تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 06/05/2025 در همه بخش ها
-
1 امتیاز
-
بخش دوم لطفا برو بازهم ساعت ۱۲ شب است. نمیدانم چه مرگم شده، نه میتوانم دست بکشم نه ادامه بدهم، میان انبوهی سردرگمی، پریشانی، من فقط یک کلام دارم، دلم گرفته. من، نه تو را خواستم، نه بوی تنت را! پس چرا بی دعوت و یاالله به قلبم وارد شدی؟ فقط خودت بگو، من با این حرف های دلبرت چه کنم؟ بی انصاف لاقل دلبری نکن، همینکه هستی خودش کلی بیشتر از ظرفیت من است. اما من نمیخواهم باشی، نمیخواهم قلبم تند تند بتپد، نمیخواهم لبخند بزنم، نمیخواهم فکرم برای تو باشد. کاش میشد برگشت به عقب، شاید هیچ وقت نمی رفتم. اما نه من صدبار هم که بگردم، قسمت تو نمیشوم، سرنوشت من دور از حوالی توست. تو محال نبودی، اما من کسی را در سرنوشتم داشتم که حتی اگر صد بار هم برگردم عقب باز او فرصت نفس کشیدن هم نمیدهد، بی کله و کله شق است. او مثل تو نیست، فقط من را خواست، بدون اینکه بخواهد اعتماد کند، بدون اینکه فکر کند، نمیدانم این کارش درس بود یا اشتباه! اما من فقط همین را میدانم که من، سهم تو نبوده و نیستم! اما...اما این اما ها بد است، این هاست که کار را خراب دارد، شاید تو نباید می امدی، شاید هم من زیادی بی جنبه ام. مگر میشود بدانی کسی سهمت نیس، حقت نیس باز هم بخواهیش؟ من بی منطق تر از این حرف ها هستم، کاش تو وابسته من نشوی! وابسته خل بازی هایم! قلبم درد میکند، حال الان من، حال ان ماهی است که میخواهد بر خلاف اب شنا کند. دلم میگوید اری، عقلم میگوید نه ! چقدر این شنا کردن سخت است، چقدر خود دار بودن سخت است. راهی نیست، غیر ویران شدن، غیر خرابات شدن، راهی نیست. من تمامم نابود است، خشت خشتم شکسته.1 امتیاز
-
اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢 راز پسر همسایه منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @Alen از نویسندگان خوش قلم انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: تخیلی، ترسناک 🔹 تعداد صفحات: 111 🖋🦋خلاصه: صدای قدمهام توی این سکوت کشدار میپیچید، ولی یه چیزی تو هوا سنگینی میکرد. یه چیزی که از تاریکی اون شب هم وحشتناکتر بود… 📖 قسمتی از متن: یه حسی تو دلم پیچید. یه چیزی که اسمشو نمیدونستم. اون موقع هنوز خبر نداشتم، سینا فقط برای همسایگی نیومده بود 🔗 برای مطالعه داستان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/06/05/دانلود-داستان-راز-پسر-همسایه-از-الناز-س/1 امتیاز
-
پارت بیستوپنجم باد داغ لسآنجلس از لابهلای درختان خشک و دیوارهای بتنی میدان تمرین عبور میکرد و خاک نرم کف زمین را مثل مه در هوا پخش میکرد. آفتاب، مستقیم از آسمان بیابر میتابید و سایهای کوتاه از هرکداممان بر زمین انداخته بود. سومین مسابقه اعلام شده و سختترینشان بود؛ مبارزهی تنبهتن. همراز، با قدمهایی شمرده وارد میدان شد، موهایش را بسته بود، چهرهاش بیحالت اما چشمانش خشمگین بودند؛ لب پایینش را به آرامی میگزید، انگار آماده بود برای نبردی بیرحم، بیتوقف. از آنطرف، نوح وارد شد؛ لباس مشکی چسبان نظامی به تن داشت، با شانههایی باز و چشمانی آرام، مثل دریا در شبهای بیباد بود اما چیزی در نگاهش موج میزد... چیزی شبیه تردید. صدای داور مثل پتک کوبیده شد روی میدان: – «شمارهی هفت، نوح... در