رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. sarahp

    sarahp

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      104

    • تعداد ارسال ها

      374


  2. Taraneh

    Taraneh

    مدیر اجرایی


    • امتیاز

      11

    • تعداد ارسال ها

      1,049


  3. Mga

    Mga

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      8

    • تعداد ارسال ها

      12


  4. ELAHEH

    ELAHEH

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      30


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 09/04/2025 در همه بخش ها

  1. تمدید تا جمعه🗝️⏳ @shirin_s @هانیه پروین @سایان @ملک المتکلمین @S.Tagizadeh @Amata
    4 امتیاز
  2. سلام نودهشتیا از سالن خبری انجمن و پخش زنده با شما هستیم! در این تاپیک قراره یکی از جذاب ترین چالش های انجمن رو با هم داشته باشیم! چالش پارت منتخب! در طول ۱۴ روز یعنی دو هفته شما فرصت دارید تا پارتی از رمان/دلنوشته یا داستان کوتاه فعال خودتون رو که در همین بازه مشخص شده نوشته و ارسال کرده باشید رو در چالش شرکت بدین! به چه صورت؟! لینک پارت مورد نظر یا لینک تاپیک مورد نظر به علاوه شماره پارت رو زیر پیام اعلام شروع چالش ارسال می‌کنید؛ حالا چه حوایزی برای این چالش در نظر گرفته شده! نفر اول: مدال قلم طلایی + ۵۰۰ امتیاز + لوح تقدیر + کاور دبل شخصیت متناسب با رمان، دلنوشته یا داستان نفر دوم: مدال قلم نقره‌ای + لوح تقدیر + ۴۰۰ امتیاز نفر سوم: مدال قلم برنزی + لوح تقدیر + ۳۰۰ امتیاز و بقیه شرکت کننده ها هم هرکدوم ۱۵۰ امتیاز از این بخش خبری-چالشی دریافت خواهند کرد نمونه کاور دبل شخصیت:
    3 امتیاز
  3. اولین دوره‌ی چالشمون از همین لحظه آغاز میشه و شرکت کننده های عزیز تا ۲۱ شهریور ماه ساعت ۰۰:۰۰ بامداد فرصت ارسال مطلب دارند!
    3 امتیاز
  4. مهتاب نیمه‌شب مثل نقره روی زمین ریخته بود. جادوگر پیر، شنل سیاهش را روی شانه کشید و آرام درون تالار سنگی قدم گذاشت. تالار پر از شیارهایی بود که روی دیوارها حکاکی شده بودند؛ خطوطی که به چشم هر انسان عادی فقط شیار بودند، اما برای او رازهای جهان را در دل داشتند. در میان تالار، حلقه‌ای سنگی روی زمین کشیده شده بود، حلقه‌ای که سال‌ها پیش با خون خودش مهرش کرده بود. او آهی کشید؛ می‌دانست هر بار وارد این حلقه می‌شود، یک قدم به سوی نیستی نزدیک‌تر می‌رود. با نوک عصایش روی حلقه ضربه زد و جرقه‌های آبی در هوا پخش شدند. به محض اینکه زمزمه طلسم آغاز شد، هوا سنگین‌تر شد. صدای غرش آرامی از اعماق تالار برخاست، انگار سنگ‌ها نفس می‌کشیدند. جادوگر کلمات باستانی را تکرار کرد و از نوک عصا، شعله‌ای سبز برخاست. شعله پیچید، بالا رفت، و چون ماری از آتش در سقف فرو رفت. او خیره ماند، قلبش تند می‌زد، چون می‌دانست اگر حتی یک هجای طلسم را اشتباه بگوید، شعله او را خواهد بلعید. درون شعله، تصاویری آشکار شدند: چهره‌هایی محو، روح‌هایی که زمانی دشمن یا یار او بودند. یکی از آن‌ها، زنی با موهای سپید، چشم در چشم او دوخت. زیر لب گفت: «تو هنوز راز را نگه داشته‌ای، مگر نه؟» جادوگر به سختی قورت داد. آری، رازی که سال‌ها در دلش دفن شده بود، سرنوشت یک پادشاهی را تغییر داده بود. اما حالا زمان اعتراف نبود؛ زمان قدرت بود. طلسم اوج گرفت، حلقه درخشید، شعله‌ها شکل گرفتند و در مرکز تالار پیکره‌ای نیمه‌شفاف پدید آمد. موجودی ساخته‌شده از نور و تاریکی. او دستانش را گشود و از میان شعله‌ها چیزی همچون ستاره افتاد. ستاره‌ای درخشان، کوچک، اما پر از انرژی ناب. جادوگر لرزید، زیرا می‌دانست این همان چیزی‌ست که تمام عمر دنبالش بود. قدمی جلو رفت، حلقه زیر پایش داغ شد. صدای استخوان‌خراشی در تالار پیچید: «هرگز نمی‌توانی بدون پرداخت بها، ستاره را به دست بیاوری.» جادوگر فریاد زد: «طلسم خونم را قبول کن، اما ستاره را بده!» شعله او را در بر گرفت، حلقه لرزید، و صدای انفجار خاموشی همه‌جا را پر کرد. وقتی دود فرو نشست، تالار خالی بود. فقط یک ستاره کوچک در مرکز حلقه می‌درخشید…!
    3 امتیاز
  5. دینگ دینگ دینگ سلام نودهشتیای عزیزم، حالتون چطوره؟! خب من یه خبر خوب دارم و خبر بد خبر خوب اینکه میخوایم برای شبکه خبری جذابمون خبرنگار جذب کنیم! هورااا و خبر بد اینکه یه سری شرایط برای خبرنگار شدن و دریافت رنگ جذاب مدیر آینده وجود داره؛ اولین مورد اینکه خبرنگار باید فعالیت بالایی در انجمن داشته باشه! ارسال روزی سه تاپیک در تالار های فیلم و سریال، موسیقی و فیلمنامه و...! برای دریافت مقام ضروریه مورد دوم اینکه خبرنگار باید خلاق باشه صرفا اخبار انجمن رو ازتون نمیخوایم میخوایم بخش خبری‌ای که مسئولیتش رو قبول می‌کنید سرشار از خلاقیت باشه (یادتون نره اینجا یه سایت نویسندگی‌ه و تالار خبری باید به اندازه رمان هاتون براتون اهمیت داشته باشه باید نویسنده بودنتون در اخبار مشخص باشه) مورد سوم اینکه مسئولیت پذیر باشه اگه از خبرنگار عدم فعالیت و ارسال گزارش کار برای مدت طولانی رو ببینیم متاسفانه مجبوریم باهاش خدافظی کنیم! همانطور که گفتم رنگی که دریافت می‌کنید رنگ مدیر آینده است و دسترسی های باحالی داره پس من عمیقا منتظر اعلام آمادگیتون زیر همین تاپیک هستم.
    2 امتیاز
  6. چشمانم را باز کردم .مه غلیظ و سفید رنگی تمام فضا را پر کرده بود به شکلی که هیچ‌چیز دیگری دیده نمیشد. کمی چشمانم را مالش دادم و دستم را سمت پیشانی ام بردم تا شاید بتوانم سردردی ناگهانی که در سرم ایجاد شده را خاموش کنم اما بی فایده است. یادم نمی آید چرا اینجا هستم .به گذشته فکر میکنم تا بتوانم این راز را حل کنم .ناگهان تصویری تار در ذهنم پدید می اید و ناپدید میشود .به ذهنم فشار می اورم تا ناگهان به یاد می آورم . تصویر واضح و واضح تر میشود . شبانگاه هنگامی که پنجره اتاقم باز شده و اتاق را بهم ریخته دیدم ان گوی روی میز را برداشتم و ..آن صدای جیغ .. این طلسم است . جادوگر برگشته تا حلقه خیر و‌شر را که سالها به دنبالش بوده است پیدا کند و شعله های شر را که توسط ملکه خیر در آن حلقه محفوظ شده ازاد کند. با این کار قدرتش انچنان زیاد میشود که دیگر هیچ‌جادوگری نمیتواند مقابلش بایستد . از جایم بلند میشوم اما سرگیجه نمیگذارد درست بایستم. با سختی تعادلم را حفظ میکنم به دور و اطراف نگاه می اندازم ..چگونه باید از اینجا خارج شوم ؟! .. کمی راه میروم‌ تا از فضا اگاه بشوم .. راهی به ذهنم میرسد.. ستاره چهارپر ؛ تنها راه خارج شدن از طلسم پیدا کردن آن ستاره است .. اما چگونه ان را بدست بیاورم ؟
    2 امتیاز
  7. تراژدی،عاشقانه خلاصه: داستان درباره زنی است که در مسیر پیچیده‌ای از وابستگی، انتظار و سایه‌های گذشته قرار می‌گیرد. زندگی او از سکوت‌های عمیق، انتخاب‌های آسیب و حسرت‌هایی است که با گذر زمان سنگین‌تر می‌شوند. مقدمه: در فضای تاریک و خفه، زمان آهسته می‌گذرد و لحظاتی با خاطره‌ها و سکوت‌ها گره خورده است. زنی میان گذشته و حال، میان امید و یأس، تلاش می‌کند خودش را پیدا کند، حتی اگر هر روز حس کند که هیچ راه بازگشتی نیست. این داستان کوتاه انشاالله داخل سال آینده رمان بلندش نوشته میشه.
