تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت صد و بیست و سوم ساعتی بعد گونتر و مارکوس به کاخ بازگشته و در تالار خانوادگی بر کف سنگی تالار مقابل یکدیگر نشسته بودند. مارکوس همه را مرخص کرده و به توماس سپرده بود کسی نزدیک تالار نشود. مابین خود و گونتر دو جعبه بود. یک جعبهی بزرگ حامل شجره نامهی خانوادگی و یک جعبهی کوچکتر که از خانهی رزا آورده بودند. دو جعبهی سرنوشت ساز که هر دو از جنس چوب مقدس بودند و دور تا دورشان جملاتی به زبان باستانی تراش خورده بود. مارکوس هر دو جعبه را میگشاید. شجرهنامهی بزرگ و سنگین را دو نفره از جعبه بیرون کشیده و باز میکنند. کتاب کوچک را نیز کنارش میگشاید. کنار شجره نامه بر دو زانوی خود مینشیند و ورق میزند. سراغ شجرهی خود باسیلیوس میرود. از پدر و مادرش میگذرد و سراغ شجرهی ازدواج و فرزندان باسیلیوس میرود. بر صفحهی کتاب دست میکشد و خط میبرد. شاخهها را تک به تک میخواند. باسیلیوس دو فرزند داشت. دو پسر! یکی پدر خودش و دیگری پدر گونتر بود! شاخهی دیگری نداشت. نام دختری نبود. دوباره با دقت بیشتری نگاه میکند. از سمت راست شاخهی اول، فرزند اول، پدرش. شاخهی دوم، فرزند دوم، پدر گونتر. دستش در امتداد شاخهها حرکت میکند و... یک رد تیره بر صفحه نظرش را جلب میکند. - گونتر، تو هم میبینی؟ آری میدید. اما باور نمیکرد. گونتر چهار دست و پا خود را کنار مارکوس میکشاند و روی صفحهی کتاب خم میشود. مارکوس بر تن ظریف کاغذ دست میکشد. غیر طبیعی به نظر میرسید! در واقع آنها در کتابها و نامههای مهم از کاغذ و جوهر استفاده نمیکردند. با خون بر پوستی سفید مینوشتند. هر جا هم که اشتباهی صورت می گرفت خون را پاک میکردند اما خون تنها در صورت تازگی پاک میشد. خونی که میماند دیگر پاک شدنی نبود. اگر بعدها درصدد اصلاح برمیآمدند باید آن قسمت برش میخورد و تکه پوست دیگری جایگزین میشد. احساس میکرد آن قسمت برش خورده و تکه ای دیگر جایگزینش شده است. و عجیب آن که قسمت برش خورده دقیقا به اندازهی یک شاخه و نام بود! مارکوس ورق میزند تا در صفحهی بعد شرح شجرهاش را بخواند. جملات را پشت هم رد میکند و به دنبال آن که میخواهد میگردد. - ازدواج کردن. فرزند اول.... فرزند دوم و .... در پایان صفحه نام فرزند دوم بود و در صفحهی مقابلش... صفحهی مقابلش نبود! مارکوس بر رد پارگی برگه دست میکشد. پاره شده بود. چرا به تا حال توجه نکرده بود؟ دست دراز میکند و کتاب کوچک را برمیدارد. کتاب را ورق میزند و به دنبال کاغذی که بین صفحاتش دیده بود میگردد. کاغذ را از میان کتاب برمیدارد و کتاب را روی جعبهاش میگذارد. برگه را باز میکند و روی شجره نامه میگذارد. درست کنار رد پارگی... هر دو کاملا بر هم منطبق بودند! کاغذ را رها میکند و وا رفته چهار زانو مینشیند و زمزمه میکند: - این یعنی افسانهها واقعیت داشت! باسیلیوس یه دختر داشته که با یه آدمیزاد ازدواج کرده و طرد شده! گونتر بهتزده چیزی که مثل خوره به جان افکارش افتاده بود را بر زبان میآورد: - یعنی... یعنی واقعا این پیمان صلح و منع حمله به آدمیزادها برای همین بوده؟ برای دخترش؟!
-
پارت صد و بیست و دوم پس از مدتی گونتر به زبان میآید: - نمیخوای بازش کنی؟ مارکوس از فکر بیرون میآید و گیج به گونتر نگاه میکند. ناگهان به خودش میآید و هوش حواسش سر جایش باز میگردد. خودش را جمع و جور میکند و میگوید: - آره آره، بازش میکنم. جعبه را به سمت خودش میکشد، نفس عمیقی میکشد و به قفل جعبه نگاه میکند. قفلی تقریبا شبیه به قفل جعبهی باسیلیوس داشت. همان که تمام دست نوشتههای باسیلیوس را در آن نگهداری میکردند. چگونه باید آن را باز میکرد؟ بیهیچ برنامهای دستش را جلو میبرد. همین که قفل را در دست میگیرد قفل با صدای تقی باز میشود! گونتر یا صدای قفل بلافاصله میگوید: - فکر کنم شکست! اما مارکوس میدانست نشکسته. او قفل را فشار نداده بود. دستش را از روی قفل برمیدارد. قفل سالم سالم بود و باز شده! گونتر متعجب سرش را جلو میبرد: - چطوری بازش کردی؟ مارکوس شانه بالا میاندازد و زمزمه میکند: - خودش باز شد! - چی؟! گونتر متعجب به مارکوس مینگرد. مارکوس تنها به جعبه نکاه میکرد و فکر و ذکرش حول و حوش چیزی که درون جعبه بود میچرخید. آرام درب جعبه را باز میکند و تمام وجودش چشم میشود. درون جعبه یک کتاب بود! کتاب را برمیدارد و بر جلدش دست میکشد. نامی بر جلدش نمییابد. تنها طرحی از یک شاخه با چند شکوفه بر جلد چرمش حک شده بود. شاخهای که گویا شکسته بود... مارکوس پس از مکث کوتاهی کتاب را باز میکند. هر دو محو کتاب میشوند. خط به خطش به رنگ سرخ بود و عطر خون از آن استشمام میشد. خط به خط، پارگراف به پارگراف، صفحه به صفحه چشمان مارکوس و گونتر گردتر میشد. مارکوس هر صفحه را که میخواند طاقت نمیآورد و سریعا سراغ صفحهی بعد میرفت. گویی برگهها فلفل داشته و آتشش میزدند. پشت هم برگهها را از سر میگذراند و جلو میرود. احساس میکرد نفسهایش به شماره افتاده. تنش گر گرفته و گوشهایش سوت میکشند. کتاب را ورق میزند و ورق میزند تا جایی که یک برگهی تا شده از میان صفحاتش پایین میافتد. خم میشود و برگه را برمیدارد و باز میکند...
