تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 02/22/25 در همه بخش ها
-
به نام خدایی که میان ما، قاضی است. رمان: شِشُمین همزاد به قلم: مینا(خانموکیل) ژانر: فانتزی-عاشقانه-بزرگسال ساعات پارگذاری: نامشخص مقدمه: مینویسیم و سِیر میکنیم در زندگی دختری که نه خاص است و نه جذاب! نه نیروی الهی دارد و نه خال هندو! خودش است و پا به مکانی میگذارد که نباید.. آرزویی محال آویزهی گوشش میکند و پریزادی قاتل میشود. درست؛ در شامگاه تولد دشمنش، باید قلب شش همزاد خود را در آورده و با جوی خونهایشان غسل توبه کند! اینگونه خدا میپذیرد، طبیعت قبول میکند و او توان کشتن موجودی را پیدا میکند که عمری ابدی دارد! خلاصه: انار، دختری که خواهرش رو به طرز مشکوکی از دست داده! حالا اون دنبال اینه که با احضار روح خواهرش دلیل قتلش رو بفهمه و ... چی میشه که به خودت بیای و بجای روح، یک خوناشام احضار کرده باشی؟ اونم توی عصری که همچین چیزهایی غیرباوره و حالا یکیشون مقابلمون ایستاده... ؟! پایانِ خوش2 امتیاز
-
عنوان: ثغر فانی ژانر: تراژدی، عاشقانه نویسنده: الهام خلاصه: در دنیایی پر از سایههای تلخ و یادآوریهای دردناک، دختری تدریج در تنگنای احساسات و تنهایی غرق میشود. سایهی انتقام بر دوش او سنگینی میکند، اما در این مسیر با سوالات عمیقتری درباره بخشش و رهایی از گذشته روبرو میشود.تداخل گذشته و حال، کمی او را سردرگم کردهاست. ذهنش مغشوش است و هر راهی به آن خطور میکند، امکان دارد آسانترین راه را انتخاب کند؟ این انتخاب، گریبانگیر خودش میشود یا عزیزانش؟ از آیندهای نامعلوم که مرزهای باریکی با گذشتهی او دارند، هر چیزی انتظار میرود... .2 امتیاز
-
رفتیم طبقه بالا که چند اتاق قرار داشت و یک پذیرایی کوچک. در یکی از اتاقها را باز کرد و گفت: - این اتاقته عزیزم، لباس و هرچی لازم داری تو اتاق هست، و اون وسایل قدیمیت هم هست. سرم را تکان دادم و وارد اتاق شدم. درست مثل اتاق آن زمانهایم بود، همهی دکور سفید و طوسیرنگ بود. خودم را روی تخت انداختم که با فکر آن دفتر از جایم بلند شدم، کمد را گشتم که آنجا نبود، پایین کمد چند کشو بود که آنها را باز کردم، کشو ها را هم گشتم آنجا هم نبود، بالای کمد یک چمدان کوچک بود، آن را پایین آوردم چمدان خودم بود؛ همان که وسایل شخصیام داخلش بود و خود چمدان هم رمز داشت. قفل چمدان را باز کردم و آن دفتر کهنه را برداشتم، دستی رویش کشیدم و در دل گفتم: - خداروشکر این دفتر هنوز سر جای خودشه! آن دفتر برایم خیلی ارزش داشت، چون آن دفتر متعلق به مادرم بود. دفتر را باز کردم و دستی روی نوشتههایش کشیدم. صدای در آمد و بعد ترنم داخل آمد و گفت: ـ خوبه رفتی تیمارستان انگار بهتر شدی. کنج لبم را بالا دادم و زل زدم تو چشمهایش ـ گاهی به جای خوب شدن آدم بدتر میشه! تکیه داد به دیوار و گفت: -الان تو بدتر شدی؟ - شاید... . ترنم: مامانم گفت بیام صدات کنم برای شام. و رفت، چمدان را جمع کردم و گذاشتم سر جایش. لباسهایم را مرتب کردم و به طبقه پایین رفتم. همه سر میز بودند و روی میز هم انواع و اقسام غذاها بود، یک صندلی را عقب کشیدم و نشستم، مرضیه میخواست برایم غذا بکشد که خودم زودتر بشقابم را برداشتم و برنج کشیدم. دلم نمیخواست او برایم غذا بکشد! غذا در سکوت خورده شد، و تمام مدت من در افکار خودم بودم. حق این مادر و دختر نبود که سر این میز و به عنوان زن و دختر پدرم باشند، حال باید مادرم اینجا و در کنار پدرم میبود. اشتهایم کور شد، از سر میز بلند شدم. مرضیه: عزیزم تو که چیزی نخوردی! بشین... . - اشتها ندارم! دلم راضی نشد تشکر کنم اون هم از این مار هفت خط! بعد جمع کردن میز، همه تو پذیرایی جمع شدیم. پدرم: آوانا! قرار بود برای یک پروژه مهم مهمونی بگیریم و حالا که بعد یک سال اومدی من میخوام اعلام کنم این مهمونی بهخاطر اومدن تو هم هست، و راستی بهجز خودمون کسی خبر نداره تو کجا بودی. ـ باشه... زمان مهمونی کِیه؟ بابا: فردا شب. - شما به بقیه گفتین من کجا هستم؟ مرضیه: گفتیم رفتی آلمان. - و اگر کسی پرسید چی باید بگم؟ بابا: میگی یک سال آلمان بودی و حالا دلتنگ شدی اومدی. سرم را تکان دادم. ترنم درست جلویم نشستهبود و با یک پوزخند نگاهم میکرد، دلم میخواست بگویم: - از لحظات خوشت استفاده کن دختر؛ چون صاحب خونه اومده و خوب بلده شما هارو بنشونه سرجاتون. ولی فقط سکوت کردم و خیره نگاهش کردم. مرضیه رفت میوه بیاورد. در این مدتی که آمدهبودم بردیا را ندیدهام حتماً پیش پدرش است. بردیا پسر مرضیه و همسر قبلیاش است. من مشکلی با او ندارم، همیشه سرش تو کار خودش بود و من بسیار از این اخلاقش خوشم میآید، او اصلأ به مادر و خواهرش نرفته. مرضیه همراه بشقابهایی آمد و آنها را گذاشت روی میز و رفت دنبال میوهها. میلی به ماندن در این جمع نداشتم؛ پس قبل از اینکه مرضیه بیاید از جا بلند شدم و گفتم: - شبتون خوش. پدرم تنها به یک تکان دادن سر اکتفا کرد و ترنم هم برای خود شیرینی گفت: - کجا؟ بشین الان مامانم میوه میاره. - میل ندارم! و به سمت اتاقم رفتم تا آن دفتر را بخوانم. چمدان را پایین آوردم و دفتر را برداشتم، روی تخت دراز کشیدم و دفتر را باز کردم. با اینکه نوشتههای دفتر را کلمهبهکلمه حفظ بودم؛ ولی وقتی میخواندمش، آرامش میگرفتم؛ چون دفتر خاطرات مادرم بود، و حالا با خواندنش حس میکنم کنارم است. روی یک ورق نگهداشتم و متنهایش را خواندم. « این روزها احمد بهم بیمحلی میکنه. شبها دیر میاد و من مثل همیشه تا نیمههای شب چشم به انتظارش میمونم. شکمم بزرگ شده و خم شدن برام سخت، چند وقته از مرضیه خبری ندارم، آخرین بار که دیدمش حال خوشی نداشت و طلاق گرفتهبود. دلم میسوخت برای خودش و پسرکش. با مرضیه از دوران کودکیهام دوست هستم.» تحمل خواندن بقیه متنها را نداشتم، بهتر است این چند وقت این دفتر را نخوانم، اگر بخوانم حتماً یک خراب کاری خواهم کرد.2 امتیاز
-