برابر شمارهی بیست و یکم همراز.» همراز نفسش را بیرون داد، خودش را در وضعیت آماده قرار داد؛ مشتهای گرهکردهاش را بالا آورد و قدمی جلو رفت، او منتظر بود. اما نوح، با چشمانی آرام فقط نگاه میکرد، دفاع میکرد، اما حمله نه. اولین ضربه را همراز زد؛ مشت محکمی به سمت قفسهی سینهاش، که با انحراف کمرش جاخالی داد. ضربهی دوم، از چپ، نوح عقب رفت، یک بار، دو بار... اما باز هم دفاعی نکرد و نه عکسالعملی نشان داد و نه ضربهای زد. – چته؟ چرا حمله نمیکنی؟ صدایش بلند شد اما نوح فقط آرام نگاهش کرد، در یک لحظه، همراز با یک فن سریع، زانوی نوح را نشانه گرفت و او افتاد روی زمین، اما بلافاصله بلند نشد. نشسته، به او نگاه میکرد. باد، باز هم خاک را بلند کرد، سکوتی افتاد میان نفسهای بریده و زمینِ گرم. – دستکم نگیرم نوح. فکر نکن چون زنم، نمیتونم خوردت کنم. صدایش خش داشت. نه از خشم، که از انتظار؛ از زخم غرور، نوح بالاخره حرف زد اما صدایش آرام بود، با تهمایهای از چیزی خاموششده: – همراز... من باهات نمیجنگم چون نمیخوام توی این مسیر، اولین چیزی که میشکنی خودت باشی. ابروهای همراز بالا رفتند و نگاهش تیز شد. – چی؟ نوح بهآرامی از جایش بلند شد، نگاهش حالا نرمتر بود، اما آن مه درونش هنوز جا داشت. – تو ضریفی، همراز. نه چون ضعیفی، بلکه چون زلالی؛ قلبت هنوز مثل شیشهست. اگه ترک بخوره... دیگه نمیدرخشه. لحظهای سکوت همهچیز را در خود گرفت؛، انگار حتی خورشید هم ایستاده بود تا این دیالوگ شنیده شود. همراز تکان نخورد اما مشتهایش هنوز بسته بودند؛ ادر چشمانش، برق خشم با درخششی دیگر جایگزین شد. نفسش را آرام بیرون داد. و عقب رفت، چند قدم بعد، پشت کرد و از میدان بیرون رفت. نوح همانجا بیحرکت ماند، و داور، با صدایی که چیزی از معنای واقعی مسابقه نمیفهمید، فریاد زد: – «برنده: شمارهی هفت، نوح.» اما هیچکس واقعاً برنده نبود، نه وقتی دلها هنوز از هم بیخبر بودند. نه وقتی تازه داشتند به هم نزدیک میشدند...1 امتیاز
-
فصل دوم قسمت سوم ناگهان، از دل درختان تاریک، صدای خِشخشهای سریع آمد. مثل اینکه چیزی میدوید. نه یکی، نه دوتا—دهها. همه از جهات مختلف. مه حرکت کرد. حالا روشنتر میدیدند. آنها در محاصره بودند. موجوداتی با بدنهایی از چوب خشک، پوست ترکخورده، اما چشمهایی که انسان نبود؛ انگار آتش پشتشان زبانه میکشید. دندان داشتند. زیاد. و صداهایی در گلویشان که بیشتر از جیغ، شبیه خنده بود. ریو فریاد زد: - بدو! همه شروع به دویدن کردند. نایا ماند، لحظهای فقط نگاه کرد، اما لیا او را کشید. درختها حرکت میکردند. ریشهها از زمین بیرون میزدند. یکی از آن چیزها از بالای شاخهها پرید، درست جلوی میلو فرود آمد. میلو چرخید، با چاقویش ضربه زد، اما پوستش مثل سنگ بود. ایرا فریاد زد: - از راه آب برید! کنار تختهسنگ، یه مسیر آبه! همه به آن سمت دویدند. نفسنفس، هجوم. یکی از موجودات نزدیک شد، اما ایرا برگشت، بطری بنزین کوچکی از کولهاش درآورد و پرتش کرد. ریو فندک زد. انفجار کوچکی رخ داد. مه، شعلهور شد. جیغ یکی از آن موجودات، گوشها را کر کرد. اما درست وقتی رسیدند به مسیر رود، ریو ناگهان ایستاد. همه متوقف شدند. روبرویش، مادرش ایستاده بود. لبخند میزد. همون لبخندی که تو ذهنش مونده بود. - پسرم، اینجا چیکار میکنی؟ همه نگاه کردن. اما چیزی نمیدیدند. فقط ریو بود که خشکش زده بود. چشمش پر اشک شده بود. نایا جلو رفت، دستش را گرفت. - ریو، هیچی نیست اونجا. ببین منم. فقط تو داری میبینیش. اما صدا ادامه داد: - بیا، خستهای؛ تو لازم نیست بجنگی دیگه، فقط بیا پیشم. ریو قدم برداشت، نایا فریاد زد: - نه! ایرا از پشت لباسشو گرفت، کشید عقب. در لحظهای که عقب کشیده شد، سایهای به شکل مادرش تغییر کرد… دهانش باز شد… دهانِ بازِ خیلی بزرگ… و غیب شد. سکوت شد. سایان نفسنفس میزد. - دارن ذهنمون رو هم میگیرن.1 امتیاز
-
فصل دوم قسمت دوم لحظهای که آخرین نفر از در عبور کرد، صدای بسته شدن سنگینش پشت سرشان پیچید. سکوت. فقط صدای قدمها بود. برگهای پوسیده زیر پا خشخش میکردند. هوای مهآلود، سرد و مرطوب، انگار تا استخوان نفوذ میکرد. هیچکس چیزی نمیگفت. همه میدانستند که حالا بازی واقعاً شروع شده. ایرا کنار ریو قدم برمیداشت، یک دست روی بازویش گذاشته بود تا سایان تعادلش را حفظ کند. اما سایان هنوز در شوک بود. چشمانش باز شده بودند، اما خیره، بیفروغ، انگار چیزی درونش شکسته بود. لیا با صدای لرزان پرسید؟! - اینجا دیگه کجاست؟فرق کرده جنگل انگار! نایا به اطراف نگاه کرد. درختها عجیب بودند. خمشده، پیچخورده، مثل استخوانهایی که از زیر خاک بیرون زده باشند. هیچ پرندهای نبود، هیچ صدایی، به جز نفسهایشان. ریو آروم گفت: - مسیر رو پیدا کنیم، تا وقتی زندهایم، راهی هست. اما صدای زمزمهای، ناگهان از دل درختان بلند شد. زمزمهای مرطوب، خشدار، انگار کسی با گلوی بریده دارد حرف میزند. همه ایستادند. نفسها در سینه حبس شد. از میان مه، چشمهایی ظاهر شدند. قرمز. ساکت. نزدیک. خیلی نزدیک. ریو دستش را بالا آورد، اشاره کرد که همه عقبتر بروند. اما خیلی دیر شده بود. زمین زیر پایشان ترک خورد. گِل نرم شد و چیزی شبیه دست، از زیر خاک بیرون زد. نه یک دست انسانی… پنجهای با ناخنهای بلند. یکی از درختها تکان خورد. نه باد بود، نه حیوان. خودش حرکت کرد. لیا جیغ خفهای کشید. اینا... درخت نیستن! ایرا به سختی سایان را از زمین بلند کرد. ریو عقب عقب رفت، دست در جیبش، آماده، و در گوشهای نایا را دید؛ خشک شده، مات، با چشمانی که در تاریکی برق میزدند. نایا... برو، باید بدویم! اما نایا لب زد: - نه، نمیفهمی، ما هیچوقت از اینجا بیرون نمیریم. لحظهای سکوت. بعد نور ناگهانی آسمان را شکافت. انگار رعدی بیصدا از میان مه گذشت1 امتیاز
-
هیچ گاه برنگرد؛ اگر صدای گریه اش را شنیدی برنگرد! او به دنبال تو می اید و تو را غرق می کند! منتظر کودکان است! او منتظر فرصت است! همه ما او را می شناسیم! افسانه زنی که با لباس سفید، کنار زمین بازی گریه می کند تا کودکان را به دام بیاندازد. زنی که محلی ها می گویند کودکش را کشت. لایورونا، مادری که بعد از خیانت همسرش با عصبانیت کودش را در اب خفه کرد و خانه را به اتش کشید؛ اما بعد از خودکشی روحش ارام نگرفت. هنوز هم همین اطراف پرسه میزند. کمین می کند. روح او هرگز ارام نمی گیرد. درسایه ها به دنبال شکارش می خزد! با ظاهری فاخر، اندامی موزون و لباسی سفید پابرهنه، عروسک کودکش را در دست دارد و به دنبال جگر گوشه اش می گردد. مادربزرگ می گفت: "او از عذاب وجدان است که سرگردان شده. او نفرین شده و نمی تواند هیچ گاه به خانه بازگردد." هرسال درست زمانی که ماه برای