رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. nargess128

    nargess128

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      54


  2. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      261


  3. ماسو

    ماسو

    گرافیست


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      196


  4. آتناملازاده

    آتناملازاده

    عضو ویژه


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      107


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 03/14/2025 در پست ها

  1. هانی جانم فایل بشه لطفا @هانیه پروین
    2 امتیاز
  2. هر کدوم بنظرتون بهتر بود خودتون انتخاب کنید
    2 امتیاز
  3. بطری رو چرخوندم که سرش به من و پایینش به پری افتاد. - حقیقت. - واقعاً برات مهم نیست همه ازت میترسن؟ از پری چیزی پنهون نداشتم پس حرف دلم رو گفتم: - اذیت می‌شم وقتی همه با ترس بهم نگاه می‌کنن، حتی خانواده‌ام! دوباره بطری رو چرخوندم که سرش به‌سمت پری افتاد و پایینش به‌سمت من - حقیقت. - چرا بهم نمیگی من چی هستم و تو چرا اومدی سراغم؟ - این رو نمیتونم بگم. - چرا؟ بارها ازت پرسیدم ولی جوابت همینه، من خسته شدم می‌خوام بدونم چه موجودی‌ام میفهمی؟ خسته، حتی خانواده‌ام ازم میترسن اونوقت من حق ندارم بدونم چرا؟ - آروم باش نیرا من اجازه ندارم بهت بگم تا وقتش برسه، اونوقت هرچی بخوای میگم. - چه اجازه‌ای؟ کی باید اجازه بده؟ نمی‌بینی حالم رو؟ اون نگاه‌های مردم به من رو؟ - نیرا تو خاصی و بلاخره میفهمی، پاداش همه‌ی اذیت شدنات رو می‌گیری پس صبور باش. بحث باهاش بی‌فایده هست پس ادامه ندادم و دوباره بطری رو چرخوندم، سرش به من افتاد و پایینش به پری - جرعت. - تا یک هفته دیگه باید برا خودت دوست پیدا کنی. ـ نه پری خودت هم می‌دونی آخرش چی می‌شه. - این‌بار شاید فرجی شد و آخرش خوب تموم شد! ـ باشه بهتره ادامه ندیم‌! برای شب ماکارانی درست کردم چون پری عاشق این غذاست. بعد غذا خوردن برای فردا هرچی لازم داشتم رو آماده کردم و گذاشتم رو عسلیِ کنار تخت. چشم‌هایم را بستم و بعد یک ربع اینور و اونور کردن خودم، خوابم برد. صبح با صدای آلارم گوشی بیدار شدم. یه دوش گرفتم و لباس‌هام رو پوشیدم. - نیرا بیا صبحانه بخور بعد بریم. - دیر میشه، پری بیا تو دانشگاه یک چیزی می‌گیرم بخوریم. - باشه. کیف و دفتر کتاب‌های لازم رو برداشتم و از خونه خارج شدم. به ایسگاه تاکسی رفتم و سوار یک تاکسی شدم. استرس داشتم باز باید اون نگاه‌هارو تحمل کنم! عذاب آورده‌. بعد مدتی تاکسی جلوی درِ دانشگاه ترمز کرد، کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. محوطه‌ی دانشگاه شلوغ بود. صدای پسرها و دخترها درهم تنیده‌بود. قدم برداشتم و رفتم سمت یک نیمکت نشستم دور از همه دور از اون نگاه‌ها! غبطه می‌خورم به عادی بودن این دخترهای جلوم، عادی بودن هم نعمتیه که من ازش محروم هستم. خوشا به حالشون. پری هم سرش را از کیفم بیرون آورده بود و به اطراف نگاه می‌کرد. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم، که وقت کلاس شده بود. بلند شدم که پری افتاد داخل کیف صدای ظریفش رو شنیدم که بهم لعنت فرستاد. تو دلم یک معذرت می‌خوام گفتم و قدم‌هام رو تندتر کردم به‌سمت کلاس‌ها... . بعد از یکم گشتن کلاس رو پیدا کردم و در زدم صدای خانمی اجازه ورود داد، وارد شدم و آروم «سلام» گفتم، استاد با چهره‌ای که کاملا نشون می‌داد چقدر متعجب هست گفت: - سلام، خوش اومدی دانشجوی جدیدی؟ - بله. استاد: خودت رو معرفی کن. - نیرا احمدی هستم. بعد از این‌که همه خودشون رو معرفی کردن، آخر کلاس روی یک صندلی نشستم. تا آخر کلاس سنگینی نگاهی رو حس می‌کردم اما هرچی دور و برم رو نگاه می‌کردم نمی‌فهمیدم کی زل زده بهم. گرچه من به این نگاه‌ها عادت کردم. استاد با یه «خسته نباشید» کلاس رو ترک کرد.
    1 امتیاز
  4. 1 امتیاز
  5. - فرزانه، میگم که هیما قراره زن آرمان ریاحی بشه، همونی که خیلی پولدار و مشهوره. تازه مدلینگ هم هست. (این شخص واقعی نیست) با این حرف‌شان، مرا کنجکاو به شنیدن کردند. دوست نداشتم فال‌گوش بایستم؛ ولی کنجکاوی مرا وادار به انجام چنین کار اشتباهی می‌کرد. عمه فرزانه: آره بابا، پسره خیلی مرد خوبیه. هیما و آرمان هم خیلی اخلاق‌شون به همدیگه می‌خوره؛ حتی قیافه‌هاشون. تازه ناصر می‌خواد دخترش رو بلااجبار به خاطر بدهی‌هاش به آرمان بده. آخه می‌دونی که چقدر پول از آرمان گرفته. سؤالی در ذهن‌ام خطور کرد که آن‌ها چگونه در این‌باره فهمیده‌اند؟ به ادامه‌ی حرف‌شان گوش سپردم. - مریم مگه خودت نگفتی که نسرین یهو از دهنش پریده بود. دست‌هایم ناگهان مُشت شد. مادرم چرا هرچه که در زندگی‌مان بود را برای دیگران تعریف می‌کرد؟ چرا؟ جواب خود را یافتم. آن‌که او آدم بلاهتی بود که به جای آن‌که حق خود را بگیرد، موضوع زندگی‌اش را برای دیگران فاش می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم. دیگر صدای پچ‌پچ‌‌وارشان را نشنیدم. از لای در دست‌شویی، نگاهی به حیاط مادربزرگ انداختم. آن‌ها رفته بودند. نفسی از سر آسودگی کشیدم و به طرف در خانه به راه افتادم. مهشید دخترعمویم تا مرا دید، لبخندی زد و دست مرا کشید. وارد اتاق پدربزرگ که شدیم، سریع گفت: - از اول توضیح بده! متعجب گفتم: - چی رو؟ با تمام ساده‌لوحی‌اش، گفت: - داستان خواستگارت که معروف‌ترین مدلینگ کشورمون هست! نمی‌دانست که آن‌قدر بلاهت است که هیچی در این موضوع خواستگاری نمی‌دانستم؛ ولی این زندگی را بلااجبار می‌دیدم. - در مورد چی صحبت می‌کنی؟ از آن‌که ضایع شده بود، سرش را پایین انداخت و نیز گفت: - آهان! چه‌قدر آدم می‌تواند فوضول باشد که تا چیزی کشف نکند، وارد غیبت‌گویی نمی‌شود؛ اما امان از روزی که حرفی را بشنود و آن را غیبت کند. تماماً چیزی که شنیده شود و بین خویشان گفته شود، غیبت گفته می‌شود. چیزی که آن را تبدیل به بَلبَشو بشود در یک خلاصه می‌گویم، غیبت گفته می‌شود. حال می‌کنی که چه می‌گویم؟ غیبت! آب دهانم را بلعیدم و نیز گفتم: - بسیار خب، من دیگه برم. از کنارش گذر کردم و نیز از اتاق پدربزرگم بیرون آمدم. مهشید مانند عمه‌هایم بود. فردی که از نظر من جاهل و نادان بود. با آن‌که لیسانس روان‌شناسی داشت؛ اما گویی که انگار نه انگار به عنوان یک مشاوره به جای آن‌که به من کمک کند‌، به عنوان یک آدم جاهل می‌ماند که از دنیا فاصله گرفته است و قرار است فردی جدید به جای روح او وارد بدن او شود. سرم را تأسف تکان دادم و به طرف مادربزرگ رفتم. ***
    1 امتیاز
