تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
دوییژ Duiijh عکس نمایه خود را تغییر داد
-
دوییژ Duiijh شروع به دنبال کردن بازگشت کابوس کرد
-
«بازگشت کابوس | The Return of the Nightmare» «دوییژ اینو نوشته» « پیشگفتار » در دنیایی که جادو — نه موهبت الهی — بلکه زنجیری است بر گردن انسان ها. در افقی خاموش، که آسمان از قدرت تهی و خاک، گرسنهی سلطه. نه سلاح، نه نژاد، نه حقیقت، هیچکدام آن چیزی نیستند که به نظر میرسند. *** فصل اول : گاراژ «هوای شهر — سنگینتر از آنیست که به خاطر داشتم.» ایستاده — در لبهی اسکله. نور فانوسها هنوز همانقدر کمرمق میتابید؛ مبارزهای بیپایان با تاریکی دریا که هیچگاه برندهای نداشت. موجها آرام به ساحل میکوبیدند. نفس عمیقی کشید. بوی نمک، روغن و زنگآهن در هوای مرطوب بندر تنیده بود. عطری هم آشنا، هم ناآشنا که ریههایش را میسوزاند. «اینجا.. همونجاییه که شش سال پیش ترک کردم؟» به سمت شهر برگشت. قدمزنان به برجها چشم میدوخت، چراغهای نورانی سنگفرشها را روشن میکردند؛ همهچیز دگرگون شده بود. اما در عین حال، سنگینی خفقانآور فرگال همچنان روی سینهاش فشار میآورد. «این شهر تغییر کرده... یا من؟» هر قدم — آهستهتر از قدم پیشین میشد، اینجا خانهاش بود. یا حداقل، جایی که زمانی آن را خانه مینامید. حال الان بیشتر شبیه سرزمینی غریب. از کنار چند رهگذر عبور کرد اما هیچ چهره آشنایی نمیدید. نگاهش به تابلوهای تبلیغاتی افتاد. پیامهای حکومتی با شعارهای بلند: "ملت فرگال! هر دشمنی را شکست میدهیم! فرگال همیشه بر حق است!" قدمهایش بیاختیار او را به باریکهای کشید. دیوارهای ترکخورده و سیاه. حتی اینجا نیز روزی برایش آشنا ولی الان جز سایهها، چیزی حس نمیکرد. نفسهایش سنگین تر شد. دستش را روی دیوار گذاشت و سعی کرد خودش را جمعوجور کند. افکارش مثل موجی در ذهنش میچرخید. «چی شده؟ چرا اینجا اینطوریه؟ چرا همهچیز... خالی به نظر میاد؟» نور کمسو از انتها میتابید. بیشتر... بیشتر... بیشتر... به خیابان رسید — نیمهشب و خلوت از اجتماع. در آن حین نگاهش به مغازهای کوچک با شیشههای کدر افتاد. مکثی کرد، شاید آنجا بتواند چیزی بفهمد. ** زنگ در مغازه صدای خشکی داد. فضای داخلی کوچک با اجناس گردگرفته. مرد پشت پیشخوان، نگاهش به پایین قفل و با چیزی مشغول بود. «سلام.» صدایی زمخت — انگار سالها تمرین نکرده باشد. مرد بدون اینکه نگاه کند، زیر لب گفت: «چی میخوای؟» ژائو به اطراف نگاه کرد. چیزی نمیخواست. شاید هم میخواست اما نمیدانست. بهسختی گفت: «این مغازه... همیشه همینجا بود؟» مرد لحظهای دست از نوشتن برداشت، سرش را بالا گرفت و نگاهش به ژائو دوخته