رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/09/2025 در همه بخش ها

  1. پارت ۶ یک عروسی معمولی هم برایم گرفتند که بعداً فهمیدم تمام خرجش با رضا بوده. روزهای خوبی بود. روز عروسی با پوشیدن لباس سفید، چشم‌هایم برق زد. لباس پولک‌دوزی خیلی به تنم نشسته بود و صدبرابر زیباترم کرده بود. چند زن دف می‌نواختند و بقیه دست می‌زدند. بیشتر شبیه مولودی بود تا عروسی ولی برای من، همان مولودی هم کافی بود تا ذوق مرگ شوم. شب شد و دست در دستِ رضا به خانه‌ی کوچکی که با نارضایتی خانواده‌اش اجاره کرده بود رفتیم. روزها می‌گذشت. رضا آدم خوبی بود اما کمی هرز می‌پرید؛ انگار من برایش کافی نبودم. حتی شنیدم که در دوران نامردی، با دختر مسلم آقا، همسایه‌شان، تیک و تاک می‌زدند. بعد از عروسی هم باز با همان دختر مسلم آقا دیدار تازه می‌کرد و هر موقع هم که من چیزی می‌پرسیدم، حاشا می‌کرد. بالاخره دیوار حاشا بلند بود، دست من به او نمی‌رسید. بعضی وقت‌ها که به خانه می‌آمد، اصلا اعصاب نداشت و می‌فهمیدم که ظاهراً مریم ردش کرده... همان دختر مسلم آقا را می‌گویم. بعضی وقت‌ها هم مست به خانه می‌آمد و سر به سر من می‌گذاشت. اخلاقش خوب بود، دست بزن نداشت اما وقتی عصبانی می‌‍شد، باید لال می‌شدی تا خودش آرام بگیرد.
    2 امتیاز
  2. پارت ۵ مادر و آقا جان از خدا خواسته، قبول کردند. شب رضا به خانه‌ی ما آمد. موقع خواب گفت‌ که به مادرش گفته می‌خواهد تنها زندگی کند و او هم خیلی‌ مخالفت کرده. مادرش گفته تقصیر آن دختر وزه است که تو را این‌ طور پر می‌کند، وگرنه تو از کجا این حرف‌ها را می‌آوری! از حرف‌های مادرش دلم شکست؛ من حتی خبر نداشتم که رضا چنین تصمیمی دارد. از یک جهت، از خدایم بود با مادرش نباشم و از یک جهت، از آه و نفرینش هم می‌ترسیدم. آن شب ما تا اذان صبح، فقط حرف زدیم. رضا می‌گفت دوست ندارد که با مادرش در یک خانه باشد و می‌داند که همیشه باید اوقاتمان تلخ باشد. خدا را شکر کردم که لااقل در این مورد، عاقل بود و درک می‌کرد. تا یک ماه به جنگ و جدال سر جدایی ما از مادرش گذشت. بعد از یک ماه، بالاخره مادر و برادرهایش راضی شدند ما جدا زندگی کنیم؛ به شرطی که دیگر کاری به کار آنها نداشته باشیم و حتی اگر رو به مرگ هم بودیم، به آنها چیزی نگوییم. ما از خدایمان بود که آنها کاری به کارمان نداشته باشند. جهیزیه‌ام چند تکه ملامین و استیل و چند دست لحاف و تشک بود.
    2 امتیاز
  3. پارت ۴ یک سال به همین عذاب گذشت. اواخر بهار بود که پدر رضا فوت کرد و رضا یتیم شد. چند وقت بعد که من به خانه‌ی آن‌ها رفتم، مادر رضا دق و دلی‌اش را سر من خالی کرد و گفت تا شما را عقد کردیم، مادرم مُرد و حالا هم که شوهرم را کشتید و از این حرف‌ها... تا مدت‌ها مدام گریه می‌کردم، باورم شده بود که نحس هستم. کارم شده بود طلوع تا غروب، در خانه کار کردن؛ چون مادرم اعتقاد داشت اگر دختر نتواند کارهای خانه را انجام بدهد، تا همیشه مورد سرزنش است و نفرین‌های خانواده‌ی داماد، پشت مادر و پدرش است، پس دختر باید استاد شود و به خانه‌ی شوهر برود. حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم بیراه هم نمی‌گفت. اگر او من را اینقدر تحت فشار قرار نمی‌داد، نمی‌توانستم حتی یک لحظه هم در زندگی دوام بیاورم. ماه‌ها را انگار دوخته بودند که نمی‌گذشت. عاشق بهار و تابستان‌های ده بودم، هوا نسیم خنکی داشت که دلت را جلا می‌داد اما امان از پاییز و زمستان! آنقدر هوا سوز داشت که استخوان‌هایت ترک می‌خورد. بالاخره کوک فصل‌ها هم باز شد و یک سال گذشت تا اینکه خانواده‌ی رضا آمدند و گفتند می‌خواهیم عروسمان را به خانه‌ی خودش ببریم.
    2 امتیاز
  4. پارت ۳ بازهم حرف‌های مادرم برای عمری در دلم ماند. بعد از عقد تازه داماد را دیدم؛ آدم خوبی به نظر می‌رسید، جوانی بیست ساله و تقریبا خوش‌چهره بود. با یکدیگر پنج سال اختلاف سنی داشتیم. قلبم تند می‌زد و از آنچه در انتظارم بود، می‌ترسیدم اما حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم چقدر لحظه‌ی شیرینی بود. دوران نامزدی ما خیلی افتضاح بود. رضا به خانه‌ی ما می‌آمد تا مرا ببیند؛ در عوض باید تا نصف شب، با آقاجان و مادرم می‌نشست و به در و دیوار نگاه می‌کرد. بعضی وقت‌ها هم مادرم برای قلیان کشیدن به خانه‌ی زری خانم می‌رفت و تا نصف شب نمی‌آمد. من در اتاق، ترک‌های دیوار را می‌شمردم و رضا در اتاق دیگری، با آقاجان و برادرهایم چای می‌خورد. در اصل، رضا هم ترک‌های دیوار را می‌شمرد چون آقاجان مردی تعصبی و خشک بود و حرف زدن با داماد را رو دادن به او می‌دانست. تا اینکه آخر شب مادرم می‌آمد و اجازه می‌داد ما با هم در اتاق بخوابیم ولی شرط می‌کرد که رضا باید قبل از اذان صبح و سفیدی روز برود.
    2 امتیاز
  5. پارت ۲ دو خواهر بزرگم ازدواج کرده و در سن بیست سالگی، دو شکم زاییده بودند‌. من دختر سوم خانواده بودم. آقاجانم همیشه اخم و تخمش به ما دخترها بود و در عوض، جانش برای دو برادر کوچکم در می‌رفت. مادرم از آقاجانم هم بدتر بود! انگار ما دخترها برده و کنیز بودیم؛ صبح تا شب باید بشور و بپز و آب و جارو می‌کردیم. آن روز تمام حرف‌های مادرم، برای عمری در دلم ماند. شب خواستگارها آمدند. من در اتاق پشتی خانه بودم و اجازه نداشتم به‌ مراسم خواستگاری خودم بروم. بعد از خواستگاری فهمیدم که حتی داماد هم در خواستگاری حضور نداشته و فقط پدر و مادرش با پدر و مادر من دوخته و به تن ما کردند. قرار عقد را برای سه روز بعد گذاشته بودند. مهریه‌ام را یک قرآن و دویست تا تک تومانی پول نقد توافق کردند. آن سه روز هم عین برق و باد گذشت و روز عقد رسید. حاج آقا سید که روحانی و عاقد بود را آوردند تا ما را عقد کنند. چادر مادرم را که همه‌ی خواهرهایم سر عقد به سر کرده بودند، سرم کردم. مادرم چادر را دقیقا تا روی سینه‌ام پایین کشید و من شبیه کورها، کورمال کورمال رفتم و روی زمین نشستم. هیچ چیزی جز سفیدی چادر نمی‌دیدم. با نیشگون مادرم به خودم آمدم و تازه فهمیدم که عاقد از من جواب می‌خواهد. مادرم با خشونت در گوشم گفت: -چی کار می‌کنی دختره‌ی ورپریده؟ بله رو بگو! نکنه زیرلفظی می‌خوای؟
    2 امتیاز
  6. من نرگسم پارت ۱ روی تخت دراز کشیده بودم و به پنجره‌ی کدر شده نگاه می‌کردم. چقدر زود گذشت... انگار خاطراتم از پشت این پنجره به من نگاه می‌کردند؛ پیرزنی هفتاد ساله که تنهایی، مثل آغوشی دوستانه، او را در بر گرفته است. پنجاه و پنج سال پیش به نظر خیلی دور می‌آید اما برای من، انگار همین دیروز بود که مادرم گفت خواستگار دارم و وقت ازدواجم است. با بهت گفتم که من فقط پانزده سالم است... اما حرفم تمام نشده‌ بود که مادرم با تشر و اخم‌های درهم، صدایش را بالا برد و گفت: -خجالتم خوب چیزیه! من هم‌سن تو بودم، یک شکم زاییده بودم؛ اون وقت تو میگی پونزده سالمه. خوبه، خوبه! زود باش برو حیاط رو آب و جارو کن! برای شب از ده پایین خواستگار داری. اشک در چشم‌هایم حلقه زد اما برای اینکه مادرم بیش از این، دق و دلی‌اش را سرِ من بخت‌برگشته خالی نکند، سریع چادری به کمرم بستم و روسری‌ام را به پشت سرم گره زدم تا در دست و پا نباشد. بعد با آفتابه‌ی مسی جهیزیه‌ی مادرم، حیاط را آب پاشی و جارو کردم. آن روز تمام کارها به عهده‌ی من بود.
    2 امتیاز
  7. پارت نوزدهم همان جا پشت به در روی زمین نشست. با انگشت روی خاک نم گرفته را طرح می می زد که به ناگاه خاطرش آمد که ساشا گفته: «مریض در کلبه است» خدا خدا می کرد، مریض آن قدر ها هم وضعش وخیم نباشد و بتواند در را برایش بگشاید. به طبع کسی که کوه را تا این کلبه بالا اماده بود؛ نمی توانست زمین گیر باشد. با عقل جور در نمی آمد. همان طور که وزنش را روی در انداخته بود و صورتش به آن به آن چسبیده، مشتش را بالا آورد و متدد به در می کوفت. یک ربعی از این در زدن های بی ثمر می گذشت و او کم کم به فکر راه چاره دیگری بود. ناگهان سنگینی اش از ری در معلق پس از سپری شدن در هوا روی سینه تخت و ستبری افتاد. البته پس از آنکه سر بلند کرد متوجه شد که گوشش دیگر روی در نیست و در باز شده و سینه مردیست قطور و قد بلند. هر دو هاج و واج یکدیگر را نظاره می کردند. برای اینکه نپذیرد، ایلماه تن تنومند آسا را به کناری راند و در جست و جوی مریض پیرش به داخل کلبه سرک کشید. همه اتاق ها را می گشت و آسا مانند جوجه اردک به دنبال مادر خود، به دنبال ایلماه همه جا را از پا در می اورد. ایلماه تا کشو های میز کنسول را گشته و خبری از پیرزن هاف هافوی در تصوراتش نبود. موهای فرفری گره خوده در همش را به پشت راند و خیره در گوی سیاه به خون نشسته آسا کلافه گفت: - دم منی؟ کجا هی هرجا میرم میای؟ این پیرزنه کوش؟ کمی با دقت تر به پسر مسکوت جلویش چشم دوخت. چقدر آشنا به نظرش می آمد. بیشتر فکر کرد و زل زد. پسری با موهای پر پشت و مجعد خرمایی. درست مانند صاحب کارش. پوستی سفید و چشم و ابرویی بلند و هم تراز با رنگ موهایش.مشخصه اش لب های مردانه و قرصی بود که ریش های پری اطرافش را احاطه کرده و خشک و تبدار بودند. حالا یادش می آمد... اعلامیه! همان اعلامیه ای که روز مصاحبه اش در خانه صاحب کارش دیده بود. حالا می فهمید آن حقوق بالا چه توجهی داشت. آن ها برای روح مُرده اشان پرستار گرفته بودند. ایلماه می فهمید، اما قدرت تجزیه و تحیلیل نداشت. هردو همچنان بدون پلک زدن، صورت یکدیگر را برانداز می کردند. ایلماه انگشت لرزانش را بالا آورد و می خواست به تن روح رو به رویش بزند. اگر رد می شد، روح بود و اگر نه؟ اگر نه چه کوفتی بود؟ روی نوک پا ایستاد، انکشت لرزانش را به طرف صورت مهتابی و زخم برداشته آسا برد. یک میلی متری اش که رسید، روح خدش دست به کار شد و با یک گاز محکم و طلبکارانه جیغش را در آورد. ایلماه از ترس روح وحشی جیغ می زد و آسا به طبعیت از صدای او می ترسید و محکم تر گاز می گرفت. رنگ از رخ هر دو پریده و هیچ کدام دست از کارش بر نمی داشت. ایلماه که عقل و کله درست و حسابی تری داشت، با دست دیگرش یکی محکم به بازوی آسا کوفت به سرعت نور از او دور شد. حالا آسا پشت مبل های از دم چوب گردو پناه گرفته بود و ایلماه به سرسرا رفته و رعشه می رفت و به دنبال تلفنش می گشت. او را که بدون شارژ یافت، درون جیبش فرو کرده و به سرعت به طرف پایین کوه دوید. اصلا به فکرش نمی رسید خودش در کیفش شارژر دارد. حتی اگر می رسید هم می خواست به این بهانه از آن کلبه منحوص بیرون بزند. همان طور لرزان و آشفته، درحالی که بار دیگر از پشت تا سر گلی شده بود به روستا رسید. از آن دور هم می توانست عمارت کلبه ایه تک و تنها مانده بالای کوه را ببیند. خودش را داخل اولین دکه انداخته و همان زمان اذان صلات ظهردر آن جا طنین انداز شد. دلش می خواست بمیرد، به عمرش روح به آن خوش ترکیبی ندیده بود. همیشه خیال می کرد روح ها با روی سیاه، موی بلند، ناخن دراز واه و واه واه... - می تونم کمتون کنم؟ کیه خورد و از افکار عجیب و غریبش سر باز زد. پوست ور آمده لبش را کند و با ضعفی که در پاهایش حس می کرد، گوشی اش را نشان داد گفت: - غریب موندم. اینجا شارژ دارید؟ همان لحظه زن هیکل درشتی وارد دکه شد. ر.سری بلند طرح دارش را به دور سر پیچیده بود و موهای گیس بافت سیاهش از دو طرف تا روی سینه اش آویزان بودند. به زبان محلی چیزی به پسر مغاره دار گفت. او برای آوردن جنس مورد نظر دور شد و زن با لحجه بختیاری از من پرسید: - دَدِه تازه می بینمت، مالگت این حوالیه؟ به طور کلی می شد فهمید چه می گوید، برای اینکه مشکوک و بی کس بنظر نرسم با انگشت راه کلبه بالا دست ها را نشانه رفتم. نظری چند آن طرف را نگاه و صورتش را چنگ گرفت. پسر که برگشت با خود تخم مرغ و کمی پنیر آورده بود. گوشی را بی هوا از دست من گرفت و در ازای واکنش ناگهانی من، شارژ را با دست دیگر نشانم داد. زن اما خیال دق مرگ کردنم را داشت. خیلی جدی به من نزدیک شد و دم گوشم گفت: - قدیمیا میگن ان خونه تسخیر شدست! ارواح درون رفت و آمد دارن گیانم. مراقب خودت باش... این رو گفت و با گرفتن خریدش از در شیشه ای بیرون رفت. دلم می خواست جیغ بزنم و بگویم: «مرض و روح داره...» آن لحظه جدا باید این ها را می گفت و می رفت؟ آن هم درست وقتی که من یکی از آن خوشگل هاش را آن بالا دیده بودم و از او فراری بودم؟ حداقل راه چاره می داد. چمیدانم خنجری، قرآنِ شاید هم نمک سنگ عقیقی.
