رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      449


  2. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      665


  3. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      1,470


  4. سایان

    سایان

    گرافیست


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      82


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/11/2025 در پست ها

  1. پارت نوزدهم گفتم: ـ حرفات با ویچر خیلی منو تحت تاثیر قرار داد و واقعا دلم نمی‌خواد اینقدر ناراحت ببینمت! اومد نزدیکم و تو چشمام نگام کرد و گفت: ـ چرا ناراحتیه من برات مهمه؟! گفتم: ـ چون برخلاف شما من هنوز تو وجودم احساس دارم و نمی‌تونم بهش بی‌توجه باشم، حتی اگه اون ناراحتی، ناراحتیه دختره دشمنم باشه! جسیکا از حرف من متعجب شد، انگار اولین بار بود که می‌دید یه نفر به احساساتش اهمیت میده اما واقعیت ماجرا این بود که من مجبور بودم...برای پیروز شدن مقابل ویچر‌ باید این دختر یجوری بهم کمک می‌کرد....باید دیدش و نسبت به زندگی عوض می‌کردم! بعدش رفتم کنار پنجره وایستادم و رو بهش گفتم: ـ خب نمیای؟! جسیکا که هنوز تو شوک حرف من بود، با تعجب نگام کرد و گفت: ـ کجا؟! با مهربونی رو بهش گفتم: ـ مگه نمی‌خواستی توی شهر قدم بزنی و آدما رو از نزدیک ببینی؟! با خوشحالی گفت: ـ چرا ولی... گفتم: ـ ولی چی؟! سرشو انداخت پایین و با ناراحتی گفت: ـ بابام اگه بفهمه... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ بابات هیچ چیزی نمی‌فهمه!
    1 امتیاز
  2. پارت هجدهم تو دلم یه هوفی کردم و گفتم: ـ من حالا حالاها باید روی این دختر کار کنم، اینجوری نمیشه! بعد که دید سکوت کردم و حرفی نمیزنم، اومد مقابلم گفت: ـ جوابمو نمیدی؟! سعی کردم بحث و عوض کنم و با لبخند رو بهش گفتم: ـ من آرنولدم، گرچه از پدرت خوشم نمیاد اما از آشنایی با تو خوشبختم! دستش و دراز کرد و گفت: ـ منم جسیکام، از آشنایی باهات خوشبختم! دستشو فشردم و ناخنای بلندش یکی از انگشتامو زخم کرد‌‌‌...خودش متوجه شد و گفت: ـ ببخشید! خندیدم و گفتم: ـ این ناخنارو کوتاهم کنی، اتفاق خاصی نمیفته‌ها! زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: ـ مثل اینکه یادت رفته که من یه جادوگرم! چیزی نگفتم که رفت روی تختش نشست و گفت: ـ خب آرنولد، نمی‌خوای بگی؟! با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ چی رو؟! گفت: ـ اینکه چرا میخواستی باهام ملاقات کنید و اون پَر روی بهم دادی؟
    1 امتیاز
  3. - وای من خیلی خسته شدم میشه یکم استراحت کنیم؟ نیم نگاهی به خورشیدِ درحال غروب و پس از آن به لونایی که خسته و نالان ایستاده و نفس‌نفس میزد انداختم، در همین چند ساعت بیش از پنج بار برای استراحت و خوردن خوراکی در راه ایستاده بودیم. - ولی همین چند دقیقه‌ی پیش استراحت کردیم، اینجوری باشه تا هفته‌ی دیگه هم به مقصدمون نمی‌رسیم. لونا غر زد: - یکم من رو درک کن راموس، من هنوز قدرت سابقم رو به دست نیاوردم. هوفی کشیدم، انگار چاره‌ای نبود مجبور بودیم شب را در همین حوالی بگذرانیم. - خیلی خب، مثل این‌که مجبوریم یه جایی رو پیدا کنیم تا شب رو اونجا بگذرونیم. لونا نگاهی به دور و اطرافش انداخت و در همان حال گفت: - من یه غار همین دور و اطراف دیدم، شاید بتونیم شب رو اونجا بمونیم. در تأیید حرفش سر تکان دادم. - باشه، جایی که میگی رو نشونم بده. *** روبه‌روی ورودی غار با شاخه‌های خشک درختان آتشی درست کرده و چند دانه سیب زمینی کوچک را درون آن برای پختن شدن گذاشته بودم. - فکر می‌کنی تا فردا بتونیم به پشت اون تپه‌ها برسیم؟ نگاهی به سمت لونا که بغل دستم کنار آتش نشسته و دستانش را بر روی آتش گرفته بود تا گرم شود انداختم. - نمی‌دونم، ولی باید زودتر خودمون رو به یه شهر یا دهکده برسونیم چون زیاد خوراکی همراهمون نیست و اینجا هم حیوونی نیست که بشه شکارش کرد. لونا سری تکان داد. - فقط امیدوارم زودتر به سرزمین جادوگرها برسیم، تموم خانواده‌ی من هنوز توی اون قلعه زندانی‌ان و منتظرن که من نجاتشون بدم. این‌بار من در تأیید حرف لونا سر تکان دادم، هربار که او را اینطور غمگین می‌دیدم از خودم متنفر می‌شدم؛ از خودم متنفر می‌شدم که باعث و بانی تمام این زجر و مصیبت‌ها برای مردم سرزمینم بودم و حالا هیچ‌کاری برای درست کردن این وضعیت از دستم برنمی‌آمد
    1 امتیاز
  4. کمی که حال لونا بهتر شد با کوله‌باری از وسایل و خوراکی راهیِ پیدا کردن سرزمین جادوگرها شدیم. از مکان دقیق آن سرزمین خبر نداشتیم و می‌دانستیم که با راه پرخطری روبه‌رو هستیم، اما با اینحال از هیچ چیز ابایی نداشتیم و برای نجات سرزمینمان حاضر بودیم هر خطری را به جان بخریم. - حالا از کدوم طرف بریم؟! نگاهی به دور و اطرافم که سراسر درختان سر به فلک کشیده‌ی کاج بود و تراکمشان فضای جنگل را تاریک کرده بود انداختم؛ حس ششمم می‌گفت که باید از سمت چپ، یعنی درست قسمتی که به کوه و تپه‌های آن‌ سمت جنگل می‌رسید برویم و خوشبختانه از تمام چیزهایی که به گرگینه‌ها مربوط میشد من این حس ششم را خوب به ارث برده بودم. - حسم میگه باید از سمت چپ بریم، فکر می‌کنم پشت اون تپه‌ها و کوه‌‌ها به یه جایی میرسه. لونا نگاهی به سمتی که اشاره کرده بودم انداخت و حالت زاری به خود گرفت. - پشت اون تپه‌ها و کوه‌ها؟! ولی تا اونجا که خیلی فاصله‌ است. شانه‌ای بالا انداختم، من که هیچ قدرت خارق‌العاده‌ و گرگینه‌ای نداشتم باید نگران این میزان فاصله می‌بودم نه این دختر با آن قدرت و سرعتش. - خب که چی؟! بالاخره که باید از یه جایی شروع کنیم. لونا سر تکان داد و به ناچار همراه و هم‌قدم با من به سمت تپه‌ها به راه افتاد. - وای چقدر این کوه‌ها بلنده! نگاهی به صورت گلگون از خستگی‌اش انداختم و به رویش لبخند زدم. - خب تبدیل شو و سریع و راحت این کوه‌ها رو برو بالا. لونا نگاه پر تردیدی به سمتم انداخت. - تبدیل بشم؟ پس تو چی؟! بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداختم. - منم همینطوری راه میام. لونا سر تکان داد و گفت: - نه منم همینطوری میام؛ دلم نمی‌خواد تنهات بذارم. باز به رویش لبخند زدم، دخترک مهربان هر روز بیشتر از دیروز با محبت‌هایش دلم را می‌برد.
    1 امتیاز