شد — نگاهی خالی و سرد. «مثل تو زیاد میاد و میره، اما اینجا همیشه همین بوده.» ژائو خواست چیزی بگوید اما مرد فوراً نگاهش را روی لباسهای ژائو کشید. پوزخندی زد و گفت: «البته... با این لباسهای کهنهات بعیده چیزی بخری. رنگ پول رو دیدی؟» ژائو چند لحظهای به او زل زد. کلمههای مرد مثل تیغ، لب گردنش نشست. دستش را بهسختی مشت کرد و چیزی نگفت. به محض بیرون رفتن از مغازه، در را محکم کوبید. صدای مرد از پشت شیشه بلند شد: «هووی. مگه گاوی؟» هوا رقیقتر شده بود. چراغهای خیابان مثل چشمهای نظارهگر به نظر میرسیدند. هر قدم که برمیداشت زمین زیر کفشهای کهنهاش صدای خفیفی ایجاد میکرد. «جدی... این شهر تغییر کرده یا من؟» لابهلای این پرسهی بیهدف، ناگهان چشمانش به پوستر بزرگی روی دیوار ترمینال شهر افتاد. تصویر کشیش اعظم: اسکار جانسون؛ با نگاه مقتدر و شعاری بلندپروازانه: "فرگال هیچوقت نمیخوابد! دشمنانمان هیچوقت نمیبرند!" ژائو مکث کرد. این تصویر برایش هم آشنا بود و هم خشمگینکننده. سایه خاطراتی که پشت ذهنش دفن شده بود، دوباره سر برآوردند. «ا-ا-اسکار جانسون...» قدمی به عقب برداشت. ذهنش پر از صدا بود — شلیک گلوله و فریادهایی که در شب گم شدند. بعد چندی سرش را چرخاند و مسیرش را به سمت حومه شهر کج کرد. سکوت مطلق شب با صدای کفشهایش شکسته میشد. در نصفهشب، بندر روشن و بیدار بود ولی در تاریکی و دور از نگاهها، او به جایی امن نیاز داشت. در دوردست، نور ضعیف یک گاراژ قدیمی به چشمش خورد. چراغ کوچک بالای در ورودی لرزان میتابید، انگار امکان داشت هر لحظه خاموش شود. ساختمانی پوسیده با سقفی شیروانی، اینجا زمانی پناهگاهی بود برای روز های سختتر. حالا دیگر مدتهاست کسی اینجا را نمیشناخت. «چراغ روشن؟ خیر باشه.» با احتیاط در گاراژ را هل داد؛ صدای غژغژ، سکوت ملایم اطراف را شکست. زیر نور ماه، ابزارهای قدیمی و قطعات نیمهکاره روی زمین نمایان شد و دیوارهها، پوشیده از لکههای خشکشدهی روغن و خاک، پیش چشمش آمد. «لعنت بهش. اینجا چقدر کثیف شده!» بعد کمی گشتن، در گوشهای تکههای کارتن و پتو کهنهای پیدا کرد. به نظر میرسید کسی مدتها قبل اینجا خوابیده باشد. «مگه برا کسی هم مهم هست اینجا کی خوابیده؟» کفشهایش را در آورد و به آرامی ولو شد. دستش را روی پیشانیش که از خستگی تیر میکشید، گذاشت و با خودش کلنجار میرفت: «کارم به اینجا کشید... انتظارشو نداشتم اینجوری بشه.» نفس عمیقی کشید. از جیبش زنجیری کوچک بیرون آورد، این زنجیر — تنها میراث از آن روزگار برای او بود. در دست فشار میداد و زیر لب میگفت: «این فقط شروعه..» آرام آرام چشمانش سنگین شد و در سکوت گاراژ به خوابی عمیق رفت.