  6. چشم‌هایم را می‌بندم. دنیا برایم ناخوشایند است. مانند یک آلودگی هوا، حرف‌هایشان در سرم معلق می‌شوند و باعث می‌شوند که آن آلودگی سّمی در ریه‌هایم بپیچد و باعث خفگی‌ام شود. به طرف نیم‌رخ پدرم برگشتم و گفتم: - خب چی به من می‌رسه؟ به جز بدبختی و افسردگی که به من می‌رسه، چی به تو می‌رسه؟ بابا، فقط به فکر منافع خودت هستی؟ بابا به طرفم برگشت و نیز نفس عمیقی کشید. - من رو هم درک کن هیما! وقتی‌که به این ازدواج موافقت کنی، چه‌قدر خوشبخت میشی؛ اما هیما، آرمان اون‌قدر مرد هست که به خاطر اخلاقی که داره، می‌تونم بهش اطمینان کنم. اون تو رو دوست داره که اگه باهاش ازدواج بکنی، می‌تونی بعداز ازدواج عاشقش بشی. از این حرف پدر، پوزخندی در لب‌هایم لانه کرد. - این چیزیه که شما فکر می‌کنید؟ پدر خیلی اعتماد به نفسش را بالا برده بود تا بلکه مرا راضی نماید که با آرمان ازدواج کنم. به چشم‌هایم خیره می‌شود. - آره؛ چرا که نه؟ با این حرف‌اش آن‌هم نسبت بر من، قلبم کدر شد. مردی که اسم خود را پدر می‌نامید، حالا ذره‌ای به حال دخترش توجهی ندارد و آن آدم دلش نسبت به او کدر و سیاه می‌شود. حرفی نزدم و نگاهم را از او گرفتم و به آسمان سیاه و پر ستاره خیره شدم. چرا از پدرم جفا دیده بودم؟ چرا این زندگی بر من جفا کرده بود؟ سنگدلی این زندگی و زمانه، به من چه ربطی داشت؟ با حس آن‌که پدر از تاب برخاست، هیچ تکانی نخوردم. - هیما، ازت خواهش می‌کنم که درست فکر کن! میان حرف‌اش پریدم: - و منم تصمیمم از این ازدواج‌اجباری همینه! حرف زدن با او بی‌فایده بود. حرف، حرف خودش را می‌خواست به کرسی بنشاند. - حرف زدن با تو بی‌فایده‌ست هیما! و بدون آن‌که به من اجازه‌ی صحبت را بدهد، به طرف خانه به راه افتاد. پوفی کشیدم و خودم را روی تاب ولو انداختم. *** ( فصل دوم ) خانه‌ی مادربزرگ جمع شده بودیم و من به دست‌شویی رفته بودم. دست‌شویی در بیرون خانه یعنی در حیاط قرار داشت. خواستم در دست‌شویی را باز نمایم که با صدای عمه مریم و عمه فرزانه، ایستادم.
    1 امتیاز
  7. از شدت خشم، بر سرش فریاد زدم: ـ به خاطر چندتا خوردن و شستن برای من حرف می‌زنی؟ با همان پوزخند قبلی‌اش، گفت: ـ با بزرگترت درست حرف بزن هیما! مامان، زن‌عمو فرهاد، عمه مریم و عمه فرزانه، پسرعموهایم، عمو فرهاد و بابا، دخترعموهایم و... همه دورمان جمع شدم بودند و ما دونفر را می‌نگریستند. - مثلاً تو الآن بزرگترمی یا دیو سه‌سر؟ با خوردن سیلی در چهره‌ام، شوکه شدم و به طرف فردی که بر من سیلی نهاده بود، نگاه کردم. بابا بود که این کار را انجام داده بود. شاید در زندگی دیگران، فردی با عمه‌اش آن‌طور برخوردی نکند؛ اما تحمل این‌گونه اخلاق‌شان را نداشتم و به تندی با آن‌ها برخورد می‌کردم. دستم را روی سیلی که پدرم به آن زده بود، گذاشتم و ناباورانه لب زدم: - بابا! با خشم فریاد زد: - هیما، تمومش کن! نفس‌نفس می‌زدم تا بلکه راه گریه‌هایم جلوی عمه‌ی مغرورم یعنی عمه زری‌ام که میشد مادر سبحان، سد نشود. دشمن مادرم، همین عمه زری‌ام بود و بس! کسی‌که نخستین‌بار در روز عقد پدر و مادرم نیامد. به دلیل آن‌که از ابتدا، از مادرم نفرت داشته است. عمه زری از چنین پیروزی که به‌ دست‌اش آمده بود، لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب‌هایش شکل می‌گیرد و نیز می‌گوید: - مثل این‌که باهم برابر شدیم. پدرم باری‌دیگر فریاد زد: - تو هم بس کن زری! یه