رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 08/23/2025 در همه بخش ها

  1. سلام نودهشتیای تخیلی! حال و احوال چطوره؟ امیدوارم خوب باشید با این گرمای کذایی و رفتن پی در پی برق!😓 بیخیال، از این دنیای حال بیارمتون بیرون و چند دقیقه ای مهمون دنیای ماورا بشید، می‌خوام ببرمتون به قصر هاگوارتز تا برنده‌های دو مسابقه رو بهتون اعلام کنم😍 - زری چرا دو مسابقه؟ مگه یکی نبود؟!🤔 نه جونم شما در اصل دو مسابقه داشتید، یکی مسابقه خلاصه نویسی که همون میشد ایده پردازی گروهی یکی هم مسابقه بهترین نقد🥰 اول از همه می‌خوام گروهی رو بهتون معرفی کنم که ایده‌اش یک لول از ایده گروه‌های دیگه ماورا بالاتر بود، تاکید می‌کنم که کار و همکاری تک‌تکتون عالی بود و این اولین بار بود که تو مسابقه هاگوارتز هیچ حاشیه‌ای بین گروه‌ها و هم گروهی‌ها پیش نیومد😎🤍 - ایش بزن تخته حالا!🙄 تق و تق اینم تخته😂 می‌خوام که ایده دو گروه رو بردارم اما حس می‌کنم مزه‌اش می‌ره اما خب اگه قراره با این حجم از لذت تخیلی مزه‌اش براتون از بین بره پس همون بره و دیگه ایده‌های بعدی اجرا نشن، اصلا من قهرم ولم کنید🥲 - ما که چیزی نگفتیم حالا تو بیای بگو ببینیم کی به کیه؟ ما مزه رو شیرین نگه می‌داریم اصلا شیرین داریم تو ماورا @shirin_s فعال و عشق ماوراء است، اون خودش شیرینی هاگوارتز رو حفظ می‌کنه🦋🤍🦋 - قبوله پس بزن بریم! دو گروهی که ایده‌هاشون یک لول بالاتر بود👇🏻 گروه اول: جادوگران با سرگروهی خانم @QAZAL گروه دوم: گرگینه‌ها با سرگروهی خانم @سایه مولوی 🤍🦉🤍 گروهی که نقد بی نظیر داشت👇🏻 گروه ارواح با سرگروهی خانم @Amata درسته که اسم خونخوارها رو اون بالا نمی‌بینید اما باید بگم که این گروه اولین گروهی بود که خیلی سریع نقدش رو تحویل داد و فعالیت بالایی داره🧛🏻‍♀️❤️ جوایز ایده پردازی👇🏻🦉 گروه‌های برنده: مدال مخصوص گروه+500 امتیاز باقی گروه‌ها: 300 امتیاز جوایز بهترین نقد👇🏻🦉 300 امتیاز به گروه ذکر شده🩶 علت اینکه تو مسابقه ایده پردازی به همه گروه‌ها امتیاز رو دادم به خاطره اینه که وقت هرکسی طلا است، اینکه شما میای وقت میزاری، حوصله میزاری حداقل برای من ارزش بالایی داره پس به نوبه خودم حالا کم با زیاد دوست دارم که اون انرژی که صرف کردید رو بهتون برگردونم، مرسی از تک تک شما هنرمند‌ها واقعا که نویسنده های ماه و خلاقی هستید👌🏻🩵👌🏻 نقد خلاصه‌ای که ارسال کردید رو براتون تو اتاق خودش می‌زارم به اون قسمت میتونید مراجعه کنید و ببینید که از دید بقیه چقدر باید روی اون ایده کار کنید، هرچند هرکسی نظر و سلیقه خاص خودش رو داره اینو هیچوقت فراموش نکنید، نقد هرکسی محترمه📝🦉 یه نکته دیگه هم اینجا داریم اینکه یک عضو از گروه ارواح در این قسمت شرکت نکردن پس سیصد امتیازشون بین هم گروهی‌هاشون تقسیم میشه یعنی اعضای گروه ارواح چهارصد امتیاز از این دست مسابقه میگیرن❤️‍🩹 مسابقه بعدی فردا براتون فعال میشه📝 حال و آیندتون خوش، تا درودی دیگر بدرود🦋🤍🦋 دخترای محبوب هاگوارتز: @هانیه پروین @shirin_s @سایان @سایه مولوی @S.Tagizadeh @raha @Taraneh @QAZAL @عسل @Amata @ملک المتکلمین @Mahsa_zbp4