دریدن روشنایی روز به ستیز با خورشید می اید ظاهر می شود. در کنار زمین بازی ناله می کند ، با خرسی در دست. برنگرد، اگر بوی اتش را بعد از ان پچ پچ های دیوانه وار شنیدی! تو رامی بیند به سمتت می اید و تو را غرق می کند. تو غرق خواهی شد هنگامی که لایورونا با نفرت به تو خیره شده با همان خرس و اتش گناهی که از خانه سوخته اش زبانه می کشد. افسانه ها می گویند، رانندگان را با زمزمه ها و نجواهای دلفریب گول می زند. او نیمه شب کودکان را به هنگام غرق شدن خورشید در افق شکار می کند. او لایوراناست شبح نفرین شده و گریان. همان مادر نالان. اگر زن سفید پوش را دیدی فرار کن. او از دوزخ برخواسته، اتشی که همیشه پشت سر او زبانه می کشد توهم نیست؛ بازتابی از جهنم درون اوست! با صدای گریه فریبش را نخور! تو غرق خواهی شد در سکوت مطلق رودخانه و سرمای استخوان شکن اب. ابی که از سحر لایورانا پدید امده و سرچشمه ان جز نفرت و تاریکی نیست.1 امتیاز
-
قسمت هفدهم همزمان با فریادهای بینامونشان از اتاق ریو، اونطرف، مه کمکم کنار رفته بود. ایرا، نایا و لیا، در سکوت سنگینی قدم برمیداشتن. هر قدم روی کاشیهای سرد و مشکی مثل کوبیدن پتک روی اعصابشون بود. چراغها این بار نه قرمز، نه سفید. خاموش بودن. فقط نور زردِ ضعیفی از راهرو میاومد. لیا با صدای گرفتهای گفت: فکر میکنین هنوز زندهان؟ ریو و سایان؟ ایرا ایستاد. به عقب برگشت. جز تاریکی چیزی نبود. دندوناشو روی هم فشار داد. اونا باید بیان، ریو قویتر از اونه که بذاره خودش گم بشه. نایا لبهاشو گاز گرفت. ساکت بود. اما لرزش دستش دیده میشد. راهرو داشت تموم میشد. یه درِ بزرگ فلزی ته سالن منتظرشون بود. به رنگ خاکستری کدر، مثل یه جایگاه انتظار. ساکت. بسته. ایرا نزدیکش شد و دستشو گذاشت روی صفحهی فلزی کنارش. صفحه روشن شد. یه صدای رباتی پخش شد: - سه بازمانده ثبت شد. انتظار برای تکمیل تیم، دو بازیکن باقی مانده. نایا عقب رفت. نشست روی زمین، خیره به تاریکی پشت سر. لیا زمزمه کرد: - شاید بازی نخواد همهمون زنده بمونیم. اما ایرا گفت: - نه، این بازی روانمونو میخواد، نه جنازهمونو. اگه بمیرن، بازی هم میبازه. سکوت. فقط صدای نفسهای خسته و قطرههایی که از سقف میچکیدن. نایا زیر لب گفت: - ریو، بیا بیرون، من هنوز باید چیزی بهت بگم، در تاریکی، جواب نیومد. ولی صدای تیک، تیک، تیکِ سیستم، نشونهی این بود که هنوز زندهان. و بازی هنوز تموم نشده. دمای هوای اتاق بازی دخترا انقدر اومده بود پایین، که کم کم داشت نفس هاشون کند میشد و تنگی نفس میگرفتن. روی دیوار ها که با کاشی های قرمز، بنفش درست شده بود از سرما ترک برداشته بود و بخار گرفته بود دخترا ته سالن بازی روی کاشی مشکی که حکم پایان بازی رو داشت منتظر پسرا مونده بودن.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
