تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 05/11/2025 در همه بخش ها
-
نام رمان: تینار نویسنده رمان تینار: هانیه پروین ژانر رمان تینار: عاشقانه، اجتماعی ***رمان تینار برگرفته از واقعیت میباشد*** خلاصه رمان تینار: داستان ناهید را شنیدهاید. زنی که گردن و دستهایش، همیشهی خدا کبود بود. همهی ما داستان ناهید را شنیدهایم. ناهیدی که مادر بود و محکوم به ماندن... صبر کن! این جملهی آخر را چه کسی نوشته؟! هیچ ناهیدی محکوم به سوختن نیست. توضیح اسم رمان تینار: تینا به معنی تنها یا تنهایی و تینار از دو واژهی تَن + یار تشکیل شده؛ یعنی تَن تو یاری نداره، یا اینکه تنها یار تو خودتی و تَن خودت. نقد و نظرتون برای رمان تینار رو اینجا بنویسید🩷👇1 امتیاز
-
°•○● پارت سی و دو -جون بچهت بهم رحم کن... غلط کردم. کمکم کن! از شنيدن صدایش جا میخورم، حالا خوب میدانم که چه کسی جلوی در خانه است. صدای فینفینش، معدهام را به هم میریزد. حیدر چنگی به موهایش میزند و مستاصل، به من نگاه میکند. -بچه رو بردار برو تو اتاق! سرم را به نشانهی نه تکان میدهم. او اینجا چه کار دارد؟ چرا التماس حیدر را میکند؟ لحظه بعد، صدای زانو زدنش را میشنوم. حیدر با ناباوری به مچ پایش زل زده است. از اینجا میتوانم دستهای فرتوتش را ببینم که دور آن حلقه شدهاند. -قَسمت میدم، به پات میوفتم... غلط کردم. گوه اضافه خوردم. اصلا خودت شوهرشی، اختیاردارشی، هرکار دلت میخواد بکن! دیگه غلط بیجا نمیکنم حیدر... شانههایم پایین افتاد و گونههایم آتش گرفت. مرا نمیدید اما میدانست اینجا هستم. حیدر دندان به هم سایید: -مگه نگفتم برو تو اتاق؟! دخترک در آغوشم از جا پرید. چشمهای کوچکش را فشرد و با گریه، ترسش رو بروز داد. نمیتوانستم به اتاق بروم، باید میفهمیدم اینجا چه خبر است و بیغیرتی بابا از کجا آب میخورد. -دارم میمیرم حیدر... من جای پدرتم، رحم کن بهم! همه تنم یخ زده، استخونام داره میپوکه! صدای لرزانش را به زحمت میشنیدم، چرا که گندم داشت بیخ گوشم جیغ میکشید. با ناباوریِ حاصل از آنچه حدس میزدم، به حیدر چشم دوختم. -بده بهم اون لامصبو! حیدر بلافاصله به من نگاه کرد. مردمک چشمهایش، تیره و ترسیده بود. حالا که فکر میکنم، همه چیز از همان روز اول هم مشخص بود؛ وگرنه کدام پدری، راضی به آن وصلت جهنمی میشد؟ باید گریه میکردم. باید فریاد میزدم. باید دنیا را روی سرشان خراب میکردم و توی سرم میزدم اما... مگر فرقی به حالم میکرد؟ من رسما معامله شده بودم. چشم به چشم حیدر دوختم، چهرهاش سخت مچاله شده بود. سرم را به زیر انداختم. از زندگیام عوقم میگرفت. صدای نفس محکمش را شنیدم: -میریم مکانیکی. بابا سرپا شد. حتما خوشحال بود که به خواستهاش رسیده است. احتمالا لبخندی روی آن صورت عرق کردهاش نشسته و مطمئنم که بعد از رسیدن به آنچه میخواهد، از حیدر حسابی تشکر خواهد کرد. گوشه لبم با انزجار بالا رفت و پلکم پرید. دوست نداشتم بعد از شنیدن آن حرفهای زننده، با او مواجه شوم. همان جا نشستم تا حیدر دستهکلیدش را بردارد و پیراهنش را به تن بکشد. دکمههایش مدام از لای انگشتان لرزانش سُر میخورد و در تمام مدت، با چشمهایی نگران مرا میپایید. از ناهید بعید بود سکوت کند. ناهید اشک میریزد و فریاد میزند و توضیح میخواهد اما... من فقط تجسم ناهید بودم. روح او همان چنددقیقه قبل، مُرده بود و احتمالا تشییع جنازهای هم برایش انجام نمیشد. -بدو دیگه پسرم. پسرم... حیدر پسر او بود؟ اگر کمی پول داشتم و میتوانستم جنسش را تامین کنم، دخترش میشدم؟ -ناهید... سرم را بالا میگیرم و بی هیچ حسی، نگاهش میکنم. گندم آرام گرفته، مقابلم دراز کشیده و من و پدرش را میپاید. حیدر مِن و مِنی میکند: -من... یعنی پدرت... هوف! از مقابلم بلند میشود و مرا پشت سر میگذارد. مقابل بابا میایستاد و انگشت اشارهاش را در هوا تکان میدهد: -دیگه دور و بر ناهید نبینمت! نمیخوام نزدیک خونوادم بشی، هیچ وقت! شنیدی؟ حتما بابا سر تکان میدهد که حیدر اضافه میکند: -به بهونه سرماخوردگی، به زن من تلفن نزن و نکشونش اونجا! ناهید دیگه پاشو تو اون خرابشده نمیذاره. ملتفت شدی یا نه؟! ادامه رمان در تلگرام: hany_pary1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢دلنوشته های یواشکی منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @Alen از نویسندگان خوش قلم انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه 🔹 تعداد صفحات: 76 🖋🦋مقدمه: شبها، وقتی همه خوابند، سکوت خانه انگار صدای درونم را واضحتر میکند. دیگر نیازی نیست... 📚📌قسمتی از متن: گاهی آدم آنقدر خسته میشود که حتی برای دردهایش هم کلمهای پیدا نمیکند، چه برسد به جواب. فقط سکوت میکند و در خود... 🔗 برای خواندن دلنوشته، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/05/10/دانلود-دلنوشته-های-یواشکی-از-الناز-سلم/1 امتیاز
-
°•○● پارت سی و یک در دورترین فاصله از حیدر، چهارزانو نشستم. در کتاب نگارش دبستان، عبارتی داشتیم به نام آرامشِ قبل از طوفان! لحظه عجیبی که همه چیز آرام به نظر میرسد و انگار دنیا دارد نفسش را حبس میکند، اما تو میدانی که یک اتفاق غیرمنتظره در راه است. درست مثل آن لحظه! من خرده نانهایی که احتمالا گندم روی زمین ریخته بود را با دست جمع میکردم و حیدر هم در سکوت، نگاهم میکرد. نانها تمام شده بود و حیدر همچنان ساکت بود. کمرش را خاراند و لبش را جنباند. کم پیش میآمد او را در این حال ببینم، انگار حرفی در گلو داشت که سختش بود آن را به زبان بیاورد. -چی کارم دا... -بگیرش! پلاستیکی که از زیر پایش بیرون کشیده بود را جلویم انداخت. هرلحظه گیجتر میشدم. -این چیه؟! سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول نشان داد. صدای کلیدهای ماشینحساب قدیمیاش در خانه پیچید و گندم در خواب، هنهن کرد. نفسی گرفتم و پلاستیک را برداشتم. خودکار بیک از حرکت ایستاد، داشت زیرچشمی نگاهم میکرد. با دیدن محتوای درون پلاستیک، چشمهایم از حدقه بیرون پرید: -این چیه؟! فایدهای نداشت، دوباره سرگرم حساب و کتاب شده بود و انگار اصلا صدای مرا نمیشنید. تایش را باز کردم و جلوی صورتم گرفتم. رنگ آبی زیبایش خیره کننده بود. برق از سرم پرید! این همان... خودش بود. انگار که به اکتشاف بررگی رسیده باشم، با تُنِ صدای کنترل نشده پرسیدم: -همونه که سال قبل توی بازار نشونت دادم؟! روی پیشانیاش یک اخم بزرگ نشاند و سرفه کرد. دوباره رویش دست کشیدم، لطافت پارچهاش سرحالم آورد. دیگر مطمئن شدم که همان است. چشم باریک کردم: -تو که گفتی رنگش مناسب نی... -میتونم پسش بدم. به سینهام چسباندمش و سرم را تکان دادم: -نه، نه، ولش کن! گردن خم کردم و با دقت بیشتری چهرهاش را زیر نظر گرفتم. یا من به سرم زده بود، یا واقعا گوشهی لب حیدر بالا رفت و... خندید! سکوت بینمان جا خوش کرده بود. باورم نمیشد حیدر برایم هدیه گرفته باشد، منتظر نشسته بودم تا با صدای فریادش از این خواب بپرم. دوباره نگاهش کردم و ترجیح دادم تا بیدار نشدهام، هدیهاش را امتحان کنم. دامن را پوشیدم و مقابل حیدر ایستادم. چند چرخ زدم تا چینهای آبیاش را ببیند و بفهمد که آبی، رنگ آسمان و دریاست؛ نباید