تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 07/19/2025 در پست ها
-
کاغذ و مداد را برداشتم، میخواهم بنویسم، نمیدانم چه؟ یا اینکه مطلبی ندارم و یا از بس که زیاد است نمیتوانم بنویسم. اینهم خودش بدبختی است! - زنده بگور1 امتیاز
-
" به نام خداوند رنگین کمان " نام رمان: مادمازل جیزل نام نویسنده: M.L.CARMEN ژانر: اجتماعی خلاصه: چشمانم را باز میکنم؛ اطرافم پر شده از سیاهی، سیاهیای تاریک تر از تمام شبهای تنهایی زندگیام! دستانم را برای محافظت از گوشهایم بلند میکنم، برای محافظت از آنها در برابر صداهای شیطانیای که با هر بار شنیدن آنها تمام بدنم به لرزه میافتد! در آن سیاهی مرگبار، به دنبال کورسوی امیدی میگردم، کورسویی از امید تا بدن یخ زدهام را در بر بگیرد و آن را به روشنایی روز هدیه دهد. با قدمهایی آرام به جلو حرکت میکنم اما چیزی در مقابلم مانع از حرکتم به جلو میشود با دیدن تصویر شخصی که در آن تاریکی مطلق در شئ آیینه مانند میبینم، دستانم را از گوشهایم جدا میکنم و به سوی آن دراز میکنم، با قرار گرفتن دستانم روی شیشه و گونههای سفید شدهی دخترک از سرما، به یکباره سیاهی دور و اطرافم رنگ میبازد، صداهای اطرافم خاموش میشوند و من در آن لحظه به تصویر شخصی نگاه میکنم که میان جنگل سرسبزی ایستاده و خیره به من با لبخندی زیبا برایم دست تکان میدهد آری؛ او، من هستم! مقدمه: کسی چه میداند؟ شاید در همین لحظه، زنی برای مرد سیاستمدارش میرقصد، یا پیانو میزند، آواز میخواند وَ جلوی جنگ جهانی بعدی را میگیرد! کسی چه میداند؟ شاید تنها شرط معشوقهی هیتلر، به خاک و خون کشیدن دنیا بود! کسی سر از کار زن ها در نمی آورد! با سکوتشان شعر میخوانند؛ با لبهایشان قطعنامه صادر میکنند؛ با موهایشان جنگ میطلبند، باچشمهایشان صلح! کسی چه میداند؟ شاید آخرین بازماندهی دنیا زنی باشد، که با شیطان تانگو میرقصد! - لینک صفحه معرفی و نقد رمان مادمازل جیزل - گالری رمان مادمازل جیزل1 امتیاز
-
بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: کارما نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: اجتماعی، فانتزی خلاصه رمان: و امروز من در جلد آدمیزاد به زمین آمدم تا پروندهایی که خدا برای کسایی که به من و قانون دنیا معتقد هستند را کامل کنم و به شما بنده های خدا اجازه دهم که دور شوید تا کارما کارش را انجام دهد. من هیچوقت آدرس آدما رو گُم نمیکنم و... مقدمه : آمدم تا بگویم اگر دلی را شکستی، اشک کسی را درآوردی و زخمی به کسی زدی، بترس از قانون من! اگر توبه کنی و پشیمان هم بشوی، فایدهایی ندارد چون زخمی که زدی در عین زنده بودن تو را خواهد کشت.1 امتیاز
-
● نام رمان: 🌊 هزار و یک شب 🌴 ● نام نویسنده: مهسا دلیخون (ماهیرا🌙) ● ژانر رمان: عاشقانه، درام، جنگی ● خلاصه رمان: در دلِ جنوب، جایی که بوی نمک دریا با گرمای نخلها آمیخته، دختری به نام نورا در سایهی درد و سکوت قد کشید. بندر، شاهد گریههای شبانهاش بود؛ همان بندری که روزی پدرش در آن برای نجات همسرش دست به کاری زد که بهایش با با جانش پرداخت و صدای زیبای مادرش نیز خیلی زود در سکوتِ سفید بیمارستان، خاموش شد. نورا، تنها با مادربزرگی پیر و