تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/07/2025 در پست ها
-
درخواست کاور برای رمانم رو دارم1 امتیاز
-
تازه از توی رختخواب بیرون آمده بودم که متوجهی رفت و آمدهای عجیب خدمه و ناآرامیهای داخل قصر شدم. متعجب و گیج سراغ مادرم رفتم و دلیل این همهمه را پرسیدم و مادر گفت که خونآشامها قصد حمله به قصر را دارند و از من خواست به اتاقم بروم و تا زمانی که خودش یا پدر به سراغم نیامدهاند بیرون نیایم، اما او چه میدانست از کنجکاوی و اشتیاق من برای دیدن خونآشامها؟! بیتوجه به حرف مادرم برای دیدن خونآشامها از اتاقم بیرون زدم و آرام و پاورچین به سمت قصر اصلی که جایگاه پدرم و وزیرهایش بود رفتم. جثهی لاغر و کوچکم را پشت یکی از ستونهای سنگی قصر پنهان کردم و یواشکی به آن سمت از قصر نگاه دوختم. افرادی بلندقد، لاغر اندام و پوشیده در لباسهای سیاه که رنگی پریده، چشمانی سرخ و نیشهای بیرون زده از دهانشان داشتند تمام قصر را احاطه کرده و شمشیرهایی که در دست داشتند نشان از صلحطلبیشان نمیداد. مردی که تنها رگههای قرمز رنگ لباسش و آن تاج روی سرش او را از دیگر سربازهایش متمایز کرده بود چند قدمی به پدر که جلوتر از تمام افرادش شمشیر به دست ایستاده بود نزدیک شد و گفت: - بهتره تسلیم بشی جورج بزرگ، فکر نمیکنم با این تعداد کم سربازهات توانی برای مقابله با لشکر من داشته باشی. پدر سرش را به طرفین تکان داد و محکم و قاطع گفت: - تسلیم شدن من رو باید توی خواب ببینی آلفردِ شرور! مرد خونآشام خندهی بلندی سر داد و من با شنیدن قهقهی بلندش مو به تنم راست شد، حالا دلیل ترس مردم ونگرانی مادر و پدرم را میفهمیدم، این موجودات بیرحم و پلید واقعاً ترسناک بودند! - پس میخوای در برابر من بایستی؟! - مطمئن باش که اینکار رو میکنم، من قسم خوردم که تا آخرین قطرهی خونم بجنگم و نذارم سرزمینم به دست موجود پلیدی مثل تو بیوفته! و پس از گفتن این حرف به هیبت گرگ در آمد و به سمت مرد خونآشام حملهور شد؛ مرد خونآشام که انگار انتظار این حمله را نداشت روی زمین افتاد و پدر به گردن لاغر مرد چنگ زد و گلویش را به قصد خفگی فشرد. صورت رنگ پریدهی مرد به کبودی میزد و دست و پایش را تند و تند تکان میداد و من در دل به پدرم بابت این قدرتش افتخار میکردم.1 امتیاز
-
تختخوابم را به لونا داده بودم و خودم توی سالن کنار شومینه تشک پهن کرده و خوابیده بودم. دستانم را زیر سرم گذاشته و به هلال ماه نمایان از پس پنجره نگاه دوخته بودم و تمام افکار فراریِ در طول روز ذهنم را احاطه کرده بود. چند روز دیگر سالروز بدترین روز زندگیام بود، سالروز مرگ پدرم، مادرم و سرزمینم. غلتی زدم و پشت به پنجره خوابیدم؛ امروز به قدر کافی با افکارم خودم را ویران کرده بودم و دیگر فکر کردن و غصه خوردن برای امروزم بس بود. چشمانم را بستم و همانطور که مدام افکارم را از سرم پس میزدم چشمانم گرم شد و به خواب رفتم. *** تمام سرزمین را آشوب و ناآرامی فرا گرفته بود و این ناآرامی به قصر هم منتقل شده بود؛ با اینکه من معمولاً از تمام اتفاقات افتاده در سرزمین بیخبر میماندم، اما اینبار خبر احتمال حملهی خونآشامها به سرزمینمان را از عموزادههایم و تعدادی از مردم شنیده بودم. تمام دانستههای من از خونآشامها