تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 07/12/2025 در همه بخش ها
-
°•○● پارت پنجاه و پنج چطور شک نکردم؟ حیدر مردی بود که اگر چای سرد به دستش میدادم، مرا فاحشه میخواند. حالا که مرد غریبهای جلویش ایستاده و از من دفاع کرده، معلوم است که عاقبت خوشی نخواهد داشت. غزل همانطور که قاشق چایخوری را در لیوان میچرخاند، کنارم نشست و اهمیتی نداد که گندم وارد آشپزخانه شده و ملاقههایش را به صف کرده است. لیوان برای دستهای لرزانم سنگین به نظر میرسید اما باید منصف باشم، چون طعم شیرینش، حالم را بهتر کرد. -خو...بی؟ با تردید این را پرسید، انگار میدانست سوالش مسخره است اما در حال حاضر نمیدانست دقیقا باید چه بگوید؛ غزل تا به حال با زنی که شوهرش، عشق دوران مجردیاش را کتک زده است، مواجه نشده بود. -خوبم. برای هر پرسش مسخره، یک جواب مسخرهتر هم وجود داشت. هردو در سکوت، به تابلوفرشی که روی دیوار مقابل نصب شده بود خیره شدیم. کاش زن درون تصویر لبهای سرخش را تکان میداد و میگفت "صنمی نداریم" یعنی چه. -برم به گندم سر بزنم. -خونه خودته، راحت باش! از پسِ زدنِ لبخند برنیامدم. به طرف آشپزخانه رفتم. گندم پشت به من نشسته بود، ظرف لیموعمانی، مقابلش واژگون شده بود و کمک میخواست. -چی کار میکنی مامان؟ چشمهایم درشت شد و وحشتزده به گندم نگاه کردم. چند بسته چوب کبریت را مقابلش خالی کرده بود! قبل از اینکه بفهمم، چوبکبریتها را با خشونت، از توی دستش بیرون کشیدم و فریاد زدم: -به اینا دست نزن! نباید به اینا دست بزنی! گندم شروع به گریه کرد. به زور بغلش کردم و نفس راحتی کشیدم. -چی کارش کردی بچه رو؟ متوجه ورود غزل نشده بودم. با سوالش، تازه به خودم آمدم. صدایم را کمی بلند کردم تا با وجود گریه گندم در آغوشم، به گوش غزل برسد: -کبریت خطرناکه. گوشه چشمی باریک کرد و دستهایش را جلو آورد. گندم از خدا خواسته، به بغل غزل مهاجرت کرد و او را به مادر بدجنسش ترجیح داد. نادم، وسط آشپزخانه ایستاده بودم و دست به کمر داشتم. غزل نمیدانست دلیل پرخاشگریام چیست، من میدانستم. لحظهای که کبریتها را در دست گندم دیدم، فقط و فقط به یک چیزفکر کردم... آتش! آشپزخانه را مرتب کردم. کبریتها را بالای یخچال گذاشتم و به این فکر کردم که تا کِی میتوانم این کار را انجام بدهم؟ روزی که گندم همقد من شود، روی پنجه پایش میایستد و آنها را برمیدارد. آهی کشیدم و از آشپزخانه بیروم آمدم. -اومد، اومد، اومد... گندمو خورد! صدای خنده دخترک بلند شد. غزل مادر خوبی میشد، کاش میتوانستم درباره خودم هم همین را بگویم.2 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه و چهار هوای خانه خفه به نظر میرسید و انگار دیوارها داشتند به من نزدیکتر میشدند. -غزل؟ با توام! نگاه مضطربش مدام در حرکت بود و فراری از من. نگرانی برای امیرعلی، مثل پیچک سیاه و بدشکلی درونم رشد کرد، دور قلبم پیچید و آن را فشرد. -تو رو جون نادر بگو چی شده! برای همین از قسم خوردن متنفر بود، نمیتوانست در برابرش مقاومت کند. وقتی کودک بودیم چندین بار سر این مسئله قهر کرد، چون من قسمش میدادم که خوراکیهایش را به من بدهد. دَم طولانی گرفت و نگاهش روی گلهای فرش، ثابت ماند: -بدبختی اینه که همین نادر ازم قول گرفت بهت نگم، امیرعلی نمیخواد تو بفهمی. از آن پیچک دور قلبم، شکوفههای صورتی جوانه زد. به غزل زمان دادم تا بین من و شوهرش، مرا انتخاب کند، نتیجه خوشایند بود. روی مبل جابهجا شد. -فردای عروسی بود. من سبزی پاک میکردم، نادر هم داشت ظرفها رو میشست... با یادآوری آن روز دندانهایش را به هم فشرد: -پنج کیلو سبزی خریده بود! گفتم آخه مرد، دونفر آدمیم، چقدر قراره سبزی بخوریم مگه؟ دستش را گرفتم و او را متوجه خود کردم. به پرشهای کلامی غزل عادت داشتم اما الان وقتش نبود. -خلاصه... سرشب بود دیدیم یکی داره در میزنه. نادر رفت باز کرد. من داشتم از پنجره نگاشون میکردم ولی چون تاریک بود، متوجه سر و صورتش نشدم، فقط دیدم داره لنگ میزنه... تودهی بغض گلویم را قورت دادم تا منفجر نشود. -یکم تو حیاط حرف زدن، بعدش نادر اومد تلفن کرد خاله کوچیکش... خالهش پرستاره. هرچی پرسیدم چی شده، چیزی نگفت، تا اینکه عمه اومد. زخمهاشو پانسمان کرد و گفت دستش شکسته، باید بره بیمارستان. نادر ازم خواست یه پیرهن تمیز براش ببرم. اون موقع تازه از نزدیک دیدمش... وقفهای بین حرفهایش انداخت و چهره مرا جستوجو کرد. نمیدانم چطور به نظر میرسیدم اما لبش را گاز گرفت و وقتی گرمای دستش را روی دستم احساس کردم، متوجه افت دمای بدنم شدم. -نادر بعدا بهم گفت حیدر رفته سراغش و تا میخورده زدتش. نمیدونم امیرعلی چی بهش گفته ولی یه جوری قانعش کرده که هیچ صنمی بین شما دوتا نیست و خیالشو راحت کرده، ولی خب... اولِ کاری یه جور به بنده خدا حمله کرده که امیرعلی روی دستش افتاده و دستشم شکسته. همزمان با تمام شدن حرفهای غزل، پلکهایم روی هم افتاد و دانههای درشت اشک، روی صورتم رد انداخت. غزل دستش را عقب کشید: -لال شم الهی! الان برات آب قند میارم.2 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت 10 ۱۷/۱۱/۱۴٠۱ به نام خداوند جان افرین سلام عزیزم! امروز خیلی بد باهات صحبت کردم و تمام حرصم رو سر تو خالی کردم. ببخشید؛ شرمنده ام! اگه فردا بشه ازت عذر خواهی می کنم. من خیلی دوست دارم شاید گاهی بهت نگم اما من دارم بخاطر تو می جنگم، با تو نمی جنگم. اینجا خیلی فشار عصبی زیادی دارم تحمل می کنم. من خیلی نگرانم امیر؛ دروغ چرا انقدری این روز ها به فکرت هستم که، گاهی جای اسم یکتا بلند اسم تورو صدا میزنم و میگم اِمی و بعد متوجه اشتباهم میشم. بگذریم، می گفتم: من از اینده می ترسم. صفحه زدم و برای دلگرمی خودمم که شده شعری نوشتم: تازمانی که رسیدن به تو امکان دارد، زندگی درد قشنگیست که جریان دارد. زندگی درد قشنگیست به جز شب هایش، که بدون تو فقط خواب پریشان دارد! یک نفر نیست تورا قسمت من گرداند؟ کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد! من و شیخ هر دو طلب کار بهشتیم ولی، من به تو، او به نماز خودش ایمان دارد. اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر، سر و سریست که با موی پریشان دارد! من از ان روز که در بند توام فهمیدم؛ زندگی درد قشنگیست که جریان دارد! متوجه طولانی بودن شعر هستم اما چه می شود کرد؟ شعر جلای روح ادمیست. جای تعجب داره، شعر نه منظورم ادم هاست. من هر روز دوست دارم باهاش خوب باشم و عاشقانه رفتار کنم، اما همین که صداش میشنوم تمام قول و قرار ها فراموشم میشه. حتی ممکنه باهاش دعوا هم کنم بدتر. بگذریم. ۱۸/۱۱/۱۴٠۱ به نام نامی یزدان امروز کلی اشک من رو دراوردی، بی مغز! سر چی؟ یه ادم بی ارزش. هــــی روزگار. اما میدونی که، من ادم دل رحمی ام، و خیلی مهربون و سخاوتمند؛ به همین دلیل نمی تونم مدت زمان زیادی باهات قهر کنم. باور کن همین نصف روز هم زیاد بود. واقعا دلم رو شکوندی، الان ارومم اما بخاطر گریه های صبحم هنوز چشم هام می سوزه. بیخیال گله ای نیست، وقتی کسی رو دوست داشته باشی حسادتت دست خودت نیست، حساسیت و این چیز ها طبیعیه و عمدی نیست. پسر خوبی باش برات می جنگم، به دستت میارم و تقاص این روز ها رو ازت پس می گیرم. خیلی احساساتی شده بودم، اما به شدت دلگیر بودم، واکنش امروز امیر زیادی بود. ماجرا از این قرار بود که داخل اتاق مطالعه بهش زنگ زدم یواشکی، با گوشی یکتا. ناهار وحدت داشتیم و اونجا پنهان شده بودیم تا من راحت باهاش صحبت کنم. سرگرم صحبت بودیم که امیر گفت که - راستی دوست دختر صابقم بهم زنگ زده! با اخم حالت متعجبی گرفتم و گفتم: جدن؟! - اره بابا، گفت بهم برگرد و این حرفا. - خب، تو چی گفتی؟ خندید: گفتم من نامزد دارم خیلی هم دوستش دارم. - هوم. - عسلی. - امیر اصلا تو چرا باید شمارش داشته باشی؟ چرا زنگ زد باید جواب بدی؟ چرا اون باید بهت زنگ بزنه؟ چرا بلاک نیست؟ پرسیدن سوالات همانا و منفجر شدن امیر همانا، بی دلیل یه عالم من و دعوا کرد. اما عصر که تنها شدم بهش زنگ زدم، صحبت کردیم و عذرخواهی کردیم از هم. اسان تا به اینجا نیومده بودیم که اسان بتونیم بریم از پیش هم. در هر حال، رفتارش عمیق منو به فکر فرو برد...1 امتیاز
-
پارت 2 با ذوق اولین روز نوشت رو نوشتم ۱/۱۱/۱۴٠۱ به نام یزدان پاک دیروز روز بدی داشتم! دلم می خواست پیشم بودی و زار زار تو بغلت گریه می کردم. دیشب تا خود صبح بیدار بودم و فکر می کردم چکار کنم؟ چکاری درسته؟ خیلی ذهنم خالی از پر و پر از خالی بود. بعد از مدرسه که خسته به خونه رسیدم و فرصت طلایی غنیمت شمردم، فهمیدم نه، خدا هنوز منو فراموش نکرده. نمیدونی وقتی صدات شنیدم چقدر اروم شدم. وقتی گفتی با مامانم حرف زدی و برام تعریف کردی ک باهم به توافق رسیدید یه دنیا ذوق کردم. راسیتش الان دلم خیلی برات تنگ شده کاش زود تر تموم بشه. امیر اون روز برام تعریف کرد که وقتی با مامانم صحبت کرده مامانم شرط گذاشته که برای ازدواج با من شغل دولتی، خونه و ماشین باید داشته باشه. داخل شیراز! اما امیر تمام این هارو به جز شغل، در گرگان داشت. گفت که به مامانم گفته که دانشجوی پزشکی و بهش مهلت بده . با حرف های امیر و حرف های بابام دلم روشن شده بود؛ اما فردای اون روز که امیر زنگ زد و راجب خاستگاری از من با بابام صحبت کرد شوق و اشتیاقم کمتر شد. گفت که به بابام زنگ زده و خودش معرفی کرده و درخواستش رو مطرح کرده اما بابای من با بی احترامی باهاش رفتار کرده! هیچ وقت نگفت بابام چی گفته!؟ یادم میاد که بی خبر از همه جا در حال مطالعه بودم که بابا از سرکار برگشت و خیلی عصبی بود، نگو با امیر بحث کرده بود. خسته از روز پر ماجرایی که داشتم به آغوش تخت پناه بردم و به دنیای بی خبری رفتم. فردای ان روز چندین بار به امیر زنگ زدم؛ اما مشخص بود که حالش گرفته اس وانمود می کرد خوشحاله، اما من غم و خستگی توی صداش می شنیدم و متوجهش بودم ، ولی به روش نیاوردم. ۲/۱۱/۱۴٠۱ به نام خالق بی همتا امروز چندباری بهت زنگ زدم اما مشخص بود که میزون نیستی. فکرم پیشت جاموند! نگرانتم کجایی؟ چکار میکنی؟ چیزی خوردی؟ دلتنگتم! نمیدونم چطوری ولی خیلی دوست دارم. الان خیلی دلتنگتم و به فکرتم، نگران و سردرگم. همش به یادتم. دلم برای وقتایی که وسط چت خوابت می برد، وقتایی که به جونت غر میزدم، یا اون موقع هایی که عصبی اسمت صدا میزدم و با ذوق و حرص درار جوابمو می دادی دلم پر کشیده. کاش بیای بغلم کنی بگی خواب بد دیدی! نفس عمیقی کشیدم و دفتر و بستم. چشم هامو بستم و خودمو کنارت تصور کردم. *زمان حال* کلافه بلند شدم، بدنم گرم کردم و کمی ورزش کردم. باید فکرش از سرم بیرون کنم. دختری درونم مچاله شده بود. من اما لبخند زنان ادامه می دادم. باخودم گفتم: خب ببین عسل، از وقتی رفته چقدر زندگیت خوب شده ، دیگه نه استرسی، نه جنگی، نه دعوایی، ارامش و راحتی داری. بی خیال شو! به کی فکر می کنی به مرد زن دار؟ بس کن ازدواج کرد تو می تونی. تو قوی تر از این حرفایی. سمت نوشته هام رفتم دفترم رو باز کردم و به خاطرات غرق به خون و یأس خیره شدم.....1 امتیاز
