تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 09/07/2025 در پست ها
-
سلام علیکم خوبین؟ کاملا اتفاقی بین کلی کار و درگیری فکری که داشتم به سرم زد این ماه خونین رو از دست ندم و بیام بشینم پای خاطره های ترسناکتون! دخترای هاگوارتز حتما شرکت کنید که برای شما خیلی واجب و شیکتره چون زری برای شما هدیه داره، مگه میشه نداشته باشه؟ بالاخره خسوفه و این شب مخصوص دخترای ماوراء هستش✨ • یه اتفاق ترسناک تعریف کنید، قرار نیست حتما برای خودتون اتفاق افتاده باشه میتونه برای اقوام یا دوست باشه فقط تعریفش کنید تا از این دوشب لذت ببریم🔮 • این خاطره میتونه سکانسی از فیلم یا پاراگرافی از یک کتاب باشه در این صورت حتما اسم فیلم و کتاب رو ذکر کنید😉 •میتونید حتی عکسی که شبیه به خاطره ای که تعریف میکنید هستش رو هم ارسال کنید✨ @هانیه پروین @عسل @سایان @shirin_s @QAZAL @Taraneh @S.Tagizadeh @ملک المتکلمین @Amata @آتناملازاده @سایه مولوی @Mahsa_zbp44 امتیاز
-
دقیقا. و ببین حالت عادی من هیچوقت اینقدر راحت منصرف نمیشم! کلا پامو میکنم تو یه کفش که کارمو انجام بدم، فکر کن خواب هم مونده بودم و تو سیل خودمو از بابل رسوندم به بابلسر که هرجور شده برسم سرکلاس تا حذف نشم ولی یه حسی یه لحظه باعث شد دلم بسوزه و از ماشین پیاده شم... نمیدونم والا ولی زنه خیلی واقعی بود، حتا هنوزم چهرش یادمه اما اون راننده میگفت حدود صد متر جلوتر اون ماشین رفت زیر کامیون و اون صندلی جلو خالی بود و هیچ زنی مسافر اون ماشین نبوده... اما دوستامم میگن احتمالا به روح بوده تو قالب انسان... برگ ریزون ترین خاطره زندگیم بود:))3 امتیاز
-
با هر جمله ای که خوندم چشام گرد شد دختر اون پیرزن به نظر من اجل بوده که به اون شکل در اومده تا بتونه تورو منصرف کنه چون وقت تو هنوز نرسیده پس میدونسته که دل مهربونی داری از این در وارد شده ولی واقعا اون لحظه دل آدم یهو میریزه🥲2 امتیاز
-
یه چیزی که برای من خیلی برگ ریزون بود، این بودش که ترم سوم کارشناسی بودم و سه جلسه سر یه درس عمومی ۸ صبح شنبه غیبت داشتم و اگه اون روز هم که شب قبلش تا دیروقت عروسی بودم و نمیرفتم استاد حذفم میکرد! خیلی هم استاد سخت گیری بود. خلاصه... اون روز خواب موندم و به سختی نیم ساعت کار داشت تا کلاسم شروع بشه، تاکسی سوار شدم و تا میدون اصلیه بابلسر رفتم...وقتی رسیدم ده دقیقه وقت بود تا برسم سر کلاس. یهو سیل گرفت...سه نفر پشت تاکسی نشسته بودن و من جلو نشستم و تا رفتم در تاکسی و ببندم یه خانوم پیر مانع از بستن در شد...با لحن خیلی مظلومانه گفت دخترم میشه تو با ماشین بعدی بری؟ من نوهام خونه مریضه، باید سریع برم. گفتم خانوم من ده دقیقه دیگه کلاسم شروع میشه اگه این جلسه هم نرسم، استاد حذفم میکنه. تاکسی بعدی هنوز مسافر سوار نشده و کلی باید معطل شم...حالا زنه زیر سیل خیس شده بود و واقعا چهره معصومی داشت و نمیدونم چی شد که دلم سوخت! بازم گفت دخترم بخدا اگه مجبور نبودم، بهت اصرار نمیکردم...