#پارت_۱۶ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ خیره به گلهای قالی شدم و بغض بغلم کرد. مادرم رو تحسین نمیکردم، نفرین هم نمیکردم. پدرم روانی بود، تعادل نداشت، خون میمکید. - منم جای اون بودم میرفتم. انگشتای لاغر و استخوونیش پایین پیراهنش رو چنگ زد و پیراهن از فشار پنجههاش مچاله شد. - بیخود کرد مادر شد. حق نداشت ماها رو بزاره، بره. با شک نگاهش کردم. - میموند تا مثل ما شه؟ تند شد و غرید. - ما بچههاش بودیم. تاوان اون و ما پس دادیم. بغضم پاگشا میشد؛ اگه به حرف میاومدم. شقیقههامو گرفتم و ذره ذره کودکیم صاف و بیبرفک جلوی ذهنم پخش شد. کنج دیوار نشستیم. چشامون سفیدی میدید، گوشهامون سوت میکشید. تنبیه، اسمش نبود سلاخی شده بودیم. به چه جرمی؟ مثل همیشه، بیگناه. دائم الضطرابی بودیم، از صبح وحشت داشتیم، خدا اگه روز و بخیر نمیکرد، مصیبت میشد. پاکت سیگارم رو جستم و نخی بالا آوردم. - ماها اشتباهی قاطی بازی شدیم! منزجر صورتش رو توی دستهاش گرفت. - خدا از جفتشون نگذره! پک زدم و میون دود گم شدم. شب نحس صبح شده و داد و بیداد میکنه، جرات نداریم جیک بزنیم، کفترش پر کشیده، با زن صیغهایش بهم زده و مهرزاد بیچاره رو پی کفترش روونه کرده. پیدا نشه قیامته. پریزاد گریه میکنه. باد ایمونش رو برده؟ چرا مثل من دعا نمیکنه خدا از سر تقصیر نداشتهمون بگذره؟ سرده. سوز میاد. یه کم دیگه منجمد میشیم. گوشهی دیوار زمزمه میکنم: «کفتر دم سیاه تو رو خدا پیدا شو!» پلک باز کردم و مهرزاد اومد. سرش پایین بود. حدس زدم قراره چی به سرمون بیاد. وای خدا دوباره کمربند؟ دوباره شلاق پشت شلاق. کفتر دم سیاه خدا تو گوشت دعاهامو نگفت؟ نگاهمون وحشتزده شد. کمربندش دور دستش حلقه شد و صدای گریه و التماس هر سهمون پیچید. رحم نداشت لامروت. آدم بزرگا هم ازش میترسیدن. لات شهر بود و معروف به جلاد! ماها حق اشتباه نداشتیم، تا پخته بشیم و درس بگیریم. بیچاره مهرزاد بیشتر از ما دو تا کتک خورد. گوشهی دیوار افتاد و درد لای سینهاش بالا و پایین میکرد. ماها مرگ رو بارها تجربه کردیم! به سیگار پک زدم. عمیق و محکم. پریزاد ازم پرسید: - به نظرت مادرمون زندهس؟ سر تکون دادم. - نمیدونم. قهوهی تلخش رو برداشت و بیملاحظه لب زد: - اگه زندهس، وجدانش مردهس. تحمل جملهشو نداشتم. توتون رو مثل ریهم سوزوندم و دوباره توی گذشته غرق شدم. دفتر املای مهرزاد ورق میخورد. مهرزاد داشت میلرزید. انگاری نمره کم آورده؟ بیست نشده و نوزده و هفتاد و پنج صدم شده؟ باور نمیکنم که مهرزاد حمزهای جا گذاشته. دروغه. مهرزاد نمرهش همیشه بیسته و بابا باید بیشتر بگرده. من مطمئنم الفبا از ترس بابا فراری شدن. سر اون حمزهی نافرم شلنگ رو تن برادرم حک شد. به هر بهونهای روزگارمون رو سیاه میکرد. مادرم همیشهی خدا لقب داشت. واژهی خوبش غیرقابل گفتن بود. صفتهای بدش گوش رو خراش میداد. توی دلم همیشه طرفداریش میکردم. دوستش داشتم و چشم انتظارش بودم. دم در با عروسک پشمی به ته خیابون زل میزدم. امید داشتم که میاد. میاومد آخر؟ خسته میشدم. اون دور دورا تار میشد. غبطه میخوردم به بچههایی که دستشون تو دست مادرهاشون بود. بچههایی که مادر داشتن دنیاشون مثل من سیاه و سفید نبود! خاکستر سیگارم رو تکوندم. - حرفهایی که پشت سر مادرم بود رو هیچ وقت باور نکردم.2 امتیاز
-
پرستار آمد، لباسهایم را دستم داد و گفت: ـ آوانا عزیزم؟! اینا رو بپوش الان بابات میاد دنبالت. بابا؟ واقعاً میتوانستم این واژه را برایش بهکار ببرم؟ بابا، واژه ناشناختهای است برایم. جواب پرستار را ندادم که خودش فهمید و با گفتن« من بیرون اتاق منتظرتم» از اتاق خارج شد. لباسهایم را تنم کردم و به سمت در اتاق قدم گذاشتم. هر لحظه فقط یک کلمه در ذهنم رنگ میگرفت «انتقام» در را گشودم و پرستار را دیدم که منتظرم بود. صدای پایم را که شنید برگشت به سمتم و گفت: ـ بیا بریم بابات منتظره. نیشخندی زدم و در ذهن خود گفتم «من هم منتظرم، منتظر روزی که آنها را به زانو درآورم» با قدمهای آهسته به سمت آن مرد که نسبت پدرم را یدک میکشید، رفتم. هر پرستاری مرا که میدید با انگشت به کناریاش نشانم میداد، پرستارها گویی خوشحال بودند که میروم و از دستم خلاص میشوند، بعضیها هم شاید خوشحال بودند که من از اینجا خلاص میشوم. وارد محوطه تیمارستان شدیم، بر مثال پدرم آمد و بدون هیچ ابراز دلتنگی و یا خوشحالی بهخاطر دیدنم، از پرستار تشکر کرد و مخاطب بهم گفت: ـ بریم! آره، ببر دشمن خودت و خانوادهات را تا آن خانه را برایتان جهنم کند! سوار ماشین مشکیرنگش شدیم، ماشین را روشن کرد و بدون حرفی راند. من هم تمایلی نداشتم باهاش همکلام شوم. بعد یک ساعت جلوی یک ویلا ترمز کرد، به گمانم این مدتی که من نبودم پولدار شدهبودند از ماشین پیاده شدم و به دنبال پدرم داخل ویلا شدم، ویلای قشنگی بود. آیفون را زد که در باز شد، او وارد شد و بعد من وارد شدم. زن و دخترش جلوی در به استقبال آمدند، عجب پس هنوز آن ذات خود را مخفی کردند. پوزخندی زدم و گرم آنها را بغل کردم، تعجب را از چهره تکتکشان میتوانستم ببینم. خودم را لوس نشان دادم و با یک لحن خوشگذران گفتم: ـ دلم براتون تنگ شدهبود! چرا نیومدین دیدنم؟ خیلی نامردین! مرضیه بهزور لبخندی زد و گفت: ـ دل ما هم برات تنگ شده بود عزیزم ولی نشد بیایم، میدونی که ترنم از آدمهای اونجا خیلی میترسه. مرضیه همسر پدرم بود، و ترنم هم دختر او و پدرم! تیکهاش را خوب گرفتم، مرموز گفتم: ـ باید هم بترسه! هر کاری از آدمهایی که اونجا بودند، برمیاد! اینطور نیست؟ حرفم که تمام شد متوجه لرزش خفیف مرضیه و دخترش شدم، هنوز زوده واسه لرزیدن... . مرضیه: آره همینطوره... بریم داخل! داخل پذیرایی شدیم که دکوراسیون به کل طلایی و سفید بود. مرضیه: عزیزم بیا اتاقت رو نشونت بدم. مرضیه رفت سمت یک راهرو کُنج پذیرایی به دنبالش رفتم، آشپزخانه همانجا بود و یک سمت پلٔههای چوبی قرار داشت.2 امتیاز
-
ژانر : عاشقانه، اجتماعی مقدمه: من شانس این را داشتم که هر روز در لبخند تو عشق را ببینم، در هر کلمهی تو عشق را بشنوم و هر روز عشق را در نگاهت ببینم. خلاصه داستان: داستان در ارتباط با دختری بیست و سه ساله به نام باران که بعد از تموم شدن دانشگاهش در رشت، برای پیدا کردن کار وارد تهران میشه. باران که تو یه خانواده تقریبا متعصبی بزرگ شده بود و این شرایط زندگیش رو دوست نداشت، تمام تلاشش این بود که یه روز بتونه به بزرگترین آرزوش برسه و از ایران مهاجرت کنه اما؛ با ورودش به خونه ی جدید توی تهران با همسایهی جدیدش که یه پسره به اسم یوسفه آشنا میشه و تمام آرزوهاش عوض میشه و ....1 امتیاز