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و بیست و نه... + اون نمرده، زنده است. _ کی؟. + کسی که این بلا رو سرم آورد. _ چی میگی؟ مادرش که گفت مرده. + مادرش فکر میکنه اون مرده، ولی خودم دیدمش اومده بود برای معذرت خواهی، آنا بهم فرصت بده بخدا پیداش میکنم و مجبورش میکنم بیاد عقد کنیم من این پسره رو دوست ندارم. _ نه مهتا، یه بار اشتباه کردی برای هفت پشتمون بسه، دیگه فرصت نمیدم همین امروز میریم عقد میکنین، حرف اضافه هم بزنی، میزنم تو دهنت. بعد بلند شد و رفت، به در که رسید گفت_ آماده شو ساعت ده میریم. خیلی گشنم بود به آشپزخونه رفتم آنا داشت صبحانه حاضر میکرد، سر سفره نشستم که چشمم به کره افتاد حالم بد شد سریع دستشویی رفتم و بالا آوردم وقتی برگشتم آنا حتی نگاهم نکرد. برای خودم تخم مرغ درست کردم و خوردم عادتم بود هیچی جز تخم مرغ نمیتوانستم بخورم البته آن هم با زور قرص حالت تهوع. همراه کاوه، آنا و بچهها سمت جایی که قرار گذاشته بودیم رفتیم رعنا، لیانا و اقا فرامرز منتظر بودن ولی ماهان نبود آنا گفت_ اون پسره نیست که. کاوه گفت_ بیا بریم، عجله نکن. پیاده شدن ولی من دوست نداشتم بروم احساس شرم داشتم احساس کوچیک شدن و تحقیر شدن داشتم آنا با حرکت چشم و ابرو به من فهماند که باید پیاده شوم؛ نمیخواستم گَزَک دستش بدهم، پیاده شدم و نزدیک رفتم و سلام دادم رعنا با مهربونی گفت_ سلام عروس قشنگم، خیلی خوش اومدی. فقط نگاهش کردم حتی لبخند هم نزدم کاوه گفت_ خب برنامه چیه؟. رعنا گفت_ یه کاری پیش اومده که بچهها رفتن سراغش، زود میان بفرمایید داخل. همه داخلِ محضر خانه رفتیم و نشستیم. حالم از این نمایش بهم میخورد نیم ساعتی گذشت ولی کسی نیومد آنا گفت_ شما مارو مسخره کردین؟. رعنا گفت_ عجله نکن دختر، کار خیره، میان، احتمالا کاراشون طول کشیده. نیم ساعت دیگه هم گذشت لیانا کنار پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه میکرد انگار سنگینی نگاهم و حس کرد برگشت و گفت_ نگران نباش درست میشه. دوباره بیرون را نگاه کرد و گفت_ اومدن. رعنا هم کنار پنجره رفت و نگاه کرد و چند دقیقه بعد ماهان و شایان با یک دختر بچهی چهار ساله داخل آمدند، رعنا و لیانا با ذوق نگاهش میکردند کاوه و آنا بلند شدن منم مجبور شدم بلند شوم یک احوالپرسی مختصر کردیم و آنها نشستن رعنا گفت_ اصل کاری کجاست؟. شایان گفت_ پایینه، کار واجب داشت، میاد. رعنا باز گفت_ چقد دیر کردین نگرانتون شدیم. شایان گفت_ تا پرونده رو تکمیل کردن طول کشید و یکم هم برای اسم به مشکل خوردیم. لیانا گفت_ نمیخواین اسم این خوشگله رو بهمون بگین؟. شایان گفت_ اسمش شبیه اسم توِ، لیانا و کیانا. لیانا با ذوق بغلش کرد و گفت_ سلام ابجی قشنگم خوبی؟ تو چقد خوشگلی. رعنا روی صندلی نشست و بچه را روی پایش گذاشت و سرش را بوسید و گفت_ چه دختر خوبی، موهاتو کی اینجور خوشگل بسته. کیانا با اون چشمای گرد بامزه نگاهش میکرد ماهان گفت_ متاسفانه نمیتونه حرف بزنه. رعنا با ناراحتی گفت_ چرا؟ بهش میخوره چهار یا پنج سالش باشه باید بتونه صحبت کنه. شایان گفت_ نه فقط درحد آب و بهبه بلده مددکارش میگه باید باهاش تمرین کنیم. قبل از اینکه کسی حرفی بزند عاقد گفت_ اگه آقا داماد هم تشریف آوردن خطبه رو جاری کنیم. رعنا گفت_ نه حاج آقا یکم فرصت بدین. آنا گفت_ فرصت و برای چی میخواین؟. شایان گفت_ عجله نکن این همه منتظر موندی ده دقیقه دیگه هم روش. زیاد نگذشته بود که در باز شد و سهراب وارد شد، گفت_ معذرت میخوام که منتظر موندین کار واجب داشتم. خیلی جا خوردم این از کجا سر و کلهاش پیدا شد رعنا نزدیک سهراب رفت و رو به ما گفت_ این آقا تنها پسرمه، اسمش سهرابِ، باعث و بانی این اتفاق، که تا همین دیشب فکر میکردم از دستش دادم ولی الان اینجاست صحیح و سالم، اومده تا اشتباهش و گردن بگیره. - امروز
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و بیست و هشت... + میدونم، زنگ زد و بهم گفت، خودم ازش خواستم تا فردا وقت بخره تا ببینم چی میشه. _ من فکر کردم به مامان و باباش زنگ زد. + مادر و پدرش تو شهرستان زندگی میکنن اونجا تلفن آنتن نمیده. _ خب حالا میخوای چیکار کنی؟. + هر چی شما بگین. _ کاریه که خودت شروع کردی تو که نمیذاری یه دختر بی گناه این وسط آبروش بره، مگه نه؟. + دوستش دارم، اون دختر خوبیه، تو دانشگاه حواسم بهش بود خیلی تلاش میکرد به چشمم بیاد ولی من بهش اهمیت نمیدادم، هرگز به ازدواج باهاش فکر نکردم و الان با این بچه؟ نمیدونم چیکار کنم؟ اون دختر پاکی بود ولی الان و نمیدونم. _ مطمئنم که هنوز هم پاکه، تو این مدت زیاد اینجا میاومد، میدیدم هر موقع شایان یا ماهان میاومدن چادرش رو میپوشید اون دختر خوبیه سهراب، بهش شک نکن. + یعنی میگین باهاش ازدواج کنم؟. _ تصمیمش و میذارم پای خودت، ولی تا فردا وقت داری چون خواهرش عصبانیه و اگه تو قبول نکنی باید شایان یا ماهان و راضی به این کار کنی. لیانا در زد و وارد شد و گفت_ چی دارین میگین به هم؟ منم بیام؟. مامان گفت_ دیگه داشتم میاومدم، بیا تو عزیزم. او هم نشست و گفت_ خیلی خوشحالم که الان اینجایی. بهش لبخند زدم یهو انگار چیزی یادش آمده باشد با کف دست به پیشانیش کوبید و گفت_ یادم رفت برای چی اومده بودم. لحظهای مکث کرد و گفت_ آهان، عزیز خانم گفت بیاین برای غذا. خندیدم و گفتم+ کم حافظه شدی؟ یا از ذوق دیدن من فراموش کردی؟. خندید و گفت_ هر دو. مامان گفت_ پاشین بریم غذا بخوریم که عزیزخانم کلی تدارک دیده. + شما برین، من یه دوش بگیرم میام. مامان _ الان؟ خب بذار برای آخر شب. + چند روز حموم نرفتم الان واقعا به دوش آب سرد نیاز دارم. مامان_ باشه قربونت برم، ما میریم فقط زود بیا که غذا سرد نشه. بعد از اینکه رفتن دوباره دراز کشیدم درمورد مهتا مطمئن نبودم ولی اشتباه خودم بود دیگر، سریع دوش گرفتم و پیش بقیه رفتم بیرون سفره انداخته بودن نشستم بعد از ماهها بهم خوش گذشت. ... مهتا... تا صبح خوابم نبرد نشستم و به حال خودم گریه کردم نمیخواستم با ماهان ازدواج کنم باید به همه میگفتم که سهراب زنده است شاید اجازه میدادند تا آمدنش صبر کنیم حتی مطمئن نبودم که اون مرا بخواهد البته که باید بخواهد من تنها نمیتوانم بچهی اون را بزرگ کنم باید به لیانا زنگ میزدم و میگفتم که پدرش را دیدم. آنا