باید سریعتر برم پیشش! حالا همین لحظه راننده هم بهمون گفت، لطفا زودتر تصمیم بگیرین، مردم معطل شدن! به ساعت نگاه کردم و با ناراحتی تو دلم گفتم که در هر صورت من که به کلاس نمیرسم، پس این خانومه سوار شه و برسه به نوهاش. تا پیاده شدم، زنه کلی دعام کرد و گفت انشالا که خیر ببینم و این حرفا، اما من ته دلم ناراحت بودم که از اون درس حذف میشم و مجبورم ترم بعد دوباره برش دارم...خلاصه اون روز ساعت نه با یه تاکسی دیگه رسیدم دانشگاه و هرچی با اون استاد حرف زدم قبول نکرد که حذفم نکنه و اسمم و از لیست حذف کرد...خیلی ناراحت شدم و بخاطر دلسوزی بیجای خودم پیش خدا و دوستان خیلی گله کردم اما....اتفاق برگ ریزووون کجا بود!!!!! پس فرداش که دوباره رفتم سوار تاکسی بشم برم دانشگاه، دیدم که پشت شیشه ماشینش عکس اعلامیه ترحیم همون راننده که اون روز سوار ماشینش شده بودم زده و نوشته: حلالم کنید! با تعجب گفتم: ای وای این آقا من دو روز پیش سوار ماشینش شده بودم و میخواستم برم دانشگاه که یه خانوم پیری جلومو گرفت و نذاشت من سوار بشم، واقعا دنیا چقدر عجیبه آدم از یک ساعت بعدشم خبر نداره! راننده بهم گفت : خانوم پیر؟ گفتم آره چطور مگه؟ گفت این رفیقمون همون دو روز پیش که سیل میزد، همون ساعتی که من از ماشینش پیاده شدم و رفتم ، نزدیک میدون رفت زیر کامیون و خودشو تمام مسافرای تاکسی مُردن...حالا قیافه من!! بعدش گفت ولی صندلی جلو خالی بود! هیچ خانوم پیری سوار اون تاکسی نشده بود! من مو به تنم سیخ شده بود...اصلا باورم نمیشد!! گفتم مگه میشه؟! من حتی قیافه پیرزنه هم یادمه! اصرار داشت که بره پیش نوه مریضش! باعث شد من درسمم حذف بشم! راننده گفت خدا خواست از مرگ تو جلوگیری کنه توسط اون کسی که دیدی! از درست حذف شدی اما نخواست تو رو از صحنه روزگار حذف کنه! اونجا بود که از صمیم قلب خداروشکر کردم و دیگه بعد اون اتفاق هیچوقتتتت بابت اینکه یه چیزی تو زندگیم از نظرم بد پیش رفت پیش خدا غر نزدم! چون میدونم پشتش یه حکمتی بوده که به صلاحم هست... به نظر شما اون پیرزنه که من دیدم واقعا روح بود؟؟ حتی با اینکه الان چند سال ازش گذشته اما قیافشو یادمه... پ ن: وقتی اصرار داشتم که هر طور شده به اون کلاس برسم و ندونسته داشتم به کام مرگ میرفتم، خدا هم با اصرار، اینجوری از مرگم جلوگیری کرد:)) هنوزم نمیدونم چطور شد که قبول کردم از اون تاکسی پیاده شم!!!؟؟ چی تو صورت اون زن دیدم، دلم سوخت.2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
اینم بگم که سراغ خوناشاما نرید. اونا الان ماه خونیه و رسما در اوج قدرتن. هیچ شانسی در قبالشون ندارید. مثلا به شخصه میخواستم امشب برم خونه دوستم ولی گفتم مگه دیوونم؟ فردا میرم که کمخطرتره.2 امتیاز
-
امشب ماه گرفتگیه. سطح قدرت گرگینهها به حداقل خودش میرسه. گفتم که اگه احیانا قصد گیر انداختن یکیشونو داشتید، امشب وقتشه.2 امتیاز
-
✨🗝️برنده های مسابقه پنج کلید🗝️✨ مثل همیشه قلمتون بسی خوش نوشت دخترای من تبریک به تک تک شما عزیزان🤍✨ برنده خونآشام: @هانیه پروین برنده جادوگر: @Taraneh برنده ارواح: @عسل برنده گرگینه: @سایه مولوی جوایز این دست مسابقه👇🏻 مدال+ 550 امتیاز مسابقه بعدی: آغاز فینال و چالشهای جذاب هاگوارتز در ۲۰ شهریور⏳🤍⏳2 امتیاز
-