-
ششمین همزاد پارت #یک ( فصل اول: یک اتفاق غیر منتظره ) با کلافگی نگاهی به ساختار ویرووس انداختم و مرور کردم: _ امروز باید بتونم با این واحد کنار بیام! صدای دکتر نگاهم رو به سمتش کشوند: _ خب بچهها برای امروز کافیه. حواستون باشه دفعه بعد باید برام ویژگی ساختاریِ هر سلولی که دستتون رو بهم بدین! و بلافاصله بدون توجه به ما از کلاس بیرون رفت. نجلا کنارم نشست و پکر نالید: _ نمیدونم من اینجوریم یا واقعا میکروبیولوژی عمومی مزخرفه! گوش از غرغرهاش گرفتم و در حالیکه از پشت میکروسکوپ بلند میشدم سؤالش رو بی جواب نذاشتم: _ گاهی پشیمون میشم که چرا وارد این رشته شدم! بدون حرف ظرف کِشت اولیه رو برداشتم که صدای یکی از دخترها نظرم رو جلب کرد: _ من میگم بیاین بریم از ترم بالایی ها تقلب بگیریم! سر چرخوندم و با نجلا به مهسا که با روپوش سفید روی میز آزمایشگاه نشسته بود، خیره شدیم. یکی از پسرها که سرش روی پای مهسا بود غرید: _ همین مونده که ترم بالایی ها بخاطر اینکه از پَسِ یک میکروبیولوژی عمومی برنمیایم مسخرمون کنن! نجلا نزدیک بهم ایستاد و خودش رو بهم چسبوند: _ باز این دوتا میخوان شروع کنن! سری تکون دادم. حق با نجلا بود چون عادت داشتن همیشه یک بحثی راه بندازن و آخر با کلی صحنه عاشقانه بقیه رو به سمت خودشون بکشن، بلاگریِ و هزار ماجرا... ! کیفم رو دستم گرفتم و با نجلا از دانشکده خارج شدیم. با یادآوری اینکه درس ساعت بعد رو حذف کردم؛ لبخندی زدم و به نجلا گفتم: _ میخوام برم بازار سیاه. تو نمیای؟ چشمی کج کرد و رو به من کیفش رو تکون داد: _ امروز نه انار. آخرین باریکه رفتیم و نتونستیم به موقع برگردیم مامانم حسابی دعوا راه انداخت! لب گزیدم و سری تکون دادم. با نجلا خداحافظی کردم و به سمت دانشکده پزشکی راه افتادم. امروز باید کیانوش رو میدیدم. پسبدون معطلی گوشیم رو در آوردم و باهاش تماس گرفتم: _ سلام پنج دقیقه دیگه اونجام! بهقلم: خانم وکیل1 امتیاز
-
پارت صد و شصت و پنجم از پشت شیشه به صورت معصومش نگاه میکردم و از خدا میخواستم دوباره عزیزدلم رو بهم برگردونه. پانتهآ رو فرستاده بودم تا مارال رو ببره خونه تا یکم استراحت کنه. نزدیکای اذان صبح بود که مامان اومد پیشم نشست و گفت: ـ پسرم برو یچیزی بخور. از صبح تا حالا چیزی نخوردی. بغضم رو قورت دادم و گفتم: ـ چیزی از گلوم پایین نمیره. مادرش چطوره؟ مامان نفسی عمیق کشید و گفت: ـ چجوری میخوای باشه؟ پریشون. ایشالا به همین وقت اذان، به ما برش گردونه. خدایا خودت به جوونیش رحم کن. همین لحظه آقای غفارمنش رو دیدم که با دوتا چایی اومده سمتم. از صورتش پشیمونی میبارید. مامان بلند شد و رو به من گفت: ـ باز برمیگردم. من پرسیدم: ـ کجا داری میری؟ گفتم: ـ میرم شاه عبدالعظیم دعا بخونم و نذر کنم براش. با پدر باران خداحافظی کرد و رفت. بدون اینکه به باباش نگاش کنم، نشست کنارم و گفت: ـ وقتی تازه رفته بود کلاس اول، یبار اومد پیشم و گفت بابا همه همکلاسیهام با پدراشون دارن میرن اردو؛ میشه تو هم باهام بیای؟ اون موقع من سمتم تازه تو مخابرات یکم بالاتر رفته بود و نمی تونستم مرخصی بگیرم. بنابراین بهش گفتم نمیتونم بیام. خیلی ناراحت شد. قیافهاش هنوز انگار جلوی چشممنه . نتونستم تحمل کنم و دو روز بعد به هر سختی بود از رئیسم اجازه گرفتم و اومدم خونه و بهش گفتم که زمان اردوش کیه اما بهم گفت که اردو روز قبلش بود و همه بچها رفته بودن و چون من نتونستم باهاش برم، اونم نرفته. خیلی از ته قلبم پشیمون شده بودم اما به روی خودم نیوردم و گفتم: خب ایندفعه که دوباره اردو بود بهم بگو که باهم بریم.1 امتیاز
-
فصل چهارم: زندگی کریستوف در کلیسا پس از مرگ الکساندر، کریستوف را به اتاقک زیر شیروانیِ کلیسا بردند؛ جعبهای چوبی به اندازهی یک تابوت که بوی نمِ سنگ و چوب پوسیده از دیوارهایش میآمد. پنجرهی کوچکی داشت که مانند چشمی نیمهبسته، تنها پرتوهای مهآلود صبحگاهی را از خود میگذراند؛ نوری که گویی از میان پردهی ابریشمیِ ارواح میلغزد. دیوارها از قفسههایی پراز کتابهای ممنوعه انباشته شده بود؛ جلدهای چرمیِ ترکخورده با صفحاتی زرد و شکننده که گاه نام ستارگان را زمزمه میکردند، گاه رازهای بدن انسان را فاش مینمودند، و گاه، مانند نامههای فیلسوفان یونانی، کلیسا را به خشم میآوردند. برادر ماتئوس، کشیشی با ریشهای سیاهِ بافتهشده به سبک ریسمانهای دار، نخستین بار در آن اتاقک ظاهر شد. با چشمانی که به مانند تیغهی برّان، گویی از پشت پردهی عبادت بیرون زده بودند، به کریستوف خیره شد: «پدرت به جنگ اعراب رفته...» صدایش خشک و بیروح بود، مثل صدای کشیده شدن ناخن بر سنگ قبر؛ ادامه داد: «و هرگز بازنخواهد گشت. این را بهخاطر بسپار.» اما کریستوف دروغ را با تمام وجود حس میکرد. شبها، زمانی که ناقوسها خاموش میشدند و سکوتِ کلیسا شبیه پارچهای سنگین، روی همهچیز میافتاد؛ زمزمههای پدرش را بوسیله نسیمی که صورتش را نوازش میکرد، میشنید: «حقیقت را در کتابها جستجو کن...». صدا آنقدر نازک بود که گویی از تار عنکبوتهای قدیسینِ نگهبانِ کلیسا آویزان شده است. زین پس او کتابها را میخواند، ورقهایشان را با نوک انگشتان، همچون پوست ممنوعهی حقیقت لمس میکرد. شبی، صدای خش-خشِ پارچهی ردای کشیش، خواب را از چشمانش ربود. برادر ماتئوس در سایهی قفسهها ایستاده بود و انگشتان درازش روی جلد کتابی کهنه میلغزیدند. کریستوف پرسید: «چرا این کتابها را نگه داشتهاید؟ مگر کفر نیستند؟» کشیش مکثی کرد و چشمانش به در خزید؛ گویی خودِ در میتوانست شنوا باشد. پاسخ داد: «حقیقت گاهی شمشیری دولبه است...» و آهی از روی ترس کشیده و ادامه داد: «و سوزاندنش، تنها جرقهی آتش را بزرگتر میکند.» روزها، کریستوف مجبور بود در مراسمهایی شرکت کند که وجههی انسانیتاش را هدف گرفته بودند. زنان بیوه را با طنابهایی که بوی خاکستر میدادند، به ستونهای چوبی بسته و فریادهایشان را زیر نوای سرودهای مذهبی خفه میکردند. آبِ «مقدس» از چاهی کشیده میشد که قورباغههای مرده در آن شناور بودند و سکههای مردم، بهجای نان، به دهانِ مجسمههای طلاییِ بیحالت ریخته میشدند. شبی، پس از آنکه جیغهای زنی بیگناه در شعلهها گم شد، برادر ماتئوس او را به گوشهای کشاند. دستش روی شانهی کریستوف سنگینی میکرد، انگار میخواست استخوانهایش را خرد کند و شروع به صحبت کرد: «اینجا حتی سایهها هم زبان دارند...» نفسش بوی دود و وحشت میداد، ادامه داد: «باورهایت را قورت بده، وگرنه خودت را بهجای حقیقت خواهی سوزاند.» کریستوف آموخت نقابِ تسلیم را بر چهره بچسباند: سرش را مانند گلی شکسته خم میکرد، دعاهایی میخواند که در تهِ دلش به خنده تبدیل میشدند؛ در خفا، میان کتابها به جستجوی «انسان و طبیعت» یپرداخت؛ کتابی که پدرش از آن به عنوان «آیینهای برای روح جهان» یاد کرده بود. اکنون، آن آیینه زیر خروارها کلمهی ممنوعه دفن شده بود، گمگشتهای در جنگلی از دروغها ...1 امتیاز
-
( از خِطه مارها) نصف شب وقتی همه خواب بودند، من یک گوشه اتاقم نشسته بودم، آن دختر آمد و خواست حرف بزند، اما من ترسیده پاهایم را بغل کرده بودم، زبانم یاری نمیکرد جیغ بزنم و همه را با خبر کنم، فقط توانستم با چشمهای ترسیده بهش خیرهشوم. دختر: آروم باش من کاریت ندارم خوب؟ اسمم لاریسه، بلاخره بعد کلی باز و بسته کردن دهانم توانستم جیغی بزنم اما صدایم آنچنان بلند نبود که همه را بیدار کند. لاریس: هیس، جیغ نزن من کاری به تو و یا خانوادهات ندارم. باز هم جیغ کشیدم که اینبار لاریس جلو آمد و به من نزدیک شد، ترسیدم و چشمهایم را بستم. با صدای مامانم که گفت: چیشده عزیزم چرا جیغ کشیدی. چشمهایم را باز کردم، همه آمده بودند. ـ مامان اون دختره اون اینجا بود. مامان: کدوم دختر؟ ـ همونی که سر شب بهتون گفته بودم. مامان: ولی اینجا که کسی نیست. ـ اینجا بود، بعد من چشمهام رو بستم ولی وقتی باز کردم نبود. مامان: خیلی خب، آرش، ارشیا اتاق رو با کُل خونه رو بگردین. ارشیا و آرش همهجا را گشتند ولی اثری از آن دختر پیدا نکردند. مامان: حتماً خواب دیدی عزیزم. - به خدا اینجا بود، چطور ممکنه. همه رفتند و من بعد کلی فکر کردن درمورد اینکه چطور آن دختر غیب شد، بهخواب رفتم. صبح مامانم بیدارم کرد که بروم مدرسه. صبحانهام را خوردم و یونیفرم مدرسهام را تنم کردم. سوار سرویس مدرسه شدم، تنم اینجا بود اما فکرم پیش لاریس، نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیوفتد. ... کلافه منتظر بودم زنگ تفریح به صدا درآید و این معلم صدایش را خفه کند. بلاخره زنگ به صدا درآمد و همه از کلاس خارج شدند. پریسا: عه سارا؟! سرم را گذاشتم روی میز و گفتم: - هان؟ پریسا: چرا امروز اینقدر کلافهای؟ - بیخیال ولم کن! پریسا کنارم نشست و گفت: - تعریف کن ببینم چیشده؟ - چیزی نیست! بریم. سری تکان داد و بعد از جمع کردن کتابهایم از کلاس خارج شدیم. (هارون) خدمتکار وارد شد تعظیمی کرد و گفت: - پادشاه گفتند کارتون دارند. سری تکان دادم و از اتاق خارج شدم بهسمت سالن رفتم چون پادشاه همیشه این موقع آنجاست. پادشاه روی تختِ پادشاهی نشسته بود تعظیمی کردم، مرا که دید پریشان پرسید: هارون خواهرت را کِی دیدی؟ با تعجب گفتم: - آخرین بار او را در اتاقش دیدم. پادشاه: هارون لاریس پیدایش نیست! به سربازها بگو همهجا را بگردند. - چشم! تعظیمی کردم و از آنجا خارج شدم، همهی سرباز هارا جمع کردم و گفتم: - گوشه به گوشهی قصر را بگردید و شاهدخت را پیدا کنید. همه باهم چشمی گفتند و مشغول گشتن شدند، من هم بیکار ننشستم و رفتم به باغ گیلاس تا شاید آنجا باشد. همهی باغ را گشتم ولی اثری از او نبود، نگرانش بودم اگر از قصر خارج شده باشد یقیناً پادشاه اینبار او را نمیبخشد و تنبیه سختی برایش در نظر میگیرفت.1 امتیاز
-
پارت صد و چهل و نهم با استرس گفتم: ـ خدا امشب رو بخیر بگذرونه. پانتهآ اون کیک رو از تو یخچال دربیار، سریعتر ببریم. همین حین نسرین اومد در آشپزخونه رو باز کرد و رو به ما با تعجب گفت: ـ بچها دارین کیک رو میارین؟ مارال سریع بلند شد و گفت: ـ آره نسرین جون الان میاریم. کیک رو بردیم و دوباره آهنگ تولدت مبارک اندی رو موری پلی کرد. آقای قاسمی رو به یوسف با لبخند گفت: ـ خب آقا یوسف شما هم برو کنار باران جان، چند تا عکس یادگاری بگیرم ازتون. یوسف هم اومد و کلی عکس با ژستای خوشگل گرفتیم و بعد از اونم همه بچها اومدن. آخر سر وقتی نوبت به عرشیا رسید. کاملا متوجه شدم از قصد خودش رو مدام بهم نزدیک میکنه. همه تو اون جمع یه مدلی نگاه کردن. یوسف که اینقدر عصبانی شده بود، گونههاش گل انداخت. کسی چیزی نگفت اما یوسف سریعا از اتاق رفت بیرون. بعد اینکه آقای قاسمی عکس گرفت؛ با عصبانیت رو به عرشیا گفتم: ـ بار آخرت باشه. بعدش داشتم میرفتم بیرون سمت یوسف که با صدای بلند و با پوزخند گفت: ـ آره برو دنبالش که یه موقع از دستت در نره. مارال بهش گفت که بره آشپزخونه و چند دور صورتش رو بشوره بلکه به خودش بیاد. من رفتم بیرون. دیدم یوسف محکم نرده تراس رو گرفته تو دستش و به استخر رو به رو خیره شده. با نگرانی رفتم کنارش وایسادم. تا رفتم چیزی بگم برگشت سمتم و با خشمی که از حسادت توی چشماش موج میزد گفت: ـ باران همین الان به اون عوضی میگی گمشه از اینجا بیرون.1 امتیاز
-
پارت چهاردهم منم رفتم و رو تخت دراز کشیدم. واقعا نمیتونستم این مسئله رو درک کنم حتی خواهرمم بدون اینکه چیزی رو بدونه قضاوت میکرد. به گذشته فکر کردم. بارها پیش اومد که عرشیا عکس از دخترایی که تو دانشگاه دیده و خوشش میومده و برام میفرستاد. خب حتی اگه یه پسر یکی رو دوست داشته باشه برای چی باید اینکار رو انجام بده؟ هیچوقت هم ازش رفتاری ندیدم که حتی یه درصد شک کنم که بهم علاقهای بالاتر از یه خواهر رو داره. ولی واقعنا، چجوری اینقدر راحت آدما عاشق میشن؟ من چون تابحال این حس رو تجربه نکردم، برام درک کردنش سخت بود. همیشه برام کار و آینده خودم خیلی اولویت داشت. تو همین فکرا بودم که خوابم برد. با صدای مارال بیدار شدم: ـ بلند شو زیبای خفته. همه اومدن. گوشیم رو برداشتم و یه نگاه به ساعت کردم و دیدم که بله تخت دو ساعت خوابیدم. بلند شدم و گفتم: ـ بابا هم اومده؟ گفت: ـ آره. پاشو لباست رو عوض کن بیا اونور. سرم رو تکون دادم و رفتم صورتم رو یه دور شستم و تو آینه به خودم نگاه کردم. یه نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم: ـ ایشالا که بشه. رفتم بیرون که دیدم همه نشستن.1 امتیاز