-
پارت 35 ۱۴٠۱/۸/۲۵ به نام مهربانترین خطا پوش روز سی و هفتم در رشته تجربی! بنده مریض شده بودم و یکم اذیت بودم؛ درسهام خوب بود با امی کل کل کردم اما بهش مشکوکم شنبه مشکلاتم حل میشه. ۱۴٠۱/۸/۲۸ به نام زیبا ترین سراغاز روز سی وهفتم در رشته تجربی! اکثر کلاس دچار سرماخوردگی شدیم. جالبه! امروز دعوا های شدیدی با امی داشتم که خداروشکر رفع شد و الان آرومیم چند تا قانون شکنی درشت هم کردم که خاطرات جالبی میشه. اون روز بعد از مدرسه با امیر چت میکردیم پرسیدم: - گپ امیر بنفشه رفتی؟ - نه اصلا مرهدشورش ببرن! همون لحظه محمد شات داد: - عسل! آسفالتش کن. پیام باز کردم، درست زمانی که به من گفت نه اصلا توی گپ پیام داده بود، عکس رو سیو کردم تا ایدی محمد براش نره و بعد براش فرستادم: - این چی میگه؟ دست پیش رو گرفت که پس نیوفته: - چرا اون اکانتت رو من ندارم؟ عصبی گفتم: - چقدر میخواستی بهم دروغ بگی؟ من اکانت ديگهای ندارم! امیر خودش چند تا شماره داشت اما یکیش رو به من داده بود من زمانی که توی مسافرت کذایی بودم از طریق شماره یاب متوجه شدم امیر دوتا شماره داره و سر کلاس ریاضی شماره دومش رو ازش گرفتم؛ اما خودم صاف و یک رنگ بودم همین یک شماره همین قدر عاشق و همین قدر ساده. امیر فقط بهونه الکی برای توجیه خودش آورد. دوسش داشتم پس روی این اشتباهم چشمهام رو بستم. شاید نباید انقدر ساده از هر دروغ و خیانت و حماقتی میگذشتم، گاهی از خودم می پرسم چرا پای رفتن نداشتم؟ فرق من با یه مجسمه یا یه درخت چی بود! خاک امیر باتلاق بود، برای ریشههای گل رز هیچ وقت مناسب نبود، شاید دلیل له شدن و گندیدن ریشههای من همین باشه، ریشه کردن توی جای اشتباهی! ۱۴٠۱/۸/۲۹ به نام مهربانترین خطا پوش روز سی و هشتم از رشته تجربی! روز خوبی بود از نظر درسی، اما یکم تنش داشتم تو خونه! امی رفته بود جنگل و بیشتر وقت با یاسی و حنا حرف زدم و مثل قدیمها گذشت؛ کمی هم با محمد حرف زدم. کلی هم امی رو دست انداختم که خدا از سر تقصیراتم بگذره. یکتا هم غایب بود امروز. اون روز موقع حرف زدن با بچهها الکی به شخصی امیر پیام خالی می فرستادم تا فکر کنه خیلی باهاش حرف زدم و گول بخوره. کلی شیطونی کردم و مسخره بازی در آوردم و آهنگ خوندم براش. صدام بدک نبود اونم که تشویق میکرد. ۱۴٠۱/۸/۳٠ به نام ارامش جانم روز سی و نهم در رشته تجربی! روز درسی خوبی بود اما تو خونه تنش زیادی داشتم. اون روز توی خونه با مامان و بابام دعوام شد و خیلی ناراحت بودم نشد با امیر حرف بزنم و کلافه بودم. راستش الان که خیلی وقته از اون روزها گذشته و از بیرون نگاه میکنم من هربار خطاهای بزرگ امیر بخاطر حسی که بهش داشتم بخشیدم و اون هربار به راحتی دل من رو شکست و من فراموش کردم. اما ایا این بار با اشتباه بزرگش می تونم ببخشم؟ امیر شاید واقعا من رو دوست نداشت یاهم دوست داشت اما دوست داشتن بلد نبود. در هرحال الان که دارم خاطراتمون رو تایپ میکنم میبینم من بودم که همیشه کوتاه اومدم و اون بود که هربار از کاه کوه ساخت قضاوتش با شما. شاید من یک طرفه به قاضی میرم. شایدهم عشق کورم کرده. در هرحال من به خاطرش به هر اب و اتیشی میزدم و هنوزم میزنم. حماقت را پایانی نیست.1 امتیاز
-
پارت 34 وقتی از مدرسه برگشتم دلم برای کسی که به راحتی ماست بهم خیانت کرده بود تنگ شده بود. حماقت یا عشق؟ مسئله این است؟ گوشی روشن کردم، دیدم دختره پیام داده. میشناختمش اسمش پری بود قبلا فاب امیر بود، بهم حسودی می کرد و توی رابطهامون سنگ مینداخت. چند باری باعث دعوای شدید من و امیر شد، معمولا پشت سرم بد می گفت. یه سوال، چرا آدمهای سمی از رابطه حذف نمی شوند؟ شاید امیر دوست داشت که باشه نمیدونم کی از من مهمتر توی رابطه؟ ظاهرا جواب واضح بود.. - عسل خانم. با تنفر تایپ کردم: بفرما؟ - راستش معذرت میخوام. من دروغ گفتم؛ من و امیر باهم رابطه نداشتیم از حسودیم گفتم نمیدونستم تو عسلی! پوزخندی زدم، اگه به خودش اجازه زدن اون حرفها داده پس چیزی هم بوده تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها. با اکراه جواب دادم: - میگی چکار کنم دیگه گذشت باهم خوش باشین. - عسل امیر دوست داره برگرد. تقصیر من بود. من متاسف و شرمندهام. الان من باید چکار میکردم؟ دوست داشت که به خودش اجازه خیانت داد؟ شاید بخاطر نبود منه باید بهش حق داد. ناامید تایپ کردم: - هرکار دلم بخواد میکنم. از شخصیش اومدم بیرون که دیدم یاسی توی یه گروه به اسم تورو خدا اول پیاما بخون بعد ترک کن عضوم کرده. می خواستم ترک کنم اما کنجکاو بودم. امیر بود که یکسری اسکرین شات فرستاده بود، رفته بودشخصی پری و بهش گفته بود چرا به عسل دروغ گفتی و من عسل دوست دارم و از این دست از حرفا من دوسش دارم و همین من رو قانع کرد که برگردم. من زندگیم وسط بود کم سختی نکشیده بودم، دلم نمیخواست باختن رو بپذیرم. با وجود خیانتش منم به تلافی بهش گفتم باید با محمد کنار بیاد. خوب میدونستم حرف زدن من با محمد چقدر اذیتش میکنه، با اینکنه من نظری به محمد نداشتم. اطلاع داشتم که افسون با دوست صمیمی پسرش به امیر خیانت کرده بود. حق داشت بترسه! میگفت افسون بهش مستقیم گفت که دوستش نداره و با رفیق پسرش وارد رابطهاس. من اغلب راجب افسون میشنیدم و با افسون سرکوفت میخوردم. من یه احمقم شاید هم نداره من با بی تجربگی حماقت کردم. از رفتارش ناراحت و بی اعتماد بودم. ۱۴٠۱/۸/۲۴ به نام خدا روز سی و ششم در رشته تجربی! امروز تولد یکتا بود براش گل بردم، با امی کلی کل کل کردیم فقط کمی پرو بی ادب شده که باید تربیتش کنم درکل اوکی بود. اون روز با امیر رفتیم توی گروهی که برای امیر بنفشه بود فهمیدم امیر با بنفشه از هم جدا شدن و حالا اسم دوست دختر جدیدش الناز بود خیلی دلم برای دوستم سوخت. امیر گفت با فحش و فحش کشی جدا شدن امیر بنفشه به بنفشه خیانت میکرده. بنفشه رو گم کردم. به محض اینکه رفتم توی گروه و مشخصاتم دادم امی با امیر دعواش شد و ترک گروه زد بعد هم من حذف کردن و انداختن لیست سیاه خیلی مشکوک شدم لینک گروه رو برای محمد فرستادم و خواستم بره توی گروه و هر وقت امیر پیام داد بهم شات بده. دیگه به امیر اطمینانی نبود. چشمم ترسیده بود.1 امتیاز
-
پارت 33 متاسفانه اون روز وقتی توی زمان بیکاری داشتم با امیر چت میکردم رفتم و مخاطبهاش رو چک کردم چون امیر روی اکانت من بود و مخاطبهاش برای منم میاومد. متوجه شدم کسی رو به اسم مادر بچههام سیو کرده. فکر کردم شماره خودمه اما دیدم پروفایلش فرق داره کلیک کردم و متوجه شدم من نیستم. چیز جدیدی بود قبل رفتنم این نبود ایدیش رو کپی کردم و برداشتم. لابد امیر توضیح خوبی داره، براش ایدی رو فرستادم: - این کیه؟ - نمیسناسم! - نمیشناسی نه؟ - نه کیه؟ عصبی شدم و به دختره پیام دادم: - سلام عزیزم چطوری خوبی؟ - سلام شما؟ - من رفیق امیرم لعنتی امروز گوشیش گرفتم دیدم باهم تو رابطه این چند وقته؟ به من چیزی نگفته از ترس شیرینی! - وای عزیزم راستش چند ماهی میشه که رل زدیم هفت ماهه تقریبا. اون زمان من و امیر شیش ماه بود باهم رل بودیم تنها کاری که کردم از صفحه چت اسکرین شات گرفتم و برای امیر فرستادم. - بفرما فهمیدم کیه. پرو پرو برگشت گفت: - خب که چی؟ - بای. فورا بلاکش کردم و به دختره گفتم: باید دوست پسرت بهتر نگه میداشتی از این هفت ماه شیش ماهش با من رل بوده! عصبی بودم امیر مدام توی پیام رسان پیام عادی می فرستاد و خواهش می کرد به حرفهاش گوش کنم اما چیزی این حقیقت رو تغییر نمیداد اون خیانت کرده بود. دلم رو شکست و همه چیز رو خراب کرد. توی گوشی هم بلاکش کردم گوشیم رو خاموش کردم گذاشتم سر جاش و توی تختم فرو رفتم هق هق گریه میکردم اون بهم خیانت کرده بود. انقدر گریه کردم که حمله عصبی بهم دست داد و از شدت درد و استرس یه جورایی بیهوش شدم. فردا وقتی رفتم مدرسه با حال بدی موضوع رو به یکتا گفتم یکتا حسابی عصبی شد. با خنده گفتم: - چون دوسش دارم اگه دختره بیاد ازم معذرت بخواد بر میگردم. یکتا با حرص گفت: - بشین تا معذرت بخواد! از مدرسه که به خونه اومدم با یاسمن حرف زدم، یاسمن خبر داشت و گفت که چیز مهمی نبوده و برای سرگرمی بوده. از اونم دلم شکست. محمد داداشم پیام داده بود اما بخاطر امیر بهش جواب نمیدادم چون امیر دوست نداشت و اجازه نمیداد اما اون لعنتی بهم خیانت کرده بود، با دلی شکسته به داداشم پیام دادم و باهم آشتی کردیم خیلی ناراحت بودم. تا اینکه تماسها شروع شد. با دوتا شماره ناشناس مدام به گوشیم زنگ میزدن اولیش مادر امیر و دومیش خواهر امیر بود جواب ندادم نمیخواستم خیانتش رو توجیه کنه. تلختر از خیانت همه اینها خیانت دوست صمیمی خودم بود. بنظر من اگر با انسانی دوست هستی پس باید صادق و یک رنگ باشی، فکرش رو بکن دوست صمیمیت از خیانت شریک عاطفیت با خبر باشه و سعی در توجیه کردنش بکنه، این یه فاجعه به حساب میاد؟! از اون روز توی دفترم چنین نوشتم: ۱۴٠۱/۸/۲۳ به نام خداوند جان و خرد روز سی و پنجم رشته تجربی! امروز روز مضخرفی بود تشیه جنازه دوستم ساعت نه بود و نتونستم برم بخاطر مشکلاتم با امی تموم روز عصبی بودم. متاسفانه خاکسپاری زینب ساعت نه صبح بود و من مدرسه داشتم این هم به لیست حسرتهام اضافه شد.1 امتیاز
-
