پارت نوزدهم
گفتم:
ـ حرفات با ویچر خیلی منو تحت تاثیر قرار داد و واقعا دلم نمیخواد اینقدر ناراحت ببینمت!
اومد نزدیکم و تو چشمام نگام کرد و گفت:
ـ چرا ناراحتیه من برات مهمه؟!
گفتم:
ـ چون برخلاف شما من هنوز تو وجودم احساس دارم و نمیتونم بهش بیتوجه باشم، حتی اگه اون ناراحتی، ناراحتیه دختره دشمنم باشه!
جسیکا از حرف من متعجب شد، انگار اولین بار بود که میدید یه نفر به احساساتش اهمیت میده اما واقعیت ماجرا این بود که من مجبور بودم...برای پیروز شدن مقابل ویچر باید این دختر یجوری بهم کمک میکرد....باید دیدش و نسبت به زندگی عوض میکردم!
بعدش رفتم کنار پنجره وایستادم و رو بهش گفتم:
ـ خب نمیای؟!
جسیکا که هنوز تو شوک حرف من بود، با تعجب نگام کرد و گفت:
ـ کجا؟!
با مهربونی رو بهش گفتم:
ـ مگه نمیخواستی توی شهر قدم بزنی و آدما رو از نزدیک ببینی؟!
با خوشحالی گفت:
ـ چرا ولی...
گفتم:
ـ ولی چی؟!
سرشو انداخت پایین و با ناراحتی گفت:
ـ بابام اگه بفهمه...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
ـ بابات هیچ چیزی نمیفهمه!