تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 06/06/2025 در همه بخش ها
-
نام رمان: بیگانه نام نویسنده: ساره مرادیان | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: شب عروسیم تصادف کردیم و شوهرم مرد...اسم بیوه رو روم گذاشتن با این که دختر بودم تا این که برادر شوهرم از خارج برگشت و مجبورم کردن این بار با کسی ازدواج کنم که روزی عشقش بودم و... مقدمه: پرسید : از من چی میخوای؟ گفتم: آرامش گفت : چه کمتوقع...! گفتم : برعکس من آدم پُر توقعی هستم چون آرامش چیزی نیست که هر کسی بتونه اونو به آدم بده... کدومو باور میکنی؟! رخت سپیدم یا بختِ سیاهم؟! دل کندن بلدی میخواد من بلد نیستم!1 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و سه مردمکهای خزر دودو میزد و هرکسی که آن صورت رنگپریده را میدید، میفهمید جواب او، یک نه بزرگ است. اهمیتی نداشت، الان واقعا این مسئله که خزر نمیخواهد این ساعت شب به دنبال مرد غریبهای برود، آن هم تنها، برایم کمترین درجه از اهمیت را داشت. اگر پای گندم وسط باشد، حاضر بودم او را مجبور به این کار کنم. خزر دیگر اعتراضی نکرد. فکر میکنم به محض اینکه حیدر به خانه برگردد، او با نهایت سرعتش پا به فرار بگذارد و تا ابد از من فاصله بگیرد. حتی همین حالا هم در نگاهش، رگههایی از پشیمانی را میدیدم. پشت دستم را روی پیشانی گندم گذاشتم، دمای بدنش تغییر مشهودی نداشت. اخمهایم از فشار دردِ سرم، به شدت درهم گره خورده بود. آب درون لگن را عوض کردم و شستن دست و پای کوچک گندم را از سر گرفتم. در همین حین، خزر از اتاق بیرون آمد. سرم را بلند کردم، چهره ناراضی و نگرانش، اولین چیزی بود که به چشمم آمد. دو گوشهی لچک سبزش را با تمام توانش گره زد؛ لحظهای نگران شدم قبل از اینکه به حیدر برسد، خفه شود. چادرش را روی سرش تنظیم کرد و نگاه منتظرش را به من دوخت. -قهوه خونه آقای اکبری رو میشناسی؟ سرش را تکان داد. -درست روبروشه، روی دیوارش نوشته مکانیکی حیدر خب؟ خیلی نزدیکه. واقعا هم فاصله زیادی نداشتیم اما شب بود و من نگرانی خزر را درک میکردم؛ چیزی که از درکِ خزر خارج بود، احساسات مادرانه من بود. حتی به گوشه ذهنش هم نمیرسید با همان یک جمله، چطور مرا از هم پاشید. در را پشت سرش بست و صدای قدمهایش دور و دورتر شد. خزر رفته بود. حالا که تنها شدم، لرزش دستهایم هم بیشتر شده بود. آستین لباسم را محکم زیر چشمهایم میکشیدم. از اشکهایم حرصم گرفته بود. -یا فاطمه زهرا، یا بیبی معصومه، یا صاحب عَلم... خدایا تو رو به دست بریدهی ابوالفضل قسمت میدم کمکم کن! چانهام میلرزید. هربار که گندم نگاه بیحالش را به چشمهایم میدوخت، ته دلم خالی میشد. پلکهایش نیمه باز بودند و مژههایش روی زمردی چشمهایش سایه انداخته بود. شروع به خواندن تمام سورههای کوتاه و بلندی که به یاد داشتم کردم. نمیدانم هفتاد بار آیتالکرسی خواندم و در صورت کوچکش فوت کردم، یا پنجاه بار... دستم را که روی پیشانیاش گذاشتم، چشمهایم درشت شد! دست لرزانم را عقب کشیدم و روی نقاط دیگر بدنش گذاشتم. پلکهایش روی هم افتاده بود.1 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و دو خزر خودش را عقب کشید و با ناباوری به لبهای من خیره شد. طوری واکنش نشان داد، انگار از او خواستم قلبش را از سینه بیرون بکشد و به من بدهد. باورش نمیشد چنین چیزی از او بخواهم. برای توجیه درخواستم، لازم دیدم اضافه کنم: -فقط دوتا کوچه پایینتره. سرش را به چپ و راست تکان داد. لب پایینم را گاز گرفتم. من به حیدر نیاز داشتم و الان موضوع اصلا دلتنگی و این مزخرفات نبود؛ به او برای مراقبت از گندم نیاز داشتم. اگر خدایی نکرده، زبانم لال، شربت اثر نمیکرد و تب دخترک بیشتر میشد و اتفاقی میافتاد... وای! حیدر هیچ وقت مرا نمیبخشید. با ناچاری به خزر نگاه کردم. پای گندم را روی لبهی لگن قرمز گذاشتم و با آب درون لگن، پاشویهاش کردم. گونههایش به قدری سرخ شده بودند، انگار سیلی خورده است. حوله روی سرش را برداشتم و در آب لگن، خیسش کردم. خزر با تته پته گفت: -من حواسم به گندم هست، تو برو آقاتو بیار ناهید. سرم را با عجز تکان دادم. نمیتوانستم دخترک دوسالهام را به کسی بسپارم، او به حضور من نیاز داشت. نباید در این شرایط تنهایش میگذاشتم. سوادم نمیرسید، نمیدانستم این حال گندم، میتواند ربطی به دعواهای من با پدرش داشته باشد یا نه؟ فقط خودم را مقصر میدانستم و نمیتوانستم او را یک لحظه هم تنها بگذارم. خزر دست و پایش را گم کرده بود. الان، چنددقیقهای میشد که بالای سرم قدم میزد و ناخنهایش را میجوید. رنگ صورتش به سفیدیِ شیر شده و انگار تا به حال اصلا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود. خب، البته که این کارش کوچکترین کمکی به من نمیکرد، انگار حتی داشت روی سرم قدم میزد. -میشه بشینی؟ در جایش ایستاد. به من نزدیکتر شد، انگار به چیزی فکر میکرد و نمیدانست میتواند آن را به من بگوید یا نه. بعد از ابنکه هفت مرتبه، زبانش را روی ترک لبهایش کشید، با تُن صدای پایینی گفت: -بچه هاجر خانم هم همینطوری مُرد! انگار مشت محکمی به شکمم زده باشند، نفسم بند آمد. با دهان نیمهباز به خزر نگاه کردم. اینطور نبود که ندانم تب میتواند چقدر برای گندم خطرناک باشد، فقط نیاز نداشتم خزر این را با مردمکهای لرزان در صورتم تکرار کند. موهایم سیخ شد. نگاهم را از روی خزر حرکت دادم و روی گندم متوقف شدم. برای لحظهای، فقط تصور از بین رفتن این موجود کوچک، تمام غم عالم را به دلم سرازیر کرد. تا آن لحظه، هیچ ترسی بزرگتر از ترسِ از دست دادن گندم را نچشیده بودم. با تمام گوشت و پوستم، وحشت کردم و چشمهایم را محکم بستم. نه، این واقعیت ندارد. این اتفاق نباید میافتاد. سراسیمه خودم را روی زمین کشیدم تا به تلفن برسم. تلفن را به گوشم چسباندم و انگشتم را به سمت صفحه شمارهها بردم. باید یکنفر باشد... باید یک نفر در این شهرِ خرابشده باشد که بتوانم به او تلفن کنم و کمک بخواهم و مطمئن باشم که به دادم میرسد. بعد از چندلحظه فکر کردن، تسلیم شدم. تلفن را پایین آوردم و بدون اینکه سرجایش بگذارم، رهایش کردم. کسی را نداشتم. به طرف خزر برگشتم، بازوهایش را گرفتم و محکم تکان دادم. -باید به حیدر خبر بدی!1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت نودو هفت سمیرا که دید فضا داره زیادی سنگین میشه، سعی کرد با لبخند مختصری و لحنی نرمتر، کمی فضا رو تغییر بده: — خاله مهناز … چه خبر از رامین و پانی؟ به این زودیا که نمیآن؟ انگار همین کافی بود تا کمی هوا عوض شه. سام بیحرف از جاش بلند شد، بهسمت حیاط رفت. هوای داخل، سنگینتر از اون بود که بتونه تحمل کنه. پشت سرش، صدای نرم پاشنههای کفش نازی توی راهرو پیچید. لیوان چای هنوز توی دستش بود و بیصدا، دنبالش رفت. امیر از پشت سر نگاهی انداخت، انگار متوجه شده بود. سام به نردهها تکیه داده بود و خیره شده بود به گلهای باغچه، بیهیچ حرکتی. پشت سرش، صدای نازی بلند شد—آروم و حسابشده: — سامی… سام نیمنگاهی انداخت، ولی چیزی نگفت. نازی کمی نزدیکتر رفت. صدایش رو نرمتر کرد: — این مدت… همش تو فکرتم. نمیتونم باور کنم اینهمه غم رو چطور تنهایی کشیدی. چند بار تماس گرفتم، جواب ندادی… مکثی کرد. منتظر بود سام چیزی بگه. وقتی جوابی نشنید، ادامه داد: — سامی جون… ببین، من میتونم کنارِت باشم. نذار تنها بمونی… تو باید به خودت برسی. نمیشه که همهش فقط به رها برسی. اون بهت وابستهست… خودش نمیتونه مراقب خودش باشه… سام رو برگردوند سمتش. صدایش سرد بود، بیذرهای نرمی: — من احتیاجی به دلسوزی کسی مثل تو ندارم. رها هم احتیاج نداره کسی مراقبش باشه. خودش بلده زندگی کنه. من هم کنارشم. در ضمن… دیگه انقدر دور من نپلک. نازی جا خورد. صورتش بیحرکت موند. چشمهاش برای لحظهای خالی شدن از برق اون اعتمادبهنفس همیشگی — لیاقت نداری حتی عشق منو داشته باشی، میفهمی؟ فکر کردی کیای؟ پسره مغرور… و زیر لب اضافه کرد: — ایشالا داغ رها هم به دلت بمونه. سام شنید. چند ثانیه خشکش زد. بعد، آروم ولی محکم قدم برداشت طرفش. بازوی نازی رو گرفت، فشار محکمی داد. — برگرد ببینم. چی گفتی؟ صدایش آروم بود، اما اونقدر پر از خشم که هوا رو برید. نازی که ترسیده بود، عقب کشید. — هیچی…چیزی نگفتم… سام بازویش رو محکمتر فشار داد.صدایش پایین موند ولی لرزه دار: — دوباره بگو. چه گهی خوردی؟الان چشمهاش برق میزد، نفسهاش تند شده بود. — ولم کن… دستمو درد آوردی! — بگو چی گفتی، یا همینجا دندوناتو خورد میکنم. نازی فریاد زد: — ولم کن پسره مغرور! تو لیاقت عشق منو نداری! سام یه قدم دیگه جلو رفت. صورتش نزدیکتر شد، پوزخندی زد: — من حتی یه ثانیه بهت فکر نمی کنم ، که بخوام به “عشقِ” تو فکر کنم. مکث کرد. صدایش یخ زد: — اسم خواهرمو یه بار دیگه بیاری، وای به حالت. کاری نکن همینجا کاری کنم که تا آخر عمرت به گه خوردن بیفتی یهدفعه دست نازی رو رها کرد. نازی تعادلش رو از دست داد، یه قدم عقب رفت. همون لحظه، امیر رسید. نازی از کنار امیر رد شد و تنهای زد، بیهیچ حرفی. امیر نگاهی به سام انداخت: — سامی، خوبی؟ چی شده ؟ سام نفسش رو با عصبانیت بیرون داد: — حالم از این دخترهی مزخرف به هم میخوره. امیر با همون لبخند شیطنتآمیزش: — عزیزِ دلم، جذاب بودن هم دردسر داره دیگه… هواخواه زیاد داری! سام اخم کرد، چشمغره رفت: — خفه شو، امیر. امیر بازوی سام رو گرفت، تو گوشش آروم گفت: — جووون! ببین اگه من دختر بودم، خودم میاومدم خواستگاریت، سام! به خدا… ازبس دختر کشی !!! سام با اخم و خشم نگاهش کرد، همزمان که به سمت در میرفت: — میزنم تو دهنتا! امیر لبخند زد، دنبالش راه افتاد. با هم وارد سالن شدن.1 امتیاز
-
پارت نودو شش سام آرام صورت خالهاش را بوسید، بعد به سمت مهناز رفت که با چشمهای اشکآلود منتظر ایستاده بود. مهرناز رها را در آغوش گرفت، چند بار بوسید و با مهربانی همراهش راهی سالن شد. مهناز هم بغلش کرد. بغضش را خورد، لبخند زد. – خوش اومدی عزیزدلم سمیرا از انتهای سالن جلو آمد، رها بغل کردوبوسید. — خوشحالم حالت بهتره عشقم. بسمت سام رفت و او را بغل کرد سام هنوز مشغول احوالپرسی با سمیرا که نازی از پلهها پایین آمد. مثل همیشه با لباسی رنگی ، آرایشی دقیق، و اون لبخند ساختگیاش. مستقیم رفت سمت سام. دستش را دراز کرد. — سلام سامیجون… چهقدر دلم برات تنگ شده بود. سام نگاهی سرد به او انداخت. دستش را کوتاه فشرد. — سلام. خوبی؟ نازی کمی جا خورد، ولی سریع خودش را جمع کرد. رو به رها برگشت: — سلام رها جون. خوشحالم که حالت بهتره. البته خب… معلومه دیگه، اگه یکی مثل سام کنار آدم باشه، کی حالش بد میمونه؟ سام سرش را برگرداند و چیزی نگفت. رها لبخند محوی زد، نه از سر خوشرویی؛ بیشتر برای اینکه بحث تمام شود امیر که چند قدم آنطرفتر کنار سمیرا ایستاده بود، نگاهش را از سام گرفت و آرام به سمت نازی چرخاند. نگاهی سنگین ، با اخمی ظریف اما گویا، دقیق و عمیق. همینکه چشمانش در نگاه امیر افتاد، لبخند نازی برای لحظهای لرزید، اما مثل همیشه خودش را جمعوجور کرد و وانمود کرد چیزی نفهمیده همه در پذیرایی نشسته بودند. نورهای زرد و گرم سقف روی دیوارهای سفید میتابید، فضا ساکت بود. امیر و سام کنار هم نشسته بودند، مهناز هم روبهرویشان. مهرناز کمی آنطرفتر، کنار رها و سمیرا. نازی آرام در مبل تکنفرهی گوشه نشسته بود، با نگاهی که بیشتر از همه متوجه سام بود تا حرفهای جمع. بعد از کمی گفتوگوی آرام وپذیرایی ، نسرین خانم ، سرایدار مهرناز با لبخندی نزدیک شدو گفت: خانم، شام حاضره ..بفرمایید سر میز… شام در فضایی گرم و صمیمی سرو شد .همه به سالن پذیرایی برگشته بودند رها کنار سام نشسته بود؛ خیره به بخار آرام فنجان چای روی میز. مهرناز روبهرویشان نشسته بود. چشمهایش پر اشک بود و سعی میکرد صدایش نلرزد: — نبودنِ هما برای همهمون سنگینه… یه دردِ بیصدا که نشسته تو دل خونه، تو دلِ همهمون… هنوزم نمیتونم باور کنم که هما دیگه نیست. سکوتی عمیق سالن را گرفت. رها سرش پایین بود. بغض گلویش را میفشرد. مهرناز با صدای گرفته، اما مهربان ادامه داد. نگاهش بین سام و رها میچرخید: — عزیزای دل خاله… میدونم برای شما سختتره. اما مامانت همیشه یه چیز میگفت: «زندگی با غم جلو میره، اما با شادی زنده میمونه.» مهناز بیصدا اشک میریخت. رها لب پایینش را آرام گاز گرفت؛ چیزی نگفت. سام، با اخم ملایمی به دستهای قفلشدهی رها نگاه میکرد. مهرناز رو به سام گفت: — بهخاطر رها… بهخاطر خودت، قربونت برم… از این غم فاصله بگیرین. درد همیشه هست، ولی زندگی هم هست. نذار غم از تو رد شه و تهیت کنه… اگه هما بود، هیچوقت دلش نمیخواست شما اینجوری بمونین. نمیخواست ببینه هنوز لباس سیاه تنتونه. نمیخواست زندگیتون تو غم بمونه. سام آرام دست رها را گرفت. چشمهایش خیس شده بود. رها هنوز سرش را بالا نیاورده بود. اشکهایش بیصدا سرازیر بودند. مهرناز حالا مستقیم به سام نگاه کرد، با صدایی نرم ولی محکم: — سامیجان… تو بیشتر از همه میدونی دلِ هما چی میخواست. قوی بودن یعنی همین… همین که با دلتنگی ادامه بدی. بخاطر رها که حالا فقط تو رو داره، بخاطر خودت عزیز دلم… وقتشه آرومآروم برگردین به زندگی. هنوز کلی راه هست… نذارین این غم، همهچی رو با خودش ببره. سام لبخند کمرنگی زد. چشمهایش برق افتاد، اما سعی کرد بغضش را پنهان کند. به مهرناز نگاه کرد و با صدای گرفته گفت: — چشم خالهجون… سعیمون رو میکنیم. بعد نگاهش را به رها دوخت و دستش را آرام فشار داد. مهناز به رها نزدیک شد. صورت خیسِ او را بوسید و اشکهایش را پاک کرد: — تو قویتری از این حرفایی دختر نازم… کسی دیگر چیزی نگفت. فضا، آرام بود… مثل سکوتی که دل را میفشارد، اما تسکین هم میآورد1 امتیاز
-
پارت نودو پنج مهرناز چندین بار تماس گرفته بود. اصرار کرده بود که امشب، حتماً رها و سام بیایند. میخواست بعد از چهلم هما، یک یادبود کوچک بگیرد؛بهانهای برای دور هم بودن، برای آنکه رها و سام بالاخره لباس عزایشان را دربیاورند و کمی از اندوه این روزهای سنگین فاصله بگیرند. سام گفته بود «باشه»، اما دلش با این رفتن نبود. بااینحال، دل مهرناز را هم نمیخواست بشکند … رها درِ ماشین را باز کرد و پشت فرمان نشست. برای لحظهای به سام نگاه کرد که بیصدا در صندلی کناری جا گرفت. سام دستش را روی شقیقهاش گذاشت و گفت: ـ مطمئنی نمیخوای اسنپ بگیریم؟ میتونی رانندگی کنی؟ رها بیآنکه نگاهش کند، به فرمان خیره شده بود. ـ آره… میتونم. سام سرش را به پشتی صندلی تکیه داد، هنوز شقیقههایش را گرفته بود. ـ باشه عزیزم، فقط آروم برو رها نگاهش کرد و با نگرانی پرسید: ـ بهتر نشدی؟ ـ بهترم عزیزم… مسکنه، اثر میکنه. خوب میشم. چند ثانیه مکث افتاد. رها دوباره پرسید: ـ میخوای نریم؟ زنگ بزنم به سمیرا سام سرش را به طرفش برگرداند. لبخند محوی زد. ـ نه فدات شم… خاله ناراحت میشه. نگران نباش، تا برسیم اوکی میشم. رها نگاهی پر از تردید و مهر به او انداخت، بعد بیصدا ماشین را روشن کرد و آرام راه افتادند. سام چشمانش را بسته بود، سعی میکرد فشار نبضمانند شقیقههایش را نادیده بگیرد. یکیدو بار پلکهایش را بالا زد، نیمنگاهی به رها انداخت. دستهایش محکم دور فرمان بود. سام برای لحظهای به انگشتان او خیره شد. نگرانیاش پنهان نبود—میترسید نکند رها، با وجود بهبودی، هنوز برای رانندگی آماده نباشد. اما چیزی نگفت. فقط آهی بیصدا کشید و دوباره چشمانش را بست ماشین آرام از سربالایی پیچید. کوچههای خلوتِ ولنجک، مثل همیشه، با درختهای بلند و ساختمانهای مدرن و بیروح آرام و بی صدا کشیده شده بودند نسیم ملایمی از شیشه نیمهباز ماشین به داخل میوزید و بوی شبِ اواخر تابستان را با خودش میآورد؛ بویی میان خاطره و غصه درِ حیاط باز شد. هنوز چند قدم برنداشته بودند که امیر با عجله به سمتشان آمد؛ لبخند مهربانی روی صورتش بود. — الهی فدای جفتتون بشم… اول سام را در آغوش کشید. محکم و پرحس. صورتش را بوسید و آرام گفت: — کار خوبی کردین که اومدین امشب. بعد رفت سمت رها. لحظهای ایستاد. چشمش روی چهرهی رنگپریده و چشمهای گود افتادهی رها مکث کرد. اینهمه تغییر… اینهمه درد، فقط توی یک سال. تصادف لعنتی، اون عمل طاقتفرسا، و آخرش… مرگ هما. محکم بغلش کرد، صدایش گرفته بود: — الهی من دورت بگردم دایی… بهتری؟ رها لبخند کمجانی زد. — بهترم داییجون. پشت سر امیر، مهرناز با آغوشی باز نزدیک شد. قدمهاش پر از بغض بود. اول سام را در آغوش گرفت. دستهاش دور شونهی سام حلقه شد. — قربونت برم عزیز دل خاله… صدایش شکست. نتوانست ادامه دهد. همیشه هما هم بود… همیشه با لبخندش. حالا جایش خالی بود.1 امتیاز