فصل اول بازی مرگ پارت شونرده ریو هنوز زانو زده بود. نفسهاش بریده بریده، دستاش دور سرش قفل شده بودن. تاریکی تو ذهنش میچرخید، و اون اعتراف، هنوز توی مغزش تکرار میشد. ولی وقتی سرش رو بالا آورد همهچیز تغییر کرده بود. نور دیگهای نبود. سقف، دیوارها، زمین، همه خیسِ خون بودن. قطرهقطره از شکافهای دیوار شره میکرد، مثل عرق مرگ،صدای چکچک خون توی سکوت طنین مینداخت. اما اون ترسناک نبود. ترسناک، اون چیزی بود که روبهروش ظاهر شد. نایا. نه یکی. دهها تا. همه با لباس همون روز توی مدرسه. همه با موهای آشناش. ولی... لبخند. اون لبخند لعنتی. لبهایی که تا نزدیکی گوشها دریده شده بودن. چشمهایی بیروح، سیاه، و خالی. پوست صورت بعضیها شکاف خورده، بعضیها تا نیمه سوخته. ولی همهشون یه چیزو داشتن: لبخند. ثابت، بیحرکت، و مرگبار. صداهایی خفه از گلوی اونا بیرون میاومد: دوستش داشتی… مگه نه، ریو؟ - چرا نگفتی؟ - ما هنوز اینجاییم،منتظر یه جواب، یه حقیقت دیگه. و با هر قدمی که جلوتر میاومدن، بزرگتر میشدن. بازوهاشون کش میاومد، انگشتهاشون درازتر، دندونهاشون بیشتر. هرچه ریو عقب میرفت، اونا نزدیکتر میشدن، تا جایی که دیگه دیوار پشتش بود. زمزمهی اصلی از پشت سرش بلند شد. صدایی کاملاً شبیه نایا، ولی با بُمی مرده و بیاحساس: - ما واقعی هستیم. بخشی از تو. هر بار که خواستی فراموشم کنی، ما شکل گرفتیم. نگام کن. به ما نگاه کن. بپذیر، که نتونستی فراموش کنی. ریو نفسش گرفت. چشمهاش پر اشک شد. لبهاش لرزیدن، اما بالاخره گفت. شما، واقعی هستین. چون من، هنوز تو رو فراموش نکردم. هیچوقت نکردم. حتی وقتی با تمام وجودم خواستم. یکی از نایاها با گردنی شکسته، آروم سرشو خم کرد. - بالاخره گفتی همون لحظه، همهشون فریادی کشیدن. لبخندهاشون دریدهتر شد، نور قرمز دیوونهواری تو چشمهاشون پیچید، و درست وقتی ریو فکر کرد تمومه، همه منفجر شدن. نه با خون، نه با گوشت. با دود. با دود. با سکوت. و ریو تنها موند. همونجا. روی زمین. در اتاقی که هنوز از سقفش خون میچکید. و صدای بازی مثل شلیک تیر تو سکوت پخش شد: - پذیرفته شد. خاطرهی مخفی، آزاد شد.1 امتیاز
-
فصل اول بازی مرگ پارت پونزده مه سنگینتر شد. صدای نفسهای ریو توی فضای سرد میپیچید. سایان هنوز بسته به صندلی بود، اما سایهای دور اتاق چرخ میزد، سایهای که ریو نمیتونست ازش فرار کنه. صدای ضبطشده باز اومد: «بازیکن شمارهی ۳، حالا باید با حقیقتی روبهرو بشی که همیشه پنهان کردی…» همهجا تاریک بود. فقط یه نور ضعیف از بالای سر ریو میتابید، مثل چراغ اتاق بازجویی. صداهای ضبطشده، زمزمههای مبهم، مثل بادی که توی ذهن میپیچه: – «ریو… وقتشه رو راست باشی… نه با ما، با خودت. روی دیوارهای سیاه رنگ، تصویرهای قدیمی پخش شدن. مدرسه! دختربچهای با لباس بهزیستی، موهای بلند طلایی، سرش پایین، گوشهی حیاط نشسته بود. فقط یک دختر کنارش بود که اونم آیرا بود تا کلاس نهم همراهش بود. کنارش پسری ایستاده بود،ریو. ریو خشکش زد. زیر لب زمزمه کرد: - نه، این دیگه چیه، صداها تو سرش بلندتر شدن: - تو یادت میاد، اون همیشه تنها مینشست. هیچکس باهاش حرف نمیزد،جز تو و آیرا ولی تو… تو جرأت کردی نزدیک شی. تصاویر سریع رد میشدن. نایا و ریو تو مدرسه، ریو همیشه کنارش بوو کمکش میکرد. نایا باعث شد ریو دیگه دعوا نکنه، شیطونی نکنه. سالها گذشت، ریو قویتر شد، بزرگتر شد،ساکتتر، ولی همیشه یه نفر تو ذهنش موند. نفسش بند اومد. تصویر روزی پخش شد که ریو وارد کلاس شد، صندلی نایا خالی بود. همهچیز سیاه شد. صدای خفهی خودش توی اتاق پیچید: – «اون رفت، بدون خداحافظی،بدون یه نگاه، و من، هیچی نگفتم. هیچی نگفتم چون میدونستم اگه حرف بزنم، همهچی واقعی میشه. من،دوستش داشتم. از همون بچگی. ولی حالا حتی منو یادش نیست. و من باید اینو قورت بدم. باید قورت بدم که یهبار