- امروز
-
*** سایورا بغ کرده از دور به تریستان نگاه کردم. همیشه سرد و بی احساس بود. موقعه تمرین دادنم خشن میشد. یه سیگار عجیب دستش بود دودش خیلی غلیظ بود و بوش بوی یه گیاه عجیب رو داشت. فکر کنم متوجه نگاهم شد. برگشت و سرد گفت: - امروز میخوام، هم مبارزه کنی هم شمشیر بزنی. احتمال شکست نود درصد، احتمال زخمی و خونریزی صد در صد، نگران نباش مثل همیشه یونا تو رو خوب میکنه سرورم. دیگه نمیترسیدم، همیشه ازش تو مبارزه مثل چی کتک میخوردم و یونای بدبخت منو خوب میکرد. یونا تو سکوت به منو تریستان خیره شد. آهی کشیدم و به سه تا شمشیر نگاه کردم. تریستان: هر سه شمشیر افسانهای هستن، از جنس بدنه ستارگان، براشون احترام قائلم چون صاحبهاشون تونستن روی فلس من خش بندازن و بمیرن. ببین روح تو کدوم رو انتخاب میکنه. به من خیره شد، ترسیدم. مگه میشه یکی از محافظ خودش بترسه؟ من که این جوریم تریستان خیلی ترسناکه! حتی فهمیدم آسمانیها و ستارگان باهاش دوئل میکنند. حرفش رو ادامه داد: - خوب به سه شمشیر نگاه کن و بعد چشمهات رو ببند سرورم بیین کدوم پشت چشمهای تو شکل میگیره. من چشمهات رو میبندم جای شمشیرها رو تغییر میدم روحت باید اونی که میخواد و پشت پلکهات نشونش داده رو با اولین حرکت برداره اگه نتونست که باید یه شمشیر ساده برداری و با هم مبارزه رو ادامه بدیم. شوکه «باشه» گفتم. بادی وزید و موهام رو به بازی گرفت. به سه شمشیر روی صخره نگاه کردم. حس خاصی به آدم میدادن! هر سه زنگ زده و پوکیده بودن، اما میشد حسش رو فهمید. یکی از شمشیرها زنگ زده با جواهرات شکسته سبز بود. با دسته پارچه پیچِ پوسیده. دومی یه شمشیر پوسیده تر با جواهره خورد شده خاکستری، دسته شمشیرش هم حفرهای بود. سومین شمشیر حس کردم غمگینه! یا خشمگینه نمیدونم شاید؛ برش داشتم از ظاهرش بخوام بگم، یه تیغه پوسیده و شکسته! تیغهاش نصفش نبود. جواهرهاش آبی تیره که به سرمهای میزد. دسته شمشیر ساده با یه حکاکی دستی به شکل ماه و ستاره. سر تکون دادم و گفتم: - به ذهنم سپردم. تایید کرد و چشمهای منو بی حرف با پارچه سفید تو دستش بست و گفت: - حالا تصورش کن، ببین روح تو کدوم رو صدا میزنه. همه جا تاریک بود. نفسم رو بیرون دادم و خودم رو ریلکس و آروم کردم. خاطراتم به آرومی از پشت چشمهام گذشت. یه زندگی آروم و درحال یادگیری طبابت از بابا و گاهی درخواست ارباب روستا که از من خواستگاری میکرد. بعدش اومدنم به این دنیا، ترس، دلخوری، غمگین، گیج بودن، خشمگین. همشون سر این بود نمیدونستم کی هستم مثل یه تیغه شکسته شمشیر میموندم. بغض کردم و همون شمشیر پشت پلکهام جون گرفت. شمشیر شکستهای که نصفش نبود من هم مثل اون بودم. هویت داشتم؛ اما گم شدم. بغضم رو قورت دادم و دستم رو بالا اوردم. لبهام غمگین تکون خورد. - ای تویی که مانند من سر نوشتت به دو قسمت افتاده است. بر دستانم بیا و مرا با وجودت کامل کن، تا در راهی که می خواهم قدم بگذارم نیاز به پیشنهام نداشته باشم. پارچه از روی چشمهام بدون این که کسی باز کنه خودش باز شد. شمشیر شکسته درخشید و پوسیدگیش دود شد. دو شمشیر دیگه هم جواب دادن و درخشیدن! همشون وارد شمشیر شکسته شدن؛ اما شمشیر شکسته باز هم کامل نشد، انگار میخواست بگه تو با من کامل نمیشی. غمگین سرم رو پایین انداختم. باد شدیدی دورم جون گرفت و آسمان درخشید و رعد برقی بدون هوای ابری زد. شمشیر شکسته دور من چرخید و وسط پیشونیم با قدرت کوبیده شد. از درد خم شدم. تریستان سریع واکنش نشون داد شمشیر رو بگیره. خون از سر شکافتم بیرون زد! شمشیر دود آبی رنگ شد و وارد شکافت سرم شد. از درد سر چشمهام گشاد شد و خواستم نعره بزنم درد از بین رفت. دهنم رو بستم و گیج به تریستان نگاه کردم. تو چشمهاش برای اولین بار نگرانی دیدم. اصلا نگرانیش رو تو ظاهر نشون نداد، حتی تو لحنش و سرد گفت: - هر سه شمشیر رو گرفتی، این که چی میشه هم خودم نمیدونم. چون هر سه با شمشیر شکسته امپراتورآسمان یکی شدن. بدنم به خارخش افتاد و شروع کردم به خاروندن و گفتم: - یعنی میمیرم؟ تیز شد. - همه چی که مردن نیست. خندیدم. عجیب بدنم به خارش افتا و جواب دادم: - چطور برای تو همه چی با کشتن حله؟ نگاه گرفت ولی چشمهاش خندید، اصلا ضایع بود. برگشت، به پیشونیم جایی که شمشیر وسط پیشونیم کوبید نگاه کرد و گفت: - چیزی شده؟ سر تکون دادم و کلافه لب باز کردم. - بدنم به طرز عجیبی خیلی میخاره. یونا دوید سمت من و وارسیم کرد و مطمئن گفت: - مشکلی نداری! سوزشی روی پیشونیم اومد. تریستان نزدیکم شد و با چشمهای درخشان صورتم رو تو دستش گرفت و خون روی صورت منو لیس زد. شوکه شدم و خشکم زد. زبونش به شکل اژدها شد و دوتا شاخ پیدا کرد. ترسیده پیرهنش رو تو مشتم گرفتم فشار دادم. زبونش یکم زبر بود و خیلی گرم. حتی خارشم با این کارش یادم رفت. از من با چشمهای درخشان فاصله گرفت. یونا با دهن باز به من و تریستان خیره شد. تریستان سرد گفت: - نشان ستارگان و جواهر ستارگان رو گرفتی. شمشیر امپراتور تو رو قبول کرده و تمام قدرتش رو در اختیار تو گذاشته. با قدمهای محکم از من فاصله گرفت و رفت. یونا به من و بدنم نگاه کرد. مات لب زدم: - الان منو لیس زد خون منو از روی صورتم پاک کرد؟ یونا سر تکون داد و شوکه به من و بدنم اشاره کرد: - اون زیاد مهم نیست عادیه. بدنت، بدنت... پر از جواهرات شده. به خودم نگاه کردم. تمام لباسم بخاطر جواهرات ستارگان خاکستر شده بود. جواهراتی که زیبایشون خیلی زیاد بود! دویدم تا به اتاقم برسم خودم رو کامل تو آینه ببینم همچنین شرم هم داشتم، هیچی تن من نبود. از غار سیاه و نورانی با کریستالهای درخشان گذشتم؛ سمت راست چرخیدم تو اتاقم پریدم و جلو آینه قرار گرفتم. با دیدن خودم انگار یه الهه دیدم! جیغی زدم و مات شدم. روی بدنم جواهرات طلایی بود. ظریف زیبا دخترانه. روی پیشونیم طرح هلال ماه، انگار تو گوشت و پوستم حک شده بود. دور پیشونیم جواهر ظریف طلایی با نگینهای عجیب که رنگ و انعکاسهای نور رو میگرفت. از پشت هم تو موهام رشتههای زنجیری باریک لا به لای موهام افتاده بود. تو گردنم یه زنجیر عجیب که خطش از وسط سـ*ینم گذشته بود و تا دور کمرم افتاده بود. از پشت کمرمم روی ستون فقراتم جسبیده بود! چشمهام گرد شد دور بازوم، مچ دستم، ران پاهام و ساق پاهامم جواهرات بود! یعنی چی؟ شمشیر گرفتم یا جواهر؟ صدای تریستان از پشت پرده اومد: - سرورم به آسمان نشینها گفتم، چند دست لباس بیارن از الان لباسمعمولی نمیتونی تن کنی چون اون جواهرت عادی نیستن. لباس عادی نمی تونم بپوشم؟ روی تخت نشستم که تخت خاکستر شد و جیغ زدم! تریستان سریع وارد اتاق شد. با دیدن من و تخت شقیقهاش رو خاروند و گفت: - زندگی عادی دیگه با اون جواهرات نداری. باید یکم بیشتر دست تو کیسه کنم وسایل آسمانی بگیرم. از اتاق بیرون رفت و من ترسیده به تختی که خاکستر شده بود نگاه کردم. ترسیده یه گوشه ایستادم. میترسیدم دست به هرچی بزنم نابود بشه. ولی کنجکاویم نگذاشت یه جا بایستم. یکم جلو رفتم و به لباسی دست زدم. هیچیش نشد! نفس راحتی کشیدم پیرهنم رو سمت جواهر بردم نرسیده به جواهر خاکستر شد. غرش کردم: - مرض. دستم رو روی جواهر کشیدم، گرم و لذت بخش بود. انگار عروسم انقدر جواهر آسمان تن من ظاهر شده! موهام رو پشت گوشم دادم که با دیدن گوشم جیغ بلندی کشیدم! تریستان باز تو اتاقم اومد و گفت: - سرورم دیگه چی کشف کردید؟ به گوشم اشاره کردم. - گوشم! تریستان گوشم دراز شده. لبهاش رو به هم فشار داد نزدیکم شد. به گوشهای بلندم که شبیه الف بود نگاه کرد. روی گوشم جواهری شبیه سپر گوش بود، دقیقا روی تیزی گوشم. دستی روی گوشم کشید و گفت: - قدرتهای ذاتیت با از بین رفتن طلسم درونت داره خودش رو نشون میده. باید بیشتر تلاش کنیم تا طلسمی که روی تو قرار دادن کاملا شکسته بشه من ملکه واقعی خودم رو ببینم چیه؟ مات لبزدم: - من طلسم شدم؟ تایید کرد و جواب داد: - طلسم محافظتی، قدرتهات رو به خواب فرستادن ولی کانال قدرت رو نابود نکردن. پس هرکی کرده فقط تو رو خواسته از دید همه مخفی کنه تا از تو محافظت بشه. دست روی گوشهای بلندم کشیدم. - چه جالب! تریستان مرموز فقط به صورتم نگاه کرد. - کدومش جالبه؟ این که طلسمت کردن یا این که گوش الف داری؟ شونه بالا انداختم. - نمیدونم، هردو... فکر کنم. پوفی کشید و سر تکون داد. - متوجهام شوکه شدی ولی مسئلهای نیست عادت میکنی. از اتاق بیرون رفت. زیر لب حرصی غر زدم: - چقدر مغرور و سردی؟ یکم احساس داشتن بد نیست، یخ از تو با احساس تره. برگشتم به خودم تو آینه نگاه کردم. انواع اقسام حسها درونم بود. نمیدونستم بترستم، هیجان زده بشم سر تا پاهام جواهر شده. فقط یه سوال تو سرم پررنگ بود. نکنه منو بدزدن با این همه جواهر؟ الان شبیه یه مانکن پر جواهرم تا یه آدم! اصلا آدمم؟ به گوش هام باز نگاه کردم. هم ازشون میترسیدم هم از خوشگلیش دلم قیلی ویلی میرفت. به بقیه جاهام نگاه کردم با این که سر تا پاهام جواهر بود ولی تو ذوق نمیزد. جداً نمیزد سنگین هم نبودن، اصلا حسشون نمیکردم. روی زمین نشستم که قالیم خاکستر شد و سریع بلند شدم. این دیگه حکمت نیست عذاب خالصه! دیگه نخواستم به تریستان ضرر برسونم و به دیوار تکیه دادم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم. به جواهر دور مچ پاهام بازی کردم. خوشگلی هم دردسر داره ها؟! بی حوصله هوف کشیدم. از طلا جواهر خیلی خوشم میاد ولی این دیگه ترسناک بود. بابا رسما شدم ویترین جواهرات میترسم برم بیرون یکی منو با خودم ببره. جون جواهراتم با گوشتم چسبیده بود حتی تکون نمیخورد. جداً از خودم میترسیدم. از این که طلسم از بین بره من چطور موجودی هستم. از انسانیت فاصله میگیرم؟ درنده میشم؟ یا یه موجود الهی و زیبا که دل همه رو یه دل نه صد دل میبره میشم؟ من میخوام خودم باشم. حس و حال یه پروانه رو دارم که از کرم به پروانه زیبا تبدیل شده. بغ کرده به پاهام نگاه کردم که شوکه شدم! پاهای من مو داشت! موهام کجا رفت؟! من عادت ماهانه داشتم؟ بلند شدم که دیدم عه لباس زیر تنمه، حیثیتم اونقدر هم به باد نرفته. خوبه جواهر دیگه اونجا در نیومده بود. نفس راحت کشیدم و ولو شدم روی زمین بدنم صاف و صاف شده بود بدون یه تار مو. وای! اگر موهای کلهام میرفت چی؟ انگار جواهراتم درک و شعور دارند. یه شمشیر اومدیم انتخاب کنیم ببین به کجا کارمون رسید! پرده اتاقم کنار رفت و تریستان با یه ساک تو دست اومد پشت سرش هم یه دختر خیلی زیبا! موهای دختره مشکی و چشمهاش آبی بود.