-
به نام خدایت نام اثر:من در تو نویسنده:ماسو ژانر:عاشقانه درام بخش ها بخش اول: تو پیدا شدی بخش دوم: لطفا برو بخش سوم:مغزهای له شده بخش چهارم: تو در منی بخش پنجم بخش ششم1 امتیاز
-
پارت نودو چهار فیزیوتراپی رها چند روزی بود که تمام شده بود. روند درمانش آهسته اما رو به بهبود بود. لرزش دست چپش حالا کمتر شده بود و فقط در لحظات استرس یا خستگی خودش را نشان میداد. همان دستی که روزهای اول، حتی موقع خواب هم میلرزید، حالا اما میتوانست بیآنکه بلرزد، لیوان آب را در دست نگه دارد. اما دردهایی که روی تنش مانده بود، به اندازهی دردهایی که در دلش بود، عمیق نبودند. نبودن هما، خلأ بیوزنی که با رفتن او در خانه افتاده بود، هنوز با هیچ درمانی ترمیم نشده بود. سام هم خودش را در کار غرق کرده بود. بیشتر وقتش را در دفتر تهران میگذراند، آنقدر که حتی تصمیم گرفت فعلاً به دبی برنگردد. بازگشت به آن زندگی برایش زیادی زود بود. دفتر، برنامهها، پروژههایی که نصفهنیمه مانده بودند… همه بهانه بودند. بهانهای برای نماندن در خانهای که در هر گوشهاش بوی هما میآمد. بهانهای برای فرار از سکوتی که مدام جای خالی مادر را فریاد میزد هوای شهریور بوی پاییز را میداد. نسیمی که از لابهلای درختان میگذشت، حالتی داشت انگار چیزی را با خود میبرد، شاید خاطرهای، شاید صدایی، شاید دلتنگی را. امروز چهلم هما بود. سام به امیر گفته بود که نمیخواهد مراسم رسمی یا جمعی باشد. گفته بود فقط خودش و رها میخواهند بروند؛ سر مزار هما بیحضور دیگران. و امیر هم چیزی نگفته بود، و درک کرده بود. عقربه ها ساعت ۱۱صبح را نشان میداد. رها در اتاقش آماده روی تختش نشسته بود، یک ساعت زودتر آماده شده بود؛ انگار دلش نمیخواست حتی دقیقهای دیر برسد. سام در اتاقش را زد. — رها آمادهای؟ — آره، اومدم رها در اتاق را باز کرد. نگاهی به سام انداخت اما چیزی نگفت. از پلهها پایین آمدند و به سمت در راهرو رفتند. ماشین آرام از کوچه عبور میکرد. سکوتی بینشان بود، از آن سکوتهایی که هیچ واژهای نمیتواند پرش کند. سام رانندگی میکرد و رها، با دستهایی در هم گره خورده، به شیشهی کنارش خیره مانده بود. وقتی رسیدند، بهشتزهرا مثل همیشه آرام بود. صدای قرآن از بلندگوها پخش میشد. پیاده شدند و سام دسته گلی را که گرفته بود ، در دست گرفت. به مزار هما رسیدند. رها آرام جلو رفت و کنار مزار مادرش نشست. سنگ مزار تازه نصب شده بود. انگشتش را روی نام هما کشید. دستش دوباره میلرزید. بیصدا گریه میکرد. — مامان سلام… خوبی؟ هقهق گریه اجازه حرف زدن نمیداد. سام روبروی رها نشست، ساکت. چشمهای قرمز و اشکآلودش از پشت عینک آفتابی معلوم بود. سام سکوت کرده بود و حرفی نمیزد. آرام شاخههای تازهای را روی سنگ گذاشت؛ گلایل سفید، همانهایی که هما دوست داشت. رها همچنان گریه میکرد و شانههایش میلرزید. — مامان هما خوبی … دلم برات تنگ شده. نمیخوای با من حرف بزنی؟ هنوز از من دلخوری؟ مامان … سام به سمتش آمد و کنار رها نشست. بازویش را گرفت. صدایش پر از بغض بود و به زور حرف میزد: — قربونت برم، آروم باش… گریه نکن… معلومه که دلخور نیست ازت. و خودش هم بیصدا اشک ریخت. بعد از ساعتی که کنار مزار هما گذشت، سام با صدایی لرزان به رها گفت: عزیزم، پاشو قربونت برم، بهتره بریم. رها هنوز اشکهایش روی گونههایش جاری بود. سام بازویش را گرفت و با دلی پر از درد از مزار جدا شدند و به سمت ماشین رفتند. مسیر برگشت هم در سکوت گذشت. هر دو در افکار خود غرق بودند، هرکدام با بار سنگین درد و یاد مادر. وقتی به خانه رسیدند، رها بیهیچ کلامی به سمت اتاقش رفت، و سام همانجا روی پلهها نشست و دستش را به صورتش گرفت. سکوت خانه پر بود از نبودن و یاد هما، اما انگار این سکوت هم بخشی از فرایند پذیرفتن بود.1 امتیاز
-
پارت نودو سه نیمهشب گذشته بود. همهجا ساکت بود، که یکباره صدای فریادی فضا را شکافت: ــ رهااااااااا… صدایی گرفته، خفه، دلخراش. رها با وحشت از خواب پرید. هنوز گیج خواب بود. صدا از اتاق سام آمده بود. با بدن نحیفش از جا بلند شد و به سمت اتاق او رفت. صدای گریه از پشت در میآمد. در را باز کرد. سام نشسته بود روی تخت. شانههایش میلرزید. چهرهاش خیس اشک بود. با هقهقهای بریده نفس میکشید. انگار هنوز توی کابوس مانده بود و بیداری را باور نمیکرد. رها، با ترس و دلنگرانی، قدمی جلو گذاشت. ــ چیشده داداش سامی… ببینمت… سام سرش را بالا آورد. چشمهای خیس و قرمزش افتاد به رها. انگار تنها نقطهی امن این دنیا را پیدا کرده بود. بیهوا خودش را در آغوش رها انداخت. هقهقش بلندتر شد. نفسهایش بریده بریده بود. رها، مبهوت و شوکزده، دستهایش را دور تن سام حلقه کرد و آرام زمزمه کرد: ــ آروم باش داداش جون… خواب دیدی… چیزی نیست… من اینجام، نترس…اروم باش قربونت برم اما سام فقط گریه میکرد. داغ بود. میلرزید. موهایش هنوز مرطوب بود. رها با نگرانی پیشانیاش را لمس کرد. تب داشت… کمکش کرد آرام روی تخت دراز بکشد. صدای رها پر از بغض بود ــ الان میام… نترس… دادش جونم الان میام سام با همان وحشت، دست او را محکم گرفته بود. انگار میترسید تنها بماند. حتی نمیتوانست حرف بزند. رها با دست لرزان، موهایش را نوازش کرد. ــ الان میام قربونت برم من… برات قرص بیارم، تبت بیاد پایین… با عجله به اتاق خودش رفت.نزدیک بود زمین بخورد از کشوی کنار تخت، یک قرص استامینوفن برداشت و به اتاق سام برگشت. با زحمت کمکش کرد بنشیند سنگینی تن سام برای شانههای نحیف و بدن رنجور او زیاد بود، انگار که هر لحظه ممکن بود خودش بیفتد، اما نیفتاد. قرص را توی دهانش گذاشت و لیوان آب را جلوی لبهایش گرفت. سام دوباره آرام دراز کشید. همان لحظه ناهید خانم، نفسنفسزنان وارد اتاق شد. ــ چی شده رها جان؟ ــ ناهید خانم، سامی تب داره… میشه یه حوله و ظرف آب بیارین؟ ــ چشم دخترم، نترس… الان میارم، حالش خوب میشه… رها چشم از سام برنمیداشت. دستهای لرزانش را روی کمر سام میکشید. انگار این نوازش، شاید آرامش بیاورد. سر سام را روی زانویش گذاشت. ناهید خانم با ظرف آب برگشت. ظرف را کنار تخت گذاشت و حولهی خیس را به رها داد. ــ نترس دخترم، خواب دیده… تب کرده، ترسیده… ــ ممنون ناهید خانم، ببخشید بیدارتون کردیم… بخوابین شما ــ نه عزیزم، این چه حرفیه… کاری داشتی صدام کن… رها، حولهی خیس را روی پیشانی سام گذاشت. چشمهای سام بسته بود. رد اشک هنوز روی صورتش مانده بود. رها آرام موهایش را نوازش میکرد، بیصدا، متمرکز، ترسیده، ولی محکم کم کم چشمانش بسته شد. صدای نفسهایش آرامتر شده بود. رها همچنان بیدار مانده بود، دست سام را گرفته بود. از نبودنش میترسید. چشمانش پر از اشک بی صدا گریه میکرد تا صبح همانطور نشسته، بیدار، مراقبش ماند. ساعت حدود هفت صبح بود که سام تکانی خورد. چشمانش را آرام باز کرد. رها با نگرانی نگاهش کرد: ــ داداش جون… بهتری؟ تب پایین آمده بود، اما هنوز گیج بود. چشمهایش سنگین و کدر. نگاهی به رها انداخت. چشمهای رها از بیخوابی و گریه، قرمز و متورم بود. سر سام هنوز روی زانوی او بود. آهسته بلند شد. زانوی رها بیحس شده بود. سام با نگرانی به او نگاه کرد. بعد، انگار چیزی یادش آمده باشد، دستانش را دو طرف سرش گذاشت. کابوس… حال بدش… نفس عمیقی کشید و دوباره به رها نگاه کرد: ــ تو… تا الان بیدار بودی؟ رها با بغض نگاهش کرد: ــ دیشب تب داشتی… حالت خوب نبود… گریه میکردی… من خیلی ترسیدم سامی خیلی سام دستانش را باز کرد و رها را در آغوش کشید. ــ الهی من بمیرم … فدات شم… الان خوبم. نگران من نباش. بعد بالش را مرتب کرد. ــ بگیر بخواب… قربونت برم، یکم استراحت کن. ببخش دیشب نگرانت کردم ببخش عزیزم رها را خواباند، بیصدا، آرام. ــ سعی کن چشماتو ببندی… من همینجام… همانجا، کنار رهایی که شب گذشته مثل یک مادر کنار فرزندش بیدار مانده بود، دراز کشید. دست لرزانش را محکم گرفت چشمانش را بست. و هر دو، بعد از یک شب طوفانی، برای لحظاتی آرام گرفتند.1 امتیاز
-
پارت نودو دو سام، بیصدا وارد خانه شد. کفشهایش را در آورد و با قدمهایی آرام از پلهها بالا رفت. جلوی در اتاق رها ایستاد. دستش روی دستگیره ماند. چند لحظه مکث کرد. نفس عمیقی کشید، چشم بست. انگار داشت خودش را برای دیدن چیزی آماده میکرد که هنوز نمیدانست چطور باید باهاش روبهرو شود. در را بهآرامی باز کرد. نور کمرنگ مهتاب از پنجره، افتاده بود روی تخت. رها آرام خوابیده بود. سرش کمی به سمت پنجره خم شده بود، نفسهایش آرام و عمیق، با نظمی لطیف بالا و پایین میرفت. اما دست چپش، هر چند دقیقه یکبار، بیاختیار میلرزید؛ مثل یادآوریِ دردی که حتی اجازه یک خواب آرام را نمیداد دل سام فشرده شد. تمام آن خشم و گریه و نفرتی که عصر، مثل طوفان ازش گذشته بود، حالا در این سکوت، در برابر این تصویر بیدفاع و خوابیده، آوار شده بود روی قلبش. بیصدا خم شد. اشکی از گوشهی چشمش لغزید پایین. بهآرامی پیشانی رها را بوسید. لبهایش لرزیدند. موهایش را با انگشتانی لرزان کنار زد و آهسته زیر لب گفت: جان من فدای تو، … تنها دلیل دووم آوردن من تویی چند ثانیه همانجا ماند. بعد دوباره صورت رها را بوسید. صدای تنفسش را شنید، صدایی ضعیف اما زنده… نفسِ خواهرش… تپشِ آرامِ دل خودش. از اتاق بیرون آمد. در را بست. تکیه داد به دیوار. انگار تنها چیزی که میتوانست وزن دلش را تحمل کند، همین دیوار بود. چشمهایش را بست. چند ثانیه فقط سکوت. بعد به سمت اتاق خودش رفت. سام وارد اتاقش شد. در را بست. اتاق، نیمهتاریک بود. کلید چراغ را نزد. فقط خطی از نورِ چراغهای کوچه از لای پردهها افتاده بود روی دیوار همهچیز ساکت بود، بیحرکت. چند ثانیه همانجا ایستاد. بعد، بیهوا دکمههای پیراهنش را باز کرد و بهسمت در سرویس رفت. لحظهای جلوی آینه ایستاد. چشم دوخت به تصویر خودش. چشمهای پفکرده، لبهای خشک، گردنی که از خشم و بغض کبود بهنظر میرسید. سرش را پایین انداخت. در حمام را باز کرد. لباسها یکییکی روی زمین افتادند. زیر دوش رفت. دستش را دراز کرد و شیر آب سرد را باز کرد. آب با فشار روی تن داغ و خستهاش ریخت. تنی پر از درد، خشم، بغض. سرش را خم کرد. دستش را به دیوار گرفت. بغضش شکست. بیصدا. تنها قطرههای آب نبودند که از صورتش پایین میآمدند. دست کشید روی صورتش؛ انگار میخواست همهچیز را پاک کند. همهی خاطرات را، همهی زخمها را. اما آب کاری نکرد. هیچچیز، چیزی را نمیشست. چند دقیقه بعد، شیر را بست. آب از سر و صورتش چکه میکرد. نفسهایش هنوز سنگین بود. حوله را دور تنش پیچید و از حمام بیرون آمد. همهچیز ساکت بود. تاریک. بیصدا رفت سمت کمد.از کشو ، رکابی و شلوارک برداشت.لباس ها را پوشید ،حوله را همان جا روی صندلی انداخت .بعد آرام سمت تخت رفت،بی جان خودش را روی تشک انداخت وچشمهایش را بست1 امتیاز
-
پارت نود ایرج با صورت برافروخته یک قدم عقب رفت. دستش را روی گونهاش گذاشت. چشمهایش پر از اشک شد. با صدایی گرفته گفت: اونی که جدا شد، هما بود… نه من. سام غرید: اسم مادرم رو نیار! ایرج بریدهبریده گفت: من… من خبر نداشتم، بخدا نمیدونستم… تا دو روز قبل مرگش. خودش اومد، گفت. من فقط… نمیخواستم رها دوباره ضربه بخوره. سام با خشم یقهی ایرج را گرفت، صورتش نزدیکش آورد: الان دلت واسه رها سوخته؟! ایرج با صدای پراز بغضی: من به هما گفتم مراقبشم از دور… الانم میگم تا روزی که زنده ام مراقبشم دوباره با صدایی لرزان گفت: من نمیخوام زندگیم دوباره بپاشه… همسرم… هیچوقت نمیتونه بچهدار بشه… سام پوزخند زد، تیز، سوزناک: برای اینکه لیاقت پدر شدن نداری! ایرج سرش را پایین انداخت. ساکت ماند. سام فریاد زد: تو فکر کردی رها الان محتاج محبت توئه؟ این همه سال من براش پدری کردم الان فکر کردی میذارم خواهرم از تو، از توی بیاخلاق، گدایی محبت پدرانه کنه؟! من بیاخلاق نیستم، سام… هیچوقت نبودم ،من رها رو دوس دارم سام یکقدم دیگه جلو رفت. صدایش لرزید، اما نه از ترس—از خشم: حق نداری اسم خواهر منو به زبون بیاری، چه برسه بخوای ببینیش! ایرج نفسش را بیرون داد، انگار میخواست آرامش را حفظ کند، اما صدایش شکست: رها مریضه، سام. من دکترشم، میفهمی؟ باید ببینمش… سام بیاختیار یقهاش را چسبید، کشید سمت خودش. نفسش داغ بود، کلماتش بریدهبریده از بین دندونهاش بیرون زد: تو فقط میخواستی زندگیت نریزه به هم… نه مراقب، نه پدر، نه هیچی! تو یه ترسویی. یه خودخواهِ لعنتی. با فشار دستهای سام، ایرج یک لحظه تعادلش را از دست داد. سام عقب کشید، انگار بیشتر از این نمیخواست لمسش کند داد زد: فکر کردی فقط تو دکتری تو این شهر؟ ایرج دستهاشو بالا آورد، لحنی بین دفاع و التماس: نه… نگفتم اینو. فقط… اونطور که من وضعیتش رو میدونم، شاید هیچکس دیگه نتونه کمکش کنه… سام نفسنفس میزد. یادت نره چی گفتم. یـه بار دیگه… فقط یه بار دیگه اسم رها رو به زبون بیاری کاری میکنم هر روز، هر ساعت، هزار بار آرزوی مرگ کنی… ایرج ساکت ماند. سرش پایین بود. چشمهاش خیس. سام برگشت، در ماشین را با ضرب باز کرد. سوار شد. موتور غرید. چرخها روی شنریزهها جیغ کشیدند. و ماشین با سرعت از پارک دور شد.1 امتیاز
-
پارت هشتادو نه سام هنوز خیره به آخرین خطِ نامه بود، ولی ذهنش دیگه کلمهای رو نمیخوند. انگار تمام وجودش درحال انفجار بود. چشمهاش خشک، گلویش بسته، وضربان قلبش محکم و بی امان می کوبید . با حرکتی ناگهانی، نامه رو تا کرد، انداخت توی پوشه. صدای برخورد کاغذ با چرم داشبورد مثل سیلی بود. دستش رو روی فرمون گذاشت، چند ثانیه موند… بعد محکم، با مشت کوبید روش. فرمون لرزید. سینهاش بالا و پایین میرفت. نمیتونست بشینه. نمیتونست فکر کنه. نمیتونست هیچ کاری بکنه… جز اینکه فرار کنه. با سرعت، دنده رو جا زد. صدای جیغ لاستیکها در پارکینگ پیچید و ماشین با سرعت از شیب خروجی بیرون رفت گوشیاش رو برداشت. دستهاش میلرزید، ولی شماره ایرج رو پیدا کرد. صدای بوق اول که رفت، ایرج با صدایی گرم و بیخبر گفت: «سلام سامی جان. خوبی؟ رها بهتره؟» سام، با صدایی یخزده از خشم و لرزش در گلویش داد زد : لازم نکرده حال کسی رو بپرسی. همـیـن الان باید ببینمت. فوری! ایرج مکث کرد. صدایش لرز خفیفی از نگرانی داشت: چی شده؟ رها حالش خوبه؟ الان مطبم، مریض دارم سام مثل انفجار، با صدایی خشدار و پرخشم پرید وسط حرفش: اسم رها رو نیار! به درک که مطبی! لوکیشن میفرستم، یه ساعت دیگه اونجا نباشی، مطب رو سرت خراب میکنم! صدایش طوفانی بود. نفسنفس میزد. بدون لحظهای مکث گوشی را قطع کرد و با تمام قدرت پرت کرد سمت صندلی شاگرد. اشکهایش بیوقفه از گونههایش سرازیر بودند. نسیم خنکی از لابهلای درختهای پارک جمشیدیه میوزید، اما برای سام، هوا سنگین بود. صدای لاستیک ماشین روی شنریزهها پیچید. سام از ماشین پیاده شد، به در تکیه داد. چشمهایش قرمز بود، صورتش از خشم برافروخته. ایرج هنوز نرسیده بود. نیمساعتی گذشت. بالاخره ماشینش از پیچ بالا آمد. کنار ماشین سام ایستاد و پیاده شد. لباس مطب هنوز تنش بود. کراوات شل، صورتش خسته، نگران. چند قدم جلو آمد. سام… چی شده؟ نگرانم کردی. چرا اینقدر عصبیای؟ سام بدون اینکه نگاهش کند، گفت: «چرا اومدی؟» ایرج ایستاد. مکث کرد. لحنش رنگ جدی گرفت: تو گفتی بیام… حالا میپرسی چرا اومدم؟ سام سر بلند کرد. چشمهای سرخش مستقیم دوخته شد به او. صدایش یخزده بود: «دکتر ایرج خیامی…!» چند قدم به او نزدیک شد. این همه سال، با زندگی خواهرم و مادرم بازی کردی و راستراست تو این شهر برای خودت چرخیدی؟ ایرج جا خورد. چی داری میگی؟ با زندگی کی بازی کردم؟ سام با یک قدم دیگر به او نزدیکتر شد. صداش بالا رفت، مثل انفجار: با زندگی کی بازی کردی؟! فکر کردی من باور میکنم تو خبر نداشتی از بودن رها؟! فریاد میزد، صداش تو درختها میپیچید. ایرج خواست چیزی بگوید، دهان باز کرد. سام پرید وسط حرفش: خفه شو! فقط گوش کن! ایرج گفت: درست صحبت کن سام! سام جلو پرید، فریاد زد: «تو فکر کردی کیای؟ یه جراح مغز و اعصابِ مشهور ؟! یا یه دکتر شارلاتانِ هوسباز که مادرم رو با یه بچه ول کرد و رفت دنبال زندگیش؟! سام جلو رفت. صدایش خفه و پر از خشم: تازه بهت برخورده چون فهمیدی یه بچه داری؟ نگران زندگی عاشقانه ت شدی که نابود نشه، نه؟ تمام خشمش توی صدا و چشمهایش شعله میکشید. بعد ناگهان— سیلی محکمی خواباند توی صورت ایرج.1 امتیاز
