رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 11/11/2024 در پست ها

  1. نام رمان: تینار نویسنده رمان تینار: هانیه ‌پروین ژانر رمان تینار: عاشقانه، اجتماعی ***رمان تینار برگرفته از واقعیت می‌باشد*** خلاصه رمان تینار: داستان ناهید را شنیده‌اید. زنی که گردن و دست‌هایش، همیشه‌ی خدا کبود بود. همه‌ی ما داستان ناهید را شنیده‌ایم. ناهیدی که مادر بود و محکوم به ماندن... صبر کن! این جمله‌ی آخر را چه کسی نوشته؟! هیچ ناهیدی محکوم به سوختن نیست. توضیح اسم رمان تینار: تینا به معنی تنها یا تنهایی و تینار از دو واژه‌ی تَن + یار تشکیل شده؛ یعنی تَن تو یاری نداره، یا اینکه تنها یار تو خودتی و تَن خودت. نقد و نظرتون برای رمان تینار رو اینجا بنویسید🩷👇
    1 امتیاز
  2. عنوان مجموعه: جادوی کهن جلد اول: پارسه نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب ژانر: فانتزی، عاشقانه، تاریخی خلاصه: قدمت ایران به پنج هزار سال پیش باز می‌گردد، تئوری‌هایی باب وجود جادو، اهرمن، موجودات جادویی همچون سیمرغ وجود دارد که اگر واقعی باشند دنیا دگرگون خواهد شد، و اما چطور باید فهمید؟ این رمان دقیقا قصد دارد این تئوری را برای شما اثبات کند، البته با چاشنی عشق و حقیقت ولی لطفا هیچ‌چیز را باور نکنید زیرا یکهو همه‌چیز تمام می‌شود. https://forum.98ia.net/topic/201-معرفی-و-نقد-مجموعه-رمان-جادوی-کهن-فاطمه-السادات-هاشمی-نسب-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment
    1 امتیاز
  3. بسم الله الرحمن الرحیم رمان ملکه اسواتنی نویسنده آتناملازاده خلاصه: من ترنج، یک مترجم ساده ایرانی. خیلی ساده و یکدفعه ای دل یک ولیعهد رو می‌برم. دل یک ولیعهد که با همه ولیعهدهای دنیا فرق می‌کنه. یک شاهزاده سیاه پوست من رو به سرزمینی می‌بره که تا حالا اسمش هم نشنیدم و من رو وارث جهانی می‌کنه که تصورش هم نمی‌کردم. مقدمه: اِسواتینی که پیشتر با نام سوازیلند خوانده می‌شد، یک کشور آفریقایب محصور در خشکی. پادشاه کشور مسواتی سوم بوده است. مسواتی سوم فعالیت احزاب سیاسی را ممنوع اعلام کرد، او ۱۰ نماینده از ۶۵ نمایندهٔ پارلمان را انتخاب می‌کرد، همچنین انتصاب نخست‌وزیر نیز وظیفهٔ او بود. مسواتی هرگونه قوانینی را که کوچک‌ترین اختیاری را از او سلب می‌نمود، وتو می‌کرد، او در اسواتینی یک نظام دیکتاتوری مطلق بنا نهاد. ۸۳ درصد مردم اسواتینی پیرو دین مسیحی هستند. ۱۵ درصد مردم پیرو آئین‌های سنتی و قبیله‌ای، ۱ درصد مسلمان، نیم درصد بهایی ۰٫۲ درصد هندو هستند
    1 امتیاز
  4. بسم الله الرحمن الرحیم داستان: ملقب به ابوالعاص نویسنده: آتناملازاده ویراستار: زهرا بهمنی خلاصه: من زینب، دختر پیامبر بزرگ اسلام و دختر خدیجه بزرگ، خواهر فاطمه سرور بانوان جهان! من زینب؛ همسر پسر خاله‌ام قاسم، ملقب به ابوالعاص... من زینب؛ دختی که مثل دیگر خواهرانش به اسلام روی آورد اما همسرش، نه! مقدمه: بسترم بغض است و کابوس شبانه ناامیدی... بیدار‌م از روی ناچاری و حرکاتم تکراری... گریه سرمشق همیشه تکراری‌ام و تنهایی، همدم تنهایی‌ام... مداد یادگاری‌ام را در دست می‌گیرم و این‌بار بی‌دلیل می‌نویسم، بی‌احساس می‌کشم و به هیچ می‌رسم... چه دردناک است فراموشی! **فاطمه باغبانی**
    1 امتیاز
