رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/29/2025 در پست ها

  1. فراخوان جذب نیرو برای تیم مدیریت نودهشتیا آیا علاقه‌مند به فعالیت در محیطی پویا و فرهنگی هستید؟ ما در نودهشتیا، به دنبال افرادی خلاق، باانگیزه و مسئولیت‌پذیر برای پیوستن به تیم مدیریتی خود هستیم. اگر علاقه دارید مهارت‌هایتان را توسعه دهید و در کنار تیمی حرفه‌ای تجربه‌ای ارزشمند کسب کنید، این فرصت برای شماست! جایگاه‌های مورد نیاز: مدیریت انجمن: هدایت و نظارت بر بخش‌های مختلف انجمن. ویراستار: بررسی و بهبود کیفیت متون و مطالب. منتقد: ارزیابی و تحلیل آثار کاربران با دیدی سازنده. گرافیست: طراحی و خلق آثار گرافیکی خلاقانه. ناظر رمان: پیگیری، بررسی و هدایت نویسندگان در مسیر نگارش. مزایای همکاری با ما: فعالیت در تیمی حرفه‌ای و خلاق. آموزش‌های لازم در طول همکاری برای افراد کم‌تجربه. فرصتی برای شکوفایی استعدادها و گسترش ارتباطات. اگر آماده‌اید تا بخشی از یک جامعه فرهنگی شوید، همین حالا اقدام کنید! برای اطلاعات بیشتر و ارسال درخواست، از طریق همین تاپیک یا پیام خصوصی با ما در ارتباط باشید.
    1 امتیاز
  2. پارت بیستم مامان که اومد تو آشپزخونه، پریدم بالا و با شادی گفتم: ـ وای مامان دیدی بالاخره بابا راضی شد؟! وای خیلی خوشحالم. مامان همونجورکه از تو کشو سفره رو درمیورد، با خنده‌ی آرومی گفت: ـ خیلی خب یواش‌تر. دختر دیوونه. مارال اومد از پشت بغلم کرد و با ناراحتی گفت: ـ ولی مامان من دلم برای این دیوونه تنگ میشه. خندیدم و گفتم: - حالا انگار میخوام برم قندهار. الان بیا چایی رو ببریم. بعد از اینکه چایی رو بردم. رفتم تو اتاقم و به پانته‌آ زنگ زدم تا گوشی رو برداشت با ذوق گفتم: ـ مژدگونی میخوام. پانته‌آ خوشحال‌‌تر از من گفت: ـ وای بابات رضایت داد؟ گفتم: ـ آره.پانته آ اصلا باورم نمیشه. جدی جدی قراره بریم. پانته‌آ نفس عمیقی کشید و گفت: ـ خب خداروشکر این قضیه هم حل شد. پس تو گروه به استاد بگو که میای. احتمالا آخرهفته باید بریم. پرسیدم: ـ داییت رفته؟ پانته‌آ گفت: ـ داییم فردا پرواز داره. کلیدم داده به همسایش باید از اون بگیریم. گفتم ـ باشه پس. فعلا خداحافظ گوشی رو قطع کردم. قلبم داشت از جاش درمیومد. خداروشکر بازم عمو فرشاد با همکاری آقاجون تونست بابا رو راضی کنه. موقع خداحافظی، رو به عمو با شادی گفتم: ـ عمو واقعا ازت ممنونم. این لطفت رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم.
    1 امتیاز
  3. پارت نوزدهم دوباره جمع تو سکوت فرو رفت. زنعمو با یکم دلخوری رو به بابا گفت: ـ البته داداش حرفای فرشاد رو بد متوجه نشید. به هرحال اختیار دخترهاتون دست خودتونه، بحث دخالت نیست ولی بنظرم که اینقدر ساده از این موضوع نگذرید. بابا همین‌جور که ساکت بود یهو رو به من با اخم گفت: ـ حالا اگه قرار باشه بری، کجا می‌خوای بمونی؟! وای آخجون، داشت راضی می‌شد. سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: ـ داییه پانته‌آ امسال پروژه نقشه برداریشون افتاده سمت بندر، خونش خالیه میریم اونجا. بابا به پشت مبل تکیه داد و رو به آقاجون با یکم تردید پرسید: ـ آقاجون شما چی میگید؟ آقاجون با لبخند رو به من گفت: ـ هر چی دختر من خودش دوست داشته باشه. عمو فرشاد خندید و گفت: ـ خب پس حله، باران جون یک چایی بریز بیار گلومون خشک شد. اینقدر خوشحال شده بودم که قابل توصیف نبود، با ذوق یه چشمی گفتم و رفتم که چایی بیارم. مامانم پشت سرم اومد و رو به مارال که تو آشپزخونه بود، گفت: ـ مارال جان بیا باهم سفره رو هم کم_ کم بندازیم.