    2 امتیاز
  8. پارت هجدهم تلفنی به مادر و برادرش اعلام صحت کرد و خیره به جاده، خانه های با سقف کوتاه را زیر نظر گرفت. شبیه شهر نبود، سادگی از دیوار های آجری و کوچه های خاکی اش می چکید. با توقف ماشین، ایلماه به راننده خیره شد. - رسیدیم؟ - والا خواهر از این جا به بعد مسیر رفت ماشین نداره. اون کوهو میبنی؟ ایلماه با چشمان ریز شده مسیر دست راننده را پیش گرفت، کوه نسبتا بلندی را نشان می داد که از انتهای کوچه شروع می شد. سر تکان داد. مرد دستش را بالاتر کشید و گفت: - آدرسی که دادن درست سر همین کوهه. چاره ای نبود، ماشین نمی رفت، هرچند خسته بود تشکر کرد و پس از حساب کردن کرایه ماشین، منتظر ماند تا چمدانش را از صندوق خارج کند. کمی بعد ایلماهی بود که با اعصاب آشفته خیره به گلِ زیر پایش و کفش های سفید کثیف شده اش مانده بود. دلش میخواست با حرص پا به زمین بکوبد و بانی اش که از قضا خودِ دم دمی اش بود را لعنت بفرستد. تلفنش را دست گرفت و شماره ساشا که در گوشی اش (کار22) سیو کرده بود را وصل کرد. گوشی به گوش چسباند و منتظر شد آن بوق ها به سر انجام برسد. امیدوار بود قبل از او، آنها رسیده باشند و مجبور نباشد منتظرشان وسط کوچه ملت لنگر بی اندازد. - سلام خوب هستید؟ سلامت رسیدید؟ ایلماه نفس حبص شده اش را بیرون داد و با ذوق گفت: - سلام ممنون به خوبی شما. بله دقیقا همین الان رسیدم. توی اون کوچه ای هستم که تپه جلوشه... پیاده باید مسیرو بالا بیام؟ بار دستمه. - اگه سختتونه تماس بگیرم کسی کمکتون بیاد. اما اگر خودتون بتونید بیاید خیلی بهتره. ایلماه فهمید که به عمل، قصد کمک به او را نداشتند و حسابی پکر شد. ارتفاع کوه را در نظر می گرفت و در دل غرولند به جانِ عاشق کارش می زد. نیامده سختی کار داشت چشمش را می ترساند. قرار بود راه و بی راه آن کوه را بالا پایین کند تا به وسایل استمرار زندگی دسترسی داشته باشد. پس الکی هم آن حقوق بالا را نمی گرفت... فکر می کرد با پیرزن یا پیرمرد فرتوتی طرف است که اکثر مواقع خواب و ایلماه درحالی که روی کاناپه پا روی پا انداخته بود چای می نوشید. به نظر از آن خبر ها نبود... راه افتاد و چمدانش را دنبال خود کشید. نمیخواست به خیس و گلی شدن کفش هایش نگاه کند... به چه مشقتی از کوه بالا می رفت. هرکس او را در آن وضعیت می دید فکر می کرد خود درگیری مزمن دارد. با دو دست چمدان را بلند کرده بود تا دست پا گیرش نباشد. پاچه های شلوارش را تا زانو تا زده بود و شالش را دور گردنش مانند ننه های عهد قجر، خفت انداخته بود. بالاخره بلندی را طی کرد و با دیدن کلبه قهوه ای رنگ سر کوه که دورش با حصار های چوبی قاب شده بود، نفس نفس زنان چمدان را جلوتر از پایش گذاشت. با فضولی اطراف را نگاه کرد. مگس پر نمی زد. از پایین سر کوه یک نقطه دیده می شد، اما او پیش رویش یک زمین پست می دید... بیشتر از کوه، شبیه به یک تپه با ارتعاع خیلی زیاد بود. سریع سر و وضعش را درست کرد و با ساشا تماس گرفت. حسابی خسته بود و می خواست هر چه سریع تر مستقر شود. تا تماس وصل شد به حرف آمد: - سلام جلوی کلبه ام. میاید بیرون ببینم درست اومدم یا نه؟ میخواست اوضاع را بسنجد، با چشم کوتاهی تلفن قطع شد و اندکی بعد ساشا با پیراهن آستین بلند مشکی و چهره در هم و اخم آلود از در چوبی کلبه بیرون آمد. کلبه با مصالح ساختمانی ساخته شده بود اما به طرح چوپ، رنگش زده بودند. با دیدن ساشا کمی خیالش راحت شد و دسته چمدانش را به دست فشرد. از وردی حصار رد شد و با قرار گرفتن مقابل ساشا، برای بار سوم سلام کرد. - سلام... - سلام. بفرمایید داخل. با دست و محترمانه داخل کلبه را نشان می داد. اول ساشا و پشت سرش ایلماه پس از کندن کفش های سرشار از کثافش، وارد شد. آنقدر آب گل به خورد کفش هایش رفته بود که جوراب های سفیدش هم قهوه ای شده بودند. قدم اول را داخل نشده بود صدای تماس تلفن ساشا جفتشان را وادار به توقف کرد. ته دل ایلماه شور می زد. ساشا با دیدن شماره آذر، نیم نگاهی به دختر مسکوت کنج در کلبه انداخت و تماس را وصل کرد. - ساشا خودتو برسون که در به در شدیم... ساشا مامان... ساشا بیا که داغ مامان داره به دامنون میوفته... سکته کرده... خودتو برسون آذر بمیره... خودتو برسون... پسرک بلند قامت اخمالو، خشکش زده بود. نفهمید چه شد، فقط دوید، دوید و ایلماه ترسیده از تهاجم فرد پیش رویش جیغ کشید. ساشا خودش را از در کلبه بیرون انداخت، بدون کفش حتی! ایلماه ضربان قلبش از صد گذشته بود و با وحشت دنبال مرد بیرن دوید. خودش هم نمی دانست چرا اما دنبالش راه افتاد، او هم پاه برهنه... نزدیکی ارتفاع کوه که به سمت پایین راه داشت رسیده بودند که ساشا، با پرخاش به دخترکی که دنبالش راه گرفته بود گفت: - کجا خانم کجا؟ مریض توی خونه امانت دستتون یه تار مو ازش کم شه... نفس کم آورده بود. داشت زیر بار فشار جان می داد و استرس تکلمش را دچار اختلال کرده بود. - بعد حرف می زنیم. حواست بهش باشه... باید برم... ایلماه خشکش زده بود و با تکان سر سعی میکرد به ساشا اطمینان دهد. او بیشتر وقت تلف نکرد و همانطور پا برهنه و ترسیده، از کوه پایین رفت. طفلی ایلماه از بالای کوه جان به لب شد تا مردی که چند روز بود دیده بودش و به نوعی صاحب کارش محسوب می شد، در آن گل لغزنده سالم برسد. از دیدش که محو شد دست به سینه گذاشت. از شدت تپش داشت متوقف می شد! زیر لب زمزمه کرد: - این چی بود دیگه برگام ریخت رسما... فکر کردم طرف داره سمت من حمله می کنه یجور با اخم برگشت طرفم... سمت کلبه برگشت، پاهایش از استرس بی جان شده بود. دست به زانو گذاشت و نفس زنان باز هم خودش را خطاب گرفت: - تو چه مرگته اسکل افتادی دنبالش پا برهنه؟ انگشت هایش را مقابل چشم، درون جوراب های پر از گل تکان داد. به حال روز خودش داشت خنده اش می گرفت! تجربه اش از اولین ساعت کاری در نظرش عجیب و تکان دهنده بود. از حصار کلبه که گذشت، با در بسته مواجه شد. به پیشانی اش دست کشید. کلید نداشت... دست به جیب مانتو اش کشید. نبود... تلفنش را درست روی چمدانش گذاشته بود و به گریز با ساشا پرداخته بود. چرخی دور خودش زد و خیره به آسمان گفت: - خدایا؟ چه خبره؟
    2 امتیاز
  9. پارت هفدهم ایلماه مردد دست به سینه شد و خیره به خاله مشکوکش، برای راحت کردن خیال او لب به دروغ گشود: - آره بابا باید از یه پیرزن نگهداری کنم. چیزی نمی شه که خودمم و خودش. جای خوابم که هست... همچینم دروغ نگفتیم به بابابزرگ مثل عمه فرحنازمه دیگه. انگار رفتم مهمونی. کی به کیه؟ تازه ثوابم می کنم کمک حال اون بنده خدا بشم. مرضیه باز هم چشم در کاسه چرخاند و مانند هر زمانی، پیش از زبانش دستش کار کرد. روی بازوی لاغر ایلماه زد و با صدای کنترل شده ای گفت: - نهار نخورید چیزی میارم براتون. قشنگ بشینیم حرف بزنیم. برم تا بابام شک نکرده. ایلماه سر تکان داد و بدو بدو مسیر رسیدن به خانه خودشان را طی کرد. ریزه میزه بود و هرزچندی خودش هم باور نمی کرد از دوران کودکی گذر کرده است. به پدربزرگ دروغ گفته بودند... با مرضیه و مادرش فکر روی هم گذاشته و گفتند مدتی برای مراقبت از عمه پیرش، به قم می رفت. بهترین کار از نظرشان همان بود چرا که پدربزرگ اگر نه می آورد، از حرفش برنمیگشت. همان هم با اکراه قبول کرده بود. به خانه وارد شد و با دیدن مادر و ایلیای منتظر پشت پنجره، لب زد: - قبول کرد اقاجون. ایلیا اخم در هم کشید و با چشم غره ای به خواهرش لب زد: - هنوزم مطمعن نیستم من. چرا باید به یه پرستار الکی اینهمه پول بدن؟ دهن کجی ای به برادرش کرد. پالتو اش را روی اپن پرت کرد و با لجبازی او را خطاب گرفت: - مردم پول دارن. پول میدن. حرص اینم ما بخوریم که چرا پول میدن؟ کاره دیگه، خارج از خونه کار می کنم تمام وقت در اختیارشونم تازه کمم هست. با تلفنش یک پیک ردیف کرد و در پیامی به آن پسر خشک دم صبحی، رضایت خودش و خانواده اش را اعلام کرد. چند دقیقه ای از رفتن پیک گذاشته بود که مرضیه، قابلمه به دست در خانه شان را زد. خاله فضولش را خوب می شناخت. تا اطلاعات کامل نمی گرفت، ول کن قضیه نبود. مادر سفره انداخت و پس از جمع شدن همگی دور سفره، مرضیه به حرف آمد: - خب؟ نگفتن پیرزنه چند سالشه؟ پوشکیه یا خودش میره؟ ایلماه در کاسه چشم چرخاند و قبل از جواب دادن او، مادر پرسید: - عه گفتن پیرزنه؟ خوبه بازم خیالم یکم راحت شد. ایلماه چشمش را میان جمع چرخاند. هرچند خودش هم هنوز اطلاعی از وضعیت بیمارش نداشت اما چاره ای جز دروغ نداشت، خیال خوانواده اش که راحت می شد انگار خودش هم راحت می شد. به آنها گفت در پیامی به او علام کردند شخص نیازمند به مراقبت، یک پیزرن شصت ساله است و خانواده اش تا حدی آرام گرفتند. او هم از آرامی آنها آرام شد. دلش قرص بود که با آن پول، وضعیت خانه بهتر می شد و ایلیا به جای کار کردن تمام تمرکزش را روی درسش می گذاشت. *** چرخ چمدانش را سمت تاکسی کشید. دیشب را نخوابیده بود. ته دلش می لرزید، نرفته، دلش برای مادر و برادرش تنگ شده بود. به سختی جلوی بغضش را می گرفت. ایلماه همیشه خدا دختر احساسی ای بود. سفر طولانی ای در پیش داشت. حداقل اندازه چندین شهر بزرگ از خانه دور می شد و دلش آنجا می ماند. مدام خودش را نهیب می زد که تکنولوژی پیشرفت کرده و هر روزش را با تماس تصویری رد می کند، اما باز هم حس خوبی نداشت. دلتنگی چیزی نبود که با تلقین بگذرد... سوار تاکسی شد و از پشت شیشه های کثیفش به مادر و ایلیا که همراه مرضیه برای راهی کردنش ایستاده بودند چشم دوخت. سعی کرد لبخند بزند. مادرش نباید می فهمید که در دلش چه خبر بود وگرنه بی تاب می شد. ایلماه سعی می کرد خودش را خیلی راضی و خوشحال نشان دهد اما نگرانی عظیمی در دلش وجود داشت. نگران هویت بیمار مورد نظرش! نگران نامساعد بودن کار برایش و هزاران چیز دیگر. ماشین که راه افتاد از شیشه عقب به کاسه آب خالی شده پشت سرش و مرضیه که دست تکان می داد لبخند زد. سریع رویش را گرفت و آخرش چشمانش پر شد. به تندی دست روی چشم کشید و به خودش اعتراف کرد زیادی داشت گنده اش می کرد. یک کار ساده بود دیگر... با آن افکار کمی خودش را آرام کرد و با تکیه سرش به همان شیشه خاک گرفته که رد انگشتان کودکانه رویش مانده بود چشم بست. مسیر طولانی بود و می توانست با خوابیدن، گذر زمان را سریع تر کند. با تکان های تند ماشین چشم باز کرد. راننده با چشمان سرخ از بیخوابی به اویی که هرسان اطراف را می پایید گفت: - نترس خانم جاده کپ و گودال زیاد داره، بارون زده گل شده بدتر... الان ردش می کنیم. سری به نشان تایید تکان داد و با دست خمیازه اش را مهار کرد. روستا واقع در یکی از شهرستان های خوزستان بود. مشخص بود، بختیاری بودند. ایلماه از لحجه ساشا متوجه شده بود و همینطور روستای ذکر شده. ایلماه هم پدرش از اقوام بختیاری بود و اگر ساشا مجال پر چانگی به او می داد، به حتم یک رگ و نسبت دور فامیلی می یافت، البته به کمک حافظه بلند و قوی مادربرگش. دلش با یادشان گرفت، یک روز از دوری نکشیده بود و آن چنان دلتنگ بود.
    2 امتیاز
  10. پارت شانزدهم بوی حلوا زیر دماغش پیچیده بود و با دقت به تصویر آشنای درون علامیه ها نگاه می کرد. حس می کرد قبلا دیده بودش اما به یاد نمی آورد. درحالی که زیر لب فاتحه می خواند از خانه خارج شد. دستی به موهای فر ریخته بر پیشانی اش کشید و زمزمه وار با خود گفت: - این کار که به نظر ردیف شد فقط قول آخر مونده. مامان! او خوب می دانست مادرش آدمی نبود که بگذارد او از خانه برود، حتی اگر به بهانه کار باشد. مادر را که فاکتور می کرد، قانع کردن پدربزرگ صبر ایوب می خواست و البته دست حمایت دیگر بزرگ تر ها! برگه سه صفحه ای قرارداد را در دست می فشرد. انگشت های خشک شده در اثر سرمایش رابه برگه ها کشید و تند تند خط ها را رد می کرد تا به مبلغ حقوق برسد. باید با خودش دو دوتا چهارتا می کرد که اصلا چنین کاری برایش صرف دارد یا نه. با رسیدن به بند حقوق قرارداد، دهانش باز ماند. انتظارش را نداشت، مبلغ یک چیز حدود دو برابر چیزی بود که با خودش فکر می کرد. دندان طمعش بیدار شد و مصمم به امضای قرارداد شده بود. کل مسیر رسیدن به خانه را با خود فکر میکرد. به احتمال های سامورایی که در ذهنش رشد می کرد کمی دهن کجی می کرد و لحظه ای بعد باز هم با خودش می گفت نکند درگیر کار غیر قانونی ای شود؟ نکند از او جز پرستاری انتظارات دیگری داشته باشند؟ نکند... باز هم خودش پاسخ خودش را می داد که در قرن بیست و یکم بودند و چنین احتمالاتی درصد وقوعش از پنج هم کمتر می مانست. پشت در خانه که رسید ابتدا نفسی عمیق و سپس با لبخند در را کوبید. مادر در را برایش باز کرد و ایلماه با سلام پرشوری او را قافلگیر کرد. دلش می خواست از گردن مادرش آویزان شود و او را ببوسد، اما گذاشته بود برای آخر کار. برای وقتی که رضایش را گرفت... کتونی هایش را همانجا کنار در پرت کرد و حین باز کردن دکمه های پالتو اش مادر را خطاب گرفت: - مامان کارو گرفتم. خیلی خانواده خوب و محترمی بودن. حقوقشونم خیلی بالاعه. مادر با چشمان همیشه آرام مهربانش سمت آشپزخانه رفت. در همین حین گوشش را به ایلماه داد و گفت: - خب؟ از کی باید پرستاری کنی؟ ساعت کاریش چطوره؟ ایلماه لبش را گاز گرفت. سختی کار دقیقا همانجا بود! ساعت کاری... و البته هویت بیماری که هنوز خودش هم نمی دانست... به نظر عاقلانه نمی آمد که بی اطلاع از هویت بیمار و کار های انجامی، قبول به امضای قرارداد می کرد اما آن حقوق... به آن پول نیاز داشت. خانواده اش به آن پول نیاز داشتند. در جواب مادر پس از کمی سکوت با تردید به حرف آمد: - مامان خونه ای که باید برم خارج از شهره... تمام وقت؛ جای خواب داره البته. اتاق جدا. مادر از اپن کوتاهشان به ایلماهی که با چشم های منتظر به او خیره شده بود نگاهی انداخت. چین کوتاهی میان ابرو هایش افتاد و با تر کردن لب هایش با جدیت و قاطع گفت: - پس به درد نمیخوره مامان. کار قحط نیست که. یکی دیگه پیدا می کنی. ایلماه چشم هایش را بهم فشرد. سعی کرد از همان شگردی که چشم خودش را بسته بود استفاده کند. قرارداد به دست سمت مادر راه گرفت و قراداد را روی اپن جلوی دید مادر گذاشت. سرش را تا گلو در برگه ها خم کرد و با دست کشیدن زیر بند ها با صدای بلند برای مادر خواند: - بنا بر ماده پنجم قرداد هرگونه امنیت و مراقبت از کارمند وظیفه کارفرما بوده و در صورت بروز هرگونه مشکل احتمالی تمام مسعولیت به عهده کارفرما می باشد. مادر اما هنوز هم با چشم های چین افتاده نگاهش می کرد. ایلماه به تندی صفحه ها را رد کرد و درحالی که دنبال بند حقوق قرارداد می گشت مادر را خطاب گرفت: - تازه حقوقشم خیلی خوبه. مامان دوره زمونه عوض شده الان کسی جرات نداره به یکی نگاه چپ بندازه که. بعدم میگم آدم های محترمی بودن. اگه نبودن من قبول می کردم به نظرت؟ اما خودش هم به حرف هایش ایمان نداشت. خوب می دانست که تنها دلیل اصرارش برای رفتن به آن کار، حقوق بالایش بود! دستش را روی حقوق گذاشت و گفت: - نگاه کن آخه. هرچقدرم بگردم مثل این پیدا نمی کنم دیگه بخدا. مادر هم چشمش به رقم مانده بود. از یخچال خالی خانه و جیب خالی اش خبر داشت. از بالا رفتن نرخ صعودی نرخ محصولات نیز آگاه بود. اما باز هم دلش راضی نمی شد. با بی میلی دختر هیجانزده اش را خطاب گرفت: - منم هیچی نگم آقاجونت نمی ذاره ایلماه. ایلماه که به نظر تایید را گرفته بود عقب کشید و با زدن بشکنی در هوا گفت: - یه فکری برای اون می کنیم. تو راضی باشی بسه. برم امضا کنم براشون بفرستم. یا نه بذار چند ساعت دیگه می فرستم فکر نکنن خیلی محتاجم. در دل با خودش ادامه داد که البته بسیار هم محتاجم! با دقت قرارداد را امضا زد و تمام تمرکزش را گذاشت که خط های امضایش صاف و مساوی در بیاید. ایلماه قرارداد را روی میز آینه اش گذاشت نفس راحتی کشید که مادر، با سرک کشیدن از لای اتاق زمزمه کرد: - بازم صبر کن نفرست براشون چیزی. داداشتم بیاد نظر اونم ببینیم چی میشه... آقاجونت راضی نمی شه. من می شناسم اونو. ایلماه لپ هایش را باد کرد. دست به کمر زد و با مظلوم نشان دادن خودش لحن آرامی را پیش گرفت تا مادرش راضی شود: - مامان چند روز میرم بد بود اصلا نمی مونم. نگران نباش تو! خودم همه جوره حواسم هست. مادر بی حرف سر تکان داد و سمت پذیرایی راه گرفت. صدایش ایلماه را وادار کرد از قرارداد چشم بگیرد: - چای دم کردم بیا دوتا استکان بریز بخوریم. *** از خانه پدربزرگ خارج شد. نفسش را به سرمای هوا بخار کرد که مرضیه، به تندی آستینش را کشید و سمت خود چرخاند: - هوش دختر وایستا. به بابام دروغ گفتیم ولی من ته دل خودم یه جوریه. مطمئنی آدم قابل اعتمادی بود؟
    2 امتیاز
  11. پارت چهاردهم صدایش با بسته شدن در گم شد و ایلماه هم چندات علاقه ای به شنیدن حرف های تکراری خاله اش نداشت، هرچند او حرف هایی می‌زد که در دل خودش هم به حق بودنشان ایمان داشت. ایلماه خوب بلد بود چطور در خانه خودش را سرگرم کند، گاهی جفتک چهارگوش می‌انداخت و گاهی هم بی صدا می‌نشست و فکر می‌کرد و نهایت تحرک مفیدش شستن ظرف ها یا نظافت خانه بود. بلاخره بعد از گذشت چندین ساعت ناقابل مادر در را با کلید گشود و با صدای بلند حضور خودش را در آپارتمان 50 متری اعلام کرد: - من اومدم! ایلماه در پوست خود نمی‌گنجید، مانند فشنگ از جا پرید و نتوانست منتظر ورد کاملش شود و برای پیشوازش رفت. کیف دستی چرم قهوه ای مادر را گرفت و با روی گشاده گفت: - سلام، خسته نباشید. - آها می‌بینم که کپکت خروس می‌خونه ایلماه خانوم! روزی نمی‌آمد که مادر از حال درونی دختر بی خبر باشد، کافی بود قیافه و رفتار ایلماه را ببیند و ف نگفته تا فرحزاد احوالش برود. ایلماه لب های کوچک دخترانه اش را از خوشحالی گزید و در نهایت طاقت نیاورد و همانجا جلوی در جیغ زد: - کار پیدا کردم! همان لحظه ایلیا با کلید در را باز کرد، درحالی که صدای خواهر را از پشت در هم شنیده بود مانند قاشق نشسته وسط پرید و اظهار نظر کرد: - حسنی به مکتب نمی‌رفت، هروقت می‌رفت جمعه می‌رفت! حسنی بازم که تو کار پیدا کردی. مادر کفش هایش را با آرامش در جاکفشی داخل راهرو گذاشت و گفت: - هیس بیا تو در رو ببند صدات رو همه شنیدن پسر... دهن کجی ای به ایلیا کردم و دست به سینه خطابشان گرفت: - جدی دارم میگم. ایلیا هم به تقلید از خواهر مو فرفری سفید پوستش دست به سینه زد و گفت: - دیگه قراره کدوم بخت برگشته ای رو از زندگی سیر کنی؟ ایلماه لب هایش را از حرص بهم فشرد. برادرش داشت مسخره اش می کرد. با تحکیم حالت دست به سینه اش چشم غره ای به ایلیا رفت و مادرش را خطاب گرفت: - جدی میگم. مصاحبه حضوری گفته برم جای مسخره کردن دعا کن قبولم کنن. مادر کیفش را روی اپن کوتاه اشپزخانه نقلی شان گذاشت و در حینی که فرمش را از تن در می آورد به ایلماه گفت: - مامان نشد هم نشد گشنه نموندیم که. ایلماه اما از لج برادرش هم که شده می خواست سر کار برود. مادرش به زبان چیزی می گفت، اما خودش خوب می فهمید برای آنها هندل کردن هزینه ها سخت و قیمت ها اوج سعودی پیدا کرده بودند. تلفن را مقابل صورتش گرفت. برای شنبه صبح راس ساعت هشت قرار مصاحبه گذاشته بودند. *** دستی به مانتوی تازه اتو کرده اش کشید و نگاه آخر را در آینه به خود انداخت. داشت دیرش می شد. کیفش را روی شانه تتظیم و بدون بیدار کردن مادر از اتاق خارج شد. مادر هنوز یک ساعتی مهلت برای خواب بیشتر داشت. ایلیا اما بیدار شده و رخت خوابش را در پذیرایی تا زده بود. صدا هایی از آشپزخانه می آمد. حتما داشت صبحانه می خورد. ایلماه از بالای اپن به داخل اشپزخانه سرک کشید و با دیدن ایلیایی که چایی اش را هورت می کشید، دستی روی اپن کوبید و گفت: - با این هورتی ک تو داری می کشی الان مامان بیدار می شه.درست بخور چندش... ایلیا از پشت سر نگاهی به خواهر حاضر و اماده اش انداخت و در پاسخ گفت: - عه... داری میری دست از پا دراز تر برگردی که. ایلماه باز هم از حرص لب بهم فشرد و با قدم های بلند از خانه خارج شد. هرجور که شده بود باید کار را می گرفت، حداقل به خاطر کم کردن روی ایلیا و کمک خرجی شدن برای مادرش... با رسیدن به خانه ویلایی بزرگ نگاهش را به آسمان دوخت و گره مانتو پشمی اش را محکم تر کرد. سرد بود... آسمان ابر داشت و منتظر یک تلنگر برای بارش بود. ایلماه با خواندن پلاک خانه یک قدم عقب رفت و از دور به خانه و در بزرگش خیره شد. مردد بود، اگر سرکاری بود چه... اگر نمی خواستنش؟ اگر خواسته های نا به جا از او می کردند چه؟ نفش را کلافه بیرون داد و دستش را روی آیفون تصویری خانه فشرد. به نظر آن مرد قوز دماغ جدی پشت تلفن منتظر حضور ایلماه بود که به تندی در باز شد. ایلماه زیر لب آیت الکرسی خواند و با پای راست، وارد خانه شد. کف حیاط سیمانی و دور تا دورش را باغچه نه چندان سرحالی پوشانده بود، افراد خانه در حال تکاپو برای پخت حلوا و به نظر همسایه ها بودند که صلوات می فرستاند. از دیدن عکس پسر جوان و جذاب روی حجله جلوی در حالش منقلب شده و طفلک نمی دانست برای او تند تند فاتحه می خواند یا از روح پر فتوحش تقاضای عنایت برای استخدام داشت. قدم هایش را کوتاه و با شک بر می داشت، برای یک خانواده داغ جوان دیده زیادی ساکت و هر کدام در کار خودش مشغول به سر می بردند. ایلماه بلاخره نفس عمیقی گرفت و با بالا انداختن شانه تا چند قدمی خانم ها جلو رفت و با سرفه مصلحتی به آهستگی و تقلا مشغول صحبت شد: «سلام، امم... ببخشید راستش، خب...» جمله اش را جوری شروع نکرده بود که راحتی بتواند ادامه اش دهد، پس ثانیه ای سکوت و با استرس بیشتری از نگاه کنجکاو خانم ها گفت: - ببخشید بد موقع مزاحمتون شدم، از دیدن عکس مرحومتون جدا ناراحت شدم؛ خدا رحمتشون کنه! برای کار...