وای من یه بار روستا بودم خونهی مامانبزرگم؛ خانوادگی جمع بودیم و تعداد خیلی زیاد بود. همون موقع هم دختر داییم به دنیا اومده بود و تقریبا بیشتر افراد خونه رفته بودن بیمارستان و تعداد کمی خونه مونده بودیم و از شانس خیلی خوبمون برقا هم رفته بود و دمدمای غروبم بود. قبرستون روستا هم دقیقا بالای خونهی بابابزرگمه و اولین خونه هم ماییم باز هم از شانس خوبمون! دستشویی هم آخر حیاطه. رفتم دستشویی، قبل از اینکه وارد بشم دیدم صدای اسب و این چیزا میاد از بالای قبرستون اما نگاه که کردم هیچی نبود. بعدش که اومدم بیرون و دستام رو شستم، رفتم پیش بقیه نشستم. توی حیاط بودیم و بازی میکردیم، حیاط هم خیلی بزرگه و درخت داخل حیاط زیاده، مخصوصا درخت گردو! بعد همینطوری که نشسته بودم یه چیزی رو میدیدم که توی سیاهی داخل گاری که ته حیاط بود نشسته. همش نگاه کردم، هی اینور اونور و دیدم، یکم رفتم جلو دیدم بازم هستش. به بقیه بچهها گفتم، اما همه گفتن نه چیزی نیست توهم زدی و این حرفا. وقتی نگاه میکردم بودش کاملا توی تاریکی و خودشم سرتا پا سیاه بود اما وقتی نور میگرفتم بهش هیچیی نبود اصلا؛ منم با فکر اینکه توهم زدم و ذهنم برای خودش داستان میسازه، بیخیالش شدم اما هنوز هم درست همه چزئیاتشو یادمه... حتی موقع خواب هم که من توی حیاط خوابیدم کاملا واضح میدیدمش که تکون میخوره یا میشینه و نگاه میکنه سمت ما رو...1 امتیاز
-
پارت دهم به هرحال مامان از چیزی خبر نداشت که بخواد کاری کنه. رفتم، جلوی پاش نشستم و دستهاش رو بوسیدم اما بهم نگاه نمیکرد. با اینکه از درون داغون بودم، اما گفتم: ـ میدونم خاتون خانوم من، اما من فقط حرفای شما رو شنیدم. باید بدونم دلیل کارش چی بوده و چرا با احساس من بازی کرده. مگه من بازیچه دستش بودم که این کارو باهام کرده؟ اگه دنبال پول بود، از همون اول بهم میگفت، من چهار برابرشو بهش میدادم، نه اینکه قلبمو بهش بدم... مامان پیشونیم رو بوسید و گفت: ـ اونا گدا گشنهان پسرم، اون دختر اصلا احساس سرش نمیشه. باور کن ارزششو نداره که داری اینجوری خودتو بهم میریزی. بلند شدم و با ناراحتی گفتم: ـ میخوام توی چشمام نگاه کنه و بگه دوسم نداشته، بگه همش بازی بوده. آدرسشونو میخوام مامان. مامان از روی صندلی بلند شد و گفت: ـ باشه، ولی یه شرط دارم فرهاد. گفتم: ـ چی؟ گفت: ـ بعدش که به حرف من رسیدی، وقتی برگشتیم، باید با ارمغان ازدواج کنی! اون دختر در خور خانوادمونه و تنها نوه دختری طایفه اکبر شهمیرزاده، باباش تاجر فرشه و تازه، خودشم خوشگله و کاملا برازندته... اصلا حرفهای مامان رو نمیشنیدم و توی ذهنم، فقط داشتم دنبال دلیل میگشتم. مامان همینطور پشت سرهم حرف میزد: ـ بعدشم باید بری بالا سر کارخونه وایستی و کارت رو بگیری تو دستت و بعدشم نوه... از اونجایی که تهش رو میدونستم، دستهام رو بردم بالا و گفتم: ـ باشه مامان، هر چی بگی قبوله! اگه حرف تو باشه، بعد از اینکه برگشتم، با اون دختر ازدواج میکنم.1 امتیاز
-
