تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 04/19/2025 در پست ها
-
مردد به کاغذ تو دستم نگاه کردم. یعنی باید برم؟کارای این دختر قابل اعتماده؟ شاید نباید ازش کمک میگرفتم. تا آخر زمان دانشگاه حواسم به هیچ درسی نبود و همه فکرم دور اون کاغذ و آدرس میگشت. یهو یه فکری به ذهنم رسید گوشیم رو برداشتم و با آرون تماس گرفتم: - الو؟ آرون؟ - الو؟ سلام باران خانوم؛ آفتاب از کدوم طرف دراومده؟ به ساعت مچیام نگاه میکنم چیز زیادی تا کلاسم نمونده: - سلام، آرون من کلاسم داره شروع میشه زنگ زدم مطمئن بشم امشب میای دیگه؟ آرون بعد از مکث کوتاهی گفت: - چطور؟ همونطور که از کیفم رو برداشتم و به سمت کلاسم راه افتادم گفتم: - کارت دارم، میای دیگه؟ - وقتی باران خانوم بخواد بله میام. خوشحال با گفتن "پس میبینمت" ازش خداحافظی کردم و وارد آخرین کلاس امروز شدم. باید امشب درموردش باهاش صحبت میکردم و ازش کمک میگرفتم، اون میتونست خیالم رو راحت کنه که این کار درسته یا نه.3 امتیاز
-
یکی از محافظها در عمارت رو برامون باز کرد و ما وارد عمارت شدیم. از راه سنگفرشی گذشتیم و همون زن که روز قبل در رو برای من باز کرده بود جلوی ورودی انتظارمون رو میکشید. جلوتر که رفتیم متوجه رنگ پریدهی زن و چشمان وحشت زدهاش شدم. پروانه خانوم هم انگار متوجه پریشان حالیاش شده بود که پرسید: - چیشده شهربانو؟ زن که پروانه خانم شهربانو صدایش کرده بود با منومن گفت: - آ... آقا عرشیا... پروانه خانم اخم درهم کرد. - عرشیا چی؟ شهربانو خانم با لکنت ادامه داد: - آ... آقا عرشیا... باز ه... همهی اتاقشون رو بهم ریختن. پروانه خانم پوفی کشید. - اینکه چیز تازهای نیست. - نه آخه... پیش از آنکه شهربانو حرفش رو تموم کنه پروانه خانم وارد عمارت شد و من هم پشت سرش وارد شدم.2 امتیاز
-
همین لحظه رسیدیم دم در خونه و از ون پیاده شدیم، گفت: ـ باید از عرشیا مراقبت کنی و مهم تر از اون کاری کنی که با دنیا آشتی کنه و برای درمانش اقدام کنه. کنار استخر وایستاد و بهم نگاه کرد و گفت: ـ هم اینکه از لجبازیاش خسته نشی. آرون گفت: ـ مگه قراره تحمل کنه؟! اگه خسته شد چی؟ پروانه خانوم بهش نگاهی کرد و با یه بشکن از رضا خواست بیاد پیشش و بعدش گفت: ـ بعدش به منو باران مربوطه نه شما پسرخوب. بعدشم با چشاش از محافظش خواست تا آرون و بفرسته بیرون. آرون مقاومت میکرد تا که من گفتم: ـ آرون نگران نباش، من چیزیم نمیشه. خواهش میکنم سختش نکن. خلاصه که به زور آرون و از اونجا بیرون کرد و بعد رو بهم گفت: ـ مجبور بودم اینکارو کنم، شاید جلوی عرشیا هم واکنش بدی نشون میداد. گفتم: ـ تا عادت کنه طول میکشه. خواهش میکنم باهاش بد تا نکنین، مثل برادرمه. پروانه لبخند زد و گفت: ـ حتما2 امتیاز
-
بعدش باهم رفتیم پایین و دیدم یه ون مشکی بزرگ سر کوچه پارک کرده. آرون با تردید گفت: ـ باران زنه مافیا نباشه؟ خندیدم و گفتم: ـ چرت نگو آرون. تا نزدیکش شدیم، یه مرد هیکلی در رو باز کرد و ما رفتیم داخل. پروانه خانوم روبروم نشسته بود و با دیدن آرون یهو گفت: ـ یادم نمیاد منتظر شما بوده باشم! بفرمایید پایین لطفا. قبل اینکه آرون چیزی بگه گفتم: ـ آرون مثل برادرم میمونه پروانه خانوم. میخواد از شما مطمئن بشه. پروانه خانوم پوزخندی زد و گفت: ـ جای تو پیش من از پیش خانواده این پسر امن تره ولی حالا که خودت میخوای میتونه بیاد. آرون با تندی پرسید: ـ الناز شما رو از کجا پیدا کرده خانوم؟ پروانه خانوم با بی پروایی گفت: ـ من با خواهر ... کاری ندارم. رضا سوار شو. یهو آرون با فحشی که شنید میخواست به پروانه خانوم حمله کنه که محافظش محکم بازوشو گرفت تو دستش و آرون از درد باعث شد سرجاش بشینه. پروانه خانوم با انگشت اشاره بهش اشاره کرد و گفت: ـ اینجا فقط بخاطر حرف این دختر نشستی. حد خودت رو بدون پسر خوب. یجورایی ته دلم کیف میکردم که اینقدر بهم ارزش میداد. آرون با اینکه خون خونشو میخورد سعی کرد آروم بشینه، پروانه خانوم پشتی داد و پاشو انداخت رو پاشو گفت: ـ گرچه که تو برخلاف خانوادتی واسه همین این حرکتت رو به حساب غیرتت میدارم. پروانه خانوم هرکسی که بود، عمو اینارو کامل میشناخت یا واقعا هم راجب من خیلی خوب تحقیق کرده بود.2 امتیاز
-
اینقدر تو فکر بودم که اصلا به چشم غرههای زنعمو توجهی نمیکردم. النازم که یسرع در حال عشوه ریختن برای پسردایی بود و بقیه هم مشغول حرف زدن بودن. فقط من تو اون جمع تنها نشسته بودم و به اون خونه و پروانه خانوم و اون پسره فکر میکردم. اون شب اینقدر این پهلو اون پهلو کردم که بالاخره خوابم برد. ندای ته دلم بهم میگفت هرچند کار سختی بود اما به سختی و عذاب این خونه و خانواده میارزید. علاوه بر اون ثوابم داشت. پروانه خانوم زن مقتدری بود اما مثل زنعمو بنظر نمیرسید و واقعا حرفاش از ته دل بود. با اینکه شب دیر خوابیدم اما صبح زود از خواب بیدار شدم و پاورچین پاورچین رفتم سراغ اتاق آرون و دیدم که اونم بیدار شده و داره سوییشرتشو میپوشه، بنابراین رفتم سراغ اتاق خودم و زنگ زدم به شمارهایی که بهم داد، یه بوق نخورده جواب داد، گفتم: ـ سلام گفت: ـ سلام دخترم، فکراتو کردی؟ یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ قبول میکنم. جدیتش باعث نمیشد که خوشحالیشو راحت بروز بده اما متوجه بودم که خیلی خوشحال شده و سریع گفت: ـ دم درم. باورم نمیشد. مطمئن بودم از سر صبح اینجا بوده، ولی آخه این زن کیه؟ چجوری اینقدر اطلاعات از من و زندگیم داره یا اصلا چجوری آدرس خونه رو پیدا کرد؟! بعید میدونم اون الناز گاو بهش چیزی گفته باشه. ولی هر طوری بود باید درمی آوردم که این کار رو از کجا برام پیدا کرده؟ چون جایی که پای الناز و زنعمو درمیون باشه نباید به همین راحتی اعتماد کرد! یهو در اتاق باز شد و آرون گفت: ـ بریم باران؟ کیفمو برداشتم و گفتم: ـ دم در وایستاده آرون. آرون با تعجب نگام کرد و گفت: ـ چی؟ آدرس اینجا رو بهش دادی مگه؟ گفتم: ـ نه آرون ولی اون خیلی چیزا راجب من میدونه. آرون گفت: ـ بریم ببینیم که این آدم کیه!؟ میتونم تو رو دستش بسپارم یا نه2 امتیاز
-
به چشاش نگاش کردم و با بغض گفتم: ـ آرون میدونی که تو رو خیلی دوست دارم ولی تو این خونه فقط تویی که دلت میخواد من اینجا باشم. خودت میدونی که چقدر از سرکوفتهای مادرت و خواهرت خسته شدم. بعضی اوقات که خونهایی، داری تیکه هاشونو میبینی اما به احتمال زیاد قبول کنم. از سربار بودن خسته شدم. آرون کلافه از اینکه حق با منه گفت: ـ باران ولی پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ میدونم که درک میکنی و نمیذاری بیشتر از این اذیت بشم. آرون گفت: ـ آخه از کجا میدونی اونجا اذیت نمیشی؟ بعدشم بابام قیم توعه. مطمئن باش ولت نمیکنه. اشکامو پاک کردم و گفتم: ـ تا اون موقع یه کاری میکنم ولی مطمئن باش عمو هم از جواب پس دادن به زن و بچش خسته شده. خیالش راحت تره. آرون با اینکه راضی نبود ولی گفت: ـ هر وقت میخوای بری، منم باهات میام. تنهات نمیذارم. لبخندی عمیق زدم و بهش نگاه کردم. بعضا شک میکردم که این پسر رو زنعمو بدنیا آورده باشه بس که خوب بود و شبیهشون نبود.2 امتیاز
-
سلام علیک سرسری کردم و بدون اینکه زنعمو روم زوم بشه رفتم بالا و به الناز اشاره کردم تا بیاد تو اتاقم. مقنعمو درآوردم انداختم رو تخت که الناز اومد و پرسید: ـ چی شد رفتی؟ با عصبانیت بهش گفتم: ـ کاری که برام پیدا کردی این بود؟؟ مراقبت از یه پسر فلج؟ مگه من پرستارم؟ خیلی عادی گفت: ـ خب حالا چقدر بهت برمیخوره!! عزیزم وقتی دنبال پول خوبی باید عواقبشم تحمل کنی. بازم با عصبانیت گفتم: ـ موضوع عواقبش نیست منتها من این کاره نیستم. الناز اومد نزدیکم و گفت: ـ برای خلاص شدن از اینجا مجبوری دخترعمو. وگرنه تا آخر عمرت باید بیخ خانواده ما باشی. مطمئن هم باش جای دیگه همچین پولی بهت نمیدن. حرفاش منطقی بود. همین که قیافه نحس اینو مادرشو تحمل نمیکردم، میارزید واقعا. ولی بازم بهش گفتم: ـ کی این کارو بهت پیشنهاد داد؟ تا رفت حرفی بزنه، آرون وارد اتاق شد و گفت: ـ بچها مامان دهنم رو سرویس کرد، کجایین؟ الناز با حالت طلبکارانه گفت: ـ آخه خوبی هم به دخترعموت نیومده. بعدش هم با عصبانیت رفت بیرون و در رو محکم بست. آرون با تعجب بهم گفت: ـ این چی میگه باران؟ صورتم رو گرفتم بین دستام و تمام ماجرا رو از اول براش تعریف کردم. آرون با عصبانیت بلند شد و دستی بین موهاش کشید و گفت: ـ باران دیوونه شدی؟ بزار امشب خودم تکلیف الناز رو روشن میکنم. خیلی پررو شده. دستش رو کشیدم و سعی کردم مانعش بشم و گفتم: ـ آرون توروخدا همه چیزو خراب نکن. هنوز هیچی مشخص نیست. آرون چشاشو ریز کرد و رو بهم گفت: ـ باران نکنه که میخوای قبول کنی؟2 امتیاز
-
درحالی که غرق فکر بودم با اتوبوس خودم رو به خونه رسوندم. باید با آرون حرف میزدم. کاری که قرار بود انجامش بدم یه کار معمولی نبود و من نمیتونستم بدون فکر قبولش کنم. مراقبت از یه پسر فلج اصلاً کار راحتی نبود. کلید انداختم و وارد حیاط شدم. یروصدایی که از داخل خونه میشنیدم مطمئنم کرد که مهمونها تشریف آوردن و من امیدوار بودم زن عمو بهخاطر دیر کردنم سرم غر نزنه چون به هیچ وجه حوصله اون و مهمونهاشون رو نداشتم.2 امتیاز
-
دوباره جرعهای قهوه خورد، اینبار من پرسیدم: ـ ببخشید ولی چه یهو وسط حرفم بلند شد و با لبخند بهم گفت: ـ بیا با پسرم آشنات کنم. یا خدا! این چی داشت میگفت؟! یهو با جدیت گفتم: ـ ببخشید من اصلا نمیفهمم شما راجب چی حرف میزنین!؟ گفت: ـ صبور باش، بیا بالا. آروم آروم پشت سرش برخلاف عقلم که میگفت از اینجا برو بیرون، رفتم بالا. بالا چهار تا اتاق بود که در همشون بسته بود. در اتاق روبرو رو باز کرد. اولین چیزی که دیدم یه پسری بود که پشت به ما روی ویلچر تو بالکن نشسته بود. اتاقش نامرتب و یسری از کفشاش رو زمین پخش و پلا بود. دلم یهو کباب شد. خانومه گفت: ـ با هیچکس کنار نمیاد، آخرین پرستارشم دیروز ازش عاصی شد و گذاشت رفت. در رو بستم و آروم بهش گفتم: ـ ببینین، من بابت کار دیگهایی اومده بودم اینجا. من میخواستم هر چی سریعتر پول دربیارم و بعلاوه اینکه نه پرستارم یهو دوباره وسط حرفم گفت: ـ میدونم، باران اکبری متولد ۷۹. لیسانس مدیریت صنایع داری و پدر و مادرت رو تو سن پانزده سالگی توی تصادف از دست دادی و پیش خانواده عموت زندگی میکنی. فیوز از کلهام پرید! کل شجرناممو درآورده بود. چطور ممکنه؟! با لکنت گفتم: ـ شما منو میشناسین؟ الناز بهتون اینارو گفته؟ با تعجب نگام کرد و گفت: ـ من الناز نمیشناسم ولی کسی که پیشم بابت کار بخواد بیاد، قبلش خوب راجبش تحقیق میکنم میدونم هم که تو به این کار احتیاج داری. گفتم: ـ آخه من مگه چیزی از پرستاری میدونم که از این آقا گفت: ـ عرشیا. دوباره تعجب کردم و گفتم: ـ چی؟ گفت: ـ اسمش عرشیاست. یهو دلم رفت پیش عرشیا دوست بچگی خودم، میخواستم مثل فیلم ترکی بگم این همون عرشیاست که تو دلم یه خفهشویی به خودم گفتم. بعدشم یادمه تو بچگی چندین بار خونشون رفته بودم. نه خونشون اینجا بود و نه مادرش این خانومه بود. دستام رو گرفت و گفت: ـ ببین اگه به پسرم کمک کنی، هرچی بخوای بهت میدم. دیگه لازم نیست برگردی خونه عموت. میتونی اینجا زندگی کنی. هیچکس هم نمیتونه کاری باهات داشته باشه. حرفاش به دلم نشست ولی آخه مگه من میتونستم؟! مگه به همین راحتی بود؟ دوباره در رو باز کرد و گفت: ـ میخوای باهاش آشنا شی؟ سریع گفتم: ـ اگه اجازه بدین میخوام یکم فکر کنم، فردا بهتون جواب میدم. کارتشو از تو جیبش درآورد و گفت: ـ پروانه هستم. اگه جوابت مثبت بود بهم زنگ بزن، رانندمو بفرستم دنبالت. سری تکون دادم و باهاش خداحافظی کردم و پله ها رو دوتا یکی کردم و رفتم بیرون.2 امتیاز
-
وایب خوبی ازش گرفتم. تو نگاه اول مهربون بنظر میرسید. وقتی نشستم بهم گفت: ـ دخترم چی میخوری برات بیارم؟ آخرین بار مامانم منو دخترم صدا زده بود. الهی بمیرم براش. یهو از فکر اومدم بیرون و گفتم: ـ چیزی نمیخورم مرسی. دستاشو زد بهم و گفت: ـ پس بریم سر اصل مطلب. برای کار اومدی اینجا درسته؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم و ادامه داد و گفت: ـ ببین اینجا همه چیز برات فراهمه، اگه بتونی ازش مراقبت کنی و کاری کنی با دنیا آشتی کنه، همه کاری برات میکنم. برام خیلی ارزشمنده. گنگ نگاهش میکردم. تا قبل حرفاش فکر میکردم باید کارگری کنم اما این زن راجب چیزه دیگهای حرف میزد. اون خانوم میانسال براش قهوه ایی آورد و یه لب خورد و گفت: ـ یکی از کارمندام بهم گفت که خیلی به این کار احتیاج داری. حس میکنم تو میتونی باهاش کنار بیای برخلاف بقیه.2 امتیاز
-
اما بازم دلم طاقت نیورد، حوصله اون جمعو آدمای داخلشو نداشتم. بهرحال ریسکو به جون خریدم و بعد از کلاس عمومیم سوار مترو شدم و رفتم سمت زعفرانیه. میخواستم ببینم الناز چه کاری برام پیدا کرده بود. بعد حدود یک ساعت رسیدم دم در یه قصر. خونشون حداقل پنج برابر خونه عمو اینا بود. بسم الله ایی گفتم و با ترس زنگ در رو زدم و بدون اینکه کسی جواب بده وارد شدم. یه حیاط بزرگ با کلی درختای کاج و یه استخر وسط حیاط بود. مشخص بود هر کسی که هست خیلی مایه داره. تابی هم گوشه حیاط وصل بود. آروم آروم همونطور که به جزییات نگاه میکردم رفتم بالا که در باز شد و یه زن میانسال که اول از همه لاکای قرمزش نظرمو جلب کرد بهم با جدیت سلام کرد. داشتم کفشامو درمیآوردم که گفت: ـ نمیخواد بفرمایید داخل الان خانوم میرسن. وااا!! یعنی این صاحب اونجا نبود؟؟ بدون اینکه چیزی بگم رفتم داخل. حقیقتا شبیه هتل پنج ستاره بود این خونه. هیچ صدایی از داخل نمیومد جز اینکه بعد از چند دقیقه صدای پاشنه کفش شنیدم. برگشتم سمت پله و دیدم یه خانوم همسن و سال زنعمو اما کمی لنگان لنگان داره میاد پایین. خانومه لبخندعمیقی بهم زد و گفت: ـ بفرما دخترم رو بشین.2 امتیاز
-
با شادی گفتم: ـ جدی؟ یه ورقه از تو جیب لباسش درآورد و گفت: ـ یه خونست سمت زعفرانیه، ساعت ده خانوم فتحی منتظرته. با تعجب گفتم: ـ این دیگه چه کاریه که تو خونست؟! اونم یه خونه سمت بالاشهر!! پوزخندی زد و گفت: ـ ببخشید که دیگه تو شرکت و در حد تو نتونستم برات کار پیدا کنم. گفتم: ـ خب آخه این چه کاریه؟ اینم نپرسیدی؟ اصن کی برات پیدا کرد این کارو؟ از پله ها رفت پایین و گفت: ـ به اونش کاری نداشته باش، مهم اینه من وظیفمو انجام دادم، بقیش با توعه.2 امتیاز
-
گفتم: ـ خورشت ها رو دیشب آماده کردم تو یخچاله. الآنم با اجازتون باید برم دانشگام دیر میشه. بعدش از آشپرخونه اومدم بیرون که پشت سرم مدام میگفت: ـ زود برگرد. کلی کار داریم. در هال و که باز کردم یهو صدای الناز و از پشت سرم شنیدم که میگفت: ـ باران صبر کن منم باهات بیام تو دلم یه بسم الله ایی گفتم و بعدش فهمیدم لابد بابت کاریه که بهش سپردم. سریع از پله ها اومد پایین که زنعمو بهش گفت: ـ دخترم کجا میخوای بری؟ صورت زنعمو رو بوسید و گفت: ـ مامان باید برم یه دو تا شال برای لباسم بخرم، بعدازظهر دیگه وقت ندارم. بعدش با زنعمو خداحافظی کرد و با من اومد بیرون. داشتم کفشامو میپوشیدم که گفت: ـ برات یه کار پیدا کردم.2 امتیاز
-