    2 امتیاز
  12. پارت سیزدهم اصلا سر همین جریان که نمی‌توانست بی شرمی صاحب کارهایش را تحمل کند بیش از یک هفته در هرجا دوام نمی‌آورد، تولیدی آخری هم که به عنوان حساب دار رفته بود، آن گند را بار آورد و یک دل نه صد دل عاشق صاحب کار شد و با یک تیر خلاص بعد از هفته اول فهمید بنده خدا صاحب زن و زندگی است. ایلماه هم دلش تاب نیاورد و نه گذاشت و نه برداشت فهمید دیگر آنجا جای او نیست. البته اولین باری نبود که حس می‌کرد عاشق شده و قطعا آخرین بارش هم نمی‌شد. خاله خانوم با کلی قر و قمبیل آمد کنارش نشست و با زدن به روی ران پایش با خنده گفت: - حاج خانوم یه استخاره ام برای ما بگیر. او که اصلا حوصله سربه سر گذا‌شتن های مرضیه را نداشت، پایش را از زیر دست سنگینش کشید و در حین جمع کردن جا نماز گفت: - این شعبه تا اطلاع ثانوی تعطیله، خاله کلی کار دارم بخوای اذیت کنی میرم خونه خودمون تا مامان اینا بیان تنها میمونما! - خبه، خبه! نهایت کارت چیه؟ سرت رو بکنی توی یادداشت های گوشیت و روزمره عاشقانه خیالیت رو بنویسی؟ خب باشه، باشه قهر نکن میرم نهار رو آماده کنم تا آقا از مسجد نیومده. نفس عمیقی کشیدم و پشت بند رفتنش در اتاق شمعداتی ها را از پشت بستم. همانجا پشت در سقوط کردم و گوشی ام را به دست گرفته، آگهی های دیوار را زیر رو کردم. اکثرا منشی مجرد می‌خواستند و فروشنده با روابط عمومی بالا، از همان هایی که تا پیام می‌دادی اول از آدم یک عکس قدی می‌خواستند و در ادامه می‌گفتند: «دوست دارند با همکار خود راحت باشند.» این حرف ها هم اگر توی کت ایلماه می‌رفت تا آن سن بیکار نمی‌ماند. همینطور مثل مصیبت زده ها به نوشته ها نگاه می‌کرد که ناگهان چشمش به یک متن قابل تامل جذب شد. - به یک خانم جهت پرستاری تمام وقت با حقوق و مزایای عالی نیازمندیم. لطفا فقط کسانی که در این زمینه تخصص یا تجربه دارند، پیام دهند. بشکنی در هوا زد و بعد از ارسال پیام رزومه برای شماره قید شده، از سر ذوق و به سرعت لباس هایش را به تن کرد و به مقصد خانه خودشان به راه افتاد. برای پیدا کردن شغل جدید آن قدر ذوق داشت که تا عصر در خانه تنها بتواند منتظر برادر و خواهرش بماند. مرضیه شاکی صدایش زده بود، اما ایلماه رویا پرداز قصد ایستادن و توضیح نداشت. فقط در جواب ناراحتی اش ایستاد تا یک بشقاب غذا هم به همراه خود ببرد. خانه آقا در خیابان اصلی و خانه آن ها در کوچه فرعی همان خیابان بود، یعنی چندان راهی برای طی کردن نداشت. از آنجایی که آقاجان سخت مخالف تنها زندگی کردن دخترش و مادر مصر برای تشکیل زندگی مستقل خود و بچه هایش بود، دو کوچه پایین تر ساکن بودند تا هم پدر بزرگ حواسش به آنها باشد، هم مادر زندگی خودش را بسازد. مادرش تا بعد از ظهر سرکار بود، ایلیا نیز همان وضعیت را داشت! هم مادر و هم برادرش مشغول به کار بودند و همان موضوع عزم ایلماه را برای کار کردن راسخ می کرد. مادرش در یک قالیشویی منشی تلفنی بود و ایلیا، برادر نوزده ساله اش برای در اوردن مخارج درس و دانشگاه خود، در یک مرغ و ماهی فروشی مشغول بود. قدمت کار مادر به هفت- هشت سال متوالی می رسید و الیا یک سال بود که مشغول به کار شده بود. همان هم شده بود یک سرکوفت برای ایلماهی که سر یک کار ثابت دوام نمی آورد. در دل دعا دعا می کرد که کاری که یافته بود، درست از آب در بیاید، یعنی صاحبکار ناتو یا محیط نا امنی نداشته باشد. هرچند که ایلماه سر نماز به خود و خدایش قول داده بود آستانه تحملش را بالا ببرد. مرضیه پای گاز قرمز قدیمی خانه پدربزرگ ایستاده و از قابلمه روحی کوچک داشت دمپخت داخل دیس می کشید. الیماه به ساعت دیواری نگاه انداخت و گفت: - مرضیه سهم منو بکش ببرم خونه. کار دارم. مرضیه دست کم ده سال از او بیشتر سن داشت اما از قضا مجرد بودن و سرزندگی اش، موجب صمیمیت میانشان بود. درحدی که گه گاهی ایلماه فراموشش می شد او را خاله خطاب کند. مرضیه اخم درهم کشید و با تمسخر ناپرورده خواهرش به حرف آمد: - خاله امون از این کارای تو که تمومیم نداره. بشین دو لقمه بخور بعد برو، بری تک تنها بشینی تو اون قوطی کبریت که چی؟ بمون باهم دستی به سر و روی باغ بکشیم تنهایی از کت و کول افتادم. یکیم نمیاد مارو بگیره راحت شیم بخدا... صدای زنگ پیام تلفن ایلماه، موجب شد مانند برق گرفته ها و بی توجه به غرولند های مرضیه به صفحه پیام گوشی اش خیره شود. کم مانده بود از خوشی جیغ بکشید... برای مصاحبه حضوری خواسته بودنش. نگاهی به عکس پروفایل صاحبکار انداخت، پسری با قیافه مردانه و موهایی خرمایی که نفوذ چشم هایش بیش از همه توجه را جلب می‌کرد. در خیالش فکر می‌کرد باید از یک پیرمرد یا زن پرستاری کند و حتما کار راحتی خواهد بود. هرچند می دانست در خانه باید دلایل قانع کننده می‌آورد تا اجازه چنین کاری را به او می‌دادند. شاید هم مجبور می‌شد دروغ بگوید، هرچند این کار را هرگز نکرده بود و کلا بلد نبود چیزی را از چشم های شرقی مادر پنهان کند. به سرعت بشقاب غذا را از دست مرضیه کشید و در حین خروج از خانه گفت: - ایشالا عروسیتو ببینم. فعلا! - آره، کی میاد ما دو تا بخت بسته رو بگیره...
    2 امتیاز
  13. پارت دوازدهم * ایلماه از پشت بام خانه مادربزرگ به پایین آویزان شده و در حین تماشای خیابان و آمد و شد ماشین ها صدای اذان ظهر به گوشش رسید. خانه مادر بزرگ با مسجد جامع شهر چندان فاصله ای نداشت، از همان پشت بام ساختمان دو طرفه هم می‌توانست گلدسته و گنبدش را ببیند. چشم هایش را بست و خسته و افسرده آرزو کرد: - الهم صل علی محمد و آل محمد، خدایا یه کار خوب برام رقم بزن! دیگه نمی‌خوام مامانمینا سرزنشم کنن. او بعد از گذراندن دوره آزاد بهیاری، گرفتن لیسانس حسابداری و گرفتن مدرک تزریقات همچنان بی کار بود و در هر شغلی یک هفته بیشتر دوام نمی‌آورد. همان لحظه برای گرفتن وضو و خواندن نماز اول وقت پله ها را پایین رفت. با خود قرار گذاشته بود بعد از نماز و نهار با دست به سر کردن خاله مجردش از نو آگهی های شغلی را چک کند. چنان در دلش لج افتاده بود که حد و حساب نداشت، لجاجت بچگانه نبود، غرور داشت! می خواست به خانواده اش اثبات کند بی دست و پا نیست، میخواست تو دهنی باشد برای برادری که بی مصرف می خواندش و هر بار مسخره اش می کرد. خانواده اش آتقدر ها هم بد نبودند اما ایلماه دلنازک بود. اگر بر فرض مثال مادرش به مزاح می گفت دیدی در فلان کار هم بیشتر از یک هفته نماندی به روی مادر می خندید، اما ته دلش احساس بی مصرف بودن می کرد، احساس پوچی! احساس آنکه هنوز به حقش از زندگی نرسیده بود... موهای نسبتا بلند فر خرمایی اش را پشت گوش زد تا در وضو مزاحمش نشود. شیر روشویی ساده و بی طرح و نقش خانه مادربزگش را باز و پس از شستش دست و صورت، مشغول وضو گرفتن شد. وضو که گرفت، درحالی که آب دستش را به اطراف می چکاند خاله اش را خطاب گرفت و پاهایش را روی فرش های دستپاف پدربزرگش خشک کرد. - خاله این چادر گل صورتیه کجاست با جانماز آقاجون؟ صدای تیز و بلند خاله مرضیه، از فاصله نچندان دور به گوش ایلماه رسید و قدم هایش را آگاه کرد: - گذاشتم روی طاقچه حسن یوسف ها، جانماز آقاجونم بالای کتابخونشه. ایلماه پذیرایی کوچک خانه را دور زد و خود را به اتاق منتهی به باغ رساند. همان اتاق محبوب آقاجون که حسابی به سر و رویش رسیده و مهمان هایش را در آنجا می نشاند. سرتاسر خانه پر بود از فرش های دستباف با طرح های سنتی قرمز و قهوه ای رنگ، تمامش هنر دست ننه الماس بود. او و دختران بزرگش... خاله های ایلماه! هوا سرد بود و کلفتی و اصالت فرش ها، به خانه شان گرمی می داد. الیماه با رسیدن به طاقچه کوتاه و سیغل نشده ای که با یک پارچه گلدوزی شده پوشیده شده بود، دستش را به برگ های حسن یوسف کشید. در حضور ننه الماس و آقاجانش نمی توانست آنطور بی پروا به برگ ها دست نوازش بکشد. اگر اینکار را می کرد ننه الماس به تندی فک بدون دندانش را به حرکت در می آورد و با لحجه غلیطش الیماه را خطاب می گرفت: - نکن، قهر میکنن ننه. الیماه با همان کنجکاوی دیرینه کودکی هایش برگ های پت و پهن حسن یوسف را بالا زد تا از وجود شته ها آگاه شود. با دیدن آن موجودات ریز سفید رنگ، با لذت خاصی مشغول به له کردنشان شد. اینکار عجیب او را خشنود می کرد، انگار آرامش می گرفت. باز هم جای ننه خالی بود که هزار غرولند سرش کند و بنالد که گل هایش تازه جان گرفته اند. به سختی دست از کارش کشید و چادر را از طاقچه برداشت. سطل ماستیِ سیاه شده پایین طاقچه را برداشت تا بعد از نماز، تفاله چای ها را درونش ریخته و به نیابت از آقاجان پای حسن یوسف ها چای بریزد تا جان بگیرند. درحالی که چادر را زیر بغلش زده بود انتهای اتاق رفت و یک دستی، در حینی که روی پا پنجه کشیده بود، سجاده آقاجان را پایین آورد. احترام خاصی نسبت به آن سجاده و تسبیح تبرک کربلا داشت. انگار هربار که سر آن سجاده قامت نماز می بست، خدا حرف دلش را می شنید. خانه مادربزرگش چندان بزرگ نبود اما چنان باغ هفت میوه ای داشت که دل الیماه را می برد. خانه شان نهایت به صد متر می رسید که پنجاه مترش به همان اتاق شعمدانی ها اختصاص داشت. کنار طاقچه گل ها، یک در فلزی که پدربزرگ قهوه ای رنگش زده بود رو به باغ باز می شد. البته از ورودی خانه هم به باغ راه بود اما آن در، در نظر نوه ها منتهی به گنج بود چرا که مستقیم به درخت های گردو و هلو وصل می شد. آقاجان همیشه در ایام کودکی اش آن در را قفل و کلیدش را دست ننه می داد. بچه ها از آن باغ و هلو های درشت شیرین شکم سیری نداشتند. مزه هلو های آب دار سرخابی رنگ، هنوز هم زیر دندان ایلماه مانده بود. چشم از باغ و درختان هرس شده در سرما گرفت و سجاده را باز کرد. چادر به سر کشید و قامت نماز بست. در طول نماز نیم ساعته اش که با عشق اقامه می کرد مدام از خدا می خواست از آن زندگی راکد تکراری نجات پیدا کند. حقیقتا ایلماه دختر شادی بود، انرژی بالایی داشت اما دست سرنوشت، او را به چنان بالاتکلیفی و سختی ای کشانده بود که خنده، با لبانش غریبی می کرد. سنی نداشت که پدرش در یک صانحه ساختمان سازی از دنیا رفته بود. پنج یا شش سالش بود، از پدر خاطره چندانی یادش نمی آمد اما در ماه، دست کم دوبار به مزارش می رفت و با گلاب قبرش را می شست. در و دل هایش هم نسیب آن قبر خاکستری بود که با خطی خوش، یک بیت شعر بختیاری رویش طرح زده بودند. الیماه با وجود مادر و برادرش خود را تنها حس می کرد و به هنگام اقامه نماز، بیشتر به این موضوع پی می برد. مادرش را دوست داشت، خیلی زیاد! قدر دانش بود که به مشقت کار کرده و آنها را بی پدر بزرگ کرده، اما به پهنای همان دوست داشتن احساس دین نسبت به او می کرد، حس می کرد باید خرج خودش را در بیاورد تا سر بار آن زن استخوانی قد بلند نباشد. الیماه به آخرین سجده رفت و در دل شروع به صحبت با خدا کرد. در مرحله اول از او کار خواست، کاری که دائمی باشد، کاری که از پسش بر آید و در مرحله دوم دلش سر و سامان گرفتن زندگی اش را می خواست. مثلا نیمه دیگرش را پیدا می کرد. او بر خلاف دیگر دختران از ازدواج و دنبال گرفتن این جریانات دوری نمی کرد، تازه خودش پیش قدم بود تا هرچه زودتر شریکش را پیدا کند. او هموراه به شاهزاده سوار بر اسب سفید اعتقاد داشت و در بین دعاهایش نه تنها به دنبال کار، بلکه به دنبال نیمه گمشده اش می‌گشت. با وجود موهای رنگ روشن و چشم های بانمک مشکی و سر و لباسی بروز هرگز به خود اجازه نمی‌داد چندان با پسر ها رابطه خوبی داشته باشد. یعنی به کل هیچ رابطه ای نداشت و از هرکس که از او تقاضای دوستی می‌کرد، درحال فرار بود. همزمان هم دلش یک عشق شیرین دیرینه می‌خواست و هم اعتقاداتش او را از این امور باز می‌داشت. خودش هم دقیقا نمی‌دانست از جان محبوب آینده اش چه می‌خواهد، چطور هم محجوب و با اصالت و معتقد بود و هم از او خوشش می‌آمد و به او عرض می‌کرد و با هم به عشق می‌رسیدند؟ همواره فکر می‌کرد پسر اگر پسر باشد هرگز به دنبال دختر راه نمی‌گیرد و اگر راه نمی‌گرفت این بخت برگشته چطور ابراز علاقه می‌کرد؟
    2 امتیاز
  14. پارت یازدهم هنوز هم در مغز خیلی ها نمی‌گنجید، پسر غیور و ساکتی مثل آسا دست به چنین کاری زده باشد. حتی در زمانی که حبس می‌کشید تا حکمش مشخص شود، از زندان بان تا زندانی ها متعجب از آرامش و بی حاشیه‌ای او بودند و برای جوانی و زیبایی اش دل می‌سوزاندند. ساشا سر تکان داد تا افکار ضد و نقیصش بریزند و برای برادر عزیز تر از جانش لقمه گرفت و آن را نزدیک لبش برد. او از حرکت دستش یکه خورد و ترسیده به عقب خیز برداشت. پتو به دورش پیچید و از پشت با سر به زمین افتاد. چیزی تا گریه ساشا نمانده بود، لقمه را همان جا روی زمین انداخت و برای بلند کردنش خم شد، در بالای سرش سر آسا را بلند کرد و روی ران پایش قرار داد و با نوازش موهای نابسامانش آهسته گفت: - براروم چرا اینجوری می‌کنی؟ بخدا اگر بذارم کسی دیگه دستش بهت بخوره مرد نیسم، قول شرف دادوم! خم شد سرش را مانند مادر داغ فرزند دیده چندین و چند بار بوسید و محکم با خود فشردش. بلاخره آسا بی حرکت مانده بود و نوبت به آغوش برادرانه رسیده بود، هرچند که اگر آن پتو های مزاحم آن طور به دورش نپیچیده بودند، هرگز آن فرصت را به ساشا نمی‌داد. بلاخره با ناز و نوازش های ساشا اشتهای آسا باز شد و اینبار وقتی لقمه را به سمت دهانش آورد حرکت خارج انتظاری از خود بروز نداد. تازه پی برده بود تا چه حد گرسنه است، گویی قبل از لقمه های سخاوت مندانه، پسر هرگز نمی‌دانست او با غریزه خوردن به دنیا آمده و برای ادامه حیاط نیازمند غذا است. ساشا از خوراک با اشتهای برادر به وجد آمده بود، اما از ترس اینکه مبادا آسا از هیجان او بترسد داد و بی داد راه ننداخته و تا اتمام صبحانه حتی یک کلمه هم من باب صدا کردن خانواده از دهانش خارج نکرد. پس سیر شدن شکمش ناخودآگاه سر به زمین گذاشت خوابید، بهتر بود بگویم از هوش رفت. ساشا ابتدا کمی ترسید اما بعد از چک کردن علائم حیاطی اش به سرعت سینی را برداشته و از پله ها به حیاط دوید. نه تنها آسا بلکه همه اعضا خانواده جز او به خواب رفته بودند، رامین و آذر در اتاق مخصوص به خودشان و مادر هم در کنار آسو دختر کوچک و غشی خانواده. او و ذوقش با دیدن اعضا خواب خانواده سرکوب شدند، از سوز هوا به خود لرزید و با برداشتن دو متکا او هم به زیر زمین رفت تا کنار آسا بخوابد. کنارش دراز کشید، از ترس اینکه مبادا در خواب بترسد، بدون لمس فقط تماشایش می‌کرد. قیافه مردانه و جذاب آسا حتی در خواب و در آن وضع وخیم هم نور خود را داشت. ساشا باید به عنوان بزرگ تر خانواده فکری می‌اندیشید، به زودی هفتم و چهلم نمادین برادرش در راه بود و اگر بنا به مخفی ماندن قضیه بود باید فکر چاره می‌کرد. برادرش در شرایطی نبود که دوباره بتواند به زندان برگردد، اصلا فکر به این قضیه و اعدام دوباره اش به سطوح می‌آوردتش. کلافه موهایش را چنگ زد و با جرقه زدن مکانی در سرش بی اختیار لب زد: - کلبه آقا جون! سپس با دست به روی دهانش کوبید تا مبادا صدایش باعث بیدار شدن برادر شده باشد و ادامه فکرش را در دل از سر گرفت. فکر کرد بهتر است آسا را به مکان فراموش شده و دور از دست رسی بفرستد، اما در صورت غیبت هر کدام از اعضا خانواده و ناراحت نبودن باقی اعضا ضن بدخواه ها را روشن می‌کرد. او ابتدا خیال کرد با برادرش برود، اما بعد فکر کرد در این صورت مادرش تاب دوری دوباره پسر محبوبش را نمی‌آورد. بار دیگر ناخودآگاه زبانش زودتر از مغزش کار کرد و گفت: - پرستار! با این فکر چشم های خودش هم گرم شد و گذاشت ایده اش را بعد از استراحت کل خانواده بیان و عملی کند. اینطوری می‌توانستند از سلامت برادرش هم اطمینان حاصل کنند. در آن شرایط آوردن هر دکتر معتبری به بالین آسا خطرناک بود و باید می‌فهمیدند او مشکل جسمانی ندارد.