به کتابهایی که خوانده بودم و داستانهایی که از مادر و پدربزرگم شنیده بودم محدود میشد و برعکس دیگر افراد که ترسیده بودند من بسیار برای دیدن خونآشامها کنجکاو و مشتاق بودم. تعدادی از مردم سرزمین ترسیده و درحال ترک خانهها و دهکدههایشان بودند و تعدادی دیگر خود را برای جنگ با خونآشامها آماده میکردند و در این بین پدر هم مشغول تدارک دیدن لشکری برای ایستادن جلوی دشمن بود و خود فرماندهی آن لشکر را به عهده گرفته بود. چند روز بعد خبر حملهی خونآشامها به ما رسیده بود و پدر و لشکرش به دهکدههای درگیر جنگ اعزام شده بودند، اما به دلیل تعداد بالای سربازان دشمن و همکاری گروهی از اشباح با آنها لشکر پدر در جنگ شکست خورده و بیش از نیمی از سرزمین گرگها به دست خونآشامها افتاده بود. حالا تمام تلاش پدر محافظت از پایتخت و قصر بود چون اگر قصر به دست خونآشامها میافتاد سرزمین گرگها به معنای واقعی نابود میشد.1 امتیاز
-
ساندویچ شماره شش🩸 از وقتی سوار ماشین شدم، نیک سعی داره بهم بگه چی شده؛ فقط اگه ویلیام از خوندنِ دستور پختِ جدید کیک خونش دست برمیداشت، شاید متوجه میشدم نیک داره درباره رستوران حرف میزنه، یا خاطرات خیانت اکسش رو برام مرور میکنه. - نیک قسم میخورم اگه دوست پسرتو خفه نکنی، قطع کنم! نمیدونم نیک دقیقا چی توی حلق ویلیام فرو کرد که به طور ناگهانی، صداش از جهان هستی حذف شد. از فِراری قرمز جلوم سبقت گرفتم. دستش رو روی بوق گذاشت و فحشهای داغ حواله من کرد. با شنیدن فحش آخرش، آروم گفتم: - اوه! این یکی جدید بود. سعی کردم یادم نگهدارم تا توی یک موقعیت مناسب ازش استفاده کنم. - نارسیس سالمی؟! حواسم جمع نیک شد که هنوز پشتخط بود. - بگو نیک، میشنوم. موهای لخت و بلندم رو پشت گوشم هُل دادم، معمولا این کار رو برای بهتر شنیدن انجام میدادم. نیک حرف زد و من سعی کردم فینفینهاش رو نادیده بگیرم. وقتی بالاخره تموم شد، هوف بلند و بالایی کشیدم. نیک نفسی گرفت و همزمان، من هم ماشینم رو کنار ردیفِ ماشینهایی که انگار همین الان از کارواش بیرون اومدن پاک کردم. نیک با نهایت ناامیدی پرسید: - درستش میکنی نارسیس، مگه نه؟ باید مشتریها رو میدیدی، به زور جلوشونو گرفتیم با بازرس درگیر نشن. کیفم رو برداشتم و گفتم: - درباره این بازرسه... میخوام همه چیزو بدونم نیک. از مارک شیرخشکی که توی نوزادی خورده، تا سایز کفش الانش! قبل از پیاده شدن، بهش اطمینان دادم: - درستش میکنم. از ماشین فاصله گرفتم و سوتی کشیدم. رنگ ماشین زیر لایههای خاک و گِل پوشونده شده بود و بین اون ماشینهای درخشان، مال من یک جوجهاردک زشت محسوب میشد؛ جوجه اردکی که چندتا پرنده بیادب روی سرش خرابکاری کرده بودن. روبروی عمارت باشکوه بلادبورن ایستادم و برای دیدن انتهای اون، سرم رو بالا گرفتم. میتونستم سر هشتادتا گاومیشی که داشتم شرط ببندم که شیرپیر داشت از پنجره اتاقش من رو تماشا میکرد. مو به تنم سیخ شده بود! در رو کوبیدم. همونقدر که من به خودکار اعتقاد نداشتم، خانواده بلادبورن از زنگها فراری بودن. زن جوانی با لباس مخصوص خدمتکارها در رو برام باز کرد و سر تکون داد. - منتظرته. نفسعمیقی از هوای آزاد گرفتم که مطمئن بودم توی اون عمارت جهنمی، بهش نیاز پیدا میکردم. قدم برداشتم و وارد عمارتی شدم که سالها قبل ازش بیرون انداخته شدم.1 امتیاز