پارت 31 ۱۴٠۱/۸/۱۵ به نام مهربان بی منت روز بیست و نهم در رشته تجربی! امروز بخاطر دیروز توپ توپ بودم کلی رقصیدم و خوندم و ملت رو اِهِم. وایی مبحث فشار فیزیک و مثلثات ریاضی باهم شروع شده دیگه نگم بهتره و عام اها شوق و ذوقم دود شد به علت قطعی فلان. دیگه جونم برات بگه که حسابی تو ذوقم خورد آخه بدجور دلم امی و بچهها رو میخواست و آها عصر از خواب بیدار شدم افت فشار شدید داشتم، داشتم جان به جان آفرین تسلیم میکردم که برگشتم. راستی امروز نزدیک بود بدبخت بشم ولی من قویام. اون روز باشوق از مدرسه اومدم تا با امی چت کنم اما وایفای قطع بود و اشتباهی به جای اینکه به امیر پیام بدم توی پیام رسان به شماره ای شبیه شماره اون پیام دادم و حدودا ربع ساعت بعد فهمیدم. بعد به خود امیر پیام دادم. واقعا که بیحواسی و حواس پرتی هم مشکل بزرگیه. ۱۴٠۱/۸/۱۶ به نام یزدان نیکی سرشت روز سی ام در رشته تجربی! یه روز فوق عالی بود بابتش از خدا ممنونم با همه عزیز هام حرف زدم همه چیز رو گل کاشتم زیست و فیزیک ۲٠ رد کردن. چهل و پنج روزه فقط امتحان! فیزیک یکم بی دقتی داشتم که از الان هر روز تمرین میکنم. عام امروز بدجور خل بازی در اوردیم به خیال خودمون روح احضار کردیم. اون روز زنگ دوم مطالعه آزاد داشتیم. کتابی از کتابخونه بابا برداشتم که جلد چرم و برگههای کاهگلی داشت. چاپ سنگی بود. روی جلد سبز رنگ چرمش بزرگ نوشته بود: گفت و گو با مردگان با بچه ها دور هم توی یکی از اتاقهای مدرسه که خالی بود جمع شدیم احضار روح میز دایرهای می خواست اما اون اتاق میز نداشت پس رفتیم و میز مربع وسط سالن رو یواشکی آوردیم گذاشتیم توی اتاق. سوال پیش میاد که چطور میز وسط سالن یواشکی برداشتیم من توضیح نمیدم شماهم نپرسید چون دیوونگی محض بود ولی تجربه جالبی بود. بعد نیاز به اتاق تاریک و نور کم داشت اما اون کلاس حتی پنجره هاش شیشه هم نداشت چه برسه پرده و کاملا روشن بود خلاصه هرچی می خواست نداشتیم دور هم نشستیم و کلمات عربی عجق وجق رو خوندیم و خودمون خندهامون گرفت از احضار نشدن روح. فکر میکردم روح متوجه مشکل ضروری ما بشه و بیاد. ای بابا! اما توصیه می کنم این کار ها رو نه داخل خونه نه داخل مدرسه انجام ندید مگر اینکه از فیلم ترسناکها درس عبرت نگرفته باشید یا مثل من یه دوجین تخته کم داشته باشید. از بعد ماجرای احضار اسم اتاقی که بعدها شد سالن مطالعه دوازدهم تبدیل شد به اتاق احضار. بعد از اون ماجرا دیگه اتاق احضار صداش میکردیم. اون روز عصر تنها بودم برای همین به یاسی زنگ زدم و بعد از مدت ها به ساحل زنگ زدم و کلی حرف زدیم همینطور به امی زنگ زدم و با شوق و ذوق براش تعریف کردم که چکارایی توی مدرسه کردم. امی حسابی خندید و دستم انداخت.1 امتیاز
-
پارت 30 ۱۴٠۱/۸/۱۲ به نام هستی بخش بخشنده روز بیست و هفتم در رشته تجربی! بهتره بگم اولین اردوی تجربی بود. به استادیوم تختی رفتیم. ساعت هفت و نیم صبح تا ساعت۹ صبح کلی ورزش کردیم و کلی خوش گذشت. ورزش صبگاهی چقدر خوبه هعی جای امی، یاسی خالی خیلی خوش گذشت، روحیهام خیلی بهتر شده نکه سختگیریهاشون کمتر شده باشهها نه اتفاقا بیشتر هم شده اما من قوی شدم و این بهم حس خوبی میده. به قول شروین: برای این همه احساس آرامش برای خورشید پس از شبای طولانی. بعد از باشگاه بابام هم مریض شد و قرار شد من و غزل شب خونه مادر بمونیم. گوشی مادر رو به بهانه گوش دادن اهنگ برداشتم ورفتیم توی اتاق آخری قرار بود همگی توهال بخوابیم اما غزل انقدر اونجا با من بازی کرد که همونجا خوابش برد مادرم خواب بود رخت خواب خودم و غزل رو پهن کردم و تصمیم گرفتم امیر رو دست بندازم. بهش پیام دادم: - سلام عزیزم. - سلام شما؟ با خنده و بدجنسی تایپ کردم: - راستش من خیلی وقته روت کراشم و شمارهات بالاخره پیدا کردم میشه باهم وارد رابطه بشیم؟ - خیر! - عه امیر من دوست دارم دلم رو نشکن! امیر استیکر خنده فرستاد و گفت: - امیر تویی؟ منظورش امیر بنفشه بود توی مدتی که باهم بودیم و وارد رابطه شدیم با امیر بنفشه خیلی رفیق شده بود. - نه امیر کیه؟ - به هرحال نه! خندیدم: - تو نخوای هم بامن تو رابطهای. - ها؟ - من و تو چندین ماهه رابطه داریم. - عسل تویی؟ - اره چطوری خوبی؟ - نه خوب نیستم میتونی حرف بزنی؟ - نه صدام اکو میشه. - یاسی بهم گفت نمیخوای ازدواج کنی منم مامانم یه دختر برام پسند کرده قرار گذاشتم ببینمش. - چی؟ دلم گرفت. - اره همین وقتی منو نمیخوای پس حرفم نزن! با غم گفتم: - امیر من با یاسی شوخی کردم! - نکردی. با تحکم ادامه داد: - زنگ بزن. بهش زنگ زدم صدام اکو میشد اما آروم حرف می زدم. باهم کلی حرف زدیم و امیر متوجه شد که یاسمن اشتباه متوجه شده بعدم تا شارژ برقی گوشیش تموم بشه و بعدم خاموش بشه گوشیش صحبت کردیم. اون شب بعد مدتها بهترین شب رابطمون بود. بعد از اون شب مدرسه هم دلچسب شده بود دیگه زمان مشخصی برای آنلاین شدن و چت کردن با امیر داشتم بعدم کلاس ریاضی و کلا زندگی داشت کمکم خوب پیش میرفت. ۱۴٠۱/۸/۱۴ به نام بخشنده بی منت امروز روز بیست و هشتم من در رشته تجربی بود! روز توپی بود، اولا به مناسبت روز دانش اموز کلی رقصیدم، دوما امتحان زبان لغو شد بعد رفتیم کبدی، کلا دارم با مدرسه عشق میکنم فقط جای تکههای وجودم بدجور خالیه، خیلی از دست امی دلخور بودم. تمام روز تو فکر اون بودم از یازدهم آبان یه جورایی، دیگه دیروز حلش کردم، امروز خیلی بهم خوش گذشت و به شکرانه این حال خوب دو رکعت نماز شکر هم خوندم.1 امتیاز
-
پارت 29 ۱۴٠۱/۸/۱٠ به نام افریننده لحظات ناب روز بیست و پنجم در رشته تجربی! امروز روز توپی بود مدرسه حسابی چسبید. ادکلن دبیر تفکر بلک افغان بود اونم حسابی زده بود. بوش اذیتم میکرد؛ منم الکی نقش بازی کردم که حالم بده و ورم کردم و فلان، کلاسش رو پیچوندم اما خدایی خودمونیم به بوش آلرژی دارم و حالم و بد کرد واقعا. برای مسابقات توی تیم کبدی مدرسه انتخاب شدم. ورزش باحالیه، خوبه داره تو مدرسه بهم خوش میگذره از اول صبح تا شب همش از امی، یاسی، ساحل برای یکتا گفتم. روحیهام بهتر شده. چینی تنهایی من شکسته شده بود. الان واقعا با یکتا دوست بودم، از طرفی ورزش کبدی رو هم دوست داشتم. لحظه ای که گارد می گرفتم هنگام تاچ کردن یا وقتی که خط حمله بودم لذت میبردم. تمام استرسم به یک باره از بدنم خارج میشد و خیلی داخل روحیهام تاثیر میگذاشت. همه فکرم رو نه تنها مشغول میکرد بلکه خالی هم می کرد. ۱۴٠۱/۸/۱۱ به نام خالق شگفتی ها روز بیست و ششم در رشته تجربی! امروز روز توپی بود یعنی عالی. قشنگترین اتفاقش خوندنم بود. اره سرکلاس زیست زنگ اخر نشسته بودیم که دبیر زیست گفت فلان دانش آموز یازدهم فلان مدرسه صداش خوبه همه بچههام یک صدا گفتن عسلم صداش خوبه منم دیگه بچه ها و دبیر زیست اصرار کردن خوندم البته صدام بخاطر جیغ جیغ های کبدی گرفته بود. آهنگ زخم کاری بهنام بانی تیکه اولش رو خوندم: وسط این خیابونا دور از تو من جون و تنم مرد انقده موندم که بیای این زندگی روح منو برد هرچی که میخواستم تورو بدست بیارمت نشد انگار از اون شباس که من گریه کنم تا خود صبح تا خود صبح..... هرجا برم و نمیشه که تورو فراموشت کنم هرجا بری تو نمیشه از قلب خودم دورت کنم دیوونگیمو بزار پای این که مجنونت شدم همه برام دست زدن بعدش دیگه جونم بگه که کبدی بازی می کردیم مقنعم بدجوری پاره شد؛ اصلا نابود شد. چهارتا از دکمه های مانتو سارینا هم کنده شد. دیگه بگم قرار شد برای مسابقات کبدی بریم باشگاه، خب دیگ اینکه کبدی را خیلی خیلی دوست دارم اخه حالم رو خوب کرده من رو برگردونده به تنظیمات کارخونه، شدم عسل شیطون پارسال، ولی خب! راستی سر کلاس ریاضی دوباره قانون شکنی کردم و یاسی رو هم سرکار گذاشتم. هـــی جای نبود امی توی سینم درد میکنه. اون روز متاسفانه اشتباه کردم سر کلاس تقویتی ریاضی به یاسی پیام دادم و گفتم امیر رو نمیخوام اما به شوخی گفتم باهاش ازدواج نمیکنم. اونم به امیر این رو گفته بود. متاسفانه سوتفاهم بزرگی بین من و امیر ایجاد شد فقط و فقط بخاطر شوخی احمقانه من.1 امتیاز
-
پارت 28 ۱۴٠۱/۸/۴ به نام خدا روز بیست و دوم در رشته تجربی! روز خفنی بود مدرسه زود تعطیل شد و تونستم توی خونه قانون شکنی کنم که خیلی کیف داد. عصرم توی کلاس ریاضی قانون شکنی کردم. اون روز زود تر تعطیل شدیم منم دیدم خونه خالیه به امیر زنگ زدم کلی باهم حرف زدیم از آینده. هه آینده؛ آیندهای که دیگه شاید هرگز اتفاق نیوفته. بعد از اونم عصر با یاسی چت کردم پنهونی سر کلاس ریاضی. ۱۴٠۱/۸/۸ روز بیست و سوم در رشته تجربی! امروز اتفاقات هندی افتاد. در کل روز خوبی بود گفتم و خندیدم خب دارم خودم رو جمع و جور می کنم باید سامان دهی داشته باشم، برای وضع درسیام باید برنامه ریزی کنم و باید پایبند باشم چون امتحانات چهل و پنج روزه اول نزدیکه. اون روز دبیر با یکی از دانش آموزها بحث کرد اما انقدر شعور و انسانیت داشت که جلوی همه ما ازش عذرخواهی کرد. ۱۴٠۱/۸/۹ به نام افریننده لبخند و لحظات ناب روز بیست و چهارم در رشته تجربی! امروز خب خوب شروع شد با یکتا صمیمی شدم. متاسفانه امتحان فیزیک خراب کردم. تمام روز منتظر یاسی چشم به راه نشسته بودم ولی نیومد منم خیلی دلم گرفت از شر آدمهای اطرافم پناه بردم به خودم هی. بعد از مدرسه سرم شلوغ شد مامان گوشیم رو داد بردم کلاس ریاضی. بعد اتفاقی برای اولین بار با مامانی حرف زدم یکمم تخلف داشتم که چیزی نیست به حمدالله. خستهام و کم خوابی دارم، پنجشنبه هم سالن دارم ببینم میرم یا نه. هی روزگار کثیف دلم برای بروبکسم تنگه نا جور. اون روز مامان سر کار بود از من خواست گوشی خودم رو ببرم و خب کور از خدا چی می خواد دو چشم بینا. وقتی رفتم کلاس قبلی هنوز تموم نشده بود کلاس توی مدرسه خودمون برگزار میشد زیر درخت کاج پایین پله ها نشستم منتظر بقیه بچهها. گوشیم برداشتم و به امیر پیام دادم اما جواب نداد کلافه تک زدم اما بازم هیچی. باز زنگ زدم، انقدر زنگ زدم تا کسی گوشی رو جواب داد امیر نبود. فکر کردم برادر کوچکش امیر محمده. - الو شما؟ نمیخواستم بگم کی هستم: - من آشنای امیرم میشه گوشی بدی بهش؟! با شک گفت: - امیر نیست رفته طبقه بالا ساختمون سازی. کلافه گفتم: - آها پس اومد بهش بگید کسی زنگ زد کارش داشت. با کنجکاوی پرسید: - خب تو کی هستی بگم کی؟ با لودگی گفتم: - کسی! هرچی اصرار کرد نگفتم و تلفن قطع کردم. امیر یا در اصل اسم کاملش امیر حسین خودش خونهاش رو ساخته بود حالا داشت برای داداشش طبقه بالای خونه باباش خونه میساخت. رفتم کلاس و توی کلاس منتظر امیرحسین بودم. تا اینکه گوشیم لرزید و پیام اومد: - سلام زنگ زده بودی؟ زود تر از بقیه بچه ها سوال ریاضی رو حل کرده بودم جوابش رو دادم: آره میخواستم حرف بزنیم اما نبودی! - جدن؟ - آر یکی گوشیت رو جواب داد نگفتم کی هستم. فکر کنم امیر محمد بود! - نه بابا امیر محمد خونه نیست! - کی بود پس؟ - مامانم بوده. خجالت زده تایپ کردم: - ای وای! - جون بابا. بله و این شد که اولین بر خورد مامان امیر و من اتفاق افتاد.البته اولین که نه ولی خب! من بخاطر علاقهای که به امیر داشتم به خودش و خانوادهاش احترام میگذاشتم و اونها رو مثل خانواده خودم میدونستم برای همین توی نوشتههام به جای اسم پدر مادر امیر از کلمه مامانی و بابایی استفاده کردم؛ چون امیر حسین اینطور صداشون میزد و اینطور دوست داشت.1 امتیاز