    2 امتیاز
  15. بسم الله الرحمن الرحیم رمان ملکه اسواتنی نویسنده آتناملازاده خلاصه: من ترنج، یک مترجم ساده ایرانی. خیلی ساده و یکدفعه ای دل یک ولیعهد رو می‌برم. دل یک ولیعهد که با همه ولیعهدهای دنیا فرق می‌کنه. یک شاهزاده سیاه پوست من رو به سرزمینی می‌بره که تا حالا اسمش هم نشنیدم و من رو وارث جهانی می‌کنه که تصورش هم نمی‌کردم. مقدمه: اِسواتینی که پیشتر با نام سوازیلند خوانده می‌شد، یک کشور آفریقایب محصور در خشکی. پادشاه کشور مسواتی سوم بوده است. مسواتی سوم فعالیت احزاب سیاسی را ممنوع اعلام کرد، او ۱۰ نماینده از ۶۵ نمایندهٔ پارلمان را انتخاب می‌کرد، همچنین انتصاب نخست‌وزیر نیز وظیفهٔ او بود. مسواتی هرگونه قوانینی را که کوچک‌ترین اختیاری را از او سلب می‌نمود، وتو می‌کرد، او در اسواتینی یک نظام دیکتاتوری مطلق بنا نهاد. ۸۳ درصد مردم اسواتینی پیرو دین مسیحی هستند. ۱۵ درصد مردم پیرو آئین‌های سنتی و قبیله‌ای، ۱ درصد مسلمان، نیم درصد بهایی ۰٫۲ درصد هندو هستند
    1 امتیاز
  16. بسم الله الرحمن الرحیم داستان: ملقب به ابوالعاص نویسنده: آتناملازاده ویراستار: زهرا بهمنی خلاصه: من زینب، دختر پیامبر بزرگ اسلام و دختر خدیجه بزرگ، خواهر فاطمه سرور بانوان جهان! من زینب؛ همسر پسر خاله‌ام قاسم، ملقب به ابوالعاص... من زینب؛ دختی که مثل دیگر خواهرانش به اسلام روی آورد اما همسرش، نه! مقدمه: بسترم بغض است و کابوس شبانه ناامیدی... بیدار‌م از روی ناچاری و حرکاتم تکراری... گریه سرمشق همیشه تکراری‌ام و تنهایی، همدم تنهایی‌ام... مداد یادگاری‌ام را در دست می‌گیرم و این‌بار بی‌دلیل می‌نویسم، بی‌احساس می‌کشم و به هیچ می‌رسم... چه دردناک است فراموشی! **فاطمه باغبانی**
    1 امتیاز
  17. _هه! من برای تو حوا بودم اما تو هیچ وقت ادم عاشق نبودی.! برای یک سیب مرا تبعید جهنم میکنی!،باشد میمانم، در جهنم میمانم ،هر روز اتش میگیرم و باز ققنوس میشوم، اما دیگر هوس عشق نمیکنم! صدبار دیگر هم شود ؛ سیب را میچینم تا رنگ عشق دروغین تورا ببینم.
    1 امتیاز
  18. به نام خالق جان نام داستان: من نرگسم نویسنده: ماسو کاربر انجمن نودهشتیا ژانر داستان: عاشقانه، اجتماعی ویراستار: هانیه پروین خلاصه: داستان در مورد دختری هست که در پانزده سالگی ازدواج می‌کنه و همراه همسرش، زندگی پر پیچ و خمی داره... مقدمه: من همیشه ادعا کردم زندگی سخت‌ترین کاری هست که هر کسی باید انجام بده اما حالا که روزهای آخر عمرم رو می‌گذرونم، فهمیدم زندگی آسون‌ترین کاریه که آدم انجام میده؛ در اصل فقط باید زندگی کرد. خندید، گریه کرد، عاشق شد، باید بهترین غذاها رو بپزی، بهترین فیلم‌ها رو ببینی، بهترین آهنگ‌ها رو گوش کنی و هرچیزی رو که دوست نداری، نادیده بگیری. باید خودت باشی و برای رضایت بقیه، سرشتت رو عوض نکنی؛ فقط خودت باشی، با چاشنی کمی خنده.
    1 امتیاز
  19. پارت آخر هنوز کار می‌کردیم اما حسرت خانه‌ی گرممان همیشه با ما بود. دختر و پسرم رفته بودند و هر شش ماه یک‌بار برای دیدن ما می‌آمدند. از ما پول می‌گرفتند و می‌رفتند تا شش ماه بعد. تا اینکه رضا بعد از چهل سال زندگی مشترک، در سن شصت و هشت سالگی بر اثر سکته قلبی فوت کرد، مرا تنها گذاشت و رفت. آن روزها برایم تاریک و تار است و هنوز نمی‌توانم باور کنم، عاشقش نبودم اما عاشقش شدم. حالم تعریفی نداشت، جوری که اصلاً یادم نمی‌آید چطور شد که کیان و خورشید، رستوران و لباس‌فروشی را فروختند... من ماندم و غم عزاداری مرگ رضا که برایم غیرقابل باور بود. با مرگش، تکه‌ی بزرگی از روحم را با خود برد و حالا من، تنهای تنها شده بودم، بدون هیچ‌کس. پیرزنی که دارد با پول بیمه‌ی عمر شوهرش زندگی می‌کند و هر روز چشمش از پنجره به بیرون است تا شاید اثری از بچه‌هایش ببیند، شاید شوهرش را با چند نان در دست، که دارد در را باز می‌کند، ببیند... بچه‌های بی‌وفایم حتی سالی یک‌بار هم برای سر زدن به من نمی‌آیند. تمام زندگی‌ام را وقف آن‌ها کردم، درد کشیدم تا درد نکشند، شب‌ها نخوابیدم و نتوانستم یک وعده غذای خوب بخورم. آه! دیگر این حرف‌ها از من گذشته است. دلم برای رضا تنگ شده، برای بوی کودکی‌های کیان و خورشید دلتنگ هستم. بغضی بزرگ وسط گلویم است. اشک‌هایم سُر می‌خورند، درست مثل همان وقت‌ها که کیان دلش درد می‌کرد و می‌گریست، یا مثل همان وقت‌ها که خورشید تب داشت و ناله می‌کرد، مثل همان وقت‌ها اشک می‌ریزم. دلم برایشان تنگ شده است! برای تمام خاطراتم، برای عطر تن عزیزانم؛ اما دیگر دیر است. سایه‌ی سیاه مرگ را اطراف خودم می‌بینم. چه سخت است که در غربت جان بدهی و حتی برای یک‌بار هم که شده، عزیزانت را نبینی. آه! فراموش کردم بگویم، من نرگسم. پایان
    1 امتیاز
  20. پارت۲۲ مادر رضا‌ سالخورده و تنها شده بود؛ تصمیم گرفتیم او را به خانه‌ی خودمان بیاوریم تا آخر عمری، تنها نباشد. برادرهایم بزرگ شده بودند، در همان ده کار می‌کردند و می‌خواستند ازدواج کنند. باز هم همان قصه‌ی همیشگیِ دخترهای پانزده ساله تکرار می‌شد... انگار در ده هیچ وقت سال‌ها سپری نمی‌شد و تمدن تغییری نمی‌کرد. آقاجانم بعد از ازدواج برادرهایم فوت کرد و دل همه‌ی ما خون شد. تازه به خودمان آمده بودیم که مادرم از غم مرگ آقاجانم دق کرد و مُرد. راستش من هنوز هم حسرت ‌گرفتن دست‌هایشان را دارم. پسرم کیان به تازگی عاشق یک پرستار شده و قرار ازدواجشان هم گذاشته شده بود. دخترم خورشید هم برایش خواستگار آمده بود، پسری که مهندس برق بود. چیزهایی که یک روز آرزو می‌کردم، داشت یکی‌یکی اتفاق می‌افتاد. کیان و خورشید ازدواج کردند و چند سال بعد هم صاحب فرزند شدند. کیان یک دختر و دو پسر به اسم‌های آرمان، کیوان و ملکا داشت. خورشید هم یک دختر و پسر به اسم‌های نوید و فریماه. خورشید با همسر و بچه‌هایش به آلمان مهاجرت کردند و کیان هم همراه خانواده‌اش به تهران رفت. من و رضا تنها بودیم تا اینکه مادر رضا هم فوت کرد و ما رسماً تنها ماندیم.
    1 امتیاز
  21. پارت۲۱ این بار دیگر شغل و خانه را قاطی نکردم و به قول معروف، قیمه‌ها را توی ماست‌ها نریختم. یک مغازه‌ی چهل متری اجاره کردم و لباس فروشی را به آنجا منتقل کردم. مشتری‌های ثابت‌مان برای خرید به آنجا می‌آمدند و مغازه طوری شلوغ می‌شد که نمی‌توانستم حتی لباس‌ها را پشت مردم ببینم. بماند که چند باری دزدی شد و من اصلا نفهمیدم. سر ماه موقع حساب و کتاب، متوجه شدم جای چند شلوار و مانتو خالی است. یک شاگرد گرفتم تا بتوانم به کارم نظم بدهم. اوضاع خوب بود و روز به روز بهتر هم می‌شد. تا جایی که توانستیم یک پیکان بخریم. یک خانه‌ی دیگر هم برای پسرم کیان خریدیم. سال‌ها عین برق و باد می‌گذشت و من و رضا برای خودمان کسی شده بودیم. چند شعبه‌ی لباس‌فروشی و رستوران در شهرهای دیگر داشتیم، لباس‌فروشی خورشید و رستوران کیان. بیست سال گذشت. در این سال‌ها اوضاع زیاد تغییر نکرد. کیان درس خواند و پزشک اطفال شد، خورشید هم رشته‌ی طراحی لباس خواند. شهرک کوچک ما حالا یک شهر بزرگ شده بود، آن هم با تمام امکانات. کیان مطبی زد و مشغول به کار شد. برای خورشید هم مزونی باز کردیم.
    1 امتیاز
  22. پارت۲۰ چند روزی فقط‌ نگاهشان کردم و نقشه کشیدم اما همه‌اش نقش بر آب بود؛ چرا که من حتی یک نفر را نمی‌دیدم تا لباس‌ها را بفروشم. طی یک تصمیم شجاعانه، لباس‌ها را برداشتم و به خانه‌ی تک‌تک همسایه‌ها بردم. آنقدر تعریف و تمجید کردم که تا شب، دو یا سه لباس‌ فروختم. خوشحال به خانه برگشتم و فردا دوباره و دوباره این کار را کردم تا اینکه کم‌کم همسایه‌ها خودشان به خانه‌ی ما می‌آمدند تا لباس بخرند و حتی از خیابان‌های اطراف هم مشتری پیدا کردم. تصمیم گرفتم یک مغازه بزنم و آنجا فروشندگی کنم اما نمی‌خواستم از محل دور باشد. با مشورت رضا یک اتاق در حیاط درست کردیم و آنجا را تبدیل به مغازه کردم. چند ماهی بود که فروشندگی می‌کردم و روز به روز مشتری بیشتری می‌آمد. آن مغازه‌ی کوچک طوری شلوغ می‌شد که جای سوزن انداختن هم نبود. رستوران وضعش خوب شده بود و رضا دوباره آشپز گرفته بود. حالا از دو جهت درآمد داشتیم و وضع مالی‌مان بهتر بود تا اینکه صاحب‌خانه عذرمان را خواست و ما مجبور شدیم از آنجا برویم ولی این بار خانه خریدیم. خانه‌مان هشتاد متری و کوچک بود اما برای من، حکم قصر رویاهایم را داشت.
    1 امتیاز
  23. پارت ۱۹ تعمیرات آنجا دو ماه زمان برد. آشپزخانه و غذاخوری از هم جدا و کار ما هم سخت‌تر شد. من نمی‌توانستم به تنهایی از پس آن‌همه آشپزی بر بیایم و شب‌ها مثل جنازه می‌شدم. تصمیم گرفتیم آشپز استخدام کنیم. دو آشپز گرفتیم و مشتری‌ها روز به روز بیشتر شدند. اوضاع تازه داشت خوب می‌شد که رضا از روی نردبان افتاد. یک دست و یک پایش شکست و خانه‌نشین شد. من هم برای پرستاری، چند وقتی غذاخوری را تعطیل کردم. چهار ماه از رضا مواظبت کردم. در این چهار ماه، اوضاع مالی‌مان خراب شد. دست و پای رضا خوب شد و تصمیم گرفتیم دوباره برگردیم و رستوران را باز کنیم. دو ماهی بود که مجدد مشغول کار شده بودیم اما اوضاع مثل همیشه نبود و مشتری‌ها کم شده بود. رضا که آشپزی را یاد گرفته بود، خودش آشپزی می‌کرد و یک نفر هم برای بردن غذا کافی بود. بنابراین من خانه نشین شدم اما تحمل اینکه صبح تا شب در خانه بمانم را نداشتم، انگار عادت کرده بودم که با مردم سر و کله بزنم. خواستم برای خودم کاری شروع کنم پس چند دست لباس خریدم و به خانه آوردم.
    1 امتیاز
  24. پارت ۱۸ بعد از آن شب، رفتارمان با هم خوب شد و رضا صد و هشتاد درجه تغییر کرد. چند ماهی به همان روال سابق، به چهارراه می‌رفتم و بساط غذا پهن می‌کردم. اوضاعمان خوب شده بود، تا اینکه رضا گفت من دوست ندارم نان‌خور زن باشم و حالا که اوضاعمان خوب شده، بهتر است دکه‌ای کوچک بزنیم و آنجا غذا بفروشیم. موافق این کار بودم و با تمام پس‌اندازی که کرده بودیم، دکه‌ای کوچک خریدیم که دوازده متر بیشتر نبود. غذا را در خانه درست می‌کردم، رضا به دکه می‌برد و می‌فروخت. کم‌کم مشتری‌ها زیاد شد و حتی بیرون دکه هم صندلی گذاشتیم. دو سالی را با آن دکه سر کردیم. کیان هفت و خورشید پنج ساله شده بود. کیان خیلی مواظب خورشید بود و واقعاً حق برادر بزرگتری را به جا می‌آورد. در خانه مراقبش بود و من با خیال راحت به دکه می‌رفتم تا به رضا کمک کنم. دیگر آن دکه‌ی دوازده متری جوابگوی آن‌همه‌ تقاضا نبود و از همه مهم‌تر، خانه‌ی ما هم ظرفیت آن‌همه غذا پختن را نداشت. تصمیم گرفتیم با پولی که در این دو سال جمع کرده بودیم، یک غذاخوری مناسب بخریم. بعد از چندی گشتن، یک مغازه‌ی هشتاد متری پیدا کردیم و خریدیم. این شد که از آن دکه دوازده متری، به غذاخوری هشتاد متری نقل مکان کردیم.