-
ساندویچ شماره پنج🩸 اونجا بود. درست روی در بزرگ و باشکوه رستوران، یک برگه سفید با این محتوا چسبونده شده بود: "این محل بنا به دستور دایرهی بهداشت محیط و بر اساس مقررات ایمنی و بهداشت مواد غذایی تعطیل شده است. ورود یا بازگشایی این مکان بدون مجوز از مقام محلی، تخلف محسوب میشود." ویلیام از پشت بهم نزدیک شد و گفت: - میتونستن بهتر عمل کنن، منظورم اینه که فقط نگاش کن! اصلا در شان بلادبورن نیست. باید مراسمی چیزی میگرفتن و به تو هم خبر... کلارا میشه کمتر آرنجتو توی پهلوم فرو کنی؟ اون کاغذ هیچ وزنی نداشت اما شبیه یه خنجر توی گلوم فرو رفته بود و اجازه نمیداد نفس بکشم، یه خنجر آلوده به زهر. - چطور این اتفاق افتاد؟ نیک و ویلیام به هم نگاه کردن و همزمان، سیبک گلوی جفتشون بالا و پایین شد. حواسم بود که مردمک چشمهای کلارا چطور تبدیل به دو توپِ شناور در اشک شده بود. پشت به در ورودی بلابورن ايستادم تا اون برگه جلوی چشمم نباشه. - کلارا تقصیر تو نیست. رو به نیک فریاد زدم: - نمیخواین بگین چه اتفاقی افتا... گوشیم توی جیب دامنم شدوع به لرزش کرد. دستهام رو مشت کردم. کلارا یک قدم نزدیکتر شد و گفت: - جواب نده! گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم و با دیدن اسم ذخیره شدش، گلوم رو صاف کردم. دکمه سبز رو لمس کردم و بلافاصله گفتم: - میتونم توضیح بدم. صدای نفسهای سنگین پشت خط شبیه غرش یک شیر قبل از پرش روی طعمهش بود. ویلیام و نیک دستهای همدیگه رو گرفته بودن، من میدونستم بین این دونفر یه خبری هست. - بیا عمارت! - حتما همین الا... صدای بوقهای ممتد نشون داد این مکالمه خیلی وقته که از طرف اون تموم شده. گوشی رو پایین آوردم و به کلارا نگاه کردم. - چی گفت؟ چی گفت؟ انگشت اشارهام رو به سمت نیک و ویل گرفتم. - به وقتش به حساب شما دونفر میرسم. تو رستوران من قرار میذارید؟ دستهاشون رو عقب کشیدن، نیک به کفشهاش و ویلیام به آسمون خیره شد. سینهام رو از هوای شب پر کردم و گفتم: - تو راه برام تعریف کن چه اتفاقی افتاده.1 امتیاز
-
-جادوی پنجم- تینا به سمت آدریان برگشت و او اصلا دلش نمیخواست کتکی مثل گریگوری بخوره! تینا در یک قدمی آدریان ایستاد. قدش کمی، تنها کمی از آدریان بلندتر بود و همین، بیشتر به تینا احساس قدرت میداد. دست بالا آورد که آدریان چشم بست؛ میترسید یکی زیر گوشش بخوابونه. اما تینا یقهی آدریان رو مرتب کرد و با لحن آرومی گفت: - یکبار دیگه، فقط یک بار دیگه بخوای با ما کار کنی، یا مارو توی دردسر بندازی، بلایی سرت میارم که درد گریگوری پیشش مثل یک جوک باشه. فهمیدی پسر خوب؟ آدریان بزاقش رو فروخورد و پلک زد. تینا با چشمهای جمع شده نگاهش کرد. توی سکوت به هم خیره بودن که صدای بلند زنگ و بعد فریاد آقای چانگ، باعث شد شانههای هرسه از جا بپره و بترسن. - هی، باید برید سرکلاساتون! آهای جیمز، دم اون گربه ی بدبخت رو رها کن. گبی، اون طلسم وارونگی رو تمومش کن و بذار همکلاسیت بیاد رو زمین! خانم یویو! بچههارو از تو باغچه جمع کن! *** معلم، خانم پاتریشیا پیِرس، درحال تدریس اصول فنون جادوگری بود. درسی به شدت خسته کننده که تنها قسمت جذابش، کارهای عملیاش بود