    8 امتیاز
  2. به نام خدا ژانر: تراژدی، درام، عاشقانه نویسنده: فاطمه صداقت زاده خلاصه: مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه که اعماق قلب آدمی را در لحظات سرنوشت‌ساز زیر و رو می‌کند. در آستانه‌ی هر پایان، آشوبی هست؛ آشوبی از جنس عشق، از دست دادن، فداکاری و امید، تلخی جدایی و شیرینی وصال. راویان این داستان‌ها، برخی چون ققنوس از میانه‌ی خاکستر برخواسته و برخی چو پروانه به دور شمع می‌گردند. برخی در آغوش دریا آرام می‌گیرند و برخی در کنار طناب‌های پوسیدهٔ یک تاب، نوید جهانی دیگر را می‌شنوند. آنها برای شما دست دعوت دراز کرده‌اند تا کنار هم و با هم گاه بخندیم، گاه اشک بریزیم و گاه کنار هم برای آرزوها و انگیزه‌ی تپش‌های قلب‌ خود بجنگیم.
    2 امتیاز
  3. " طناب پوسیده" با برخورد باد به صورتم چشم هام رو باز می‌کنم و به منظره رو به رو خیره میشم. سرده، خیلی هم سرده؛ ولی وقتی که تو نیستی تا نگرانم بشی مهم نیست. باد تاب فرسوده‌ای که از تک درخت خشکیده‌ی نزدیک لبه پرتگاه آویزونه رو تکون میده. در واقع انگار جعبه‌ی خاطرات من رو تکون میده. خودم رو بغل می‌کنم و قدمی جلو تر میرم‌. انگار همین دیروز بود. با قدم هایی سست به تاب نزدیک میشم. دستی به طناب‌های پوسیده‌اش میکشم. صورتم رو نزدیک‌تر می‌برم و آروم لب میزنم: - هیچوقت نمیذاشت نزدیکت بشم، یادته؟ می‌گفت خطرناکی. جلوی تاب می‌ایستم و به منظره‌ی رو به رو نگاه می‌کنم. این پرتگاه چقدر ارتفاع داره؟ ده متر؟ بیست متر؟ سی متر؟ یا شاید هم بیشتر؟! چشم ریز میکنم تا بلکه انتهاش رو ببینم. خیلی تاریکه، حتما اونجا یه جهان دیگه‌ست. لحظه ای به آسمان نگاه می‌کنم. ماه پشت ابرها مثل عروس می‌درخشه. لبخندی تحویلش میدم: - ماه قشنگم میاد مگه نه؟ با رفتن ماه و پنهان شدنش پشت ابرهای سیاه لبخند روی صورتم جمه میشه. غمزده به سمت تاب بر می‌گردم. نفس عمیقی میکشم و با احتیاط روی تاب می‌نشینم که چوب های ضعیف و قدیمیش ناله میکنن. طناب‌های تاب رو در دست می‌گیرم. با پنجه‌ی پا تاب رو عقب هل میدم. با حرکت تاب اولین قطره اشک از چشم هام می‌چکه. میدونم این خود دیوونگیه ولی به نظرم می‌ارزه. صدای موسیقی شاخه‌ی خشک درخت که در تلاش برای پابرجا موندنه سکوت رو میشکنه. نفس عمیقی میکشم تا کمی قلبم آروم بگیره. خودش می‌گفت هر وقت، هر جا در خطر باشم هر طور شده خودش رو می‌رسونه. خودش گفت خبر نمیخاد. خودش گفت قلب های ما راه ارتباطی ماست. خودش اون روز دست گذاشت رو قلبم، خیره شد تو چشمام و گفت: - فقط کافیه از ته قلبت