دیگه هم قراره ببازمش. صدای بازی دوباره پخش شد. - حقیقت ثبت شد. بازیکن شمارهی سه: شکست روحی – سطح بالا. تثبیت احساسات، ناموفق. دیوار روبهرو باز شد سایان روی صندلی بسته شده بود، اما لبخند محوی روی لبش بود، انگار همهچی رو فهمیده. ریو به زانو افتاد. برای لحظهای دیگه قوی نبود. دیگه "نقاب ریو" روی صورتش نبود. فقط یه پسر شکسته بود. که تو دل یه بازی مرگبار، با خاطرهی یه عشق خاموش، داشت میجنگید. مرحله دوم فروپاشی آغاز شد.1 امتیاز
-
فصل اول بازی مرگ پارت چهاردهم هیچچیو نمیشد دید. فقط یه صدای خشدار: - «ریو… تو همیشه قوی بود ؛ ولی حالا،وبت توئه.» ریو یه قدم جلو رفت. مه اطرافش رو بلعید. بقیه فقط صدای قدمهاشو شنیدن، بعد هیچی. سکوت. یه لحظه بعد، صدای فریادی توی مه پیچید. نایا داد زد: - «ریو؟!» صدا جواب داد. ولی نه ریو، یه صدای خیلی شبیهش، ولی خالی، سرد، مصنوعی: – «برگردین،اگه میخواین زنده بمونین…» نایا خواست جلو بره، اما ایرا بازوشو گرفت: - «نه، این ریو نیست…» لیا با ترس زمزمه کرد: - «بازی داره یکی دیگهمونو برمیداره…» در پشت سر ریو آروم بسته شد. و صدا خاموش شد. فقط مه موند… و یه صدای ضبطشدهی جدید از سقف: «بازیکن شمارهی سه … وارد فاز آزمایش شد. نتیجه: - در حال پردازش.»1 امتیاز
-
فصل اول بازی مرگ پارت سیزدهم نایا سرشو بالا آورد. با صدایی آروم، ولی محکم گفت: – «من نجات پیدا نکردم چون فرار میکردم… ولی دیگه فرار نمیکنم... قبول دارم بابامو کشتم .... ولی حقش بود .» دستشو سمت تاریکش دراز کرد: – «منو ببخش… و منم تورو میبخشم.» نسخهی تاریک یه لحظه مکث کرد… لبخندش محو شد… اشک خونین از چشماش ریخت و جلوی چشم های بقیه آتیش گرفت و کم کم جزغاله شد و در آخر خاکستر هنوز چراغ ها قرمز بودن و منتظر یک حرکت... یک اشتباه . وقتی دوباره روشن شد، مه رفته بود. تنها لیا وسط راهرو ایستاده بود، ولی قویتر به نظر میرسید. حتی نایستاده بود که تکیه بده. مستقیم به جلو نگاه میکرد. لیا آروم گفت: – «آفرین…» ریو سرش پایین بود. صدای پاهاشون روی کاشیها، با نفسهای سنگینشون قاطی شده بود. یههو... صدای سایان. آروم، زنده… و پر از درد: – «ریو… کمکم کن…» قلبش وایستاد. خواست بچرخه، اما یه چیزی تو ذهنش فریاد زد: چراغا قرمزن! نچرخ! صدا باز تکرار شد. اینبار نزدیکتر: – «ریو… تنهام نذار…» چراغا سفید شدن. ریو سریع برگشت. هیچی. هیچکس پشت سرش نبود. نایا برگشت، نفسش بخار میشد: – «بیا دیگه! چرا وایستادی؟ داریم یخ میزنیم. یکم دیگه بمونیم، میمیریم!» ریو آروم گفت: – «صدای دوستمو شنیدم… سایان. اینجا گیر کرده. باید نجاتش بدیم…» دخترا ساکت شدن. سکوت… و یه صدای ضعیف، پشت درِ کناری: – «ریو… چرا ولم کردی؟» ریو چند لحظه مردد موند. نفسهاش مثل دود سفید تو هوا پخش میشد. درِ کنار دیوار، فلزی و زنگزده بود. صدای سایان، این بار ضعیفتر ولی دردناکتر شنیده شد: – «دارم میمیرم ریو… منو ول نکن…» نایا جلو اومد، آروم ولی جدی گفت: – «این میتونه تله باشه…» ریو چشم از در برنداشت: – «یا میتونه خودش باشه…» دری بنفش رنگ کنار دیوار نمایان شد ریو رفت سمت در و... دستشو گذاشت روی دستگیره. سرد بود، انقدر که انگشتاش بیحس شدن. یه نگاه به بقیه انداخت. نایا و لیا ساکت بودن. ایرا هنوز به جلو نگاه میکرد، ولی تنش توی شونههاش معلوم بود. در و باز کرد. مه سنگینی از اتاق پاشید بیرون و....1 امتیاز