- 22 پاسخ
-
- 1
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
*** یونا یک ساله ارباب همراه ملکهاش اومده. تو این یک سال شده بود استاد بیرحم که حتی یک بار هم ملکه رو تشویق نمیکرد. دلم خیلی برای ملکه سایورا میسوخت، کارش رو خیلی خوب انجام میداد. ولی ارباب میگفت نه خوب نیست دوباره... یک ساله همین روند رو دارند. ساعت دو ظهر که میشد شروع میکرد مبارزه یاد دادن به ملکه تا ساعت هشت شب، از هشت شب به بعد هم ملکه از من معجون سازی یاد میگرفت، کارش واقعا عالی بود. خودش یه پا دکتر بود حتی میتونست معجونها هم اصلاح کنه کاری که فقط من و خاندانم بلد بودیم. من که به ملکه افتخار میکنم چون واقعا عالی بود؛ فقط نمیدونم ارباب تریستان چرا اینو نمیدید. بلند شدم و با سینی صبحانه وارد اتاق سایورا که خود ارباب براش ساخته بود رفتم. خیلی آروم خوابیده بود. ارباب رو خواب ملکه حساس بود؛ میگفت حق بیدار کردنش رو ندارم باید زمانی که بدنش سیر خواب شد خودش بیدار بشه. چون آموزش سنگین میدید باید بدنش استراحت میکرد. سینی رو آروم و بیصدا روی میز گذاشتم. ارباب یه اتاق پنجاه متری برای ملکه درست کرده بود. یه قسمت کتاب خونه، حمام با وان بزرگ، یه قسمت قفسه معجونهایی که خود ملکه درست کرده. مبل و تخت هم از شهر برای ملکه خریده بود. تنها حفرهای که تو غار پرده داشت، اتاق ملکه بود. حتی کف زمینش رو فرش ابریشم و خز سفید دور اتاق گذاشته بود، با هزار ورد محافظتی. پاورچین پاورچین سمت سبد لباس چرکها رفتم برش داشتم. اومدم از اتاق بیرون برم صداش تو گوشم پیچید. - یونا، میشه با من صبحانه بخوری؟ خشکم زد. این اولین باره ملکه از من چیزی خواسته! برگشتم و نگاهش کردم. رنگش پریده بود و پرسیدم: - ملکه چیزی شده؟ نشست و موهاش رو پشت گوشش زد. - دلم درد میکنه، ولی عادیه. متوجه موضوع شدم. ملکه دختر هستن و بین انسانهای مونث این شایع هست و سلامتی بدن رو نشون میداد. لبخند زدم. سبد لباس چرکها رو گوشه تخت گذاشتم. دستهام رو شستم، سینی صبحانه رو برداشتم روی تخت گذاشتم. حوله رو برداشتم با دستهام داغ کردم جوری که بدنش رو نسوزونه ولی گرم باشه. پشت سرش قرار گرفتم و حوله رو دور شکم و کمرش گذاشتم. آهی کشید و بیحال گفت: - ممنون یونا. ملکه با این که ملکه بود بابت هر خوبی که براش انجام میدادم، از من تشکر میکرد. خودم براش لقمه گرفتم و تو دهنش گذاشتم. اشاره کرد خودمم بخورم. ولی خب من گوشت خوارم، برای این که به دلش بشینه چیزی که ارباب از شهر برای ملکه میگرفت رو خوردم. طعم شیرین و کرهای داشت. بهش مربا و کره، خامه و عسل و پنیر میگفتن. شیر هم ارباب فقط شیر تک شاخ و شیر اژدهای ماده میاورد. حتی اگه ملکه صبحانه نمیخورد حتما و اجباراً باید روزی سه بار از این شیر میخورد. نمیدونم با این که گوشت نبود، به دلم نشست و لبخند زدم.
- 22 پاسخ
-
- 2
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
پارت ۴۹ (میان تیغ و تپش) از چشمانش آتش می بارید.. و پر واضح بود که از دو کلمه کیاراد نه، از خشم فروخورده ی چندین ساله رنج میبرد که اینگونه بهانه را محکم چسبید..: قانون؟! قانون تو این خاک چه معنی میده؟ اینجا فقط عشیره قانونه! کیاراد یک قدم جلو آمد، و اینبار دست به سینه ایستاد.. گویی تمام این سالها، به آرامش عادت کرده بود که زبان بدنش نیز دستور خونسردی را از او میگرفت.. : قانونی که شبانه دنبال دختر بی پناهی راه میافته، قانون نیست، سایه وحشته! بارها تاکید کردم.. اداره کردنی که با ترس سرپا بمونه، با اولین لرزش فرو میریزه! فیروز خان تکیه داد.. و برق نگاهش در چشمان مطمئن کیاراد نشست: همیشه همینطور بودی..از کنترل کردن نفرت داشتی.. چشمان کیاراد، تیره تر از همیشه به نظر میرسید.. او بی آنکه بخواهد، آن همه آرامش در رفتارش، اعصاب همه را به بازی میگرفت : چون کنترل با ترس فرق داره! اینجا سال هاست با ترس اداره میشه، نه احترام! حالا هم که میبینی برگشتم، چون دارن از اسم و رسم ما، یه قتل نامه میسازن! و نیشخندی میزند: طبق اختیاری که خان بزرگ دو دستی دادن دستشون! فیروز خان، تند از جا بلند میشود و عصایش را محکم بر زمین میکوبد..خشونت و بلندی صدایش، لرز به تن همه اهالی عمارت، البته جز فرد مقابلش، انداخت: داری از من حرف میزنی ..مراقب باش! سالها نبودی رفتی پی زندگی آزاد طلبت، چیشد برگشتی؟ اینبار هدفت چیه؟ اومدی زمین بزنی؟ یا نگرانی جایگاهتو تصاحب کنن؟ کیاراد قدم مطمئنی برداشت، و آرام روی میز کناری فیروز خان نشست.. پا روی پا میاندازد، و دوتا دستانش را بر لبه ی مبل سنتی، تکیه میدهد... سر بالا میگیرد، و به فیروزخان نگاهی میاندازد.. عمیق، پرمعنا، و قوی! فیروز خان، که تیرش به سنگ نخورده بود، مات شده به او نگاه کرد..... لحن کیاراد، نه لجباز بود نه خشن.. صلح طلب بود: نذار فردا اسممون با خون گره بخوره! همیشه همانطور بود..تا جای ممکن از صلح و آرامش استفاده میکرد.. در غیر اینصورت، اگر مجبور شود تمام این آرامش را با دستای خود به هم میرزید... سکوت سنگینی میان آن دو افتاد.. دقایقی سپری شد...هر دو به هم خیره مانده بودند.. فیروز با نگاهی ستیزانه، و کیاراد آرامش خالص! افکار هردو بی نهایت اختلاف داشت! که فیروز خان، سکوت را اندکی تهدید وار، شکست: اگه بخوای اینبار هم مقابل این قتل وایستی... و بی هیچ رحمی، تیر خلاص را زد: جنگ میشه! کیاراد، لحظه ای از خونسردی اش کم نشد.. نگاهش را به در دوخت.. جایی بیرون از عمارت.. و صدایش، مستحق آن همه قدرت بود: بعضی جنگ ها رو برای تمام شدن چرخه ی بی منطقی، باید شروع کرد! سرش به آرامی، سمت پدرش برگشت.. نگاهش تا اعماق پدرش نفوذ میکرد: یا امشب این خونه پشت حق میایسته، یا..... به ساعتش نگاهی میاندازد..و از جا بلند میشود.. فیروز خان گنگ و ناباور، میان حرفش، خشمگین تشر میزند: تهدیدم میکنی؟! کیاراد، یک تای ابرویش بالا میپرد: تهدید نه، هشدار! به راستی که قدرت خاصی پشت تک تک کلماتش بود.. که شگفت زده شدن فیروز خان، مطمئنا هنوز جا داشت ... چرا که پسرش، بی نهایت رفتار مرموز و غیرقابل هضمی داشت!