-
پارت هشتادو هشت آقای نوری ، پشت میز با خونسردی نگاهی به سام انداخت و بیمقدمه سر اصل مطلب رفت: – آقای فرهمند، مادرتون دو سه روز قبل از فوتشون اومدن دفتر. نمیدونم… انگار خودشون میدونستن که… حرفش را ناتمام رها کرد. سام، دستهایش را مشت کرده بود، نگاهش دوخته شد به وکیل. آقای نوری ادامه داد: – خانم افشار همهچیزو از قبل مشخص کرده بودن. هم تقسیم اموال خودشون، هم داراییهای آقای اردشیر راد، که شما در جریانش هستید. همه به نام خواهرتون، رها، منتقل شده. سام سری تکان داد. صدایش آرام بود اما مطمئن: – بله، در جریان بودم. مکثی کرد. آقای نوری پوشهای را بهسمتش گرفت: – بقیه داراییهای خودشون، طبق وصیت، بهطور مساوی بین شما و خواهرتون تقسیم شده. همه مدارک توی پوشه هست. میتونید بررسی کنید. سام پوشه را گرفت. اما بهجای باز کردنش، چند لحظه فقط خیرهاش شد. حس عجیبی داشت. یک اضطراب نامحسوس، مثل چیزی که ته دلش، مدتها بود پنهان کرده بود… اما حالا داشت خودش را نشان میداد. در سکوت، پوشه را گشود. چند برگه رسمی، مربوط به تقسیم داراییها، جلو چشمش ظاهر شد. لب پایینش را میان دندان گرفت، اما واکنشی نشان نداد. وکیل گفت: – یه نامه هم توی پوشه هست. از طرف مادرتون. تأکید کرده بودن که فقط خودتون بخونید. خواهرتون نباید در جریانش باشه. چشم سام، روی پاکت سفید داخل پوشه افتاد. دستش آرام به سمتش رفت سام لحظهای خیره به پاکت ماند. ابروهایش درهم گره خورده بود. خطوط صورتش حالا سفتتر از همیشه بود، و لبههای دهانش به سختی روی هم فشرده. نگاه کوتاهی به وکیل انداخت. چیزی بین گلویش گیر کرده بود، اما نگفت. نه تشکری، نه لبخندی. فقط با حرکت آرامی از جا بلند شد. بیآنکه چیزی بگوید، دستش را جلو برد و با وکیل دست داد.وخداحافظی کرد سرد. کوتاه. رسمی. وکیل مکث کرد اما چیزی نگفت. سکوت بینشان سنگین بود. سام چرخید و به سمت در رفت. صدای قدمهایش در راهرو پیچید. وقتی به آسانسور رسید، دستی روی پیشانیاش کشید. هوا در آن راهرو برایش سنگین بود. وقتی در آسانسور بسته شد، خودش را در آینه کوچک آن دید؛ چشمهایی گودافتاده، عمیق و گرفته. از ساختمان بیرون زد قدمهایش شمرده و سنگین بودند، انگار هر کدامشان را باید با فشار از زمین جدا کند. به پارکینگ رسید، در ماشین را باز کرد، نشست و در را بست. انگار صدای جهان قطع شده بود. فقط نفس خودش را میشنید. دستهایش روی فرمان، پاکت در دستش. لرزش انگشتهایش را حس میکرد. یک لحظه پلکهایش را بست، سپس نگاهش را به پاکت دوخت. و بعد، آرام آن را باز کرد… سامِ عزیزتر از جانم… وقتی این نامه رو میخونی، یعنی من دیگه نیستم. نمیدونم دلت ازم گرفتهست، یا هنوزم میتونی با همون مهربونی همیشهگیت صدام کنی: مامان… نمیدونم خوندن این خطها آرومت میکنه، یا زخمی رو توی دلت تازه میکنه. تا آخرش بخون… حتی اگه دلت سنگین بشه، یا قلبت بخواد بزنه زیر همهچی. هر کلمهی این نامه رو با تموم اون چیزی نوشتم که اسمش رو میذارن مادری… برای تو نوشتم. برای رها… که هر دوتاتون، تنها امید من بودین توی همهی سالهایی که گم و خسته بودم… یک سال بعد از جداییم با پدرت، و درست وقتی تو تازه برای ادامهی تحصیل به آمریکا رفته بودی، من مونده بودم توی خلأ… توی تنهایی، توی بیپناهی مطلق. تو همون روزها، توی یکی از مهمونی ها ، با ایرج آشنا شدم. برای منِ گمگشته، این آشنایی، شد چنگزدن به هرچه شبیه نجات بود. اما اشتباه بود… زود عقد کردیم، بیهیچ آگاهی. و زودتر از اون، فهمیدم که اشتباهه. خیلی زود، جدا شدم ازش. و وقتی به آلمان رفتم ، رها در دل من پنجماهه بود که فهمیدم .نتوستم به ایرج بگم چون ازدواج کرده بود میخواستم از رها دل بکنم، میخواستم سقطش کنم… اما انگار تقدیر، جور دیگهای نوشته بود این قصه رو. و من سکوت کردم. هم به تو، هم به همه، دروغی نگفتم… فقط نگفتم. نه از ترس، از عشق. از همون عشقی که همیشه بیجا بود، همیشه بینام. اردشیر وارد زندگیم شد. و هیچوقت از گذشتهم با ایرج چیزی نفهمید. اون، رها رو مثل دختر خودش خواست، و تو و پدرت، باور داشتید که رها دختر اردشیر … اما نبود. حالا که من نیستم، وقتشه بدونی… همهی این سالها، من با این راز زندگی کردم. الان که این نامه رو برات مینویسم، ایرج هم بالاخره فهمیده. اما اون ترجیح داده چیزی نگه. شاید برای زندگی خودش ، شاید برای رها… نمیدونم. اما من… از تو یه خواهش دارم، سام. اگه روزی رسید که دیدی رها باید بدونه، اگه حس کردی آمادهست، بگو. اما اگه شک داشتی، اگه دیدی طاقت نداره، ساکت بمون. تصمیم با توئه. چون تو پناهشی. چون تو کنارشی، حتی وقتی خودش نمیفهمه. من به تو ایمان دارم. تو همیشه بیشتر از پسرم ، تکیهگاه من بودی. تکیهگاه رها هم بودی . و من… با همین ایمان، چشمهام رو می بندم دوستتون دارم… تا همیشه هما1 امتیاز
-
پارت هشتادو هفت *** سام قرار بود امروز عصر با وکیل مادرش ملاقات کند. ذهنش درگیر بود. از همان وقتی که وکیل تلفنی گفته بود: «مادرت قبل از مرگش، نامهای برای شما گذاشته… تأکید کرده حتماً شخصاً به دستتان برسانم.» دلش آرام نگرفت. حرفی به رها نزد. رها مثل همیشه در خانه مانده بود؛ آن روز، مهرناز و سمیرا آمده بودند به او سر بزنند. سام، بیصدا از خانه بیرون زد سام ماشین را آرام به داخل پارکینگ برج پارسیس هدایت کرد. چراغهای مهتابی سقف، انعکاس محوی روی شیشه جلو میانداختند. فضای پارکینگ خنک بود؛ ترمز دستی را کشید، چند ثانیه در سکوت باقی ماند. نفس عمیقی کشید و بعد از برداشتن کیفش از روی صندلی کناری، پیاده شد. به سمت آسانسور رفت. دکمهی طبقه هفتم را فشرد و خودش را در آیینهی داخل کابین برانداز کرد. هنوز از آن تماس دلشوره داشت درب با صدای تقی باز شد. منشی، زنی جوان با چهرهای مرتب و لبخندی کمرنگ، گفت: آقای نوری منتظر شما هستند. بفرمایید داخل. سام سری تکان داد و وارد اتاق شد. دفتر، آرام و رسمی بود. بوی قهوه در فضا پیچیده بود، رایحهای که غریبه نبود اما حالا در آن فضا حس تلخی عجیبی داشت. وکیل، مردی میانسال با چهرهای متفکر، از پشت میز بلند شد و با سام دست داد. ، آقای فرهمند … خوشحالم که اومدید. سام، با پیراهن مشکی و صورتی خسته، روی صندلی چرمی نشست. چشمهایش خسته بود انگار هنوز برای شنیدن آنچه قرار بود گفته شود، آماده نبود…1 امتیاز
-
پارت هشتادو شش اواخر مرداد ماه بود .بیشتر از بیست وپنج روز از مرگ هما گذشته بود، اما سکوت سنگین خانه هنوز شکسته نشده بود. ناهید خانم هر از گاهی میآمد، دستی به خانه میکشید و میرفت. رها چند روزی بود تمرینهای استخر را شروع کرده بود. پایش کمی جان گرفته بود، اما دست چپش هنوز میلرزید. آن شب، هوای خنک، پردهی حریر اتاق را آرام تکان میداد. رها روی تختش دراز کشیده بود، بیرمق و بیحوصله. سردردی از غروب در سرش پیچیده بود که حالا تیر میکشید و چشمهایش را هم میسوزاند. قرصش را که کنار لیوان آب بود برداشت ، بهسختی قورت داد، چشمبند را کنار زد و چراغ خواب را خاموش کرد. نیمهشب گذشته بود. سام هنوز پشت میز کارش بود. نورِ ماتِ صفحهی لپتاپ صورتش را روشن کرده بود، اما فکرش هزار جا میرفت. با شنیدن نالهای خفه، بیدرنگ از جا پرید. درِ اتاق رها را باز کرد . صدای گریهاش میآمد. وقتی بسمت سرویس بهداشتی رفت رها را دید که خم شده، کنار روشویی، و خون از بینیاش سرازیر شده بود – رها؟! عزیزم حالت خوبه ببینمت ؟! با ترس جلو رفت. رها، دستش میلرزید، از شدت سردرد گریه می کردبه زحمت گفت: – سرم داره میترکه سام شانهاش را گرفت، صدایش آرام اما پر از دلشوره بود: – نفس عمیق بکش. سرت نبر عقب … آروم عزیز دلم، فقط یه خون دماغه، الان بند میاد، باشه؟ دستمال کاغذیی برداشت، آرام روی بینیاش گذاشت. صورتش را تمیز میکرد. آرام بسمت تختش برد کنارش نشست، بالش را بالا آورد و او را آرام روی تخت نشاند. قرص دیگری را نزدیک لبش برد لیوان آب را گرفت سمتش. – بخور… کمکم بهتر میشی، من اینجام. نترس. رها آرام قرص را قورت داد. چشمهایش هنوز خیس بود. سام سرش را روی زانوی خودش آورد، آرام دست کشید به موهایش، با نوک انگشت شقیقهاش را ماساژ داد. – ببخش… که بیدارت کردم – هیس… هیچی نگو من بیدار بودم ، دست لرزانش راگرفت فقط آروم باش عزیز دلم. سعی کن بخوابی من اینجام1 امتیاز
-
پارت هشتادو پنج چند لحظه بعد، رها آماده شده بود. سرتاپا مشکی، کلاهش توی دستش. در رو باز کرد. سام به نردههای سالن تکیه داده بود، منتظرش. تا رها رو دید، لبخند زد. نگاهی بهش انداخت و گفت: — آماده شدی؟… بده کلاهتو. دستت بده من کلاه رو از دستش گرفت و با هم، آروم از پلهها پایین رفتن امیر با لبخند مهربونی مشغول چیدن میز صبحونه بود. وقتی رها با سام به سمت آشپزخانه امد، سرش رو بالا گرفت، چند ثانیه نگاش کرد. رها سلام کرد؛ —سلام دایی —امیر به سمتش رفت و پیشانیش را بوسید ،سلام عزیزم صبحت بخیر ، دایی به قربونت بره الهی… همین که از اتاقت اومدی پایین ، انگار خورشید اومد تو خونه. سام ،صندلی را عقب کشید و کمک کرد رها بشیند سهتایی دور میز نشستند. رها برای اولینبار بعد مرگ هما آمده بود سر میز. حالا روبهروی دو مردی نشسته بود که هر دو در سکوت، مراقبانه نگاهش میکردند. مشغول خوردن صبحانه شدند رها معذب بود به سختی می توانست لقمه بگیرد دستچپش یاریش نمیکرد آرام دستش را روی پایش گذاشت سام و امیر هر دو بیصدا بهش نگاه میکردن. هر لقمهای که رها با زحمت میگرفت، بغضی تو گلوی هر دوشون بالا میاومد. امیر لقمه ای گرفت و با لبخندی به سمت رهاگرفت: — یادته بچه بودی هروقت غذا نمیخوردی؟ فقط از دست من لقمه میگرفتی… رها نگاهش رفت سمت لقمه، بعد سرش رو پایین انداخت. لبهاش لرزید، ولی چیزی نگفت. دلش نمیخواست این ضعف اینطوری دیده بشه. سام فوری حواسش رو جمع کرد، چشم غرهی به امیر رفت، بعد رو کرد به امیر و گفت: دیروز رفتی ساری؟ امیر متوجه شد مشغول گفتگو با سام شد که رها راحتر صبحانه اش را بخورد . بعد از صبحانه رها به کمک سام از پله ها پایین رفت امیر جلوی در ایستاده بود: من اینجام تا برگردید سوار ماشین شدند. صدای موسیقی آرامی از پخش ماشین به گوش میرسید. سام با احتیاط و سکوت رانندگی میکرد. هر از گاهی نگاهش میافتاد به دست لرزان رها. آرام دستش را گرفت بوسید و گفت: — زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی، حالت خوب میشه. رها چیزی نگفت. چشمهایش دوخته شده بود به خیابان وارد کلینیک فیزیوتراپی شدند. سام بهآرامی بازوی رها را گرفته بود و کمکش کرد روی یکی از صندلیها بنشیند. بعد خودش به سمت پذیرش رفت. لحنش رسمی و خونسرد بود: — «سلام. رها افشار وقت فیزیوتراپی داشتن.» متصدی نگاهی به سام انداخت. انگار انتظار کس دیگهای رو داشت: — آقای دکتر نیومدن؟ سام با همان لحن آرام و جدی گفت: — خیر، ایشون نیستن. متصدی سری تکان داد و اشاره کرد: — بفرمایید. خانم شریفی منتظرن، اتاق سه. سام تشکر کرد، برگشت سمت رها، کمکش کرد بلند شه و همراه هم به سمت اتاق رفتند. خانم شریفی، فیزیوتراپیست خوشرو، با لبخند از پشت میز بلند شد و به هردو خوشآمد گفت. — سلام رها جان. امروز حالت چطوره عزیزم؟ رها با صدایی آهسته گفت: — بهترم. خانم شریفی نگاهی کوتاه به پا و دست چپش انداخت و پرسید: — تمرینات خونه رو انجام دادی؟ سام جواب داد، صدایش نرم اما جدی بود: — متاسفانه نه. شرایط روحیش چندان خوب نبوده این مدت. خانم شریفی کمی مکث کرد، بعد با لحنی مهربون ولی قاطع گفت: — میفهمم، اما باید انجام بشن. بهبودی عضلات بعد از سکته، کاملاً وابستهست به تحرک منظم. مخصوصاً اندامهایی که درگیر ضعف شدن. اگه بیحرکت بمونن، روند بازگشت حرکتیشون کندتر میشه. بعد مکثی کرد و ادامه داد: — از هفتهی دیگه باید حتماً استخر هم اضافه بشه. آب درمانی کمک زیادی میکنه به بازیابی تعادل و حرکت عضلات ضعیف شده. مخصوصاً دست و پای چپش.» سام با دقت گوش داد، بعد با تکان سر تأیید کرد. خانم شریفی رفت سمت تجهیزات. سام که دیگه کاری نداشت، از اتاق بیرون اومد و درو پشت سرش بست در راه برگشت. سکوت نرمی بینشان برقرار بود، فقط صدای جاده و گهگاهی موسیقیِ کمصدای پخش ماشین. سام نگاهش به جاده بود، ولی حواسش پیش ره بیمقدمه گفت: — میگم… بیان آب استخر رو عوض کنن .از هفتهی دیگه تمریناتتو شروع میکنی… ، خودم کمکت میکنم خیالم راحت تره رها چشم از شیشه برنداشت. چند لحظه بعد، خیلی آرام، زمزمه کرد: — ممنون داداش سامی که مواظب منی ،همیشه جز دردسر چیزی برات نداشتم منو ببخش سام سرش را چرخاند. قلبش فرو ریخت. صدای رها، بیادعا، فقط خالصانه. حس کرد گلویش میسوزد. لرزش صدایش را نتوانست پنهان کند: — «قربونت برم… من بخاطر تو هر کاری میکنم. مگه چندتا رهای دیگه دارم؟ رها فقط نگاهش کرد.چیزی نگفت ، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد سام نگاهش را دوباره به جاده دوخت تا بغضش دیده نشود. در دلش گفت: کاش هیچوقت ازت فاصله نمیگرفتم… اگه فقط یکم دیرتر میرسیدم… شاید دیگه هیچوقت این جملههارو ازت نمیشنیدم. ترس، برای یک لحظه از ته دلش گذشت. ترسِ دوباره از دست دادنش. اینبار نه با قهر، نه با دوری… با نبودن1 امتیاز
-
پارت هشتادو چهار رها چشمانش را باز کرد. گیج بود. نگاهی به پنجره انداخت؛ اینجا اتاقش نبود. با تردید به اطراف نگاه کرد. یکهو نشست. ترسیده بود. کسی در اتاق نبود. نگاهش خیره مانده بود، مثل کسی که نمیداند بیدار است یا هنوز در خواب. خواست از تخت پایین بیاید که سام از سرویس بیرون آمد. حولهای روی شانهاش انداخته بود. با لبخند به رها نزدیک شد: — «جوجهی من… خوب خوابیدی؟» رها آرام سرش را سمت او چرخاند. نگاهش پر از تعجب بود، پر از بغض، پر از چیزی که بین ناباوری و امید گم شده بود. — من… چرا اینجام؟ من…ببخش الان میرم بیرون گیج بود و باور نمی کرد سام لبخندی زد، جلو رفت و بغلش کرد. با صدایی آرام، کنار گوشش گفت: — عزیز دلم. کجا بری ..یادت نیست دیشب حالت بد بود… اومدی پیشم…گریه میکردی گرفتمت تو بغلم… تو بغل خودم خوابت برد، جوجهی من. رها انگار خواب می دید سرش را به سینهی سام چسباند. نفسش میلرزید. اشک توی چشمانش حلقه زده بود: — من… فقط یادمه افتادم زمین… سرم تیر میکشید…دیگه نمیدونم چی شد خواب دیدم مکثی کرد، بعد با صدایی بغضآلود، مثل دختربچهای که عمری دنبال آغوش امن گشته باشد، آرام با بغض زمزمه کرد: — دلم برات خیلی تنگ شده بود… داداش سامی… سام نفسش را با درد بیرون داد. محکمتر بغلش کرد. صورتش را به موهای رها چسباند. — خواب ندیدی عزیزدلم …منم دلم برات تنگ شده بود، جوجهی من… خیلی… آغوشِ سام ، انگار عذرخواهی خودش بود از رها بخاطر تمام دردهایی که به تنهایی کشیده بود آغوشی بعد از طوفان. لبخند ملایمی که تهش اندوه پنهانی موج میزد، به رها گفت: — پاشو عزیزم، یه آبی به صورتت بزن. آماده شو بریم پایین صبحونهتو بخوری… باید بریم برای فیزیوتراپیت. دیگه خودم میبرمت، باشه؟ رها با چشمهایی که هنوز خیس بود، بهش نگاه کرد و سری آرام تکون داد. سام بهآرومی بازوهاش رو گرفت و کمکش کرد از تخت بلند شه. وقتی پای چپ رها به زمین رسید، بیجان و سنگین بود، دنبالش کشیده میشد. سام یه لحظه خشکش زد، اما فوراً خودش رو جمعوجور کرد. دست رها رو محکمتر گرفت و زیر لب، با لبخند کمجانی که بغض پشتش معلوم بود، گفت: — آروم… من اینجام… نترس. رها با قدمهای کند و ناپایدار بهسمت اتاق خودش رفت. وقتی وارد شد، سام پشت در مکث کرد. تکیه داد به چهارچوب، و همونطور که نگاهش دنبال رها میرفت، اشک توی چشماش حلقه زد. نفس عمیقی کشید. نگاهش روی دست لرزان رها و قدمهایی که با زحمت برداشته میشد موند. انگار با هر قدم رها، یه تکه از قلب خودش هم تیر میکشید. تلفنش رو از جیب درآورد. شمارهی ایرج رو گرفت. چند بوق خورد تا بالاخره صدا اومد: — سلام دکتر، خوبی؟ — سلام سامیجان، تو خوبی؟ چه خبر؟» — دکتر… دیگه زحمت نکشید بیاین دنبال رها. از این به بعد خودم میبرمش. ممنون که این مدت زحمت کشیدین. ایرج سکوت کرد. پشت لبخند آرامی که هیچوقت از صدایش رد نمیشد، فکر کرد: کاش زودتر به اینجا میرسیدی، سام… ولی هنوزم دیر نیست. اما فقط گفت: — باشه پسرم. من کاری نکردم… وظیفه بود. سام خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد.1 امتیاز