صدام کنی. پس میاد. چشم هام رو می‌بندم و به حرکت تاب سرعت میدم. با تمام وجود توی قلبم صداش میزنم. میشنوه، مطمئنم! از پاهام کمک می‌گیرم و سرعتم رو زیاد تر می‌کنم. هر از گاهی به طناب بالای سرم که در حال پاره شدنه نگاهی می‌ندازم. تار اول از بین دسته‌ تارهای طناب بیرون می‌پره. تار دوم و سوم با هم پاره میشه، تاب ناگهان می‌لرزه. طناب رو سفت تر تو مشتم می‌گیرم. به نظرم صدای چوب بیشتر شده. با احساس پایین اومدن تاب ترسیده چشم‌هام رو باز می‌کنم و به بالای سرم چشم میدوزم. با دیدن وضع طناب، میون اشک‌هام لبخندم جون میگیره. فقط یه تار دیگه... فقط یکم دیگه.. لبخند زنان دوباره چشم هام رو می‌بندم. نفس لرزونم رو بیرون میفرستم و تاب رو آروم حرکت میدم. صدایی تو سرم میگه: - اگه پاره بشه؟ اگه پاره بشه نمیوفتم، اون من رو میگیره؛ نزدیکه، حسش می‌کنم. با شنیدن صدایی مثل پاره شدن طناب و خالی شدن زیر پام حس می‌کنم خون تو رگ‌هام یخ می‌زنه. - راستی مگه قرار نبود قلب های ما راه ارتباطیمون باشه؟
    2 امتیاز
  4. رفیق من، راستش را بخواهی وقتی می‌گویم مراقب خودت باش، فقط دلیلش خوب بودن حال تو نیست.. خیلی وقت است که حال من، بند شده به تو! مراقب خودت باش تا همیشه خوب باشی، تا من از خوب بودن تو حال دنیایم قشنگ شود. تو خوب باشی، روزگار من بر وفق مراد است!👭♥️🔗
    2 امتیاز
  5. سلام خوبین رمان مُلک نیاز رفته روی سایت اما پی دی اف میشه وردش رو هم بزارید متشکر
    1 امتیاز
  6. روز فرشته های نجات که تو بدترین حالت آدم بهشون میرسن و حالشونو خوب میکنن مبارک:)🤍🎀
    1 امتیاز
  7. °•○● پارت هشتاد و هفت -ناهید شریعت، بیست و چهار سالمه. وزنم را به صندلی پلاستیکی سپردم. مرد چیزی یادداشت کرد و پرسید: -شوهرت میگه محل کارشو آتیش زدی... این درسته؟ قلبم به تندی می‌زد. دست‌هایم را زیر چادرم قایم کردم و گفتم: ـ نه، اصلا همچین چیزی نیست. ـ پس چرا فکر می‌کنه تو دیوونه‌ای؟ ـ چون می‌خواد دخترم رو ازم بگیره. گاهی داد می‌زنم، بعضی وقتا عصبی می‌شم، ولی هیچ‌وقت آسیبم به کسی نرسیده. زبانم را گاز می‌گیرم. دکتر کمی درنگ کرد و سپس، سوال‌هایش را از سر گرفت: ـ امروز چه روزیه؟ ـ سه‌شنبه. ـ چه ماهیه؟ ـ مرداد. هر سوالش باعث تعجب بیشتر در من می‌شد. آیا کسی بود که جواب این سوال‌ها را نداند؟ ـ رئیس‌جمهور وقت کیه؟ ـ هاشمی رفسنجانی. سپس سه کلمه گفت و خواست تکرار کنم: ـ سیب، چراغ، دفتر. ـ سیب… چراغ… دفتر. ـ خوبه، حالا بگو ببینم وقتی عصبانی میشی، چی کار می‌کنی؟ ـ خب… سعی می‌کنم آروم باشم، ولی بعضی وقت‌ها داد می‌زنم. من هیچ‌وقت به کسی آسیب نزدم، باور کنید! نگاهش را با خمیازه بلندی از من گرفت و به برگه مقابلش دوخت. ـ وقتی کسی باهات دعوا می‌کنه، چی کار می‌کنی؟ ـ سعی می‌کنم فرار کنم یا خودم رو کنترل کنم، فقط گاهی جیغ می‌زنم تا آروم بشم. نگاهش را ریز کرد: ـ بچه‌تو خودت بزرگ می‌کنی؟ همه کارهای خونه رو هم خودت انجام می‌دی؟ ابروهایم بالا پرید. ـ آره، خودم انجامشون میدم. ـ شوهرت گفته تو خطرناکی، ممکنه بچه رو اذیت کنی… این حرفا واقعیت داره؟ دندان به هم ساییدم: ـ اصلاً! من فقط می‌خوام بچم پیشم باشه، هیچ وقت به اون یا کس دیگه‌ای آسیب نرسوندم. دکتر خودکارش را روی میز گذاشت، کمی به عقب تکیه داد و گفت: ـ خانمِ... - شریعت. - خانم شریعت، این گزارش می‌تونه خیلی چیزا رو تعیین کنه… سرنوشت بچه‌ت هم همینطور. چشم‌هایم با یادآوری گندم که در خانه بلقیس خانم بود، تر شد. دست‌هایم را مشت کردم، ناخن‌هایم در گوشت دستم فرو رفت و قلبم تندتر کوبید. با صدای لرزان اما محکمی گفتم: ـ من چیزی برای پنهون کردن ندارم… فقط می‌خوام دخترم کنار مادرش باشه.
    1 امتیاز
  8. °•○●پارت هشتاد و شش برگه‌ زرد رنگ گوشه کیفم را بیرون کشیدم و دستم را چند مرتبه رویش فشردم تا گوشه‌های تا خورده‌اش باز شود. برگه را روی میز امیرعلی گذاشتم: -اینم هست. عینک مطالعه‌اش را روی بینی‌اش جابه‌جا کرد و برگه را مقابل صورتش گرفت. -انتظارشو داشتم... خیلی خب، منم باهات میام. لبم را گاز گرفتم. فکر نمی‌کردم به آمدن وکیلم نیازی باشد، با این وجود مخالفت نکردم. -تو می‌دونی اونجا چه خبره؟ از بالای برگه چشمانش را به من دوخت، نگاهش نرم شد، گویا اضطراب در چهره‌ام بیداد می‌کرد. -فقط یک‌سری سوال و جوابه ناهید، جای نگرانی نیست. نفسی گرفتم و سعی کردم ادای زن‌های قوی را دربیاورم، زن‌هایی که بیمی از سوال و جواب شدن نداشتند. -فردا باید معرفی‌نامه دادگاه رو به همراه شناسنامه‌ت ببریم تا تشکیل پرنده بدن... باشه؟ سرم را تکان دادم. سه روز بعد، امیرعلی قرار ملاقات با موکل‌هایش را لغو کرد و همانطور که گفته بود، همراه من شد. از پله‌های باریک و نمور ساختمان بالا رفتیم. دیوارها زرد و کهنه بودند و بوی دارو و کاغذ کهنه، فضا رو پر کرده بود. چند نفر روی صندلی‌های فلزی نشسته بودند؛ یکی زیر لب دعا می‌خواند، دیگری دست بچه‌‌اش را گرفته بود. روبروی یکدیگر ایستادیم، صندلی خالی نبود. دستمال کاغذی لای انگشت‌هایم خیس و مچاله شده بود. صدای خشک منشی، سکوت راهرو را شکست: ـ ناهید شریعت... بفرمایید داخل. مثل بچه‌ای که از دفتر مدرسه نامش را خوانده‌اند، به امیرعلی نگاه کردم. لب زد: -آروم باش! نفس لرزانی کشیدم و قدم‌های سنگینم را یکی پس از دیگری، به حرکت وا داشتم. وارد اتاقی ساده شدم؛ یک میز چوبی قدیمی، یک پنکه‌ سقفی که با صدای یک‌نواخت می‌چرخید، و مردی با عینک گرد که پشت میز نشسته و خودش را با برگه‌ها و خودکارش مشغول کرده بود. بدون نگاه مستقیم به من پرسید: -اسم و سن‌؟ زبانم به سقف دهانم چسبیده بود. مرد از بالای عینکش مرا نگاه کرد و با صدای بلندتری تکرار کرد: -اسم و سن‌تون خانم!