با درد از جام بلند میشم و در رو باز میکنم، از بالای پلهها نگاهی به پایین ميندازم. زنعمو چندنفر رو برای تمیز کردن خونه آورده، خداروشکر. آرومآروم از پله ها پایین میرم زنعمو که مشغول امر و نهی به خانمهاست تا چشمش به من میخوره بیخیال غر زدن سر اونا میشه و سراغ من میاد و دست به کمر پایین پلهها میایسته: - ساعت خواب باران خانوم؟ چه عجب منت گذاشتی سر ما و بیدار شدی.2 امتیاز
-
https://forum.98ia.net/topic/539-دلنوشته-اَونتوس-shirin_s-کاربر-انجمن-نودهشتیا/1 امتیاز
-
دلنوشته: دردانه دلنویس: کهکشان ژانر: عاشقانه دیباچه: در این دفترِ نانوشته، پیش از آنکه واژهای به صیقلِ نَفَس درآید، پیش از آنکه دلی از جا بلرزد یا نگاهی در آیینهی خیال زاده شود، من بودم... و تمنای نارسیدهای که نامِ عشق بر آن نهادند. نه این قصه، قصهی وصالِ یکباره است و نه من، زنِ تکرارهای کوچه و خندههای بیسرانجام. من، تکهای از مهتابم که بر طاقِ دل کسی افتاده که نه مرا شناخت، نه بهتمامی از من گریخت. دُردانهام، اگرچه شکسته، اگرچه تنها... اما در من، رگبهرگِ خاطراتی جاریست که از آغوش هیچکس نگذشته، جز خیال او. هر سطر این مجموعه، چون شالِ حریریست بر گردنِ صبر، آویخته به درختی که شبحاش همان کسیست که دلم را گرفت و رها نکرد و اگر روزی، این کلمات به بوسهای ختم شوند، بدان که آن بوسه، سرانجامِ صبریست بیقیاس. صبرِ زنی که هرگز منتظر نبود، اما همیشه دلداده ماند.1 امتیاز
-
خسته نباشی قربونت برم برو تا تاپیک زیر درخواست ویراستار بده ناز من https://forum.98ia.net/topic/7-درخواست-ویراستار-رمان-تکمیل-شده/?do=getNewComment1 امتیاز
-
تمام کف اتاق از کتابهای ورق ورق شده و پاره پر شده بود و تمام وسایل شکستنی مثل گلدان، شیشهی عطر و آینه خرد و شکسته شده بودند. از همه بدتر وضعیت خود عرشیا بود که بر روی زمین نشسته و در دستان زخمی و خونیاش چند تکه از آینه را میفشرد. پروانه خانم که به خودش آمد شهربانو را با فریاد صدا زد و خودش با احتیاط پا به درون اتاق گذاشت.1 امتیاز
-
پروانه خانوم نگاهش رو به من دوخت و گفت: - خب، فکرهات رو کردی؟ انگشتهام رو میون هم قلاب کردم و نگاه مرددی به آرون که اخمهای درهمش نشون میداد هنوز هم عصبانیه انداختم. لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم: - خب راستش من... من باید بدونم که قراره دقیقاً اینجا چیکار کنم.1 امتیاز
-
اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢کوچه پس کوچه های شهر منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @Kahkeshan از دلنویسان محبوب انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، تراژدی 🔹 تعداد صفحات: ۱۰ 🖋🦋مقدمه: هفتهها، روزها، ساعتها، دقیقهها و ثانیهها گذشتهاند ولی هنوز آخرین نگاهت، اخرین نگاهم یادم نرفته. هر شب به شوق دیدنت... 📚📌قسمتی از متن: عجب روزگار بیوفایی هست، خودت را از من گرفت ولی خاطراتت را نه. هر روز از نبودنت جان میدهم و باز... 🔗 برای خواندن دلنوشته، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/04/18/دانلود-دلنوشته-کوچه-پس-کوچه-های-شهر-از-ک/1 امتیاز
-
••مقدمه•• مرگ همیشه آغاز نیست؛ گاهی امتدادیست از یک امضای سرد، برای بقا. جسدهایی که با نظمی بیمارگونه و بیرحم، در شهرهای دور و نزدیک ردیف میشوند، دونات صورتیای که روی سینهی بریدهی زنها جا خوش میکند، مثل تمسخری کودکانه از یک جنون خونخوار است؛و چهرهای که پشت سکوت و عقربهها پنهان مانده، بهنظرتان اینها نشانهی چیست؟هر آنچه که باشد، دیگر این فقط یک پرونده نیست. این، طرحیست ناتمام که مرگ، آن را با دستان قطعشده، با لبهای دوختهشده، و با نگاهی که دیگر هرگز پلک نمیزند، کامل میکند.آیان، مردی برخاسته از زخمها، حالا میان جنازههایی به صف شده، دنبال منطق میگردد.اما کدام منطق؟وقتی قاتل با قوانین خودش، با لذت خودش، و با امضایی که از دل هیچ انسان عاقلی برنمیآید، میکشد و جان میگیرد؟چگونه میتوان او را فهمید؟ و سؤال همینجاست: اگر نقشهای که با خون رسم میشود، مقصدی نداشته باشد و فقط منتظر کسی باشد که با پای خودش وارد آن شود، آیا مطمئنی که راه رفتنِ او، از همین حالا شروع نشده؟شروعی از دل یک عشق قدیمی از سرگرد؟شاید نفر بعدی، همان کسی باشد که هرگز نباید انتخاب میشد.1 امتیاز
-
با سر و صدایی که از طبقهی پایین میشنیدم چشمام رو باز کردم. خمیازهای کشیدم و خواستم به بدنم کش و قوسی بدم که دردی توی کمر و گردنم پیچید. دست به گردنم گرفتم و آخی گفتم. کمی که خواب از سرم پرید متوجه شدم که شب قبل درحالی که مشغول درس خوندن بودم پشت میز به خواب رفتم و حالا عجیب هم نبود که اینطوری گردن درد داشته باشم.1 امتیاز
-
الناز رو از تاق بیرون کردم و اینبار با حالی بهتر پشت میز نشستم. فردا میتونه روز بهتری باشه، میشه بهش امیدوار بود.1 امتیاز
-