  5. نام ها: پسران برتر از گل – F4 محصول: 2009 کره جنوبی از شبکه KBS2 ژانر: کمدی | عاشقانه | جوانان | درام تاریخ پخش: Jan 5, 2009 قسمت ها: 25 + 1 روز های پخش: دوشنبه و سه شنبه مدت زمان: 1 ساعت و 5 دقیقه وضعیت: تمام شده بازیگران: Gu Hye Seon – Lee Min Ho – Kim Hyun Joong خلاصه: این مجموعه دربارهٔ دختری از طبقه کارگر است که درگیر زندگی گروهی از مردان جوان ثروتمند در دبیرستانش می‌شود. این مجموعه بینندگان بالایی در کره جنوبی داشت و یکی از محبوب‌ترین سریال‌ها در سراسر آسیا شد
    1 امتیاز
  6. فصل دوازدهم آرزو چشم‌های خیسش را برهم زد و به ریوند خیره شد. او می‌دانست مشکل چیست، سرش را به چپ و راست تکان داد، نه نمی‌توانست برود و هوا بخورد. اصلا مگر بیرون نبودند؟ مبهم نگاه از ریوند گرفت و به میز داد. لب زد: - نه از دستش نمیدم. به سختی بغض خود را فرو خورد و لیوان را برداشت. آب را جرعه‌جرعه نوشید و فکر کرد. پناه و نیل‌رام که از رفتارهای وی گیج شده بودند خواستند پرسان ماجرا شوند اما ریوند سریع بحث را به حرفه‌ای ترین روش ممکن تغییر داد تا کمتر به آرزو فشار بیاید‌. - مهران هم بالاخره آمد، واقعا که چه‌قدر زود آمد! همه سرشان را به سمتی که ریوند نگاه کرد، چرخاندند. مهران از سمت شمال شهر با قامت بلند و عضلانی‌اش می‌آمد. با لبخند نزدیک شد و درودی بر همگان فرستاد. برادرش را در آغوش کشید و کنارش جای گرفت. پناه از دیدن همچون مردی واقعا به وجد آمده بود. آن‌که عضلاتش آن‌قدر بی‌محابا نمایان بودند، آن‌که لباسی نپوشیده بود و تنها شلواری از جنس کتان بر پا داشت، او را بیشتر مضطرب می‌کرد. آن‌قدری که باعث شده بود ضربان قلبش بالا برود. مهران لیوان آب گوارایی را که به لطف جادوی آب مهیار روی میز بود، برداشت و آن را یک نفس نوشید، لیوان خالی را که بر روی میز نهاد، خندان خطاب به جمع گفت: - خوشنودم که آخریم نفر نیستم. ریوند قهقه‌ای سر داد و از آن سر میز خم شد تا مهران را بهتر ببیند. با کنایه گفت: - اما در هر حال دیر آمده‌ای! مهران عذرخواهی کرد و آرنج‌هایش را روی میز نهاد، خیلی موقر پاسخ داد: - در یزت دیو سپید دیگری رویت شده بود. ناچار بودم ابتدا آن را از میان بردارم و بعد بیایم. می‌دانی که ریوند، در غیر این صورت مجبور بودی میز طویل امشبت را از زیر دست و پای مردمان وحشت‌زده جمع کنی. ریوند موافق سرش را بالا و پایین کرد و دست‌هایش را در هوا تکان داد. - باشد حق با توست. بابت لطف بزرگت متشکریم. مهران قهقه‌ای زد که صدای غریبه‌ی دیگری به گوش رسید. این‌بار نزدیک‌تر بود، همان لحظه صندلیه کنار آرزو را عقب کشید و رو‌به‌روی ریوند جای گرفت. - می‌بینم که جمع‌تان جمع است، منتهی گل مجلس‌تان کم بود که بالاخره شرف‌یاب شده‌ام. سه دختر تازه وارد با دیدن مردی با جذبه و جذاب آن هم در نزدیکی خودشان شوکه شدند. این از حالت چشم‌های قلمبیده و دهان‌‌های بازشان مشخص بود. ریوند با دیدن رامین خندان دستی جلو برد و او را برای دیر رسیدنش سرزنش کرد. - دیر آمده‌ای اما هنوز زبانت خوب کار می‌کند. رامین خندان روی صندلی خم شد و دست ریوند را صمیمانه فشرد. خطاب به مهیار امر کرد: - جرعه‌ای آب برایم بریز مهیار، در یزت دیوهای سپید لانه کرده‌اند. پدرمان در آمد تا آن‌ها را کشتیم. مهران موافق با رامین سرش را تکان داد. مهیار لیوان آبی را جلوی رامین روی میز ظاهر کرد و خندان گفت: - بهانه‌ات تکراریست. پیش‌تر مهران از آن استفاده کرد دفعه‌ی بعدی بهانه‌ی جدیدتری برای دیر نیامدنت پیدا کن و لطفا با مهران هماهنگ نکن تا پشتیبانت باشد.