-
فصل اول بازی مرگ پارت دوازدهم همهمون به نایا نگاه کردیم. چشماش لرزید، قدمی عقب رفت. لیاا با صدای لرزون گفت: – «نایا… نترس، تو قویای…» اما نایا سکوت کرده بود. نگاهش به پایین بود. لبهاش تکون میخوردن ولی صدایی ازش درنمیومد. دوباره سیستم با همون صدای خشدار گفت: – «نسخهی تاریک نایا در حال آمادهسازیست. اگر خودش فرار کند، سایهاش جایگزین میشود.» نور راهرو تغییر کرد. دیوارها ناپدید شدن و جاشون رو مه گرفت. مهی سفید و غلیظ. ریو بلند گفت: - نایا با ما بیا،نذار مه بلعت کنه دستش و سمتش دراز کرد بوق خورد چراغ قرمز شد لیا با لکنت گف : بچه ها تکون نخورین اما صدای بچگونهای از مه پیچید. یه صدای دختر کوچیک: – «تو که دوستم نبودی… همیشه تنهام گذاشتی… چرا منو نجات ندادی وقتی بعد اینکه بابا رو کشتیم؟» نایا از جا پرید. لبهاش لرزید: – «نه… نه… تو واقعی نیستی… تو فقط… تو فقط… من .. نکشتمش .. من نکردم اتفاقی شد اون مامان و کشت من فقط نمیخواستم اسیب ببینم ...» از مه، دختربچهای بیرون اومد. چشمهاش کامل سفید بودن، موهاش به هم چسبیده، و لباس مدرسهی پارهای تنش بود، – «من، همون نایام… همونکه همیشه گریه میکرد، ولی هیچکی گوش نداد. حتی خودت.» نایا عقب عقب رفت. نفسنفس میزد. لیا جلو دوید: – «نایا! اونو نگاه نکن! اون فقط دردته! فقط یه خاطرهست!» اما نایا دیگه به حرفا گوش نمیداد. نسخهی تاریک نایا بچه، شروع کرد به تغییر. کمکم قد کشید، موهاش بلند شد، انگار داشت بزرگ میشد… بزرگتر، و وحشیتر. حالا روبهروی نایا ایستاده بود. چشمهاش مثل شیشهی ترکخورده، و دهنش از پهلو تا پهلو پاره بود. – «تو منو ساختی. من زندهم چون همیشه خواستی ضعیف بمونی… تا دلسوزی بگیری… تا همه نجاتت بدن، باید انتقام بابا رو از تو بگیرم، تو یه قاتلی ....» نایا زانو زد. دستهاشو گذاشت رو گوشهاش. فریاد زد: – «خفه شو! خفه شو! من… من دیگه اون نیستم... من قاتل نیستم ...!» ریو جلو رفت، اما باز هم هوا قرمز شد. چراغا چشمک زدن. بازی اجازه نمیداد کسی دخالت کنه1 امتیاز
-
قسمت چهارم فصل دو بعد از محو شدن آن سایه، برای چند ثانیه فقط صدای نفسها بود. همه ساکت، چشم به ریو که هنوز شوکه بود. نایا دستشو ول نکرده بود. ایرا بلند گفت: – «باید بریم، الان. قبل اینکه دوباره حمله کنن.» اونا وارد مسیر باریک کنار رود شدن. آب کمعمق، اما سرد و تیز مثل تیغ، از زیر پاشون رد میشد. دیوارهی سنگی اطرافشون بلند و تنگ بود. انگار رود داشت اونا رو قورت میداد. لیا زمزمه کرد: – «اگه دوباره چیزی ببینیم چی؟ اگه نتونیم بفهمیم چی واقعیه چی نه؟» بعد از محو شدن آن سایه، برای چند ثانیه فقط صدای نفسها بود. همه ساکت، چشم به ریو که هنوز شوکه بود. نایا دستشو ول نکرده بود. ایو. لیا زمزمه کرد: – «اگه دوباره چیزی ببینیم چی؟ اگه نتونیم بفهمیم چی واقعیه چی نه؟» سایان که هنوز صدای نفسش سنگین بود، گفت: – «همینه بازی… واقعیتو ازت میگیره… بعد خودتو بهت نشون میده.» مه دوباره داشت برمیگشت. اما این بار، صدای پچپچه باهاش اومد. صداهایی آشنا. ایرا لحظهای ایستاد. سرشو گرفت. صدا توی سرش پیچید: «تو خواهر کوچیکتو تنها گذاشتی… اون هنوز اونجاست… داره اسمتو صدا میزنه…» لیا دستش رو شونهی ایرا گذاشت: – «هی! تمرکز کن، فقط برو جلو. صداهارو قطع کن.» اما بعد، همه همزمان ایستادن. مقابلشون، دیوارهی رود تموم میشد… یه در فلزی، درست وسط سنگها، بدون دستگیره. فقط یه چشماسکنر وسطش چشمک میزد. نایا قدم برداشت جلو. اسکنر روشن شد. «بازیکن شماره ۵: پذیرش شد. در حال آمادهسازی دروازه.» در، به آهستگی شروع به باز شدن کرد… اما صدایی از پشت سر اومد. خندهها. دوباره اون صداها. خشخش. جیغ. لیا برگشت. موجودات از مه بیرون اومده بودن. سریعتر از قبل. زشتتر. انگار بیشتر از چوب ساخته شده بودن—انگار از کابوس ساخته شده بودن. ریو ناگهان داد زد: – «برید تو! من پشت سرتون میام!» اما نایا گفت: «با هم میریم. این بار نمیذارم عقب بمونی.» همه وارد در شدن. اما ریو، لحظهای برگشت. به مه. به صدای مادر. به خاطرهای که داشت از هم میپاشید. دلش میخواست بمونه. دلش میخواست تسلیم شه… اما دست نایا، هنوز گرم و محکم، پشتش بود. قدم آخر رو برداشت. در بسته شد. و تاریکی پشت سرش، برای لحظهای جیغ کشید. مرحله بعد: هزارتوی ذهن. آغاز مرحلهی جدید0 امتیاز
-
فصل دوم: شروع فروپاشی روانی زمانی که چشماشو باز کرد ، اول چیزی ندید. فقط تاریکی. اما بعد، با هر قدمی که جلو میرفت، نور ضعیفی از لامپهای لرزان سقف، صحنه رو روشن کرد. وسط اتاق، یه صندلی فلزی. پاش شکسته بود و کمی کج شده بود. روی صندلی، سایان بود. سرش افتاده بود پایین. دستها و پاهاش با تسمههای چرمی بسته شده بودن. قطرههای خون از گوشهی دهانش خشک شده بودن. تنش بالا و پایین میرفت، نفس میکشید… ولی بیهوش. - سایان! ریو به سمتش دوید. زانو زد. سعی کرد بندها رو با دست باز کنه ولی سفت بودن. عصبی توی جیبش گشت، چاقوی کوچیکی از لباسش بیرون کشید. با لرزش دست، بندها رو برید. اول دستها، بعد پاها. سایان یه لحظه تکون خورد. زیر لب چیزی نامفهوم زمزمه کرد. ریو زیر گوشش گفت: - تموم شد رفیق، بیدار شو، بیدار شو، باید بریم، اونا منتظرن. دستشو دور کمرش انداخت، سایان رو کشید رو دوشش. بدنش بیوزن نبود، ولی ریو دیگه به خستگی فکر نمیکرد. نور ناگهان سفید شد. صدای سیستم پخش شد: «بازیکن شماره ۳، آزمایش کامل شد. نجات موفق. اتصال مجدد.» درِ پشت سرش بسته شد. جلوی ریو، مسیر باریک و طولانیای باز شد، نور سفید تهش بود. صدای قلبش توی گوشش میکوبید. هر قدم، سنگین. اما هر چی جلوتر میرفت، صدا واضحتر میشد… صدای نفسهای آشنا. صدای نایا. و بعد، وقتی به انتهای راهرو رسید. دخترها بودن. ایستاده، خیره، با چشمای پر از اشک و امید. نایا اول اونا رو دید. بعد چشمش افتاد به سایان روی دوش ریو. - ریو… لیا جلو رفت، کمکش کرد سایان رو پایین بیاره. ایرا سریع نبضش رو چک کرد. -زندهست؛ ضعیفه ولی زندهست. نایا چند ثانیه فقط نگاه کرد. بعد آروم، اومد جلو. ریو خسته سرشو بالا آورد. چشماش تار میدیدن. نایا آروم دستشو گذاشت روی شونهش. -خوش اومدی،قهرمان. برای اولین بار، ریو لبخند زد. نه از روی غرور. نه از پیروزی. فقط از اینکه هنوز زندهست، و نایا، اونجا بود. ناگهان صدای سیستم بلند شد: تیم کامل شد. ورود به مرحلهی نهایی،تا لحظاتی دیگر. درِ بزرگ فلزی آهسته باز شد. و باد سردتر، تاریکتر، مثل نفس مرگ، از اتاق آخر بیرون خزیدن بچه ها به نوبت خارج شدن ریو با کمک آیرا سایان رو به بیرون بردن،دوباره همون مکان دوباره همون جنگل سرد و بی روح، تاریک..0 امتیاز