    1 امتیاز
  25. پارت۱۷ تا خواستیم کمی به هم فرصت بدهیم، باز مصیبت دیگری شروع شد. رضا از کارش اخراج شد و هر جا هم می‌رفت، نمی‌توانست کاری پیدا کند. رسما افسرده شده بود! بی‌پول شده بودیم و حتی پول خرد هم نداشتیم. کرایه‌ی خانه، خورد و خوراک و همه چیز فشار آورده بود. من هم دیگر دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم. یک ماهی گذشت اما هیچ خبری از کار و پول نشد. دیگر خیلی در تنگنا بودیم. یک روز که بیرون رفتم، زن دستفروشی را دیدم که داشت غذا و ساندویچ می‌فروخت و انگار حسابی هم کارش گرفته بود. جرقه‌ی کار آنجا در ذهن من زده شد. تنها دارایی‌ام انگشتر عقدم بود. به طلافروشی رفتم، آن را فروختم و با پولش، مواد خوراکی و نان خریدم. به خانه رفتم و شروع کردم. قرمه سبزی اولین چیزی بود که درست کردم. غذاها را در ظرف‌های کوچک ریختم و سر چهار راه بساط کردم. آن روز زیاد فروش نداشتم. چند روز دیگر هم گذشت اما روال همان بود و غذاها روی دستم می‌ماند. با سرافکندگی به خانه می‌رفتم. رضا واقعا افسرده شده بود، اصلا انگار نه انگار من دارم کار می‌کنم. گوشه‌ای کز می‌کرد و کیان و خورشید را که الان پنج و سه ساله بودند، نگاه می‌کرد. چند روزی رفتم و دست خالی برگشتم. با حسرت به آن زن دستفروش نگاه می‌کردم. یک روز دل را به دریا زدم و جلو رفتم. مقابل بساطش شلوغ بود. خلوت که شد، از او پرسیدم چطور بساطش این‌همه شلوغ است؟ او با خنده گفت که رازش زبان چرب و نرم و ارتباط با مردم است. از آن روز به بعد با زبانم، مردم را به خرید غذا مشتاق کردم. کم‌کم اوضاع خوب شد و درآمد من از رضا هم بیشتر شد. رضا کم‌کم به خودش آمد و روبه‌راه شد. چند ماه گذشته بود و اوضاع بهتر شده بود. پشیمانی و خجالت در چهره‌ی رضا کاملا مشخص بود. یک شب، دیگر تاب نیاورد. نصف شب که بچه‌ها خوابیده بودند، بیرون زد و با یک شاخه گل رز به خانه برگشت و مرا بغل کرد. شوکه بودم اما بی‌صدا ماندم. با صدایی که از زور بغض، خش‌دار شده بود از من خواست که ببخشمش... برای تمام سال‌هایی که مرا ندیده و زجرم داده او را ببخشم. حال من هم دست کمی از او نداشت. اشک‌هایم روی گونه‌هایم چکید و گفتم: -تو من رو زجر ندادی، تو روح من رو کشتی، تو من رو تکه تکه کردی و حالا سعی داری وصله کنی؟ اما من می‌بخشمت. به خاطر کیانم، بخاطر خورشیدم می‌بخشمت. آن شب برای اولین بار در تمام آن سال‌ها خودم را همسرش دانستم و خوشحال بودم. همان رضای مغرور که حتی یک معذرت خواهی ساده هم از من نمی‌کرد، حالا به خاطر کارهایش اینطوری عذرخواهی کرده بود. همین هم برای من کورسوی امیدی بود تا دوباره رابطه‌ام را ترمیم کنم.
    1 امتیاز
  26. عنوان: زیبای دل‌فریب نویسنده: ماهی ژانر: تراژدی، اجتماعی و عاشقانه خلاصه: دختر زیبایی که به دلیل مشکلی که داره مورد تمسخر هم‌کلاسی‌هاش قرار می‌گیره؛ اما خبر نداره که عقل و هوش استادش رو برده و... .
    1 امتیاز
  27. سرش را به پایین انداخت تا نبیند که هم‌کلاسی‌هایش درموردش چه می‌گویند. همه او را مسخره می‌کرند انگار که دست او بود که کر و لال باشد، او می‌توانست حتی همه چیز را متوجه شود و این خصلت جالب او بود.
    1 امتیاز
  28. پارت۱۶ به نظرم شهر خوبی بود. مدرسه، آب لوله کشی و مغازه‌های زیادی داشت. به آنجا رفتیم و خانه‌ای اجاره کردیم. رضا سرکار رفت و من هم با کیان و خورشید سرگرم بودم. با همسایه‌هایم ارتباط گرفتم. خاله و عمه‌ی رضا هم اینجا بودند و من به خانه آنها هم می‌رفتم. تازه زندگی داشت بهتر می‌شد اما انگار با بهتر شدن اوضاع و بیکار شدنم، فکر و خیال به من هجوم آورد. ذهنم مثل گندم‌زاری بود که ملخ‌ها به آن حمله‌ور شده بودند. مدام فکر می‌کردم رضا با موتورش به ده می‌رود و مریم، دختر مسلم آقا را می‌بیند. آنها را کنار هم تصور می‌کردم و زندگی به کامم تلخ می‌شد. به رضا زیاد گیر می‌دادم. هر چه هم قسم و آیه می‌خواند، باور نمی‌کردم. اعتمادم خرد و خمیر شده بود، مثل دیواری که کلنگ زده باشی و نصفش خراب شده باشد. تمام فکرم دور و بر خیانت می‌چرخید. هر شب بحث و دعوا داشتیم، هر روز بدتر از دیروز... تا جایی که نزدیک بود دیوانه شوم اما بعد از یک سال، به خودم آمدم و دیدم ازدواج من که با عشق نبود، چرا اینقدر ادای عاشق پیشه‌ها را در می‌آورم؟ من که خیانتش را به عینه دیدم و تاب آوردم، چرا الان دارم خودم را نابود می‌کنم؟ کم کم بهتر شدم و رضای بخت‌برگشته هم کمی نفس کشید.
    1 امتیاز
  29. پارت۱۵ مهم‌تر اینکه دیگر نمی‌توانستم رضا را از مریم جدا کنم و احتمال می‌دادم مریم در روزهای آینده، هووی رسمی من شود. دلخوشی در این ده نداشتم. مادرم در تمام دوران بارداری و زایمان من، فقط چهار روز می‌آمد و پرستاری مرا می‌کرد؛ آن هم که از بس منت می‌گذاشت، فقط باعث می‌شد حالم خراب‌تر شود. خلاصه مرغم را یک پا کردم و گفتم باید از اینجا برویم. اولش رضا خیلی مقاومت کرد؛ به هر حال قرار بود از معشوقه‌ی چند ساله‌اش جدا شود، اما من پای دوم مرغم را قطع کرده بودم و همان یک پای مرغ را در کفش کرده بودم که باید برویم. خانواده‌اش که در این چند سال نه از کارهای پسرشان خبر داشتند و نه از زندگی ما، باز هم نطقشان باز شد. مادرش طبق معمول هرجا می‌رفت می‌گفت زنیکه‌ی حسود! می‌خواهد پسرم را از من بگیرد ببرد جای دیگر! مگر اینجا چه مشکلی دارد... و از این حرف‌ها اما من یک گوشم در بود و آن یکی دروازه. حرفم یک کلام بود، رفتن. رضا بعد از امتحان کردن انواع روش‌ها مثل کتک زدن من، بی‌توجهی، خیانت، شکستن ظروف و قبیل این‌ها، مجبور شد راضی به رفتن شود. در نزدیکی ده ما شهر کوچکی بود اما امکانات کمی هم داشت.
    1 امتیاز
  30. پارت۱۴ مثل بارداری اولم، باز هم روزها دیر می‌گذشت، شب‌ها که اصلاً صبح نمی‌شد. سنگین شده بودم و نمی‌توانستم شب بخوابم. ماه‌ها سپری شد. این بار زایمانم راحت‌تر بود. دختری به زیبایی آفتاب به دنیا آوردم که اسمش را خورشید گذاشتم. اگر بخواهم خوشبختی را معنا کنم، برای من خوشبختی، فقط لحظه‌ی زایمانم و شیر دادن به کودکم بود. دخترم مثل آفتاب درخشان بود و نامش به خوبی برازنده‌اش بود. اشک‌های شوقم روی صورت صاف و بی نقصش می‌ریخت. در تمام زندگی، فقط اشک‌هایم بودند که مرا تنها نگذاشتند و همچون یاری قدیمی و با وفا در تمام زندگی، همراهم بودند. بعد از زایمان، رضا بهتر شده بود اما حالا من بودم که بی‌توجهی می‌کردم. چند ماه گذشت... رضا از من خسته شد و باز هم همان اوضاع قدیم. اما این بار یک فرق داشت، من بیست و پنج سالم بود و دیگر کمی عاقل شده بودم. با خودم گفتم اگر اینجا بمانم، هیچ پیشرفتی نخواهم داشت و بچه‌هایم باید تا ابد کارگری مردم را بکنند؛ آن هم بدون هیچ تحصیلاتی.
    1 امتیاز
  31. پارت۱۳ رضا کاملاً دلسرد شده بود و مثل همیشه، این دختر مسلم آقا بود که جای مرا برایش پر می‌کرد. درد خیانت همراه یک بچه، خیلی دردناک‌تر بود. اشک‌هایم همیشه روی گونه‌هایم جاری بودند. حال روحی‌ام از همیشه بدتر بود؛ فشار زندگی، بچه‌داری و از همه بدتر، خیانت بود که مرا مچاله می‌کرد. گاهی وقت‌ها روحم در گوشه‌ای کز می‌کرد و من عین ربات به کارها می‌رسیدم. روحم زجه می‌زد، خودزنی می‌کرد اما من همچنان کار خودم را می‌کردم. دو سال دیگر به همین روال گذشت تا اینکه دوباره باردار شدم. این بار نسبت به بارداری اولم، راحت‌تر بودم اما اذیت‌ها و فضولی‌های کیان، اعصابم را خرد می‌کرد. گاهی اینقدر اعصابم خراب می‌شد که بچه‌ی کوچک را دعوا می‌کردم و یک پس‌گردنی هم به او می‌زدم اما بعد، خودم پشیمان می‌شدم و گریه را از سر می‌گرفتم. کیان وقتی می‌خوابید، عین فرشته‌ها می‌شد؛ اصلا باور نمی‌کردی همان پسر بچه‌ی شر و شیطان است و این بیشتر عذاب وجدانم را بیدار می‌کرد. رضا پی عشق و حال خودش با دختر مسلم بود، نمی‌دانم کی می‌خواست خسته شود. هر بار که من به رویش می‌آوردم، اوضاع بدتر می‌شد. انگار با من لج می‌کرد و من هم دیگر برایم مهم نبود. در واقع سعی می‌کردم که برایم مهم نباشد وگرنه روحم همچنان در گوشه‌ی خانه کز کرده بود.
    1 امتیاز
  32. پارت۱۲ رضا کارش تمام شد و برگشت. اسم پسرم را کیان گذاشت. به خانه‌ی خودمان برگشتیم و ورق جدیدی از زندگی ما رقم خورد. گرفتاری و بی‌خوابی شروع شد. شیرم کم بود و کیان مدام در حال گریه، تا جایی که اشک خودم هم در می‌آمد. از یک طرف هم دل‌دردهای نوزادی و قولنج‌های شبانه، همه و همه من را مثل بی‌خانمان‌ها کرده بود. رضا که کاری در ده پیدا کرده بود، صبح تا ظهر سرکار بود. ظهر که می‌آمد، از منِ بخت‌برگشته که صبح تا ظهر در حال بچه‌داری بودم، ناهار می‌خواست. نهار که می‌خورد، چرت بعد از ناهار می‌زد و من کیان را به زور می‌خواباندم. بعد هم مشغول تمیز کردن خانه می‌شدم. از طرفی باید ظرف‌ها را می‌شستم؛ آب هم که در خانه نداشتیم، مجبور بودم سر جوی آب بروم و در هوای سرد زمستان، ظرف و لباس بشویم. بعد هم که به خانه می‌آمدم، انگشت‌های یخ زده‌ام به فرمان من نبود اما باید نفت می‌آوردم و توی بخاری نفت می‌ریختم تا خاموش نشود. موهایم را تا هفته‌ها شانه نمی‌کردم، حتی فرصت نمی‌کردم ابروهایم را بردارم و کمی به خودم برسم.
    1 امتیاز
  33. پارت۱۱ اهالی ده هر کدام چیزی می‌گفتند... یکی می‌گفت معلوم نیست چه شده و شوهرش کجاست! یکی می‌گفت دختره چه کار کرده که شوهرش رفته؟ دیگری می‌گفت شوهرش زن دوم گرفته. این وسط مادر رضا می‌دانست چرا پسرش به مزرعه رفته ولی باز هم برای اینکه مرا اذیت کند، می‌گفت پسرم از دست این دختر فرار کرده و این دختر همیشه خدا خانه‌ی مادرش است. این حرف‌ها مادرم را بیشتر آتش می‌زد. مادرم مدام در حال تیکه انداختن به من بود و حالم هر روز بدتر از دیروز می‌شد. رضا هر ده روز فقط یک بار می‌آمد، یک شب می‌ماند و باز می‌رفت. ماه‌ها که چه عرض کنم، شب و روز هم به سختی می‌گذشت. در تمام زندگی‌ام اینقدر خسته نبودم. حالا که فکرش را می‌کنم، از گرسنگی مُردن بهتر از تن دادن به آن حقارت بود. پیش آقاجانم راحت نبودم و حتی نمی‌توانستم بدون چادر در خانه بگردم. دلم خون بود و اوضاعم خراب! نُه ماه را هرجور که بود تاب آوردم، تا اینکه زایمان کردم. بهترین لحظه‌ی عمرم بود! نوزادی کوچک و نرم به سفیدی پنبه را روی شکمم گذاشتند و من غرق تماشایش شدم. تمام این نُه ماه و درد و رنجم را فراموش کردم. اشک شوق ریختم و خدا را شکر کردم که تکه‌ای از روحش را به من هدیه داد.
    1 امتیاز
  34. پارت۱۰ با شنیدن این حرف‌ها دلم به هم می‌خورد. او نمی‌دانست که من همین الان هم هوو دارم، فقط رسمی نیست؛ مریم هنوز هم با رضا در ارتباط بود. با خودم گفتم شاید بچه بیاورم و رضا دلش به زندگی گرم شود. به هر دری می‌زدم تا بچه‌دار شوم. داروی گیاهی، چسباندن کمر با آرد نخود، بخار دادن نذر و نیازهای خودم و مادرم و هزار کوفت و زهرمار دیگر... تا اینکه با گذشت دو سال از عروسی‌مان، باردار شدم. تا سه ماه مدام حالم بد بود، اصلا در دنیای دیگری بودم و توجهی به رضا نداشتم. رضا هم که به قول خودش، از دستم کلافه شده بود، باز هم دنبال دختر مسلم آقا رفت و خیانت پشت خیانت. من هم هر روز دل مُرده‌تر از دیروز می‌شدم. اوایل زمستان بود و بی‌‌کاری در ده بیداد می‌کرد. حتی برای خرید نان هم پول نداشتیم؛ تا اینکه رضا برای کار به همان مزرعه‌‌ی قبل رفت. اوضاع خیلی بدتر شد! من که به خاطر حال بدم، نمی‌توانستم همراهش بروم و از طرفی هم نمی‌توانستم تنها در خانه بمانم، دلِ رفتن به خانه‌ی مادر رضا را هم نداشتم. برای اینکه تنها نباشم، به خانه‌ی مادرم رفتم و مصیبت شروع شد! مادرم انتظار داشت دختری که به خانه شوهر می‌رود، فقط سالی یک‌بار بیاید و احوالی بپرسد و برود؛ نه اینکه حامله و بدون شوهرش بیاید.
    1 امتیاز
  35. پارت۹ روزها زیر درخت‌های گردو می‌نشستم و به نقطه‌های کور در دوردست‌ها زل می‌زدم. دلم برای دهمان تنگ شده بود. درست بود که زیاد با کسی ارتباط نداشتم اما همان هم برایم غنیمت بود. بعضی روزها از فرط دلتنگی گریه می‌کردم، حال روحی‌ام حسابی خراب بود. دلم داشت از غربت و دلتنگی منفجر می‌شد؛ تا اینکه بعد از چند وقت، یک زن و شوهر جوان دیگر هم آمدند. شاید تنها لطفی که خدا در آن زمان در حق من کرد، آمدن این دونفر بود. آنجا بود که من با معصومه آشنا شدم. او هم مثل من بود، حتی شاید بدبخت‌تر از من. روزها با هم زیر سایه‌ی درخت توت می‌نشستیم و حرف می‌زدیم. از غم‌ و غصه‌هایمان می‌گفتیم و شب‌ها هم بساط شب‌نشینی، با یک شام ساده به راه بود. الان که فکرش را می‌کنم، اگر غم و غصه را فاکتور بگیریم، روزهای خوبی بود. چند ماه بعد، کار تمام شد و ما به روستا برگشتیم. بعد از چند وقت، حرف‌های مادر رضا شروع شد. هرجا می‌رفت، می‌گفت: -اجاق عروسم کور است وگرنه چرا بعد از یک سال، بچه نزاییده؟ اینطور پیش برود، شوهرش سرش هوو می‌آورد.
    1 امتیاز
  36. پارت ۸ من دو جاری بزرگ‌تر هم داشتم، به نام‌های زکیه و سارا. زکیه زن عباس و سارا زن حمید بود اما آن‌ها در شهرهای دیگر بودند و زیاد به روستا نمی‌آمدند. رابطه‌ی خوبی هم با‌ من نداشتند. رضا سه خواهر هم داشت؛ راضیه در شهر بود، مرضیه در روستای کناری و فاطمه هم در ده خودمان زندگی می‌کرد. خواهرهایش با من مهربان بودند. یک برادر شوهر دیگر هم داشتم که همسن خودم بود و درس می‌خواند، نامش محمد بود. خانواده‌ی رضا پرجمعیت بود و هر کدامشان دو یا سه بچه داشتند. شمار نوه‌ها در آن سالی که‌ من روستا بودم، ده‌ تا بود که بعداً بیست تا شد. رضا کار درست و حسابی نداشت. سه ماه از عروسی‌مان گذشت تا اینکه بالاخره کارش در شهر دیگری جور شد و من هم به ناچار با او همراه شدم. در آنجا مزرعه‌ای بود که گندم، جو و چغندرقند می‌کاشتند و رضا کارگر آنجا بود. یک اتاق کوچک هم برای ما بود تا آنجا زندگی کنیم. از شهر و روستاها خیلی دور بود و احساس تنهایی می‌کردم.
    1 امتیاز
  37. پارت۷ اوایل وقتی دیر به خانه می‌آمد، می‌پرسیدم کجا بودی؟ باز رفتی پیش مریم؟ آن وقت بود که حسابی قاطی می‌کرد و از خانه بیرون می‌زد. تا صبح هم برنمی‌گشت و من روی تشک می‌نشستم به گریه کردن. تا صبح گریه می‌کردم. روز‌ها با کار خانه خودم را سرگرم می‌کردم و گاهی وقت‌ها هم به خانه‌ی مادرم می‌رفتم. آقاجان و مادرم خوشحال بودند که من سر خانه و زندگی‌ام بودم. دو خواهرم در شهر بودند و سالی یک‌بار هم نمی‌آمدند، خیلی کم می دیدمشان. از همان اول رابطه‌ی گرمی با خواهر و برادرهایم نداشتم. یعنی برادرهایم که کوچک بودند و غیر از شیطنت، کار دیگری بلد نبودند. خواهرهایم هم که وقتی من هفت سالم بود، ازدواج کرده بودند. خواهر بزرگم، فاطمه بود که یک دختر و پسر به اسم‌های حسام و نازنین داشت، دومی هم زهرا بود که یک پسر به اسم پوریا داشت. برادرهایم هم علی و حسین بودند. دوست نداشتم زیاد به خانه‌ی مادر رضا بروم اما یک بار در هفته را به اصرار رضا به آنجا می‌رفتیم. برای مادر رضا همان یک روز کافی بود تا من را بشوید و جلوی آفتاب پهن کند. هر حرفی که باعث دل‌شکستگی می‌شد به من می‌زد و در آخر می‌گفت: -بهت برنخوره ها!