تا در اتاقمو باز کردم، الناز پشت سرم وارد شد و گفت: ـ الان داری مظلوم نمایی میکنی؟؟ اشکامو پاک کردم و گفتم: ـ الناز برو تو اتاقت. الان اصلا حوصلت رو ندارم. خندید و گفت: ـ دل به دل راه داره. ولی حواستو جمع کن که فردا برای پسرداییم عشوه بیای من میدونم و تو. الان موقعیت خوبی بود، الناز میتونست بهم کمک کنه، سریع گفتم: ـ دلت میخواد از دستم خلاص بشی؟ الناز دست به سینه وایستاد و گفت: ـ آره حتی دلم میخواد دفعه بعدی که اومدم اصلا ریختتو نبینم. رفتم نزدیکش و کشوندمش تو اتاقم و در رو بستم. سریع گفت: ـ داری چیکار میکنی ؟ گفتم: ـ پس باید بهم کمک کنی. با تعجب نگام کرد و گفت: ـ منظورت چیه؟ رو صندلی نشستم و گفتم: ـ اگه یه کار خوب پیدا کنم و عمو اینا نفهمن، تو اولین فرصت که پولامو جمع کردم از اینجا میرم. بهت قول میدم. الناز نگام کرد و وقتی دید مصمم گفت: ـ باشه، بهت خبر میدم. لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ ممنون.1 امتیاز
-
با خستگی و حرص پشت میز نشستم و کتابم رو باز کردم تا کمی درس بخونم، اما مگه فکر مشغولم میگذاشت. فکر پیچوندن دانشگاه و تحمل مهمونیِ فردا یکطرف و فکر کاری که میخواستم بکنم هم از طرف دیگه فکرم رو مشغول کرده بود. دلم میخواست یه کار خوب پیدا کنم تا دستم تو جیب خودم باشه و زیر منت عمو و زنش نباشم و از طرفی هم میدونستم اگه زن عمو بفهمه اجازهی کار کردن رو بهم نمیده برای همین هم قصد داشتم پنهونی دنبال کار بگردم تا شاید بعداً بتونم توی عمل انجام شده بذارمش و اجازه بده برم سر کار.1 امتیاز
-
با بغض سفره رو پهن کردم اما یه لقمه از گلوم پایین نرفت. آرون یهو ازم پرسید: ـ باران چرا نمیخوری؟ سریعا به قاشق ماست گذاشتم تو دهنم و گفتم: ـ چرا دارم میخورم دیگه. الناز پوزخند زد و گفت: ـ هنوزم پر ادایی! واسه جلب توجه یه کار دیگه بکن. عمو یهو زد رو میز با تحکم رو به الناز گفت: ـ غذاتو بخور. زنعمو یهو با عصبانیت گفت: ـ چته رضا؟ چی گفت مگه بچم؟ عمو با حرص زنعمو رو نگاه کرد و چیزی نگفت. الناز خانومم مثلا ناراحت شد و سریع رفت بالا. منم چون میدونستم بعدش زنعمو میخواد بهم تیکه بندازه، بشقابمو گذاشتم تو سینک و آروم داشتم میرفتم بالا که صداشونو از پایین شنیدم1 امتیاز
-
من نمیفهمم میگه میخوام خورشت آلو با قورمه سبزی درست کنم بعد میگه میخوای امشب درست کن که فردا کارت زیاد نباشه! خب مگه نمیگی میخوام درست کنم؟ خدا همه رو شفا میده ولی کاش یه وقت ویآیپی برای این زن میداد. اصلا از همین هفته شروع میکنم خدا رو چه دیدی شاید تونستم یه کاری پیدا کنم حتی شده تو خونه، دیگه تایپ که از دستم برمیاد. یادمه یکی از دخترای دانشگاه مشغول یه همچین کاری بود میتونم از اون هم کمک بگیرم.1 امتیاز
-
داشتم میرفتم تو اتاقم که که زنعمو گفت: ـ باران سفره رو آماده کردی؟ عمو جای من گفت: ـ بچه خسته شده فریبا. زنعمو یه چشم غرهای بهش داد و بلند شد و گفت: ـ خودم حاضر میکنم. الناز هم بلند شد و گفت: ـ منم بهت کمک میکنم مامان. زنعمو گفت: ـ نه دخترم تو خسته راهی، برو استراحت کن. منو باران آماده میکنیم. تو دلم گفتم یجوری میگه انگار من دانشگاه نمیرم و خسته نمیشم!اما بازم طبق معمول سکوت کردم و چیزی نگفتم. مستقیم رفتم تو آشپزخونه که زنعمو آروم بهم گفت: ـ واسه فردا خورشت آلو با قورمهسبزی میخوام بار بزارم. میخوای امشب درست کن که فردا کارت زیاد نباشه. با کمی اعتراض گفتم: ـ اما من فردا تا چهار دانشگاهم. زنعمو گفت: منم فردا وقت پدیکور و ماساژ دارم. غروب برنج رو خودم میزارم. میخواستم بگم زحمت بکشی ولی باز نگفتم. بازم مجبور بودم کلاس آخرو بپیچونم. مشروط شدن ترم قبلمم بخاطر کارای بیوقت زنعمو بود. خدایا یعنی میشه من یه کاری پیدا کنم و از پس خودم بربیام و از این خونه لعنتی که برام مثل عذاب میمونه راحت بشم؟! واقعا کاش همراه خانوادم منم میمردم و اینهمه رنج و عذاب و تحمل نمیکردم.1 امتیاز
-
کلافه دستی به چتریهای روی پیشونیم کشیدم. حالا و با وجود الناز دیگه آرامش توی این خونه معنایی نداشت و من داشتم فکر میکردم که چطوری قراره نزدیک به یک ماه این دختر رو تحمل کنم؟ - بس کنین بچهها. من داییتون رو دعوت میکنم، آرون تو هم میای وگرنه دیگه اسمت رو هم نمیارم. - ولی ماما... زن عمو وسط حرف آرون پرید: - مامان بی مامان. من دعوتشون میکنم تو هم باید بیای. آرون پوفی کشید وبه ناچار سر تکون داد. میدونستم که تحمل اون خانواده و بیشتر از همه زیبایی که مدام میخواست خودش رو یجوری آویزونِ آرون کنه براش سخت بود. برای من هم تحمل زانیار با اون نگاه هیزش سخت بود ولی خب چه میشد کرد وقتی کسی جرات حرف زدن روی حرف زن عمو رو نداشت؟1 امتیاز
-
صفحهی چهل و هفتم از من خواسته بودی بمانم؟ کجایی که ببینی من ماندهام و این تو بودی که رفتی. مکتب عشق را نصفه نیمه رها کردی. تو مردش نبودی اما من بودم. با تمام ظرافتهای دخترانهام مرد این میدان بودم. مکتب عشق را رها کردی، مکتب دنیا را چطور؟ به قول آقای سامانی: در کجا علم سخن یاد گرفتی که هنوز ظاهرا معنی «برگرد» نمی دانی چیست بیوفا یارم، حتی کودک پنج ساله نیز میداند معنی این فعل پنج حرفی ابتدایی را، هر کسی به راحتی هزاران تمنای خوابیده پشتش را میفهمد. من از تو میخواهم تنها به یکی از این هزاران تمنا نگاه کنی. این مردم با چه پیشنهادی راضیات کردند که مرا نقل محافل بیارزششان کنی؟ شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته.1 امتیاز