پارت نهم گفتم: ـ اما... حرفم رو قطع کرد و گفت: ـ ولی دیدی که لیاقت تو رو نداشت و فقط دنبال پولمون بود پسرم. اصلا در حد تو هست که با همچین آدمایی سلام کنی؟ میدونی دختره موقع رفتن، حقوقشو شمرد و گفت نتیجه کار من و بابام بیشتر از این مقداره؟! هر لحظه بیشتر از حرفهای مامان تعجب میکردم، چطور ممکنه؟! یعنی تمام اون حرفها و قولها و نگاهها دروغ بود؟ یعنی واقعا یلدا دنبال پول بود؟ مامان رفت، روی صندلی نشست و ادامه داد: ـ منم چون واسه ما زحمت کشیده بودن، دو تا پاکت بیشتر بهشون دادم. منتظر بودم تا ببینم اون از تو حرفی میزنه یا نه؛ اما فرهاد... اون هیچی نگفت. نمیتونستم باور کنم! مامان از نگاهم متوجه شد که باورم نمیشه، سریع الفت خانوم رو که سرکارگر خونمون بود صدا زد. الفت خانوم سریع اومد و مامان ازش پرسید: ـ به آقا فرهاد بگو که یلدا امروز چیکار کرد! الفت خانوم بهم نگاه کرد و عین حرفهای مامان رو برام تکرار کرد. گفتم: ـ خیلی خب، کافیه! الفت خانوم ساکت شد. رو به مامان گفتم: ـ من میخوام با خودش حرف بزنم. الفت خانوم به جای مامان گفت: ـ اما آقا فرهاد، اون دختر فقط دنبال پول... مامان، حرف الفت خانوم رو قطع کرد و خیلی عادی گفت: ـ خیلی خب الفت، میتونی بری! گلدون روی زمین رو هم جمع کن لطفاً! بعد کمی مکث، لبخند تلخی زد و گفت: ـ مشخصه که پسرم، به این آدمای بی سر و پا بیشتر از حرفای مادرش اعتماد داره، قبوله پسرم. از اینکه دلخورش کردم، از خودم ناراحت شدم.1 امتیاز
-
پارت هشتم چی داشت میگفت؟ دنیا داشت دور سرم میچرخید. یلدا بدون هیچ توضیحی، این کار رو باهام نمیکرد! من اون رو به اندازه خودم میشناختم، اما شاید... شاید راجع بهش اشتباه کردم. یهو مامان با تعجب گفت: ـ ببینم اصلا چرا احمد آقا و دخترش باید اینقدر برات مهم باشن فرهاد؟ چیزی هست که من ازش بیخبرم؟! تازه یادم افتاد که مامان، اصلا از موضوع من و یلدا خبر نداشت و من قرار بود باهاش در میون بزارم؛ پس کار مامان نمیتونه باشه. دلم میخواست با تهدید مامان رفته باشه تا بتونم برش گردونم، اما مثل اینکه حرف مامان درست بود... اما برای چی؟ چرا؟! از صبح چه چیزی تغییر کرده بود؟ چرا از عشقمون دست کشید؟! مامان دستشو گذاشت زیر چونم که باعث شد نگاهم توی نگاهش گره بخوره و پرسید: ـ نمیخوای بگی پسرم؟ انگار کوه غم روی سینهم فرود اومده بود. محکم بغلش کردم، زار زدم و گفتم: ـ مامان من خیلی دوسش داشتم... اونو خیلی دوست داشتم! به خاطرش دیگه برنگشتم کانادا! مامان پشتمو نوازش کرد، اما برخلاف تصورم، نه عصبانی شد و نه تعجب کرد. در حالت عادی، باید بابت اینکه من به دختر خدمتکار دل باختم، خونه رو روی سرم خراب کردم و باهام کلی بحث میکرد؛ اما چیزی نگفت. اشکهام رو پاک کردم و گفتم: ـ مامان نمیخوای چیزی بگی؟ مامان با لبخند گفت: ـ امروز که اون تاج گل رو توی دستت دیدم، حدس زدم که خبراییه؛ اما منتظر بودم خودت بهم بگی.1 امتیاز
-
در دل تاریکی شب پشت پنجرهی قدی قصر ایستاده بود و شبگرد ها را زیر نظر داشت. ماه در آسمان میدرخشید و صدای زوزهی گرگ ها از دور دست به گوش میرسید. چراغ خانهها روشن بود و هر کسی مشغول کار خودش بود، اما قصر مثل همیشه در تاریکی مطلق فرو رفته بود. کلاه شنل سیاهش را بالا میکشد، با سایهها یکی شده و از میان انبوه درختان جنگل و خیل شبگردهای نگهبان عبور میکند. بیتوجه به مرزها از آن جنگل نفرین شده بیرون میزند. دیگر به هیچ چیز مجال جولان در افکارش