    1 امتیاز
  38. _من برای تو حوا بودم ،اما تو ادم این حرف ها نبودی!تبعید نه بگو زندانی جهنم منی،در این زندان بی میله مینشینم گوشه ای ،برای عشق نا فرجامم مرثیه میخوانم،تا هوای سیب های سرخ از سرم بپرد.
    1 امتیاز
  39. پارت بیست و یک ابولعاص با تعجب نگاهش کرد،می‌خواست بپرسد مرحم برای چه؟ ولی فاطمه به سمت مطبخ رفته بود. پس راه خود را به سمت اتاقی که علی جوان در آنجا اقامت کرده بود کج کرد. داخل که شد با اولین نگاه منظور فاطمه را فهمید. جلوی علی که می‌خواست پیش پایش بلند شود گرفت، رو به روی او نشست و پرسید: - چه بلایی بر سر خود آورده‌ای؟ علی خندید. - آیا گمان می‌بری خود این بلا را بر سر خود آورده‌ام؟ ابولعاص همانطور که به کبودی و خون مردگی‌های صورت و بازوان علی نگاه می‌انداخت گفت: - شنیده‌ام که چه شده، اما نشنیده بودم کتک خورده‌ای. علی دستی بر روی کبودی گونه‌اش کشید و گفت: - نگران او هستم، نکند که بلایی سرش بیاید؟! ابولعاص ناراحت گفت: - تو جوانی و او پیر، جان خود را به خطر انداخته‌ای برای چه؟ علی گفت: - می‌خواهم پیدایش کنم، شاید هنوز نتوانسته باشد از مکه بیرون رود. - احتمالش هست، اگه پیدایش کردی برایش غذا و اب ببر! - در امیدم که کس بر فرزندان و یاران او اسیب نرساند. و صورتش از خجالت سرخ شد. ابوالعاص نیز می‌دانست منظور او به کیست. ابولعاص زیر لب گفت: - من نیز همین امید را دارم! حق با علی بود محمد در غاری گیر افتاده بود و تا سه روز نتوانست به راه خود ادامه بدهد در این مدت علی مخفیانه برایش غذا می برده اند. مدت کوتاهی زمان برد که محمد مکه را به مقص یثرب ترک کرد. ابوالعاص که مورد اعتماد بود از طریق علی درباره مقصد آنها اطلاع پیدا کرده بود و به گوش زینب رساند. زینب از آن روز خواب و خوراک نداشت. - چند روز دیگر می‌رسد؟ آیا می‌تواند خبری به ما برساند؟ آیا پیک او به سلامت خواهد رسید؟! بوالعاص نیز خوب نمی‌دانست چه می‌شود اما برای آرامش زینب می‌گفت: - او به یثرب که برسد در امان است، زیرا شنیده‌ام تعدادی از مردمان یثرب به گفته های عجیب او ایمان آوردند. و به حال آنان خندید. زینب نیز زمان خود را با خواهران می گذراند که درد هم را تسکین دهند. ام کلثوم می‌گفت: - من نگران فاطمه هستم، او کوچک است و بسیار وابسته به پدر. فاطمه که در گوشه اتاق ایستاده و از پنجره به حیاط می‌نگریست گفت: - من ترسی ندارم زیرا خداوند مراقب پیامبرش است، اما به راستی دلم برای پدرمان تنگ شده است. رقیه گفت: - خوشا به حال تو که در خانه همسر امنیت داری، از زمان رفتن پدر چندین بار افراد مکه به دیدارمان آمدند و تهدید و دشنام دادنمان! بعد از چندی خبر آمد که پدر به یثرب رسیده و در پیغام محرمانه‌ش گفته که جایش امن است. حال زمانی بود که علی فرمان پیمبرش را اجرا کند. آن روز که محمد رفت به علی گفت که کاروانی را شامل سه فاطمه و عده ای از بنی هاشم و برخی مسلمانان بی بضاعت اماده کند و دور از چشم مشرکان به مدینه ببرد که زینب به ابولعاص گفت: - خواهرم فاطمه و فاطمه مادر علی و فاطمه بنت زبیر به همراه پسر عمویم علی می‌خواهند به مدینه پیش پدرم بروند؛ می‌روم با آنان وداع کنم. ابولعاص ترسید که نکند زینب نیز برود گفت: - بسیار خب، من نیز با تو می‌آیم. هر دو به خانه محمد رفتند. ام‌کلثوم و رقیه با اشک و سفارشات پی در پی فاطمه را به علی سپردند. زینب فاطمه را بغل کرد و اشک ریزان از او خواست مراقب خود باشد، از او خواست که شهامت داشته باشد و سلام او را به پدر برساند. فاطمه خواهر خود را دلداری داد. زینب به پسر عمویش نگاه کرد و همچون پدرش خواهر خود را به او سپرد. مرکب‌ها آماده گردید. پسر دایه محمد نیز در کاروان بود. علی کاروان را حرکت داد زینب و ابولعاص انقدر به کاروان نگریستند تا در تاریکی شب ناپدید شد و از ظلمت مکه گریخت. *** ابولعاص با خشونت ابورافع و زید بن حارثه را از در خانه خود راند بازگشت و به سمت زینب رفت. - به داخل خانه برو! زینب فریاد زد: - نمی‌روم، آنان برای بردن من و خواهرانم نزد پدرم آمده‌اند، می‌خواهم با آنان بروم. قلب ابولعاص در سینه آتش گرفت. زینب چه آسان حاضر به دوری از او بود. - تو چه می‌گویی؟ آیا من برای تو اهمیتی ندارم؟! زینب که تا کنون صبوری کرده بود به حرف آمد: - مگر من برای تو اهمیتی داشته‌ام؟ به پدرم ایمان نیاوردی، از او حمایت نکردی، مورد تمسخر و توهین قرارش دادی، خدای یکتا را پرستش نکردی، کی می‌خواهی از خواب غلفت به پا خیزی ابولعاص؟ مگر پدرم خود را آزار نداد برای آنکه شما راه را بیابید؟! - تو خدای پدرت را از من بیشتر دوست می‌داری؟ - من خداوند یکتا را از پدرم نیز بیشتر دوست می‌دارم. او را حتی از خود بیشتر دوست می دارم. حتی از فرزند در گذشتمان بیشتر دوست می‌دارم. من نمی‌خواهم تو رو ترک کنم اما فرمان اوست و من به آن فرمان عمل می‌کنم. هر دو به چشم‌های هم خیره شده بودند. زینب با نوایی آرام‌تر گفت: - ابوالعاص‌، می‌خواهم با آنان بروم. یک لحظه ابولعاص دیوانه‌وار به زینب حمله کرد و سیلی در گوشش نواخت. زینب به در برخورد کرد، ابولعاص بازوی او را گرفت. - نمی‌گذارم بروی. بعد به سمت در بازگشت که هنوز در زیر ضربات دست آن دو بود که اصرار بر بردن دختر پیامبرشان داشتند. بازوی زینب را گرفت و به داخل خانه برد. او را در اتاقی انداخت و در را بر رویش بست. سپس شمشیر کشید و به سوی در خانه رفت اما در بین راه پشیمان شد و دوباره به خانه بازگشت. ***
    1 امتیاز
  40. پارت بیست او تمام راه را ‌می‌گریست. خدیجه بزرگ، بانوی سرمایه‌دار مکه در این سه سال حتی اجازه نداشت برای خود طبیبی از شهر بیاورد. خوشی بر محمد نیامده بود. او بنده درد و رنج بود؛ خدیجه تنهایش گذاشت عمویش نیز؛ رفتن عمویش شروعی برای زجر دادن دوباره او بود. کثافتی بر سرش می‌ریختن، او را با سنگ می‌زدند و... ابوالعاص با مرگ خاله‌ش دیگر آنچنان احوال خانواده او برایش مهم نبود و زینب را نیز زیاد اجازه سر زدن به آنها نمی‌داد. **** کار از پچ_پچ گذشته بود مردم با صدای بلند خبرها را با یکدیگر مرور می‌کردند. ابولعاص با پاهایی برهنه به بیرون از خانه دوید. او که تا چندی بیش هیچ به این سخنان خاله زنک‌وارانه اعتنا نمی‌کرد حال تمامی آن سخنان برای او مهم شده بود؛ زیرا خبری نبود که نامی از محمد در آن نباشد. به اولین گروه که رسید پرسید: - چه شده است؟! با اخم به او نگاه کردند. چنین نگاهی بی‌سابقه بود. او که کاری نکرده بود و تنها جرمش داماد محمد بودن، بود. با لحنی سرزنش‌آمیز او را مخاطب قرار دادند: - به راستی تو نمی‌دانی؟ کلافه شد. - آدم عاقل سوالی را که می‌داند می‌پرسد؟ دیگری گفت: -دیشب چهل مرد از چهل قبیله، به قصد کشتن محمد در نزدیکی خانه او اتراق کرده بوده‌اند. ابولعاص وحشت‌زده پرسید: - آیا او را کشته اند؟! - علی بجای وی در بستر خوابید. اگر زمان دیگری بود یقینا می‌خندید؛ تمام دنیای علی، محمد بود. خود هنوز سنی نداشت و جان خود را برای محمد به خطر می‌انداخت. - صبح‌گاه بجای محمد او را در بستر دیده‌اند. پیرمردی در جمع که بخاطر مزاح‌هایش شناخته شده بود گفت: - جالب است که از او پرسیدن محمد کجاست؟ پاسخ داد مگر او را به من سپرده بودید! لحن پیرمرد دیگران را نیز به خنده انداخت. فقط ابولعاص بود که همچنان خشمگین بود. دوباره پرسید: - کنون محمد کجاست؟ مردها تازه یاد مطلب اصلی افتاده‌اند و دوباره ترش رویی کرده‌اند. - سلمان او را بر کول گذاشت و ابوبکر با او برفت. - به کجا؟! محمد را جز مکه مکانی نبود. همسری هم نداشت که از دیاری دیگر باشد تا به آنجا پناه برد. شاید به صحرایی رفته که در کودکی آنجا پرورش یافته بود. - ما نمی دانیم؛ فقط می دانیم از مکه گریخت. ابولعاص به سمت خانه بازگشت اما به داخل نرفته و به فکر افتاد به دیدار علی برود. همان زمان زینب را دید که درب خانه را باز کرد. - به کجا می روی زینب؟ رنگ از روی همسرش رفته بود و حالش آشفته بود. - به دیدار خواهرانم می روم. می‌خواهم غمشان را بزدایم. ابولعاص نگاهی به مردمانی که چپ چپ همسرش را می، نگریستند انداخت و گفت: - بسیار خب، من نیز به دیدار علی میروم. خود را به خانه فاطمه بنت اسد رساند. حال که محمد نبود احتمالا علی را باید در آنجا پیدا می کرد، چند ضربه به در زد. - کیستی؟ - من هستم فاطمه. ابولعاص. داماد محمد. فاطمه بنت اسد در را گشود قبل از هر حرفی ابولعاص پرسید: - به دیدار علی آمده‌ام، آیا اینجاست؟ فاطمه از جلوی در کنار رفت. - آری، به داخل بیا! هر دو به داخل رفتند. خانه او حیاطی بود که دور تا دورش اتاق قرار داشت و حوض کوچکی وسط حیاط آب تابستان و یخ زمستان را تامین می‌کرد. فاطمه یکی از اتاق‌ها را نشان داد. - آنجاست، برو تا من نیز برایش مرحمی بیاورم!
    1 امتیاز
  41. پارت نوزده روزها گذشت؛ مردم مکه کلافه بودند. قریشیان کم نیاورده و حتی با بودنشان در شعب ابوطالب آبروی مکه‌ییان را به خطر برده بودن. بالاخره قرار بر این شد که تحریم را از آنان برداشته و به شهر بازگردند. زینب از خوشنودی نمی‌دانست چه کند. به خانه مادر رفت و آنجا را مرتب کرد و حیاط را آب زد. از چشمه با مشک آب آورد و در کوزه بزرگ ریخت و زمین را جارو کشید و خاک‌روبی کرد. جای پدر و مادر را آماده ساخت. ابولعاص از اینکه بعد از مدت‌ها لبخند را بر لب زینب می‌بیند خشنود بود اما نمی‌دانست آیا محمد دست از کارهایش برداشته با نه! - پدرت سه سال خاندانش را به سختی انداخت، اگه دوباره بخواهد هزیون بگوید همه‌شان را به کشتن می‌دهند، من از آینده کارهایش گریزانم! - اگر بخواهی تمام عمر از حق گریز کنی روزی گیر خواهی افتاد که دیگر پشیمانی فایده ندارد. - تو درباره چه روزی سخن می‌گویی؟ زینب با جدیت گفت: - من معاد را به یادت می‌آوردم. ابولعاص اول جا خورد و بعد قهقه زد. - حقا که سخنان محمد را جز دیوانگان باور نخواهند کرد و دیوانگان زنان هستند! سپس کلمه معاد را زیر لب تکرار کرد و خندید. زینب را خستگی از دعوت همسر به اسلام نبود. او ابولعاص را دوست داشت و می‌خواست او را به همراه خود داشته باشد. اما ابولعاص را مقاومت بسیار بود. خانواده آمدند و زينب به استقبالشان رفت. او ماه‌ها بود مادر را ندیده بود. به پیش که رفت از دیدن حال مادر رنگش پرید. او را پژمرده دید که حتی نمی‌تواند به تنهایی راه برود. - خداوندا، چه بر سر خدیجه بزرگ آمده؟! خدیجه گفت: - فقط از خدا می‌خواستم که زنده بمانم تا بازگشت مسلمانان را به خانه‌هایشان ببینم. او را به داخل بردند. خدیجه با لبخند بوی خانه را استشمام کرد. بر جای خود گذاشتنش و فرزندانش به دورش حلقه زدند. او فاطمه را در بر گرفت و بوسید. - دخترم در حافظه تو خانه نیست، اینجا را بنگر، اینجا خانه ماست. سپس به دیگر دخترانش نگریست. - دیگر آرزویی در جهان ندارم، خدا را اطاعت کنید و پدرتان را حفاظت! زینب به پدرش نگریست که به دیوار تکیه داده بود و بر روی صورت لاغر شده‌اش قطرات اشک ریخته بود. خدیجه فاطمه را در آغوش گرفت. - او را حفظ کنید که او اولین فرزندی است که نطفه‌اش را مسلمان زده‌اند و به او امیدوارم، آنچنان که مادر مریم، مریم را امیدوار بود! سخن گفتن حالش را رو به بدی برد، فرزندان ترسیدند. زینب برخاست و گفت: - می‌روم برای شمام طبیب بیاورم.
    1 امتیاز
  42. پارت پنج زینب به داخل سرای رفت و به حال خود اشک ریخت. کنیزان در بین خود می‌گفتند: - او را دیدید؟ دین پدر را تبلیغ می‌کرد اما حاضر نشد به همراه او برود. دیگری با تمسخر گفت: - آخر دین شکمش را سیر نمی‌کند! و هر دو خندیدند. ابولعاص کمی ایستاد تا خشمش فروگذار کند سپس به داخل رفت و زینب را گرفته در کناری دید. دلش برای او سوخت و به سمتش رفت و کنارش نشست. زینب به سویش بازنگشت. حسی در درون ابولعاص او را سرزنش می‌کرد و می‌گفت: - تو خود را انقدر حقیر ساختی که محتاج محبت و لبخند زنی هستی؟ او را با تازیانه به اطاعت در بیاور، دیگر کسی را ندارد که از او حمایت کند! دیگر حس می‌گفت: - مگر می‌توانم به او سخت بگیرم؟ او عزیز من است! - زینب! زینب را جوابی نبود. - همسرت تو را مورد خطاب قرار می‌دهد، جواب بده! زینب روش را گرفت. ابولعاص آهی کشید و گفت: - چشم و چراغ خانه‌ام، من که نگفتم برای آنان کاری نمی‌کنم. آنان خاله من و خانواده‌اش هستند. دختر خاله‌هایم، شوهر خاله‌ام، آنان خانواده‌ی همسر من هستند. زینب بازگشت و نگاهش کرد. ابولعاص ادامه داد: - کسی باید باشد که به آنان طعام برساند. هیچ با خودت اندیشیدی که چگونه در آن شعب بتوانند زنده بمانند؟ ما در اینجا می‌توانیم کمکشان کنیم. زینب با خوشنودی گفت: - آیا تو راست می‌گویی؟! - آری، با تو پیمان می‌بندم! سپس همدیگر را در آغوش کشیدند. سه سال به زینب اینگونه گذشت. ابولعاص شبانه بر خری طعام و... می‌بست و او را به سمت شعب می‌فرستاد. یا خر به دست مسلمانان می‌افتاد یا مردان مکه که در اطراف شعب مشغول مراقبت بودند تا کسی یاری به قریش نرسد می‌رسید. زینب بسیار کم خانواده‌اش را می‌دید. ابولعاص با اینکه آنان را هنوز دوست می‌داشت برای آنکه دیگران به او شک نکنند ورود افراد قریش را به خانه‌اش ممنوع کرده بود. زینب هم هنگامی که می‌خواست به دیدار خانواده‌اش برود آنقدر مردان مکه او را مورد تنش قرار می‌دادند که پشیمان می‌شد. حال بگوییم چرا پیمبر شعب ابی‌طالب را انتخاب کرد. شعب زمین‌های ابی‌طالب بود که قابل کشت چنان نبود و بیرون شهر در میان راه کاروان‌ها بود. اینکار هم باعث می‌شد تا افراد قریش بتوانند داد و ستدی هرچند کم داشته باشند. و اینکه مردمان دیگر ظلم به آنان را ببینند و افراد مکه مورد فشار قرار بگیرن. زینب هربار که از دیدار خانواده برمی‌گشت تا چند روز حالش بد بود. او می‌شنید که مردم در شعب سنگ به شکم می‌بندن تا فشار گرسنگی را احساس نکنند. پوست درخت می‌خوردند تا معده سنگین شود. سنگ را در دهان می‌مکیدن. گاهی علی نیز برای این ماموریت‌های مخفی می‌آمد و جمع می‌کرد و با همون قاطرها در تاریکی می‌فرستاد. گاهی نیز بین مردان قریش و محافظان بحث می‌شد. تا کاروان‌ها بود و اموال ابی‌طالب و خدیجه به اتمام رسید. خدیجه به زینب گفت: - فدای الله و خدا شده است، اموالم به نیکی رفته و بهترین سرمایه‌گذاری بود!
    1 امتیاز
  43. پارت چهار زینب در مقابل چشم دید که تمام خاندانش برای در امان ماندن از دشمنان و تحریم کنندگان خانه‌های خود را رها کردند و با خیمه‌ای به شعب ابی طالب شتافتند. زینب نیز می‌خواست برود اما ابولعاص می‌گفت: - چه می‌گویی، عقل خود را از دست دادی؟ چرا باید خانه خود را رها کنیم و به آنجا رویم؟! - آنان خاندان من هستند، من دخت پیمبر آنان هستم، من نیز از تحریم شدگان هستم. - آری تو نیز تحریم شدی اما من که تحریم نشدم. اموال بر مرد است و تو می‌توانی در سرای من آرامش و آسایش داشته باشی. زینب اشک می‌ریخت و می‌گفت: - من نمی‌خواهم آرامش و آسایش داشته باشم می‌خواهم با خاندانم باشم، تو نمی‌گذاری که من حق خود را در برابر اسلام ادا کنم. - تو نیز مانند پدرت دیوانه شدی، او تقاص کار خود را پس میدهد و خاله‌ام چون همسرش است راه او را می‌رود پس تو نیز حرف شنو همسرت باش! - مادرم راه پدر را پیش گرفت چون راه راست است و او پیشوا زنان عصر خود و نزد پرودگار خود جایگاه والایی دارد. ابوالعاص به نیشخند گفت: - تو را به خدایان این سخنان را تمام کن. خدا باید اول شکم وابستگان خود را سیر کند. خدایی که دم از فقیران میزند و پیمبر خودش را کفایت نمی‌دهد چگونه خداییست؟ بردگان برای بندگی ما هستند و ما عیان برای بندگی خدایان! - نگاهت بس کوچک و چشمانت کور و گوش‌هایت ناشنوا و بر دلت مهر زده‌اند. ابولعاص خشمگین شد. - بس کن ضعیفه، به سرای برو و از مقابل چشمانم دور باش که اگر مهر تو بر دلم نبود آنچنان تازیانه ات میزدم که به گورستان مردگان رهسپار شوی!