-
زنعمو خندید و گفت: ـ قربون دختر بامحبت خودم برم من، چشم پس فردا همه رو دعوت میکنم. آرون سریع گفت: ـ مامان دور منو خط بکش، من نیستم. زنعمو سریع گفت: ـ آرون دوباره شروع نکن. آرون سوییچ ماشینو از رو میز عسلی گرفت و عمو ازش پرسید: ـ بعد قرنی اومدی خونه، خانواده دور هم جمع شدیم الان میخوای بری؟ آرون پوزخندی زد و گفت: ـ حوصلهی این خانوادهای مثلا خوشحال رو ندارم تا عمو رفت چیزی بگه، الناز با حرص گفت: ـ الان چون من اومدم داره برام ناز میکنه. آرون هم با جدیت گفت: ـ باز دهن منو باز نکن الناز1 امتیاز
-
همونطور که انتظار داشتم بالاخره الناز زمان و مکان مناسب خودش رو پیدا کرد و طبق برنامه همیشگیاش موقع چای خوردن با ناز و ادا گفت: - وای مامان نمیدونی چقدر دلم برای همه تنگ شده، دلم میخواد ببینمشون؛ دعوتشون میکنی؟ تهش هم برای عمو چشماش رو گربهای کرد و حالا دوباره منم و یه عالمه کار برای مهمونی... به خدا که اگه ذرهای دلتنگ خانواده باشه، همهاش به خاطر پسر داییشه، زنعمو هم خوب میدونه و حسابی کمکش میکنه.1 امتیاز
-
ابروهام از تعجب بالا پرید اون دختر مثلاً درس خون هم مشروط شده بود؟ آرون با شیطنت ادامه داد: - شنیدم تو هم مشروط شدی، آره؟ با وحشت نگاهش کردم و با صدایی آروم اما مضطرب گفتم: - وای تو رو خدا به کسی نگی، اگه زن عمو بفهمه کلم رو میکنه. آرون لبخند مهربونی زد و درحالی که پنجه میان موهای قهوهای رنگش میکشید گفت: - نترس، خودت خوب میدونی که من رازدار خوبیام. و چشمکی که در انتهای حرفش زد مرا به خاطرات خوبمان برد. همان روزها که او به بهانهی خریدن کتاب یا گرفتن جزو برای خودش مرا به شهربازی یا سینما میبرد.1 امتیاز
-
آرون هم خندید و بعدش برای چند دقیقه بهم خیره شدیم که دستش رو گذاشت رو زانوش و بلند شد. با تعجب گفتم: ـ میخوای بری؟ لبخندی زد و گفت: ـ الان برم که زنعموت پدرمو در میاره، بهرحال الناز خانوم بعد از سه ماه سختی کشیدن و ارواح کلش درس خوندن داره از شیراز برمیگرده ارواح کلش. از لحنش خندم گرفت و گفتم: ـ با من که حرفی نمیزنه ولی مگه درس نمیخونه اونجا؟ پس برای چی رفته دانشگاه؟ پوزخندی زد و گفت: ـ یجوری میگی انگار اینارو نمیشناسی باران! کلا رفته شیراز پی خوشگذرونی و تفریح. تا اونجا که خبر دارم ترم قبلش مشروط شد و برای شهریه دانشگاه از من پول خواست.1 امتیاز
-
به سختی لبخندم رو حفظ کردم و گفتم: - مگه همسن منه که سر به سرم بذاره. دستش رو تکیه گاهش کرد و گفت: - راست میگی مگه بچهاس که سر به سرت بذاره؟ اون فقط یکم به صورت هدفمند عذابت میده؛ نه؟ با خنده مصنوعی سمت کتابخونه کوچیکم میرم و برای عوض کردن بحث کتابی که دفعه قبل برام آورده بود رو برمیدارم و میگم: - تمومش کردم، داستان خیلی جالبی داشت ولی هر چقدر بالا پایینش کردم نتونستم چیزی که خواستی رو پیدا کنم؛ جدیدا سوالای سخت طرح میکنی.1 امتیاز
-
زنعمو گفت: ـ باورم نمیشه اینقدر بی غرور شدی!!. ولی آرون بدون اینکه حرفی بزنه، از پله ها داشت میومد بالا و منم سریع در رو بستم و رفتم پشت میز نشستم. تقهای به در زد و با خوشرویی گفتم: ـ بله؟ آرون در رو باز کرد و لبخند عمیقی بهم زد و منم با شادی از پشت میز بلند شدم و گفتم: ـ بالاخره اومدی!؟چقدر دلم برات تنگ شدهبود. آرون چشاشو ریز کرد و با لبخند گفت: ـ دروغگو. لبخندمو جمع کردم و گفتم: ـ خودت میدونی که چقدر برام عزیزی. لبخند تلخی زد و گفت: ـ میدونم دختره خوشگل. بعد رفت رو تختم نشست و گفت: ـ همه چیز خوبه؟ مامان سر به سرت نمیذاره که!1 امتیاز
-
از حمایتهای آرون ته دلم گرم شد. خیلی وقت بود که دلم برای حمایتهای بابام تنگ بود و حالا با این حرف آرون دلم غنج رفت. پشت در وایسادم و به بقیهی حرفهاشون گوش کردم. - خبه حالا چه دفاعی هم میکنی ازش، ندیدی چجوری دست رد به سینهمون زد؟ آرون با حرصی که نشون از خشمش میداد غرید: - چه انتظاری داشتی ازش مامان؟ میخواستی بهخاطر این که چند سالی کنارمون زندگی کرده هر چی گفتی بگه چشم؟1 امتیاز
-
با صدای محکم بسته شدن در فهمیدم که خودشه. با صدای بلند رو به زنعمو گفت: ـ باز چه خبره که منو کشوندی اینجا؟ زنعمو با یه لحن مهربونی گفت: ـ خب پسرم دلم برات تنگ شده، چرا با من اینجوری رفتار میکنی؟ آرون بدون توجه به حرفش گفت: ـ باران کجاست؟ زنعمو صداشو یکم برد بالا و گفت: ـ بعد یه هفته اومدی خونه، تنها سوالت از من اون دخترهی.. یهو آرون بهش گفت: ـ راجبش درست حرف بزن مامان. غیر از اینه که بدون کوچیکترین بی احترامی تمام حرفای تو و بابا رو انجام داده؟ یا همیشه تو هر شرایطی کنار اون الناز نمک نشناس بوده؟1 امتیاز
-
ماهی رو ادویه زدم و گذاشتم تا مزهدار بشه. از پشت سر زنعمو که هنوز میخ تلویزیون داشت با ناخنهاش بازی میکرد بی سر و صدا رد شدم و به اتاقم رفتم. پشت میز تحریرم نشستم تا کمی درس بخونم که احساس کردم از حیاط صدای ماشین میاد، به ساعت نگاه کردم؛ عمو که الان نمیاد پس احتمالا باز زنعمو آرون رو به زور کشونده اینجا...1 امتیاز
-