با رنگها قهر کند. نیم نگاه سریعی به دامن انداخت و سرش را تکان داد. نفس در سینهام حبس شد. وقتی نگاهم کرد، حس کردم دوستم دارد. انگار ما زن و شوهری بودیم عادی، درست مثل باقی. اما احساس گناه، اجازه نمیداد از خوشحالی آن لحظهام نهایت لذت را ببرم. در دل از او معذرت خواهی کردم و قول دادم که در اولین فرصت، نماز توبه به جا بیاورم. جای خالی حلقه ازدواجم را با دست دیگرم پوشاندم، مقابلش نشستم و نفس عمیقی کشیدم. -مرسی. لبخند نرمی داشتم که با نگاه حیدر، شدت گرفت. چهرهاش گیج و ویج بود، انگار داشت به حشرهی بالدارِ کف آشپزخانه نگاه میکرد! این شاید، طولانیترین تماس چشمیِ ما تا به آن روز بود. صدای کوبشهای بیوقفه در، اجازه پیشروی به هیچ کداممان نداد. گندم از خواب پرید. به سمتش رفتم تا آرامش کنم اما دخترک، کوبشهای قلب مادرش را حس کرد و بیتابتر شد. حیدر با توپ پر، در را باز کرد.1 امتیاز
-
پارت بیست و چهار انگار مغزم یخ بسته و قلبم آتش گرفته بود، هیچ یک درست وظیفهشان را به جا نمیآوردند. تن کرختم را از صندلی جدا کردم که خاله، همانطور که گره روسریاش را سفت میکرد، جلوی من و خزر را گرفت: -عه! ناهید؟ چرا حاضر نیستی؟ -لباسشو یادش رفته، میخواد زنگ بزنه آقاش برداره بیاره. خاله چشمان ریزش که زیر آرایش خفه شده بودند را گِرد کرد و ابرو به مو چسباند: -دیره مامانم! خزر جان خاله، ناهید رو ببر از لباسهای غزلم یکی انتخاب کنه بپوشه. اینا از بچگی، رخت و لباس جدا نداشتن؛ قسمت این بوده که تو این شب عزیز هم همینطور باشه. نفسی که انگار رو به قطع شدن میرفت، با حرفهای خاله دوباره بازگشت. لبخند خجلی روی صورتم آویزان کردم و بیتعارف، پیشنهادش را پذیرفتم. اتاق غزل هیچ شباهتی به چهارسال پیش نداشت. تنها درِ اتاق بود که صورتی بودنش را حفظ کرده بود و مرا میشناخت. همان دری که غزل پنج شبانه روز قهر کرد تا پدرش آن را رنگ بزند. بین عکسهای سیاه و سفید روی دیوار، خودم را پیدا کردم. چشم ریزکردم... دختری با فرفریهای شلخته که دست دوستش را محکم گرفته بود و با دندانهای یک در میان میخندید. -این چطوره؟ فکر کنم اندازهتم باشه. لباسی از جنس مخمل زرشکی در دست داشت. به اندازه کافی پوشیده به نظر میرسید. دکمه مانتویم را باز کردم، خزر همچنان به قوت قبل، آنجا ایستاده بود. -میشه بری بیرون؟ خنده بلندی کرد و قبل از رفتن، چند حرف بیادبانه گفت که به دندان کشیدنِ لبهای مرا به دنبال داشت. یاد هوشنگ افتادم؛ مرد لودهای که جلوی دکانش مینشست و برای زنان جوان، سبیل میچرخاند. -هین! نگاش کن! نگاش کن... اعوذبالله انگار ماه وسط روز دراومده! دو زن دیگر هم حرف خاله را تایید کردند. خزر هیجانزده، بیخ گوشم پچ زد: -این لباس به خود غزل اینقدر نمیاد که به تو میاد، نری بهش بگی خزر اینطور گفت ها! مینیبوس آقارحمت جلوی در خانه، قانقان میکرد و خودش هم پشت فرمان، چُرتش گرفته بود. زنهای فامیل، با دولا لباس و چادر حسابی باد کرده بودند و بادبزن از دستشان نمیافتاد. عمونصرت سلام علیک کنان از پیکان براقش پیاده شد؛ کمرش حسابی خم شده بود، اما انحنای لبخندش هنوز جوان بود. -عموجون! سلام... تبریک میگم. سرش را بالا گرفت و ابروهای شلختهاش را درهم کرد. معلوم بود بعد از چهارسال و با وجود این آرایش، مرا به یاد نمیآورد. خزر دستش را پشت کمرم گذاشت: -ناهید خودمونه ها! خط لبخندش دوباره هویدا شد. کلاه فدورایش را از سر برداشت و دست لرزانش را به چشم رساند: -به به! ناهید خانم. قدم سر چشممون گذاشتی دخترم. صاحبت کجاست بابا؟ خوش اومد بگم بهش.1 امتیاز
-
0 امتیاز