-
پارت سیزدهم سعی کرد عصبانیتش رو کنترل کنه و گفت: ـ نه حواسم هست. تو مشکلی داری باران؟ بازم بدون اینکه نگاش کنم و گفتم: ـ نه من چه مشکلی دارم؟ من میگم حالا این قضیه باعث نشه روابط دو تا خانواده بد بشه. خودت میدونی عمو فرشاد واقعا برام خیلی عزیزه. مدادرنگی توی دستم رو گذاشتم پایین و بهش نگاه کردم و گفتم: ـ خودتم میدونی که اینجوری نیست. یادت رفته مثل اینکه چقدر زنعمو زیر گوش مامان میگفت که دوس داره تو رو برای عرشیا اوکی کنه که جنابعالی. با کلافگی پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ اوف مارال توروخدا حرفای پانتهآ رو برای من تکرار نکن. باشه تو پارسا با همید زندگی خودته، لطفا تو زندگی من دخالت نکن. منو عرشیا هیچوقت رو هم فازی نداشتیم. همیشه برای من یه دوست و واقعا مثل برادر بوده. منم برای اون همین بودم نه بیشتر. شاید زنعمو دوست داشت اما نه من نه عرشیا اوکی نبودیم. سریع گفت: ـ تو از جانب احساس بقیه نظر نده. بلند شدم و اینبار من با عصبانیت گفتم: ـ اگه هم اینجوری بود چرا تا زمانی که اینجا بود مطرح نکرد؟ چرا هیچوقت به روی خودش نیورد؟ مارال گفت: ـ شاید چون از حس تو مطمئن نبوده نخواسته بگه که غرورش لطمه ببینه. باشه من دخالت نمیکنم ولی فقط خواستم بهت این موضوع رو بگم که بعدا نگی ازت پنهون کردم، چون پارسا هم نظرش این بود که بهت بگم. چشم غرهای بهش دادم و گفتم: ـ باشه ممنونم از اطلاعی که دادی. و بعدش بدون اینکه چیزی بگه رفت بیرون.1 امتیاز
-
پارت دوازدهم خندیدم و زدم به شونش و گفتم: ـ خب حالا. من میام، تو میای بهم سر میزنی. نمیخواد هندی بازی در بیاری. بهم نگاه کرد و گفت: ـ پس فک کنم وقتشه بهت بگم. با کنجکاوی گفتم: ـ چیو؟ یکم این پا و اون پا کرد و گفتم: ـ بگو دیگه موهاش رو گذاشت پشت گوشش و همینجور که سرش پایین بود با تته پته گفت: ـ مم..من...اممم..من...یعنی زدم به پیشونیم و آروم گفتم: ـ خب باز چه گندی زدی؟ از من من کردنات معلومه باز یه غلطی کردی. چشماش رو بست و سریع گفت: ـ منو پارسا باهمیم. چشام از تعجب گرد شده بود. انتظار نداشتم این موضوع رو اینقدر واضح بشنوم. گفتم: ـ چی؟ ادامه داد: ـ دیگه گفتم حالا که داری میری من بگم بهت واقعیت رو بدونی. گفتم: ـ مارال تو مطمئنی که پرید وسط حرفم و مصمم گفت: ـ باران ما واقعا همو دوست داریم. میدونم از نظر تو پسرعمو مثل برادره ولی من هیچوقت پارسا برام حس برادر رو نداشت. خیلیم دوسش دارم، اونم همینطور. بدون اینکه چیزی بگم دوباره هدفون رو گذاشتم تو گوشم که گفت: ـ خب. نمیخوای چیزی بگی؟ بدون اینکه نگاش کنم با یکم دلخوری گفتم: ـ من چی بگم؟ به سلامتی. فقط مواظب باش بابا نفهمه.1 امتیاز
-
پارت یازدهم سالاد رو که تموم کردم، گذاشتم تو یخچال و رفتم تو اتاق تا طرحهایی که استاد بهم گفته بود و تا الان تمامش خراب شده بود رو با تمرکز بشینم و دوباره شروعش کنم. دیدم که مارال سمت کتابخونه اتاقم در حال درآوردن کتاباست. گفتم: ـ خب پارسا چی میگفت؟ با خونسردی گفت: ـ هیچی همین احوالپرسیه همیشگی دیگه. با تعجب گفتم: ـ مگه امشب نمیاد؟ گفت: ـ نه گفت نمیتونه بیاد، میخواد بره خونهی یکی از دوستاش. خندیدم و گفتم: ـ خوبه. آمارشم که بهت میده. چیزی نگفت. از تو کشوم ورقه آچارها رو درآوردم و گذاشتم تن تخته شاسی. با گوشیم آهنگ زدم و هدفون رو گذاشتم تو گوشم. یهو دیدم مارال هدفون ذو از تو گوشم برداشت و سریع گفت: ـ باران الان تو جدی جدی اگه بابا راضی شد میری؟ نگاش کردم و گفتم: ـ نه باهات شوخی دارم! معلومه که میرم. خودت میدونی چقدر آرزو داشتم که تو شهرهای بزرگ با آدمای موفق کارکنم. بهرحال شانس یه بار در خونه آدمو میزنه. رو تخت نشست و یکم پوکر شد. صندلی رو چرخوندم سمتش و گفتم: ـ حالا تو چرا غمباد گرفتی؟ با همون حالت پوکر گفت: ـ نمیدونم آخه هیچوقت فکر نمیکردم که واقعا بخوای بری. حس میکنم دلم خیلی تنگ میشه.1 امتیاز
-
پارت دهم مارال و پارسا همسن بودن. من تقریبا حدوده چند ماهه حس میکنم اینا خیلی کارای زیر زیرکی انجام میدن، هر وقت هم که از مارال میپرسم سرخ و سفید میشه و منو میپیچونه. شک اصلیم از اونجایی شروع شد که پارسال قرار بود دوستاش تو کافه دنج سمت خیابون محمدی سوپرایزش کنن، منم رفتم که بهشون بپیوندم و سوپرایزش کنم، یهو با دیدن پارسا اونجا خودم سوپرایز شدم. پارسا هم مثل عرشیا واقعا پسر خوبی بود اما خب بهرحال هر چی که بود، فامیل بود. شایدم من دارم اشتباه میکنم و واقعا چیزی نباشه بینشون. اگه باشه تا الان مارال صد بار بهم گفته بود. یهو با صدای مامان به خودم اومدم: ـ شنیدی چی گفتم باران؟ از فکر بیرون اومدم و گفتم: ـ نه حواسم نبود، چیشد؟ مامان گفت: ـ میگم بابات یه ساعت دیگه میرسه. تا قبل از اینکه عمو اینا بیان تو اصلا چیزی نگو. سریع گفتم: ـ نه بابا. مامان همونطور که چاییش رو میخورد، پرسید: ـ حالا اگه یه درصد بابات رضایت داد، قراره کجا بمونین؟ گفتم: ـ پانتهآ گفته بود دایی آخریش که توی کار نقشه برداری بود، پروژه امسالشون افتاده سمت جنوب. تا یکسال میره اون سمت. خونش خالیه، احتمالا میریم اونجا. مامان انگار یکم خیالش راحت شد و گفت: ـ خب پس از این جهت که جاتون آمادست خوبه تایید کردم و گفتم: ـ آره. مارال صدام زد: ـ باران ، گوشیت شارژ نداشت، گذاشتم تن شارژ بلند گفتم: ـ باشه.1 امتیاز
-