-
پارت 27 ۱۴٠۱/۸/۱ به نام تنهایی که تنهایم نمی گذارد روز نوزدهم رشته تجربی! امروز روز جالبی بود. با یکتا و ملیکا دارم صمیمی میشم و این بده خیلی بد. همهاش دارم تیکههای پازل زندگیم رو میریزم روی دایره براشون. خیلی خستام. خب ماه اول سال تحصیلیم تموم شد دو هفته دیگه کار نامههای ۴۵ روز اول میاد. وقتی این رو مینوشتم هرگز فکرشم نمیکردم توی کمتر از دو هفته بعد تمام زندگیم زیر و رو بشه و مسیر زندگیم به کلی تغییر کنه اونم با امیر. ۱۴٠۱/۸/۲ به نام شنوای دانا روز بیستم رشته تجربی! عاشق رشتهام هستم. امروز روز خوبی بود، دیروز مثل چی گریه کردم و امروز صورتم ورم داشت که گفتم از آلرژیمه. حالم به مرور متغیر بود ممکن بود روزی خوب یا روزی به شدت بد باشم اما من هر شب خودم رو توی تخت گم میکردم و صبح تیکههام جمع می کردم و میرفتم مدرسه. در این مدت اجتماعیتر شده بودم. یکتا و ملیکا دوست های خوبی بنظر می رسیدند. یکتا دختر ریز نقش و لاغری بود با چشمهای درشت و لبان باریک اما کمی از من بلندتر بود. ملیکا اما تپل و سفید بود با چشم و ابروی متوسط. یکتا هر اندازه اجتماعی و برونگرا بود ملیکا دقیقا همان اندازه درونگرا بود و پشت ماسک تنهایی مخفی میشد. با این حال جفتشون حسابی دوست داشتنی و بامزه بودند و گذر زمان در کنارشون بیاثر بود. ۱۴٠۱/۸/۳ به نام بخشنده ترین خطا پوش روز بیست و یکم در رشته تجربی! امروز با یکتا صمیمی شدم و راجب امی صحبت کردیم؛ در کل روز خوبی بود. باز تاخیری خوردم، کلاس ورزش دیر رسیدم. بعد از مدرسه کلا خواب بودم و نتونستم خبری از امی بگیرم. افسردگیم حاد شده، دارم روی رابطهام با مامانم کار می کنم. زندگیم مثل تلاطم دریای مواج شده بود گاهی ابر و گاهی بارون. اون روز با یکتا رفته بودیم طبقه پایین و داخل جنگل علوم پزشکی که بیشتر شبیه باغچه خونه مادربزرگم بود، نشسته و گرم صحبت بودیم. متوجه صدای زنگ نشدیم با ربع ساعت تاخیر به کلاس رسیدیم. بعد از ماخذه شدن توسط دبیر ورزش به دفتر رفتیم و برگه تاخیر گرفتیم. و مجبور شدیم به نصیحتهای دلسوزانه معاون گوش بدیم. به هر حال با هر خوب و بد من تمام توانم رو گذاشتم وسط برای ادامه دادن، برای دووم اوردن. تمام سعی من این بود همه چیزهایی که خراب کرده بودم رو پس بگیرم و ناامید نشم، اما سخت بود. اینکه همزمان امیدوار باشی و بجنگی، دلتنگ هم باشی و از مسیر سختی اومده باشی بار زیادی روی شونه آدم میذاره.1 امتیاز
-
پارت 26 ۱۴٠۱/۷/۲۵ روز پانزدهم در رشته تجربی! امروز منتظر یاسی بودم حتی آخرین لحظهای که سوار سرویس شدم برای برگشتن به خونه، دنبالش بودم. دلم گرفت فکر میکردم شاید بیاد. مدرسه خوب بود امروز، با بچهها حال نمی کنم اما خب، هی می گذرونیم دیگه. امروز زیست و شیمی نه چیزه فیزیک گل کاشتم. ام راستی یه آخوندم اومد با یه حاجی خانم از طرف بسیج وقتمون رو گرفتن. هیچ خبری از بچهها ندارم و نگرفتم امروز. انشالله فردا، اگه فردایی باشه. جای عزیزام خالیه به یاد امی، یاسی و ساحل. اون روز، عجیب بود. بخاطر مشکلاتی که توی کشور اتفاق افتاده بود از طرف بسیج به مدارس سر می زدند. فکر بد نکنید حاج آقا بر عکس حاج خانم کاملا انعطاف پذیر و امروزی بود. ما که باهاش ارتباط گرفتیم. ۱۴٠۱/۷/۲۶ به نام انکه جان را فکرت اموخت روز شانزدهم در رشته تجربی. خب به علت وقوع تغیرات بیولوژیکی خیلی احساساتی و اجتماعی شدم با همه گرم گرفتم با همه دبیرها بگو بخند راه انداختم کلا همه رو غافلگیر کردم. روز خوبی بود البته با درد فراوان. امدم خونه غزل هم مریض بود. دو روزه از بچهها بیخبرم. ۱۴٠۱/۷/۲۷ به نام تنهایی که تنهایم نمی گذارد امروز روز هفدهمم در رشته تجربی بود! من نرفتم به علت درد شدید، نداشتن حوصله، کم کاری در درسها. هم پشیمان هم شادم احساسات پارادوکس. بی خبرم از بچه ها. حقیقت اون روز چیز دیگه ای بود. من سه تا امتحان داشتم و دوتاش نخونده بودم پس درد و بهانه کردم و خوابیدم. خیلی هم خوب بود راحت استراحت کردم و عقب افتادگیهای درسی رو جبران کردم. البته از احوالات اون روز ها همین بس که شاعر میفرماید: "نه بیمارم، نه خوشحالم، نه از حالم خبر دارم گهی با جان گهی با دل، گهی از هر دو بیزارم" ۱۴٠۱/۷/۳٠ به نام ان خداوندی که نامش کند آرام قلب بندگانش روز هجدهم در رشته تجربی! دیگه مثل سابق تو لک نیستم با بچهها ارتباط مفیدی برقرار کردم و ناخواسته یه سری چیزهای زندگیم رو برای ملیکا فاش کردم، تو روحم؛ اما فاصلهام رو حفظ میکنم. چند وقتیه تو فکرمه همه رو ول کنم برم امی، یاسی، ساحل همه رو ول کنم پشت سرم و زندگی رو ترک کنم. بعد از اون روز و احوالات وخیم، کلاس تقویتی ریاضیام شروع شد. حالا دو سه روز در هفته عصر ها کلاس داشتم و این کلاس تحولات خوبی توی رابطهام ایجاد کرد. همچنان با امیر در ارتباط بودم اما فقط وقتهایی که میتونستم و تنها بودم. انگار زندگی قرار بود کمکم روی خوشش رو هم نشون بده.1 امتیاز
-
پارت 25 ۱۴٠۱/۷/۲۴ روز چهاردهم در رشته تجربی! روز خوبی بود با سلام و صلوات گذروندم هر طور بود. خستهام و نسبت به درس کمی سرد شدم. حالم اصلا تعریفی نیست خدا بخیر کنه. در کل سر جمع روز تحصیلی خوبی بود، کم شیطونی نکردم. اون روز به مامان اصرار کردم و گوشیم برای چند لحظه برداشتم به فیلم و عکس های دوستهام خیره شدم و گریهام گرفت فیلمی که امیر برای اولین بار برام استوری کرده بود با کپشن: دلم را آهنین کردم مبادا عاشقت گردد ندانستم تو ای ظالم دلی آهن ربا داری تماشا کردم و از اون روز یه یاد داشت دیگه توی گوشیم دارم: دوشنبه شب بیست و چهارم مهر ماه سال هزاروچهارصدویک: دلتنگم امی فراموشم نکرده هنوز باهاش در ارتباطم بدجور کم آوردم تو فکر خودکشیم اما چطوری؟ نمیدونم! خستهام خیلی خسته. بی خیال گرفتن مشاور من درباره خودکشی جدیام. فشار زیادی تحمل میکنم مامان متلک میاندازه. خفه شدم زیر غم خدا پس کجایی؟ خیلی عذابآوره روزام تو جمع کلاس غریبهام حالم از آدما بهم میخوره دیشب تا سر حد مرگ گریه کردم. خوبه که امی مونده، یاسی مونده، ساحل مونده. دلم گرفته کم اوردم بدجوری از درون نابودم. خیلی حرفها دارم بگم اما نمیتونم. هعی شعار این روزام شده دردی که منو نکشه قطعا قویترم میکنه. اما این درد روح منو کشته جسمم رو ترکونده پر که نه لبریزم کاش جسمم مث روحم بمیره و راحت شم. خدایا تمومش کن دیگه. ماههاست همین بدبختی خسته شدم خفه شدم غرق شدم کجایی؟ و درحالی که گریه می کردم فیلمی برای خودم ضبط کردم تا بعداها ببینمش توی فیلم گفتم که کم آوردم و به زور دارم ادامه میدهم. اما در نهایت اون روز هم صبح شد و من جمع و جور شدم و رفتم مدرسه. *زمان حال* راستش الان بعد از گذشت سالها که به یادداشتهای قدیمیم خیره می شم. متوجه این امر میشم که انسان تا زمانی که درسش رو نگیره و در مسیر اشتباه باشه مدام سختی میکشه آدم های اطرافش، از دست میروند تا بالاخره یاد بگیره چه چیزی ارزش داره و بالعکس. من مدام در حال شیون و زاری برای شرایط بودم اما هیچ وقت به این فکر نکردم شاید پی این بنا از بن کج ریختند. من هیچ وقت با خودم فکر نکردم که اگه روزی امی رفت چکار کنم؟ شاید اشتباه من همین بود. گره زدن خود به چیزهای اشتباهی بلایای جبران ناپذیر و مصیبت های زیادی به دنبال داره. جا داره که یادی کنیم از شعر حافظ همونجا که میگه: "دریغ مدت عمرم که بر امیدِ وصال به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق"1 امتیاز
-
پارت 24 بعد از این ماجرا هرطور بود به امی پیغام دادم که توی یه سایت خاص باهم حرف بزنیم. رمزی حرف میزدیم و از حال هم با خبر میشدیم. توی این تایم گاهی یواشکی بهش زنگ میزدم یا پیام می دادم و وقتهایی که نمیشد توی اون سایت حال هم رو جویا میشدیم. وقتایی هم که فشار زیاد بود با گوشی مادر پیام میدادم. بالاخره هر طور که بود با هر سختی و بدبختی ارتباطمون رو حفظ میکردیم. ما دوتا کنارهم سختیهای زیادی تحمل کردیم. شاید هر کس دیگهای بود میرفت البته امیر خرابکاری زیاد انجام داده بود و عملا کنار من بودنش زیاد هم سرشار از وفاداری نبود، توقع زیادی بود برای یک رابطه مجازی؟ اینکه بخوام بهم وفادار باشه؟ وقتی از داخل نگاه کنی متوجه میشی رابطه مجازی واقعا جان فرساست، اینکه دستت به کسی که دوستش داری نمیرسه، نمیتونی وقتی ناراحتی بشینی کنارش باهم یه چای بخورین، نگاه عاشقانهای نیست، بغلی نیست، خبری از عطر آغوش و گرمای نفسی نیست که نیست. تازه کلی هم شک داری که الان کجاست، راست گفته یا دروغ، منظورش از پیامش چیه، چرا گوشیش خاموشه، آدم پر از نگرانی و ترس میشه که هیچ، خسته هم میشی از این نبودنها و خالی بودنها، خب حسود میشی به عاشقا وقتی دوتایی کنار هم دست تو دست راه میرن و تو فقط توی خیالت خیابونها رو کنارش قدم زدی. شاید مظلوم ترین نوع رابطهاس... ۱۴٠۱/۷/۲٠ به نام اجابت کننده تلاش ها روز دوازدهم در رشته تجربی. امروز ارتباط موثرتری نسبت به گذشته با هم کلاسیهایم برقرار کردم. تمام روز ذهنم رو به درس و پول کلاسهای تقویتی و تست مشغول کردم تا کمتر فکرم سمت بچهها بره و اذیت بشم. عام راستی امی امروز روز دختر بهم تبریک گفته بود. دلم براش تنگ شده، ما هنوز هم رو نمیشناسیم درست. همدیگر رو عصبی میکنیم، کاش بشه برگردیم بهم. ۱۴٠۱/۷/۲۳ به نام خالق لبخند روز سیزدهم در رشته تجربی. با یکتا و ملیکا رابطه خوبی دارم. اما فاصلهام حفظه. مدرسه خوبه اما کسل کننده. دیگه حوصله هیچی رو ندارم کم آوردم واقعا کم آوردم؛ دارم به مرگ فکر میکنم، سختترین مرحله افسردگی(آسیب به خود) خیلی سعی کردم ولی دیگه بریدم بدجور بریدم. از مدرسه به خونه، خب خونه چرتترین جاس متنفرم ازش. اون شب با مامانم دعوای لفظی داشتیم خیلی خسته بودم خیلی ناراحت بودم و با حمله عصبی خوابم برد. صبح باز خودم رو جمع و جور کردم تیکههام چسبوندم و رفتم مدرسه.1 امتیاز
-
