رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      428


  2. Amata

    Amata

    کاربر فعال


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      62


  3. نوشین

    نوشین

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      6


  4. shirin_s

    shirin_s

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      61


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 05/15/2025 در همه بخش ها

  1. نام رمان: نقطه ی بی صدا نویسنده:دیبا ژانر:درام روانشناختی، خانوادگی ـ اجتماعی، با فضای احساسی. شخصیت‌محور مقدمه: گاهی زندگی درست از همان‌جایی تغییر می‌کند که فکرش را نمی‌کنی. از یک جمله‌ی ساده، یک نگاهِ نیمه‌تمام، یا حتی سکوتی که قرار نبود طولانی شود؛ نه قهرمانی هست و نه معجزه‌ای؛ فقط آدم‌هایی‌اند با دل‌هایی پر از حرف، و مسیرهایی که باید از دلِ حقیقت عبور کند… تا شاید، در نهایت، از دل سکوت، صدایی شنیده شود. خلاصه: رها، دختری نوزده‌ساله با دنیایی از رؤیاها و سردرگمی‌ها، درست در آستانه‌ی یک اتفاق مهم در زندگی‌اش، دچار حادثه‌ای می‌شود که همه‌چیز را به‌هم می‌ریزد. سکوت‌های مادرش، حضور مردی از گذشته، و بازگشت مردی از غربت، همگی دست‌به‌دست هم می‌دهند تا گذشته‌ی پنهان و رازهای خانوادگی آرام‌آرام از زیر خاکستر سال‌ها سکوت بیرون بزنند
    1 امتیاز
  2. مضطرب طول اتاق را برای بار چندم طی کرده و در آخر کلافه رو به آخرین تابلوی نقاشی‌اش می‌ایستد؛ دست از کندن پوست لب و فشردن دستانش برداشته و این بار مشغول جویدن ناخن نداشته‌ی انگشتش می‌شود و دست دیگرش دور کمرش حلقه می‌شود. نقاشی جدیدش در خواب و رویا به او الهام شده بود. هر شب آن دو را در خواب می‌دید که دست در دست هم به سوی دروازه‌ی قلعه می‌دویدند و اژدها نیز به دنبالشان... تنها چند قدم مانده به رهایی گیر آن اژدهای شوم افتاده و در میانه‌ی آتش پر پر می‌شوند. با صدای برخورد سنگ کوچکی به شیشه پنجره به آن سو پا تند می‌کند. اِدوارد منتظرش بود. در تاریکی قلعه قدم برداشته و خود را به او می‌رساند. اِدوارد دستش را می‌گیرد و او را با خود می‌کشاند. با دست آزادش دامن سیاهش را بالا می‌کشد و همراه او از پله های قلعه گذشته و پا به محوطه سیاهش می‌گذارد. با آن کفش‌های پاشنه‌دار اگر دستش بند دستان اِدوارد نبود تا به حال بار ها نقش زمین شده بود. با ترس مردمک ‌های لرزانش را در اعماق سیاهی محوطه می‌چرخاند، با شنیدن نعره‌ی بلند اژدها لحظه‌ای تپش قلبش متوقف می‌شود. هیچ چیز نمی‌توانست از دید آن موجود شیطانی پنهان بماند. اِدوارد سرعتش را بیشتر کرده و فریاد می‌زند: - بدو، دیگه چیزی نمونده. فقط کافی بود از آن دروازه‌ی سیاه عبور کنند تا از دنیای سیاه اژدها نجات پیدا کنند. اژدها توانایی ورود به دنیای روشن آن طرف دروازه را ندارد. تنها کمی دیگر مانده بود که گرفتار حلقه‌ی آتشین اژدها شدند. اِدوارد دخترک ترسیده را به سمت خود برمی‌گرداند، صورتش را قاب میگیرید و می‌گوید: - تو باید بری، من کمکت می‌کنم. سپس دستانش را گرفته و به سمت آتش می‌کشاند. دخترک مقاومت کرده و می‌گوید: - نه، من تنها نمیرم اِدوارد، ما با هم میریم، تو باید باشی، باید مثل همیشه از نقاشی‌هام تعریف کنی؛ نمی‌خوام تابلوی بعدی‌ای که می‌کشم از نبودنت باشه. اِدوارد دستانش را دورش حلقه کرده و نگران لب میزند: - تو می‌تونی بری، برو و به جای من هم زندگی کن. دخترک دستش را روی سینه‌ی ستبر اِدوارد گذاشته و لب میزند: - نه تو به جای خودت باید زندگی کنی، یا هر دو میریم یا هر دو با هم می‌مونیم. هر دو در سکوت به چشمان یکدیگر خیره می‌شوند. دخترک در سیاهی چشمان اِدوارد شعله‌های آتش و سایه‌ای از آن اهریمن را می‌بیند، صدای فریاد و بال زدنش به گوشش می‌رسد؛ می‌تواند حس کند کنار حلقه آتش پرواز کرده و از تماشای شاهکارش لذت می‌برد. لحظه‌ای تصاویر از جلوی چشمانش عبور می‌کند. نه، قرار نیست دیگر تابلویی نقاشی کند؛ او قبلا تابلوی این لحظه را نقاشی کرده است. آن دختر و پسر میان شعله‌های آتش، آن نقاشی الهام شده در خوابش، او سرنوشت خودش و اِدوارد را نقاشی کرده بود بی آنکه بداند. حتی لحظه‌ای هم به ذهنش خطور نکرده بود که نقشه‌ی بی‌نظرشان شکست خواهد خورد. او مطمئن بود که اژدها در شبی که ماه در آسمان نیست به خوابی اسرارآمیز می‌‌رود. دخترک با قلبی بی‌قرار قبل از آنکه اشک از چشمانش ببارد سر بر شانه‌ی اِدوارد گذاشته و از ته دل از خدا معجزه می‌خواهد.
    1 امتیاز
  3. اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢اونتوس منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @shirin_s از دلنویسان خوش ذوق انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه 🔹 تعداد صفحات: 31 🖋🦋مقدمه: دیدگانم سپید گشته اما اویتوس، ادونچر و آرماف کلاب را تشخیص میدهم، بگویید از من دور شوند؛ من تنها اونتوس را خواهم بوسید. 📚📌قسمتی از متن: عطر روح انگیز خاک باران خورده سلول‌های قلبم را نوازش می‌کند. از سرمایی که نیست بر خود می‌لرزم... 🔗 برای خواندن دلنوشته، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/05/15/دانلود-دلنوشته-اونتوس-از-شیرین-کاربر-ا/
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...