    1 امتیاز
  44. پارت سه با دیدن الهام که سر در اتاق ایستاده سکوت کردم. لبخند زد. _ خوبی؟ سر تکون دادم. _ بیا داخل. وارد شد و روی تخت نشست. _ باید یک چیزی بهت بگم. نگاهش کردم. _ جان! یکم مکث کرد بعد با تردید گفت: _ من باردارم. ابروهام بالا پرید. _ هان؟! با خجالت سر تکون داد. یکم با تعجب نگاهش کردم بعد کلافه گفتم: _ به سنت دقت کردی؟ اگه خودت یا بچه ت طوریش بشه چی؟ نفس عمیقی کشید. _ بهش فکر کردم، اما می‌خوام نگه‌ش دارم. _ چرا دقیقا؟ ارث خور می‌خوای اضاف کنی؟ اخم کرد. _ درست صحبت کن دختر! از جا بلند شدم. _ درست صحبت نمی کنم. حواست به خودت باشه الهام، یادت نره نصف این خونه بنام منه. _ منظورت چیه؟ روم رو گرفتم و جواب ندادم. _ با توام، منظورت چیه؟ _ منظورم اینه بچه رو می ندازی و هیچی هم بابا از این قضیه نمی فهمه اگه نه کلاهمون توی هم میره. رنگ از چهره‌ش پرید. _ این چه وضع حرف زدن ترنج! حواست هست؟ بلند شدم و در رو روش بستم. لعنت بهش! فردا برای اولین کلاس درس به هتل رفتم. وارد لابی شدم و به دور و برم نگاه کردم. آسانسور رو سوار شدم و بالا رفتم. طبقه دوم بود. راهرو رو نگاه کردم. شروع به گشتن کردم و اتاق صد رو پیدا کردم. در زدم. یک دختر در رو باز کرد. تعجب کردم و اومدم برگردم که گفت: _ خانم صنعتی؟ _ بله خودم هستم. از جلوی در کنار رفت. _ بفرمایید داخل! گفتن من بیام که شما تنها اذیت نشین. وارد شدم. یک راهرو کوتاه بود. ازش که گذشتیم یک اتاق بزرگ بود که سرامیک های سفید داشت و ست مبل پنج نفره نارنجی_ مشکی یک تخت بزرگ از چوب بلوط، یک فرش کوچیک، تابلو بزرگ عکس اسب بالای تخت، میز کار چوب بلوط، بالکن بزرگ با پرده های نارنجی_ سفید و یک کمد آینه دار از همون چوب. دوتا مرد هیکلی کنار پنجره ایستاده بودن و خودش هم روی صندلی گهواره ای کنار پنجره نشسته بود و کتاب می خوند. با دیدن من بلند شد و معدب سلام کرد. جوابش رو دادم. اشاره کرد که روی بالکن بیا. همراهش رفتم. یک میز و دوتا صندلی توی بالکن بود. هر دو نشستیم. _ خوب هستید؟ _ ممنون! کتاب ها رو جلوش گذاشتم. _ این ها رو باید به شما آموزش بدم. اولی رو برداشت و بازش کرد. چند صفحه نگاه کرد بعد با فارسی شکسته ای شروع به خوندن کرد: _ آب... با.. با... با.. دام.. با... ران.. آ... هو با تعجب نگاهش کردم. خندید و به فرانسوی گفت: _ مدتی که خودم سعی کردم فارسی رو یاد بگیرم. لبخند زدم. _ خیلی هم عالی! پس کار برای من خیلی آسونه. تلفن رو برداشت. _ بذارید براتون چیزی سفارش بدم. آب پرتقال می‌خورید؟ سر تکون دادم یعنی آره. تا عصر باهاش فارسی کار کردم و کمی تاریخ گفتم اما از جغرافیا سعی کردم چیزی نگم آخه می‌ترسیدم بعدا باعث جاسوسیش بشه. به خونه برگشتم. اول رفتم پیش الهام که توی آشپزخونه بود. سعی کرد جوری نشون بده که انگار متوجه من نیست و خودش رو مشغول کاری کرد. پرسیدم: _ به بابا که نگفتی؟ سرش رو به معنی نه بالا انداخت. _ کی می‌خوای بندازیش؟ جوابی نداد. دیگه ادامه ندادم. بالاخره مجبور میشد بندازش که. فردا دوباره که به دیدن سوار رفتم وسط درس درد و دل رو شروع کرد: _ مقامات ایران دوست ندارن که من اینجا بمونم. _ چرا؟ درحالی که کلافه بود گفت: _ کشورهای غربی طرفدار برادر من هستن که بهشون قول‌هایی داده، از طرفی چون من به ایران پناه آوردم از اتحاد ما و ایران ناراضی هستن. _ این چه ربطی به مسئولین ما داره. در حالی که سرش رو بین دست هاش گرفته بود گفت: _ اون ها میگن حمایت از من به دردسر و خرج هاش نمی ارزه. اعتقاد دارن کشور من هیچ فایده ای براشون نداره. مدتی سکوت کردیم بعد پرسیدم: _ چرا مسلمون نمیشی؟ سرش رو بالا آورد و متعجب نگاهم کرد. _ چی؟ سر تکون دادم. _ آره، اگه مسلمون بشی مطمئن باش پشتت در میان. اینبار سکوتمون طولانی‌تر شد. به خونه که برگشتم الهام که می‌دونست منتظر جوابم اشاره کرد به اتاق بریم. وارد که شدیم دست به کمر و منتظر نگاهش کردم گفت: _ بذار بچه رو به دنیا بیارم ترنج. اخم‌هام درهم شد. انگشت اشاره‌م رو سمتش گرفتم. _ الهام! _ نظرم رو بشنو بعد از کوره در برو. سکوت کردم. درحالی که دست هاش رو درهم حلقه کرده بود گفت: _ من یک پسر داشتم که سه سال پیش گم شد، توهم می‌دونی. شناسامه ش هنوز باطل نشده. شناسامه اون رو برای بچه می‌ذارم و میدم مامانم که توی یک شهر دیگه هست بزرگش کنه. _ آهان، بابا هم گذاشت. در حالی که همچنان ترسیده بود گفت: _ نمی‌فهمه، تا پنج ماهگی که میشه ازش پنهان کرد. بخدا میشه. پوزخند زدم. _ فکر می کنی من خرم؟ یکم گذشت بعد گفتم: _ برو با خودت کنار بیا الهام این بچه قرار نیست بمونه. الهام رفت. فردا دوباره سرکار رفتم. _ چی شد مسلمون میشید؟ _ هنوز دارم روش فکر می‌کنم. چقدر همه روی پیشنهادهای من فکر می کنند این روزها. _ مردمتون عصبانی میشن اگه مسلمون بشین؟ _ آره، اما اون ها برام مهم نیستن. از مسئولین می ترسم و روحانیون دین خودمون. یکم مکث کردم بعد با شیطنت گفتم: _ و خانوادتون. اول متوجه نشد بعد خندش گرفت. _ آره. _ چندتا همسردارید؟ در حالی که کتاب رو ورق میزد گفت: _ پنج تا. _ در مقابل فهرست پدرتون خیلی کمه. خندید. _ خوب من هنوز یک شاهزادم. ابرویی بالا انداختم. _ صحیح! _ شما از خودتون بگین. اهل این نبودم کم کم اطلاعات بدم پس شروغ به گفتن کردم: _ من تک بچه مامان و بابام هستم. مادرم چند سال پیش ترکمون کرد و رفت. اصلا خبر ندارم کجاست. پدرم با یک خانمی که خودش هم یک بچه ده ساله داره ازدواج کرده. پدرمون کارخونه چوب و زمین های زیادی داره. از بچگی من رو مدارس دو زبانه می‌فرستاد. برای همین فرانسوی رو هم خوب بلدم. چون دست پدرم توی سیاست بازه من رو به وزرا معرفی کرد و به همین دلیل که همچین شرایطی رو به من می‌سپارن. _ مادرتون کجاست؟ اصلا سراغش رو گرفتید؟ یکم به فکر رفتم و در همون حال گفتم: _ مگه میشه سراغش رو نگرفته باشم؟ آرایشگر، ازدواج نکرده و با چندتا از دوست‌های بیوه‌ش زندگی می‌کنه. چندبار پیشش رفتم اما زیاد برای من وقت نداره. سرش خیلی شلوغه، خیلی! _ خودت تا حالا دوست پسر داشتی؟ چه زود صمیمی شد. خندیدم و با خجالت گفتم: _ بله. _ چه زمان؟ اصلا چند سالت هست؟ یکم توی ذهنم خاطراتت رو جمع و جور کردم. _ بیست و هشت سالمه. اولین دوست پسرم هجده سالگی بود. من حیوون خونگی خیلی دوست داشتم و ازش یک خرگوش خریدم. چندباری بخاطر عادت‌های حیوون ازش سوال می‌پرسیدم چون خرگوش خودش بود. سر همون دوست شدیم. _ چرا ازدواج نکردید؟ حسابی کنجکاو شده بود ها. _ پنج سال باهم بودیم که فوت شد. _ اه، چه غمگین! بعد از او دیگر به کسی دل نبستید؟ نریمان هجده سالگی وارد زندگی‌م شده بود و بیست و سه سالگی که برای خواستگاری رسمی آماده شده بودیم رفت. _ سال بعدش عاشق یک پسر اصفهانی شدم. البته شما نمی‌دونی اصفهان کجاست. بهرحال این پسر شاگرد رستوران بود. از لحاظ سطحی از خانواده ما پایین تر بود اما ازش خوشم می‌اومد. سه سال بعدش، یعنی سال پیش باهم سرد شده بود. مدتی طولانی اینطور بود.. در نهایت کات کردیم. _ پس باید داغش تازه باشه. خندیدم. _ نه بابا! تو بگو. من هم زود صمیمی شدم ها! _ از چی بگم؟ _ زن هات. با آرامش گفت: _ اسم همسر اولم نانارسیس اهل کشور خودمونه. پدرش از بزرگان کشورمون بود و دخترش رو در سن ده سالگی به عقد من در آوردن. _ نانارسیس؟ خندید. _ فقط شما می‌تونید از اسم‌های زیبا بذارید؟ خندیدم. _ همسر دومم کاکاوه هست. دختر عمومه. خودم ازش خوشم می‌اومد. یازده سالگی بهم دادنش. _ چه سن کمی برای ازدواج. سر تکون داد. _ زن سومم آسونیساست. دختر خاله‌م، چهارده سالگی گرفتمش. همسر چهارمم خواهر همون زن هست. آمیونیسا پونزده سالگی گرفتمش. زن آخرم فادی هم دختر یکی از بزرگان بود که نوزده سالگی گرفتمش. سر تکون دادم. _ بچه‌هات؟ لبخندی روی لبش نشست که معلوم بود از علاقه به بچه‌هاش. _ همسر اولم سه بچه داره. دودو دوازده سالش، کاکی یازده سالش، هستا ده سال. _ کاکی پسره؟ سر تکون داد یعنی آره. _ همسر دومم دو فرزند داره. تکتا دوازده سال، دادا یازده سال. از همسر سومم هم یک بچه دارم. زنیا سه سالش. لبخند زدم. _ الهی! خندید. _ همسر چهارمم هنوز بچه ای نداره. _ پس شیش بچه داری. در چند سالگی؟ اول متوجه سوالم نشد بعد گفت: _ سی و سه سال. سر تکون دادم. به خونه که برگشتم الهام توی فکر بود. بهش خاطرنشان کردم دفع القوع نکنه که من هم مقابله می‌کنم. توی یک هفته ای که الهام فکر می کرد من هم به اون مرد آموزش می دادم. فارسی رو زود یاد می‌گرفت و به تاریخ علاقه داشت اما حفظ کردن اسم‌های جغرافیایی براش سخت بود. اول سواد تصمیمش رو گرفت. _ به دولت ایران اعلام کردم که حاضرم مسلمون بشم. و بعد الهام. _ من به بهانه دیدار از مادرم از اینجا میرم و یکجا خودم رو گم و گور می‌کنم تا بچه به دنیا بیاد. بعد اون رو با شناسنامه داداشم به خواهرم می‌سپرم و خودم بر می گردم. فقط یک قولی به من بده. _ چه قولی؟ با مظلومیت نگاهم کرد. _ وقتی برگشتم کمکم کن تا بابات رو راضی کنم. _ چی می‌خوای بهش بگی؟ سرش رو پایین انداخت و یکم مکث کرد بعد گفت: _ میگم افسردگی داشتم و نیاز به مدتی دوری. _ باشه، کمکت می‌کنم. _ پس من یک ماه به عنوان مسافرت میرم و این مدت با پدرت هم تماس برقرار می‌کنم بعد هم با مادرم از اون شهر میریم. روش خوبی بود. از اون طرف پیشنهاد سواد هم توی مجلس رفته بود. سر میز شام الهام گفت: _ دلم برای مادرم تنگ شده مدتی پیشش میرم. بابا نیم نگاهی بهش انداخت. _ چه مدت؟ الهام من منی کرد. _ یک ماه. چشم‌های بابا گرد شد. _ یک ماه؟! من گفتم: _ اتفاقا خیلی خوبه! طفلک الهام هروقت میره فقط یک هفته می مونه. الان یک ماه نرفته بهتر بره. بابا کلافه گفت: _ یک ماه خیلی زیاده. ما چیکار کنیم؟ _ دختر و پدری کیف می‌کنیم. بعد لبخند اغوا کننده ای زدم. بابا توی عمل انجام شده قرار گرفت. _ آره بابا جان خیلی خوبه! دوباره به سرکار رفتم. سواد خیلی خوشحال بود. _ بخاطر پیشنهاد مسلمون شدن قبول کردن که من بمونم. بعد جعبه ای رو جلوم گذاشت. _ این برای تو. _ چیه؟ با چشم اشاره کرد بازش کن. بازش کردم. توی جعبه پر از گل رز بود. _ وای! خندید. _ شنیدم دخترهای ایرانی گل خیلی دوست دارن. درحالی که روی گل‌ها دست می‌کشیدم گفتم: _ آره، اما چرا؟ _ بخاطر کمکت، اگه راحل تو نبود من نمی تونستم از این مشکل رد بشم. بهش خندیدم. شب که به خونه برگشتم الهام داشت لوازمش رو می بست. با دیدن باکس پرسید: _ کی بهت داده؟ _ همین شاهزاده آفریقایی که بهش درس یاد میدم. ابروهاش بالا پرید. _ چرا؟ ماجرا رو تعریف کردم. سری تکون داد و دوباره مشغول جمع کردن شد. صبح زود بابا بیدارم کرد تا خداحافظی کنیم. از الهام خواست که مراقب خودش باشه. الهام بعد از بابا به سمت من اومد. توی چشم هاش التماس موج میزد. انگار باز هم امید داشت که نجات پیدا کنه. سرد نگاهش کردم اما با گرمی ساختگی بهش دست دادم و ازش خواستم مراقب خودش و پسرش باشه. وقتی رفت نفس عمیقی کشیدم.
    1 امتیاز
  45. پارت سه هنوز روزگار روی خوشش را نشان آنان نداده بود که قبایل مکه بر آنان شوریدند و جلسه گذاشتند که قریشیان را باید محمد را رها کنند یا ما از هر حیث تحریمشان می‌کنیم. نه کسی با آنان تجارت باید کرد و نه خرید و فروش، نه ازدواج صورت می‌گیرد و نه دل‌رحمی. این خبر در قریش همهمه بر آورد. زینب خود را وحشت‌زده به سرای مادر رساند. - آیا خبرها راست است؟ - آری دختم، خود را نیازار و به آغوش من بیا! زینب در آغوش مادرش فرو رفت. ام‌کلثوم نیز به سوی آنان آمد و خود را به شانه دیگر مادر چسباند و رقیه نیز فاطمه نوزاد را در آغوش گرفت و با صدایی آهسته گفت: - سرنوشت ما چه خواهد شد؟! زینب پرسید: - پدر کجاست؟ - در جلسه با ریاسای قبیله می‌باشد. زمان زیادی نبرد که درب باز شد و پدر داخل آمد. همه از جای برخاستند و به سمتش رفتند و به دورش حلقه زدند. در پشت سر او علی کودک وارد شد. پیمبر گفت: - سلام خداوند بر شما باد! دیگران نیز جوابش را دادند. خدیجه دانست که اینگونه در پی‌اش آمدن او را معذب کرده پس دستش را گرفت و به سوی جای برد و روی آن نشاندش و خود سمت راستش نشست. رقیه در سمت چپ پدر بنشست و ام‌کلثوم و علی در مقابل او نشستن. زینب پرسید: - پدر سراسر وجود ما وحشت است! - آیا شما مسلمان نیستید؟ پس از چه می‌ترسید؟ ما محبت خدایی را داریم که آنان او را انکار می‌کنند. سخنش باعث شد آرامش به میان بیاید. محمد به حرف آمد. - افراد قبیله خداوند را انتخاب کردند و با سوادان خطی خواهند نوشت و ما را از همه چیزهای دنیوی که می‌توانند محروم خواهند ساخت و در کعبه آویز خواهند کرد. سکوت جمع را فرا گرفت و سپس خدیجه به سخن آمد. - سپاس خدایی را که وجودش بی‌نهایت است و از اوست هرچه داریم و جز او هیچ نداریم!
    1 امتیاز
  46. پارت دو - آیا شنیده‌ای که محمد به پدر ما توهین کرده‌است؟ ابولعاص ناراحت سرش را تکان داد. - شنیده‌ام. این‌بار عتیبه همسر ام کلثوم گفت: - و شنیده‌ای که ما دخترانش را طلاق داده‌ایم؟ - این را هم شنیده‌ام، چه از من می‌خواهید؟ عتبه دو دستی دست ابولعاص را گرفت. - ما آمده‌ایم تا از تو بخواهیم که زینب را طلاق دهی. ابولعاص با تعجب به او نگاه کرد، سپس خنده‌ای کرد و پرسید: - چه بخواهید؟! - زینب را طلاق بده، این‌گونه او تنبیه می‌شود و دست از دیوانگی‌هایش برمی‌دارد! ابولعاص به عتبه زل زده بود و ذهنش در خاطراتش با زینب جست‌وجو جو می‌کرد؛ خندیدن‌هایش، مهربانی‌هایش! هرگاه که از در می‌آمد، زینب را می‌دید و دلش آرام می‌شد، هرگاه دیگران عذابش می‌دادند زینب از او دلجویی می‌کرد، هرگاه از چیزی در زندگی عصبانی می‌شد، زینب با سخن‌های خود او را قانع و راضی می‌ساخت. - هان؟ چه می‌گویی؟! ابولعاص نگاه خشمگین خود را به او دوخت و با خود فکر کرد چه می‌شد نگاهی همچون علی داشت تا مخاطب او از ترس زبانش بند بیاید؟ اما همین نگاه نیز برای ترساندن آنها کافی بود. - بلند شوید و از خانه من بیرون بروید! عتبه هل شد ولی عتیبه خود را جمع و جور کرد و گفت: - خواسته ما را رد مساز، ما زن‌هایی بهتر از دختر محمد به تو خواهیم داد! عتبه سریع دنباله سخن برادر خود را گرفت: - راست می‌گوید، پدر ما را برای خود حفظ کن که بسیار بیشتر از محمد برای تو سود دارد! عتیبه گفت: - کار محمد تمام است، به زودی او را خواهیم کشت! سپس کف دستش را رو به روی نگاه ابولعاص گرفت. - دستت را در دست ما بگذار! ابولعاص از جا بلند شد. - از خانه من بیرون روید! با صدای فریادش زینب که تقریباً می‌دانستند آن دو به چه علت به خانه او آمده‌اند، به داخل اتاق دوید. وقتی صورت خشمگین شووی خود را و در مقابل نگاه نگران پسران ابولهب را دید، لبخند کوچکی زد. پسران ابولهب که در مقابل یک زن تحقیر شده بودند، از جا برخاستند و غر زنان از خانه بیرون رفتند. ابولعاص برگشت و نگاه خود را به زینب دوخت. لبخند روی لب زینب بهترین دستمزد برایش بود با خود فکر کرد چقدر زینب را دوست دارد و جواب لبخند او را داد. *** سالی نگذشت که درد زایمان بر جان خدیجه افتاد. هنگامی که زینب دورتر از آن بود که خود را به کمک مادر برساند و دیگر دختران کوچک بودن، هنگامی که همسایگان و آشنایان این عزیز را به جرم باور خدایی دیگر تنها گذاشتن و خدیجه مانده بود چه کند و محمد خود را به هر دری می‌زد اما راهی نبود! ناگهان در باز شد و چهار بانوی بهشتی به کمک خدیجه آمدند. بلی، بهترین زن عالم از بطن عارف‌ترین بانوی عالم در دستان پارساترین زنان جهان به دنیا آمد.