در اتاق را باز کرد و گفت_ تو دیشب نخوابیدی؟. اشکانم برای هزارمین بار جاری شد گفتم+ آنا بیا بشین و به حرفام گوش کن خواهش میکنم. کنارم نشست، سرم را روی پایش گذاشتم و گفتم+ تو بهترین خواهری هستی که من دارم، ببخشید که من برات خواهر خوبی نبودم، آنا! من خطا نکردم تو این مدتی که اومدم تهران چادرم و از سرم برنداشتم با هیچ پسری حرف نزدم تنها دوستی که داشتم بهار بود و شوهرش گاهی هم پسر عموش که منو ازت خواستگاری کرد، آنا، من یه اشتباه کردم ولی قسم میخورم اون محرمم بود بخدا هرچی دست و پا زدم، هرچی التماسش کردم نشنید، من نمیدونستم چه اتفاقی افتاده واگرنه زودتر میرفتم و نابودش میکردم، زمانی فهمیدم که خیلی دیر شده بود پیش چند تا دکتر رفتم همه میگفتن غیرقانونیه، هرچی قرص گیرم اومد خوردم ولی اون جون داشت حتی خودم و انداختم جلو ماشین ولی نشد دستم شکست و چند وقت تو گچ بودآبجی توروخدا باهام بد نباش من بجز تو کسی و ندارم. _ وقتی اون شکم گنده تو دیدم دیگه هوش از سرم پرید، نمیخواستم باور کنم که خواهر من چنین کاری کرده، فقط میخواستم نابود بشه وقتی اون خانم گفت محرمت بوده به خودم گفتم خواهر من آدم خوبیه، وقتی گفت مرده تمام دنیا وایستاد، به آینده فکر کردم به اینکه باید چیکار کنیم؟ حرف در و همسایه، حرف فامیل و چی بدیم؟ الان همه منتظر یه فرصتن تا بگن دیدی گفتم دختر جوون و بفرستی شهر غریب اینجوری میشه، دیدی گفتم فلان، مهتا من خوبیت و میخوام امروز میریم عقد میکنیم دیگه هیچ حرف و حدیثی پیش نمیاد. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و بیست و هفت... باشهای گفت و بدون اینکه ماشین یا چراغها را خاموش کند پیاده شد و جلوی ماشین ایستاد و گفت_ سلام به همگی، خیلی ممنون بخاطر این خوش آمدگویی گرمتون، راستش من میخوام یه چیزی و بگم که چند ماه ازتون مخفی کردم. عزیزخانم گفت_ بگو چیشده، نگرانمون کردی، پس کو مهمونت؟. شایان گفت_ عجله نکن خاله، میگم بهت، مهمونم تو ماشینه، البته که اون صاحب خونه است و ما مهمونیم، اول ازتون باید عذرخواهی کنم، راستش سهراب نمرده من بهتون دروغ گفتم که از نگرانیتون کم کنم اون زنده است و الانم اینجاست. بعد خطاب به من گفت_ نمیخوای پیاده شی؟. نمیدانستم چه واکنشی قرار است نشان دهند ولی خب باید با واقعیت کنار میآمدند، در ماشین را باز کردم و پیاده شدم همه از دیدنم جا خوردند مامانم جلو آمد و گفت_ این واقعیت داره؟ تو... تو الان. به او اجازهی حرف زدن ندادم و بغلش کردم الان بیشتر از هر چیزی به او نیاز داشتم. گفتم+ ببخشید که پسر بدی برات بودم من نباید ترکت میکردم. آرام گریه میکرد و گفت_ تو منو ببخش پسرم، من کم کاری کردم برای پیدا کردنت. لیانا نزدیک آمد چشماش پر از اشک بود گفت_ بابایی. از مامانم جدا شدم دستانم را به رویش باز کردم و گفتم+ جون بابایی. خودش را در بغلم انداخت، بغضش ترکید و آرام هق میزد سرش را نوازش کردم و گفتم+ دختر منکه انقد لوس نبود. عزیزخانم و ماهان و ترانه هم و از زنده بودنم خیلی خوشحال بودن دلم برای همهشان تنگ شده بود. داخل رفتیم و شروع کردیم به صحبت کردن. ترانه گفت_ آقا