پارت 23 یواشکی به امیر پیام داده بودم و باز حال و احوال کردیم. بازم رفتم مجازی، دلتنگ بودم. توی نوشتههام گنگ و رمزی می نوشتم تا اگه کسی اتفاقی دفترم رو خوند متوجه نشه و الان که دارم تایپش می کنم خودمم چندان متوجه نمیشم. ۱۴٠۱/۷/۱۷ به نام بی همتا مهربان روز نهم در رشته تجربی روز خوبی بود، اما بعد از اومدن به خونه روز چندان جالبی نبود. این روزها مدام عصبی و دلگیرم. هر زنگ تفریح بدو بدو از پله ها پایین میام و تو حیاط مدرسه جلو در ورودی مینشینم که مبادا یاسی بیاد و من رو پیدا نکنه. دلتنگی چیز قشنگی نیست. اینجا من و مثبت صدا میکنن. میگن ساکت، بی روح، سرد، جدی و چیزهایی که هیچکدوم نیستم. دست سرنوشت یا بهتره بگم مادر گرامی با من چکار کرد؟! دختری که دوستهاش از دستش امنیت جانی نداشتن، همیشه میگفتن یه لحظه صبر کن ماهم حرف بزنیم این شده؟ راستش من افسرده بودم غبار غم روی روح و جانم پاشیده شده بود و به نوشتههام سرایت کرده بود. اینکه انسان دلتنگ، چشم انتظار، تحت فشار، بی خبر و... باشه خیلی سخته مثل افتادن یه پروانه توی تشت عسل میمونه هرچقدر بال بزنه بال هاش بیشتر توی عسل حل میشوند. پروانه به تدریج بالهاش از دست میده و با آرزوی پرواز میمیره. ۱۴٠۱/۷/۱۸ به نام جان جانان روز دهم در رشته تجربی. روز خوبی بود ارتباط مفیدی رو با بچهها و همکلاسی هام برقرار کردم اما سر حرفم هستم، درس در اولویت، رفیق، ابجی و... همهاش تعطیل. ترجیح میدم بیشتر ساکت باشم و به امی و یاسی و ساحل و اینکه اون زمان در چه حالیان؟ درحال انجام چه کاریان؟ فکر کنم. سر جمع روز خوبی بود راضی ام. دلتنگم هستم به امید دیدنشون. به امید آغوش دوباره. بعد از نوشتن این یادداشت بغض تبدیل به گریه شد. قطره اشکی از گونم سر خورد و روی دفترم چکید، اشکها انگار راهشون رو پیدا کرده بودند. یادداشتم داشت خیس و خیستر می شد. رفتم توی حیاط و در تاریکی و تنهایی خودم ساعتها گریه کردم جوری که نفس تنگی گرفتم. صبح روز بعد صورتم ورم داشت که رفتم مدرسه و حساسیت رو بهانه کردم. ۱۴٠۱/۷/۱۹ به نام ایزد منان امروز روز یازدهم من در رشته دهم تجربی بود، سر جمع روز جالبی نبود. اما عصر و غروب دلم بدجور گرفته بود و اشکهام سرازیر شد. الان دارم از خستگی میمیرم در حال حاضر. درسهام رو دوست دارم، یه جورایی عاشق رشته تحصیلیم هستم. امیدوارم بتونم در آینده یه چیزی بشم که به بقیه کمک کنم حداقل به افرادی که مثل خودم گیر و گرفتار شدن.1 امتیاز
-
پارت 22 ۱۴٠۱/۷/۱۱ به نام زیبا ترین واژه امروز روز ششم من در رشته تجربی بود. روز خوبی بود. بعد از مدت ها خندیدم. اتفاقات زیبا و جالبی افتاد، بدنبود. خب سرجمع همون حرفهای همیشگی دلتنگ و پر حرف ولی خب بدون عزیزترینهام همیشه تنهام. راستش تنها انگیزه قوی که پشت درس خوندن منه تکه های روح منه که از من دورند، فقط با تمام توان درس می خونم تا آیندهام رو درست کنم که اگه بشه برگردم به گذشته تا اونها رو پیدا کنم. انگار محکومم به درس خوندن، اگه حال دل من حال روحی من الان وخیمه مسببش مامانمه که با عقاید پوسیدهاش غل و زنجیرم کرده. ۱۴٠۱/۷/۱۲ به نام خالق خوبی ها امروز روز هفتم من در رشته تجربی بود. مدرسه به روال هرروز گذشت، اما با چاشنی بغض، تمام تلاشم رو کردم که شاد و شیطون باشم برای حفظ ظاهر. بگذریم روز جالبی نبود. بعد از مدرسه تقریبا عصر_غروب، بهم حمله عصبی دست داد خیلی درد ناک بود. البته داخل مدرسه هم کل روز قلب درد داشتم. منتظر یاسی بودم که بیاد مدرسهام. میخواستم ببینمش کار همیشهام شده بود انتظار توی نمازهام دعا میکردم زودتر بیاد. هر روز مثل دیونهها دو طبقه پله رو میرفتم پایین جلوی در مدرسه مینشستم که اگه اومد منو گم نکنه، فقط به این امید که بیاد ببینمش و خبری از امیر بگیرم و دوباره بتونم با امیر حرف بزنم. بی خبری و انتظار دوتا از سلاحهای قوی مرگ تدریجی هستند، انتظار جلوی گذشتن ساعت میایسته و بیخبری مثل خوره به جونت نفوذ میکنه، توی رگهات رسوخ میکنه و تو کلافه و سردرگم میشی. همین چیزهاست که آدم رو دق میده، اینکه ساعتها بشینی چشم انتظار یه آدم یه خبر ولی ببینی حتی یک دقیقه هم نگذشته. متاسفانه روزگار بهت یاد میده که صبور باشی. معلم خوبیه،خوب بلده از آدمهای عجلول چطوری انسان های صبور وساکتی بسازه. ۱۴٠۱/۷/۱۶ به نام خالق دانا و نادان، پیدا و پنهان روز هشتم من در رشته تجربی روز کسل کنندهای بود با دلتنگی کمتر. امروز دوباره قانون شکنی کردم، البته قانونهای خونه نه مدرسه. خب امروز به امید اینکه یه وقت یاسی بیاد دم مدرسه و من رو پیدا نکنه، هر زنگ تفریح رفتم پایین و جلوی در ورودی مدرسه منتظر نشستم تا زنگ بخوره. بعد فهمیدم مادرگرام کرونا گرفته و خبرایی از امی و ساحل بهم رسید کلا حسم خوبه. اون روز یواشکی گوشیم رو روشن کردم و خبر گرفتم از بچهها البته اخبار ساحل رو از دوستش میشد گرفت. کار سختی نبود.1 امتیاز
-
پارت 21 زنگ صف خورد خداحافظی کردم و رفتم، دلم پر از امید بود توی دفترم راجب اون روز چنین نوشتم: ۱۴٠۱/۷/۱٠ به نام جان جانان امروز روز پنجم من در رشته تجربی بود. صبح خیلی ناراحت بودم، راستش صبح رو فقط به امید روزی که دوباره در کنار پارههای تنم بی دغدغه بخندم شروع کردم و برعکس هرروز دلتنگی امانم رو برید، جوری که نزدیک بود هرلحظه اشکهایم جاری شود. تنها و مغموم از پنجره سالن به بیرون خیره شده بودم، که نوید بخش لبخندم صدایم کرد و بالاخره بعد از یک ماه توانستم خبری از جگر گوشههایم بگیرم. هرچند اندک اما راضی و خوشنودم و برایش خدارو شکر میکنم، پس بی دغدغه امروز یکی از زیباترین روز های عمرم بود. به محض اینکه از مدرسه اومدم خونه فورا گوشیم رو پیدا کردم، روشنش کردم و به اتاقم رفتم لباسهام رو عوض کردم هیجان زده بودم به امیر پیام دادم: - مراقب خودت باش هنوزم خیلی دوست دارم. خواستم گوشیم خاموش کنم که فورا پیام اومد: - عسل خودتی؟ با بغض و هیجان تایپ کردم: - آره سلام عزیزم خوبی؟ دستهام و کل بدنم از شدت هیجان میلرزید. _ آره فداتشم دلم برات تنگ شده بود خداروشکر که برگشتی منتظر یاسی باش یه روز از همین روزا میاد مدرسهاتون، باید باهم حرف بزنیم. با ذوق نوشتم: - چشم. کمی حرف زدیم و گوشیم گذاشتم سر جاش. توی تختم دراز کشیدم و کمی خوابیدم مامانم هفته ظهری بود و ساعت پنج عصر بر می گشت خونه. بابا ساعت چهار، چهار و نیم از خونه رفت دوون دوون تلفن رو برداشتم و بهش زنگ زدم دستم از هیجان میلرزید. صداش توی گوشی پیچید سکوت کردم که صداش بیشتر بشنوم با قلبم می شنیدم. باهم حرف زدیم و بعد قطعش کردم مامان اومد خونه و رفت بازار خرید کنه و من رفتم توی حیاط که مطمئن بشم مامان رفته که کنار در حیاط بهم حمله عصبی دست داد، نفس نفس میزدم و به شدت میلرزیدم بدنم رو منقبض کردم تا لرزشم کمتر بشه که قلبم شروع به تیر کشیدن کرد بریده بریده غزل رو صدا زدم، حالم بد بود بخاطر استرس و هیجانی که تحمل کرده بودم. فورا برام آب آورد روی زمین نشستم چند دقیقه بعدش حالم خوب شد اما بدنم به شدت درد میکرد. حالا دیگه امید داشتم حالا دیگه خیالم بابت امیر راحت بود. یه توضیح بدم اینجا بنده بیماری عصبی دارم و تیک عصبی دارم یعنی درحالت عادی دستهام خفیف میلرزه اما وقتی زیاد عصبی، ناراحت یا هیجان زده میشم بهم حمله عصبی دست میده که شامل: نفس تنگی، لرز شدید، فلج و خیلی چیزای دیگهاس و معمولا هم تا یک هفته بدنم بخاطر حمله درد میکنه و مدام با هر چیز کوچیکی بهم حمله دست میده و بدنم بعد از حمله عصبی به شدت ضعیف میشه. به هر حال احساس میکردم ورق بالاخره برگشته و زندگی روی جدیدش رو دوباره بهم نشون میده. بعد از مدتها خوشحال بودم.1 امتیاز
-
پارت 19 *زمان گذشته* اول مهر شده بود و دلم نمیخواست با هیچکس حرف بزنم. دهم تجربی بودم اما دوست نداشتم با کسی دوست بشم؛ گوشهای توی ردیف جلو روی صندلی خالی نشستم، بغل دستیم بهم سلامی کرد. سری تکون دادم و مدادم گذاشتم روی دسته صندلی باهاش بازی میکردم. هلش میدادم به جلو و برمیگشت به عقب. انقدر این کار تکرار کردم تا معلم اومد. از اون روز توی دفترم چنین نوشتم: ۱۴٠۱/۷/۲ به نام شاهد اعمالم و افکارم امروز اولین روز تحصیلی من در مقطع دهم تجربی بود، در آموزشگاه غیر انتفاعی ****. روز جالبی بود جای خالی دوستانم هر لحظه احساس میشد اما من قوی هستم و میتوانم. به خودم قول دادم که دیگه آدم جدیدی رو وارد زندگیم نکنم تا بعد از کنکور. دلتنگ امی، ساحل و یاسمن هستم، اما باور دارم تا آینده رو درست نکنم، نمیتونم به گذشته برگردم و اون رو درست کنم. به امید فردایی بهتر از امروز. از شانس من اون هفته اول یک روز درمیون تعطیل بود، من هنوز هم جلوی در مینشستم و غصه می خوردم. جدیدا چشم هام اذیت میکرد و مدام سردرد میگرفتم، چشمهام میسوخت و متنهای دور رو واضح نمیدیدم. ۱۴٠۱/۷/۴ به نام شاهد اعمال و افکارم امروز دومین روز من در رشته تجربی بود روز خوبی بود کلا. کمی با همکلاسیهام ارتباط برقرار کردم که چند تاشون گفتن که شوکه شدن، فکر میکردن من مثبت و خر خونم، خنده داره! امروز خبر دار شدم ساحل سراغ من رو از زینب گرفته و ازش گزارش کارهای من رو میگیره و متوجه شدم که یاسی کم کم داره نامزد میکنه. زینب دوست مشترک من و ساحل بود، دوست که چه عرض کنم همکلاسیم که به کمکش تحول عظیمی توی رابطه من ایجاد شد. من روزهای سخت زیادی پشت سر گذاشتم روزهای سختتری هم پیش رو داشتم اما مدرسه باعث بهتر شدن روحیه من شده بود. همین چند ساعتی که بیرون از خونه سر میکردم هم بهم انگیزه و توان میبخشید و حالم را بهتر می کرد. من به بودن در جمع هم سالانم احتیاج داشتم، از طرفی مدتها بود که از امیر بیخبر بودم. اطرافم حصار کشیده بودم و نمی خواستم کسی سمت من بیاد. احساس میکردم با ورود آدمهای جدید به زندگیم هم خودم آسیب میبینم هم آدمها. دلم میخواست دور و اطرافم خلوت باشه. اگه توصیف دقیقی از احساساتم بخوام ارائه بدم از اون روزها باید بگم که: " «چه میپرسی ز حالم؟ سنگ میبارد، بلورم من» من واقعا بین بارش سنگها بلور بودم، شکننده و ظریف.1 امتیاز
-