واقعا خدا هیچوقت سایه پدر و مادر رو از زندگی آدما کم نکنه. متوجه شده بودم که قبلاً هم همشون بخاطر ترس از بابا باهام خوب برخورد میکردن. الآنم انگار چون بهم اجازه دادن فقط خونشون بمونم، در حقم لطفکردن و کلی منت سرم میذاشتن. فقط دلم میخواست که بتونم درس بخونم و یه کارهای بشم و از دستشون خلاص بشم. ماهی رو ادویه زدم و...1 امتیاز
-
من آرون رو مثل برادر نداشتهام دوست داشتم، اما اینکه عمو و زن عمو انتظار داشتن ما با هم ازدواج کنیم باعث شده بود که از آرون دور بشم و آرون هم بهخاطر شرم یا هر چیز دیگهای از من دوری میکرد. وارد آشپزخونه شدم و از فریزر بستهی ماهی رو بیرون کشیدم. بوی بد ماهی اخم رو به صورتم نشوند و فقط خدا میدونست که من چقدر از این غذا متنفر بودم.1 امتیاز
-
صفحهی چهل و چهارم مدتی میشه که چشمهی اشکم خشک شده و سردردهای وحشتناک جاش رو گرفته. به توصیه خانوم مشاوری که به اجبار خانواده باهاش صحبت کردم قرار شد هر زمان یادت افتادم مشغول کاری بشم. امروز از صبح مشغول تمیز کردن خونه بودم. بعد از ظهر خسته رو زمین دراز کشیده بودم و داشتم به این فکر میکردم که امروز، روز بهتری بود تا اینکه سرم رو چرخوندم و نگاهم به زیر تخت افتاد... بنظرم خیلی نیاز به تمیزکاری داشت. تک تک جعبه های زیرش رو درآوردم و خاک روشون رو پاک کردم. پشت جعبهها یه کاغذ مچاله شده به چشمم خورد! هر چقدر دستم رو کشیدم بهش نرسیدم. به اطرف نگاه کردم، اولین چیزی که چشمم رو گرفت شونه بود! باز هم هر چقدر تلاش کرد نشد. هر وسیله بلندی که به دستم میرسید رو امتحان کردم ولی باز هم نشد. در نهایت دست به دامن چتر شدم، که کاش نشده بودم. برگه رو باز کردم، حدس بزن چی بود؟ یه بیت شعر از مجید احمدی... دستخط تو بود؛ نوشته بودی: تو تمنای من و یار من و جان منی پس بمان تا که نمانم به تمنای کسی! لازمه بگم چشمهی خشکیدهی اشکم دوباره به راه افتاد یا میدونی؟ امروز این مدت رو جبران کردم، دو برابرش اشک ریختم.1 امتیاز
-
صفحهی سی و سوم فلسفهی عشق را میدانی عزیز من؟ میگویند این کلمه سه حرفی خانمان سوز از نام گیاهی به نام عَشَقه گرفته شده است. گیاهی که چون پیچک دور هر پایه قابل تکیهای میپیچد، گاه به دور گیاهان اطراف خود میپیچد. علاوه بر شاخه هایش ریشههایش را نیز دور ریشههای همسایه اش میپیچد. او را در آغوش میگیرد. این نزدیکی، این پیچ و تاب سوژهی عکاسی زیبایی میشود اما مدتی بعد آن تکیه گاه میخشکد! آن گیاه پیچک مانند کم کم شیرهی جانش را میکشد. عشق نیز همین گونه است. فردی میآید، بلای جان میشود و میرود و تو، به فصل خزان زندگیات میرسی، میخشکی! شاعر میگوید: عشق و زخم از یک تبارند... من میگویم عشق و درد نیز از یک تبارند. اصلا عشق، زخم، درد، جدایی، دلتنگی، اشک؛ همگی از یک خانوادهاند. بگویید در جای خالی مقابل هم خانواده عشق ننویسند: عاشق، عشاق، تعشق؛ بنویسند: زخم، درد، خون دل، بیتابی، تب شبانگاهی، اشکهای وقت و بیوقت... دهخدا را بگویید لغتنامهاش کامل نیست.1 امتیاز
-
نام رمان: وهم عشق نویسنده: آماتا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، درام خلاصه: سرگذشتی عاشقانه اما از نوع مجازی شاید برای شما اتفاق نیوفتد اما حداقلش شاید تلنگر یا درس عبرت باشه داستان براساس واقعیت به نام نامی یزدان بهت پیله کردم نه می مونی پیشم نه میمیرم اینجا نه پروانه میشم از عشق زیادم تو رو خسته کردم تو دورم زدی خواستی دورت نگردم #زنده یاد مرتضی پاشایی برای امی: «سلام رمانی که پیش روته قرار بود کادوی ولنتاینت باشه اما تو رفتی و داستان ما تبدیل به کاش هایی شد که در سینه من تاابد می ماند. رفتی اما فراموش کردی دفتر گزارش کارت رو خاطراتت و فکرت رو ببری! رفتی و فراموش کردی قلبم رو برگردونی!» تقدیم به انکه دوستش دارم اما ندارمش. مقدمه: این داستان داستان منه داستان پستی ها و بلندی های عشق، عشقی پراز حسرت اغوش و لمس دست، عشقی از نوع وهم اما واقعی حس واقعی که در رابطه مجازی تجربه شد. تمام وقایع داستان و اسم شخصیت ها واقعی و بدون تغییر اند این رمان در ابتدا روز نوشت هایی برای وصال بود اما سرنوشت جور دیگری رقم خورد.....1 امتیاز
-
درود و وقت بخیر نویسنده گرامی بریم سراغ نقد رمان زیبای شما به اسم وهم عشق: ۱مرحله اول: عنوان: عنوان هر موضوعی و یا نام اثر شما یکی از تأثیر گذارترین بخش رمان شما هست، چون خواننده با توجه به اسم رمان هست که در مرحله اول جذب رمان میشه! رمان شما متشکل از دو بخش بود: وهم+ عشق کلمه وهم مشکلی نداشت اما کلمه عشق بسیار برای عنوان یک اسم کلیشهای هست که توصیه میکنم تغییر بدین و یا جایگزین بزارین. مرحله دوم_ خلاصه: دومین بخش تأثیر گذار رمان نویسی، نوشتن خلاصهای هست که بتونید خواننده رو جذب به خواندن نوشته کنید! خلاصه میتونه بخشی از پارت های اینده شما و یا یک خلاصه هیجان انگیز باشه. متاسفانه خلاصه شما فقط و فقط دو بخش بود که من به شخصه اگر خلاصه شمارو میدیدم رمان رو نمیخوندم چون بسیار ساده و کلیشهای بود. پیشنهاد من اینکه که خلاصه رو حداقل پنج خط بنویسید و سعی کنید که جذاب تر بشه. دوم اینکه شما خلاصه رو نوشتید بعد برداشتید تکه اهنگ مرتضی پاشایی رو گذاشتید؟ به نظرم این بخش رو کلا عوض کنید. مرحله سوم: مقدمه. شما خط اول نوشتید که این داستان داستان منه! چرا دوبار کلمه داستان رو تکرار میکنید که باعث حشو نویسی بشه؟! شما همون اول میتونید بنویسید این داستان منه؛ پر از زجر و... حشو نویسی نکنید؛ یا جایگزین یا هم خانواده استفاده کنید. مرحله چهارم: شروع قسمت اول رمان. همین اول کاری باید بگم که پارتهای رمان شما بیش از اندازه کوتاه هستند و ما در انتشار و نقد و رصد و بررسی بعد اتمام رمان به شما میگیم که اصلاح کنید! پس به نفع شما هست تا وقتی پارت هاتون هنوز تکمیل نشده اصلاح کنید که خسته نشید اخر کاری. هر پارت رمان شما ۶۰ خط در گوشی و ۴۰ خط در سیستم باید باشه. و اولین خط پارت اول یک عالمه خط کشیدین که فلش بک به گذشته باشه نیازی به این کار نیست! (زمان گذشته***) این علامت رو استفاده کنید لطفا! و ما اعداد رو به رقم نمینویسیم به فارسی تایپ میکنیم در رمان! ۲۲ و یا بیست و دوم این ماه! شروع رمانتون زیاد جذاب نبود که کاربری رو جذب به خوندن کنه یک اتفاق ساده بود. مرحله پنجم: درست نویسی شما کلمات چسبیده رو باید چسبیده بنویسی و کلماتی که می و نمی میگیرند رو جدا کنید! در جای جای مختلف از رمانتون دیده میشد! کلافه ای ❌️ کلافهای✔️ بچه ای❌️ بچهای✔️ میشود ❌️ میشود✔️ نمیشود❌️ نمیشود ✔️ نمیماند❌️ نمیماند و...✔️. مرحله ششم: توصیفات ما در کل سه نوع توصیف داریم! توصیفات مکان: جنگل؛ خانه؛ منزل؛ خیابان و... توصیف لحظات: مثلا تصادف کردن؛ نوشیدن و خوردن؛ زیبایی جنگل و دریا و ... توصیف قبل دیالوگ: شما باید توصیف هایی انجام بدید که دیالوگ پشت دیالوگ نیارید! مثال میزنم: با لبخند به سمتش قدم برداشتم و داخل چشمهایش خیره شدم، میدانستم قرار است یا تمام زندگیام شود یا تمام زندگیام را بگیرد. پیراهنش را صاف کردم و گفتم: - خوب نیست برای یه مرد این همه جذابیت عزیزم. دیدی؟! توصیفات خیلی مهمه! و یدونه هم بخش میمک داریم: یعنی حالتهای صورت: اخمکردن؛ خندیدن؛ نیشخند زد و... میتونید استفاده کنید چون شخصیت شما بی حس نیست! بعد از رعایت کردن این نکات میتوانید دوباره پارت گذاری را شروع کنید. @Amata1 امتیاز
-
صفحهی بیست و هفتم محبوب من سلام. این روزها که برایت مینویسم دیدگانم تار گشته. بعضیها مرا سخره گرفته و میگویند خود را با حضرت یعقوب و اینجا را با کنعان اشتباه گرفتهام. تیکه و کنایهها دیگر تغییری در حالم ندارند. چند روز پیش آنقدر با برادرم صحبت کردم تا راضی شد و رفت شاخه ای از شاخههای چیده شده بید مجنونمان را برایم آورد. در گلدان شیشهای گوشه اتاقم یار تنهاییام شده اما نمیگذارم احساس غربت کند. او را کنار پنجره گذاشتهام تا دوستانش را ببیند، بیشتر اوقات هم پنجره را باز میگذارم تا نسیم تن ظریفش را لمس کند. این بید کوچک را باید در حیاط خانهمان بکاریم، او فرزند احساسات ماست. راستی امید، برادرم پریروز به اجبار مرا به کلینیک چشم پزشکی برد. شرط آوردن شاخهی بید عزیز بود! از آنروز به جامعهی عینکیها علاوه شدم. دیگر بدون چشم جدیدم نمیتوانم تو را به درستی ببینم و این تنها دلیلی است که باعث شد آن را بپذیرم. امید خیلی خوب بلد است چگونه مرا با میل و خواسته خود همراه کند!1 امتیاز
-
درود خداقوت ممنون میشم رمان من رو نقد کنید https://forum.98ia.net/topic/811-رمان-وهم-عشق-آماتا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/1 امتیاز
-
صفحهی اول یار همیشه غایب من، سلام! امروز هم به آنجا رفتم. گلی که برایت آورده بودم بازهم همانجا بود، پژمرده شده بود. آن را برداشتم تا به گل های ترد شده قبلی اضافه کنم. رز سرزنده ای برایت گذاشتم. عطر مست کننده ای داشت، مثل رزهای قبلی؛ اما نه به اندازه ی رزهایی که از دست تو میگرفتم. پیرمرد مهربان پارکبان را هم دیدم. این روزها او هم لبخندهای غمگینی تحویلم میدهد. چشمانش پدرانه غم دارد. گل را که در دستانم دید سرش را پایین انداخت و رفت. نماند، نماند تا دوباره برای به پای هم پیرشدنمان دعا کند. پیرمرد تو را چون پسرش دوست داشت. روزهای اول مدام سراغت را میگرفت اما حالا دیگر سخنی نمیگوید. فکر میکنم صدای گریه و درددلم با بیدمجنون را شنیده است. نمیخواهم او نیز گمان کند برای همیشه رفته ای؛ از این پس میخواهم برایت بنویسم.1 امتیاز
-
خب خب بریم برای اعلان نفرات مگه نه؟! شیطونه میگه همه جوایز رو بگیرم واسه خودم ولی خب چون دختر گلی هستم، میدم به شما عشق کنید نفر اول: @shirin_s نفر دوم: @Kahkeshan نفر سوم: @Teimouri.Z بچه ها توجه کنید که منگفتم ادامه دیالوگی که من میگم رو ادامه بدید! اما شما از دیالوگ؛ دیالوگ های دیگه در اوردین... برای همین از اینجهت بررسی شده و ممنونم از همه شماها که شرکت کردین باید بگم به این زودی ها دوباره یه چالش دیگه ای برگذار خواهد شد. تا اون موقعه بوس به چشم های زیباتون با تشکر از تمامی نویسندگان و مدیریت سایت: @nastaran1 امتیاز