که اونهم آدریان هربار درش گند به بار می آورد. مشغول بازی با مداد سبز رنگش بود و به این فکر میکرد حالا که همگروهی نداره، باید خودش دست به کار بشه و یکی از بهترین معجونهارو درست کنه. چراکه با ترکیب طلسمها و ورد های متفاوت، یاد گرفته بودن معجون بسازن. کلاس تموم شد. بچهها وسایلهارو جمع کردن و باید کم کم به خونه برمیگشتن. آدریان که وسط افکارش خوابش برده بود، با ضربهای به سرش با درد از خواب پرید و اطراف رو نگاه کرد. با دیدن گریگوری و دار و دستهاش که با خنده نگاهش میکردن، اخمی کرد و جای دردناک سرش رو خاروند. - چته؟ گریگوری با خنده، پیشونی آدریان رو به عقب هول داد و گفت: - دست و پا چلفتی! و همراه سه دوست قد بلند و قلدرش، خندید. آدریان اخمی کرد و بی توجه به آزار هاشون، مشغول جمع کردن کتابهاش شد. گریگوری، به سمت در خروجی کلاس رفت؛ اما از متلکهاش، چیزی کم نشد. - شنیدم طبق معمول گند زدی پارکر! واقعا احمقی. و با خنده هایی بلند، از کلاس خارج شدن. تنها کسی که توی کلاس مونده بود، آدریان بود. غم بزرگی توی دلش نشست. انگار گریگوری، مستقیم قلبش رو توی مشت گرفته بود و فشار میداد. نمیخواست مثل بچه ها گریه کنه. پس با فشردن لبهاش به هم و اخم شدید، وسایلهاش رو جمع کرد و به سمت کتابخانه مدرسه، راه افتاد.1 امتیاز
-
-جادوی چهارم- آدریان دست خیسش رو میون موهاش کشید تا مثل صورتش، تمیزش کنه. تینا، طلبکار و دست به سینه و کریستوفر با شانههایی افتاده، منتظر به او نگاه میکردن. آدریان خوب که مطمئن شد موهاش به هم ریخته و البته تمیز هم شده، به سمت دو همکلاسیاش برگشت و با فکری که در لحظه توی سرش جرقه حورده بود، گفت: - من یه ایدهی جدید دارم... صحبتش تموم نشد که تینا، تکیه از دیوار سرویس بهداشتی پسرانه گرفت و با قدمهای بلند به سمت آدریان رفت. آدریان شوکه شده چند قدم به عقب رفت. تینا، دختر به شدت ترسناکی بود! وقتی با اون چشمهای آبی روشنش به کسی خیره میشد، انگار به عمق روح طرف مقابلش نفوذ میکرد! آدریان که به دیوار پشتش چسبید، یکهو درب یکی از اتاقکها باز شد و صدای کشیده شدن سیفون اومد. خروج یکی از پسرهای کلاسشون از اتاقک و قرار گرفتنش بین تینا و آدریان، باعث توقف تینا شد. پسر، گریگوری تامس، نگاهش بین هرسه نفر داخل دستشویی چرخید و روی تینا متوقف شد. - واو؛ تینا! فکر نمیکنی جایی که ایستادی یکم نامناسب باشه؟ تینا دودی از کلهاش بلند شد و لگدی به سمت گریگوری پرتاب کرد. - دهنت رو ببند بی مصرف! گریگوری با ترس عقب کشید؛ اما تینا نه! دوباره به سمتش حمله ور شد که آدریان و کریستوفر، به نیت میانجیگری، خواستن جلو بیان؛ اما با ضربه ی عمیق و شدید تینا به دردناک ترین قسمت گریگوری، هردو با وحشتی بیشتر، به جای خودشون برگشتن. گریگوری نفسش حبس و صداش توی گلو خفه شد و زانو زد. تینا دست به کمر نگاهش کرد و گفت: - بار آخرت بود با من حرف میزنی. حالا گورتو گم کن! گریگوری از پایین، با صورتی که شبیه گوجه فرنگی پلاسیده شده بود، به تینا نگاه کرد. تینا که نگاه خیرهاش رو دید، ناگهانی سمتش خم شد. - چته؟! گریگوری که انتظار حذکت ناگهانی تینا رو نداشت، بدون توجه به دردش و دستهای نشستهاش، از دستشویی پسرانه پابه فرار گذاشت.1 امتیاز
-