    1 امتیاز
  4. پارت هجدهم تا این جمله رو شنیدم، تپش قلب گرفتم. انگار همه چیز داشت خراب می‌شد. لبخند از لب همه خشک شد که یکهو عمو فرشاد هم تقریبا با تن صدای بلند رو به بابا گفت: ـ والا محمد جای تو الان هر کس دیگه‌ای بود باید افتخار می‌کرد و بال درمیورد از اینکه یه همچین دختری داره که برای آینده‌اش اینقدر داره تلاش می‌کنه. بابا هم با تشر رو به عمو گفت: ـ یعنی الان میگی من دخترم رو بفرستم یه شهر بزرگ که تنهایی اونجا کار کنه؟ عمو فرشاد هم حق به جانب گفت: ـ خب آره، مگه چی میشه؟ بچه‌ها باید یم روزی خودشون راهشون رو پیدا کنند، چه توی رشت چه جای دیگه؛ مگه من عرشیا رو نفرستادم؟ فرستادمش که خودش رو پای خودش بایستد و راه و چاه رو از هم تشخیص بده. بابا ولش رو انداخت پشت پاش و با اخم گفت: ـ خب اون پسره، دختره من تا حالا یک شب هم بیرون از خونه نبوده. عمو فرشاد تن صداش رو یکم آورد پایین و با جدیت گفت: ـ چه پسر باشه چه دختر فرقی نداره برادر، منو فرشته هم این دوری و دلتنگی رو به جون خریدیم برای اینکه عرشیا بتونه به هدفی که داره برسه، همیشه هم به بچه‌ها اعتماد داشتیم. بعد رو به من و مارال گفت: ـ این بچه‌ها هم از بچگی با عرشیا و پارسا بزرگ شدن، تابحال ازشون کوچیک‌ترین خطا یا شیطنتی ندیدم، این بحث حرفه‌ای شدنه، سعی کن یک ذره از غرور و سخت گیری‌هات کم کنی تا ببینی چجوری دخترهات تو آینده باعث افتخارت میشن.
    1 امتیاز
  5. پارت هفدهم کلی ذوق می‌کردم وقتی عمو ازم تعریف می‌کرد. عمو یم لب از چاییش خورد و ادامه داد و گفت: ـ من هم با افتخار گفتم برادرزاده‌ی منه دیگه. بعد رو به من ازم پرسید: ـ خب باران جان، شنیدم که یک پیشنهاد کاری خوب از تهران گرفتی. همون‌جور که یک نگاهم به بابا و یک نگاهم به عمو بود گفتم: ـ آره عمو با یکی از استاد‌های خیلی خوبه دانشگاه هنر تهران! آقاجون با کنجکاوی پرسید: ـ چه کاری هست باباجون؟ عمو بجای من گفت: ـ یک کار خیلی خوب و حرفه‌ای، من راجب این استاد فرخ نژاد خیلی پرس و جو کردم، واقعا تو کارش بهترینه، حتی خیلی از نمایش‌هایی که می‌سازه رو هم تو تلویزیون پخش می‌کنن، یکهو دیدی آقاجون اسم نوه‌ات رو توی تلویزیون دیدی. آقاجون با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: ـ آفرین دختر من! زنعمو با خوشحالی بهم گفت: ـ تبریک میگم دخترم، اینا همش بخاطر تلاش و پشتکارته! بعد رو به بابا گفت: ـ خب داداش محمد شما چی میگین؟ بابا که همین‌جور ساکت بود و اخم‌هاش تو هم یک پوزخند زد و گفت: ـ والا من چی بگم؟ شما که همین‌جور بریدین و دوختید، حرفی نموند که من بزنم.