را نمیدهد، به اندازهی کافی در زندگی محتاط بوده است؛ این بار را میخواهد ریسک کند. فقط به رو به رو نگاه میکند، به دهکده، به خانهای بالای تپه... از میانهی شاخ و برگ درختان سرک میکشد، طبق معمول درب بالکن کوچک اتاقش باز است. این یعنی دلبرکش منتظر اوست، در تمام این شبها منتظرش بوده و او چقدر شرمنده است بابت تکتک لحظههایی که چشمانش به در بوده. وارد حریم اتاقش که میشود، شنل را عقب میکشد تا راحت تر اطراف را ببیند. آهسته تا کنار تختی که در میانهی اتاق است جلو میرود. کنارش روی تخت نشسته و به صورتش خیره میشود. شاید برای اولین بار بود که قلب سیاهش رنگ هیجان را به خود میدید. دخترک تکانی خورده و چشم باز میکند. با دیدن او، بالای سرش خواب از سرش میپرد. بی درنگ خود را در آغوشش پرت میکند و دستانش را دور گردنش سفت حلقه میکند. دلتنگی در میان فشار دستان ظریفش ملموس بود. کاش دنیا در همین لحظه برای همیشه متوقف میشد. صدای لطیف و پر نازش در آغوشش گرفته به گوش او میرسد. - کجا بودی؟ میدونی چند شبه منتظرتم؟ دستی بر موهای مواجش کشیده و میگوید: - الیزا من... میان حرفش میپرد، از آغوشش بیرون میآید، دستانش را بر سینهی ستبرش میکوبد و طلبکار نگاهش میکند: - تو چی؟ تردید داشتی آره؟ ما با هم صحبت کردیم، نکردیم؟ به من شک کردی یا عشقم؟فکر میکنی من نمیدونم میخوام چیکار کنم؟ من فکرهام رو کردم، من میدونم چی پیش رو دارم، من با چشم باز انتخاب کردم. دستانش شل شده آرام آرام پایین میآیند و اینبار با صدایی لرزان ادامه میدهد: - من میخوام کنار تو باشم، من فقط همین رو ازت خواستم. توان تحمل آن اشک نشسته در چشمان سیاهش را ندارد. طرهای از موهایش را پشت گوشش فرستاد، به پوست سفید گردنش نگاه کرد، جریان خون آن رگ پنهان زیر پوستش را احساس میکرد، گرم و درخشان! هیچوقت کنارش تشنگی بر او غلبه نکرده بود. دستی بر گردنش کشید و گفت: - الیزا، من فکر میکردم انقدر عاشقم که ازت بگذرم، اما وقتی چند روز ازت دور بودم و دلتنگ شدم فهمیدم که من یه عاشق خودخواهم؛ انقدر خودخواه که بی هیچ غمی دندون هام تو گردنت بشینه و تو رو تبدیل کنم. تو رو از خانوادهات جدا کنم و توی قصر زندانیت کنم. میخوام که ملکهی قصر من باشی الیزا، میخوام که وارث من از خون تو باشه، حتی اگه تمام قبایل خوناشامها هم بهم پشت کنن. الیزا دست روی قلبش گذاشت و گفت: - منم همین رو میخوام، میخوام تا همیشه کنارت باشم، من رو از بند آدمیت آزاد کن؛ من رو با خودت ببر. صورتش را قاب گرفت و سرش را نزدیک گردنش برد. فردا روز زیباتری بود. از فردا آن قصر سیاه نفرین شده روح زندگی میگرفت. باید جشن میگرفتند. به فردا ایمان داشت، به فردای با او ایمان داشت. مطمئن بود روزهای زیباتری انتظارش را میکشند؛ روزهایی به زیبایی لبخند او...1 امتیاز
-