پارت 18 ساعت ۱:۴۵ شهریور ماه امروز دلم بیشتر همیشه برای امیر و یاسی و ساحل پر کشید. بدون رفیقام بهتره بگم بدون خانوادهام خیلی بیکس و تنهام؛ خیلی گوشه گیرم خندههام زوریه. دلم میگیره و هی به فکر میرم. همهاش خاطره بازی تمام روز با دیدن کلیپ یا تیکههای رمان دیالوگ آدمها همه و همهاش به یاد اونا میفتم. به یاد امیر مخصوصا دلم نمیخواد باور کنم فراموشم کرده. اینکه ممکنه الان کسه دیگهای جای من تو دلش باشه؛ اینکه قول هایی که به من داده رو به یکی دیگه داده من رو از درون نابود و از بیرون داغون میکنه. مثل یه مرد که توی جبهه خمپاره خورده باشه توی قفسه سینهاش و زنده بمونه. خمپاره اون رو به تدریج میکشه مخصوصا اگه نزدیک قلب باشه چون نمیشه با عمل بیرونش آورد یا احتمال موفقیت عمل کمه. همهاش خدارو التماس میکنم این روزا حالم رو خودش میفهمه فقط تنها کسایی که این روزا دارم و بهشون اعتماد دارم مامان و خداس تنها همزبونم خداس تنها کسی که ساعتها باهاش حرف میزنم. از شرایطی که داخلش گیر افتاده بودم کلافه بودم؛ تمام دوران نوجوانی من دستی دستی حروم و حیف شد. افسوس و صد افسوس! هعی یعنی میشه امیر دست نخورده و بکر بمونه برام؟ خدا خودت کمکم کن از این حال و هوا و روزای سخت با فشار عصبی بالا بیام بیرون. تنها دلخوشی و آرامشم نماز و قرآن بود شبیه این رمان مذهبیا. خدایا بغلم کن از اون بغلهای محکم. حال اون روزهای من رو شاعر خیلی قشنگ توصیف میکنه همونجا که میگه: سخت اَست بخندیُ دلت غمزده باشد، هر گوشهای از پیرهنت نمزده باشد، سخت اَست به اجبار به جمعی بنشینی، وقتی دلت از عالمُ آدم زده باشد! بالاخره اون مسافرت کذایی تموم شد؛ طی مسافرت که با حال روحی بد رفتم و با روح و روان افتضاحتر برگشتم فامیل متعجب بودن که دختر کوچولوی پر حرفشون چرا انقدر ساکته؟! روز بیست و ششم شهریور سال هزارو چهارصد و یک برگشتیم؛ دقیق یک روز مونده به تولد امیر. من اینجا یک پرانتز باز کنم، امی لقب امیر هست حالا چرا؟ چون واژه امی واژهای توی مهندسی برقه برای وقتی مدارهای برق قاطی میکنند و به اصطلاح می گویند مدارها عاشق شدن به این حالت امی گفته می شود؛ امیر هم دقیق همچین حالتی توی زندگی من ایجاد کرد، حالت اِمی. برای همین من ِامی صداش میزدم. فردای اون روز مامان رفت سرکار، خونه تنها بودم. به تلفن خیره شدم اما میترسیدم زنگ بزنم مامان تهدید کرده بود که پرینت میگیره. تمام روز به تلفن خیره شدم. لابد الان تولدشه، حتما داره بهش خوش میگذره، یعنی فراموشم کرده؟ اون روز با همین فکر و خیالات سمی من سپری شد. * زمان حال* تصمیم میگیرم تغییر کنم و آدم بهتری بشم؛ یه دختر قوی و مغرور. آره همینه اون الان شاید سرش روی پای یارشه به ریش من میخنده، یعنی از عذاب وجدان موقع قطع کردن گفت دوسم داره؟ یعنی واسه همین بود روزای آخر نمیخواست کسی بدونه من باهاش حرف میزنم؟ پس اوستا کارش درسته، میگفت خاک تو سر من که نفهمیدم بنده خدا گلو خودش پاره کرد بس داد زد امیر ازدواج کرده من خر بگو خندیدم اون روز. یعنی دختره چی داشت که من نداشتم؟ نکنه داشته بازیم میداده و همه حرفهاش دروغ بوده؟ هــــی یعنی وقتی به شوخی میگفت من اگه زن بگیرم چکار میکنی داشته ذهن من رو آماده می کرده؟! چقدر من احمق بودم. به همون اندازه که می گفت خنگ هستم. کاش این کار نمی کرد. منظورش اگه حرف مردم مهم نبود تو الان پیشم بودی چی بود؟ کاش میدونستم، کاش به جوابهام میرسیدم. کاش نمیکرد و من نامزدش بودم، حیف خاطراتمون. یعنی یه ذره هم دلش نسوخت؟1 امتیاز
-
پارت 17 آفتاب هنوز کامل طلوع نکرده بود، آسمون گرگ و میش بود؛ هوای ماشین خنک بود. چشمهام رو بستم. دلم برای امیر و گذشتهای که پشت سرگذاشتم تنگ میشد. توی دلم با خدا حرف میزدم تا وقتی رسیدیم. ساعت ده صبح بود که رسیدیم فورا به اصرار غزل رفتیم ساحل بعد هم ماهی برای ناهار ماهی خریدیم. تمام مدتی که اونجا بودیم ساکت بودم دلم پر بود و غم داشتم؛ هرشب میرفتیم یکی از ساحلها من عاشق دریا بودم و دریا تنها جایی بود که حال دلم رو خوب میکرد. حس میکردم با قدم زدن کنار دریا غمهام قدم قدم جا میموند. وقتی توی اب خودم رو رها میکردم مطمئن بودم که غم و رنج داخل آب حل میشود . چند لحظهای که کنار ساحل بودم حداقل سختی هام بهم خیره می شدن تا من آب بازی کنم، انگار مشکلات از آب میترسند. از بیکسی به مامان پناه میبردم، نمیتونستم لب باز کنم و از غمهام بگم. چند روزی اونجا بودیم که بعد خاله دیگم از تهران اومد و من و مامانم و غزل به همراه پسر خاله کوچکم بنیامین به سمت کرمان حرکت کردیم، چون خونه مادربزرگم اونجا بود. اونجا هم خوب بود همه بعد از سالها دور هم بودیم اما من نه. خوب نبودم، حالم بد بود. من غم داشتم به من خوش نمیگذشت، از اون روزها توی دفتر خاطراتم اینطور نوشتم. ساعت ٠٠:۳۱ سه شنبه نمیدونم چندم شهریور هزارو چهار صد و یک. بعد از تولد یاسی دوهفته هست که کرمانیم یک هفته بندر بودیم و از شنبه اینجا هستیم. راستش یک شنبه هفته پیش به بندر رسیدیم. خیلی دلتنگم، نتونستم تولد یاسی رو تبریک بگم. رمانی که می خونم دیالوگهاش من رو یاد امیر می اندازه اما فکر کنم دیگه امیر من رو فراموش کرده، بازدیدمو چک کردم امیر بازدیدم رو بسته. جالبه! آخرین بازدید به تازگی بود. دلم برای دوستهام هم تنگ شده. چند وقت دیگه هم تولد امیر هست. این روزهام با غبار دلتنگی و تنهایی تلف میشه. امروز همهاش اروم گریه کردم و خیره شدن زیاد به گوشی رو بهونه کردم. گفتم که آب ریزشه چشممه، چه دروغ مضحکی. هعی دلتنگم! حالم بدتر شده که بهتر نشده. کنار خانواده مادریم احساس تنهایی خفهام میکنه. خیلی نیاز دارم با یکی حرف بزنم ماههاس با هیچکی حرف نزدم. قبلا دلخوشیم امیر بود با اون حرف میزدم و آروم میشدم اما از بعد از زیر گوشی و پس گردنی محکم مامانم دیگه حتی وقتی فرصتش هم بود بهش زنگ نزدم دلم برای ساحل و یاسی تنگه. من کسیام که تو جمع صمیمانه خانوادهاش غریب و تنهاس این روز ها تنها همدمم خداس بهش باور دارم. امروز موقع گریه کردن مامانم رو بغل کردم از بیکسی دلم میخواد با اون درد دل کنم اما اصلا باهاش راحت نیستم. بهش یک ماه پیش گفتم منو ببر پیش مشاور اما به روی خودش نیاورد من واقعا به کمک نیاز دارم قبلا هم صدبار بهش گفتم و نادیده گرفت تا اتفاقی که نباید افتاد. سرم خیلی درد میکنه دلم خیلی پره. دارم روانی میشم فشار عصبی زیادی رو دارم تحمل میکنم خدایا کمکم کن دارم ذره ذره میمیرم یه مرگ تدریجی انگار با چاقوی کند شاهرگ گردنم رو میزنن، نمیبره ولی دردش امانم رو بریده. من این یادداشت هارو گذاشتم که اگه روزی امیر شد داستانو بنویسم کی فکر میکردم این پوشه تبدیل بشه به سطلی واسه خالی کردن ذهنم راستش دلم میخواد بخوابم و بیدار بشم ببینم همهاش یه خوابه. اصلا ببینم رفتم تو کما و اینا توهمه یا فراموشی بگیرم خدایا کمکم کن خودت بدون اینکه من چیزی بگم همه چیز رو میدونی تو همه حقیقتهارو میدونی همهاشون رو. راستش من واقعا اون زمان به کمک احتیاج داشتم اما نه علم و نه اطلاعات کافی نداشتم و در دسترسم نبود. اما الان در حال حاضر اگه کسی که رمانم رو مطالعه می کنه به خدمات درمانی و کمک احتیاج داره می تونه شماره 123 و با 1507 رو شماره گیری کنه و از اورژانس اجتماعی کمک بگیره.1 امتیاز
-
پارت 16 گریم نمیاومد، سر شده بودم بلند شدم و لباسهام عوض کردم. سرتا پا مشکی مثل گذشته، مدتی که با امیر بودم اعتماد بنفس، شادی و عشق رو به زندگیم تزریق کرد. با وجود اخلاقهای بدش بهم اعتماد بنفس و قدرت داد. یاد داد باید دردهام رو بیان کنم، بهم نشون داد رنگهای دیگه غیر از مشکی مثل زرد و صورتی هم بهم میاد اون رابطه برای من حداقل رابطه سالم و مفیدی بود، رابطهای که باعث رشد شخصی من شد؛ در یک کلام امیر من رو به من برگردوند. شده بودم درست مثل بچگیهام، وقتایی که قبل از قطع کردن تماس ازم میخواست بوسش کنم درست مثل وقتی بود که میرفتیم مسافرت و بابام ازم میخواست بوسش کنم، بی ریا بگم امیر رو به اندازه بابام دوست دارم.(داشتم) اشتباهات زیادی کرد اما بخشیدم و همین شاید باعث شد حق و به خودش بده؛ شاید به جای بخشش باید برای حقوق پایمال شدهام میجنگیدم و ایستادگی میکردم اما تا کی جنگ؟ با چند نفر بجنگم؟ بگذریم لباسهای سرتا پا مشکی پوشیدم روسریم رو جلو کشیدم و فقط گردی صورتم مشخص بود چادرم رو پوشیدم و رفتم خونه مادر و از اونجا هم رفتیم خونه عمو بابام. شب وقتی برگشتیم خونه مامانم زنگ زد به خالهام و قرار شد خاله و شوهر خالهام بیان دنبالمون تا بریم بندرعباس. دیگه همه راهها بسته شده بود، فردای اون روز رفتم خونه مادر؛ خالهام شب میرسید و ما فرداصبحش حرکت میکردیم. گوشی مادر رو گرفتم و به یاسمن پیام دادم ازش خداحافظی کردم و گفتم از طرف من از امیر عذر بخواد و جدا بشیم؛ دوسش داشتم اما راهی برای برگشت نبود، من نا امید شدم. از خونه مادر رفتم و برگشتم خونه. شب خالهام اومد و قرار شد خروس خون بریم بندر. بعد از اذان صبح سر جانماز نشستم نیت کردم و قران باز کردم خوب اومد. مامان رو صدا زدم اومد و روی تختم نشست چادر نماز رو روی سرم مرتب کردم، حرف هارو توی سرم حلاجی کردم، تانوک زبونم می امد و سر می خورد پایین دل رو به دریا زدم و دهن باز کردم: - مامان! - جان؟ با انگشتان دستم بازی کردم و مظلوم گفتم: - میدونم اشتباه کردم اما زشته برم خونه ننه و گوشی نداشته باشم با این سن و سال. توی حرفم نپر خب، مامان مشکوکه یهو از مجازی رفتم و الان گوشیم نبرم بچهها شک می کنن. با اخم گفت: - خودت باید فکر اینجاش رو میکردی! با عجز ادامه دادم: - مامان خواهش میکنم تورو خدا اصلا (قرآنی که هر روز بعد از نماز میخوندم رو برداشتم و دستم گذاشتم روش) به همین قرآن که هربار بعد از نماز میخونمش قسم، قول میدم اینترنت نگیرم، هیچکاری نمیکنم، قول. با بیتفاوتی گفت: - باید فکر کنم. مامان سرش انداخت پایین و رفت سبک شده بودم. جانماز جمع کردم و گذاشتم تو کشو، لباسها و کفشهایی که میخواستم برداشتم به همراه جانماز مسافرتیم. همه رو به مامان تحویل دادم صبحونه خوردیم و سوار ماشین شوهر خالهام شدیم؛ ساعت پنج صبح روز یکم شهریور سال هزارو چهارصد و یک به سمت بندر عباس رفتیم.1 امتیاز
-