    1 امتیاز
  8. پارت اول اتاق تاریک بود. تاریک‌تر از آن‌چه چراغ ضعیف گوشه‌ی سقف می‌توانست از پسش برآید. نور زرد و لرزانی که بیشتر به سایه شبیه بود تا روشنایی، روی دیوارها می‌دوید و می‌افتاد روی پرده‌های خاکستری که سال‌هاست شسته نشده بودند. بوی نم و رطوبت، بوی چرک لباس‌های کهنه‌ای که روی بند آویزان مانده بودند، در هوا پیچیده بود. در میان این همه سکوت و خفگی، تنها صدای نفس‌های آرام کودک شنیده می‌شد که در گوشه‌ی اتاق، درون گهواره‌ی زهواردررفته خوابیده بود. نیلوفر، زانوهایش را بغل گرفته و کنار دیوار نشسته بود. چشمانش باز بود، اما انگار چیزی نمی‌دید. نگاهش به جایی در میان سایه‌ها گره خورده بود. به گهواره نبود، به چراغ هم نبود، حتی به زخم‌های کهنه‌ی دستش که از شدت فشار ناخن‌ها روی پوست جا انداخته بودند هم نبود. نگاهش به چیزی بود که وجود نداشت، یا اگر وجود داشت، سال‌ها پیش از دست رفته بود. سکوت اتاق مثل پارچه‌ای سنگین روی سینه‌اش افتاده بود. هر بار که نفس می‌کشید، چیزی در گلو راهش را می‌بست. دستی روی سینه‌اش فشار می‌آورد، دستی که سال‌هاست حضورش را کنار خودش حس می‌کند: دست همان مرد. همان مردی که حالا شوهرش بود، اما هیچ‌وقت همسرش نشد. روی میز کوچک گوشه‌ی اتاق، قاب عکسی بود. قاب فلزی زنگ‌زده‌ای که گوشه‌هایش خم شده بود. در عکس، زنی ایستاده بود با چشمانی نیمه‌خندان، با لباسی روشن. او خواهرش بود. همان که حالا سال‌هاست در کما فرو رفته و نفسش را به دستگاه سپرده. همان که او را به سایه‌ای از خودش تبدیل کرد. بلند شد، رفت سمت میز و قاب را برداشت. دستش لرزید. انگشتانش هنوز رد زخم‌های تازه‌ای داشتند، جای همان تیغی که بارها روی پوستش نشسته بود، نه برای کشتن، بلکه برای یادآوری. یادآوری این‌که جای او نیست. یادآوری این‌که بدنش، حتی اگر زنده باشد، تنها ادامه‌ی خواهرش است. صدای گریه‌ی کوتاه الا کودکش او را برگرداند. آرام قاب را روی میز گذاشت و قدم برداشت. گهواره در گوشه‌ی تاریک‌تر اتاق بود. دختر خم شد و صورت الایش را نگاه کرد. دختری کوچک بود، با موهایی نرم و تیره الا به او لبخند زد در خواب، لبخندی بی‌دلیل، بی‌هیچ دانشی از این‌که مادرش، خود، لبخند را سال‌هاست گم کرده. چشمانش پر شد. اشک‌ها آرام آمدند پایین و روی گونه‌هایش لغزیدند. اشک‌هایی بی‌صدا، همان‌طور که همیشه گریه می‌کرد. صدایی از گلویش بیرون نیامد. انگار یاد گرفته بود که گریه، اگر شنیده نشود، واقعی‌تر است. دست لرزانش را به سمت صورت کودک برد، اما قبل از آن‌که لمسش کند، ایستاد. انگار می‌ترسید لمس کند. می‌ترسید عشق جاری شود. می‌ترسید زخم‌هایش، از پوستش به پوست کودکش سرایت کند. روی دیوار، لباسی آویزان بود. لباسی زنانه، با طرحی قدیمی. همان لباسی بود که سال‌ها مجبور شده بود به تن کند. لباسی که بوی خواهرش را داشت، بوی گذشته، بوی دختری که هیچ‌وقت او نشد. نزدیک رفت، به لباس نگاه کرد. دستش را بالا آورد، اما جرات نکرد لمسش کند. هنوز صدای مرد در گوشش می‌پیچید: «لباس‌هاش به تو میاد… دست نزن به زخم‌هات، بذار یادم نره کی بودی.»
    1 امتیاز
این صفحه از تخته امتیازات بر اساس منطقه زمانی تهران/GMT+03:30 می باشد
×
×
  • اضافه کردن...