سالها گذشته و من مردی شدهام با موهایی که آرامآرام سفید میشوند، اما کافیست نسیم نمزدهی پاییز از پنجره عبور کند تا تمام تنم بلرزد و دوباره برگردم به همان عصر، همان غروب لعنتی که در حیاط کاهگلی مادربزرگ قایمموشک بازی میکردیم. صدای جیغ و خندهی بچه ها در هوا میپیچید و من، مثل همیشه، مغرور و لجوج، دنبال جایی بودم که هیچکس به آن فکر نکند، جایی که وقتی پیدا نشوم، همه با حیرت نگاهم کنند و برندهی بیرقیب بازی باشم. انتهای حیاط، بنای کاهگلی نیمهویرانی بود که همه از کنارش با ترس عبور میکردند؛ همان ساختمانی که پنجرهی باریکش به سرداب قدیمی باز میشد، همانجا که مادربزرگ با صدایی خشک و بیرحم بارها گفته بود: «هر کس به سرداب بره شیطونو خوشحال می کنه.»اما برای من، هیچچیز وسوسهانگیزتر از «قدغن» نبود.بچهها هنوز میشمردند: «سی… سیویک… سیودو…» و من آرام از جمع جدا شدم، خودم را به دیوار رساندم، پنجره باریکتر از آن بود که به نظر میآمد، اما با تقلایی نفسگیر توانستم بدنم را از آن عبور دهم و یکباره در تاریکی سرداب سقوط کنم. بوی نم مثل پتکی به صورتم خورد؛ هوایی کهنه و سنگین، ریههایم را پر کرد و برای لحظهای حس خفگی کردم.چشمهایم کمکم به تاریکی عادت کردند و سایههای کشدار روی دیوارها مثل موجوداتی منتظر به نظرم آمدند. قدم برداشتم، هر قدم صدای خشکی در سکوت میانداخت، ناگهان چشمم به چیزی افتاد؛ در گوشهی سرداب، آینهای بزرگ و قدیمی تکیه داده بود به دیوار، شیشهاش لکهدار و قاب چوبیاش ترکخورده. نزدیک شدم، اول تصویرم را دیدم: بچهای هشتساله، عرقکرده و نفسنفسزنان، اما چیزی در تصویر درست نبود؛ لبهایش لرزیدند، لبش به لبخندی کش آمد که مال من نبود.صدایی آرام، مثل نفسی بر گوش، در سرداب پیچید؛ زمزمهای نامفهوم، پر از کلماتی که نمیشناختم، اما استخوانهایم را سرد میکرد.پاهایم میخواستند فرار کنند، ولی چشمهایم محبوس تصویر شده بود؛ دستش را بالا آورد؛ نه مثل من، نه همزمان با من؛ جدا، مستقل، زنده. یک لحظه بعد، دستش از شیشه گذشت و بر بازوی من نشست، سرد و سنگین، مثل فلز پوسیده. جیغی کشیدم، جیغی که هنوز در گوشم زنگ میزند. با وحشت عقب پریدم، پایم به سنگی گیر کرد و زمین خوردم. زمزمه دوباره آمد: «تو هم یکی از …» قلبم داشت از سینه بیرون میجهید، و با آخرین رمقم خودم را بالا کشیدم، به پنجره چنگ زدم و از آن بیرون خزیدم. زخم روی بازویم میسوخت، بچهها هنوز در حیاط میدویدند و میخندیدند، هیچکس نپرسید چرا خاکی و رنگپریده برگشتم.کسی ندید که بازوی من سیاه و کبود شده، درست مثل بازوی پیر و چروکیدهی مادربزرگ که آن شب برای اولین بار نگاهش فرق کرده بود؛ وقتی مرا دید، چشمهایش برق زد، نه از نگرانی، از شناختن. او حقیقت را میدانست.سالها گذشت، اما زخم هرگز محو نشد. هر بار که از کنار آینهای عبور میکنم، انگار آینه حوصلهی من را ندارد و چیزی دیگر مشتاقانه جایم را پر میکند.گاهی شبها، وقتی چراغها خاموش میشوند، زمزمه همانطور که در کودکی شنیدم بر گوشم میخزد. من میدانم آن روز فقط من از سرداب بیرون نیامدم؛ چیزی همراهم آمد، که در سکوت خانه حرکت میکند و سایهاش دقیقاً پشت سر من میافتد. بازی قایمموشک تمام شده، اما من هنوز پنهانم، و هنوز کسی دنبالم نگشته.انگار همه میدانند، و فقط من آخرین کسی هستم که حقیقت را باور نمیکند. آن لبخند هنوز ادامه دارد، و من هر بار که چشم میبندم میبینمش. زمزمه دیگر التماس نمیکند؛ حکم میدهد.و روزی که دوباره پاییز از پنجره عبور کند، میدانم نوبت من است که از آینه رد شوم.1 امتیاز
-