- خب میبینی که من ندارم! لونا با شنیدن لحن شاکی و عصبانیام کمی عقب نشینی کرد و با ناراحتی گفت: - ببخشید، من نمیخواستم ناراحتت کنم. پوفی کشیدم و دست سردم را محکم به صورتم کشیدم، تقصیر دخترک چه بود؟! او که از حال خراب من خبر نداشت. - مهم نیست، فراموشش کن. لونا قدمی پس رفت و گفت: - من میرم بیرون که مزاحمت نباشم. و بیآنکه به من اجازه بدهد که بگویم مزاحم نیست و من با حضور در کنارش احساس آرامش میکنم آشپزخانه را ترک کرد. کلافه و عصبی دستی به صورتم کشیدم؛ کاش برای بهتر کردن این حال و احوالاتم راهی داشتم، کاش برای جبران اشتباهاتم فرصتی داشتم. هوفی کشیدم و حرصم را با فشردن چاقو بر روی قارچهای کوهی خالی کردم، گرچه که این حرص و غصه تا وقتی که آن خاطرات برایم تداعی میشد و ضعیف بودنم را به یادم میآورد با من بود. آنقدر درگیر افکار و احساسات متناقضم بودم که نفهمیدم غذا را چگونه سرهم کردم و دست آخر غذایم شور و بیرنگ از آب در آمد آبروی من را پیش روی لونا ریخت. - خیلی شوره نه؟ لونا درحالی که سعی میکرد لبخند کمرنگش را بر روی لبش نگه دارد و چهرهاش از بدمزگی غذایم درهم نرود جواب داد: - نه، زیاد هم بد نیست. پوزخندی زده و ظرف غذای تقریباً دست نخوردهام را کمی عقب راندم. - لازم نیست دروغ بگی، خودم میدونم افتضاح شده! با این حرفم لونا خندید و من پس از مدتها لبخند کمرنگی بر لبم نشست. - ولی حداقل قابل خوردنه، این رو جدی میگم. سر تکان دادم؛ شاید اگر من هم اینقدر کامم از یادآوری خاطراتم تلخ نبود میتوانستم کمی از آن را بخورم، اما حیف که غصه خوردن حسابی سیرم کرده بود. - به هر حال من که نمیخورمش، تو هم اگه بخواهی میتونی بریزیش دور. لونا سرش را به طرفین تکانی داد. - نه اتفاقاً من میخوام بخورمش و بعدش برای تشکر از تو ظرفهاش رو بشورم. دستم را بر روی دست او که قصد بلند شدن داشت گذاشتم و گفتم: - نه، تو هنوز حالت خوب نشده نباید کار کنی. لونا به آرامی دست گرمش را از زیر دستم کشید. - من خوبم راموس، لازم نیست نگران باشی. سر به تأیید تکان دادم، اما بودم. من پس از مدتها و بعد از پدر، مادر و سرزمینم نگران این دخترک زیبارو بودم.1 امتیاز
-
تبرم را پشت کلبه و در کنار هیزمها گذاشتم، وارد کلبه که شدم لونا را دیدم که کنار شومینه نشسته و کتاب یادگاریِ پدرم را در دست داشت. - کتاب میخونی؟ لونا با شنیدن صدایم از جای پرید و وقتی نگاهم را دید با خجالت سر پایین انداخت. - آممم ببخشید حوصلهام سر رفته بود اومدم بیرون و این کتاب رو که دیدم کنجکاو شدم تا بخونمش. آرام سرم را تکانی دادم، چه اشکالی داشت اگر کتابم میتوانست او را سرگرم کند؟! - اشکالی نداره، راحت باش. همانطور که وارد آشپزخانه میشدم پرسیدم: - از صبح چیزی خوردی؟ از صدای قدمهای آرام و با طمأنینهاش متوجه ورودش در پشت سرم به آشپزخانه شدم. - نه، راستش خیلی هم گرسنمه! به رویش لبخند آرام و بیجانی زدم، سوخت و ساز بدن ما گرگینهها زیادی زیاد بود و در این یک چیز من و او با هم یک وجه اشتراک داشتیم انگار. - باشه، الان یه چیزی برای خوردن درست میکنم. ایستادنش در پشت سرم را احساس کردم و پس از لحظهای صدای کنجکاوش را شنیدم. - راستی مگه تو نرفته بودی که ماهی بگیری؟ پس اونها کجان؟! نفسم را عمیق بیرون دادم و دور از چشم او کلافه دستی به پیشانیام کشیدم، حالا چه باید میگفتم؟! میگفتم برای گریه و خالی کردن خودم به دریاچه رفته بودم نه برای ماهیگیری؟! - نتونستم ماهی بگیرم. لونا قدمی برداشت و کنار دستم ایستاد و به من که مشغول خُرد کردن قارچ برای پختن خوراک بودم خیره شد. - ببینم تو نمیتونی مثل بقیهی گرگینهها شکار کنی؟ منظورم اینه که تبدیل بشی و مثل یه گرگ دنبال شکارت بیوفتی؟! - نه. لونا باز پرسید: - چرا؟! لحظهای از انجام کارم باز ایستادم، این بحث را اصلاً دوست نداشتم. - چون من وقتی که تبدیل میشم هم قدرت زیادی ندارم. تلخندی به دهان از تعجب باز ماندهی لونا زدم، دیدن یک گرگینهی ضعیف و بیمصرف تعجب هم داشت؛ نداشت؟! - ولی... ولی این چطور ممکنه؟! حتی گرگینههای نابالغ هم وقتی که تبدیل میشن قدرت زیادی دارن. لبخندم جمع و اخمی به جان ابروهای شمشیریام افتاد، این حرف و تحقیر را چندین بار از پدرم شنیده بودم.1 امتیاز
-
پارت یازدهم پرسیدم: ـ تو میدونی احساسات مردم رو کجا نگه میداره؟! گفت: ـ نه...هیچکس نمیدونه! اون احساسات تنها دارایی ویچر برای زندگیش تو این شهره و مطمئن باش که از اون مثل تخم چشماش مراقبت میکنه! گفتم: ـ من نمیذارم که اینجور بشه! پیرمرد گفت: ـ به اندازه ویچر اگه قدرت داری پس میتونی! گفتم: ـ شاید به اندازه ویچر قدرت نداشته باشم اما جسارت مقابله با بدی و ظلم و دارم...اگه مردم هم ازش نمیترسیدن و در کنار هم با قدرت مقابل ویچر وایمیستادن، الان وضعیت شهر به این حال و روز نمیافتاد! گفت: ـ الان میخوای چیکار کنی؟! گفتم: ـ الان باید برم به قصرش و یه سر و گوشی آب بدم تا ببینه که هر کاری هم که انجام بده، روی من اثری نداره! پیرمرد پرسید: ـ اگه طلسمت کرد چی؟ به گردنبند توی گردنم اشاره کردم و گفتم: ـ وجود من در مقابل تمام طلسما مقاومه!1 امتیاز
-
پارت دهم پیرمرد با دیدن من گفت: ـ تا برسم اینجا، جونم به لبم رسید! همه جا دارن نگهبانی میدن. با اطمینان خاطر گفتم: ـ نگران نباش، همه چیز درست میشه! پرسید: ـ خب قراره چی بدونی جوون؟ گفتم: ـ برام تعریف کن که چی به سر این شهر و مردمش اومده؟ روی شن نزدیک دریاچه نشست و به منم اشاره کرد تا کنارش بشینم و بعدش خیره شد به غروب آفتاب و گفت: ـ یه زمانی مردم این شهر برای شکر گزاری موقع غروب خورشید، میومدم اینجا اما الان دیگه احساسی نیست تا بهشون یادآوری کنه! نگاش کردم که ادامه داد و گفت: ـ سالیان پیش این جادوگر بعنوان یه آدم عادی وارد این شهر شد و کم کم برای خودش یه امپراتوری ساخت و یسری از آدمای سست اراده رو توی گروه خودش جمع کرد...شروع کرد به گرفتن مالیات از مردم. اگه مردم مالیات نمیدادن، یا کارشونو از بین میبرد یا یکی از اعضای بدنشون و میگرفت برای خودشون...کم کم که دیگه مردم از قدرتش ترسیدن و همین ترس مردم به قدرتش اضافه کرد...شروع کرد به تهدید کردن مردم که اگه قرار باشه کسی تو این شهر زنده بمونه باید احساس مثبت خودشو به اون بده، یکی حس دلسوزی، یکی حس مهربونی، یکی حس شادی....حتی احساسات بچه ها رو هم گرفت تا به قدرت خودش اضافه کنه و الان دیگه کاملا کنترل این شهر و آدماش تو دستاشه!1 امتیاز
-