فرامرز اومدن. مامانم بلند شد و گفت_ الان میام. بیرون رفت گفتم+ اقا فرامرز؟. لیانا گفت_ شوهر مامان رعناست که دعوتش کرده بیاد اینجا. آهانی گفتم و مشغول خوردن چای شدم چند دقیقه بعد آمدند، به احترام از جا بلند شدم زیاد طول نکشید تا یادم بیاید که این همان مردیست که در درمانگاه دیده بودم نزدیک آمد و گفت_ سلام آقا سهراب خیلی خوشحالم که زنده هستین و حالتون خوبه . دستم را دراز کردم سمتش که به گرمی فشرد و گفتم+ سلام خیلی ممنون خوشوقتم از آشنایتون. مامان نزدیک آمد و گفت_ سهراب جان باید چیزی و بهت بگم، راستش این آقا. حرفش را قطع کردم و گفتم+ همسرتونه، نیازی به گفتن نیست خودم میدونم، بفرمایید بشینین. فرامرز با بقيه هم سلام احوال پرسی کرد و نشست و گفتس دیدی رعنا خانم بیخودی نگران بودی. گفتم+ نگرانی برای چی؟. فرامرز گفت_ مادرت خیلی نگران برخوردت با من بود الان ده دقیقه است منو بیرون نگهداشته و میگه اگه سهراب قبول نکنه چی؟. خندهام گرفت رو به مادرِ سادهام گفتم+ نه من بچهام نه شما که بخوایم نگران این چیزا باشیم شما کارتون درست بود تا ابد که نمیتونستی تنها باشی. لبخند زد و سرش را پایین انداخت. دوباره همه مشغول صحبت کردن شدند من هم معذرتخواهی کردم و به اتاقم رفتم، خیلی خسته بودم روی تخت دراز کشیدم زمان زیادی نگذشته بود که مادرم آمد به احترامش نشستم او هم کنارم نشست و گفت_ میخوام باهات حرف بزنم. سریع گفتم +اگه درمورد آقا فرامرزه، نیازی به صحبت نیست من درک میکنم. گفت_ نه درمورد خودته، میخوام بدونم چی بین تو و مهتا گذشته ؟. نتوانستم حرفی بزنم، از خجالت بدون اینکه نگاهش کنم با بالشت کنارم بازی میکردم دوباره گفت_ سهراب، اون دختر حامله است میخوام بدونم کار تو بود؟. آرام گفتم+ نمیخواستم اینجوری بشه حالم خوب نبود. _ مهتا حالش خوب نیست میخواست بچه رو بکشه ولی من نذاشتم. سریع نگاهش کردم و گفتم+ چرا؟. _ چون اون بچه دوماهش بود قلبش تشکیل شده این کار جرم بود و اینکه میخواستم بچهی بچهام و بغل کنم. دوباره سرم را پایین انداختم و گفتم+ از کجا میشه فهمید که بچه واقعا مال منه. _ باید بدنیا بیاد ازش آزمایش بگیریم بعد معلوم میشه که هست یا نه. + اگه نبود چی؟. _ هیچی، دیگه اون دختر به ما ربطی نداره، سهراب! خواهرش فهمیده خیلی ناراحته، امروز باهاش حرف زدم قرار شد فردا بریم با ماهان عقد کنن. -
سلام دخترا اگه رمانتون رو تموم کردید زیر لینکهایی که بالا گذاشتید بنویسید اتمام❤️🙏🏻 تا ۱۵ آذر وقت داری اتمام بزنید🥰✨ @هانیه پروین @آتناملازاده @سایان @سایه مولوی @Amata @QAZAL @Taraneh @shirin_s @عسل
-
نهال شروع به دنبال کردن معصومه بهرامی فرد کرد
-
تخیلی، فانتزی، خاص رمان وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد| آلن.ایزدقلم کاربر انجمن نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