پارت نهم همین لحظه دیدم که گوشیم ویبره میره، پارسا بود ( پسر کوچیکه عمو فرشاد ) برداشتم: ـ سلام ـ سلام باران جون چطوری؟ با شادی گفتم: ـ مرسی خوبم، ایشالا که امشب همه چیز ختم بخیر شه، بهترم میشم. گفت: ـ میشه میشه. بابام وقتی قول داده حل میکنه. با حالت لوسی گفتم: ـ عموی منه دیگه. با حالت مسخرهای گفت: ـ آره واقعا کاش منم دختر بودم یکم به منم توجه داشت. با تهدید گفتم: ـ هوی راجب عموی من درست صحبت کن. بنده خدا همه جوره حواسش به تو و عرشیا هست. خندید و گفت: ـ آره بابا شوخی میکنم. راستی میگم به مارال زنگ میزنم گوشیش خاموشه. گفتم: ـ مارال باتری گوشیش خرابه. تعمیرگاهه. گفت: ـ آها. خب گوشیو میدی بهش؟ با کنجکاوی گفتم: ـ تو اول بگو چیکارش داری؟ با جدیت گفت: ـ خانوم خانوما درسته بزرگتری ولی فضولی موقوف. گفتم: ـ بی ادب. مارال رو صدا زدم که اومد تو اتاق و آروم پرسید: کیه ؟ تا گفتم پارسا، یکم سرخ و سفید شد و گوشی رو ازم گرفت و به زور منو از اتاق خودم بیرون کرد و در رو بست تا صداشو نشنوم.1 امتیاز
-
پارت هشتم با ناراحتی گفتم: ـ مامان تو خودت میدونی بابا رو حرف آقاجون و عمو فرشاد حرفی نمیزنه. همینطور که ظرف رو درمیآورد، گفت: ـ این قضیه فرق میکنه. گفتم: ـ چه فرقی؟ بهم نگاهی کرد و گفت: ـ بابات هیچوقت قبول نمیکنه تو تنهایی بری تهران زندگی کنی. مارال که داشت مانتوی مدرسش رو درمیورد گفت: ـ حالا مامان اینقدر نفوذ بد نزن، شاید قبول کرد. مامان داشت وسایل سالاد رو برای امشب درست میکرد که گفت: ـ من بیست و پنج ساله که دارم با پدرتون زندگی میکنم. بعید میدونم راضی بشه ولی نگران نباشین من هم پشت حرف عموتون درمیام. ببینیم چی میشه. چون عموت هم خیلی مشتاقه که بری و مستقل بودن و تجربه کنی. با تعجب گفتم: ـ مگه بهت زنگ زدش؟ گفت: ـ نه من دیروز زنگ زدم که دعوتشون کنم، گفت که باران باید بره پی آرزوها و رویاهاش. منم دیگه رو حرفش حرفی نزدم پریدم بالا و با شادی گفتم: ـ عموی خودمه. ایشالا امشب بتونه با حرفاش بابا رو نرم کنه. مامان که سعی میکرد لبخندش رو کنترل کنه گفت: ـ خیلی خب حالا. یواشتر. بعد با صدای بلند گفت: ـ مارال مادر بیا ناهارتو بخور سرد میشه. باران تو هم بیا سالاد و برای شام درست کن. مارال هم گفت: ـ الان میام. رفتم تو اتاقم که مدارک دانشگاه و بزارم توی کمدم.1 امتیاز
-
پارت هفتم منم مثل خودش با حالت شاکی گفتم: ـ آره گوشزد کرد و بعدش هم چون متوجه شد که عرشیا درست مثل برادرم میمونه دیگه حرفش رو پیش نکشید. علاوه بر اون عرشیا مهاجرت کرده و رفته. من بعید میدونم دیگه برگرده. پانتهآ با تعجب گفت: ـ حالا از کجا میدونی؟شاید برگشت یا اگه هم برنگشت خودش چند بار بهت گفت که تو رو میخواد ببره پیش خودش. تو خودت هم که عشق مهاجرت. با حالت مسخره کردن خندیدن و گفتم: ـ کلا فیلم و سریال زیاد میبینی نه؟ بابا میگم منو عرشیا با هم بزرگ شدیم. جفتمون بهم دیگه به چشم خواهر و برادر نگاه میکنیم. پانتهآ پوزخند زد و گفت: ـ باشه باز بعدا معلوم میشه. باز میگی پانتهآ گفته بود. در ماشین رو باز کردم و گفتم: ـ برو بابا. فعلا کاری نداری؟ گفت: ـ نه قربونت. به من پیام بده و نتیجه رو بگو. گفتم: ـ باشه خداحافظ. کلید انداختم و در رو باز کردم. داخل خونه بوی یه قیمهای پیچیده بود و چون صبحانه نخورده بودم خیلی گرسنم بود. مشغول غذا خوردن بودم که مامان و مارال از راه رسیدن. بعد از اینکه باهاشون سلام علیک کردم رو به مامان با حالت خواهش گفتم: ـ مامان لطفا. امشب فقط یه امشب پی حرف بابا نباش مامان با اخم گفت ـ باران دوباره شروع کردی؟ باز میخوای پدرت شر درست کنه؟1 امتیاز
-
پارت ششم ـ خب از اون خوشم نمیومد واقعا. بعدشم رشت شهر کوچیکیه، بابای من همینجوری سر کارای من باهام لجه. باز فکر کن که دوست پسرم داشته باشم که دیگه هیچی. علاوه بر من دهن اون بنده خدا سرویس میشه. روزی هزار بار ابراز پشیمونی میکنه از اینکه با من اوکی شد. پانتهآ کمی حرفم رو تایید کرد و گفت: ـ آره خب از این جهت هم حق داری. ولی بنظرم وقتش رسیده از این تنهایی دربیای. خندیدم و گفتم: ـ چیشده نکنه کیس خوبی سراغ داری؟ خندید و گفت: ـ نه بابا. همینجوری گفتم. وگرنه اگه من بیل زن بودم، اول باید باغچه خودم رو بیل بزنم. بعد جفتمون خندیدیم. وقتی سوار ماشین شدیم، بالاخره این ابرها کار خودش رو کرد و بارون شدیدی گرفت، رشت اینقدر این اواخر سرد و بارونی بود که دلم برای هوای آفتابی لک زده بود. تو دلم خیلی آشوب بود، دوست داشتم هر چی سریعتر بابا رضایت بده و برم و کارم رو شروع کنم. استاد فرخ نژاد گفته بود اولین نمایشمون قراره سیزدهم بهمن ماه تو تئاتر قشقاوی تئاتر شهر اجرا بشه. تئاتر عروسکی کلاه قرمزی. به هممون هم گفت که سبک سورئال کلاه قرمزی و تمام مجموعهاش رو طراحی کنیم. با اینکه هنوز معلوم نبود برم یا نه ولی از دیشب طراحی رو شروع کرده بودم اما بابت نگرانی که داشتم؛ نمیشد درست تمرکز کنم و چیز قشنگی بکشم. پانته آ جلوی در خونمون نگه داشت و گفت: ـ خب. ببینیم قضیه تو امشب چی میشه. یادت نره حتما منو در جریان بزاریا همونطور که کمربندم رو باز میکردم، گفتم: ـ باشه. فقط دعا کن خوب پیش بره. پانتهآ گفت: ـ نترس بابا اون عمو فرشادی که من دیدم بعید میدونم نتونه بابات رو قانع کنه. بهرحال رو تو به یه چشم. پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ پانتهآ دوباره شروع نکن پانتهآ با حالت شاکی گفت: ـ خب مگه دروغ میگم؟ خودت میگفتی زنعموت چندین بار بابت عرشیا این موضوع و غیر مستقیم به مادرت گوشزد کرد.1 امتیاز
-
پارت پنجم دوباره گفتم: ـ واسه همین میگم خوشبحالت دیگه. حالا من فقط چون این موضوع رو مطرح کردم، تنبیه شدم و یه مدت نباید از خونه بیرون میرفتم. پانتهآ نفس عمیقی کشید و گفت: ـ چی بگم والا؟ دیگه خانواده از این سن به بعد که درست نمیشن، ما باید خومونو وقف بدیم. با ناراحتی و کمی عصبانیت رو بهش گفتم: ـ بابا قراره یبار زندگی کنم. چرا نباید کاری که دوست دارم رو انجام بدم؟ این همیشه رویای من بوده و هست. پانتهآ زد به پشتم و گفت: ـ نگران نباش. من دلم روشنه باران. میریم شاید دیدی دست استاد فرخ نژاد هم سبک بود و اونجا بخت دوتامونم باز شد با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ تو این وضعیت به چه چیزایی فکر میکنی؟ پانتهآ با حالت شاکی گفت: ـ بخدا. چهار سال تو دانشگاه که هیچ کاری نکردیم. تو که کلا هیچی، منم که تهش فقط کراش بود و بعدش به جایی هم بند نشد. خندیدم و گفتم: ـ از دست تو. بیا بریم منو برسون خونه تا مامانم نیومده. انگشت اشارش رو با تهدید گرفت سمتم و گفت: ـ بحث رو عوض نکن. خدایی چرا تابحال با هیچ پسری دوست نشدی باران؟مثلا اون پسره عرفان که اینقدر تو کفت بود و اینقدر بهش بی محلی کردی آخر سر یارو دیگه ناامید شد.1 امتیاز