سایهاش را دید و تقلاهایش آرام گرفت. ندیده میدانست این سایه متعلق به چه کسی است. - دستامو باز کن! صدای تیز کردن چاقو، برای لحظهای متوقف شد. تشنگی داشت عذابش میداد. تقلا کرد اما رد طنابها روی گوشت و پوستش، میسوخت. نمیتوانست او را ببیند. -خواهر من مُرد... به خاطر تو آدمیزاد! حالا اندام عضلانی و نیمهبرهنه اطلس، مقابل چشمش بود. زن غرید: -من بیتقصیرم... تو باید باورم کنی! تاریکی آن اتاقِ بدون پنجره، باعث نشد اطلس، درخشش اشک در چشمان تیلور را تشخیص ندهد. طرف تیز چاقو را در مشتش فشرد تا به خودش بیاید، پیش از آنکه در مقابل تیلور نرم شود. -فاضلاب کارخونههای تو دریا رو آلوده کرد، زن و کودکهای ضعیف ما کشته شدن... و تو میگی تقصیری نداری؟ به ستون مشت زد و اندام تیلور به رعشه افتاد. یادآوری چهره خواهرش در لحظاتی که او را به آغوش مرگ میسپرد، او را از پا انداخته بود. چشمهای سرخش را به تیلور دوخت: -تقاصشو پس میدی... خودم مطمئن میشم که تقاص پس بدی! دیگر به هقهق افتاده بود؛ جوانترین زن میلیاردر شهر در مقابل اطلس، مانند کودک شش ساله اشک میریخت. -پس... ما چی میشیم؟ قطرات خون با سرعت بیشتری از دست اطلس جریان گرفت... -از اولشم مایی وجود نداشت! من برای انتقام از تو به زمین اومدم، تو گول خوردی دخترِآدم! من نفرین تو هستم، نه هیچ چیز دیگه! در آهنی سلول را به چهارچوبش کوبید تا مطمئن شود تیلور متوجه لرزش صدایش حین ادای کلمات آخر نشود. صدای زجههای تیلور بلندتر شد. سرباز شبگرد با چشمان دریایی و آبیرنگش، بلند گفت: -قربان دستتون... همان لحظه، امپراطور وارد شد. موهای بلند و سفید رنگش، کمر برهنهاش را پوشانده بود. ایستاد و با لبخند چرکین، برای اطلس کف زد: -تو کار درستو کردی اطلس! مطمئن باش من هم سر قولم هستم. اطلس چشم بست. چاقو دیگر به استخوان دستش رسیده بود...1 امتیاز
-
شبهای جنگل، مهآلود بود. درختان کهنسال جنگل مثل هیولاهای سنگی در مه فرو رفته بودند و باد، صدای زوزهی گرگها را شبیه نالهی ارواح میپیچاند. کالدر، ردای سیاهش را روی شانه جمع کرد و قدم به قبرستان متروک گذاشت. وسط قبرستان، روی سنگی شکسته، و پر از غبار، شئای براق و خیره کننده چشمهایش را زد. - حلقه! نه، این فقط یک زیور نبود؛ لرز در استخوانش میپیچید و روحش را میفشرد. سالها پیش شنیده بود که همین حلقه بود که خاندانش را به خاک کشاند. پدربزرگش، نخستین قربانیاش بود؛ بعد پدرش… و حالا نوبت او بود که نگذارد دیگر کسی قربانی این نفرین قدیمی شود! چوبدستش را محکم در دست گرفت و با احتیاط جلو رفت. حلقه مثل چشم بیداری در تاریکی میدرخشید. با هر قدم، زمزمهای در باد شنیده میشد؛ صدای زنی که مینالید: «راز مرا میدانی؟» کالدر ایستاد. قلبش به شدت میتپید. به آسمان تیره نگاه کرد. میدانست صدایش را میشنود! فریاد زد: - سرینا، بانوی نفرین! بیرپن بیا ای ترسو! ناگهان شعلهای سیاه از حلقه جهید و سنگ قبرها را روشن کرد. سایهی زنی با موهای بلند و چشمهای تهی از نور در برابرش شکل گرفت. سرینا بود؛ بانوی نفرین! - من برای عشق سوختم، و حالا همه باید بسوزند. کالدر فریاد زد: - نه! من این چرخه را میشکنم. چوبدستش را بالا آورد و طلسمی تدافعی خواند؛ اما