-
پارت ۴۸ ( میان تیغ و تپش) نگاهش از آن نگاه هایی بود که سوال نمیپرسد.. حساب میکشد! قدم هایش شمرده و محکم بود! نه تردید داشت، نه عجله! همانند کسی که اطمینان داشت برای تمام کردن آمده است..نه توضیح دادن! نگهبان ها، قبل از آنکه قدم بردارد، یکی از آن ها ناخودآگاه ایستاد.. دیگری دست از توضیح دادن پای تلفن، کشید.. هیچکس جرات آن را نداشت کاری را ادامه دهد! گویی همه خشک شده بودند.. متین بدون هیچ تعللی، با قدم های تندی خود را به او رساند.. و دستش را به سمت او دراز کرد: سلام آقا، خوش اومدین..رسیدن به خیر..! کیاراد، لبخند محوی زد و دست متین را گرم فشرد... که متین با سر، تعظیم کوتاهی کرد و به داخل عمارت اشاره کرد: بفرمایین آقا.. کیاراد، لحظه ای نگاهش به در ورودی عمارت، مکث کرد! نگاهش را سخت از در میگیرد، و با چشمان باریک شده ای، نگاه نافذش را در چشمان متین قفل میکند: همه چی رو به راهه؟! متین کاملا متوجه شد منظور کیاراد از چه بود! از اوضاع نابسامان دختری که عده زیادی دنبالش هستند.. و او تک و تنها، و بی پناه، پاهایش قدرت فرار را میطلبید.. آهی میکشد و کوتاه پاسخ میدهد: هنوز پیداش نکردن آقا..شاهرخ آدماش کافی نبود، خودشم دست به کار شده! بچه ها رو طبق دستوری که شما دادین فرستادم.. هر از گاهی بهم خبر میدن..شما نگران نباشید! کیاراد، خونسرد سری تکان میدهد..و زبانش را بر لب میکشد..و مکررا به در عمارت نگاهی میاندازد.. سپس طی یک حرکت، پاتند میکند سمت ورودی عمارت! متین با نگاه سنگینی، او را بدرقه میکند! خدمه، از پنجره، با دیدن مردی با قدمهای استوار و سنگین، بلندی مردی که قامتش، به تصمیم های سخت عادت کرده بود، با آن جثه درشت و تنومند بی نهایت قدرتمندش، دست از کار کشیدند..و با حیرت، خیره ماندند! پالتوی تیره اش، روی شانه های عضلانی و درشتش، که نماد قدرت و ابهت بود، صاف ایستاده بود! ریش نه چندان خفیف، وخط فک محکم، چهره اش را خشن نکرده بود... بلکه جدی اش کرده بود! دختر جوانی از پنجره آشپزخانه عمارت، با دیدن آن همه هیبت و جذابیت، آن هم یکجا، بی اراده، با دهانی باز به او خیره میماند... و زیر لب زمزمه میکند: خدا چی ساخته... مادر مسنش، ضربه ای به بازوی دخترش میزند و رو به او تشر آرومی میزند: ببر صداتو دختر..میخوای شر به پا کنی؟! عده ای از خدمه، پاتند میکنند و هراسان، در عمارت را به رویش باز میکنند... تعظیمی میکنند... لبخند وخوش آمدگویی آن ها، پر استرس و هیجان بود! همه افراد آن عمارت، میدانستند که... بازگشت کیاراد، بازگشت توازن بود! خان بزرگ، فیروزخان پشت میز همیشگی اش نشسته بود.. عصای کهنه اما سفت و سخت کنار دستش.. و چهره ای که سالها فرمان دادن، آن را بی حس و رحم کرده بود! با شنیدن صدای قدم های استوار محکمی، بوی آمدن پسرش را حس میکند... سرش را بالا میآورد.. پسرش را، کیاراد را درست مقابل چشمانش و رو به رویش میبیند.. با پاهایی که به اندازه عرض شانه، آن ها را از هم فاصله داده بود.. و دستانی که دقیق، همانند حرکت پدرش، به پشت گره داده بود... و به راستی که او شباهت شدیدی به پدرش داشت...آن همه خونسردی و قدرت..اکتسابی نبود! اما فیروز خان، بعد از کمی خیره ماندن، به آن پسر بزرگ شده ای که اینگونه مقابلش ایستاده و قدعلم میکند، دروغ چرا، در دل به وجد آمد...! اما نگاهش، سرد و بدون هیچ احساسی بود.. نه تعجب کرد، و نه خوشحال شد! تنها فقط یک تای ابرویش را بالا میاندازد، و تیز میگوید: برگشتی..همونجوری که مطمئن بودم بلاخره برمیگردی! تلخ خندی میزند، و حرفهای تلنبار شده ی چندین ساله اش را بیرون میریزد: سال ها رفتی.. بی اجازه، بی خداحافظی، بی اینکه پشت سرت رو نگاه کنی... به اسم و رسم این خونه، عقایدمون، پشت کردی و افتخار کردی! کیاراد، گره دستانش را از پشت باز میکند، و با آرامش حرص دراری، یک دستش را درون جیب شلوار کتانش فرو میبرد که باعث شد لبه ی کتش، کمی بالا برود... با کمی نگاه کنجکاوی به اطراف عمارت، نگاهش را سرانجام به چشمان پدر منتظرش، سوق میدهد: پشت نکردم...نخواستم مثل شما زندگی کنم! چشم های فیروز خان، از خشم درونی، برق زد: مثل ما؟! از کی خودت رو جدا از ما دونستی؟ و نیشخندی میزند: از همون روزی که رفتی دنبال قانون و وکیل شدی؟ کیاراد نه لبخند زد، و نه اخم کرد! صدایش صاف بود، حساب شده و بی نیاز از اثبات: از همون روزی که فهمیدم اینجا زور رو به اسم و رسم میفروشن! من آدم قانونم..تابع هیچ عقایدی نیستم! فیروز خان، پر خشم، عصایش را به زمین میکوبد..
-
پارت ۴۷ (میان تیغ و تپش) هوای نیمه شب زمستان، سرد و برنده بود.. آنقدر که سرما تا مغز استخوان میدوید.. و به لرز بدن شدت میبخشید.. و دخترک، خیس خیس، با لباسی که به تن چسبیده بود، پا برهنه روی خاک باران خورده ی سرد، میدوید.. رد خون تیره ای، از زخم کف پایش، روی گل تیره جا میماند.. اما گویی درد پاهایش دیگر مهم نبود.. بلکه دردی عمیقتر، از درون امانش را بریده بود! انقباض تیز و بی رحمی در پایین شکمش پیچید.. نفسش یک لحظه برید و قدم هایش کند شد.. دیگر توان نداشت...! چند قدم جلوتر، کنار درختی کج و کهنه، خود را روی زمین پرت میکند و سر به آسمان میگیرد و لب میزد : خدایا نه..امشب نه..دووم نمیارم! نفس نفس میزد.. آن همه اضطراب و فشار عصبی، امشب کار خودش را کرده بود! زانوهایش را محکم در شکم جمع میکند و پیشانی اش را روی آن ها گذاشت.. گویی میخواست از هم نپاشد که اینگونه همانند طفلی معصوم، در خود جمع شده است... دندان هایش را از شدت درد، روی هم قفل کرد.. تا مبادا ناله ای از بین دهانش بیرون بیاید! درد عادت ماهانه، در آن سرمای خیس و وحشت زده که بر تن عریانش کوبیده میشد، شباهتی به شکنجه را داشت! آنقدر در آن حالت درد کشید، که نمیدانست چند دقیقه گذشت.. حتی نمیدانست الآن چه ساعتی از شب است! تن سفید بلوری اش، حالا دیگر برق نمیزد.. بلکه از شدت سرما کدر شده و به کبودی میزد.. دیگر درد زخم هایش را حس نمیکرد...کاملا بی حس شده بود! چهره اش، مات و بی روح، شبیه به گچ، به سفیدی میزد.. دخترک داشت بیهوش میشد... دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود... روی زمین دراز میکشد و جنین وار، پاهایش را به شکمش وصل میکند و در خود جمع میشود... چشمانش خمار از درد و خستگی، روی هم افتاد..... نه با هیاهو آمد.. نه با اعلام حضور! ماشین تیره رنگش، آرام از پیچ آخر جاده منتهی شده به عمارت با شکوه آنان، گذشت... چراغ های اطراف عمارت، خاموش بود.. اما حضورش از هر نور بلندی، پررنگ تر بود! گویی که روستا، قبل از آنکه او در آن بعد از چندین سال پا بگذارد، حسش کرده بود... باد ایستاد.. سگ ها ساکت و رام شدند.. حتی صدای پای نگهبان ها، مکث کوتاهی برداشت! تک بوقی زد، و در آن نیمه شب، چه کسی جز بزرگان طایفه، میتواند پا در عمارت بگذارد؟! نگهبان ها هرکدام با دقت و کنجکاوی، با اسلحه گارد گرفتند.. و دو نفر از آن ها، با احتیاط در را باز کردند... شیشه ها دودی بود و چیزی از داخل ماشین معلوم نبود.. اما یک لحظه، ماشین رو به روی متین مکث کرد... متین که خبر داشت از آمدن رئیسش، ناخودآگاه لبخند محوی بر لب او نقش بست.. و با اعتماد و اطمینان، سر بالا گرفت و به او خیره شد: اسلحه هارو بیارید پایین... و با مکثی طولانی، با افتخاری که در صدایش مشهود بود ادامه داد: آقا اومدن! همگی، غافلگیر شده، طی یک حرکت غیر ارادی، سر به ماشین کیاراد چرخاندند... ماشین کیاراد بی توجه به آن ها، از بینشان گذشت... پچ پچ نگهبان ها از چشم متین دور نماند..! او پیاده شد... قد بلند، شانه ها صاف، و چهره ای که سالها دوری، آن را تغییر نداده بود.. بلکه عمیق تر و تاثیرگذارتر کرده بود!