-
پارت هشتادو سه نور ملایم پس از باران شب گذشته، آرام از پنجره بر پردهی حریر میلغزید. رها آرام به پهلو خوابیده بود، سرش بر بازوی سام بود؛ بیصدا و بیحرکت، مثل کودکی که پس از طوفانی طولانی، بالاخره پناه یافته باشد. سام بیدارشده بود ، بیحرکت کنارش مانده بود و نگاهش میکرد؛ با نگاهی پرمهر و آرام. با انگشتانی لرزان، موهایش را کنار زد. نفسهایی که آرامشش را از حضور رها میگرفت. اما چهرهاش پر از اندوه بود، انگار هنوز در حال جنگ با خودش بود… جنگ با چیزی که نمیدانست چطور باید بپذیرد. صدای زنگ در به صدا درآمد. امیر بود.ناهید خانم دکمه ایفون را زد و در باز شد امیر وارد خانه شد با لبخند به ناهید خانم سلام و احوال پرسی کرد – سلام پسرم. ناهید خانم که اماده رفتن بود کیفش را برداشت و گفت: – من یه سر میرم خونهی مهناز خانم، مهمون داره. تا شب نمیتونم برگردم. بیزحمت صبحونهی رها خانم رو بدین. آقای دکتر هم قراره بیاد دنبالش برای فیزیوتراپی.نهارم اماده کردم گذاشتمش یخچال امیر سری تکان داد: – چشم ناهید خانم، با خیال راحت برید. دستتون درد نکنه ،من اینجام، حواسم هست. ناهید خانم خداحافظی کرد و از در حیاط بیرون رفت. امیر کمی ایستاد، بعد از پلهها بالا رفت. در اتاق رها را زد؛ جوابی نیامد. دستگیره را آرام چرخاند و در را باز کرد… اما رها داخل اتاق نبود. دلش فرو ریخت. سراسیمه به سمت اتاق سام رفت. بیاختیار در را باز کرد… ایستاد و خشکش زد باور نمیکرد رها خوابیده در آغوش سام. دست سام دور شانههای خواهرش حلقه شده. امیر نفسش را با بغض بیرون داد آهسته نزدیک شد کنار تخت نشست خم شد ، پیشانی سام را بوسید زیر لب، با صدای خیلی آرام و با لبخندی اشکبار: —خوشحالم سر عقل اومدی…بالاخره آدم شدی سام با صدایی آرام که از بغض سنگین شده — دیشب اومد تو اتاقم حالش خوب نبود … نمی تونست بلند شه ؛چرا… چرا نگفتی بهم که یه طرف بدنش… کلمهها در گلویش گیر کردند . امیر بغضش فرو نمیرود.نزدیک گوشش گفت: — مگه گذاشتی چیزی بگیم؟ مگه گذاشتی این بچه حتی بهت نزدیک شه، سام… سام چشمانش را بست . اشکی آرام روی گونهاش لغزید دست لرزان رها را در دست گرفت زمزمه کرد: — «لعنت به من… لعنت به من…» امیر با مهربانی نگاهش کرد دوباره خم شد سام را بوسید — کنارش بمون… تنهاش نذار. الان بیشتر از همیشه بهت نیاز داره… بعد، به سمت رها خم شد موهایش را نوازش کرد آرام بوسیدش — فدات بشم دخترنازم … بالاخره یه شب آروم خوابیدی… و آرام با صدای پایین که به سمت در می رفت گفت: — بخواب سامی… پیشش بمون من پایینم.1 امتیاز
-
پارت هشتادو دو و بعد… بیصدا گریست. گریهای از ته جان. و رها را میبوسید. میبوسید.می بوسید انگار بخواهد با بوسههایش، همهی درد را از وجودش پاک کند آرام در گوشش، با صدایی لرزان زمزمه میکرد: ـ جان من… جانِ من… گریه نکن… آروم باش… منو ببخش، نفسم… منو ببخش که کنارت نبودم… لعنت به من… که گذاشتم تنها بمونی… منو ببخش، رهای من… آروم باش من پیشتم با دستهای لرزان، موهایش را نوازش میکرد. همچنان صورت خیس و برافروختهاش را میبوسید. رها توان حرف زدن نداشت. گریهاش به هقهق رسیده بود.سرس تیر می کشید . تنها کاری که میتوانست بکند، این بود که خودش را در آغوش برادر رها کند. سام، محکم او را بغل گرفته بود. میلرزید. نفسنفس میزد، اما تکرار میکرد: ـ جانم فدای تو… جانم فدای تو… گریه نکن… دردت به جونم… عشق من آروم باش بوسهای به پیشانیاش زد. ـ جوجهی من… آروم باش… رها با شنیدن «جوجهی من»، مثل کودکی که صدای مادرش را بشنود، زد زیر گریه. بغضش ترکید. سام اشکهایش را با دست پاک میکرد. باز هم بوسیدش. سرش را دوباره به سینهی خودش چسباند. — هیس آروم باش،تنهات نمیذارم نترس قربونت برم بعد، آرام او را بغل کرد و تا کنار تخت خودش برد. نشاندش.نگاهش روی دست لرزان رها ماند. دلش آتش گرفت. ـ قربونت برم من … الان میرم قرصتو میارم… نترس… سریع از اتاق بیرون رفت. دقایقی بعد با قرص و یک لیوان آب برگشت. لیوان را به لبهای رها نزدیک کرد. رها آرام قرص را خورد. سام دوباره او را در آغوش کشید. سرش را به سینهاش چسباند و آرام نوازشش کرد. ـ دیگه نترس… نفسِ من… تموم شد… دیگه تنها نیستی… چشمهای رها از شدت گریه و درد بسته شد. سام به صورتش نگاه میکرد. با انگشتانش، اشکهای باقیمانده را پاک میکرد. سرش را آرام خم کرد، پیشانیاش را به پیشانی رها چسباند. نفسهایشان در هم گره خورده بود. زمزمه کرد: ـ تو جون منی… نفس منی… دست لرزان رها را در میان دستهای گرم خودش گرفت. و رها را مثل بچهای که در آغوش مادرش آرام گرفته، تا صبح در آغوش کشید و با او به خواب رفت…1 امتیاز
-
پارت هشتادویک فوری دستش را کنار کشید. رها تعادلش را از دست داد. افتاد روی زمین. رها ترسید بود تلاش کرد بلند شود اما نتواست چون چیزی نبود که بهش تکیه کنه سام پنجره را بست. تصویر رها، که هنوز روی زمین بود و تلاش میکرد خودش را بالا بکشد، روی شیشه منعکس شده بود. ناگهان برگشت. ایستاد. به رها نگاه کرد. رها با تنی نحیف و رنجور، با چشمانی اشکبار، سرش را پایین انداخته بود. دست چپش بیوقفه میلرزید. سعی میکرد بلند شود، اما نمیتوانست. دل سام شکست. قلبش مثل پرنده ای اسیر توی سینهاش تقلا میکرد. نفسهایش تند شده بود. بیصدا قدم برداشت. نزدیک شد. خم شد. آهسته بازوی لرزان رها را گرفت. رها جا خورد. با صدایی ضعیف و لرزان گفت: — الان… الان میرم بیرون… سام چیزی نگفت. کنارش نشست. فقط نگاهش کرد. چانهی رها را در دست گرفت. هنوز میلرزید. رها از ترس چشمهایش را بسته بود. اشک از گوشهی چشمانش میچکید. نفسهایش بریدهبریده بود. سام با چشمانی خیس نگاهش کرد؛ باور نمی کرد این رها باشد آن چشمهای همیشه خندان و گیرا حالا گود افتاده، رنگپریده، شکسته… انگار ده سال پیر شده بود. با صدایی گرفته گفت: — چشاتو باز کن… منو نگاه کن… رها همچنان چشمانش بسته بود و گریه میکرد سام با صدای محکم ولی پر ازبغض گفت: میگم ..بازکن چشماتو رها، با تردید، چشمهایش را باز کرد. صورت سام روبهرویش بود. چشمهایی خیس، نگاهی لرزان. لبهایش میلرزید. سام آهسته دستش را به صورت رها برد. چشمانی که شبیه چشمهای هما بود… دلش را آتش زد. بیاختیار او را در آغوش گرفت. بدن لاغر و نحیف رها در میان بازوانش گم شد. سرش را به سینهی خود چسباند.1 امتیاز
-
پارت هشتاد سام روی تخت نشسته بود. تا متوجه حضور رها شد، بیدرنگ به سمت پنجره رفت. آن را باز کرد. باران هنوز میبارید. انگار نمیخواست نگاهش کند. جوابی نداد. رها دوباره گفت، اینبار آرامتر، شکستهتر: — داداش سامی… تو رو خدا بذار باهات حرف بزنم… سعی کرد جلوتر برود. به سختی پایش را دنبال خودش میکشید. سام با صدایی گرفته ای گفت: — میخوام تنها باشم. رها نفسنفس میزد. — خواهش میکنم ازت… سکوت. رها با صدای لرزان و ترسیده: — داداش سامی… میدونم ازم متنفری… میدونم نمیخوای …دیگه منو ببینی… من …. من…چیکار کنم که منو ببخشی؟ سام چیزی نگفت. فقط صدای نفسهایش سنگینتر شده بود. رها ادامه داد: — بخدا… هر شب که سرمو میذارم …رو بالش، دعا میکنم دیگه بیدار نشم… اشکهایش سرازیر شد. — من …دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم… تو و مامان، همه زندگی من بودین… گریه میکرد. سام هنوز سکوت کرده بود. رها صدایش را بالا برد: — من جز تو کسی رو ندارم سامی… مامان تنهام گذاشت… یتیم شدم… نه دیگه مامان دارم، نه بابا… به هق هق افتاد بغض، گلوی سام را میفشرد. اما هنوز حرفی نزد. رها با هقهق ادامه داد: — بخدا اونروز من من صبحش رفتم اتاق مامان… ازش معذرتخواهی کردم… مامان جوابمو نداد… اشکهای سام پایین میریخت. رها با گریه گفت: — داداش سامی، اگه تنبیهم میکنی… مجازاتم میکنی، بکن… فقط باهام حرف بزن… به خدا دارم دق میکنم… صدایش شکست: — نذار بیشتر ازین تنها بمونم ، مامان رفت، حالا تو هم نمیخوای منو ببینی ؟ لحظهای سکوت… بعد جملهای که نیمهکاره موند: — کاش من بهجای مامان… هقهق نگذاشت ادامه دهد. سام دلش لرزید. اما آن غرور لعنتی… هنوز اجازه نمیداد برگردد. رها قدمی جلوتر رفت. خم شد تا دست سام را ببوسد. — منو ببخش داداش سامی ناگهان سام داد زد: — چیکار میکنی؟! برو بیرون1 امتیاز
-
پارت هفتادو نه آهنگ تمام شده بود، اما صدایش هنوز توی دل رها میپیچید. «من که باور ندارم… اون همه خاطره مرد…» صدای باران، جای موسیقی را گرفت. اما ساکتتر از آن، صدای خودش بود… خالی، تهی، و پر از هقهقِ بلعیدهشده. دستش را از روی زانو برداشت. برخاست. هنوز پاهایش میلرزید. تکیه داد به دیوار. وارد اتاقش شد. با قدمهایی آرام روی تخت نشست. دستانش را دو طرف سرش گرفت. بیحرکت نشسته بود. دوساعتی گذشت. سرش تیر میکشید. به سختی بلند شد. دستش را به دیوار گرفت. مردد بود. نگاهش به در خیره ماند. نفسش را حبس کرد، به سمت در رفت و آن را باز کرد. به آرامی به طرف اتاق سام چرخید. دست چپش هنوز میلرزید. به در اتاق نزدیک شد. دستگیره را فشار داد. در باز شد. انگار سام فراموش کرده بود در را قفل کند… یا شاید، عمداً نبسته بود. پاهایش میلرزید.ترس تمام وجودش را گرفته بود قدمی جلوتر رفت. نور چراغخواب، روشنایی ضعیفی به اتاق داده بود. جلوتر آمد. دستش را به دیوار گرفت. با صدایی لرزان و پر از بغض گفت: — داداش سامی…1 امتیاز
-
پارت هفتادو هشت «تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد… گونههای خیسمو، دستای تو پاک میکرد…» باران آرام تر شده بود رها خیره به عکس هما گلویش گرفت. انگار یکی وسط سینهاش چنگ انداخت. لبش لرزید.. و بعد… زد زیر گریه. نه آروم، نه بیصدا. بلند. بیرمق. از ته دل. و همانجا شکست. همانجا مثل شیشه خرد شد. سرش را گذاشت روی زانوهاش. زار زد. بیصدا نبود. مثل کودکی که مادرش را در خواب صدا میزند و جوابی نمیگیرد. اهنگ همچنان می خواند.. حالا اون دستا کجاس، اون دوتا دستای خوب چرا بیصدا شده، لب قصههای خوب از آنطرف پنجره، سام ایستاده بود. بیحرکت. صدای گریهی رها را میشنید. همزمان صدای موسیقی هم به گوشش میرسید. من که باور ندارم اون همه خاطره مرد عاشق آسمونا، پشت یه پنجره مرد چشمهایش پر از اشک بود. ولی باز هم یک قدم جلو نرفت. غرور لعنتیاش، زنجیر دور پایش شده بود. آسمون سنگی شده، خدا انگار خوابیده انگار از اون بالاها، گریههامو ندیده پنجره را بست .. نه از سر بیتفاوتی. از ترس. از ترسِ آنکه اگر بیشتر بماند، دلش نرم شود. و نرمشدن، چیزی بود که خودش را از آن… ممنوع کرده بود.1 امتیاز
-
پارت هفتاد و هفت رها صدای باران را که شنید، بهآرامی بلند شد. دستش را به دیوار گرفت تا تعادلش را حفظ کند. تا به درِ تراس رسید. در را باز کرد. هوای خنک بارانی به صورتش خورد. نفس عمیقی کشید. دستش را بهسمت صندلی دراز کرد و با زحمت نشست. به درختان خیس حیاط نگاه کرد. آرام گوشی موبایلش را از جیب شلوارش بیرون آورد. آهنگی را پلی کرد و به آسمان بارانی خیره شد. صدای آرام اما تلخِ موسیقی در شب پخش میشد: «ای که بی تو خودمو تک و تنها میبینم هر جا که پا میذارم، تو رو اونجا میبینم…» گالری گوشی را باز کرد. نگاهش روی عکسِ هما و سام ثابت ماند. بیصدا، اشکش سرازیر شد… «تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد گونههای خیسمو دستای تو پاک میکرد…» … سام از حمام بیرون آمد. حولهی سفید تنش بود. بهسمت پنجره رفت که آن را ببندد، اما صدای ضعیف موسیقی از تراس رها به گوشش رسید. ایستاد. گوش داد. از پشت پنجره، رها را دید که روی صندلی نشسته و به عکسهای گالری خیره شده. همانجا ایستاد و نگاهش کرد. صدای بغضدار داریوش، بغض گلویش را فشار میداد. اما باز هم قدمی برنداشت. فقط گوش داد… «من که باور ندارم اون همه خاطره مرد عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد…» چشمهای سام خیس شد. اما هنوز همانجا، بیحرکت ایستاده بود. اشکهای رها از گونهاش میچکید. گوشی را محکمتر در دستش گرفت. «یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود قصهی غربت تو، قد صد تا قصه بود…» آهنگ ادامه داشت…1 امتیاز
-
پارت هفتادو شش صبح شده بود ،آسمان تهران ابری بود. هوا بوی باران می داد ؛ انگار تابستان هم دلش گرفته بود اتاق رها در سکوت بود. هنوز در رختخوابش بود. نگاهش مات بود به سقف. دلگرفته، بیحال، با چشمانی پفکرده از بیخوابی دیشبش گوشیاش لرزید. نگاه انداخت: خاله مهناز با بیحوصلگی تماس را جواب داد. — الو صدای مهناز نگران: — سلام عزیز دلم. خوبی؟ بهتری ؟ رها آهی کشید. — خوبم. — ناهید گفت دیشب حالت بد شده، نگران شدم. —بهترم —رها ،خاله جان ؛امیر نیمده؟ —نه پیام داد که میره ساری شب بر می گرده مهناز مکثی کرد بعد گفت: — راستی، امروز عصر ایرج میاد برای جلسهی فیزیوتراپی. یادت نره. رها، با صدایی گرفته و خسته: — خاله… توروخدا بگو نیاد. من نمیخوام برم دیگه مهناز سعی کرد لحنش را نرم و آرام نگه دارد: — میدونم سخته. اما باید به خودت کمک کنی. برای خودته، عزیز دلم… رها سکوت کرد. بعد آهسته گوشی را قطع کرد. سام آن روز، برای کاری از خانه بیرون رفت. غروب شده بود صدای رعد وبرق می آمد؛از همان باران های غافلگیر کننده تابستانی تهران . رها از جلسه فیزیوتراپی برگشته بود . ناهید خانم، با سینی غذا بالا آمد. نشست کنار رها که روی تختش کز کرده بود. — بیا دخترم… یه لقمه بخور، تو که از صبح چیزی نخوردی. رها نگاهش کرد. — ناهید خانم… سامی برگشته؟ ناهید خانم آهسته گفت: — نه مادر. نیومده هنوز. ولی میاد… حتما کارش طول کشیده ..حتماً میاد. سینی را گذاشت :بخوری حتما رها جان و رفت پایین. چند ساعت گذشته بود. صدای در شنیده شد. سام ماشین را آرام وارد حیاط کرد. باران نمنم شروع شده بود. پیاده شد، نگاه کوتاهی به آسمان انداخت و بهسمت پلهها رفت. وارد سالن شد. به ناهید خانم سلامی کرد. — کسی امروز نیومد، ناهید خانم؟ — نه پسرم. شامو الان گرم میکنم. سام با صدای آرام و گرفته گفت: — نه… خوردم. زحمت نکش. از پلهها بالا رفت. باران رگباری شده بود. سام بهسمت پنجره رفت و آن را باز کرد. بوی باران را نفس کشید. برای لحظهای ایستاد. بعد، پنجره را همانطور باز گذاشت و بهسمت سرویس رفت تا دوش بگیرد. …1 امتیاز
-
پارت هفتادو پنج نیمه شب شده بود.جز صدای خفیف اسپیلت صدایی نمی آمد.فقط ناهید خانم ، آنجا بود. امیر هم رفته بود. رها در اتاقش روی تخت، از سردرد به خودش می پیچید عرق کرده، رنگپریده، با دستهایی که بیاختیار میلرزیدند. درد پیچیده بود به جانش. نمی توانست بلند شود، خودش را روی زمین می کشید تا به سرویس بهداشتی رسید دست راستش را بالا آورد دستگیره را گرفت و سعی کرد بلند شود خودش را به لبه روشویی رساند صدای خفه بالا آوردن ، سام را بیدار کرده بود از تختش پایین آمد صدای ناله رها دلش را لرزاند از اتاق بیرون رفت ،به سمت در رفت اتاق رها رفت در را باز کرد در چار چوب در ایستاد رها را دید پشتش به سام بود کنار در سرویس ،از شدت درد مچاله شده بود ،بی صدا گریه می کرد سام چشمش را بست. نفسش حبس شد. دلش تیر کشید. قدم جلو نگذاشت. فقط ایستاد. بیهیچ حرفی، برگشت. از پله ها پایین رفت بسمت اتاق رفت در زد :، با صدایی گرفته گفت: — ناهید خانم… ناهید خانم بیدارین صدای ناهید خانم از پشت در آمد بله آقا سامی برو بالا ببین رها چی میخواد، حالش خوب نیست انگار و بدون اینکه منتظر جواب بماند، به سمت اتاق خودش برگشت. در را بست. به دیوار تکیه داد. سر خورد پایین. اشکهایش بیصدا ریخت. دستش را روی دهانش گذاشت که صدای گریهاش درنیاید. زیر لب زمزمه کرد: — … لعنت به من… دارم … هر شب… دارم میمیرم و نمیتونم… نمیتونم… صورتش را میان دو دست گرفت. دیوار تاریک، تنها تماشاگر زجههای خفهی مردی بود که دلش برای خواهری میسوخت که نمیتوانست بغلش کند1 امتیاز
-