*** آشینا غمگین به قلب سایورا تو مشتم نگاه کردم. از قلب من خوشش نیومده بود؟ از قدرتهام چی؟ من تماما الان درونش هستم. هسته من، خود من الان درونش هستیم. دیگه زندگی نامیرا و جاودانه داره، یعنی خوشحال نیست؟ همه التماسم میکردم تا هستهام رو تو قلبشون بذارم. قدرتمند، نامیرا و جاودانهی ابدی بشن. چرا سایورا مثل بقیه خوشحال نشد. اون که حتی حافظهامم دیده بود. بهتر با قدرتهای من آشنا بود. قطره اشکم روی قلبش که از تپش افتاده بود، چکید. بعد از سه میلیارد سال بالاخره یه نفر اشک منو در اورد. کسی که الان بدون حس و فکر روی تخت نشسته. نه خوشحالی نه حتی عصبی، هیچ واکنشی نشون نمیده و من رو گیج و غمگین میکنه. *** سایورا تریستان آروم صدام کرد: - ملکه من باید بری انجمن. بلند شدم. لباس فرمم رو جلوی تریستان عوض کردم. کفشهای اسپرت سفیدمم پوشیدم. کولهام رو برداشتم، بدون حرف به دکمه پیرهنش خیره شدم. کلافه نزدیکم شد. تریستان هیچ وقت کلافه بودنش معلوم نبود، چرا حالا معلومه؟ صورتم رو تو دست گرفت و لب زد: - ملکه من، این جوری نباش مثل همیشه شاد و سر زنده باش. تو چشمهاش خالی از هر حسی چشم دوختم. به قلبم اشاره کردم. - احساس تو گوشته نه تو سنگ. تکون سختی برداشت و یه قدم عقب رفت. - ولی فقط قلبت از سنگ شده خودت هنوز زنده هستی سرورم. از کنارش گذشتم و حرفمم زدم. - مثل این میمونه جا استخونت پنبه بذارند میتونی صاف بایستی؟ نموندم واکنشش رو ببینم. از غار که نورش رو از دست داده بود و صدای گریه آشینا تو سرم میپیچید بیرون اومدم. امپراتور دم غار بود. با دیدنم لبخند کوچیک زد. - بریم؟ سر تکون دادم. سمت کالسکهای تو آسمون رفتم که یه پرنده سرخ داشت حملش میکرد. محافظ خواست در کالسکه رو باز کنه، اما خود امپراتور شخصا برای من در رو باز کرد. وارد کالسکه شدم و نشستم. امپراتور هم کنارم نشست و اشاره کرد به محافظش تا بریم. پرنده به حرکت در اومد. امپراتور تیوان دست منو که انگشتر توش بود رو گرفت، لب زد: - بهتره من این بار تکونی به خودم بدم. درسته؟ فقط نگاهش کردم. هیچ منظور از حرفش رو نمیفهمیدم. دست منو دست لبهاش برد. لبهای گرمش روی دستهای سردم نشست و زمزمه کرد: - من اون انگشتر رو دادم، من باعث شدم این اتفاق بیفته پس من هم باید احساساتت رو برگردنم حتی شده با از دستدادن تکهای از خودم. عمیقتر دستم رو بوسید. حس گرما از سر انگشتهام تا مغز استخونم نفوذ کرد. قلبم با صدا و خیلی ملودی وار تو گوشم پیچید. انگار زنگولههای مقدس تو گوشم نت میزد! نفس شوکهای کشیدم و به صورت تیوان خیره شدم. سرخ شدم. دستم رو از دستش بیرون کشیدم. - چکار کردی؟ خندید و گونهام رو کشید. - به قلب سنگیت روح دادم. گیج دست روی قلبم گذاشتم. بدن سردم رو با نبضش داشت گرم میکرد و حالم خیلی خوب بود. انگار دوباره به زندگی برگشتم. لبخند زدم و گفتم: - ممنون، چرا انقدر کمکم میکنی؟ یعنی همش برای این که نتونستی شمشیرم باشی؟- 34 پاسخ
-
- 2
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
n.t شروع به دنبال کردن هانیه پروین کرد
-
بله حتما🌸
-
اعلام پایان دلنوشته | انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
ممنون و خسته نباشید سارا جانم @shirin_s زحمت فایل رو میکشید نازنین- 13 پاسخ
-
- 2
-
-
-
@هانیه پروین 🌼 اتمام ویراستاری دلنوشته دلتنگی 👌
- 13 پاسخ
-
- 1
-
-
در خواست رصد و ویراستاری رمان یارگیلا | لبخند زمستون کاربر انجمن نودهشتیا