    1 امتیاز
  9. سلام من مدیر گوینده سایت بودم یک مدت نبودم الان اومدم و حرفه ای قرار کار کنم. لطفا کتاب هاتون رو برای ما ارسال کنید تا به بهترین شکل صوتی بشه متشکر. @nastaran
    1 امتیاز
  10. پارت دوم باد کولر که به صورت عرق کرده‌ام خورد، حس شیرینی رو درونم زنده کرد. دست انداختم و مقنعه رو عقب بردم که خودش بقیه راه رو سر خورد و دور گردنم افتاد. شیشه ی دودی ماشین من رو همیشه نجات می‌داد! موهای کوتاه انتهای گردنم از لابه لای کش موی ساتنم فرار کرده و به گردنم چسبیده بودند. عجب روز بدی بود! فراموشی کلاس مهممان و بعد این ترافیک سنگین تهران، همه چیز رو در هم پیچونده بود. با ریتم آهنگ ناخن روی روکش چرم فرمون میزدم. صدای حدیث، توجهم رو از چراغ زرد شده، گرفت. - فری، امشب شیفتی؟ کمی فکر کردم. - یادم نمیاد حدیث. دفترمو بردار ببین برنامه چیه. حدیثه به جلو خم شد و کیف بزرگ دوشی‌ام رو برداشت و عقب رفت. صدای گشتنش میون خرت و پرت‌های داخل کیفم می‌اومد؛ اما حواس من تماما به چراغ بود که بلافاصله سبز بشه و قبل از گردش به چپ راننده ها، بتونم به مسیرم ادامه بدم. هروقت عجله داریم، اوضاع همیشه بدتر گره میخوره! همزمان با سبز شدن چراغ، حدیثه هم گفت: - آره دختر شیفتی. مسخره کردن رو شروع کرد. - بمیرم برات طفلکی! من امشب با سی‌سی دیت میرم، توام برو جیغای زنای زایشگاه رو تحمل کن! بیچاره! میدونستم الان ضعف نشون بدم تا صبح میتازه. - ببند بابا حدیث! سیاوش بدون من جایی نمیاد؛ اونم با تو. میدونستم دهن کجی میکنه. حقیقتا از آینه ی جلو دیدم بغل گوشم اومد و لب نازکش رو کج کرد. - برو بابا! سی‌سی اگه با توئه فقط بخاطر منه. چیزی نگفتم. حرف زدن با حدیثه، فقط تمرکزم رو میگرفت. باید سریع تر میروندم تا به کلاس برسیم. نیم ساعت مونده به شروع کلاس و رسیدن طی نیم ساعت، عملا نیاز به رمز پرواز داره! کاش قبل از شرکت کردن در کنکور ارشد، یکی بهم میگفت فریا، خره، نونت کم بود، آبت کم بود، می نشستی حقوقتو میگرفتی؛ دیگه ارشد رفتنت وسط این‌همه کار چی بود آخه! پوفی کردم و به مسیر ادامه دادم. خودکرده را تدبیر نبود!
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...