پارت هفتادو چهار غروب بود خانه در سکوت فرو بود جز امیر و ناهید خانم کسی آنجا نبود .رها از اتاقش بیرون امد دستش را به دیوار تکیه داد که تعادلش را حفظ کند به سمت در اتاق سام رفت ،ایستاد . دستش روی در. انگار دلش نمی آمد در را بزند. فقط آهسته گفت: — داداش سامی… توروخدا، فقط یه دقیقه اجازه بده بیام تو… صدایی نیامد رها با صدایی خفه و همراه گریه ادامه میدهد: — من کاری نکردم… به خدا کاری نکردم… اما ناگهان، صدای سام از پشت در، خشمآلود و تند بلند میشود: — خفه شو! گفتم صداتو نمیخوام بشنوم! برو از جلو در… ولم کن! رها یکه ای خورد ، خشکش زد، شانههایش لرزید .دستش به دیوار بود نتوانست بایستد امیر که مشغول صحبت تلفنی بود، سریع تماس را قطع کرد . به سمت رها رفت ، کنارش نشست ، دستش را گرفت — پاشو عزیزم… بیا بریم تو اتاقت… اینطوری نکن با خودت… کمکش کرد بلند شود. رها را آرام به سمت اتاقش برذ با صدای بلند داد زد : — ناهید خانم، یه لیوان آب بیار لطفاً! رها را روی تخت نشاند صورتش را بوسید الان میام فربونت برم آروم باش ؛ ناهید خانم با لیوان ابی در دست در اتاق را باز کرد؛ امیر با صدای لرزان و پر از خشم : — پیشش بمون، نذار تنها باشه… من الان برمیگردم. بسمت اتاق سام رفت نفسش را با حرص بیرون داد؛بدون در زدن، در را باز کرد امیر (با صدایی گرفته، پر از خشم فروخورده): — اگه نمیخوای ببینیش، نبین… اما دیگه سرش داد نزن! اون طفلک چیکار کرده که اینطوری باهاش میکنی؟! سام سرشو بالا میاره. چشمهاش سرخ و گود افتادهن. اما حرفی نمیزنه. امیر (تلخ و شمرده): — من این سامو نمیشناسم… تو اون سامی نبودی که واسه رها میمردی؟ حالا ده روزه یه کلمه هم باهاش حرف نزدی! (مکث میکنه، بعد با بغض:) — هما زنده بود… همینو ازت میخواست؟ هان؟! سکوت. نگاه سام خیرهست، اما ساکت. — این بچه رو مقصر میدونی؟ چرا؟ چون ضعیفه؟ چون خودش فکر میکنه مقصره؟ میدونی هر شب با قرص میخوابه؟ با گریه بیدار میشه؟ فقط تکرار میکنه: “من باعث شدم مامان بمیره…” (نفسشو میکشه، نگاهش رو به سام میدوزه) — چطور دلت میاد؟ چطور چشماتو میبندی به همهچی؟ مرگ هما هیچ ربطی به اون دعوا نداشت… اینو خودت از همه بهتر میدونی. فقط نمیخوای باورش کنی. … دنبال مقصری. و کی رو پیدا کردی؟ دیوار کوتاهتر از رها… آره؟ سام نفسشو حبس کرده. باز هم چیزی نمیگه. فقط خیره به زمین، بیصدا، بیحرکت. سام همچنان ساکت نشسته. نفسهایش سنگین و بیصداست. امیر اما، یک قدم نزدیکتر میآید، نگاهش پر از التهاب. امیر (با بغضی که حالا به خشم نزدیک شده): — به خودت بیا سامی… قبل از اینکه دیر بشه، قبل از اینکه نشه جبرانش کرد سام، بیهوا، با خشمی که معلوم نیست از درد خودش است یا حرفهای امیر، از جا بلند میشود. نگاهش تند و لبهایش لرزان. سام (با صدایی خفه، اما پر از خشم): — برو بیرون… (مکث، چشم در چشم امیر) — گفتم برو بیرون، امیر! ولم کن… امیر لحظهای مکث میکند. دلش میلرزد. دلش میخواهد بماند، شاید بغلش کند، شاید بگوید «نمیرم». اما فقط آهسته نفس میکشد، سرش را پایین میاندازد. امیر (آهسته): — باشه… میرم… ولی امیدوارم وقتی برمیگردی، دیگه دیر نشده باشه امیر بیرون میرود. در آرام بسته شد . سام ماند … با خودش، با سایهی مادر، با صدای گریهی رها، و آن سکوت سهمگین اتاق.1 امتیاز
-
پارت هفتادو سه خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. صدای خفیف اسپیلت از اتاق رها می امد رها آرام روی تخت دراز کشیده بود.چشمانش بسته ، چهرهای رنگپریده. دستش هنوز گاهی میلرزید. نفسهایش سطحی و آهسته. سمیرا کنارش نشسته بود، پتوی نازکی رویش کشیده و موهایش را با نوازش آرامی از روی پیشانیاش کنار میزد. در همان لحظه، صدای باز شدن در ورودی آمد. سام برگشته بود. با قدمهایی آرام، اما سنگین، از پلهها بالا آمد. امیر در سالن پذیرایی بپد به سمت رفت ، با نگاهی نگران: — کجا بودی سامی نگرانت شدم ؟ سام، بیآنکه نگاهش کند، فقط از کنارش گذشت. سکوتش بلندتر از هر پاسخی بود. ناهید خانم از داخل آشپزخانه صدا زد: — آقا سامی، شامتونو بیارم بالا؟ صدایش نرم و مهربان بود. سام با لحنی خسته و گرفته گفت: — نه، ممنون. میل ندارم. و به سمت اتاق خودش رفت. در را بست. اتاق تاریک بود. چراغ را نزد با همان لباس، خودش را روی تخت انداخت. دستهایش را روی صورتش گذاشت. تا چند دقیقه فقط صدای نفسهای بیقرارش در فضا بود. ساعت ۳:۴۵ بامداد بود. سام در خواب فرو رفته بود، اما درونش طوفانی میغرید. ناگهان با وحشت فریاد زد: — رهاااا! با هراسی مرگبار از خواب پرید. نفسنفس میزد، عرق سردی روی پیشانیاش نشسته بود. لباسش به تنش چسبیده، دستهایش میلرزید. چشمهایش، نگران، اطراف را کاویدند… فقط تاریکی. سکوت خانه سنگینتر از همیشه بود. در همان لحظه، در اتاق باز شد. امیر با نگرانی وارد شد. چشمش به صورت خیس عرق سام افتاد، نزدیک آمد، کنارش نشست: — عزیزم، آروم باش… خواب دیدی. سام، میان گریه و تپش قلب، زیر لب تکرار میکرد: — دیگه نفس نمیکشید… امیر با عجله دستش را روی پیشانی سام گذاشت. صورتش داغ بود. — تب داری… داری میسوزی… سریع پایین رفت، چند دقیقه بعد با یک مسکن و لیوان آب برگشت. لیوان را به لبهای سام نزدیک کرد، بعد خودش سام را بغل گرفت. — آروم باش… فقط یه کابوسه، همین. تموم شد. رها حالش خوبه… خوابیده. اما سام بیصدا گریه میکرد. شانههایش میلرزید. سرش را به سینهی امیر تکیه داد، چشمها را بسته بود. امیر، در حالیکه موهای سام را نوازش میکرد، با صدایی بغضآلود گفت: — قربونت برم… چیکار داری میکنی با خودت، ها؟ به چه قیمتی؟ میخوای چی رو ثابت کنی؟ که حق با توئه؟ که تنبیهش کنی؟ با خودت لج کردی یا با اون؟ سام هیچ نگفت. اشکهایش، بیصدا روی گونهاش میریخت. انگار خودش هم نمیدانست با چه کسی در جنگ است. امیر، اینبار آرامتر، اما عمیقتر، در گوشش گفت: — بهخودت بیا سامی… او را محکمتر در آغوش گرفت. و تا طلوع صبح، کنار او ماند.1 امتیاز
-
پارت هفتادو دو وقتی به لابی برگشت، ایرج همانجا منتظر بود. بلند شد و با نگاهی نگران جلو رفت. چرا صدام نزدی بیام کمکت رها لب زنان گفت: احتیاجی نبود — همه چی خوب بود؟ رها آرام گفت: — آره. بازویش را گرفت و به سمت خروجی رفتند . *** ماشین به آرامی وارد کوچه شد. رها با چشمان خسته و بیرمقش به پنجره تکیه داده بود، اما ناگهان برق در نگاهش پدیدار شد. — وایسا… سامیی… ایرج همزمان با ترمز زدن، نگاهی به سمت ابتدای کوچه انداخت، اما تنها تهماندهای از نور چراغهای عقب ماشینی دیده میشد که به سرعت دور میشد. رها بیاختیار برگشت، نگاهش را تا آخر کوچه دوخت. پلک نزد. لب نزد. فقط نگاه کرد. به ورودی خانه رسیدند ایرج پیاده شد وکمک کرد تا رها از ماشین پیاده شود؛زنگ را زد خانه در سکوتی غمناک بود ،هیچ کسی در خانه نبپد فقط سمیرا و امیر در خانه بودند.و ناهید خانم هم – به خواست مهناز – برای چند روز آمده بود تا کمک کند. ایرج کمکش کرد؛رها ساکت و سنگین، مثل روحی سرگردان، از پلهها بالا رفت. — مواظب باش عزیزم، یواش… وارد خانه شدند. رها به امیر نگاه کرد که جلوی در راهرو بود — داداش سامی کجا رفت؟ صدایش لرز داشت، مثل شاخهی خشکیدهای زیر باد. امیر به سمتش آمد، دستش را گرفت. — عزیز دلم، نمیدونیم… فقط گفت میرم بیرون. به ما چیزی نگفت. (رو به ناهید) — ناهید خانم، لطفاً یه لیوان آب بیارین . ایرج با نگاهی پر از نگرانی و درنگ، به رها نگاهی انداخت.رو به امیر گفت ؛ — من دیگه برم. باید بیمارستان باشم ، جلسه بعدی، رو هم خودم میام دنبالش امیر تشکر کرد و خداحافظی کردند. رها ساکت بود ، حتی نگاه نکرد. سمیرا کمکش کرد تا به اتاقش برود. **** سام به سرعت رانندگی میکرد دلش طوفانی بود، ذهنش درگیر، چشمهایش سرخ. وارد بزرگراه خرازی شد. خورشید سوزان مرداد ،آرام آرام پشت کوههای دور فرو می رفت و آخرین پرتو گرمش را روی آسفالت داغ می پاشید سام بیتوجه به تابلوها، باسرعت از خروجی آزادگان به سمت بهشت زهرا پیچید. به بهشت زهرا رسید ماشین را پارک کرد از ماشین پیاده شد. غروب داشت روی سنگقبرها سایه میانداخت. نفسش بالا نمیاومد. نفسِ گرهخوردهای که انگار از گلوی کسی دیگه بالا میرفت. با قدمهایی سنگین و بیرمق، به سمت مزار هما رفت هر قدم، انگار تمام سنگینی دنیا را روی دوشش میکشید چشمش که به مزار افتاد ، پاهایش لرزید، آرام کنار مزار هما نشست مامان… مامان خوبی صدایش لرزان ، خشدار و خفه. — من بدون تو چیکار کنم؟ کجا برم؟ من…هنوز رها رو ندیدمش. نمیتونم. نمیتونم نگاش کنم… تو رفتی و من خالی شدم… کمکم کن… کمکم کن مامان… خم شد سرش را روی خاک گذاشت . لرزید. هوا سرد نبود، اما تنش یخ کرده بود. مامان — داری میبینی که پسرت به زانو افتاده؟ زجه میزد. — من شکستم مامان… من شکستم… صدایی آرام، مهربان، در گوشش پیچید. — گریه نکن، پسرم… پیرمردی با لباس ساده و چهرهای آرام کنارش نشسته بود. انگار از دل خاک آمده بود. در دستش قرآن کوچکی بود. آرام شروع کرد به خواندن آیههایی از قرآن صدایش مرهم بود. سام نفسش گرفته بود. لبهایش میلرزید. اشکهایش قطع نمیشد. پیرمرد قران را بست و ادامه داد: —شبِ زندهها، همیشه تاریکتر از شبِ مردههاست. درد، قسمتی از عشقه. از دست دادن، بهای دوست داشتنه. اما تو… اگه بمونی توی این درد، فقط زندهای. زندگی نمیکنی. پیرمرد گفت: — هیچکس نمیتونه غم از دست دادن رو پاک کنه. فقط میتونه یاد بگیره باهاش راه بره. — اونی که رفته، کارش تموم شده. وجا ش امنه، ولی تو هنوز اینجایی . هنوز کار داری سام بیصدا گریه میکرد. پیرمرد ادامه داد: — بعضی وقتا خدا زخمی رو پیش پای ما میذاره، که نگهمون داره. که زمینمون بزنه. اما همون زخم میشه دلیل بیدار شدنمون. سام با چشمهای پر اشک نگاهش کرد. پیرمرد آرام دستش را روی شانهاش گذاشت. — برو پسرم. قبل از اینکه خیلی دیر بشه. قبل از اینکه هیچکس دیگه منتظر نباشه… سام خواست چیزی بگه. اما بغض راه گلویش را بسته بود. فقط نگاه کرد. برای لحظهای چشمانش را بست،وقتی چشم باز کرد، پیرمرد دیگر آنجا نبود. سام آهی کشید. انگار باری از روی سینهاش برداشته شده باشد.1 امتیاز
-
پارت هفتاد و یک دو روز از آمدن رها به خانه گذشته بود. هر روز، با همان حال ناخوش، به پشت در اتاق سام میرفت و ساعتها همانجا مینشست، اما سام سرسختتر از آن بود که بخواهد رها را ببیند. آن روز، فربد و کتی برای خداحافظی آمده بودند؛ شب، پرواز داشتند. مهناز هم آنجا بود. قرار بود عصر، رها اولین جلسه فیزیوتراپیاش را برود. ایرج با امیر تماس گرفته بود و گفته بود که خودش دنبال رها میآید. مهناز وارد اتاق رها شد. — رها جان، خاله… کمکت میکنم لباست رو بپوشی، باید بریم فیزیوتراپی. رها با صدایی خفه و بیرمق گفت: — نمیخوام برم… ولم کنین… — عزیز دلم یعنی چی نمیخوای بری؟ در همین لحظه، سمیرا هم وارد اتاق شد. کنار تخت نشست و دست رها را گرفت. — عزیز دلم، باید بری این جلسات رو… اگه بری، زودتر بدنت از این وضعیت درمیاد، رها… رها بغض کرد. نگاهش را از هر دو گرفت. — دیگه هیچ امیدی به زنده بودن ندارم… سمیرا و مهناز سعی میکردند آرامش کنند. بعد از کلی اصرار و مقاومت، بالاخره راضی شد. سمیرا کمکش کرد که آماده شود. زنگ در به صدا درآمد. ایرج بود. پیش از آنکه رها با کمک سمیرا از پلهها پایین برود، سمیرا کمی مردد رو به مهناز کرد: — خاله، مطمئنی که من همراهش نرم؟ مهناز با آرامش نگاهش کرد. — نگران نباش عزیزم… ایرج از دوستای قدیمی هماست. حالا هم که دکتر خود رهاست، خیالم راحته وقتی باهاشه. سمیرا چیزی نگفت. نگاهی به مهناز انداخت و بعد همراه رها از خانه بیرون رفتند. ایرج از ماشین پیاده شد، به سمت رها آمد و کمکش کرد سوار شود. ماشین به سمت کلینیک راه افتاد. در تمام مسیر، رها ساکت بود. صورتش را به شیشهی ماشین تکیه داده بود و به نقطهای در دوردست خیره شده بود. ایرج چند بار خواست چیزی بگوید، اما هربار پشیمان شد ماشین جلوی درِ کلینیک ایستاد. ایرج پیاده شد. درِ طرف رها را باز کرد. خم شد. میخواست بگوید “رسیدیم دخترم”، اما کلمه توی گلوش گیر کرد. فقط گفت: — رسیدیم… عزیزم، کمکت کنم؟ رها چیزی نگفت. فقط نگاه کوتاهی به پلههای مقابلش انداخت و بعد، به سختی، با کمک ایرج از ماشین پایین آمد. بدنش سنگین و بیرمق بود. پاهایش هنوز کامل همکاری نمیکردند. ایرج با دقت زیر بازویش را گرفت. داخل کلینیک، هوا خنک بود صدای خفیف دستگاهها و حرف زدن بیماران دیگر شنیده میشد. رها سرش پایین بود و هیچکدام از اطرافش را نمیدید. مسئول پذیرش با لبخند گفت: — سلام دکتر خوب هستین ، ایشون هستن بیمار ایرج جواب داد بله عزیزم باید بری اتاق سه، خانم شریفی منتظرن. ایرج به رها نگاه کرد. آرام در گوشش گفت: — همینجا منتظر میمونم. هر وقت تموم شد، صدام کن. باشه؟ رها پلک زد.. نه “باشه” گفت، نه “نه”. داخل اتاق فیزیوتراپی، خانم شریفی با خوشرویی از او استقبال کرد. اما رها واکنشی نشان نداد. در تمام طول جلسه، بهجز یکی دو نالهی خفیف موقع کششها، سکوت کرده بود. گاهی چشمانش بسته میشد. گاهی بیاختیار اشک از گوشهی چشمش پایین میآمد. جلسه که تمام شد، خانم شریفی لبخند زد: — دفعه اول سخت بود. ولی بدنت جوونه، سریع برمیگردی به حالت عادی. رها هیچ نگفت.1 امتیاز
-
پارت هفتاد نیمه شب صدای جیغ رها همه رو بیدار کرد چشمهاش باز بو داما گیج نیمههوشیار با صدای لرزان و گریهآلود تکرار میکرد : — مامان پشت دره… باید… درو باز کنم… بذار بیاد تو… سمیرا که پیش رها خوابیده بود جلو میره، بازوی رها رو میگیره: سمیرا (ملایم و نگران): — عزیزم، مامان اینجا نیست… تو خواب دیدی… اما رها مقاومت میکنه، با گریه التماس میکنه: — نــه… نــه درو باز کنین… مامان پشت دره … صدای گریهش بلندتر میشه. امیر با هول در باز میکنه — چی شده؟! سمیرا رها دایی آروم باش عزیزم خواب دیدی رها از تخت میاد پایین. تعادا نداشت به سمت در رفت امیر و سمیرا بازوش رو گرفتن : رها جان بریم سرجات کجا میری الان رها: — درو واااا کنین… براش امیر بغلش میکنه، نگهش میداره. امیر (با بغض): — عزیز دایی، آروم باش… کسی پشت در نیست… فقط خوابه، فقط یه کابوس بوده… رها با گریه: — نــه… نه مامان پشت دره… چرا درو باز نمیکنین؟! در این لحظه: سام توی اتاقش نشسته. صدای جیغها و گریهی رها رو میشنوه. صورتش توی تاریکی، خیس اشکه. دستهاش دو طرف سرشه، زانوهاشو بغل کرده، به دیوار روبهروش خیره شده. کنارش، قاب عکسی از هما روی میز. با چشمهای خیس بهش نگاه میکنه و زیر لب زمزمه میکنه: سام: — کاش جلوشو میگرفتم اما… بیرون نمیاد. فقط صدای نفسهای بریدهش و گریهی خفهش توی تاریکی اتاق میپیچه. امیر رها رو بغل کرده، آروم آروم میبرتش سمت تخت در حالی که رها هنوز با صدای گرفته و ضعیف زمزمه میکنه: — بذارین بیاد تو… میخوام برم پیشش… امیر و سمیرا، با چشمهای اشکی فقط نگاه میکنن. هیچکس دیگه چیزی نمیگه .1 امتیاز
-