    1 امتیاز
  7. نیل‌رام نگاهی به ریوند با آن چشم‌های سیاهش انداخت. دهانش را باز کرد تا جوابی درخور یک فضول به او بدهد که ناگهان سر و صدای شهر بالا گرفت. ریوند سریع از جایش برخاست و گردن دراز کرد تا ببیند موضوع چیست، اوه شاهدخت پارسه آمده بود! لبخند مصلحتی بر لب راند و با رسیدن شاهدخت به جلوی عمارتش، جلو رفت و کنار جاده تعظیم کرد. همه تعظیم کردند. شاهدخت که تنها برای بازدید آمده بود به تکان دادن سر اکتفا کرد و با طمانینه گذشت. با رفتنش ریوند با چهره‌ای نسبتاً خنثی به جای خود بازگشت که پناه پرسید: - اون کی بود؟ لباس‌هاش به شدت تجملاتی بودن. ملکه بود؟ اصلا مگه اینجا پادشاه و ملکه داره؟ شه‌بانو او را به سکوت دعوت کرد و از لیوان آبی که به لطف جادوی مهیار مدام پر میشد نوشید. با صاف کردن گلویش نگاهی به ریوند انداخت و گفت: - ملکه و پادشاه هرگز از کاخ بیرون نمی‌آیند. شاهدخت نیز برای آن‌که بگوید ما پشت مردم هستیم آمده است. اما همه‌ی اعضای سرای جادوگران می‌دانند آن‌ها ترسوهایی هستند که تنها برای ثروت و طلا‌های درون خزانه‌ی پارسه آن بالا نشسته‌اند. مهیار لب گزید و خمشگین لیوانش را در دست فشرد. با حرص گفت: - و جادوگران چاپلوس حیوانات جادویی‌شان را می‌گیرند و برایشان می‌آورند. وگرنه او لایق داشتن یک لاماسو نیست. آرزو ناگهان در جایش تکان خورد. لاماسو؟ چشم‌هایش لرزیدند وقتی به مهیار خیره شد و پرسید که لاماسو واقعا اینجا هست یا خیر؟ و وقتی مهیار سرش را تکان داد آرزو دیگر سخت می‌توانست احساسات و افکارش را تحمل کند. انگار بار سنگینی بر روی قلبش نشسته بود. - لاماسو به شدت کمیاب است. اما آن‌ها طماع هستند. لاماسو باید برای جادوگری باشد که قدرتی برابر با قدرت آن موجود دارد نه کسانی که تنها به لطف طلاهای خزانه قدرت دروغین و نمادین دارند. ریوند که متوجه‌ی حال ناخوش آرزو شده بود، یک لیوان آب از روی میز به سمتش هل داد. دلسوزانه خیره در نگاه غمگین و اشک‌بار آرزو لب زد: - شاید بهتر باشد بروی و کمی هوا بخوری. قطعا حالت را بهتر می‌کند.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...