر میگیرن، گرافیست با شما تحت نظر مدیر بخش ارتباط میگیره و تا شما رنگ، شخص و... باهاش در میون بزارید. البته که قبل درخواست باید بیست پارت از رمان یا ۱۰ پارت از داستان‌تون رو اپلود کرده باشید پس حین ثبت درخواستتون لینک رمان مورد نظرتون هم برامون توتاپیک درخواستی که زدید ارسال کنید. قلمتون مانا🌷
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...