-
پارت چهارم همین لحظه گوشیم زنگ خورد. صفحه گوشی رو نگاه کردم و دیدم پانتهآست: سلام باران خوشگله. میبینم که از حصر خونگی درومدی. خندم و گرفت و گفتم: ـ دیوانه. بابام دو روزه با همکاراش رفته جزیره کیش. مامانمم که هست مدرسه. منم فرصت و غنیمت شمردم امروز بیام و مدارک روبگیرم. تو کجایی؟ گفت: ـ سرت رو بچرخونی منو میبینی. سمت راست رو نگاه کردم. دیدم داره میدوئه میاد سمتم. بغلش کردم و گفت: ـ دلم برات تنگ شده بود. چیشد بالاخره؟ هنوز بابات راضی نشد؟ با ناراحتی گفتم: ـ نه میشناسیش که مرغش یه پا داره. تنها امیدم فعلا عمو فرشاد و آقاجونمن. احتمالا فردا که بابا برمیگرده. شب شام میان خونمون موضوع رو دوباره میگن. زد به پشتم و گفت: ـ خب پس ناراحت نباش. بنظر من که میشه و منو تو میریم به سمت تهران. با امیدواری از ته دل گفتم: ـ امیدوارم. بیا فعلا بریم مدارک رو بگیریم از کتابخونه. بعدش دوتاییمون رفتیم سمت کتابخونه و مدارک کارشناسیمون رو گرفتیم. وقتی داشتیم برمیگشتیم به پانتهآ با ناچاری گفتم: ـ خوشبحالت با تعجب پرسیدم: ـ چرا؟ گفتم: ـ خیلی خوبه که خونوادت پشتتن و همون اول قبول کردن. پانتهآ گفت: ـ حالا اینقدرم که راحت نبود. بابای منم اولش خیلی راضی نبود که قراره تنهایی یه مدت برم تهران زندگی کنم اما؛ وقتی راجب فرخ نژاد پرس و جو کرد و فهمید خیلی آدم خفنیه، دید واقعا باید این فرصت رو غنیمت شمرد.1 امتیاز
-
پارت سوم یعنی من خیلی خوش شانس بودم که با اون همه سخت گیری و دقتش، کسی که براش هفده حکم بیست رو داشت، بهم پیشنهاد کار داده بود. دست رو دست نذاشتم و به عمو فرشادم زنگ زدم. کلا خانواده پدری من چون من و مارال تنها دخترای خونوادهی غفارمنش بودیم؛ خیلی دوسمون داشتن. اصولا وقتی چیزی ازشون میخواستیم نه نمیآوردن و بابامم رو حرف آقاجون و عمو فرشاد حرفی نمیزد. عمو فرشاد برخلاف بابا تقریبا ذهن بازتری داشت و خیلی با نرمی و مهربونی با مسائل برخورد میکرد و همیشه برای کار و زندگی دو تا پسرش ارزش قائل بود. عرشیا پسر بزرگش که شش سال پیش بورس تحصیلی شد و رفت کانادا و بیشتر اوقات که باهم تصویری صحبت میکنیم بهم میگه یه روز برات دعوتنامه میفرستم که تو هم بیای، منم همیشه در جوابش پوزخند میزنم و میگم با این خونوادهای که من دارم حتما ولی ته دلم امیدوارم که واقعا یه روز بشه. خلاصه که وقتی موضوع رو به عمو فرشاد گفتم، طبق معمول بهم گفت که آروم باشم و موضوع به آقاجون میگه و یه شب میان خونمون که با پدرم صحبت کنن و تمام سعیش رو میکنه که بابا رو راضی کنه. استاد فرخ نژاد تو گروهی که باهاش توی تلگرام داشتیم به من و پانتهآ گفت که مدارکمون رو از دانشگاه بگیریم، امکانش هست اونجا لازممون بشه. منم هفته پیش درخواست دادم و امروز از دانشگاه باهام تماس گرفتن که مدارک آماده شده و میتونم بیام ببرمش.1 امتیاز
-
پارت دوم مثلا وقتی که من بجای اینکه حرف بابام و گوش بدم و دبیرستان ریاضی بخونم، علاقه خودم رو دنبال کردم و رفتم سراغ هنر. تو خونمون قیامت شد. بابام تا یه سال باهام حرف نمیزد. با اینکه ناراحت میشدم از اینکه چرا هیچوقت خانوادم پشتم نیستن اما بازم از علاقم دست نکشیدم و ادامه دادم. انیمیشن و بازی با عروسک های کوچیک تو تئاتر هایی که توی رشت برگزار میشد، جزو کارای مورد علاقم و تفریحاتم بود. از ترم سوم دانشگاهم تو بخش تئاتر دانشکدمون و خوده آمفی تئاتر شهرداری، نمایش برای بچه ها اجرا میکردم و با اینکه علاوه بر درس کار هم میکردم اما نمراتم همیشه عالی بود چون تو کاری بودم که از صمیم قلبم بهش علاقه داشتم. وقتی معدل ترم آخرم ماه پیش اعلام شد، یه روز جمعه که خونه بودم دیدم استاد فرخ نژاد که جزو هیئت علمی دانشگاه تهران بود و ما ترم آخر فقط باهاش دو واحد درس داشتیم، بهم زنگ زد و گفت که قراره یه ساختمون سمت ولیعصر اجاره کنه و اونجا کارآگاه انیشمن سازی راه بندازه برای بچه های سه تا هشت سال تئاتر اجرا کنه و برای این کار هم به یه نیروهای کاربلد احتیاج داره و به دو نفر از بچهای دانگاه رشت این پیشنهاد رو داده بود. یکی به من و یکی به پانتهآ چون درسمون خیلی خوب بود. من واقعا خیلی دوست داشتم چون هم کار مورد علاقم بود و هم حقوقش خیلی خوب بود و میتونستم بالاخره مستقل شدن و تجربه کنم اما همونجور که حدس میزدم وقتی به خونوادم گفتم یکبار دیگه قیامت بپا شد. بابام با عصبانیت فقط میگفت دیگه حق نداری جایی بری، خیلی افسار گریخته شدی، زیادی آزاد گذاشتمت و کلی حرفای دیگه. مامانمم که طبق معمول رو حرف بابام حرفی نمیزد. تا یه هفته حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم. همش گریه میکردم و از خدا خواستم واقعا یه راهی جلوی پام بزاره چون کار کردن با استادی مثل فرخ نژاد چیزی بود که واقعا نصیب هر کسی نمیشد.1 امتیاز
-