  5. - خب اون در عوضش قرار بود برات چی‌کار کنه؟! لونا نیم نگاهی سمت من انداخت. - اون بهم راه نجات سرزمین گرگ‌ها رو نشون داد. کنجکاو و دقیق خودم را جلو کشیدم و به او خیره شدم، یعنی راهی برای نجات سرزمین گرگ‌ها وجود داشت؟! - چه راهی؟! - اون گفت نجات سرزمین گرگ‌ها به دست یه آلفاس. به دست یک آلفا؟! آن آلفا که بود؟! آن آلفایی که می‌گفت حالا کجا بود؟! - اون... اون آلفا کیه؟! الان... الان کجاست؟! لونا دستانش را درهم گره کرد و با ناراحتی گفت: - نمی‌دونم، اون زن بهم گفت وقتی که اون نامه رو به خانواده‌اش رسوندم می‌تونم ازشون بخوام که توی پیدا کردن آلفا کمکم کنن. لحظه‌ای به فکر فرو رفتم، کاش من هم می‌توانستم به لونا در پیدا کردن آلفای منتخب کمک کنم، آنطور شاید آن‌همه عذاب وجدانی که بر گردنم بود رهایم می‌کرد. - تو... تو می‌دونی که سرزمین جادوگرها کجاست؟! لونا سری تکان داد. - نه، ولی می‌تونم با حس شیشمم اونجا رو پیدا کنم. پلک روی هم گذاشتم، من باید به لونا کمک می‌کردم؛ جدا از این‌که با این‌کار عذاب وجدانم کم میشد دلم هم نمی‌آمد که دخترک را در این راه پرخطر تنها بگذارم. - من هم باهات میام. لونا با تعجب ابروهایش را بالا انداخت. - چی؟! آممم... منظورم اینه که چرا می‌خواهی همچین کاری بکنی؟! دست به سینه زده نشستم. - خب من هم دلم می‌خواد برای نجات سرزمینم یه کار بکنم، بعلاوه نمی‌تونم تو رو توی این راه پرخطر تنها بذارم. حالا درسته که زیاد قوی نیستم، اما سعی می‌کنم کمکت کنم. لونا لبخند مهربانی زد. - نه منظورم این نبود، اتفاقاً تو تا همین حالا هم خیلی به من کمک کردی. من هم لبخندی به رویش زدم، دخترک هم مثل من عجیب مهربان بود. - پس بهتره بری و استراحت کنی، چون حالت که بهتر بشه باید بریم و سرزمین جادوگرها رو پیدا کنیم.
    1 امتیاز
  6. لونا با تعجب تکرار کرد: - خب؟! اخم درهم کشیدم، باید می‌دانستم اینجا چه‌خبر است. - اون‌ها کی بودن؟! چرا دنبال تو می‌گشتن؟! لونا نگاهش را به زیر پایش دوخت و مغموم و گرفته لب زد: - اون‌ها از سربازهای پادشاه آلفردِ خون‌آشام بودن‌. قدمی پس رفت و بر روی صندلی نشست و نگاه بی‌حواسش را به گوشه‌ای دوخت. من هم چند قدمی پیش رفتم و روی کاناپه نشستم. - روزی که سرزمین گرگ‌ها به دست خون‌آشام‌ها افتاد اون‌ها ریختن توی شهر و از تموم مردم خواستن که توی پیدا کردن آلفا‌های فراری بهشون کمک کنن، بعضی‌ها قبول کردن و بعضی‌‌ها هم مثل من و خانواده‌ام نه. لونا همانطور که به گوشه‌ای خیره بود پوزخندی زد، انگار که در افکار و خاطراتش غرق شده و چیزی از دور و اطرافش نمی‌فهمید. - سربازهای پادشاه هم ریختن توی شهر و‌ تموم گرگینه‌هایی که قبول نکرده بودن باهاشون همکاری کنن رو گرفتن و توی اون قلعه‌ی لعنتی زندانی کردن. کلافه دستی به صورتم کشیدم، کم کم شنیدن این ماجرا داشت برایم سخت و دردناک میشد. - توی اون قلعه به جز ما گرگینه‌ها یه زن جادوگر هم بود؛ وقتی که داستان زندگیمون رو و وضعیت سرزمینمون رو فهمید گفت در صورتی که ما حاضر باشیم کاری که میگه رو براش انجام بدیم بهمون کمک می‌کنه. برای پرت کردن حواس خودم از احساس بد و آزاردهنده‌ای که داشتم پرسیدم: - چه کاری؟! لونا از جیب لباسش تکه‌ی پوستینی" بیرون آورد و گفت: - گفت این نامه رو برای خانواده‌اش نوشته و از من خواست که به سرزمین جادوگرها برم و این نامه رو به پدر و مادرش که پادشاه و ملکه‌ی اون سرزمین هستن برسونم. (پوستین به تکه چرم یا پوست حیواناتی گفته میشود که در گذشته از آن به جای کاغذ برای نوشتن نامه استفاده می‌کردند.)
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...