-
اعلام پایان داستان کوتاه | انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
تبریک میگم. اینجا درخواست ویراستار بدید. -
Gribdlimher عضو سایت گردید
-
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
هانیه پروین پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
انجام میشه -
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
هانیه پروین پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
@زری گل عزیزم رمانای هاگوارتز میتونن منتشر بشن؟- 85 پاسخ
-
- 1
-
-
#پارت_نهم چیزی نگفتم و با کتاب قطور تو دستم رفتم و از کولم یه خودکار برداشتم و برگشتم همونجا نشستم رو کاناپه های راحتی و با خودکارم افتادم به جون کتاب ارتین. صفحه ی اولش یه کله گنده کشیدم و دو تا چشم قد هندونه براش گذاشتم و یه دهن براش کشیدم پشتشم یه سیبیل چاخماخی گنده کشیدم و بعد موهای جنگلی شو رو سرش کشیدم و بعد بالاش با خط خوشگل و گنده ای نوشتم ارتین خان گشاد الدین خخخخخ. وسطای پیکاسو بودنم خوابم گرفت و نمیدونم کی خر و پفم رفت هوا . ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆ با کشیده شدن دسته دیگه ای از موهام جیغم رفت هوا سوگند: جییییغ....مری جون این بی صاحابا کنده شدن بابا. مریم:کم جیغ جیغ کن دختر عروس شدن این عاقبتارو هم داره. ای تو فرق سرم بخوره این عروس شدنم اصن مردشور داماد و فامیلاشو باهم ببرن ایییش. امروز روز مثلا عروسی من و گشاد خان بود، از صب پاچه همرو میگرفتم و کلا از رو اون دندم بلند شده بودم انگار تازه فهمیدم که چه غلطی کردم و مث چی تو گل گیر کردم. بالاخره بعد از چند ساعت طاقت فرسا کار ارایشگره تموم شد و تاره تونستم خودمو ببینم. جوووون اینجارو ببین چه جیگری شدم لازم به ذکره بگم سقفو بگیرین؟! دِ بگیرینش دیگهههه مریم: دقم دادی از صبح دختر.. ولی خیلی خوشگل شدی بزنم به تخته. ای کاش دوست ننم نبودی و از ننم نمیترسیدم الان یه چپ و راست حوالت کرده بودم زنیکه الاغ. مدل موهام باز بود و ارایشمم یه ارایش عروسکی گوگولی، به کمک مری جون لباسمو پوشیدم و بعد رفتم جلوی اینه قدی سالن و با هزراتا قر و قمزه یه عالمه عکس گرفتم ساحل(شاگرد مری):آقا داماد اومدن ناخود اگاه اخمام رفت تو هم و بعد پوشیدن شنلم با همون اخم و تخم رفتم بیرون مازراتی مشکیشو خیلی خوشگل گل زده بود و خودشم تکیه داده بود بهش. یه پیرهن سفید جذب تنش بود با کت و شلوار مشکی اندامی و پاپیون مشکی، صورتش هم که ماشالا دوازده تیغ کرده بود و موهاشم داده بود بالا در کل خیلی جذاب شده بود ولی به من چه؟! مبارک صاحابش باشه. با دستور فیلم بردار اومد جلو و دسته گل سفید و داد دستم و بعد با همون اخم همیشگی بین ابروهاش خم شد و اروم پیشونیمو بوسید، لعنتی لباش جوری داغ بود که با اون بوسه اتیش گرفتم هووووف. دست همو گرفتیم و رفتیم سمت ماشین، در ماشین و برام باز کرد سوار شدم و بعد من خودشم نشست پشت فرمون. از سکوتی که تو ماشین ایجاد شده بود کلافه بودم اما دوست نداشتم این سکوت با حرف زدن با این گشادخان از بین بره. حالا که کار از کار گذشته پشیمون شدم، چطور اون همه ازار و اذیتش تو بچگی از یادم رفت و حاظر شدم اون قرارداد مسخرشو قبول کنم؟! چقدر احمقم من. آرتین:ساکتی نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اخرش چی میشه؟! سوالی گفت: اخر چی... نکنه پشیمون شدی؟! پوف کلافه ای کشیدم و با حرص جواب دادم:خو احمقم دیگه....خیلی با تو ابم توی جوب میرفت حالا دارم باهات عروسی میکنم خدایی ای..... پرید وسط حرفم و گفت:الان یادت افتاده؟!..... ببین سوگند قبول دارم من و تو از همون بچگی از هم بدمون میومد تا همین الان ولی این یه سال و بیا مث دوتا دوست همو تحمل کنیم بعد هرکی سی میره سی خودش. اینم با عقل نوخودیش راس میگه اگه یه سال فقط یه سال تحملش کنم بعد پولمو میگیرم و حال میکنم باهاش اون موقع اصن آرتین کیلو چنده. آرتین: چیشد خانم مارپل فکراشونو کردن؟! سوگند: اومممم اگه نگه داری از اون ترشک ها بخری واسم بلههههه و بعد با دست به دست فروش کنار خیابون اشاره کردم که با خنده ماشینو نگه داشت و پیاده شدیم. حالا این فیلمبرداره از ماهم اصگل تره، گیر داد ترشک هارو باید همونجا تو خیابون کنار جدول بشینین بخورین، فیلم بگیرم ماهم که جوگیرررر تا جون داشتیم ترشک خوردیم حالا اسهال نشیم صلوات خخخخ. بالاخره بعد یه ربع ترشک خوردن آرتین پول ترشکارو حساب کرد و سوار ماشین شدیم و راه افتاد سمت اتلیه. عکاس یه دختر جوون بود که از وضعیتش نگم براتون بهتره کلا پلاستیک بود بنده خدا از بس سر و صورتش و عمل کرده بود خخخخ. پشت دوربین ایستاد و همونطور که درسته داشت با چشاش ارتین و قورت میداد گفت:خب اقا داماد عروس خانومو رو دستاتون خم کنین اروم گلوشو ببوسید... اها همین خوبه چیک و این عکس خاک برسری شد یه نمونه بزرگ شده که قراره بزنیمش رو دیوار اتاقمون. کلی ژست خاک برسری دیگه هم داشت میگفت که من سرخ و سفید میشدم و این الاغ هم که فقط میخندید، خوشش اومده انگار نکبت عکاس هم که هیچی انگار عادت کرده چون خیلی عادی بود براش دختره میخواست یه ژست جدید توضیح بده که ارتین با قیافه ی مسخره ای گفت: ببخشید دسشویی کجاست؟! دختره هم نشونش داد و با عجله رفت سمت دسشویی چند ثانیه بیشتر از تعجبم نگذشته بود که به روز ارتین دچار شدم دلم بدجوری درد میکرد و امونمو بریده بود.
- 9 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید نودهشتیا
- رمان طنز جدید
- (و 5 مورد دیگر)
-
پارت پنجاه و پنجم تو راه پایین اومدن از پلهها، شاهین با تعجب نگام کرد و اومد کنارم و گفت: ـ داداش داری چیکار میکنی؟! تازه بهوش اومدی، هنوز زحمت خوب نشده! با اون دستم که سالم بود، با عصبانیت یقه لباسشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و با حرص گفتم: ـ مگه قرار نبود از هر اتفاقی که تو این خونه میفته، من باخبر بشم؟! شاهین سرشو انداخت پایین و گفت: ـ اما داداش، آقا گفته بودن که... یقه لباسشو محکم تر کشیدم و دندونام و با حرص روی هم ساییدم و گفتم: ـ ببینم تو رفیق منی یا آدم عمو؟! شاهین گفت: ـ شرمنده داداش، ببخشید...دیگه تکرار نمیشه! مچ دستم و که ازش بس فشار داده بودم، خون مرده شده بود و باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ زود باش ماشینو بیار، باید بریم سمت سورتینگ! شاهین با تعجب نگام کرد و گفت: ـ داداش با این دستت میخوای رانندگی کنی؟! گفتم: ـ نه تو رانندگی میکنی! بعدش راه افتادیم و رفتیم سمت حیاط و منتظر شدم تا شاهین ماشین و بیاره و بعد سوار شدم. راستش حالم خیلی خوب نبود و عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. باید بیشتر استراحت میکردم اما الان حال بتوان برام مهمتر از حال خودم بود. با اینکه اون میخواست بهم شلیک کنه اما من اصلا دلم نمیخواست حتی یه مو از سرش کم بشه!