داغدیده در نخلستلن کار میکرد؛ دستهایی پینهبسته و چشمانی پر از رویا اما به زنجیر کشیده. اما زندگی، گاهی از همان جایی که گمانش را نمیکنی، آغاز میشود... طهماسب، مردی چهلساله و با ظاهری سرد و خشن، نوهی همان کسی که زندگی پدر نورا را گرفت، از تهران به بندر آمد نه برای دیدن نه برای تفریح بلکه برای معاملهای پنهان، برای قاعدهای از جنس قانونِ خودش. اما یک نگاه به دختری سادهپوش با چشمانی خاموش، قواعد را برهم زد. قصهای که آغازش با خون بود، با نگاه ادامه پیدا کرد… و شاید با عشق، یا انتقام، یا رازهایی در دل تاریکی… به پایان برسد. این، قصهایست از دل بندر… قصهٔ هزار و یک شب🌙1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
نام داستان: آن سوی نخلها نویسنده: رز | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: اجتماعی خلاصه: مردی پس از سالها به جنوب بازمیگردد؛ به سرزمینی که رفاقت، جنگ و دلتنگی را در خود دفن کرده. میان نخلهای سوخته و خاک گرم، به یاد دوستانی میافتد که هیچگاه برنگشتند. این سفر، وداعیست با گذشتهای که هنوز در دلش زنده است مقدمه: نخلها همیشه بودند. شاهد درد و امید، جنگ و سکوت ما. این داستان از روزهایی است که به پایان نرسیدند، اما ما همچنان ایستادهایم. قصهی زندگی من، محمد، و رفیقانم، که هرکدامشان سهمی از آن خاک و آن جنگ دارد.1 امتیاز
-
گرگ ها: قسمت چهارم این نویسنده از آن دسته نویسنده های رمانتیک و به اصطلاح فارسی آن احساساتی نیست که اراجیفی راجعبه آواز بلبل و عطریاس و صدای باران به خورد مردم بدهد. این نویسنده اصولا به ارزش ها و احترامات و اینجور چیزها پایبند است. اشتباه نکنید اینجانب از آن دسته ساکنان عشق گریز زمین نیستم! بالعکس من برای آن حالت مچاله شدن قلب و تپش های نامنظم با گونه های سرخ و دستان لرزان و ذهن های درگیر و پیام های اکلیلی صبح بخیر شب بخیر و قدم زدن های لا به لای برگ های پاییزی با آن ماگ چای معروف (البته نظر شخصی من این است که برای افزایش بار رمانتیک فضا، قهوهای که شیرینی عشق پاکتان تلخیاش را بزداید، انتخاب بهتری است) و اشعار حافظ (با شناختی که از شما دارم حافظ برایتان انتخاب کمتر چشم دربیاوری است و شاملو میتواند عکس ها و استوری هایتان را عاشقانهتر کند) احترام شدیدی قائلم! البته که صرفا فضای عاشقانه دو نفره برای شما اهمیت دارد و اصلا به پست و استوری و پروفایل و این چیزهای خانه خراب کن فکر نمیکنید!!! و من هم مدیون شما باشم اگر لحظهای، ثانیهای، دمی فکر کنم که آن عکس های دونفره با قهوه و شاملو و باران و خیابانی پر از درخت کاج و آواز پرندگان و شب و کوچه بن بست و پنجره هاای دودی و... به به صفا باشد؛ ربطی به استوری های بعدش و پست هایی با کپشن نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست داشته باشد!! پناه بر GOD، بلا به دور باشد، اسپند دود کنید، صدقه بیاندازید، خروس سیاه قربانی کنید تا چشم هرچه حسود و بخیل و دشمن و بدخواه و دعانویس است کور شود که نمیتوانند احساسات عمیق و صادقانه شما کفر چاهی های جلد خانه عشق را ببیند. یقینا مسخره میکنم! یعنی قیمت شما چهار تا عکس دونفره و چند شات اسپرسو و چند شاخه گل