ساندویچ شماره چهار 🩸 از من جدا شد و نگاهش رو به پایین دوخت. - معذرت میخوام. سرم رو تکون دادم که یعنی اشکالی نداره. من کلارا رو پذیرفته بودم، با وجود اینکه از روز اول میدونستم جای خون توی قلبش، فقط احساسات میجوشه. - از کجا فهمیدی اینجام؟ چشمهام رو توی حدقه چرخوندم. - اوه بذار حدس بزنم؛ یک نفر خیلی اتفاقی همیشه بهم میگه که یک روز میاد بالای صخره و خودشو از شر من و سختگیریام خلاص میکنه! خیلی وقت بود که داشت با موهاش ور میرفت و اونها رو دور انگشتش میپیچید. - حق با تو بود... من فقط فکر میکردم اون با بقیه فرق داره. شونه بالا انداختم. فقط اگه صورتش اینقدر بیچاره نبود، بهش میگفتم: من که بهت گفته بودم! - نارسی، پاهاتو ببین! به محض گفتن این حرف، سوزش غیر قابل تحملی از سمت کف پاهام احساس کردم. - پابرهنه از صخره بالا اومدی؟ - چیز مهمی نیست، بیا برگردیم. کلارا به شدت سر تکون داد و انگشت اشارهاش رو زیر آسمون شب، چپ و راست بُرد. - حق نداری از جات تکون بخوری! تو ماشینه؟ میرم برات میارمشون. اجازه دادم این مکالمه رو برنده بشه. وقتی به اندازه کافی پایین رفت، گوشیم رو از جیب دامن کوتاهم بیرون کشیدم و شماره گرفتم. تماس وصل شد اما صدایی ازش بلند نشد. کوتاه گفتم: - کد بیست و هفت رو اجرا کن. قطع کردم. کلارا که با کفشهام برگشت، بالاخره تونستم بهش لبخند بزنم... خب، حداقل تلاشم رو کردم. وقتی به رستوران رسیدیم، ضربهای به بازوم زد و بلند گفت: - اونجا چه خبره؟! هردو پیاده شدیم. دندونهام رو به هم ساییدم و فریاد زدم: - نیک، این گاومیشها چرا جلوی رستورانن؟ یادمه بهت گفتم ببریشون به حیاط پشتی! متوجهی که با این کارت چه خسارتی... - نارسیس، کلارا! خدا رو شکر که اینجایید. به طرف ویلیام برگشتم. - اینجا چی کار میکنی؟ چرا توی آشپزخونه نیستی؟ انگار که حرفم رو نشنیده باشه، به طرف کلارا رفت و سرتاپاش رو وارسی کرد. - تو حالت خوبه؟ سالمی؟ نباید به خاطر نارسیس دست به همچین کار احمقانهای بزنی، درسته که اون رئیس همه ماست، اما باید تا حالا فهمیده باشی که چقدر خودخواه و... صدای نالهی گاومیشها داشت مغزم رو رنده میکرد. فریاد زدم: - ویل! شبیه یک عروسک کوکی به سمتم برگشت. - بله نارسیس؟ اوه! چیزی اذیتت میکنه؟ آخه پرههای دماغت درست شبیه اژدهاییه که داره برای آتیش زدن یه شهر آماده میشه! میدونی، در واقع اونا اصلا افسانهای نیستن و طبق مقالهای که هفته گذشته روی تبلتم خوندم... حنجرهام میسوخت و نمیتونستم با فریاد زدن، متوقفش کنم. - اینجا چه خبره؟ چرا شما سر کارتون نیستید؟ این گاومیشهای عوضی درست جلوی رستوران من چه غلطی میکنن! یکی از گاومیشها صدای بلندی از خودش درآورد که اگه کورسهای کوفتیِ زبون حیواناتم رو کامل کرده بودم، احتمالا منظورش رو میفهمیدم. - رستوران پلمب شده! صدای آروم نیک، علیرغم پنجاه گاومیش وراج به گوشم رسید. ویلیام به طرز مسخرهای سکوت کرد و کلارا دستش رو جلوی دهنش گذاشت: - هین! نیک یک نفسه گفت: - برای همینه سرکارمون نیستیم نارسیس، چون دیگه کاری نداریم! بلادبورن برای همیشه از دست رفت. نیک رو کنار زدم و سعی کردم از بین گاومیشها راه باز کنم. نیک منفیبافترین خونآشام روی زمین بود، آره، همینطوره. هیچکس حق نداره بلادبورن رو پلمب کنه، وگرنه مطمئن میشم که طلوع خورشید فردا رو نبینه!1 امتیاز