پارت شصت ونه امیر آرام در گوشش گفت : — بریم بالا عزیزم… یه کم استراحت کن… رها بیآنکه نگاه کند، با پاهایی لرزان به سمت پلهها کشیده شد . پلکهایش نیمهباز، صورتش خیس، دهانش نیمهباز. وسط پلهها سرش را بالاآ ورد . نگاهش افتاد به در بسته اتاق سام. همانجا ایستاد امیر نگاهی به رها انداخت ، صدایش به سختی شنیده میشد : — دااااد… داااادش سامی؟ امیر بازویش را سفتتر گرفت . سمیرا با چشمهایی پر از اشک به امیر نگاه کرد . سکوت. هیچکس جوابی نداد . رها قدمی برداشت . — سامی… داداااا ش ساممممی… هیچ صدایی نیاند . در بستهست. امیر به آرامی شانهاش را فشار داد . — الان وقتش نیست عزیز دلم… بیا بریم تو اتاقت… الان فقط باید استراحت کنی… بعداً، باشه؟ بعداً میری پیشش… رها به در نگاه کرد صدای خودش را دیگر نشنید . فقط نفس. فقط هقهق. با زحمت به اتاق خودش رفتند . سمیرا بازوی رها را گرفته، آرام آرام او را به داخل برد امیر قبل از در اتاق ایستاد ، روبه سمیرا — من میرم پایین… هرچی خواستی صدام کن. در اتاق بسته شد . چند دقیقه بعد، مهرناز و نازی هم بالا امدند . سمیرا، با لحنی آرام، در گوش رها گفت : — عزیزم… بیا یه دوش بگیر… یه ذره حالت بهتر میشه. باشه؟ رها فقط نگاهش کرد . بیحرف. سمیرا کمکش کرد وارد حمام شود. کمی بعد… رها بیرون آمد حوله تنش بود ، خیس و بیرمق. سمیرا با حوصله موهایش را با سشوار خشک کرد . مهرناز با چشمهای خیس، لباس مشکی را از روی تخت برداشت : — قربونت برم… اینو بپوش عزیزم… لباسی ساده، شرتی آستین سهربع مشکی، با شلواری راسته. سمیرا نگاهی به مهرناز کرد : — مامان، بده لباسش رو بپوشه. اما همین که کلمهی «مامان» گفته شد ، بغض رها ترکید . صدایی از ته جانش بیرون زد ، بدون کلام، فقط هقهق. سمیرا سریع فهمید ،اشکش سرازیرشد رها لباس را با کمک سمیرا پوشید . دستش همچنان میلرزید . نازی، با لحن لوس و بیجا، وسط سکوت گفت: — وای رها جون… مشکی چقدر بهت میاد… با این موهای کوتاهت خیلی خاص شدی. سمیرا برگشت ، با چشمغرهای پر از عصبانیت: — میشه تو یه بار، فقط یه بار حرف نزنی؟ مهرناز که سعی کرد اوضاع را آرامتر کند، دست روی شانه رها گذاشت : — قربونت برم… یه نگاه به خودت بنداز… الان تو صاحب عزایی. ممکنه مهمون بیاد . اگه مامانت بود… هیچوقت نمیخواست تو آشفته باشی. همیشه دوست داشت آراسته باشی، قشنگم بعد رو به سمیرا: — اون آبرسان وبالم لب رو بده. بچم رنگ ب رخ نداره در این لحظه امیر وارد شد . لیوانی آبمیوه در دست داشت : — عزیزم… اینو بخور. یه کم جون بگیری. نازی فوری بلندشد : — وای ، آب میوه سامو ، من براش میبرم! امیر با صدایی خشک و قاطع: — نمیخواد ببری. خودم دادم. نازی جا خورد . امیر نگاه سنگینی به سمیرا انداخت ، نزدیک گوشش زمزمه کرد : — این دخترعمتو رد کن بره. داره از آب گلآلود ماهی میگیره. سمیرا آهسته: — یواشتر… چیکار کنم؟ مگه من گفتم بیاد؟ امیر که هنوز عصبانیتش خاموش نشده، رو به سمیرا: — بمون پیشش. قرصش رو بده. یه کم بخوابه… پایین نیاد بهتره سمیرا آرام به سمت میز کنار تخت رفت و قرص رها را به آرامی بهش داد1 امتیاز
-
پارت شصت و هشت هوا تاریک شده بود. چراغهای خیابان با نور زرد کمرنگشان روی شیشهی ماشین سایه میانداختند. ایرج آرام رانندگی میکرد و سکوتی سنگین در فضای ماشین افتاده بود. به خانهی هما که رسیدند، امیر بیدرنگ زنگ در را زد. در بلافاصله باز شد، انگار کسی منتظرشان بود. پیاده شدند. امیر هردو بازوی رها را گرفته بود، محکم، طوری که نیفتد. رها هنوز مات بود، بسختی راه می رفت،چشمهایش گیج، صورتش خاکی و خیس. ایرج جلو رفت و در را باز کرد. امیر آرام گفت: — بیا عزیزم… رسیدیم. رها چیزی نگفت. فقط با قدمهایی کشدار، وارد حیاط شد. خانه، ساکتتر از همیشه بود. حتی سکوتش هم غریبه بود مهناز، مهرناز، سمیرا، نازی، فربد و چند نفر دیگر در سالن نشستهاند. همه چشم به در دارند. وارد سالن شدند رها با لباسی خاکی ،صورتی رنگپریده، دست چپش هنوز میلرزد، امیر بازوهایش را گرفته، ایرج در کنارش ایستاده. بهمحض ورود، سکوت خانه شکسته میشود. مهناز اولین کسی است که بلند میشود. با صدایی شکسته: — عزیز خاله… الهی بمیرم برات… و خودش را در آغوش رها میاندازد.رها تعادل ایستادن نداشت امیر از پشت رهارا گرفته بود صدای گریه مهناز که بلند میشود، همه شروع میکنند به گریه. سمیرا، مهرناز نازی، حتی فربد که همیشه سعی میکرد محکم باشد. رها، گیج، لرزان، بغضدار. صدایش خشدار و نامفهوم است، اما با همهی توانش سعی میکند کلمات را بیرون بکشد: — توووور… خـــخـــخـــدا… نفسش بند آمده، اشکش قطع نمیشود: — بگــــین… من… دارم خــواااااب میبینم… مامان… تو اتاقشه… مگه نه؟ مهناز سرش را در شانه رها فرو میبرد و با صدایی پر از اشک و بغض میگوید: — کاش خواب بود عزیز خاله… کاش بیدار میشدیم… الهی من بمیرم برات، بمیرم واسه دلت… رها فریاد نمی زد مثل کسی که صدایش را توی گلویش خفه کرده باشد، فقط با هقهق لرزان نفس می کشید امیر، که اشکهای خودش بیوقفه جاریست، مهناز را آرام پس زد: — عمه… خواهش میکنم… ببین حالش داره بدتر میشه… ایرج کنار ایستاده، انگار نفسش در سینه حبس شده. سمیرا نزدیک شد وبا کمک امیر زیر بازوی رها را گرفتند1 امتیاز
-
پارت شصت وهفت ایرج ایستاد، دستی به پیشونیاش کشید. صدایش آهسته بود، ولی لرزشش را نمیتوانست پنهان کند. — ببین امیرجان … از نظر بالینی، رها میدونه که مادرش مرده. میفهمه. ولی بخشهایی از ذهنش هنوز نمیخوان بپذیرن. این یه مکانیسم دفاعیه. انگار ناخودآگاهش منتظره یکی بیاد بگه اشتباهی شده… بگه اون زندهست. مکث کرد. صداش پایینتر اومد. — این مرحله خطرناکه. اگه بمونه تو این حالت، ممکنه بعداً نتونه به زندگی عادی برگرده. باید آروم، خیلی آروم کمکش کنیم با واقعیت روبهرو شه. بدون شوک، آرام ** ساعتی بعد، امیر و ایرج برگشتند. امیر لبخند کمرنگی زد. دست سالم رها را گرفت. — بیا عزیزم… پاشو. با هم میریم پیشش. رها با ترس پرسید: — کجا؟ — فقط… آروم باش. باشه؟ رها نفسهایش تند شده بود. — دایی امیر… کمکم کن… توروخخخدا کجا داریم میریم؟ — جانم دایی… خم شد، او را بغل کرد. محکم. — فقط آروم بمون عزیز دلم… میریم پیش مامان… ** در ماشین، رها کنار امیر نشسته بود،امیر دستش را دور شانه اش حلقه کرده بود و دستلرزانش را محکم گرفته بود . پایش بیقرار تکان میخورد. ایرج رانندگی میکرد؛ نگاهش به جلو، بیصدا. هوا سنگین بود، مثل نفسکشیدن در اتاقی بدون پنجره. رها چشمش افتاد به تابلوی بزرگراه:بهشت زهرا سرش داغ شد. انگار تمام خون بدنش به یکباره پایین ریخت. لبهایش باز ماند، اما هیچ صدایی بیرون نیامد. تنش لرزید. امیر فوری خم شد،.بغلش کرد — هی… هی عزیز دلم، منو نگا کن … من اینجام، نفس بکش… آروم،باش جان دایی آروم… ایرج صدایش آرام اما قاطع بود: — یه پروپرانول تو کیفمه. بده بهش. امیر قرص را بیرون آورد. بطری آب را از کنسول ماشین برداشت.و قرص رو در دهانش گذاشت رها هنوز چشمش به تابلوی دور شده خشک مانده بود. اضطراب، هنوز در چشمانش بود. مثل چیزی که لای استخوانهات گیر میافته و تکون نمیخوره ** باد آرامی میوزید. صدای قرآن از بلندگوهای بهشت زهرا میآمد. امیر بازوی رها را گرفته بود. رنگ صورتش پریده بود. نگاهش مات، متوجه چیزی نبود. وقتی به مزار هما رسیدند، رها چشمش به تابلو و گلها افتاد. برای چند لحظه خشکش زد. بعد، با صدای زخمی فریاد زد: — ما… مامان… روی خاک افتاد. لرزان. ضعیف. دست چپش روی خاک میلرزید. صدایش شکست: — مامان…… بلندددد شوووو مامان اشکهایش مثل سیلاب میریخت. خاک صورتش را گلآلود کرده بود. — مامانی… جونم… ببلند شو… من چیکار کنم… من میترسم… تو رو خدا… بیدار شو… مماممان تورخدا بببیدار شو امیر و ایرج کنارش زانو زده بودند. ایرج بیصدا اشک میریخت. امیر با صدای بلند گریه میکرد. رها را در آغوش گرفت. — دایی… دایی بمیرم برای حالت… آروم باش… بیا بریم عزیز دلم… مامان نمیخواد تو اینجوری گریه کنی… رها ناله میکرد: — نمیخوام… مامانم باید بیدار شه… مامان من خوب میشه… تروخدا بگید دروغه… ** با زحمت، کمکش کردند بلند شود. لباسش خاکی شده بود. به سمت ماشین رفتند. در ماشین، بی قرار بود با تمام توانش فریاد می زد — تورو خدا… مامانم بیاد… — من… میخوام پیشش بمونم… بذار بمونم پیشش… امیر او را محکم بغل کرد. خودش هم هقهق میزد. — جانم دایی آروم باش نکن با خودت عزیز دلم… طاقت بیار… مامان الان آروم،جان دایی طاقت بیار طاقت بیار رها دیگر توان نداشت .سرش روی بازوی امیر افتاده بود بیصدا گریه میکرد.1 امتیاز
-
پارت شصت وشش ساعت یازده شب بود. خانه ساکت، هوا سنگین. مهناز با صدایی آرام و شکسته وارد اتاق شد: — سامی جانِ خاله… رها بههوش اومده. قراره فردا مرخص شه… همهمون گفتیم شاید الان، بیشتر از همیشه، نیازت داشته باشه… اگه بخوای، بریم بیمارستان دیدنش. سام، روی صندلی گهوارهای کنار پنجره نشسته بود. چشمهای گودافتاده، ریش نتراشیده، مثل کسی که چند شب خواب به چشمش نیومده باشد. نگاهش را از پنجره نگرفت. فقط سرد و آرام گفت: — نمیرم. دیگه اسمش رو نیار لطفاً، خاله. مهناز آهسته نزدیکتر آمد. — عزیز دلم… چشمبهراهته. الان باید پیشش باشی… سام ناگهان با تمام خشمش فریاد زد: — گفتم نمیخوام ببینمش! صدایش، سکوت خانه را شکست از بالای پلهها، مهرناز با ترس سر کشید. مهناز لبگزید. چیزی نگفت. فقط نگاهش لرزید و اشک در چشمانش حلقه زد. همه میدانستند… سام شکسته، اما خشمش زخمی بود، زخمی که هنوز باز مانده بود *** چراغ کمنور بالای تخت، سایهای طلایی روی صورت رها انداخته بود. او خوابیده بود. دست چپش هنوز گهگاه میلرزید. ایرج بیصدا روی صندلی کنارش نشسته بود. نگاهش از چهرهی آرام و نحیف دخترش جدا نمیشد. آرام، دستش را گرفت. برای لحظهای، سکوت بینشان سنگین شد. بعد، دست رها را بالا آورد و لبش را روی پشت دست لرزانش گذاشت. چشمانش پر از اشک شد. برای اولینبار، دخترش را بوسید. سرش را خم کرد روی همان دست. زمزمه کرد: — ببخش… نمیتونم برات پدر خوبی باشم… نمیتونم… قطرهی اشکی از گوشه چشمش چکید روی دست رها. سپس، بیصدا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. روز ترخیص رها بود. قرار شده بود فقط امیر به دنبالش برود. نور ملایمی از پشت پرده وارد اتاق میشد. دستگاه کنار تخت بوقهای آرام و منظم میزد. رها نیمهنشسته بود. بالشها پشت کمرش، دست چپش هنوز گهگاه میلرزید. چشمهایش گنگ و خسته بود، اما نگران. ایرج کنار پنجره ایستاده بود، ساکت. امیر کنار تخت، تکیه داده به دیوار رها با صدایی ضعیف و بریده گفت: — مامان… کجاست؟ سااا امی کجاست؟ امیر لبهایش را جمع کرد و گفت: — سامی و مامانت برای کاری رفتن دبی. زود برمیگردن. رها با زحمت حرف زد: — چرا… د… دروغ میگی؟ سکوت. امیر نگاهش را از او دزدید و نفس عمیقی کشید. رها نگاهش را بین هر دو چرخاند. اضطراب در چشمهایش میدوید. — چرا نمیان؟ پیشم نمیان؟ صدایش لرزید. — بگین بیان… ایرج سرش را پایین انداخت. امیر جلو آمد، کنار تخت نشست. رها گفت: — چرا نمیان؟ تو… راستشو بگو… اشک در چشمهای امیر حلقه زد. سخت خودش را کنترل کرد. ایرج اشارهای کرد که بیرون برود. زیر لب گفت: — الان میام عزیزم…1 امتیاز
-
پارت شصت و پنج صدای آرام قرآن، در هوای سنگین مسجد در الهیه پیچیده بود.. عکسی از هما در میانهٔ جوانی، شفاف، با لبخندی فروتن و چشمانی روشن که انگار هنوز هم حضور داشت. بالای قاب، روبان مشکی باریکی بسته شده بود. زیر عکس، شمع ها بیصدا میسوختن مهناز و مهرناز دو طرف قاب نشسته بودندبا لباسی مشکی . چشمهایشان سرخ بود. هربار که مهمانی به آرامی نزدیک میشد و تسلیت میگفت، اشک تازهای روی صورتشان جاری میشد. سام، بیحرکت، جلوی در ورودی ایستاده بود. سرتاپا مشکی، با چشمانی سرخ ومتورم ،سرش پایین بود. با کسی حرف نمیزد. فقط هر از گاهی، امیر دستش را میگرفت که نلغزد،که بیفتد. امیر بعد از ساعتی در مراسم ماندن، چیزی به مهناز گفت. او فقط با سر تأیید کرد. امیر دستی به بازوی سام کشید و گفت: – برمیگردم بیمارستان. پیش رها. سام چیزی نگفت.ولی نگاهش هنوز به زمین بود. امیر از لابهلای جمعیت گذشت. چند نفر آرام با او سلام و احوال کردند. اما او با گامهایی تند، از مسجد بیرون رفت. از تمام آن جمعیت، فقط یک نفر را میخواست ببیند دختری که هنوز نمیدانست چطور باید با داغ مادر کنار بیاید… یا اصلاً آیا میشود کنار آمد؟ بیمارستان… اتاق ساکتِ بخش مغز و اعصاب. رها هنوز به هوش نیامده بود. کنار تخت، روی صندلی، دکتر خیامی از دیشب نشسته بود و تکان نخورده بود. گاهبهگاه نبضش را میگرفت، پلکهایش را چک میکرد، چشم از مانیتور برنمیداشت. امیر وارد شد. نگاهش روی تخت ماند، روی سرم، روی مانیتور قلب، روی صورت رها با آن پلکهای بسته و پوستی که بیرمق شده بود. بغضش را فرو داد. — هنوز…؟ ایرج فقط سر تکان داد. آهی کشید. — مغزش هنوز توی شوک عمیقه. حمله سبک نبود. نیمهٔ چپ بدنش… فعلاً از کار افتاده. اگه بههوش بیاد، فیزیوتراپی سنگینی در پیش داره. امیر لبهٔ تخت نشست. دست راست رها را گرفت—دستی که هنوز گرم بود، هنوز جان داشت. با صدایی خشدار و لبهایی لرزان گفت: — فقط… فقط چشماتو باز کن. فقط یه بار دیگه… سکوت، بین دو مرد، سنگین شد. هیچکدام چیزی نگفتند، اما یک فکر مشترک، مثل صدایی خاموش، مدام در ذهنشان تکرار میشد: کاش سام میاومد. کاش فقط یک بار، اسمش رو میگفت. اما سام، هنوز آنقدر شکسته بود… آنقدر پر از درد و خشم… که فقط یک نفر را مقصر میدانست: رها. روز سومِ نبودن هما بود. هوا گرفته بود، سنگین. سام با مهمانها خداحافظی میکرد. ریشهایش را نزده بود؛ چهرهای خسته، شکسته، خالی. در تمام این سه روز، حتی یکبار هم اسم رها را نیاورده بود. مهناز چند بار با تردید گفته بود: — سامی… جان خاله… نمیخوای یه سر بری بیمارستان؟ این بچه تورو ببینه… بخدا بههوش میاد، گناه داره بخدا… و هر بار، سام فقط با سر جواب داده بود. نه نه در ذهنش، مدام صدای فریادهای رها میچرخید: — چرا ولم نمیکنی با دردای خودم بمیرم؟! چی از جونم میخوای آخه؟! — مگه من ازت خواستم منو بیاری… و بعد، تصویرِ هما… با آن دستهای لرزان، آن چهرهی پریشان… و حالا؟ نبودنش. غروب غمناکی بود. فربد، مهناز و مهرناز همراه سام به خانه برگشته بودند. امیر، مثل هر روز، مستقیم رفته بود بیمارستان. سام روی مبلی در سکوت نشسته بود، سرش پایین. فربد روبهرویش بود. نگاهش میکرد. — نمیخوای یه بارم بری بیمارستان؟ سام، خشک و بیروح جواب داد: — واسه چی برم؟ فربد لحظهای سکوت کرد. — سامی جان داداش، چون رها بیهوشه. سکته کرده. بهت احتیاج داره…الان باید کنارش باشی سام پرید وسط حرفش. صدایش پر از خشم و لرزش بود: — چون چی؟ چون به مامانم شوک وارد کرد؟ چون هر چی گفتم کوتاه بیا، باز ادامه داد؟ چون بعد اون جروبحث لعنتی، مامان حتی یه کلمه دیگه هم نگفت؟! — سامی جان… — نه! نگو. تو نمیدونی… هیچکس نمیدونه اون چند روز لعنتی، به مامان چی گذشت. مامان داشت از درون خُرد میشد… صدایش شکست. گریهاش شدیدتر شد. بلند شد و بیهیچ کلمهی دیگری، به سمت اتاقش رفت. فربد آهی کشید. سکوت خانه، سنگینتر شد. چهار روز گذشته بود. بیمارستان، بخش ICU. نور صبحِ کمرمق، از پشت پردهی خاکستری، روی صورت بیجان رها میتابید. هوشیاریاش تازه داشت برمیگشت. نه کامل؛ فقط پلکهایی که گاهی میلرزیدند، با تردید بالا میآمدند، و باز میافتادند. امیر، کنار تخت، روی صندلی نشسته بود. دست بیرمقش را گرفته بود. آرام گفت: — رها؟ منم… داییامیر… میشنوی منو؟ چشمهای رها تکان خفیفی خورد. پلکی بالا رفت. آهسته. لبهایش کمی باز شد. بیصدا. دکتر خیامی آنطرف تخت ایستاده بود. نگاهش به مانیتور بود، اما با گوشه چشم، لحظهبهلحظه رها را میپایید. با صدایی ملایم گفت: — بیدار شده… ولی فعلاً هوشیار نیست. امیر سر بلند کرد. — دست چپش هنوز میلرزه…؟ دکتر نفس آهستهای کشید. — بله. طبیعیه. ناحیهای که سکته کرده، روی حرکت و گفتار تأثیر میذاره… اما هنوز زوده برای قضاوت قطعی. باید صبر کنیم. امیر نگاهش را دوباره به رها دوخت. دستش را محکمتر گرفت. اشک در چشمش حلقه زد. — فقط بیدار شو… جان دایی… فقط چشماتو باز کن… عصر همان روز. بیمارستان. صدای آرام دستگاهها، بوقهای منظم، تنها صدای اتاق بود. رها آرام پلک زد. چشمهایش سنگین بود. هوای اتاق، مانیتور، تنفس آهسته… و دستی که به آرامی، دست او را گرفته بود. رها دوباره پلک زد. خواست چیزی بگوید، اما صدا… خشک و بریده: — ما… ما… لبهایش سنگین بودند. واژهها لیز میخوردند. دکتر خیامی بالای سرش ایستاده بود. امیر و مهناز آنسوی تخت نشسته بودند، با چشمهایی سرخ و بیخواب. رها، با صدایی خشدار و شکسته، فقط یک واژه پرسید: — مامان…؟ امیر سرش را پایین انداخت. مهناز نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد؛ دستش را جلوی دهانش گرفت و با هقهق، فوری از اتاق بیرون رفت. دکتر خیامی، با نگاهی کوتاه به امیر، جلو آمد. لبخندی مصنوعی زد، ملایم گفت: — استراحت کن عزیزم… فعلاً فقط باید استراحت کنی. مامان خوبه… همه خوبن… تو نگران نباش. اما رها باور نکرد. نگاهش لرزید. چشمهایش چرخیدند، دوباره زمزمه کرد: — سا… سام؟ امیر گفت: — خونهست… همه منتظرن که تو بهتر شی… اما نگاه گیج و خالی رها رهایش نمیکرد. صدایش آرامتر شد: — من… کجا…؟ دکتر خیامی آرام به سمت میز رفت. آمپول را آماده کرد. لبهای رها باز و بسته میشدند، اما کلمات نمیآمدند. دست چپش میلرزید. پاهایش سنگین بودند. زمزمه کرد: — ما… مامان… کجاس… بیقرار شد. نفسهایش تند شد. سعی کرد از تخت بلند شود، اما بدنش نمیشنید. کابوس در چهرهاش موج میزد. صورتش سرخ شد. پلکهایش نیمهباز، گیج، ترسیده. دکتر خیامی با آرامش سرنگ را تزریق کرد. چند ثانیه بعد، نفسهایش کند شد. پلکهایش بسته شدند. همه چیز دوباره در سکوت فرو رفت. امیر آرام از اتاق بیرون آمد. در را بیصدا بست. پشت آن ایستاد. دستش را روی دهان گذاشت. بغضش شکست. چانهاش لرزید. با صدایی خفه، رو به دیوار گفت: — من بمیرم… اشکهایش بیوقفه میریختند. — این داغو چطور بهت بگیم… چطور بگیم نیست…1 امتیاز