پارت اول کارمند دانشگاه پرسید: ـ خانم غفار منش؟ گفتم: ـ منم. بهم اشاره کرد رو صندلی بشینم و گفت: ـ بفرمایید اینجا. مدارک و تو سایت دانشگاه پر کردین ؟ نشستم و گفتم: ـ بله، هفته پیش درخواست داده بودم. همینطور که توی کامپیوتر جستجو میکرد، گفت: ـ کد رهگیریتون رو لطفا بخونید برام. گوشیم رو باز کردم و گفتم: ـ دویست و شش... معاون دانشکده یکم دیگه تو سیستم گشت و بعد از چند دقیقه رو بهم گفت: ـ خانم باران غفارمنش، فارغ التحصیل رشته انیمیشن و عروسک گردانی درسته؟ گفتم: ـ بله. ورقهای داد سمتم و گفت: ـ خب این قسمتم امضا کنید. مدارکتون فرستاده شده بخش تحصیلات تکمیلی، میتونید از اونجا تحویل بگیرید امضا کردم و دادم دستش و گفتم: ـ خیلی ممنونم بلند شدم و کولهام رو گذاشتم رو دوشم و رفتم سمت کتابخونه مرکزی دانشگاه. اوایل دی ماه بود و هوا خیلی سرد شده بود، شال گردنم رو دور صورتم بستم که بیشتر از این سردم نشه. همینجور که راه میرفتم به آسمون نگاه کردم و یه نفس عمیق کشیدم و تو دلم گفتم از کجا معلوم؟ شاید یه روزی خانوادهام راضی بشن و شرایط اوکی بشه و بتونم مهاجرت کنم. از این همه محدودیت واقعا خسته شده بودم، از این شرایط اجتماعی و خانوادگی که توش بودم و این ارزش قائل نبودن خانوادم برای زندگی و کارم واقعا بیزار بودم. خب بزارید از اول خودمو معرفی کنم: اسمم بارانه و توی خونواده چهار نفره زندگی میکنم، یه خواهر دارم به اسم مارال که امسال پشت کنکوریه. از خانوادمم بگم که تو یه خونوادهی تقریبا متعصبی زندگی میکنم اما متاسفانه از بچگی من و مارال کلا خیلی اهل یسری چیزا نبودیم، مثلا طرز لباس پوشیدنمون، اعتقاداتمون خیلی باهاشون فرق داشت و متاسفانه همیشه هم مورد سرزنش جفتشون خصوصا پدرم قرار میگیرفتیم حالا مارال تقریبا کوتاه میومد ولی من اصلا.1 امتیاز
-
معرفی تالار رمانهای نخبگان برگزیده به تالار رمانهای نخبگان برگزیده خوش آمدید؛ جایی که برترین آثار داستاننویسی گرد هم آمدهاند تا شما را به دنیایی از خلاقیت، زیبایی و هنر نویسندگی ببرند. این تالار مختص رمانهایی استثنایی و برجسته است که ویژگیهای یک اثر فاخر ادبی را دارا هستند: ایدههای خلاقانه و نوآورانه: رمانهایی که با ذهنی پویا و نگاهی متفاوت خلق شدهاند و خواننده را به تفکر و تجربهای نو دعوت میکنند. قلم قوی و ساختار منسجم: متنهایی که با قدرت و تسلط نویسنده بر زبان و هنر روایت همراه است، جملات دقیق و حسابشدهای که خواندنشان لذتی وصفناپذیر دارد. دیالوگها و منولوگهای تأثیرگذار: گفتوگوهایی طبیعی و متناسب با شخصیتها و لحظات داستان که به باورپذیری و عمق اثر میافزایند. بدون مشکلات نگارشی و ویراستاری: آثاری که با ویرایشی حرفهای و بدون نقص، تجربهای روان و بیدغدغه را برای خواننده فراهم میآورند. چگونه رمانها به این تالار منتقل میشوند؟ انتقال رمانها به این تالار، انحصاری و تحت نظر مدیران انجمن انجام میشود. تنها آثاری که در بخش تایپ رمان تایپ شده و پس از بررسیهای دقیق، شایستگی خود را ثابت کردهاند، فرصت حضور در این تالار را خواهند داشت. این انتخاب دقیق تضمین میکند که هر رمان این بخش، نمایندهای از بهترینهای انجمن باشد. تالار رمانهای نخبگان برگزیده، خانهای برای خوانندگان سختپسند و نویسندگانی است که به خلق اثری ماندگار میاندیشند. اگر به دنبال شاهکارهایی هستید که شما را مسحور کنند، اینجا همان جایی است که باید باشید. 🌟1 امتیاز
-
#پارت_۲ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو #زهرا_تیموری✍ لبهی طاقچه نشسته بودم. ساکت و غمگین. مایوس و خسته. دست به سینه و سر به زانو. ماه کامل بود و خاموشی مطلق. جیرجیرکها سوت میزدن و باد پردهی یکدست سفید پنجره رو تکون میداد. سایههایی روی در و دیوار تلوتلو میخوردن و شاخههای درخت نارنج میجنبیدن... عصبانی بودم. کلافه، متشنج و مچاله. خیالی داشتم، آشفته با چشمهایی خشک و قرنیههایی ساییده. خشم داشتم. دلم تاریک بود. قلبم شکسته. ابرها رو بغل کرده بودم و اجازهی باریدن نمیدادم. بغضم فقط رعد و برق میشد و حنجرهم درد میکرد. تودهای ملخ به انبار ذهنم حملهور شده بود و به تاراج رفتن آسایشم کمک میکردن. ناجی قلبم قاتل احساسم شده بود. آخرین تیر از خشاب اسحلهش به سمتم شلیک شد و مرگ عشق رخ داد... صبر چاره نمیکرد. گریز باید کرد. نور روی نوک تیز کاردی که روی پوستم میلغزید، افتاد. دلم میخواست شاهرگم رو پاره کنم وقتی یاد عکسهای نُودی که برای اکانت فیکم میفرستاد، می افتادم، وقتی از بدی زنی میگفت که خودم بودم و از خوبی زن فیکی که بازهم خودم بودم. این ور خط یه مرد مهربون و با منطق و اون ور خط یه مرد عصبانی و بد خلق و خو. با من کژ و با اون خوب. با اون بخند و با من بجنگ... با من به دور خوابیده و با اون توی خیالات به آغوش رفته. بوسه برای اون و اخم برای من. از درخواستهای چت ناجور و برهنه کردنهای دم به دیقهش گر گرفته شدم. کارد نزدیک پوستم نشست و رگهامو نشون گرفت. یکی زیر گوشم اومد. پچ پچ کرد و هیزم به آتیشم زد. خواست کار و زودتر تموم کنم، لفتش ندم، ترس نکنم و برم برای همیشه اما چهرهی دخترم و دیدم و مکث کردم... من قوی بودم. یلداهای زیادی رو به صبح رسونده بودم. نباید ضعف قالبم میشد. زندگی ادامه داشت. بدون عشق، بدون حامی. نفس عمیقی کشیدم. آروم شدم و مرفین توی رگهام تزریق نشست. *1 امتیاز
-
#پارت_۱ #رمان_بهصرف_سیگارمارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ میگن زنها بوی خیانت رو از دور تشخیص میدن. درسته؟ نستراداموس نبودم. با رمال و عراف میانهی خوبی نداشتم. حس ششمم میگفت آخرهای راه نزدیکه. اسمم قسم آخرش بود. همه میدونستن عاشقمه. میگفتن خوش به حالت که یکی این همه دوستت داره و عشقش رو بوق و کرنا میکنه. به خاطر چشم پاکیش زنش شدم. پولدار و خوشتیپ و جذاب نبود. یه مرد معمولی که معمولی بودنش بعدها دلم رو زد. اختلاف سنی چندانی نداشتیم؛ ولی عقلهای مختلفی داشتیم. زور میگفت. دیدش بد بود. پرخاش میکرد. صداش دائم هوار میشد توی سرش و منِ کم سن و سال و مثل موم توی دستاش نگه میداشت چون... بهش شک کردم. نشتی داشت. نم میداد. هول بود. هَوَل بود. زود وا میداد. حوصلهمو نداشت. بیاعصاب شده بود. تصمیم گرفتم امتحانش کنم، با یه اکانت توی یه برنامهی فان... راحت نبود. ترس داشت. ممکن بود از دستش بدم. ممکن بود راهمون از هم سوا بشه. ممکن بود بفهم قبری که براش فاتحه میخوندم مرده نداشته و عشقم زنده به گور بشه... پشت کردم به واگویههای ذهنم و گوش ندادم به نَه و نَکن و دست بردارها. اونی که عشق اولم، پدر بچهم و کسی که از همه چی سلبم میکرد رو امتحان کردم. همونی که میپرستیدم، پشت سرش نماز میخوندم، بابتش دست زیر سر میذاشتم و خودم رو از قاعدهی داشتن مرد بیوفا و مرد نامرد و مرد تنوع پذیر مستثنی میدونستم جونم رو گرفت. خیانت، آدم رو به جنون میکشونه. قلب رو آتیش میزنه. تن رو لمس میکنه و از زندگی بیزارت میکنه.1 امتیاز