و چند خط حرف عاشقانه حفظی است؟! حالا اگر پپرونی و چند سیخ کباب لقمه با کره اضافه و مخلفات و پشت بندش یک ظرف بزرگ معجون پر از موز و گردو بود و آخر شبش هم دل و خوش گوشت میزدید بر بدن، یک چیزی! البته که شما معیار های دیگری دارید مثلا ماشین طرف را میبینید و حساب کتاب میکنید بهتر است اول هایش با چند شاخه گل اصطلاحا خر بشوید، یا نه برجستگی های بدن طرف را میبینید و جای برادری... بماند! قصدم اصلا قضاوت کردن شما نیست، بالعکس آمدهام حق بدهم به شما و هرآنچه باعث شده در مسیری قرار بگیرید که هیچگاه قرار نیست روحتان را ارضا کند، مقصر بدانم! پول خوب است، آن برجستگی ها هم جذاب است، هیچ کدام بد نیستند! نیت است که بد است، حقیر است، پست است! خودتان را در تاریکی و سیاهیای که یقینا پشیمانتان میکند غرق میکنید، روزی به خودتان میآیید و میبینید در نقطهای ایستادهاید که بسیار بسیار پایین از تر از شأن گرگ عزیزی مثل شماست. به عقب، به گذشته نگاه میکنید و پشیمانی از چشمانتان چکه میکند و سرازیر میشود و هق هق ناشی از اشک تمساحتان گوش فلک را کر میکند! از خودتان میپرسید، واقعا ارزشش را داشت؟! و در جواب خاک رس به سر میریزید. این چیزی است که اتفاق میافتد و شما فکر میکنید در حال زندگی کردن کافیاست و در جواب نوشته هایم میگویید همه همین کارارو میکنن! این روزا دیگه عادیه! روشن فکر باش! ولی من میدانم فقط احمق هایی که فکر نمیکنند، فکر میکنند که آنچه اکثریت این به اصطلاح مردم انجام میدهند درست است، پس انجام میدهند! واقعا ارزشش را دارد؟! و در پایان به رسم همیشه این نویسنده تنها افکار و نظراتش را به طرز ناشیانهای بازگو میکند!1 امتیاز
-
عنوان: هیپنوگوجیا ژانر: درام، معمایی، علمی تخیلی ، فانتزی نویسنده: فاطمه.ع خلاصه : در دنیای ما، هر داستانی که به پایان میرسد، در واقع آغاز یک سفر جدید است. اما چه میشود اگر این سفر نه تنها به دنیای دیگری، بلکه به عمق تاریکیهای درون خودمان برود؟ آیا میتوانیم از سایههای خود فرار کنیم یا سرنوشت ما از پیش نوشته شده است؟1 امتیاز
-
فصل اول پارت سوم لحظهای بعد، آیینهها با صدایی ترکخورده شروع به لرزیدن کردند. صدایی شبیه به نفس کشیدن سنگین از اعماق تمام آینهها بلند شد، انگار چیزی پشت آنها در حال بیدار شدن بود. ما فقط بهم نگاه میکردیم... بیحرکت، مبهوت، ترسخورده. دیگه تو هیچکدوم از آینهها انعکاس خودمون نبود. فقط انعکاس یه پسر، با موهای تیره و چشمایی که سیاهیشون انگار آدم رو میکشید توی خودش. صداش آهسته ولی پر از التماس بود: - کمکم کنین... تو رو خدا... نذارین اینجا بمونم... از همهی آینهها، صدای اون پسر میومد. صدای یکنواخت و پخششده. همزمان، تصویرش تو تکتک آینهها تکرار میشد، اما انگار تو هر کدوم، حالت چهرهاش یهذره فرق داشت. یکی میترسید، یکی میخندید، یکی زل زده بود. لیا با لکنت و صدای لرزون گفت: - مگه ممکنه؟... این دیگه چه کوفتیه؟ پسر، فقط با چشمای سیاه و گودافتادهش بهمون خیره شده بود. هیچ چیز دیگهای نمیگفت. فقط کمک میخواست. ناگهان، صدای خودکار دوباره پخش شد؛ واضحتر از قبل: -یک نفر از بین آنها واقعیست. دست او را بگیر. با هر انتخاب اشتباه، یک بخش از گذشتهات پخش خواهد شد. و چیزی را از دست خواهی داد. زمان باقیمانده: دوازده دقیقه. از زبان سوم شخص: آیرا نگاهش رو از چشمای پسر برنداشت. چیزی تو نگاهش بود... یه حس آشنا. انگار یه تیکهی گمشده از گذشتهش، قفلشده تو اون چشما. با دست لرزونش به سمت آیینه رفت. لیا فریاد زد: - آیرا نه! صبر کن هنوز نمیدونیم واقعیـه یا نه! ولی دیر شده بود. انگشت آیرا آیینه رو لمس کرد. لحظهای سکوت... بعد، یه صدای شکستن، مثل ترک خوردن شیشهی یخزده. آیینه سیاه شد. و بعد، یه تصویر مثل پروژکتور روی تمام دیوارهای آیینهای پخش شد. گذشتهی آیرا:1 امتیاز
-
روزای خوشی داشتم، خب درسته یه کم زندگی سخت بود، اما همین که مدرسه میرفتم، همین که برای چند دقیقه با دوستام وقت میگذروندم، حالم رو برای چند ساعت عوض میکرد... من یه دختر ده سالهام. چیزایی تو این سن فهمیدم که شاید وقتش نبود تو این جریانات باشم. تجربههای خوش و گاهی دردناکی داشتم. میخوام یه کم از خودم بگم! نمیگم خوشگلی بینظیر و تکی دارم، نه! در حد خودم، در حد خدایی که سالم آفریدم کرده، خوبم. آدم گاهی از زندگی بیزار میشه، گاهی میگه: "خدایا شکرت..." تجربه بهم میگه پشت هر تاریکی، نوری هست... کتابامو تند تند جمع کردم. وای خدا! دیرم شد، دیرم شد! با سرعت، صبحونه نخورده دویدم. همینجوری میدویدم، نه ضعف داشتم، نه چیزی، هیچی جلودارم نبود. خونهی ما تا مدرسه خیلی دور بود، خیلی! ماشینی پشت سرم بوق زد. توجه نکردم، رفتم گوشهی خیابون و باز دویدم. ماشین پا به پام اومد، مردی از توش گفت: ـ دختر جان، بیا سوار شو، میرسونمت. نه! من کرایهی همچین ماشینی رو نداشتم. اصلاً خانوادم به من پول نمیدادن که حتی با خط واحد برم. سر تکون دادم و با عجله گفتم: ـ ممنون آقا، ولی من پول ندارم. لبخندی زد. ـ بیا، پول نمیخوام. لبمو گاز گرفتم. دو دل بودم، اما بالاخره سوار شدم. ماشینش یه بوی عطر خاصی میداد، یه بویی که نمیتونستم درست تشخیص بدم. گلوم خشک شد، حس عجیبی داشتم، یه کم معذب بودم. زیرچشمی نگاهش کردم. یه مرد سی ساله بود، شاید بیشتر، شاید کمتر... با اینکه شجاعت به خرج دادم و سوار ماشین یه غریبه شدم، ولی قلبم تند تند میزد و هی تو دلم سورهی حمد میخوندم. همین که از ماشین پیاده شدم، خشکی گلوم از بین رفت. ـ دخترم اینجا درس میخونه، اسمش مهلاست. برو دختر جان. تشکر کردم و قبل از اینکه درِ مدرسه بسته بشه، پریدم تو و نفسنفس زدم. نگاهی به دو تا دختر سالبالایی انداختم که داشتن دعوا میکردن. انگار کیفمو میگشتن، اما گوش من کر بود. فقط باید زودتر میرفتم که معلم دعوام نکنه. دویدم سمت دفتر مدیر. رسیدم به در بسته، تقهای زدم. با اجازهاش رفتم تو و گفتم: ـ سلام خانم، دیر اومدم، معلم فک نکنم منو راه بده. میشه لطفاً... اخم کرد، وسط حرفم پرید. ـ شافعی، بار چندمِ؟ سرمو پایین انداختم، مثل همیشه سکوت کردم. نفسش رو با کلافگی بیرون داد. ـ میگی فردا مادرت بیاد. ـ مادرم مریضه. پوزخندی زد. ـ هر روز خدا مریضه؟ سرمو آوردم بالا، بیاختیار بغض کردم. یههو غرید، سه متر پریدم هوا! ـ شافعی! جواب منو بده! زیرلب گفتم: ـ میشه هر تنبیهی هست بکنید، حتی نمرهی انضباطمو کم کنید، ولی اینو تمومش کنید؟ نیم ساعت تأخیر نباید باعث بشه یه دانشآموزو تخریب کنید. شما هر روز این سوالا رو از من میپرسید، هر بارم بدتر جواب میدید. هیچوقت به این فکر کردید که شاید من یه مشکلی دارم؟ مدیر یه کم مکث کرد، بعد گفت: ـ مگه از کجا میای که همیشه دیر میای؟ ـ کوی بهروز. هرچقدر زور بزنم، باز دیر میرسم. متعجب نگاهم کرد. ـ چرا سرویس نمیگیری؟ سرمو پایین انداختم. بزور گفتم: ـ حد مالی ما اونقدری نیست که مامانم بتونه پول سرویس بده. ـ چرا زودتر نگفتی؟ ـ به معاون گفتم، ولی گفت دروغ میگی. کلافه مقنعهاشو درست کرد. ـ خیلی خب، بیا بریم سر کلاست. کیفمو روی دوشم انداختم و همراهش راه افتادم. ـ مادرت چیکارست؟ لبمو گاز گرفتم، دوست نداشتم جواب بدم. ولی اینجا اجبار بود. سوالایی میپرسیدن که روحمونو آزار میداد. لب زدم: ـ نمیدونم. بهترین جوابی بود که میتونستم بدم. رسیدیم جلوی کلاس. درو زد، دستشو گذاشت پشت کمرم و هدایتم کرد داخل. ـ خانم موسوی... چشمم خورد به نگاه سحر. لب زد: ـ چی شده؟ سرمو به نشونهی "هیچی" تکون دادم و با یه "با اجازه" رفتم سمت صندلی. خواستم کنار ساجده بشینم که یهو زیرپامو گرفت، محکم خوردم زمین. ـ وای، جلو پاهاتو ببین! پام درد گرفت. با حرص گفتم: ـ مگه کوری؟! خانم موسوی اخم کرد. ـ بسه! شروع میکنیم. ماژیکو برداشت و درس داد. کتاب علومو درآوردم و با حالی نذار گوش دادم. جوابارو مینوشتیم و زیرشون خط میکشیدیم. زنگ خورد. درس نصفه موند. خانم موسوی گفت: ـ تا جایی که درس دادم، فردا میپرسم. آزمایشام فردا باید انجام بشه. نگاهی به دفترم انداختم. هوف... فردا باز یه روز سخت دیگه بود.1 امتیاز
-
معرفی تالار رمانهای مورد پسند کاربران به تالار رمانهای مورد پسند کاربران خوش آمدید؛ جایی که محبوبترین و پرطرفدارترین آثار انجمن گرد هم آمدهاند. این تالار میزبان رمانهایی است که با قلم روان، داستانهای جذاب، و فضاسازیهای دقیق، توانستهاند دل کاربران را بربایند و به آثار مورد علاقهی جامعه انجمن تبدیل شوند. رمانهای این تالار ویژگیهای زیر را دارا هستند: عامهپسند و پرکشش: داستانهایی که با جذابیت و گیرایی خاص خود، طیف گستردهای از کاربران را به خود جذب کردهاند و روایتی دارند که هیچ خوانندهای نمیتواند از ادامه آن چشمپوشی کند. فضاسازیهای دقیق و ملموس: هر اثر در این بخش توانسته با توصیفات هنرمندانه، خواننده را به دنیای داستان ببرد و حس و حال رویدادها را بهخوبی منتقل کند. قلم روان و حرفهای: نگارش این آثار به گونهای است که خواندنشان برای همه آسان و لذتبخش باشد، در عین حال از کیفیت بالای ادبی برخوردار هستند. محبوبیت بالا در میان کاربران: آثار این تالار بر اساس میزان استقبال کاربران و بازخوردهای مثبت آنها انتخاب شدهاند. چگونه رمانها به این تالار منتقل میشوند؟ تنها رمانهایی که در بخش تایپ رمان انجمن منتشر شده و پس از بررسی مدیران، محبوبیت و شایستگی خود را اثبات کردهاند، به این تالار منتقل میشوند. این انتخاب دقیق تضمینی است بر کیفیت و جذابیت آثار موجود در این بخش. اگر به دنبال رمانهایی هستید که از نگاه کاربران انجمن بینظیر و خواندنی هستند، تالار رمانهای مورد پسند کاربران بهترین انتخاب برای شماست. 🌟1 امتیاز