شعلههای سیاه به سمت او خزیدند، مثل مارانی گرسنه. دورش حلقه زدند و بازویش را گرفتند. دردی هولناک در رگهایش پیچید و از درد، دادش به هوا رفت. سرینا خندید؛ از همان خندههای شیطانی! - هرکس حلقه را لمس کند، بخشی از وجودش را میبازد! کالدر به دستش نگاه کرد؛ انگشتانش کمکم شفاف میشدند. عرق سردی روی پیشانیاش نشست. با خودش فکر کرد: «باید راهی باشد… باید راز این حلقه را بفهمم.» در ذهنش صدای استاد قدیمیاش پیچید: «نفرینها را نمیشکنی، مگر با پذیرش.» چشمهایش را بست. زیر لب گفت: - راز من، ترس من است. من دیگر فرزند سایه نیستم. حلقه لرزید. شعلهها لحظهای خاموش شدند. سرینا جیغ کشید: - نه! نمیتوانی مرا انکار کنی! کالدر قدمی به جلو برداشت. چوبدستش را روی خاک کوبید و فریاد زد: - به نام ستارههای سپید، نفرینت پایان مییابد! نور سفید آسمان را شکافت و روی حلقه ریخت. سنگها ترک خوردند و قبرستان در لرز فرو رفت. صدای شکست چیزی در فضا پیچید؛ حلقه بر زمین افتاد و به خاکستر بدل شد. سرینا ناپدید شد، تنها نالهای باقی مانده بود و نفسهای هراسان و خستهی کالدر. کالدر نفسزنان روی زانو افتاد. آرام دستش را نگریست. ذرهذره درحال نابودی بود و چیزی از دست راستش باقی نمانده بود. او نفرین را شکست، اما بهایی داد. باد آرام گرفته بود. ستارهها آرامتر از همیشه بر فراز قبرستان میدرخشیدند و اکنون، آغازِ پایان کالدر بود! کالدر زیر لب زمزمه کرد: - هر طلسمی بهایی دارد… و این، رازِ جادوست.1 امتیاز
-
📜👑 فرمان ادبی انجمن نودهشتیا 👑📜 به گوش جان بسپارید! رمانی نوین با نام «ملک نیاز» پرده از رازهای خویش برگرفته و به محفل اهل قلم عرضه شد. ✒️📖 ─── ⚔️ ─── ✍️ نویسنده: @Donya از سرآمدان و محبوبان دیار انجمن 🎭 شیوه (ژانر): تاریخی، اجتماعی، تراژدی 📜 شمار صفحات: ۴۶۵ ─── ⚔️ ─── 🏺 شرحی کوتاه اما پرهیاهو: حادثه از یک اتفاق آغاز شد و شجاعت تنها راهی بود که باقی ماند... 🌕 روایتی از اعماق روزگار: اینکه مثل الان توی دست هام بگیرم و لمسش کنم، تا اونم حس زیبای دل تنگی و وجود ناراحتم رو حس کنه... 🔗 راه ورود به اوراق این حکایت: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/05/دانلود-رمان-ملک-نیاز-از-فاطمه-حکیمی-کار/ ─── ⚔️ ─── هر داستان، طوماری تازه است که رازهای روزگار را در سینه دارد. 🌿🕯1 امتیاز
-
🌙📜 اطلاعیه کهکشانی نودهشتیا 📜🌙 💥 انفجار قلم تازه! 📖 رمان نوبرانه: «جبر و اجبار» منتشر شد! ─── ✦ ─── 🖊 نویسنده: @سایه مولوی از نویسندگان حرفهای انجمن 🎭 ژانر: اجتماعی، عاشقانه، مذهبی 📜 صفحات: ۳۷۰ ─── ✦ ─── 🍂 خلاصهای کوتاه، اما پر از طوفان احساس: رمان جبر و اجبار، داستان دختری از جنس لطافت، پاکی و معصومیت. دخترکی گیر افتاده در مخمصهی جبر و اجبارهای زندگی، تن داده به... 🌌 گوشهای از جهان داستان: -تو چرا نمیفهمی من چی میگم؟ مگه مشکل من خرج و مخارج توعه؟ من میگم این مرد یه میلیاردره میتونه یه زندگی آروم و مرفه و واست بسازه... 🔗 دروازهی ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/03/دانلود-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی-کا/ ─── ✦ ─── هر رمان، یک سیاره تازه است🚀✨1 امتیاز