پارت 14 ولی من که میدونم همهاش معجزه خدا بود. زنگ زدم به امیر فورا جواب داد؛ باشنیدن صداش بغضم شکست و برای اولین بار جلوی یه آدم گریه کردم. گفتم که درونگرام بغضم توی بالشت میشکنه فقط؛ اما باشنیدن صدای امیر گریه کردم با نگرانی گفت: عسل! عسل چی شده؟ تورو خدا گریه نکن!! با بغض و ترس شایدم ناراحتی صداش زدم: امیر. با نگرانی و ناراحتی جوابم داد: جون امیر؟ بریده بریده باگریه گفتم: امیر.. ماما.. مامانم.. گفت که.. گفت شوهرت میدم.. نمیزارم مدرسه بری... ترسیدم حالم بده. هق هق میکردم و براش حرفهای مامانم تعریف می کردم: - امیر... من... من خرابم؟ ناراحت و نگران گفت: - نه عزیز دلم عسل بخدا گریه نکن منم گریه میکنما مامانت عصبی بوده یه چیزی گفته، گریه نکن بخوادم شوهرت بده خودم میام خواستگاریت. بینیام رو بالا کشیدم که ادامه داد: - با خانوادهام حرف زدم خودم میام. دلم با این حرفش آروم شد، حس امنیت بهم دست داد. قبل از این ماجرا من و مادر امیر چندباری باهم حرف زده بودیم همینطور با سایر اعضای خانوادهاش همشون من رو میشناختن. با امیر حرف زدم. اروم تر شدم،انگار نه خانی اومده نه خانی رفته،نفس عمیقی کشیدم دلم قرص شده بود. گوشی رو قطع کردم و کارام رو راست و ریست کردم. * زمان حال* توی کتابخونه نشسته بودم با یکتا، که همکلاسی سابقم اومد سمتم و با خنده گفت: عسل یادته پارسال چقدر اینجا به رلت زنگ میزدی؟ لبخند تلخی زدم: اره. سرم پایین انداختم و رفتم بیرون توی سالن بودم که درسا هم کلاسی دیگم جلومو گرفت و با خنده گفت: چه خبر از اقای دکتر اقای دکتر چطوره؟ منظورش امیر بود لبخندی زدم: اون مرده. با تعجب پرسید: چی؟؟؟ دروغ نگو بچه جون!!! بغض کردم: مرده تصادف کرد بعد از چند وقت انلاین شدم دیدم مرده خواهرش بهم گفت. بغلم کرد: وای خیلی متاسفم!! _ممنون. چی می گفتم بهش؟ میگفتم پسری که بخاطرش انقدر توی دردسر افتادم و انقدر جدی بودیم رفت؟ بگم بازیم داد؟ بگم الان نامزد داره و داره کیف میکنه من این گوشه دارم اب میشم؟ از چی بگم از کدوم غم؟ از وجودم که پر از شک و تردیده یا از کابوس هام که جدیدا میبینم؟ باهام چکار کردی امیر؟ به نفسی غم های ریه هام رو خارج کردم و رفتم سر کلاس، زندگی هرچقدرم سخت باشه باید ادامه داد، چاره بیچاره بی چارگیست. چیزی از کلاس نفهمیدم مدام به گذشته پرت می شدم به روز های خوش بودن. نه من قدر روز های خوبمون رو فهمیده بودم نه امیر راه برگشت داشت، چرا بر می گشت؟ به قول شاعر: "رنجیدم و خندیدم و از درد نگفتم از آنچه که دنیا سرم آورد نگفتم با هیچ کسی غیر خدا هیچ زمانی از آنچه که او بادل من کرد نگفتم"1 امتیاز
-
پارت 13 گوشی رو دست مامانم دادم و با آبجی کوچیکم عکس سم و بامزه میگرفتیم ومسخره بازی میکردیم. مامان با عصبانیت صدام زد: عســـــــــل! باترس چشم دوختم به چهره عصبی مامان و لب زدم: جونم؟ صورتش در هم کشید و با عصبانیت، ناراحتی و شوک و خیلی احساساتی که به وضوح مشخص بود مثل نا امیدی عمیق فریاد زد: - مرض این چیه؟ تو رل زدی؟ بهت زده تقریبا داد زدم: چی؟ ادامه داد: - تو گروه های مختلطی مگه قول نداده بودی؟! مامان با عصبانیت سرم داد میکشید اما من نمیدونستم تا چه حد میدونه و فقط سکوت کردم. ترسیده و سردرگم بودم، دست پاچه شده و تیغه کمرم عرق سرد کرده بود. فورا دست آبجیم گرفت، میخواست بزارتش خونه مادربزرگم تا باهم تنها حرف بزنیم. استرس بدی داشتم ناراحت و شوکه بودم، گوشهای کز کردم؛ نمیدونستم چه بلایی سرم میاد یا چه اتفاقی می افته فقط مطمئن بودم بدبخت شدم! با رفتن مامان تلفن خونه رو برداشتم و شماره امیر رو گرفتم بعد از چند بوق جواب داد. با صدای لرزون و توام با غم و ترس لب زدم: - امیر من به خاک رفتم مامانم فهمیده اما نمیدونم تا چه حد؟! امیر سعی داشت من رو اروم کنه گوشی رو قطع کردم. من قرار بود دی ماه روز تولدم به مامانم بگم که وارد رابطه شدم اون روز توی دفترم ثبته به نام روز شوم اول تاریخ نوزدهم مرداد ۱۴٠۱ منتظر بودم مامان بیاد. مامان با عصبانیت وارد شد. - تو دیگه چی هستی؟ اینه دختری که تربیت کردم؟ تو تمام تصورم رو خراب کردی خیلی دلت میخواد شوهرت میدم از مدرسهام میگیرمت. آفرین دستم درد نکنه یه دختر خراب و.... تحویل جامعه دادم! (اون شب مامان حرفهایی زد که برای من که نازپرورده بودم زیادی سنگین بود حرفهایی رو گفت که هیچ دختری لیاقت شنیدن اون حرفها رو حداقل از مادرش نداره) با گریه گفتم: - مامان گوش کن! - گوش نمیدم بسمه! میون حرفهاش پریدم: - مامان من دوسش دارم اون پسر خوبیه اصلا خودت بهش پیام بده. - خفه شو خفه شو نمیخوام صدات بشنوم(یه پرانتز باز کنم قبل گفتن این دیالوگ از مامان هنوز اهنگ نوموخام صداته بشنوم تولید نشده بود.) دوسش داری خیلی خب وقتی با یکی که بیست سال از خودت بزرگتر بود ازدواج کردی میفهمی! خیلی ناراحت بودم هقهق گریه میکردم رفتم توی حیاط به سایهم خیره شدم اون تنها کسی جز خدا بود که اون لحظه کنارم بود بهش خیره شدم و با گریه لب زدم: - دیدی چه اتفاقی افتاد؟ - یعنی حقم بود؟ - چون از پسری خوشم اومد باید این حرفهارو می شنیدم؟ - من خرابم؟ گریه میکردم و با سایهام حرف میزدم بلند شدم رفتم داخل اذان مغرب و عشا می گفتن. وضو گرفتم و رفتم توی اتاقم جانماز پهن کردم نماز میخوندم و هق میزدم حالم بد بود سرم گذاشتم روی مهر و گریه کردم: خدا من واقعا همینم که مامان گفت؟! توشاهدی تو بودی و دیدی میدونی چی شده. خودت کمکم کن. قرآن رو که همیشه بعد از نماز میخوندم بغل کردم: - بهم آرامش بده خداجونم من به کمکت احتیاج دارم بغلم کن من هیچکی رو جز تو ندارم بغلم کن آدمهات دلمو شکوندن فقط تو رو دارم. قران رو باز کردم اولین آیهای که به چشمم خورد و هرگز فراموشش نمیکنم این بود: وخدای تو بسیار مهربان و بخشنده است اوست که به اعمال بندگانش اگاه است و خدا به تنهایی برای مدافع و پشتیبان بودن کافیست دلم آروم شد توی جانماز دراز کشیدم نفس نفس میزدم تا بتونم نفس بکشم چشمهام بستم دلم اروم بود، چند دقیقه بعد جانماز جمع کردم و رفتم توی تخت و خوابم برد. صبح که از خواب بیدار شدم حسابی ترسیده بودم مرداد ماه بود و مامان من که معلم مدرسه بود باید میرفت برای ثبت نامیها مدرسه. رفت مدرسه و بعد از رفتنش به امیر زنگ زدم. ابجی کوچیکم خونه بود التماس کردم چیزی نگه که زنگ زدم، تا قبل از اون غزل خواهرم که پنج سال از من کوچیکتره مدام من رو لو میداد اما اون روز دلش سوخت. راستش من خیلی خوب به خاطر دارم اون شب و روزگار بعدش رو، من قربانی سنت بودم یا جهل و بی تجربگی خودم؟ باچیزهایی که سالها توی اجتماع و دور و اطرافم دیدم و شنیدم، باید گفت دنیای امروز خیلی زیاد فرق کرده، من زمانی بخاطر حرف زدن یا دوست داشتن انسانی که توی دنیای واقعی وجود نداشت خیلی آزار دیدم، مادرم به قصد حفاظت از من روح و روان من رو به تاراج برد اما کارش باعث شد من خیلی قوی بشم ازش ممنونم. مادران سختگیر اگرچه زندگی فرزندانشون رو جهنم میکنند اما فرزندان قوی و مستقل به جامعه تحویل میدهند.1 امتیاز
-
پارت 11 بالاخره نتایج کنکور رسید؛ شب قبلش از استرس خواب به چشمهام نیومد، خیلی نگران بودم. از دوستهام می خواستم دعا کنند. بالاخره فردا شد. نتایج رسید، امیر پزشکی آزاد و داروسازی دولتی قبول شده بود. پزشکی آزاد و انتخاب کرد؛ چون دانشگاه آزاد گرگان (شهر خودشون) قبول شده بود. ماه محرم کمکم رسید. وقت عالی بود تا بیشتر با هم تنها بشیم و بتونیم تلفنی حرف بزنیم. همه چیز خوب پیش میرفت، جز رابطه من و زهرا. مدام از امیر بد میگفت، البته تقصیری نداشت، پسری که با زهرا بود میخواست من و از زهرا جدا کنه تا راحتتر بتونه از زهرا سو استفاده کنه. زهرا بچه و کم سن و سال بود.دوست نداشتم آسیب ببینه، میخواستم همه جوره ازش محافظت کنم چون نسبت بهش احساس مسئولیت داشتم. هیچ وقت فراموش نمیکنم. شب تاسوعا بود. امیر سر دیگ حلیم بود، من به هر زور و ضربی بود مامانم راضی کردم شب خونه مادربزرگ بمونم، خانوادم رفتن و من شب خونه مادر موندم. تشکم رو بالاتر از رخت خواب مادر انداختم و پتو رو روی سرم کشیدم. آنلاین شدم تا امیر تنها نباشه. باهم کلی حرف زدیم که امیر غرغر کنان گفت: - عسل حال نمیده زنگ بزنم؟ چت دوست ندارم! (امیر آدم به شدت برونگرایی بود و عاشق تلفنی حرف زدن بود برعکس من، درونگرا بودم و عاشق پیام دادن بودم. اصلا تلفنی حرف زدن سختم بود و قدرت بیانم زیر خط فقر بود،خجالتی و درونگرا بودن من باعث میشد حرفهام رو بخورم و امیر بیشتر اوقات حق رو به خودش بده حتی درمورد رفتن) - اما امیر من نمی تونم حرف بزنم همه خوابن! - من نمیدونم می خوام زنگ بزنم! - هوف باشه تو زنگ بزن من پیام میدم. - حله. امیر انلاین زنگ زد و شروع به حرف زدن کرد به جاش من جوابش رو توی پیام ها میدادم. با چاشنی شوق و شیطنت گفت: - الوووو عســـــــــــــل خـــــــانم. با شادی و شعف پیام دادم: جونم؟ با خنده گفت: - حالت چطوره؟ رو به راهی؟ هیجان زده جواب دادم: - آره آره داد میزنی چرا؟ با شیطنت خاصی تن صداش بالاتر برد و گفن: - وای چه کیفی میده عسل، نمیتونی حرف بزنی! به به! همهاش من حرف بزنم؛ درحالت عادی پرحرفی، منم پرحرفم وقت نمیشه. خندیدم که صدای خندههام شنید: - ای جونم میخندی؟ - نه گریه میکنم. با حالت مهربون و خاصی ادامه داد: - وای عسل اگه این جا بودی الان دستت میگرفتم، باهم همه خیابون های شهر قدم بزنیم، فکرش بکن. تو قدتم کوتاهه دستهات میگرفتم رو جدول راه بری شاید هم قد من بشی. (بنده قدم ۱۵۷ سانتی متر و امیر خان قدش۱۸۳ سانتی متره یعنی حدودا با کمی ارفاق یه خط کش بیست سی سانتی معذرت) حرصی نوشتم: - دلتم بخواد. قهقه دلنشینی سرداد و گفت: - از خدامم هست فسقلی. - امیر. بلند داد زد: جووووونم؟ حرصی تایپ کردم: داد نزن عه! - چشم. با شیطنت گفتم: - برام قصه میگی؟ خندید: قصه؟ - اهوم. با تعجب گفت: - من قصه بلد نیستم قصه گفتنم افتضاحه به جاش برات جوک بگم؟ ناامید گفتم: - فردا روز چطور می خوای برام قصه بگی پس؟ - کتاب قصه میخرم، حالا جوک بگم؟ بی حوصله نوشتم: - بگو. راستش جوکهایی که اون شب گفت قابل تایپ نیستن.1 امتیاز
-
پارت 10 * زمان گذشته* با دوستم زهرا بخاطر رابطهام با امیر دعوام شد. راضی نبود؛ چون بخاطر امیر دیگه با کسی حرف نمیزدم، مدام بحثمون میشد. دوست زهرا که روزی دوست صمیمی خودم بود، داشت بازیش میداد. اونم باز اسمش امیر بود؛ آره کلا امیرا زیادن. خلاصه توی گروه دوستهای من همه بخاطر بیوگرافی جالبمون باهامون شوخی میکردن تبریک میگفتن، برای همه عجیب بود؛ جوری که چند نفری از امیر ویس گرفتن تا مطمئن بشن دختر نیست و ایسگاشون نکردم. توی همون زمان من واقعا از امیر خوشم اومد، دیگه رابطه مسخره و یک هفته نبود. امیر کنکور داد و منتظر نتایج بودیم. قبل از اینکه وارد رابطه بشیم منم آزمون دادم و با خانوادهام رفتیم مشهد امیر هم مسابقه بوکس داشت. اون زمان هنوز رفیق بودیم و من نمیتونستم چند وقتی مجازی بیام اما چون میخواستم با امیر حرف بزنیم تصمیم گرفتم باهم بازی کوییز رو نصب کنیم و اونجا باهم چت کنیم. کوییز پوشش عالی بود برای ما تو تمام اون مسافرت چند روزه که باعث شد امیر عجیب به دلم بشینه و اون مسافرت اولین باری بود که امیر غیر مستقیم بهم گفت دوسم داره تا اونجا که دیگه برگشتیم و بعد وارد رابطه شدیم باهم. خلاصه پراکنده و خارج از ترتیب میگم چون یهو یادم میاد. توی راه برگشت ما از مشهد نتایج آزمون من امد نمونه دولتی قبول شده بودم خیلی خوشحال بودم که تلاشهام جواب داده بود، امیر هم که سه روز بعد من کنکور داد برای پر کردن وقتش میرفت سر کار. رابطهامون که شروع شد مدام دعا دعا میکردم کنکور قبول بشه، بهش روحیه میدادم. وقتهایی که اون سر کار بود من سعی میکردم انلاین نشم، اگر هم انلاین می شدم و پیامی توی گروهی ارسال میکردم امیر وقتی آنلاین میشد، اول پیام من رو چک میکرد تا متوجه اتفاقاتی که از دست داده بود بشه و بعد به شخصیم پیام میداد عادت بد خوبیه یه جورایی دوستش داشتم. برام کار جالبی بود، انگار حس میکردم مراقبمه ولی کنترل شدن مداوم و بی اعتمادی و شکاکی به مرور زمان کار دست آدم میده جوری که اگه با غرور ترکیب بشه میتونه خیلی چیزها رو خراب کنه و بشکنه، چیزهای ظریفی مثل دل، احساس، اعتماد، و چیزهای قشنگی مثل رویا، رابطه، آرزو، آینده و خیلی چیزهای دیگه که علیرغم دوست داشتن هر دو طرف بالاخره قربانی این عوامل میشوند. کاش در روابط هر دو طرف بیشتر به رفتار و گفتارشون دقت کنند. تیر رفته باز به چله بر نمیگردد حس انسان هم مثل اولش نمیشود. از پارتی که تایپ کردم راضی نبودم، احساس می کردم مطالب هیچ همخوانی ندارند و تراوشات بی سر و ته ذهن شلوغ و پر هیایو من هستند؛ اما خسته بودم پس بی خیال شدم.1 امتیاز