بار دیگه با هیما این‌طور حرف بزنی من می‌دونم با تو! از آن‌که پدر طرف‌داری از من را کرده است، از ته‌دل خوشحال شدم. پوزخندی به عمه زری زدم و راهم را به طرف حیاط کج کردم. خودم هم نمی‌دانستم چرا راهم را به حیاط کج کردم؛ اما من فقط از شر عمه زری با آن طعنه‌هایش به حیاط آمده بودم. روی تابی که در حیاط مادربزرگ قرار داشت نشستم و سرم را بالا بردم و به ماهِ کامل چشم دوختم. بغض کردم. از اتفاق امشب، از عشقی که به سبحان داشتم و حال از او دور بودم، از ازدواجی که پدرم روی آن تأکید کرده بود. اکنون حالم خیلی خراب است، خیلی! فردی که ضعیف و ناتوان باشد و کاری برای خود نکند که آن آدم، آدمی سالمی نیست؛ بلکه او بیماری است چشم انتظار کسی است تا او بیاید تا بلکه حال‌اش با او خوب گردد. قطره اشکی از چشمانم سُر خورد و روی گونه‌های برجسته‌ام غلتید. عشق مرا وادار به همه کار کرد. کارهایی که از نظر تو دیوانه بودن به حساب می‌آمد. به عشق او دَف زدن را آموختم، کلاس‌ گیتار زدن بروم، معلم مهدکودک بشوم و حتی آشپزی یاد بگیرم. با صدای پایی، اشک‌هایم را پاک کردم و به ادامه‌ی تماشای ماه نشستم. با نشستنش آن‌هم روی تاب، سرم به طرف او چرخید. پدرم بود. کسی‌که بیش از هر نفری او را دوست داشتم. کسی‌که مانند کوه، پشتوانه‌ی من است. نفس‌های خسته‌ی عمیق مردانه‌اش، در فضا پیچید و نیز گفت: - امشب خیلی غوغا کردی هیما، آفرین دخترم! از وقتی‌که سبحان به آمریکا رفته بود، پدرم اخلاقش را تغییر داده بود. با صدای گرفته پاسخش را دادم: - بابا، چرا می‌خوای من رو اجبار به آرمان بدی؛ درحالی‌که هیچ علاقه‌ای نسبت بهش ندارم. پدرم دستش را روی شانه‌ام نهاد و گفت: - تو که شرایط من رو می‌دونی، چرا با من لج می‌کنی؟
    1 امتیاز
  8. درود دوست عزیز تبریک میگم. توی تاپیک بالا درخواست ویراستاری بدید.
    1 امتیاز
  9. با قهوه ای امتحان کردم اصلا دید نداره گلم اندازشو بزرگ کردم ولی به نظرم همون قبلی بهتر بود
    1 امتیاز
  10. 1 امتیاز
  11. اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢زحمت پشت هر پول منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @الناز سلمانی از اعضای فعال و برتر انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: اجتماعی 🔹 تعداد صفحات: 33 🖋🦋خلاصه: در خانه‌ی کوچک و ساده‌ای که بوی نان تازه و زحمت به مشام می‌رسید، رقیه دختری بود که همیشه بدون دغدغه از پدرش پول می‌خواست و همیشه هم جوابش “بله” بود. پدرش، مردی سخت‌کوش و مهربان، هر بار بدون تردید دست در جیبش می‌برد و پولی در کف دست‌های کوچک دخترش می‌گذاشت. برای رقیه، این اتفاق آن‌قدر عادی شده بود که هرگز به این فکر نکرد که این پول از کجا می‌آید، چطور به دست می‌آید و چقدر سختی پشت آن پنهان است. اما یک روز، پدر تصمیم گرفت که این چرخه را بشکند... 📖 قسمتی از متن: پدر رقیه، آن روزها هنوز جوان بود. دستانش زخم نداشت، موهایش پرپشت بود و در چشمانش برق امید می‌درخشید. مردی که هنوز آرزوهایی داشت، اما خوب می‌دانست که آرزو، بدون زحمت، فقط یک خیال خام است... 🔗 برای خواندن داستان، به لینک زیر مراجعه کنید: http://98ia-shop.ir/2025/03/14/دانلود-داستان-زحمت-پشت-هر-پول-از-الناز-س/
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...