قرار گذاشته بودم بر خودم که دیگر این یک بهتر از قبلی شود اما دیگر فرصتی نیست تا این را ثابت کند. سالهای اندکی گذشت و سالهای اندکی مانده است.
سلانه_ سلانه پیش میروم، دیگر نفسهایم به شمار افتاده است؛ گویی دیگر راهی جز ساعتها تنهایی نمانده است تا به چیزی شکلدهی. چیزی که جز رهاسازی و آزادی قدرت نیست، تا به آشوب سیاقی دهی!
عنوان: دیگر جوان نمیشوم
نویسنده: اهورا تابش
ویراستار: زهرا بهمنی
ژانر: تراژدی
مقدمه:
در راستای خیابان در کنار صندوق پست، غم نامهای را از پرندگان سراغ میگیرم؛ در این سرزمین حتی پرندگان غمگین هستند، گویی باید منتظر آمدن معجزهای باشیم...
اما انتظار معجزه را بعید میدانم!
پرندگان همه خیساند و گفتگویی از پریدن نیست. گویی جوانیام در حال گذر است، چیزی از آن نمیفهمم...
هنوز هممنتظر معجزهای هستم.
میدانم دیگر جوان نمیشوم اما بازهم منتظر معجزهای میمانم!
به خواب میروم و به رویاهایم سفر میکنم
آنجا آزاد هستم و هرچقدر که بتوانم تجربه خواهم کرد. هرآنچه را که در زمان بیداری نتوانستم.
آه افسوس، اینجا همگی جوان و زیبا هستند!
همگی مرا به دروغ دوست دارند و چه ناگوار است که من سالهاست نتوانستم با پایداری محبت به ابدیت سفر کنم. آنجا میتوانم به اندازه هیچهای زندگیم استراحت کنم.
بر فراز این درد ایستادهام و سیاهی مستیام را به تملک باد میسپارم. اکنون تمام دارایی من فقط بغض و اندوهی واگیردار است که آنها را در زمانی که چیزی نبود با شادباشی جوانیام تاخت زدهام. اینک خود را در دردهای تبعیدیام محو میکنم که سفر من، دوگانهای بر زمانه باشد.
حتی اگر زمان برگردد، خورشید هر چند در غروب فرو رفته باشد و شب به خود رنگ و لعابی از شبهای آینده بگیرد، اگر غروبی با آنی از این دنیا دلنشین برآید که هرگز اتفاق نمیافتد، دیگر دل من شاداب نخواهد شد.
میخواهم لذتی ببرم و خواه رنجی بکشم از این همه؛ دیگر از این زندگی گذرا حسی در من برانگيخته نمیشود دیگر دیر است، زمان زیادی میطلبد!
شب دشت تاریک، عجب دلربا است!
با اختران و ستارگان سفید همکلام میشویم. اینک، زمانی است که پاییز از سر رسیده، در این دشت روشنای تیز سوسو میزند و «ما در امتداد حصارهای سرخ خموش پرسه میزنیم» و چشمهای متحیرمان پرواز سرد پرندگان را دنبال میکند.
وجود خویش را به عیش میگیرم، در این خانهها، اتاقها که آکنده از عطر و طاقچه است، نفس میکشم و این رایحه را به خوش میپندارم.
این رایحهها مرا گیج خواهند کرد و لیک دیگر نخواهم گذشت. دیگر هیچ اثری، اتاقی آکنده از عطر و طاقچه نیست.
دیگر بویی به مشامم نمیرسد، اینک میپراکنم خویش را که در من احساس سرخوشی از دیدار آفتاب سر بر میآورد.
اکنون برفراز چین و چروکهای پیشانیام، سپید میشود موی جوانی که دیگر در من جان باخته است.
امروز دیگر چندان سویی ندارد چشمانم، دیگر حتی سهمی از بوسه بر لبانم جاری نیست، مگر آنکه مرا دوست بداری!