-
عسل شروع به دنبال کردن اعلام پایان داستان کوتاه | انجمن نودهشتیا و درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده کرد
-
- 85 پاسخ
-
- 1
-
-
- 29 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت سیزدهم باران آرام گرفته بود، اما صدای تیکتیک دستگاه هنوز در گوش نیلوفر میپیچید. او کنار گهواره آلا نشسته بود و نفسهای کودک را تماشا میکرد. سکوت سنگینی در اتاق بود. صدای تلفن رادان، سکوت اتاق را شکست. او گوشی را برداشت و لحظهای مکث کرد. - … بله… صدای مردی از پشت خط، آرام و جدی، به گوشش رسید: - رادان، ندا… او از کما بیرون آمده. شرایطش هنوز پایدار نیست، اما هوشیار است. رادان پلک زد و دستش لرزید. نگاهش به نیلوفر افتاد؛ او هنوز کنار گهواره بود، بیخبر از این اتفاق تازه رادان با گوشی در دست ایستاده بود. صورتش رنگ پریده بود و چشمانش به صفحهٔ گوشی دوخته شده بودند. صدایش آرام اما پر از شوک لرزید: - نیلوفر… باید باهات حرف بزنم. نیلوفر سرش را بالا آورد، نگاهش هنوز پر از آرامش و قدرت بود، اما حس کرد یک طوفان تازه در راه است. رادان نفس عمیقی کشید: - ندا… ندا… از کما خارج شده. نیلوفر پلک زد، قلبش لحظهای ایستاد. آلا در گهواره آرام بود، اما نگاه مادر پر از شوک و سردرگمی شد. رادان ادامه داد: - دکترها گفتن حالش ثابته، اما هنوز ضعیفه. باید تصمیم بگیریم چی کار کنیم… نیلوفر لبخند تلخی زد. باران پشت پنجره دوباره شروع به باریدن کرد، و افق مهآلود آینده دوباره پررنگ شد. نیلوفر دستش را روی قلبش گذاشت، نگاهش به گهواره آلا و سپس به رادان دوخته شد، و ذهنش پر از تصمیمها و چالشهای پیش رو بود. داستان کوتاه اینجا به پایان رسید؛ نیمهباز، با یک پیچش تازه و فرصت ادامه برای رمان بلند.
- 13 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت دوازدهم باران هنوز میبارید و صدای قطرهها روی شیشهها با ریتمی آرام اما مداوم میخورد. نیلوفر روی تخت نشسته بود و هنوز درد پهلو و شانهاش را حس میکرد، اما هر نفس او را کمی قویتر میکرد. پرستار در اتاق بود و با آرامش گفت: - اجازه دادیم گهواره آلا اینجا باشد، میدانیم که برایتان مهم است او را نزدیک خود ببینید، ولی همه چیز تحت کنترل است. نیلوفر پلک زد و دستش را روی گهواره گذاشت. آلا آرام در خواب لبخند میزد، نفسهایش ریتم ملایمی داشت. نگاه نیلوفر به او پر از عشق و همزمان پر از قدرت تازهای بود که در طول سالها از دست داده بود. رادان کنار تخت ایستاده بود، هنوز نمیدانست چه بگوید. سکوت سنگین بود، اما این سکوت دیگر ترس یا اجبار نبود، سکوت انتظار و پذیرش انتخاب نیلوفر بود. نیلوفر نفس عمیقی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت. احساس میکرد زخمش عمیق است، دردش واقعی، اما حالا قدرتی درون خود دارد که هیچ نگاه و هیچ اجبار نمیتواند از او بگیرد. چند لحظه بعد، او به آرامی به رادان نگاه کرد. نگاهش نه پر از ترس، نه پر از درخواست، بلکه پر از تصمیم و آگاهی شخصی بود. رادان نفسش را حبس کرد؛ فهمید نیلوفر دیگر همان کسی نیست که قبلاً میشناخته است. نیلوفر دوباره به آلا نگاه کرد و لبخندی زد، لبخندی که هم از عشق بود و هم از عزم برای ساختن زندگی خودش. اما هنوز آینده نامعلوم بود؛ هنوز زخمها و دردها وجود داشت، و هنوز مسیر طولانی پیش روی او بود. صدای باران بلند شد، گهواره آرام تکان خورد و پرستار از اتاق بیرون رفت. نیلوفر دستش را روی گهواره گذاشت و نفس عمیقی کشید. چشمهایش به پنجره دوخته شده بود، جایی که باران ادامه داشت، و افق مهآلودی از آینده پیش رویش بود… آیندهای که فقط خودش تصمیم میگرفت چگونه آن را طی کند.
-
پارت یازدهم نیلوفر دستش را روی تخت فشار داد و نفس عمیقی کشید. هر نفس با درد همراه بود، اما این درد حالا دیگر او را نمیترساند. نگاهش به گهواره آلا افتاد؛ کودک آرام در خواب، دستهای کوچک و نرمش، لبخند نیمهباز روی صورت معصوم. قلبش فشرده شد، اما این فشردگی قدرتی جدید در او ایجاد کرد. رادان هنوز کنار تخت ایستاده بود، نمیدانست چه بگوید، اما نمیتوانست از نگاه کردن به او دست بکشد. سکوت سنگین بود، اما این بار نه سکوت فاصله و ترس، بلکه سکوت انتظار برای تصمیم نیلوفر بود. نیلوفر آهسته بلند شد، پاهایش با لرز همراه بود، هر قدم که برمیداشت، درد پهلو و شانهها را حس میکرد، اما هر قدم او را به خود واقعیاش نزدیکتر میکرد. دستش را روی گهواره گذاشت، با آرامش و قدرتی که تازه به دست آورده بود، نگاهش با نگاه آلا تلاقی کرد. صدای باران بلند شد، قطرهها روی شیشه میریختند، تیز و سرد، اما نیلوفر دیگر نمیترسید. در سکوت، صدای درونش را شنید: - بس کن… صدای خودش بود، نه ترسیده، نه عاجز. صدای کسی بود که خودش را دوباره یافته است. رادان دستش را جلو آورد، اما نیلوفر این بار تصمیم گرفت اجازه داد دستش لمس کوتاه داشته باشد، اما فاصله حفظ شد. فاصلهای که انتخاب خودش بود، نه ترس و اجبار. چند دقیقه طول کشید. نیلوفر روی تخت نشست، دستش روی قلبش، و برای اولین بار پس از ماهها، آرام شد. نه آرامش جسمانی، بلکه آرامش روحی، آرامشی که از قدرت انتخاب و بازپسگیری زندگیاش ناشی میشد. باران ادامه داشت، اما این بار صدایش دیگر تهدیدکننده نبود. نیلوفر لبخند زد، لبخندی که هم از عشق به آلا بود و هم از قدرتی که هیچ کس نمیتوانست از او بگیرد. و در همان لحظه، نگاهش با نگاه رادان قفل شد؛ او فهمید که دیگر نیلوفر قبلی نیست. زخمش عمیق بود، دردش واقعی بود، اما حالا او قادر بود خودش را دوباره بسازد. صدای پرستار از در اتاق شنیده شد: - نگران نباشید. گهواره آلا اینجا است، همه چیز تحت نظر است، شما میتوانید آرام باشید. نیلوفر پلک زد و لبخندی زد که هم آرامش و هم عزم را نشان میداد: - حالا… من زندهام… و زندگی من، فقط خودم هستم.
-
پارت پنجاه و چهارم برق از کلهام پرید...با استرس پرسیدم: ـ چی؟؟! سورتینگ کارخونه؟؟! اونم تو این سرما؟؟! عفت خانوم زد به پشت دستش و سعی کرد بغضشو قورت بده و گفت: ـ آره پسرم؛ تو این یکی دو روزی که بیهوش بودی، اون دختر همون جاست. آروم زیر لب گفتم: ـ عمو دیگه عقلشو از دست داده! آدم زنده رو دو روز میذارن تو اون یخبندون؟! بعدشم چطور بدون اینکه واقعیت ماجرا رو از من بپرسه، اینکار و کرد؟! وقتی به این چیزا فکر کردم، بیشتر از قبل عصبانی میشدم. خیلی براش نگران بودم...از اینکه اتفاقی براش نیفته! چشمای پر از ترسش، از جلوی صورتم کنار نمیرفت. سریع پتو رو از تنم زدم کنار و به سختی از جام بلند شدم. عفت خانوم سراسیمه جلوم وایستاد و گفت: ـ پوریا داری چیکار میکنی؟! گفتم: ـ نمیتونم بیشتر از این وقت تلف کنم! سریع از اتاق زدم بیرون و پالتوم و برداشتم و انداختم رو دوشم... از ته قلبم در حال دعا کردن براش بودم که سالم باشه! دو روز براش بدون غذا و آب و توی سرما گذشت...آخ عمو، من بهت چی بگم!!!