-
پارت 9 بعد از اون بخاطر کنکور امیر و امتحان مدارس نمونه دولتی من، فقط شب ها انلاین میشدیم و بعد در زمان مشخص میخوابیدیم. امیر به زندگی منم نظم بخشیده بود. کمکم دوباره نماز خوندن رو شروع کردم و حجابم بیشتر از قبل شد. دیگه بدون امیر تو گپها حرف نمیزدم و کلا با پسرهای دیگه در حد چند کلمه حرف میزدم، برای اینکه کسی توی شخصی بهم پیام نده توی نام کاربری نوشتم ریپرت چت شدم. اولین بیوگرافی عاشقانهای که براش گذاشتم این بود: تو خر ترین بز دنیاییA♡A اونم برام یه بیو گرافی گذاشت: توهمان خری هستی که در چراگاههای قلبم می چری. A♡A من عادت یادداشت تاریخ رو نداشتم این عادت زشت رو هم امیر بهم یاد داد وقتی که مجبورم کرد تاریخ اولین باری که اومد شخصیم رو گوشه ای یاد داشت کنم، و من چقدر اون روز حرص خوردم. "به قول شاعر از زلزله و عشق خبر کس ندهد آن لحظه خبر شوی که ویران شدهای" *کمی قبل تر* روی صندلی نشسته بودم که یکتا اومد. کتابخونه خالی بود. - سلام. سرم رو از روی میز برداشتم و بهش لبخندی زدم با خنده گفتم: -بیا باید چیز مهمی بگم برات. نشست و نگران بهم خیره شد دست خودم نبود وقتی زیاد ناراحت یا عصبی بودم مدام میخندیدم بلند بلند و بی وقفه. - وای یکتا ما کات کردیم! و غشغش خندیدم. خندههام از گریه هم دردناکتر بود. - چی؟ - چهارشنبه بهش زنگ زدم... ماجرا رو براش تعریف کردم یکتا گریه میکرد. اشکهاش رو پاک کرد، بغلم کرد. میخواست به منی که از خنده کبود شدم دلداری بده. بعد از مدرسه، استراحت کوتاهی کردم و رفتم آرایشگاه اولین مشتری بودم ساعت پنج عصر بود ارایشگر ازم خواست روی صندلی بشینم آماده بشم. شالم رو بیرون آوردم و کش موهام رو باز کردم موهای لخت و مشکیم ریخت دورم. آرایشگر بالای سرم ایستاد: - می خوای نوک گیری کنی؟ موخوره نداری که! - نه برام کرنلی کوتاه کن. - چی؟! بلندشو موهات ببند برو بیرون من کوتاه نمی کنم! - چرا؟ - حیفه مو به این لختی و قشنگی نمی تونم حیفم میاد توهم پشیمون میشی. با اخم گفتم: - نخیر موهام کوتاه کن مامانم به بدبختی راضی کردم توهم قبول کن میخوام تغییر کنم. - حیفه! - نیست! - حداقل بزار ببافم، ببندم. کوتاه کنم. بلنده می تونی بفروشیشون. - باشه. موهام رو دوباره بست و بافت. بعد کوتاه کرد و موهام دستم داد. موهام انگار پر از خاطره بودن. چند ساعت بعد با موهای کوتاه جلوی در خونه بودم. احساس سبکی و راحتی می کردم انگار خاطرات امیر توی نایلون بود. تمام انتظار نشستنها، خستگیها، دلتنگیها، گریهها و خندهها همه داخل پلاستیک بودن. انتظار، واژه آشنا و کشنده؛ من میترسم ازش. کشنده و مخربه، ساعت نمی گذره، قوی و خطرناک. آدم رو ذره ذره میکشه، با پنبه سر میبره.1 امتیاز
-
پارت 8 همون شب که تصمیمم قطعی شد رفتم شخصی بقیه رفیقهای پسرم جز محمد و با همهاشون خداحافظی کردم؛ چون میدونستم امیر حساسه از گروههای اضافی هم خارج شدم. تمام کارهام راست و ریست کردم برای شروع جدید یه رابطه خوب و سالم و شانسی به قلبم دادم. فرداش تصمیم گرفتم امیر رو دست بندازم به جای عکس خودم عکس دختر چاق و سبزهای فرستادم که زیبایی چندانی نداشت. هیچ وقت واکنش امیر رو یادم نمیره، بعد از دیدن عکس پیام داد. - تو گفته بودی لاغری! خنده بدجنسانهای کردم: خب که چی منو نمیخوای؟ گفتی قیافه برات مهم نیست! باحال زاری گفت: - نه اشکال نداره مهم نیست اما گفتی پوستت سفیده! - یعنی الان زشتم؟ - نه نه! - خب؟ - واقعا خودتی؟ - آره. - وجدانا خودتی؟! - بسه اصن نخواستم. - باشه باشه ببخشید! - هوف. چند ساعتی ایسگاش گرفتم. اولین امتحان قبول شد. وقتی حسابی اذیتش کردم عکسم رو براش فرستادم؛ بعدم شمارهام فرستادم. خبر رابطمون به امیر و بنفشه دادیم اما دیگه به کسی نگفتیم هیچکدوم از بچههای گپ بلوچها و بقیه نمیدونستن فقط امیر بنفشه و بنفشه، محمد، یاسمن و الین بقیه بی خبر بودن. اون روز برای اولین بار برای امیر اهنگ خوندم اهنگی از زنده یاد پاشایی: باز دو باره با نگاهت این دل من زیر و رو شد باز سر کلاس قلبم درس عاشقی شروع شد دل دوباره زیرو رو شد. روزی که وارد رابطه شدیم دقیقا یادمه و تاریخش رو یادداشت کردم اون روز دوم تیر ماه ۱۴٠۱ بود. اولهاش جدی نگرفتم برام چندان مهم نبود، کی میدونست در اینده قراره خیلی مهم بشه؟ خسته چشمهام رو ماساژ دادم و کش و قوسی به بدنم دادم، خسته شده بودم از تایپ برای امیر! نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم: "آدمک آخر دنیاست بخند آدمک مرگ همین جاست بخند دستخطی که تورا عاشق کرد، شوخیِ کاغذی ماست بخند آدمک خر نشوی گریه کنی، کُل دنیا سراب است بخند آن خدایی که بزرگش خواندی بخدا مثل تو تنهاست بخند" شعر تنها راه نجات بود، برای من گره حیات بود، زندگی میبخشید و قند روزهای تلخ و گس بود. انگار احساسات غیر قابل بیان رو راحت میکرد. دلم آرام نگرفت بلند شدم وضو گرفتم قرآن عزیز رو در آغوش گرفتم چشم بستم و با خدا به درد دل نشستم. خدای من، خالق خوبیها، پروردگار زیباییها دارم قدم توی راه جدیدی میذارم، بهم کمک کن. دستم بگیر، راهنماییم کن. بهم بگو راهم درسته یا نه؟ تو کریمی تو عظیمی، تو نوازنده شکری تو سزاوار ثنایی. از ته دل نفسی کشیدم و قرآن را باز کردم. بسم الله سوره الرحمن امد. "انتخابم درسته وگرنه بسم الله نمی امد حتما حسابی خیره." قران کناری گذاشتم، بهترین دوست من قران و خدابود، تنها کسی که بدون منت میشنید، بدون گفتن می فهمید و بدون توضیح باورت داشت. قلبم آروم شده بود. دستهای از موهای بلندم رو به پشت گوشم هدایت کردم. خمیازهای کشیدم و به سمت اتاقم رفتم، خسته و خوابآلود بودم.1 امتیاز
-
پارت 7 * زمان گذشته* با خودم دو دوتا چهارتا کردم امیر پسری بود که با معیارهای من همخوانی داشت. به آخرین نفر پیام دادم، رفیقم که مثل داداش نداشتم بود. محمد، ان روز ها تازه باهم خوب شده بودیم، چون مدتی بود دعوا داشتیم و حتی توی یکی از دعواها اونقدری ناراحتم کرد که خواستم دلیت اکانت کنم اما امیر به موقع رسید و آرومم کرد حرفهام رو شنید و همون موندنش تحول بزرگی توی رابطهامون شد، بعد از اون یکبار باهم تلفنی حرف زدیم البته آنلاین. اما با امیر دعوام شد و دیگه نخواستم ادامه بدم تا سه روز هم به امیر پیام ندادم تا اینکه امیر اومد پیام داد و آشتی کردیم بگذریم. به محمد پیام دادم: - سلام داداشی. - سلام عزیزم. با ذوق نوشتم: - ممل میگم یه پسری هست که خوبه و اینا می خوام رل بزنم. - خب بزن اگه انتخابته خب حله. ذوقم کور شد این چه واکنشی بود،بی تفاوت نوشتم: - اوکی. - فقط عسل! عصبی تایپ کردم: ها؟ - مراقب باش مثل من نشی. پوزخندی زدم: - بی خیال حرفت مثل اینه که برم تو دریا اما خیس نشم! منظور محمد از اون حرفش رابطه خودش بود اونم سال قبل با دختری وارد رابطه شد که وقتی به دخترک دلباخت اون دختر رفت بی خیال! تصمیم نهایی گرفتم. میخواستم باهاش باشم. به امیرپیام دادم. - سلام. - سلام. - من فکرهام رو کردم. - چه فکری؟ چشمهام رو تو حدقه چرخوندم: - اینکه باهم باشیم. - خب؟ - جوابم مثبته اما چند تا شرط دارم! - جدی؟ - آره. - حله بگو. - عکس و شماره نمیدم یک هفته امتحانی رل باشیم اگه نشد جداشیم به کسی هم نگیم. - نه! عکس باید بدی شمارههم همینطور. کلافه جواب دادم: نه! همون لحظه محمد پیام داد: چکار کردی؟ - ممل داداش کنکله. - چرا؟ - من عکس وشماره نمیدم. - مرض اینجوری نمیشه که عسل یا باید صدتو بزاری یا ول کن من خودم پسرم میدونم. - هوف! - اذیت نکن! - خب. برگشتم شخصی امیر. - خب قبوله. - حله. - فردا عکس میدم بای. - بای. شاید همه دست به دست هم داده بودند، تمام سرنوشت تا من با امیر وارد مسیر پر چاله بشیم؛ اما خود من هم بی تقصیر نبودم. ادامه داستان را برای امیر تایپ کردم یاد آوری خاطرات اذیت کننده بود، با خودم فکر کردم "بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد؟ ناگهان یاد یه شعر دیگه افتادم. شعری که یه روز با ذوق برای امیر خوندمش. *زمان گذشته* با استرس و هیجان به امیر زنگ زدم. مامان تازه رفته بود مدرسه، گوشیم رو دزدکی برداشتم و شمارهاش رو گرفتم. طبق عادت همیشگی بعد از دوتا بوق جواب داد؛ انگار که همیشه روی گوشی خوابیده باشه، شاید هم منتظر بود، تا من زنگ بزنم و باهام حرف بزنه. با ذوق و هیجان باهم حرف زدیم. گفتم: -امی من یه شعر قشنگ یاد گرفتم بزار برات بخونم. باخنده گفت: - جونم جوجه کوچولو زود بخون که الان دایی میاد دعوام میکنهها. با خنده گفتم: باشه باشه. صدام رو صاف کردم: - نهنگی دید پایان کارش را ولی دل را به ساحل زد من از پایان خود آگاهم اما دوستت دارم. کمی سکوت کرد، با صدای ارومی گفت: - قشنگه خونده بودمش ولی عسلی ما پایان کارمون رسیدنه مرگ نیست که دیوونه مگه نمیدونی نهنگی که دل به ساحل میسپاره خودکشی میکنه؟ خندیدم: - آره ولی خب! کلافه گفت: نا امید نباش بخدا میام میستونمت. خندیدم: - منو مسخره نکنا! - چشم جوجه. شاید امیر فکر میکرد میرسیم، شاید هم گولم میزد؛ هرچی که بود دست آخر زندگی من مثل نهنگی بود که دل به ساحل سپرده بود، امیر دقیقا برای زندگی نهنگ گونه من یه ساحل امن برای خودکشی بود، اصلاح میکنم، روح کشی. این تعبیر درستتری هست چون من زنده ام جسمم زندهاست اما روحم چی؟1 امتیاز
-
همه ما هپ رو بازی کردیم اینبار به جای اعداد ضریب ۵ قراره با ضریب ۷ بازی کنیم به این صورت ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ هپ ۸ ۹ والی آخر0 امتیاز