    1 امتیاز
  47. پارت دو بده مگه؟ لبخند زد. _ نه، خوبه! برو مراقب خودت باش. _ سویچ بابا رو میدی؟ سویچ رو بهم داد و رفتم. وقتی رسیدم مرد منتظرم بود. لبخند زدم و با احترام و به فرانسوی گفتم: _ درود جناب شاهزاده! با لبخند تشکر کرد و گفت: _ خوش آمدید! هر دو باهم جای وزیر رفتیم. _ جناب سواد توی هتل می مونند. دوتا بادیگارد و یک دست کمک هم دارن. کتاب هایی به شما داده میشه که با اون ها بهشون فارسی یاد بدید. یک برنامه تفریحی هم براشون بنویسید و برای من بیارید تا ببینم تایید میشه یا نه. چشم گفتم: _ الان چیکار کنم؟ _ برای دیدار با رییس جمهور می‌خوان برن شما هم به عنوان مترجم همراهشون برید. چشم دیگه ای گفتیم. با سواد بیرون رفتیم. ماشین دولتی جلومون ایستاد. سواد گفت: _ دو محافط من هستن. یکی شون پشت فرمون بود و یکی کنارش. من و اون با فاصله عقب نشستم. حرکت که کردیم گفت: _ اسم شما چیه؟ _ ترنج! _ معنیش چیه؟ _ یک نوع میوه. _ ها، می خوام ببینم چه میوه هست. _ نشونتون میدم. به هتل رسیدیم. _ من اینجا می مونم. _ من باید برگردم میشه بگین راننده تون برسونم؟ خودش و یکی از محافظ هاش پیاده شدن و راننده ش من رو رسوند اما گفتم سر کوچه پیاده م کنه چون نمی خواستم ماشین دولتی رو کسی ببینه. خونه ما پایین شهر بود و کوچه هاش باریک. تشکر کردم و به سمت در رنگی خونه رفتم. وارد که شدم یاور پسر الهام رو دیدم که داره توی حیاط بازی می کنه. _ کسی خونه هست؟ _ نه. سر تکون دادم و وارد شدم. الهام روی مبل دراز کشیده بود و رنگش پریده بود. _ ترنج میری برام میوه بگیری؟ الهام باردار بود و برای این سن بارداری سخت و خطرناک بود. از طرفی خودش نمی‌تونست خرید بره چون بابا اجازه بیرون رفتن رو بهش نمی داد. رفتم و خریدم و خودم شستم و براش بردم. _ خوبی؟ با بغض گفت: _ می‌خوایم بریم خونه آقای رضایی. متوجه شدم چرا حالش بد شده و غصه خوردم. اقای رضایی دوست بابا بود و یک دختر پر سن و سالی داشت که برای بابا خیلی عشوه می اومد. لباس هایی می پوشید که واقعا خجالت آمیز بود و عشوه و ادعاهایی می‌اومد که اعصاب ما رو خورد می کرد. الهام جرات نداشت چیزی به بابا بگه. _ بابا تو رو انتخاب کرده الهام به این چیزها فکر نکن. دستم رو گرفت و فشرد. لبخند زوری بهم زد اما معلوم بود خیلی نگران بود. شب با بابا رفت. خواستم بیدار بمونم تا اگه دیر اومد و حالش بد بود کمکش کنم اما خیلی دیر اومد و یاور خوابیده بود و من هم رفتم خوابیدم. فردا رفتم و کتاب های آموزش زبان فارسی رو گرفتم و بعد از شنیدن چند نصیحت دیگه به خونه برگشتم. دوباره یکم درباره کشورشون تحقیق کردم و فهمیدم فقط یک میلیون و خورده ای جمعیت داره. رفتم و مشغول مطالعه شدم. داشتم یک کتاب رو ترجمه می کردم که اولین کار ترجمه من میشد. در همون حال مشغول خوندن آهنگی شدم. کاش توو روم؛ یه کم حسِ خجالت داشتی! و از اولش؛ باهام صداقت داشتی… ●♪♫ چی شد؟ تا حرف از صداقت شد؛ یهو صدات قطع شد! ●♪♫ تو با من گرم بودی؛ دستات چرا سرد شد؟ ●♪♫ چند وقتیه که خدا رو شکر بهترم؛ ولی بازم نمیشه از تو بگذرم! ●♪♫ هنوزم قفلم روت! ●♪♫ هر چند که حضورت همه جا؛ فقط باعثِ اُفتم بود… ●♪♫ خدا می دونه که کجا الان پلاسی و ممکنه با هر آدمی؛ هر آن بلاسی! ●♪♫ ولی من چی؟ ●♪♫ یه خونه نشینم که ممکنه ساکت؛ مدت ها یه گوشه بشینم! ●♪♫ چرا؟ چون هنوز هستم؛ توو شوکِ کارت! ●♪♫ ولی خب تو؛ خدا رو شکر که حالت خوبه… ●♪♫ شعر و ملودی : آرمین زارعی بگو کنارش، مستی یا خوابی؟! ●♪♫ لباس براش چی پوشیدی؟ رسمی یا عادی؟ ●♪♫ بزار همه چیوُ من؛ رو راست بگم بهت ●♪♫ تو یه تیمی می خوای؛ که به هم پاس بدنت! ●♪♫ اینم بدون که دیگه برام مهم نیستی… ●♪♫ حالا برو با هر کی که می خوای؛ لاس بزن هی! ●♪♫ برو که هیچی بین ما نی اصلا؛ زندگیم با تو پاشید از هم…! ●♪♫ من به نبودِ تو؛ راضی هستم… ●♪♫ چون تو رفتی و گذاشتی خالی، دستم… ●♪♫ دیگه برو… ●♪♫ چون نمی خوام اصنشم! تو رو نباید حتی از اولشم به تو دل میباختم ●♪♫ چون دوس نداشتم؛ به دستِ تو یا کسای دیگه مسخره شم! ●♪♫  تو غرق خوشیو من از سرِ شب؛ اصلا خوابم نمی بره اصنشم… ●♪♫ انقدر قرص و دری وری با هم می خورم؛ که شاید استرسام کمتر بشن ●♪♫ چون خودم با یارو دیدمت! ●♪♫ به حرفات شک کنم؛ یا بو پیرهنت؟ که غرقِ عطر مردونس! ●♪♫ حیف که خوردم از تو، من رو دست… ●♪♫ پس برو گمشو! تف به ذاتت! ●♪♫ اینا همه کمبودِ عقده هاته… ●♪♫ جا زدی خوبیامو با بدی جواب دادی… میمردی، به همه پا ندی؟! ●♪♫ هنوزم اخلاقای بدتوُ باز داریشون؟ ●♪♫ کثافت کاریاتوُ؛ می کنی ماس مالیشون؟! ●♪♫ این یارو کیه؛ که همش بهت زنگ میزنه؟ ●♪♫ نکنه رابطه ی کاری داری؛ باز با ایشون؟! ●♪♫ تنظیم قطعه : مسعود جهانی خدایی بگو! یعنی انقده خجالت داشت؟ ●♪♫ حالا دوس پسرت؛ یه تایمی کسالت داشت… ●♪♫ ●♪♫ مگه چی کار کرده بود؛ که این مدلی این کارا رو کردی توی کثافت باش؟ ●♪♫ من هنوز همون آدمم… هنوزم تخسم… ●♪♫ واسه هر چیز الکی هم؛ بغضم نمیترکه ●♪♫ تو بودی دلیلِ افتم… پس دیگه از ما؛ بکش بیرون لطفا! ●♪♫ چون دیگه همه جوره تو رو تست کردم! تو این شرایطم؛ نبودتو حس کردم… بگو بینم خب تو الان کجایی؛ که از غم نبودت یه گوشه کز کردم؟
    1 امتیاز
  48. بسم الله الرحمن الرحیم پارت اول برای دیدنش ذوق داشتم. تا اون موقع یک سیاه پوست رو از نزدیک ندیده بودم. عاشق شغلم بودم! عاشق آشنایی با افرادی از فرهنگ‌های مختلف. سر کمدم رفتم تا لباس مورد علاقه م رو پیدا کنم. بابا ماهانه کلی پول بهم می‌داد تا برای خودم لباس‌های مختلف بخرم. مانتو پوست پیازی با شلوار دودی و شال مشکی رو برداشتم. آرایش کمرنگی کردم و بعد از عوض کردن لباس بیرون زدم. اسنپ گرفته بودم. اومد و سوار شدم. رو به روی وزارت خونه ایستاد. تشکر کردم و پیاده شدم و به اون سمت دویدم. کارت شناسایی م رو نشون دادم و داخل رفتم. من رو به اتاق وزیر بردن. با دیدن من بلند شد. تا حالا چندبار برای ترجمه اونجا اومده بودم. _ خوش آمدید خانم برادران! با لبخند گفتم: _ ممنون جناب وزیر! در خدمتم! با دست به مردی که روی مبل نشسته بود و با لبخند من رو نگاه می کرد اشاره کرد. _ جناب سعود هستن پسر پادشاه اسواتنی. با لبخند رو به مرد سر تکون دادم. با همون لبخند جوابم رو داد. مثل همه سیاه پوست هایی که توی فیلم ها دیده بودم بود. کت و شلوار زرشکی با پیراهن ذغالی پوشیده بود و کروات سفید_ زرشکی زده بود. _ باید یک چیزهایی رو همین اول درباره ایشون بدونید. به وزیر نگاه کردم. _ در خدمتم! _ ایشون به این کشور پناهنده شدن. امپراطورشون، یعنی پدرشون حال ناخوشی داره و بیست و چهارتا بچه داره بین طرفدارهای ایشون و برادرهاشون جنگه و ایشون به ایران برای حمایت گرفتن پناه آورده. تا وقتی که این کشور شما بهش فارسی و فرهنگ ایرانی یاد میدی و توی ایران دورش میدی. نگاهی به مرد کردم و گفتم: _ چشم! اون شب توی خونه کامل درباره پدر سعود تحقیق کردم. وی در سال ۱۹۸۶ در سن ۱۸ سال و ۶ روز به جای پدرش سوبهوسای دوم به تخت نشست. او تا سال ۲۰۰۶ جوانترین پادشاه جهان بود و تاکنون ۱۵ همسر دارد. وی یکی از آخرین پادشاهان مطلقه دنیاست که انتخاب نخست‌وزیر، اعضای کابینه و قوهٔ قضائیه بر عهده اوست. تخمین زده می‌شود که وی حدود ۶۴٫۵ میلیون یورو ثروت دارد که آن را مدیون اموال و دارایی‌های خود از جمله ۶۰٪ از خاک کشور سوازیلند می‌باشد. شاه مسواتی سوم ۱۳ کاخ، چندین ناوگان خودرو و یک جت شخصی به ارزش ۱۰٫۹ میلیون یورو دارد. مسواتی به دلیل زندگی تجملی و اختیار همسران متعدد در حالی‌که کشورش با فقر بسیار شدیدی روبروست با انتقادات زیادی در داخل و خارج کشور روبرو شده اما تودهٔ مردم سوازیلند به او علاقه داشته و معتقدند خدا او را به کشور و کشور را به او داده‌است. برآورد می‌شود ۲۶ درصد افراد ۱۵ تا ۴۹ ساله در این کشور به ویروس اچ‌آی‌وی مبتلا هستند و پادشاه راه حل ممنوعیت رابطه جنسی را پیشنهاد کرد. او ممنوعیت ۵ ساله رابطه جنسی تمام زنان و دختران زیر ۱۸ سال را صادر کرد. این رای به مذاق مردم خوش نیامد، چون خود مسواتی ۱۳ زن و دست کم ۲۳ فرزند داشت و همان سال با یک دختر ۱۷ ساله ازدواج کرد. این ممنوعیت عجیب و غریب یک سال بعد لغو شد. در مراسم پنجاهمین سالگرد استقلال کشورش اعلام کرد اسم کشورش را به «پادشاهی اسواتینی» تغییر داده‌است. او یکی از معدود پادشاهان جهان است که قدرت چنین تغییری را یک تنه دارد. فعالان حقوق بشری بارها رهبران این کشور را متهم کرده‌اند که احزاب سیاسی را محدود می‌کنند و علیه زنان رفتار تبعیض‌آمیز دارند. این کشور بالاترین نرخ ابتلا به بیماری ایدز را دارد. امید به زندگی برای مردان در این کشور ۵۴ سال است و برای زنان ۶۰ سال. سوازیلند تنها کشور آفریقایی است که پادشاهی مطلق دارد. پادشاه کنونی، پسر سوبهوسای دوم است، مردی که بیش از ۸۲ سال سلطنت کرد و ۱۲۵ زن داشت. مسواتی سوم در ۳۲ سال سلطنتش ۱۵ همسر برگزیده است. مسواتی سوم به «شیر» شهرت دارد. هم به دلیل همسران زیادی که اختیار می‌کند و علاقه‌ای که به لباس‌های سنتی دارد با تعجب نت رو خاموش کردم. عجب آدمی بود این! اگه اینطور خودش هم حتما زن زیاد داره. فردا می‌خواستم به دیدنش برم. با چیزهایی که درباره‌ش شنیده بودم ترجیح دادم زیاد تیپ نزنم پس تنها مانتو بلند یشمی رنگم رو با مغنه مشکی پوشیدم و بیرون رفتم. الهام زن بابام با دیدن من دست به کمر شد. _ کجا خانم؟ الهام سی و چهار سالش بود و فاصله سنیش با من کم بود. دو سال بود زن بابام شده بود و از ازدواج قبلیش یک پسر ده ساله داشت که با خودش زندگی میکرد. بابا شخصیت نرم رفتار و سرزنده ای داشت و چون الهام دختر یکی از دوست هاش بود باهاش ازدواج کرده بود. الهام هم به سرزندگی بابا بود و یک ازدواج ناموفق و چهار سال تنها زندگی کردن افسردش نکرده بود. با اینکه گاهی رفتارهای تندی هم داشت که وقت عصبانیت به چشم می‌خورد رفتارش با من هم عادی بود. _ سرکار! به تیپم اشاره کرد. _ خیر باشه هیچ وقت اینطور تیپ نمی‌زدی. خندیدم.
    1 امتیاز
  49. «بسم الله الرحمن الرحیم» پارت اول نور مستقیم خورشید، چشم‌های ابوالعاص را اذیت می‌کرد. دستش را سایبان نگاهش کرد تا کوچه پس کوچه‌های مکه را بهتر ببیند. با دیدن افرادی که به هم می‌رسیدن و خاله زنک‌وار به صحبت مشغول می‌شدند، خنده‌اش گرفت. ماجرا چه بود که باز فضولی مردان و زنان مکه را بر انگیخته بود؟ از تپه پایین رفت و وارد شهر شد. چند قدمی بیش نگذشته بود که چندین نفر به سویش دویدن ایستاد تا آنها او را با خبر ساخته و به سرگرمی خود را ادامه بدهند. یکی با نگرانی که هیجان خبر به خوبی در آن نمایان بود گفت: - ای ابولعاص، خبرها را شنیده‌ای؟! - خیر، از کجا باید خبرها را شنیده باشم؟ من در بیابان بوده‌ام! - ای عقب مانده از دنیا، پسران ابولهب دختران محمد را طلاق داده‌اند! چشم‌هایش از تعجب گرد شد. رقیه و ام‌کلثوم دختر خاله‌های و خواهر خانم‌های ابولعاص بودند و این مسأله برای او مهم بود. - علتش چیست؟ - محمد شعری از طرف خدایش در نکوهش ابولهب گفته. - وای به او، وای بر دیوانگی او! قدم‌هایش را به سوی خانه کوچک محمد کج کرد. در مقابل منزلش ایستاد و کلون در را کوبید. صدای فاطمه کوچک از پشت در آمد: - کیستی؟ - ابولعاص هستم! فاطمه در را باز کرد و به پشتش پناه برد و از آنجا شوهر خواهر خود را دید که در آن لباس فاخر با قدم‌هایی محکم و بلند به سوی منزل پدرش می‌رفت. ابولعاص به داخل رسید و محمد را دید که در گوشه‌ای نشسته و با ریش ‌های خویش بازی می‌کند. در مقابلش نشست. - چه کرده‌ای؟ چه گفته‌ای؟چرا زندگی دخترانت را بخاطر کینه خود خراب کرده‌ای؟! محمد نگاهش کرد. - من فقط ابلاغ کننده وحی الهی هستم و حرفی از خود نمیزنم! ابولعاص پوزخندی زد و گفت: - حاضر نیستی از سخنان خود دست برداری! بعد از جایش بلند شد. - هیچ نکرده‌ای جز آنکه دخترانت را نگون بخش کرده‌ای! برگشت و از خانه بیرون رفت. با خود فکر کرد دیگر خود را نگران کارهای او نمی‌کند، به سمت خانه خود رفت. دوست داشت زینبش را ببیند تا عصبانیتش را از یاد ببرد. از طرفی دوست می‌داشت تا با کنار زینب بودن غم را از دل او نیز بزداید. کلون در را به دست گرفت که ناگاه صدایی از پشت سرش آمد. - ابولعاص! به سمت صدا برگشت پسران ابولهب یکی از عموهای محمد. - هان؟ چه شده‌است که هردوی شما به دیدار من آمده‌اید؟! -ما را به داخل خانه‌ات راه نمی‌دهی؟ بدون دادن پاسخ کلون در را چندبار به در کوبید. صدای غلامی آمد: - کیستی؟ - من هستم، ابولعاص؛ مهمان هم داریم! غلام در را باز کرد و ابولعاص با دو مرد وارد خانه شدند. پسران ابولهب چشم‌شان به کنیزان زیباروی ابولعاص بود و با خود فکر می‌کردند مگر زبیب چه دارد که با آنکه فرزندی به ابولعاص نداده‌است، هیچ‌کدام از این کنیزان طمع آغوش ارباب خود را نکشیده‌اند. وارد هال خانه شدند؛ زینب که اشکش را به تازگی زدوده بود، با دیدن پسران ابولهب اخم کرد و بازگشت و به اتاق مشترکش با ابوالعاص رفت. هر سه که نشستند، ابولعاص پرسید: - شما را به من چه کاری است؟ عتبه همسر پیشین رقیه به سخن آمد.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...