    1 امتیاز
  6. پارت شانزدهم وسایل رو بردیم و نشستیم. مامان و زنعمو داشتن با هم پچ_ پچ می‌کردن و آقاجونم مشغول تلویزیون دیدن بود. بابا هم داشت چایی می‌خورد. از استرس کف دستام یخ کرده بود. نگاهم به عمو فرشاد بود که یکهو با لبخند بهم چشمک زد و بلند رو به بابا گفت: ـ خب برادر، از کیش چه خبر؟! بابا همین‌جور که نگاهش به سمت تلویزیون بود خیلی سرد گفت: ـ خوب بود، مثل همیشه خیلی گرم و طاقت فرسا! یکهو عمو فرشاد با خنده به آقاجون گفت: ـ آقاجون بی زحمت میشه اون تلویزیون و خاموش کنید؛ این داداش ما وگرنه بهمون نگاه هم نمی‌کنه. همه آروم خندیدیم، آقاجون به بابا نگاهی کرد و گفت: ـ دیگه اخلاقش به مادر خدابیامرزت رفته، نمیشه عوضش کرد. بابا کمی لبخند زد و گفت: ـ دست شما درد نکنه آقاجون. بازهم جمع تو سکوت فرو رفت. عمو فرشاد رو به من با مهربونی گفت: ـ عمو دانشگاه بالاخره تموم شد؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ـ آره امروزهم رفتم مدارکم رو تحویل گرفتم. با افتخار بهم نگاهی کرد و گفت: ـ ماشالله، آفرین! بعد خطاب به بابا و مامان گفت: ـ والا دو تا دختر دارید عین دسته گل، همیشه باعث افتخار ما هستن، دو روز پیش تو اداره یکی از همکارهام می‌گفت دخترش لج کرده نمایشی که سه بار همراه مادرش رفته و دیده رو دوباره همراه باباش هم بره ببینه، تازه همش هم میگه عروسک‌هاش اینقدر خوشگلن، دوست داره همش رو با خودش به خونه بیاره.
    1 امتیاز
  7. سلام وقتتون بخیر چطوری میتونم رمانم رو تو سایت بنویسم
    1 امتیاز
  8. سلام گلم بیل تلگرام لطفا @eisazade1379
    1 امتیاز
  9. پارت چهارده کمکم کرد به صورت لی‌لی به اتاقی که رو به روی حموم بود برم اما حتی همون لی‌لی رفتن هم باعث میشد به پام فشار بیاد و وقتی به اتاق رسیدم بیحال باشم. کمکم کرد روی تخت دراز بکشم. - باربد کجاست؟ - همسرت؟ حتما دنبال کارهای ماشین رفتن. یک آرامش‌بخش برات بیارم؟ انقدر اطمینان به یک غریبه نداشتم که آرامش‌بخش رو ازش قبول کنم پس سرم رو به دو طرف تکون دادم اون هم گفت: - من میرم به کارهام برسم اگه کارم داشتی صدام کن. - باشه. اون رفت و من با اینکه حسابی با پلک‌هام سر و کله زدم اما خوابم برد. وقتی چشم باز کردم برق خاموش بود. اول فکر کردم توی اتاق خودمم اما بعد شرایط برام ناآشنا اومد. رو برگردوندم که دیدم یک پسر کنارم خوابیده. خواستم جیغ بزنم که دستش روی دهنم قرار گرفت. سکته کردم که سرش رو آورد دم گوشم و گفت: - هیس ترنج، منم. دستش رو برداشت. با حرص گفتم: - تو اینجا چیکار می‌کنی؟! - ما که اومدیم تو خواب بودی و چون دیروقت بود خانمه نذاشت بیدارت کنم و گفت منم بیام پیشت بخوابم. بعد با صدایی که ته مایه‌های خنده داشت گفت: - آخه فکر می‌کرد من و تو زن و شوهر هستیم. - اون فکر می‌کرد من و تو زن و شوهر هستیم تو چرا اینجا اومدی؟ - ترسیدم بگم زن و شوهر نیستیم برامون بد بشه. نگاهی به فاصله کم بین خودمون کردم و معذب یکم خودم رو عقب کشیدم. - می‌رفتی روی زمین می‌خوابیدی. دستش رو زیر سرش گذاشت و با خنده و صدای آروم گفت: - اینم میشد. ایستادیم و هم رو نگاه کردیم. گفتم: - خوب! - خوب؟ - برو روی زمین دیگه. یکم مکث کرد بعد ابرو بالا انداخت. - نوچ! - چی؟! - بله. یکم ترسیدم. - باربد مسخرش رو در نیار برو روی زمین. فقط نگاهم کرد. چیزی توی نگاهش دیدم که ترسوندم. - باشه، من میرم. اومدم عقب بکشم که یک دستش رو دور کمرم انداخت. اومدم جیغ بکشم که با اون دست دیگه‌ش دهنم رو گرفت. احساس می‌کردم صدای قلبم رو می‌شنوه. خودش رو جلو کشید و سرش رو زیر گوشم آورد. - هیس! کوچولوی من! دستش رو از روی دهنم برداشت و شروع به بازی کرد. از ترس نفس نفس می‌زدم. دوباره دم گوشم گفت: - توهم من رو می‌خوای. من مطمئنم. من تو رو به چیزی مجبور نمی‌کنم. - باربد! نگاهش اغوام کرد. نفهمیدم چیکار می‌کنم...
    1 امتیاز
  10. 1 امتیاز
  11. پارت دوم مثلا وقتی که من بجای اینکه حرف بابام و گوش بدم و دبیرستان ریاضی بخونم، علاقه خودم رو دنبال کردم و رفتم سراغ هنر، تو خونمون قیامت شد، بابام تا یه سال باهام حرف نمی‌زد، با اینکه ناراحت می‌شدم از اینکه چرا هیچ‌وقت خانوادم پشتم نیستن اما بازم از علاقم دست نکشیدم و ادامه دادم، انیمیشن و بازی با عروسک های کوچیک تو تئاتر هایی که توی رشت برگزار می‌شد، جزو کارهای مورد علاقم و تفریحاتم بود. از ترم سوم دانشگاهم تو بخش تئاتر دانشکدمون و خوده آمفی تئاتر شهرداری، نمایش برای بچه ها اجرا می‌کردم و با اینکه علاوه بر درس کار هم می‌کردم اما نمراتم همیشه عالی بود چون تو کاری بودم که از صمیم قلبم بهش علاقه داشتم، وقتی معدل ترم آخرم ماه پیش اعلام شد، یه روز جمعه که خونه بودم دیدم استاد فرخ نژاد که جزو هیئت علمی دانشگاه تهران بود و ما ترم آخر فقط باهاش دو واحد درس داشتیم. بهم زنگ زد و گفت که قراره یه ساختمون سمت ولیعصر اجاره کنه و اونجا کارآگاه انیشمن سازی راه بندازه برای بچه های سه تا هشت سال تئاتر اجرا کنه و برای این کار هم به یه نیروهای کاربلد احتیاج داره و به دو نفر از بچهای دانگاه رشت این پیشنهاد رو داده بود. یکی به من و یکی به پانته‌آ چون درسمون خیلی خوب بود. من واقعا خیلی دوست داشتم چون هم کار مورد علاقم بود و هم حقوقش خیلی خوب بود و می‌تونستم بالاخره مستقل شدن و تجربه کنم اما همون‌جور که حدس می‌زدم وقتی به خونوادم گفتم یکبار دیگه قیامت بپا شد. بابام با عصبانیت فقط می‌گفت دیگه حق نداری جایی بری، خیلی افسار گریخته شدی، زیادی آزاد گذاشتمت و کلی حرف‌های دیگه، مامانم هم که طبق معمول رو حرف بابام حرفی نمی‌زد، تا یک هفته حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم. همش گریه می‌کردم و از خدا خواستم واقعا یک راهی جلوی پام بزاره چون کار کردن با استادی مثل فرخ نژاد چیزی بود که واقعا نصیب هر کسی نمی‌شد.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...