-
پارت پنجاه و سوم لیوان آب پرتقال و گرفت سمتم و گفت: ـ بخور پسرم تا یکم جون بگیری! با لبخند آب پرتقال و از دستش گرفتم و گذاشتم رو میز و گفتم: ـ میخورم عفت خانوم ، فقط قبلش میخوام یه چیزی ازتون بپرسم! عفت خانوم با کنجکاوی نگام کرد و منم گفتم: ـ میخوام بدونم، عمو با باوان چیکار کرده؟ عفت خانوم گفت: ـ راستش...پوریا، اگه آقا مازیار بفهمه که من... برای اینکه خیالش و راحت منم، دستم و گذاشتم رو دستاش و حرفش و قطع کردم و گفتم: ـ اصلا نگران نباش، نمیفهمه که تو به من چیزی گفتی! عفت خانوم که انگار از حرف و قول من خیالش راحت شده بود، با استرس گفت: ـ پسرم، اصلا جاش خوب نیست! منم نگران شدم و دوباره پرسیدم: ـ چرا؟! عفت خانوم گفت: ـ بعد اینکه نگهبانارو صدا زد، تا بیان و تو رو ببرن...یکی از بچها اینو گرفت و برد پیش آقا مازیار. یکم مکث کرد و ادامه داد: ـ بعدش نمیدونم تو اتاق بهش چی گفت که دختره به التماس افتاده بود، شاهین چند نفر دیگه رو مجبور کرد، دستاشو ببندن و دهنشو چسب بزنن، بعدشم اونو برد سورتینگ کارخونه.
-
ToffzibyRic عضو سایت گردید
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
متفکر دستی به صورتم کشیدم؛ فکر میکردم اگر جوابش را ندهم دست از سرم برنخواهد داشت و اصلاً چه اشکالی داشت اگر راجع به احساساتم نسبت به لونا با او صحبت میکردم؟! من که راجع به احساسم نسبت به او مطمئن بودم. - خب آره، دوستش دارم. با لحظهای مکث ادامه دادم: - چرا این رو میپرسی؟! دیانا سری تکان داد؛ انگار میخواست چیزی بگوید و از گفتنش مطمئن نبود و من هم دم به دم از تردید و تعلل او بیش از پیش گیج میشدم. - خب تو… یعنی تو تابحال دقت کردی که ولیعهد رفتارش با لونا یجور دیگهاس؟ از شنیدن حرفش اخم درهم کشیدم؛ رفتار ولیعهد با لونا چگونه بود که من متوجه نشده بودم؟! - یجور دیگه؟ مثلاً چجوری؟! دیانا شانهای بالا انداخت. - خب… خب من یجورایی با ولیعهد بزرگ شدم و باید بگم که ولیعهد یکم… یعنی یه خورده مغرور و سرده مخصوصاً با زنها، ولی انگار با لونا اینطوری نیست. کلافه دستم را میان موهایم کشیدم؛ از حرفهای او سر در نمیآوردم و در آن شرایط واقعاً توان فکر کردن به معماهای مطرح شده توسط دیانا را نداشتم. - میشه دقیقتر توضیح بدی؟! دیانا سرش را تکانی داد؛ انگار او هم حالا داشت از گفتن این حرفها پشیمان میشد، اما حالا برای پشیمانی خیلی دیر بود. حالایی که من را با این افکار درگیر کرده بود نمیتوانست صحبتش را نصفه و نیمه رها کند. - خب من… من حس میکنم که ولیعهد داره به لونا علاقمند میشه؛ یعنی... مطمئن نیستم، ولی از رفتارهاش اینطور حس میکنم که لونا براش مثل بقیهی دخترها نیست. نفسم را کلافه بیرون دادم و نگاه پراخمی سمت ولیعهد که گوشهای نشسته و مشغول خوردن غذا بود انداختم؛ در این وضعیت مزخرف فقط این را کم داشتم که رقیب پیدا کنم و بخواهم مدام مراقب این باشم که لونا از دستم نرود. - تو مطمئنی؟! دیانا سر تکان داد. - گفتم که مطمئن نیستم، ولی ولیعهد رو خوب میشناسم. سرم را میان دستانم گرفته و دم عمیقی گرفتم؛ احساس ولیعهد که مهم نبود، من باید از احساس لونا نسبت به خودم مطمئن میشدم و آنوقت که مطمئن میشدم دوستم دارد هیچ فکری دربارهی ولیعهد نمیتوانست نگرانم کند. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
در میان راه بر روی تپهای چند دقیقه ایستادیم تا هم نفسی تازه کنیم و هم جفری و ولیعهد که گرسنه بودند چیزی بخورند؛ هنوز سه ساعت هم از زمانی که راه افتاده بودیم نمیگذشت و آنها خسته و گرسنه شده بودند و من با خود فکر میکردم که اگر بخواهیم با همین شیوه پیش برویم رسیدنمان به سرزمین گرگها حداقل یک هفته طول میکشید و این فکر درحالی که من برای رسیدن به سرزمین گرگها و نجات شاهدخت عجله داشتم بسیار برایم عذابآور بود. - تو چرا چیزی نمیخوری راموس؟! سر بلند کرده و به دیانا که بالای سرم ایستاده و تکه نانی را به سمتم گرفته بود نگاهی انداختم؛ در این چند ساعت هیچ حرفی را از او نشنیده بودم و حالا اینکه این دخترک سرسخت و بداخم به من توجه نشان داده بود در نظرم عجیب میآمد. - گرسنه نیستم، ممنون. دخترک دستش را جمع کرد، اما هنوز بالای سرم ایستاده بود. - پس میشه اینجا بشینم؟ ابروهایم را با تعجب بالا پراندم؛ یا من امروز مشکلی پیدا کرده بودم که رفتارهای او در نظرم عجیب میآمد و یا او یک چیزیاش شده بود که اینطور عجیب رفتار میکرد. شانهای بالا انداخته و در جوابش بیتفاوت گفتم: - هرطور راحتی. دیانا سری تکان داد و با کمی فاصله از من بر روی زمین نشست و نگاهش را مثل من به آسمان و خط افق دوخت؛ با اینکه رفتار عجیب او من را مات و متعجب کرده بود، اما سعی کردم دیگر نگاهش نکنم و حواسم را به افکارم بسپارم. - میشه ازت یه چیزی بپرسم؟! سری در جوابش تکان دادم؛ خودم هم بدم نمیامد که هرچه زودتر دلیل رفتارهای عجیب و غریب او را بفهمم. - بپرس. - تو از لونا خوشت میاد؛ درست میگم؟ با اخم محوی به او نگاه دوختم؛ چرا این را میپرسید؟! برایش چه فرقی میکرد که از احساسات من نسبت به او سر در بیاورد؟! - آممم خب من نمیفهمم منظور تو از این سؤالها چیه؟ دیانا لبخند محوی زد؛ چیزی که تابحال از او ندیده بودم. - تو اون رو دوست داری؛ مگه نه؟! -
شوکه شدم. بقیهاش زندگی من و پیدا شدنم توسط همون مردی که بهش بابا میگفتم بود. پس تریستان لحظه لحظه منو میدید. تمام دانشش رو هم یاد گرفتم و عقب کشیدم. باز هم همه همجوشی من سه ثانیه شد و دو زانو با حال بد روی زمین افتادم. تریستان سریع گرفتم و لب زد: - چی شد سرورم؟ چرا رنگت پرید؟ خواب آلود و خسته از همجوشی، غمگین گفتم: - فامیل و اسم پدر و مادر که درون این شناسنامه هستن جعلی و دروغین هستن. اینها اسم و رسم واقعی من نیست. تریستان تایید کرد. - درسته، با این که شنل پوش نگفت، ولی مطمئنم هویت ساختگیِ، تو شناسنامه داری اما نه واقعی من تحقیق کردم. چنین زن و مردی وجود دارند ولی مرده هستن. از یه خانواده اشراف زاده هم بودن ولی تو هویت واقعیت اونها نیست. خیلی گشتم ولی هویتی از تو پیدا نکردم. ایهاب اومد و تریستان روی دستم دستبند شد. مدارکم رو تریستان باز با خودش برده بود. ایهاب وقتی دیدم شوکه گفت: - خانم دکتر! چقدر رنگت پریده! لبخند بی معنی زدم و پرسیدم: - نقاشی کشیدی؟ سر تکون داد. ازش نقاشی رو با همه حال بدم گرفتم. ایهاب خواست مادرش رو صدا بزنه ولی نگذاشتم. به نقاشی زیبا که منو کنار خودش کشیده نگاه کردم. لبخند زدم گفتم: - خیلی خوشگله! پس این نقاشی برای من دیگه نمیدم به تو باشه؟ سر تکون داد. - برای تو، همه نقاشیهام برای تو. جوجه بزرگ بشه، تو مخ زدن ماهر میشه. نقاشی رو از دفترش کندم و تو کیفم گذاشتم. از اتاق بیرون رفت. با اخم بلند شدم کیفم رو برداشتم گفتم. - تریستان میخوام یه نامه این جا بذارم و برم. تریستان ظاهر شد، کاغذ و قلم دستم داد. ازش گرفتم. بلد بودم بنویسم از ذهن تانسا و تریستان یاد گرفته بودم به چندین زبان متفاوت بنویسم ولی بدن من هنوز بلد نبود، ذهنی بلد بودم اگه مینوشتم شبیه بچه دبستانیها میشد دست خطم و گفتم: - تو بنویس، از اینکه از من محافظت کردن تشکر کن. و بگو مشکلی برای من پیش نمیاد با رفتنم. تایید کرد و شروع کرد نوشتن. یه نیم نگاهی کردم عالی نوشته بود. کاغذ رو روی میز آینه گذاشتم و لب زدم: - یه جوری ببرم کسی متوجه نشه تریستان. نزدیکم شد. دست دور کمرم گذاشت. دستهاش نه سرد بود نه گرم، منو گرفت و دورمون پر از مه سیاه شد. مه سرد و ترسناک. وقتی مه رفت من و تریستان هم تو یه فضای تاریک بودیم! از من فاصله گرفت و دو بار دست زد. همه جا روشن شد و سرد گفت: - این جا غار منه، دور از هر قلمروها. به غار سیاه با نقوش آبی و قرمز که گاهی سبز توش بود نگاه کردم. غارش ترسناک و یه حس مرموز داشت. دستم رو بالا اوردم روی دیوار سیاهی که انگار از درون نور داشت کشیدم. خفه زمزمه کردم و تو غار جایی که صدای آب میاومد قدم زدم. - میخوام بدونم کی هستم؟ چی هستم از کجا اومدم و به کجا میخوام برم؟ تریستان پشت سرم قدم برداشت. محکم جواب داد: - از هر کجا اومدی و به هرکجا که بخوای بری، من پایه هر چیزیت هستم. به جز سه قانون که از تو اطاعت نمیکنم. زمان خطر، زمان حال بدت، زمانی که تصمیت باعث دردسر خودت بشه. این زمانها من هیچ اطاعتی از تو نمیکنم سرورم. حتی اگه منو بکشی. لبخند زدم. تریستان خیلی خوب بود. دست تو جیبم کردم و به سقف غار نگاه کردم پر از کریستال آبی، سبز و قرمز رنگ بود. با همون حال خسته و خوابآلود جواب دادم: - قبول میکنم. صدای پاهام تو غار طنین میگرفت و چهرم تو کریستالها کوچیک و بزرگ میشد. یهو پسری از دل غار دوید و فریاد زد: - سرورم برگشتید؟! سرورم؟ به پسر نگاه کردم. آها تو ذهن تریستان دیده بودمش یه اژدهای خاکستری شاخ سیاه به اسم یونا بود. خدمتکار وفادار تریستان بود. پسر مو خاکستریه چشم طوسی_آبی کنار ما اومد. با دیدنم ترسید و سریع احترام گذاشت. - ملکه خوش اومدید. تریستان سرد پرسید: - از وضعیت غار بگو یونا. یونا سرش رو پایین انداخت به من دیگه نگاه نکنه و گفت: - چند نفر تو این هجده سالی که نبودید اومدن. غار وضعیتش عالیه ولی یه زن از نژاد ستارگان اومد این جا و گفت با شما کار مهمی داره. تریستان دورش رو مه گرفت و تبدیل به دو تریستان شد یکی از جنس مه یکی واقعی. واقعیش کنار من موند و کپی مه بودنش رفت. شگفت زده نگاه کردم. با این که تو ذهنش دیده بودم میتونه از خودش کپی بسازه ولی تو واقعیت دیدنش هم شگفت انگیزه. با چشمهای سبزش از نظر گذروندم و گفت: - خوشت اومد؟ لبخند زدم و سر تکون دادم. گونهام رو نوازش کرد. - یادت میدم ملکه من. یونا سرخ شد و من هم عقب رفتم. آروم وردی که تبدیل به کپی از خودت میساخت رو زمزمه کردم. میخواستم بهش نشون بدم تا اون هم هیجان زده بشه. بدنم شروع به مومور شدن کرد. فضای غار کمی فشرده شد. از بدنم نوری سیاه و طلایی بیرون زد تبدیل به یه کپی از من شد. تریستان ابروهاش بالا پرید به کپی من نگاه کرد گفت: - بد نیست خوبه! یکم ابتدایی شده کاملا تصویر خودت رو درونش جا ندادی برای همین... آروم تو پیشونی کپی من زد که مثل سراب از بین رفت. - زود از بین میره بهش جان بده سرورم. بغ کردم. چرا یکم ذوق حداقل نکرد؟ اولین بار بود از جادو استفاده میکردم. خستهتر نالیدم و رفتم: - بیاحساس. از کنار یونا هم گذشتم و سمت چپ چرخیدم. یه حفره دیگه بود که میدونستم اتاق تریستان هستش. واردش شدم و روی تخت سنگیش که که زیر الیافهای افسانهای بود و روی الیاف یه پارچه سیاه پهن بود دراز کشیدم. تو اتاقش یه آینه عجیب پوشیده شده با پارچهی عجیب بود. پارچهای که میتریل درخشان و صقیل شده داشت. تختش خیلی نرم بود و چشمهام رو داشت سنگین میکرد. کف زمین پر نقوش نورانی بود. یه صندوق هم گوشه دیوار قرار داشت. دیگه هیچی تو اتاقش نبود. چشمهام بسته شد و به خواب رفتم.
- 22 پاسخ
-
- 3
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
- دیروز
-
𝖐𝖎𝖓𝖌 𝖉𝖆𝖗𝖐 عکس نمایه خود را تغییر داد
-
-
آلفا . عضو سایت گردید
-
داستان راز یک قتل | banoo.z کاربر انجمن نودهشتیا
bano.z پاسخی برای bano.z ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت چهارم سری تکون داد و تشکر کرد ، بلند گفتم : سرباز احمدی . داخل شدو پا جفت کردو گفت : بله قربان . _اقای اسدی رو تا دم در راهنمایی کنید. احمدی : به چشم قربان . اقای اسدی دوباره تشکر کرد و به همراه احمدی بیرون رفت . چند دقیقه ای گذشت که گوشیم رو برداشتم و با سروان بابایی تماس گرفتم و گفتم : ریزمکالمات مقتول بهار نوروزی رو می خوام ، برام بیار. تلفن رو قطع کردم ، با توجه به حرف های اسدی ، حال مقتول موقع شام حالش بد بوده ، پس احتمالا هر اتفاقی که افتاده قبل شام بوده ، باید با پدر و مادر مقتول هم صحبت کنم . فکرم مشغول بود که درب به صدا دراومد ، گفتم : _ میتونی داخل بشی. سروان بابایی با پوشه ای که دستش بود وارد شد و بعد احترامات معمول ، پوشه رو سمتم اورد و گفت : این ریز مکالمات یک ماه اخیر مقتول بهار نوروزی ، که خواسته بودید. پرونده رو گرفتم و نگاهی بهش انداختم ، تو چند هفته اخیر بیش تر با خانومی به نام مهسا راد ، و خانومی به نام نیره تهرانی تماس گرفته بود ، یک بارم با همسرش اقای اسدی. سروان بابایی برای توضیح بیش تر گفت : طبق تحقیقات خانوم راد دختر خاله مقتول و خانوم تهرانی مادرشون هستن. اهانی گفتم و رو به بابایی گفتم : جنازه مقتول رو به خانوادش تحویل بدین و درباره زمان خاکسپاری بهم اطلاع بدین ، بعد خاکسپاری ، مادر و پدر مقتول رو می خوام ببینم . بابایی پا جفت کرد و گفت : چشم قربان . -
پارت پنجاه و دوم نمیدونم چرا از اینکه منو ول نکرد و نرفت، خوشحال شده بودم! اما سعی کردم جلوی عمو، خیلی به روی خودم نیارم. رو به عمو گفتم: ـ دیدی عمو؟! اگه میخواست فرار کنه که دوباره نمیومد سمتم! بعد اینکه من بیهوش شدم، میتونست بره. عمو زل زد به چشمای من و میتونستم حدس بزنم که با حرفام، قانع نشده...ولی بلند شد و گفت: ـ فعلا یکم حالت بهتر بشه! بعدش راجبش حرف میزنیم! اما من استرس اینو داشتم که یه موقع عمو بترسونتش یا بلایی سرش بیاره! الآنم معلوم نبود که کجاست و وقتی یاد چهره ماتم زده عفت خانوم افتادم، مشخص بود...جای خوبی نیست. این کار و باید خودم حل میکردم. الان اصلا وقت استراحت کردن نبود. بعد اینکه عمو رفت بیرون، از تلفن رو میزی عسلی استفاده کردم و شماره آشپزخونه رو گرفتم...عفت خانوم خیلی سریع جواب داد: ـ جانم پوریا جان؟! چیزی میخوای؟ گفتم: ـ عفت خانوم، میشه بیزحمت یه لحظه بیاین اتاقم؟! ـ حتما، الان میام! بعد دو سه دقیقه عفت خانوم با یه سینی آب پرتقال اومد داخل اتاق. ازش خواستم تا بهم کمک کنه، بتونم رو تخت بشینم.