sarahp پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
نکات کلی بله، اما نکاتی نظیر؛ 🖊️پاراگراف معرفی رمان: به هم گره خوردهاند ❌ بههم✅ جستجو ❌جستوجو✅ دادهها ی❌ دادههای✅ باید اصلاح شوند. -
𝖐𝖎𝖓𝖌 𝖉𝖆𝖗𝖐 شروع به دنبال کردن هانیه پروین کرد
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
n.t پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
چشم عزیزم- 10 پاسخ
-
- 2
-
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
فقط تو طراحی جلد مقابل اسمش به کوچک داخل پرانتز بنویسید (قضاوت کردن)- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
در خواست رصد و ویراستاری رمان یارگیلا | لبخند زمستون کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
بنظرم ویراستاری شده ها اما باز چک کنید. نام نویسنده: لبخند زمستان ژانر: عاشقانه، اجتماعی- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
در خواست رصد و ویراستاری رمان یارگیلا | لبخند زمستون کاربر انجمن نودهشتیا
sarahp پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
بله، @Nina عزیزم زحمت ویراستاریش با شما 🌼- 8 پاسخ
-
- 2
-
-
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
گرافیست قبلی پاسخگو نبودن. عشقم شما زحمتشو بکشید @n.t- 10 پاسخ
-
- 2
-
-
در خواست رصد و ویراستاری رمان یارگیلا | لبخند زمستون کاربر انجمن نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
@sarahp این رمان نیاز به ویراستاری داره؟- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
در خواست رصد و ویراستاری رمان یارگیلا | لبخند زمستون کاربر انجمن نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
عزیز نام نویسنده و ژانر رمان تو فایل نبود -
شاهین شهر
-
اگر شکمو نیستید وارد نشوید مشاعره با اسم غذا یا خوراکی
Paradise پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : مشاعره
واویشکا -
پارت دوم شونهای بالا انداختم و گفتم: - مثل همیشه. مدیرمون گفت بعد از عید تعطیل میکنند که هم برای امتحانها بخونیم هم برای کنکور. مامان لبخند رضایت بخشی زد و گفت: - خوبه! مشکوک نگاهش کردم و گفتم: - چی شده؟! مامان نیم نگاهی بهم انداخت و همینطور که کتابش رو بر میداشت گفت: - آخر هفته خواستگار داری. شوکه نگاهش کردم که ادامه داد: - چیه؟ با نگاهی پر از شوک نگاهش کردم و گفتم: - قرارمون این نبود. مگه نگفته بودی تا زمانی که نخوام کسی رو راه نمیدی؟ مامان بی خیال شونهای بالا انداخت و گفت: - این قضیهاش فرق داره. بابای پسره کلی اصرار داره بیان. قرا شده یکی دو جلسه رفت و آمد کنیم اگر خواستی بله بدی نخواستی هم که هیچ. با دلخوری گفتم: - من که میدونم کار خودت رو میکنی ولی جواب من از همین الان منفیه. من نمیخوام از الان ذهنم درگیر شه. مامان بی خیال شونهای بالا انداخت و مشغول کتابش شد؛ منم حرصی از حرف مامان و بیخیالی اون به سمت اتاقم رفتم و در رو محکم بهم کوبیدم، پشت در نشستم و هق زدم. دلم نمیخواست شوهر کنم و درسم برام مهم بود اما...