-
پارت شصت وچهار همزمان… رها به خانه رسید. ماشین را آرام داخل حیاط برد. چراغها خاموش بودند. خانه ساکت بود. بیش از حد ساکت. ابروهایش درهم رفت. نگران شد. پیاده شد، در را بست. داخل خانه، همهجا تاریک بود کلیدرا زد چراغ راهرو روشن شد مامان سامی صدایی نیامد به سمت پلهها دوید، نفسنفسزنان خودش را به اتاقش رساند. گوشیاش را از شارژ جدا کرد. صفحه روشن شد. دهها تماس بیپاسخ. ۱۲ تماس از سام. ۳ تماس از دکتر خیامی. ۴ تماس از فربد. ۳ تماس از امیر. قلبش توی سینهاش کوبید. انگشتهایش لرزید. سریع شماره سام را گرفت— در دسترس نبود . بعد فربد—جواب نداد. شمارهی مامان را زد—خاموش. ترسید. نفسش بند آمده بود. با دستهای لرزان شماره امیر را گرفت. چند بوق رفت تا بالاخره جواب داد سلام دایی امیر امیر با بغضی که سعی میکرد پنهان کند : کجا بودی رها چرا جواب نمیدی گوشیم جا گذاشته بودم خونه مامان و سام نیستن زنگ میزنم جواب نمیدن، نگرانم. خبر داری کجا رفتن؟ صدای امیر از آنطرف خط شکست. گریهاش را میخورد، اما نمیتوانست پنهان کند. ـ هما یکم … حالش. بد شد… اوردیمش بیمارستان همین. فقط همین. رها گوشی از دستش افتاد سرش تیر کشید. قلبش تند میزد، نفسش بالا نمیآمد. با عجله به سمت پله ها دوید ب طرف ماشین رفت از پارکینگ بیرون زد و با تمام سرعت رانندگی کرد وقتی رسید، از پذیرش با صدای خشدار پرسید: ـ بیماری ب اسم هما افشار… آوردنش اینجا؟ منشی با نگاهی پر اضطراب گفت: ـ سیسییو، طبقهی بالا. منتظر اسانسور نشد پلهها را دو تا یکی بالا رفت. از دور، چشمش به سالن سیسییو افتاد. ایستاد. چشمش تار شد. صدای شیون سام که فربد و ایرج دو طرف بازویش را کرفته بودند مهناز زجه میزد و مهرناز کنار دیوار نشسته بود و گریه میکرد . . امیر دست مهناز را گرفته بود او را دید، ایستاد. ـ رها… همین که رها شنید، نفسش برید. مایع گرمی از بینیاش پایین آمد. چشمانش سیاهی رفت. چشماش تار شد،یه درد تیز مثل ضربهای توی سرش پیچید. تعادلش رو از دست داد. هوا سنگین شد… و افتاد.1 امتیاز
-
پارت شصت وسه کنار در شیشهای ایستاده بود. دستش را به دیوار گرفته بود که نیفته. قلبش میکوبید، درست وسط گلویش. صدای بوق آمبولانس هنوز توی گوشش میپیچید. با دستهایی که میلرزید، شمارهی فربد را گرفت. صدایش به سختی از گلویش بیرون آمد: ـ الو… فربد… سفرو کنسل کن… آنطرف خط، صدای فربد نگران شد. ـ سامی؟ چی شده؟ چرا صدات اینطوریه؟ رها حالش بد شده؟ سام مکث کرد. بغضش را فرو داد، اما اشک از چشمش افتاد. ـ نه… مامان… حالش بد شده… الان تو سیسییوئه… چند ثانیه سکوت شد. بعد فقط صدای فربد: ـ یا خدا… کدوم بیمارستان؟ ـ نیکان اقدسیه تماس قطع شد. سام گوشی را پایین آورد و با زحمت خودش را تا صندلی رساند. روی لبهاش نشست، اما انگار نشستنش هم فایدهای نداشت. زمین دور سرش میچرخید. گوشی دوباره زنگ خورد. نگاه کرد: دکتر خیامی. جواب نداد. دوباره زنگ خورد. اینبار دستش خودش رفت روی دکمهی پاسخ. ـ الو… سلام سامی جان. خوبی؟ صدای ایرج آرام بود، اما سام فقط میخواست زود تمام شود. ـ زنگ زدم به رها… جواب نمیده. قرار بود MRIش رو با من هماهنگ کنه. پیش تو نیست؟ سام نفسش را بیرون داد. لبش لرزید. صداش خشدار بود، اما سعی کرد وا نره: ـ نه… من… بیمارستانم… مامان حالش بد شده… چند ثانیه فقط صدای نفس ایرج بود. بعد، فقط بوق ممتد قطع تماس. یک ساعت بعد، دکتر از اتاق سیسییو بیرون آمد. سام مثل کسی که عمرش به اون لحظه بند باشه، خودش رو به طرفش کشید. ـ دکتر… حالش چطوره؟ دکتر مکثی کرد. صدایش آرام بود، اما جدی و بیتعارف: ـ فعلاً احیا شده… باید صبر کنیم. اما… نبضش هنوز خیلی ضعیفه. پاهای سام شل شد. دستانش لرزید. دیگر توان ایستادن نداشت. همان لحظه، فربد همراه مهرناز با عجله وارد شدند. چهرهی مهرناز برافروخته بود، چشمهاش از گریه سرخ. ـ سامیجان… خاله.. هما کو؟ چی شده؟ فربد سریع جلو رفت، سام را در آغوش گرفت و کمکش کرد بنشیند. اشکهای سام بیاختیار پایین ریخت. لبهایش تکان میخورد، اما کلمهای در نمیآمد. مهرناز بیقرار دور خودش میچرخید. ـ رها کو؟ سام میان هقهق گفت: ـ وقت امآرآی داشت… خبرنداره … گوشیشو جواب نمیده در همان لحظه، مهناز و امیر وارد شدند. درست پشت سرشان، دکتر خیامی با چهرهای آشفته رسید. همه با دیدن هم، ترسشان چند برابر شد. سالن انتظار پر از اضطراب بود. امیر به سمت سام رفت. ـ من میرم دنبال رها. فربد گفت: ـ نه، وایسا… الان خودم زنگ میزنم کلینیکش. سام دیگر رمق نداشت حتی مخالفت کند. فربد شماره را گرفت. ـ الو سلام وقت بخیر… ببخشید، خانم رها افشار امروز وقت MRI داشتن… میخواستم بدونم نوبتشون انجام شده؟ صدای خانم پذیرش از آنطرف خط: ـ بله، انجام دادن. حدود نیمساعتی میشه رفتن. فربد تلفن را قطع کرد، برگشت کنار سام. مقابلش روی زانو نشست. ـ سامیجان… داداش، نگران نباش. گفت نیمساعته رفته. شاید گوشیش روی سایلنت باشه یا جا گذاشته باشه… اما سام نه آرام میگرفت، نه قرار داشت. فقط سرش را پایین گرفته بود و بیصدا گریه میکرد. در همان لحظه، دکتر با عجله دوباره به سمت اتاق سیسییو برگشت. همه با نگرانی نگاه کردند.1 امتیاز
-
پارت شصت و دو رها درست جلوی کلینیک بود. فرم MRI را از داشبورد برداشت و خواست از ماشین پیاده شود که ناگهان دست در کیفش برد دنبال گوشی… نبود. چند ثانیه گیج و کلافه اطراف را گشت. — لعنتی… ناگهان یادش آمد. — رو شارژ گذاشته بود سریع در ماشین را بست، فرم را برداشت و با عجله به سمت ورودی کلینیک رفت. **** از آنسو، صدای آژیر اورژانس خیابان را شکافت. سام با اضطراب در را باز گذاشته بود،. تیم اورژانس که وارد شد، با عجله سمت اتاق هما رفتند. … امدادگر دستگاه فشارسنج را بست به بازوی هما. صفحه را نگاه کرد و رو به همکارش گفت: — فشار ۲۲ روی ۱۱. وضعیت بحرانیه. همکارش بلافاصله ماسک اکسیژن را گذاشت روی صورت هما. سام شوکه نگاهش کرد. — یعنی چی؟ امدادگر با لحن جدی اما آرام گفت: — باید سریع منتقلش کنیم. سام با چشمهایی پر اضطراب، از کنارشان کنار نمیرفت. فقط میپرسید: — حالش خوب میشه؟… خواهش میکنم امدادگرها چیزی نگفتند. یکی از آنها فقط نگاه کوتاهی کرد و با جدیت گفت: — بریم. سریعتر. چند دقیقه بعد، در آمبولانس بسته شد و ماشین با صدای آژیر از خانه دور شد آمبولانس راه افتاد. صدای آژیر در خیابان پیچید. سام کنار هما نشسته بود، چشم از صورت بیرنگ او برنمیداشت. همچنان دست مادر را گرفته بود. صدایش در گلو شکسته بود. — مامان توروخدا طاقت بیار …الان می رسیم ضربان قلب هما کندتر شده بود سام ، با گوشی رها تماس گرفت.جواب نمیداد سام با چهرهای خیس از اضطراب، دوباره تماس گرفت… دوباره… اما رها، آن سوی شهر، پشت در اتاق MRI، هنوز خبر نداشت… آمبولانس با سرعت وارد محوطهی بیمارستان نیکان شد. پرستار فریاد زد: — رسیدیم! آماده باشید! در عقب با صدای کشیدهای باز شد. تخت متحرک با هما، که حالا دیگر حتی پلک هم نمیزد، بیرون کشیده شد. سام کنار تخت میدوید و با صدای لرزان میپرسید: — ضربانش هست؟ هست هنوز؟ پزشک اورژانس گفت: — ضعیفه… ولی هنوز هست. باید سریع به سیسییو برسونیم. درحالی که تیم پزشکی بدن بیجان هما را بهسرعت به داخل بخش منتقل میکرد، سام در آستانهی در، ایستاده بود. نفسنفس میزد. به نقطهای نامعلوم خیره شده بود. بغضی در گلویش گیر کرده بود، ولی هنوز امیدی ته دلش زنده بود… در همین لحظه، موبایلش را درآورد، دوباره شمارهی رها را گرفت. بوق میخورد. باز هم بوق. هیچکس جواب نمیداد. سام زیر لب گفت: — کجایی تو1 امتیاز
-
پارت شصت ویک هما کنار پنجرهی اتاق ایستاده بود. با نگاه، ماشین رها را دنبال کرد تا از دیدش محو شد. سرش گیج رفت. از پنجره فاصله گرفت، به سمت تخت آمد، نفس عمیقی کشید… اما انگار هوا نمیرسید. دستش را روی سینهاش گذاشت. اهمیتی نداد. روی تخت دراز کشید. چند دقیقه نگذشته بود که دردی مبهم بازویش را گرفت. دردی آرام که تا فک پایینش امتداد داشت. با سختی نیمخیز شد… خواست بلند شود، نتوانست. سرش داغ شده بود. صدای کوبش نبضش در گوشش میپیچید. با آخرین توان صدا زد: — سااااام… سام در حال مکالمه با فربد بود. قرار بود شب راهی ماسال شوند. — فربد، بذار رها از کلینیک بیاد، من تا ۹ آمادهم… صدای خفهای شنید. اول فکر کرد اشتباه شنیده، اما صدا تکرار شد. فوری دوید سمت اتاق هما. در را که باز کرد، خشکش زد. — مامان؟ هما روی لبهی تخت نشسته بود، خم شده بود. یک دست روی قفسهی سینه، رنگپریده، نفسنفسزنان. — نَـفَس… نمیتونم… سام هراسان کنارش رفت، کمکش کرد دراز بکشد. — مامان… صبر کن… الان درست میشه… با یک دست گوشیاش را از جیب بیرون کشید و با دست دیگر شانهی هما را ماساژ داد. شماره اورژانس را گرفت. صدایش لرزیده بود: — الو؟ یه خانم ۶۲ ساله… به سختی نفس می کشه درد بازوی چپ ..نه نداره … لطفاً سریع بیاید… همزمان که آدرس را میداد، نگاهش روی صورت هما بود. چشمها نیمهباز، عرق سرد روی پیشانیاش نشسته بود. نفسهایش بریدهبریده و خفه شده بود… انگار دنیا داشت خاموش میشد.1 امتیاز
-
پارت شصت ایرج نفس عمیقی کشید، نگاهش را از هما گرفت و رو به میز کرد. — حالا برگشتی، میخوای زندگیمو نابود کنی؟ هما با نگاهی سرد، چشم از او گرفت و رو به پنجرهی باز کافه چرخید: — نمیخوام زندگیتو نابود کنم… ایرج با خشمی لرزان، فریاد زد: — آهااا، پس میخوای زندگی دخترتو نابود کنی، آره؟! (مکثی کرد. صدایش حالا از بغض میلرزید.) — تو میدونی اون دختر مریضه؟ هر شوک، هر حمله شدید، ممکنه باعث سکتهش بشه. میفهمی اینو؟ میفهمی اگه الان بفهمه، ممکنه بمیره؟! هما نفس عمیقی کشید. آهسته اما محکم گفت: — اون دختر، فقط دختر من نیست ایرج… — اون دختر تو هم هست… ایرج، با نگاهی پر از درهمشکستگی و صدایی که سخت تلاش میکرد نلرزه، گفت: — هما… گوش کن. من زندگیمو دوست دارم. عاشق زنمم. دارم زندگیمو میکنم. خواهش میکنم… دوباره با خودخواهیات همهچی رو به هم نزن. بذار این راز، همینجا دفن بشه. بس کن هما… بس کن! هما با بغض گفت: — تو بس کن، ایرج. ایرج با صدایی تلخ: الان انتظار داری برم به رها بگم من پدرت هستم؟ همینجوری؟ الان؟ تو… تو میخوای من خودم زندگیمو نابود کنم؟ هما: — اگه کسی قراره اینو به رها بگه، اون من نیستم، ایرج… یادته اون شب که حالش بد شد، اومدی خونه؟ جمشید همهچیو بهش گفته بود. با من دعوا ش شد، از عصبانیت گفتم پدرش اردشیر بوده، مرده… از همون موقع دلش با من صاف نشده. ایرج با صدایی لرزان و چشمانی پر از خشم و درد گفت: — فقط برای اینکه تو از عذاب وجدانت فرار کنی، چند نفر باید تاوان بدن، هما؟ چند نفر باید زیر بار این سکوت له بشن؟ رها؟ من؟ سام؟ بگو… چند تا زندگی باید قربانی تصمیم تو بشه؟ هما نفس عمیقی کشید. — اگه یه روز سرمو زمین بذارم، میخوام خیالم راحت باشه رها یه تکیهگاه داره. سام که قرار نیست تا آخر عمرش کنارش باشه… ایرج با پوزخندی تلخ، درحالیکه به میز خیره شده بود، گفت: — اگه رها برات مهم بود که… (حرفش را نیمهکاره رها کرد.) هما از روی صندلی بلند شد. چشمانش از اشک برق میزد. — فکر نمیکردم اینقدر از رها بدت بیاد… ایرج سرش را بلند کرد. صدایش گرفته بود. — من از رها بدم نمیاد. من… رها رو دوست دارم. هر کاری از دستم بر بیاد براش میکنم… اما… اما به عنوان بیمارم، نه دخترم! هما لحظهای ساکت ماند. بعد با نگاهی سرد، گفت: — امیدوارم نظرت عوض بشه. و بیصدا، به سمت در خروجی رفت. سه روز از دیدار هما و ایرج گذشته بود. هما مضطرب و نگران بود؛ بیقرار، انگار منتظر خبری بود… شاید از طرف ایرج. رها در اتاقش آماده میشد که به کلینیک برود. از وقت MRIاش هم نزدیک به یک ماه گذشته بود. کیفش را برداشت، کلاهش را سر کرد و به سمت در رفت. همین که در را باز کرد، سام آنجا ایستاده بود. — داری میری؟ — آره، دیرم شده. الان ترافیک ولیعصر افتضاحه، ممکنه دیر برسم. سام با نگرانی گفت: — مطمئنی نمیخوای همرات بیام؟ رها نگاهی به او انداخت: — نه بابا، لازم نیست. یکیدو ساعت بیشتر طول نمیکشه. تو هم اگه بیای اونجا فقط معطل میشی. مگه قرار نبود با فربد و امیر بری؟ سام دستش را گذاشت روی شانههای رها: — چرا، میریم… ولی شب. رها لبخندی زد: — تا اون موقع برمیگردم. فعلاً خدافظ. سام صورتش را بوسید: — برو عزیزم. مواظب خودت باش. تموم شدی، زنگ بزن. رها با عجله از پلهها پایین آمد و به سمت درِ راهرو رفت. ریموت را زد، سوار ماشین شد و آرام از حیاط خارج شد.1 امتیاز
-
پارت پنجاه و نه ایرج بلافاصله پرسید: — چیزی شده؟ رها حالش خوبه؟ هما سریع جواب داد: — نه، نه… خوبه. نگران نباش. (مکث کوتاهی) — خودم باهات کار دارم. باید ببینمت. ایرج کمی مردد شد، اما بعد گفت: — باشه. کی و کجا؟ هما نفس عمیقی کشید. — عصر، ساعت شش. آدرس رو برات لوکیشن میفرستم. — باشه… منتظر لوکیشناتم. تا ساعت شش، هما بیقرار و مضطرب بود. مدام به ساعت نگاه میکرد، دستهایش را به هم میفشرد و در ذهنش دیالوگهایی را که قرار بود بگوید، مرور میکرد. بالاخره به کافه رسید. از ماشینش پیاده شد، نفس عمیقی کشید و به سمت در ورودی رفت. فضای نیمهساکت و خنک کافه کمی از اضطرابش کاست. میز رزروشده را پیدا کرد و نشست. لیوان آبی سفارش داد و دستهایش را دور آن حلقه کرد. چند دقیقهای بیشتر نگذشته بود که ایرج وارد شد. نگاهی در فضای کافه انداخت و بهسمت او رفت. آرام نشست و بعد از سلام و احوالپرسی کوتاه، مستقیم پرسید: — حالت خوبه هما … چیزی شده ؟ چی شده که گفتی باید ببینمت؟ هما مکث کرد. لبهایش را تر کرد. لیوان آب را برداشت، جرعهای نوشید و گفت: — آره، باید حضوری میگفتم… چون تلفنی نمیتونستم هما نفس عمیقی کشید، اما صداش هنوز میلرزید: — حرفهایی هست که سالهاست ته دلم مونده، سالهاست که میخواستم بهت بگم… حتی همون سالی که از هم جدا شدیم، وقتی رفتم آلمان… مکث کرد. انگار گفتن جمله بعدی جون میخواست. — ولی نشد. نمیدونم… شاید قسمت این بود که اینا همه توی دلم خاک بخوره. ایرج با چهرهای گرفته، فقط نگاهش میکرد. ساکت، منتظر. هما سرش رو پایین انداخت، بعد بالا آورد. صداش حالا خفهتر بود: — اون سال… همون سالی که از هم جدا شدیم… من باردار بودم، ایرج. مکث کرد. انگار خودشم هنوز باور نمیکرد. — رها رو توی شکمم داشتم. خودمم نمیدونستم. پنج ماه گذشته بود… وقتی فهمیدم، دنیا دور سرم چرخید. نگاهش رفت به جایی دور، به سالهایی که گذشته بود. — اولش تصمیم گرفتم سقطش کنم. واقعاً میخواستم. حالم خوب نبود، شرایط روانیم بههم ریخته بود… سام کالیفرنیا بود ، منم تنها تو یه کشور غریب… صدای هما شکست. — ولی نتونستم. نتونستم، ایرج… قلب رها توی شکمم میزد. اون موقع دیگه پنجماهه بود. نمیتونستم ازش بگذرم… من یه مادر بودم، هرچی هم که شکسته بودم… هما دستهاش میلرزید. صداش بغضدار بود، اما انگار حالا دیگه گریزی از گفتن نداشت. — وقتی رها به دنیا اومد، میخواستم بهت بگم… به خدا میخواستم. اما اون موقع شنیدم رفتی کانادا… ازدواج کردی. بغضش ترکید. با صدایی شکسته ادامه داد: — یه سال بعدش من با اردشیر آشنا شدم… ازدواج کردیم. اشک از گوشهی چشمش سر خورد. دستمالی برداشت، ولی دستهاش هنوز میلرزید. — من اردشیر رو دوست داشتم. نمیخواستم دوباره زندگیم از هم بپاشه. بهش نگفتم. هیچوقت نگفتم که بعد از جدایی از جمشید، با تو ازدواج کرده بودم. چون اردشیر رها رو مثل دختر خودش دوست داشت… نمیخواستم چیزی خرابش کنه. میفهمی؟ نفسش به شماره افتاده بود. — کمتر از یه سال بعد، اردشیر مریض شد… دیگه درمان جواب نمیداد. قبل از مرگش، همه داراییشو به اسم رها کرد. — رها دو سال و نیمش نشده بود که برگشتیم ایران. هما دستهاش رو به هم فشار داد. — به جمشید التماس کردم. خواستم توی شناسنامه، اسمش رو جای اردشیر بذاره… فقط برای اینکه رها ندونه پدرش مرده. برای اینکه یه کسی باشه که براش پدر باشه. — جمشید قبول نمیکرد، ولی به خاطر سام، راضی شد. با فامیلی خودم براش شناسنامه گرفتم. مکث کرد. نگاهش به ایرج بود. صدایش حالا به نجوا رسیده بود: — نه جمشید، نه سام… هیچکدوم نمیدونن. رها… — رها دختر توئه، ایرج. ایرج تا آن لحظه فقط نگاهش میکرد. بیصدا. مات. هیچچیز نمیگفت. حتی نفس نمیکشید. هما گفت: — ایرج… صدامو میشنوی؟ ایرج، با نگاهی پر از درد و ناباوری خیرهاش کرد. — یعنی چی هما؟ الان انتظار داری این حرفهاتو باور کنم؟ هما با صدایی لرزان گفت: — تو فکر میکنی من دروغ میگم؟ چی فکر کردی راجع به من؟ باور نمیکنی؟ بیا… آزمایشهام هست، تاریخ بارداریم هست… بخوای آزمایش DNA هم رو بده تو که بهتر از هرکسی این چیزا رو میفهمی… ایرج ناگهان صدایش را بلند کرد. دستهایش را مشت کرده بود: — این همه سال چرا سکوت کردی؟ ها؟ چرا همون موقع که میخواستی بری آلمان، چیزی نگفتی؟ چرا حالا، بعد از اینهمه سال، اینا رو میگی؟ هما نفسش را گرفت، لرزان گفت: — گفتم نمیدونستم. وقتی فهمیدم، رها پنجماهه تو شکمم بود، نمیتونستم… نمیتونستم سقطش کنم… ایرج با خشم، پوزخند تلخی زد: — چقدر اصرار کردم هما… گفتم همهچی رو حل میکنیم، چقدر التماس کردم بمونی. ولی نه… مرغت فقط یه پا داشت. شش ماه هم نکشید که جدا شدی یادت رفته اون روزی که گفتی «من هر وقت بخوام، ازت جدا میشم»؟1 امتیاز
-
پارت پنجاه و هشت نصفشب بود. صدای یکنواخت و آرام اسپیلت تو سکوت اتاق میپیچید. سام بین خواب و بیداری بود که صدای خفهای شنید. اول فکر کرد خواب دیده… اما نه. صدای دیگهای اومد، انگار یکی داشت بالا میآورد. چشمهاش باز شد. نشست. چند لحظه گوش داد، بعد با قدمهایی سریع اما بیصدا خودش رو به اتاق رها رسوند. در رو باز کرد. نور کمرنگ اتاق فقط سایهها رو روشن میکرد. رها جلوی درِ سرویس بهداشتی روی زمین نشسته بود. تکیه داده بود به دیوار. رنگش پریده بود، چشمهاش پر از اشک، دستهاش رو گرفته بود دور سرش، انگار درد میپیچید توی تنش. سام همونجا، پشت در، وایساد. چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد با صدایی که بغض توش پنهون بود، آروم گفت: — داری چی کار میکنی با خودت…؟ رها از شدت درد گریه میکرد جوابی نداد آروم زیر بازوش را گرفت، کمکش کرد تا راه برن و روی تخت بنشینه. رها میلرزید. حرف نمیزد. فوری قرصش را آورد. بدون کلمهای، قرص را توی دهنش گذاشت لیوان آبی که همیشه کنار تخت بود به لبهایش نزدیک کرد رها با حرکتی کند و بیجان خورد. سام برگشت، چشمبند رو از کنار تختش برداشت. آرام روی چشماش گذاشت، کمکش کرد دراز بکشه. بعد، کنارش نشست. یه لحظه دستهاش رو توی هم قفل کرد، سرش پایین،بود بعد، سر بلند کرد. صدای هنوز بغضدارش، ولی نرمتر شد: — چند بار گفتم با مامان بحث نکن، ها؟ چند بار؟ ولی باز کلهشقی میکنی، کارِ خودتو میکنی… لحظهای سکوت کرد. نگاهش روی صورت رها ثابت موند. اشکهای رها از زیر چشمبند سرازیر شدن، بیصدا. چونهاش میلرزید. سام دستش رو بالا آورد، آروم اشکهاش رو پاک کرد. رها هنوز ساکت بود. سام خم شد. انگشتهاش رو گذاشت روی شقیقههای رها. شروع کرد به ماساژ دادن. حرکاتش آروم و منظم بود، شبیه کسی که میخواست با نوک انگشتهاش درد رو از ذهنش بیرون بکشه. با صدای آرامی، همزمان با ماساژ، گفت: — خیلی ازت دلخورم، خیلی… ولی نمیتونم بیتفاوت بمونم. نمیتونم همینجوری نگاه کنم ببینم داری درد میکشی. رها ساکت بود. فقط صدای نفسهای نامنظمش شنیده میشد. شاید دیگه رمقی برای حرف زدن نداشت. لحظاتی بعد، نفسهاش کمکم منظمتر شدن. باد خنک اسپلیت افتاده بود روی تن رها. سام بیصدا، روتختی نازک رو تا زیر چونهاش بالا کشید. بعد، سر خم کرد. پیشونی رها رو بوسید. بلند شد، یهلحظه نگاهش کرد، بعد آروم از اتاق خارج شد. دو روز گذشته بود. خانه آرامتر شده بود، اما درونِ هما نه. در اتاقش نشسته بود، بیقرار، نگران. نگاهش گاهبهگاه روی گوشیاش میافتاد، اما دوباره نگاهش را میدزدید. چند بار شمارهی ایرج را گرفت. هر بار، قبل از زدن دکمهی تماس، دستش لرزید… دلش لرزید. پشیمان شد. اما این بار فرق داشت. نفس عمیقی کشید، پلکهایش را بست، و بالاخره تماس را گرفت صدای بوق آرامِ تماس در گوشش میپیچید. هر ثانیه کش میآمد. بالاخره گوشی آنطرف خط برداشته شد. — الو؟ هما؟ هما لحظهای مکث کرد. انگار باید نفسش را از تهِ دل بالا میکشید. — سلام ایرج… خوبی؟ حالت چطوره؟ صدایش آرام بود، اما لرز نامحسوسی در واژهها پنهان بود. —بد نیستم. تو چطوری؟ چند ثانیه سکوت افتاد.هما گوشی را در دست جابهجا کرد، انگار به خودش جرئت میداد. با صدایی کمی محکمتر گفت: — ایرج… باید همدیگه رو ببینیم. حضوری.1 امتیاز
-
پارت سی ویک خانه – شب ماشین داخل حیاط پارک شد. هردو وارد خانه شدند هما تلفنی صحبت میکرد، —بعدا بهت زنگمیزنم مهرناز جان فعلا خداحافظ رها وسام سلام کردند خستگی اش را بهانه کرد و بدون معطلی گفت : خیلی خسته ام ،خوابم میاد شب بخیر به طرف پله ها را افتاد هما با چشم به سام اشاره کرد چیشده؟ —سام با اشاره گفت هیچی سپس بطرف آشپزخانه رفت شیر آب را باز کرد ولیوان آب را پرد و سرکشید به طرف هما برگشت روی مبل نشست هما — خب بگو چی گفت دکتر؟ سام نگاهش جدی شد. — تشخیص اولیهش میگرن با اورا بود ولی گفت ناحیهای از مغز رها که از قبل هم خونرسانی ضعیفتری داشته، حالا ممکنه در برابر استرس یا فشارهای عصبی، بیشتر آسیبپذیر شده باشه اگه کنترل نشه، احتمال داره شدت حملات میگرنی بیشتر بشه. فعلاً باید دارو رو شش ماه مصرف کنه ،تا ام ار ای بعدی نگاه هما پر از اضطراب شد. سام مکث کرد. دکترگفت چیز حادی نیست ولی باید تحت نظر بمونه تا بعدها به مشکلی جدی تبدیل نشه. —هما :خدا کنه همینطور باشه سام این را بیشتر برای اطمینان خاطر مادرش گفت اما نگران بود خیلی در ذهنش طوفانی میوزید؛ صدای دکتر هنوز در گوشش میپیچید: اگه کنترل نشه، احتمال داره شدت حملات میگرنی بیشتر بشه وخطرناک باشه ترس لحظهای رهایش نمیکرد کاش دردش بیشتر نشه،اون هنوز نوزده سالشه.کمرنج و درد کشیده اینم بیاد روش نفسش گرفت. صدای هما رشته افکارش را پاره کرد —چای میخوری عزیزم — ن مامان جان — راستی، مامان دکتر رها اسمش ایرج خیامی بود. وقتی داشتیم میرفتیم، بهم گفت: “به مادرت سلام برسون.” تو میشناسیش؟ هما جا خورد، اما سریع خودش را جمع کرد. — نه… نه یادم نمیاد. شاید اشتباه گرفته —سام لحظهای به چشمهای مادرش خیره شد. چیزی نگفت.بلند شد. — میرم بالا کاردارم چندتا ایمیل هست باید چک کنم شببهخیرمامان —شبت بخیر پسرم1 امتیاز
-
پارت سی ام *** سام آرام به سمت طبقه بالا رفت. در اتاق رها که باز کرد، هما را دید که روی صندلی کنار تخت نشسته بود. رها خوابیده بود؛ آرام و بیحرکت، پلکهایش بسته بود. هما با نگاهی نگران به سام گفت: «چرا دیر برگشتی؟» سام با لحنی آرام جواب داد: «یه تماس کاری بود… مجبور شدم جواب بدم.» هما با مهربانی پرسید: «حالت خوبه؟» سام نگاهی به او نکرد و به سمت پنجره رفت. کمی مکث کرد و گفت: «آره، خوبم.» سپس با صدایی جدی ادامه داد: «من پیشش هستم، مامان. تو برو خونه استراحت کن.» هما کمی مکث کرد، بعد سر تکان داد و با لبخندی پر از نگرانی گفت: «باشه، مراقبش باش.» با رفتن هما ، اتاق در سکوتی سنگین فرو رفت . سام ماند؛تنها با رها که در خوابی عمیق آرام گرفته بود ؛ودلی که ازشدت نگرانی وبغض،انگار تا مرز شکستن پیش رفته بود **** رستوران – خیابان ولیعصر نور ملایم، صدای آرام موسیقی، فضا را آرام کرده بود. سام مقابل رها نشسته بود. هر دو ساکت غذا میخوردند. سام آرام گفت: — چرا انقد تو فکری دکتر گفت که چیز نگرانکنندهای نیست. فقط باید مراقب باشی. داروهات رو مرتب بخوری، استراحت، خواب، دور از استرس همین .. رها با قاشق در ظرفش بازی میکرد. بعد آرام گفت: — نه تو فکر نیستم اما دروغ میگفت سام، لبخند زد. نگاهش را محکم در چشمهای رها دوخت. — تا من هستم، هیچچی نیست که بخوای ازش بترسی. خودم هواتو دارم، خواهر کوچولوی من. رها، لبخند محوی زد. بعد سرش را پایین انداخت مشغول خوردن غذایش شد .1 امتیاز
-
پارت بیست ونهم دکتر ادامه داد: — چیزی که نگرانکنندهست، اینه که ممکنه اون ناحیهای که از قبل خونرسانی ضعیفتری داشته، حالا در معرض آسیب جدیتر باشه. اگه این اتفاق افتاده باشه، ممکنه بعد از این، با هر بار حملهی میگرنی، شدت سردردها بیشتر بشه. و هر بار، احتمال خونریزیهای داخل بینی وجود داشته باشه و مزمن بشه سام دستهاش مشت شدند روی زانوهاش لب پایینش رو گاز گرفت نمی توانست درست نفس بکشد گفت: — یعنی… ممکنه هر بار که درد میگیره، خطر بیشتری تهدیدش کنه؟ دکتر با صدایی آرام و محکم گفت: — عزیزم هنوز چیزی قطعی نیست. باید وقتی وضعیت عمومیاش بهتر شد، فوراً MRI بگیریم. اون موقع میتونم نظر دقیقتر بدم. سام بلند شد. انگار پاهاش میلرزیدن.نگاهش خیره به جایی نامعلوم بود ایرج از پشت میز بلند شد روبه روی سام ایستاد هردو بازوش رو گرفت و گفت: — سامی جان لطفاً به هما چیزی نگو. الان زمانش نیست. خودم بعداً، وقتی مطمئنتر شدم، باهاش حرف میزنم. چند لحظه ساکت موند، بعد با صدایی گرفته گفت: — نه نمیگم. اگه اتفاقی بیفته، خودم هیچوقت خودمو نمی بخشم — لبخندی ملایمی زد و گفت ؛نمیفته . خیالت راحت باشه فقط الان لازم نیست اضطراب اضافه بشه. سام بدون جواب، از اتاق خارج شد. صدای بسته شدن در، در راهروی خلوت پیچید. چند قدمی رفت، اما ایستاد. نفس عمیق کشید. دلش نمیخواست دوباره برگرده بالا. نمیخواست مادرش، از نگاهش، از لرزش صداش، چیزی بفهمه. قدمهاش رو تند کرد، و بیصدا به سمت حیاط بیمارستان رفت… **** بیرون مطب هوا کاملا تاریک شده بود باد سردی می وزید رها با نگاه پایین، قدمزنان کنار سام میرفت. سام هم در سکوت، فکرش میان حرفهای دکتر، نگاه رها، و آن جملهی آخر گیر کرده بود. به سمت ماشین حرکت کردند برای لحظهای مکث کرد. با تردید نگاهش را به خواهرش انداخت. — بریم شام بخوریم؟ حالوهوامون هم عوض شه رها، آرام سر بلند کرد. خسته، ولی لبخند کمرنگی روی لبش نشست. — باشه. سام گوشیاش را از جیب درآورد. تماس گرفت. — سلام مامان. آره… رفتیم دکتر. حالا میام خونه، میگم چی شد. من و رها شامو بیرون میخوریم . تو هم شام بخور… نگران نباش. باشه، فعلا1 امتیاز
-
پارت بیست و هشتم ***** هوای اتاق هنوز سنگین بود. هما، کنار تخت رها ایستاده بود. دستی به پیشانی باند پیچی دخترش کشید وگفت: — قربونت برم… زود خوب می شی به هیچی فکر نکن رها با صدایی ضعیف جواب داد: — خوابم میاد… — بخواب دخترم استراحت برات خوبه —رها چشمانش را بست سام کنارش نشسته بود و دست رها را گرفته بود حرفی نزد هما نگاهی کوتاه به سام انداخت و آرام گفت: — خیلی خستهای، برو خونه استراحت کن من پیشش می مونم سام سری تکان داد: — نه خسته نیستم .میرم پایین یه قهوه بگیرم، برای تو هم بگیرم ؟ —هما :نه مرسی سام خم شد بار دیگر رها را بوسید: الهی من قربونت برم از اتاق بیرون رفت. راهرو خلوت بود، صدای قدمهایش در سکوت بیمارستان طنین میانداخت. مستقیم رفت سمت اتاق پزشک.در زد دکتر خیامی پشت میز نشسته بود. نگاهی کوتاه به سام انداخت و لبخند آرامی زد: — بشین سامی جان سام، بیمقدمه پرسید: — دکتر راستش… میخوام بدونم وضعیت رها چطوره دقیقاً چه خبره. میدونی که طاقت پیچوندنم ندارم. دکتر خیامی لحظهای سکوت کرد. انگار دنبال واژهی درستی میگشت که نه امید واهی بده، نه بیش از حد تلخ باشه پلک زد و بعد با صدایی شمرده گفت: — عمل موفقیتآمیز بود. خونریزی مهار شد و از لحاظ جراحی، رها از مرحلهی حاد گذشته. اما سام اخم کرد.حالش از شدت اضطراب به هم ریخته بود. —اما چی دکتر ،؟ خودت می دونی این یکی دوسال قبل میگرنهاش جدی تر شد .اون موقع سعی کردیم با دارو وتغییر سبک زندگیش کنترلش کنیم. قبلا هم بهت گفته بودم هرچه استرس کمتر باشه براش بهتره ولی الان، با این ضربهای که به ناحیهی قاعده جمجمه خورده، نگرانی من بیشتر شده. نفسش گرفت .یعنی چی دکتر ؟1 امتیاز
-
بخش اول:تو پیدا شدی سال ها میگذرد اما من، هنوز همان دختر بچه کودکیم هستم. همانی که کنارش بودی، همبازیش بودی، همانی که حالا خاطراتش را میگویی. چقدر بوی قلیان مادربزرگم در آن روز ها خوب بود! حتی عطر بهار هم خوب بود، ماهی های قرمز توی تنگ کوچک هم، صفای دیگری داشتند. یادت می اید؟ یا تو مرا به دست باد داده ای؟ من دوستت داشتم، همان چشم های گردت را که زل زل به من نگاه میکردند، همان موهای اشفته ات را ! من همان خانه قدیمی را میخواستم، همان عیدهایی که بوی قلیان می امد، همان بادام خاکی های ته جیب های پدر بزرگم را! همان وقت ها که توهم بودی و بی دغدغه نگاهت میکردم. همان وقت هاکه به قول تو بچه بودیم و نمی فهمیدیم و فقط فکر میکردیم، باید یکی را بخواهیم شاید من تورا میخواستم، من همان موقع ها هم میخواستم در بازی یار تو باشم! همان روز هایی که با گریه خانه مادر بزرگ میماندم تا تو باشی و بازی کنیم. نمیدانم تو متوجه من بودی؟اصلا نگاهت به چشم های براقم که وقتی تورا میدیدم، برق میزدند می افتاد؟ شایدهم من زیادی خیالباف بودم توحتی نگاهم نمیکردی چه برسد راجب من نظری داشته باشی. ان روز هایی که چاقاله بادام هارا در جیب هایمان میچپاندیم و بدو بدو میامدیم خانه و نمک میزدیم میخوردیم. من زود بزرگ شدم یا تو دیگر نیامدی؟کدام یک؟ نباید تورا سرزنش کنم، من بزرگ شدم، دیگر عید ها گریه نکردم که بمانم. دیگر ماهی هارا ندیدم بوی قلیان اذیتم میکرد کسی دیگر برایم بادام خاکی نمی اورد. اری من دیگر خاکسترم را به باد دادم! رفتم تا فراموش شوم. الان هم که دیگر نه من ان دختر بچه کودکیم نه تو ان پسر بچه تخس. الان بزرگ شده ای برای خودت برو و بیایی داری. اما من هنوز هم گاهی نگاهم روی تو هرز میرود گاهی در دلم میگویم کاش من و تو کنار هم بودیم اما..... بگویم قسمت که دروغ گفته ام همه اش تقصیر من بود. الان هم نمیخواهم زیاد درگیرتوشوم. خواهش میکنم پایت را از خیالم پس بکش. نگذار یک عمر حسرت بخورم، من ضعیفم، پوچم شاید نتوانم تورا کنار او ببینم. شاید بشکنم و هزار تکه شوم! خواهش میکنم از خیالم برو بیرون. برو از من دور شو تواگر سهم دیگرانی برو در خیال انها باش، من دیگر سینه ام گورستان شده، جا ندارد که تورا دفن کنم! پابه این گورستان نگذار! مثل همان روز اخر، دست تکان بده و برو. میدانم که اگر بشود باید تورا ببینم و دم نزنم. اما نمیتوانم به خودم، به همه خیانت کنم. من ادم این حرف ها نیستم، فقط توی خودم میریزم و هزار بار زنده به گور میشوم! هزاربار دلم را سنگسار میکنم تا تو بروی. نه من سهم توبودم نه تو.1 امتیاز
-
پارت بیستم سام (آهسته اما جدی): — مامان… امروز رها رفته بوده دکتر مغز و اعصاب میدونستی ؟ هما (متعجب): — دکتر؟! نه… من که خبر نداشتم. (کمی با دلخوری) رها که به من چیزی نمیگه، همه حرفاشو به تو میزنه، نه من… سام با قاشق بازی میکند. نگاهش جدیتر میشود. سام (با صدایی کشدار و دلخور): — ماماااان… ، به جای اینکه بهش نزدیکتر بشی روز ب روز با رفتارات ، داری ازش دور میشی. چون نمیفهمیش، مامان. (مکث. صدای نفس سام سنگینتر میشود) هما (کمی دفاعی و بلندتر): — من؟! یا اون؟ سام (با نگاهی محکم و تأکیدآمیز، آرام): — معلومه تو. رها هنوز بچهست. فقط نوزده سالشه. چرا نمیخوای بفهمی؟ الان تو بحرانیترین سنشه… بیشتر از هر وقت دیگهای به حمایت و محبتت نیاز داره. که خودشو باور کنه ، یاد بگیره چی براش درسته چی نه، انقدر قوی باشه اگه همهچی بهم ریخت، بتونه از پسش بربیاد.که اگه یه روز دوباره دل بست و دلش شکست بتونه خودش جمع کنه نه اینکه بترسه بدتر بشکنه می فهمی مامان!!! من که همیشه اینجا نیستم کنارش باشم… (دست از غذا خوردن میکشد. اشتهایش کور شده.) هما ساکت میشود. سپس، آرام و کمی دلشکسته: — تقصیر خودشه… این همه تلاش میکنم، باز میره تو غار تنهاییش… سام نفسش را آهسته بیرون میدهد. سکوت میکند. ادامه نمیدهد. بحث کردن بیفایده بود. از پشت میز بلند میشود. هما نگاهی به او میاندازد. هما: — چرا شامتو نخوردی؟ سام با صدایی خشک: ـ سیر شدم مامان، مرسی… خیلی خوشمزه بود. ـ خستم، میرم بالا. هما: ـ چاییتو بیارم بالا؟ سام: ـ نه مامان، شببهخیر.1 امتیاز