تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت سوم جغدی که همیشه همراهم بود و از تمام لحظات برای من خبر میورد، اومد پیشم...با یه وردی جادویی به چشماش اضافه کردم و رو بهش گفتم: ـ دوست همیشگیه من؛ به من اخطار داده شده که بیرون از این قلعه به خطری بزرگ در راهه و قراره نور قدرت منو به خطر بندازه، برو و این خطر رو پیدا کن...منتظرتم! اینو بهش گفتم و اون از پنجره قلعه به بیرون پر کشید. آسمون رعد و برق عجیبی میزد و یجورایی سرخ شده بود...بعد از چند دقیقه تمامی جادوگران تو اتاق منتظر من نشسته بودن و به محض ورود من تعظیم کردن. سرپرست گفت: ـ چه دستوری میدین ویچر بزرگ؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ منتظر گریس( جغد ) هستم تا بیاد و ببینم اون خطری که قلعه من و قدرتم و تهدید کرده، چیه! سرپرست گفت: ـ بنظرتون میتونیم باهاش مقابله کنیم؟! با عصبانیت رو بهش گفتم: ـ من ویچر بزرگم والت، حتی اگه در قدرت ترین خطر وارد این شهر بشه، نمیتونه با نیروی درونیه من مقابله کنه! بعلاوه اینکه تمام مردم این سرزمین برای نجات جونشون هم که شده پشت منن و احساسی تو وجود خیلیاشون نمونده تا بخوان علیه من باشن! والت ساکت شد و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد صدای گریس اومد و از نگهبان پنجره رو براش باز کرد. نامه ای تو پنجه های گریس بود که به محض وارد شدن تو اتاق، گذاشت توی دستای من.
- امروز
-
مرجان در باغی آسیب و مهآلود قدم میزد. مه غلیظ، شاخههای درختان را خم کرده بود و نور ضعیف مهتاب از لابلای برگها عبور میکرد. زمین زیر پایش نرم و نمناک بود، از برگهایی که با هر قدم صدای خشخش میدادند. اطرافش سایهها پیچیده و پرسه میزدند، موجوداتی که نه میکردند و نه مهربان بودند، فقط… منتظر بودند. نور درخت هنوز میتپید، اما ضربانش حالا نه آرامش داشت و نه هشدار. چیزی عجیب در آن موج میزد، حسی که مرجان نمیتواند تعریف کند. انگار هر ذره نور، یک خاطره و یک راز پنهان در خود داشت. مرجان نفسش را حبس کرد. نگاهش به شاخههای درخت دوخته شده بود، جایی که نورهای کوچکی شبیه ذرات خاطره در فضای شناور بودند. - چرا… چرا حس میکنم چیزی از من اینجا هست؟ چیزی که من… نمیدونم چیه؟ سایه کنار او ایستاد، دستش را روی شانهای مرجان گذاشت و با صدای آرامی گفت: - چون هست… و همیشه بوده است. تو تنها کسی هستی که میتوان آن را لمس کند. مرجان دستش را جلو برد. موجودات سیال اطرافش موجند، نورها خم شدند و سایهها شدند. صدای آرام در ذهنش پیچید: - تو را میشناسم… مرجان نفسش در گلویش حبس شد. - کیه؟ کی اینو گفت؟ سایه فقط نگاهش کرد، بدون اینکه پاسخ دهد. صدای دیگر، شبیه زمزمههای که از لابلای برگها میآمد، به گوشش رسید: - تو… تو همانی… مرجان لرزید. حس کرد این صدا برایش آشناست، اما نه از این دنیای واقعی. چیزی در ته ذهنش گفت: این صدا… عسل؟ در همان لحظه، شاخههای خم شد و موجودی کوچک از میان برگها بیرون آمد. مثل رشتههای نقرهای در نور میدرخشید و چشمانش، سبز و از جرقههای عجیب، به مرجان خیره شد. - سلام…اینجا چکار میکنی؟ موجود گفت، صدایش لطیف اما پرقدرت بود. مرجان گلویش را صاف کرد. - من… نمیدانم اینجا چه کار میکنم… موجود لبخندی و قدمی جلو آمد، اما یک موج از نور اطرافشان پیچید، و زمین زیر پای مرجان به شکلهای آب تغییر کرد. مرجان حس کرد که نه زمین و نه موجودات اطراف، به شکل واقعی، همه چیز سیال و جاری است. اسم من لیراست… و تو؟ – مرجان لرزید، اما خودش را جمع وجور کرد: - مرجان لیرا با نگاهش چیزی گفت که مرجان قلبش را فشرد: - تو… تو یاد او را با خودت داری، درست است؟ عسل… مرجان از تعجب خشکش زد. - تو… چطور میدانی؟ لیرا لبخندی زد که هم مرموز و هم دلنشین بود. - اینجا، همه چیز با خاطرهها ساخته میشود. حتی اگر فراموش کرده باشی، ردهایت را حس میکنیم. تو رد عسل را با خودت داری. مرجان سرش را پایین انداخت، اشکهایش بدون صدا جاری شد. نمیدانست چرا دلش میخواهد همه چیز را ببیند، حتی اگر دردناک باشد. هوا دوباره می لرزد و موجودات اطرافشان در هم تنیده شده اند ، شبیه موجوداتی که همان طور شبیه هستند، به چشمانهایی که همه را نگاه می کنند و چیزی را از دلشان بیرون می کنند. مرجان نفسش را حبس کرد - این… اینجا همه چیز ممکنه؟ لیرا سرش را تکان داد: - بله… حتی چیزهایی که فکرش را هم نمیکنی. مثل خاطراتی که میتونه دوباره زنده بشه. مرجان احساس کرد چیزی درونش میسوزد، اما نه از ترس، بلکه از کنجکاوی عجیب و حس دلتنگی نسبت به عسل . انگار تکهای از وجودش، در دنیای نیمهجانها جا مانده بود و حالا میخواست دوباره آن را پیدا کند. لیرا گفت و دستش را به سمت یکی از ذرات نور گرفت - میخوای ببینی؟ وقتی مرجان دستش را روی نور گذاشت، حس کرد یک تصویر از گذشته و آینده با هم در ذهنش شکل میگیرد : دختری با لبخندی محو، دستش را به سمت او دراز کرده بود، و صدایی در ذهنش تکرار شد: - تو را میشناسم… مرجان یخ زد. - این… این واقعیه؟ لیرا با خندهای آرام گفت: - واقعا؟ یا چیزی که تو میخوای واقعی باشه… تصمیم با توست. همان لحظه، اطرافشان لرزید و موجوداتی با بالهای شیشهای از آسمان فرو ریختند، اما نه به شکلی، بلکه مانند تکههایی از خاطرات پراکنده که در هوای معلق بودند. مرجان جلوتر رفت، لیرا آرام گفت: - همین جا ایستاده، نگاه کن. همه چیز همین جا اتفاق میافتد. مرجان به نورها، سایه ها و موجودات سیال خیره شد. چیزی درونش پر از حس شگفت و ترسناک، ترکیب دلتنگی و کنجکاوی بود. هر لحظه، باغ با موجودات جدید، نورهای غیرقابلتصور و ردهایی از خاطرات عسل، بیشتر و بیشتر شکل میگرفت. مرجان زیر لب گفت - چه چیزی در انتظار منه؟ لیرا دستش را روی شانه مرجان گذاشت، نگاهش نگرانی و پر از رمز بود: - چیزی که حتی نمیتونی تصور کنی. اینجا، هر قدم… یک راز تازه برات باز میکنه. مرجان سرش را پایین انداخت، اما ذرههای نور در اطرافش مثل قطعههای پازل به او میگفتند: عسل، گذشته، حال، همه اینجا هستند و تو تازه شروع کردی به دیدنش . سایه در کنار مرجان آرام بود، هیچ حرفی نمیزد، فقط دستش را روی قلب مرجان نگه داشت.
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
شامم را که خوردم کتاب خطیِ یادگار پدرم را برداشتم و توی تختخواب خزیدم، از شبها متنفر بودم چون برایم منبع کابوس بود و در آن ساعاتِ شب حتی یک لحظه هم آرامش نداشتم. تنها با خواندن این کتاب یادگاری میتوانستم کمی خودم را مشغول کنم و آرامش را به وجود خودم تزریق کنم. کتاب را باز کردم و مشغول خواندن شدم، کتاب دربارهی تاریخچهی سرزمین گرگها بود، سرزمین پدریام که حالا تحت سلطهی یک مشت خونآشامِ پلید شده بود. دربارهی تاریخچهی همنوعانم و تواناییهای آنان بود و من بارها و بارها در کودکی آن را خوانده و از اینکه هیچ یک از این تواناییها را نداشتم احساس شرمساری کرده بودم. همچنان که مشغول خواندن کتاب بودم پلکهایم به روی هم افتاد و باز من بودم و کابوسهای پایانناپذیر شبانهام. *** تمام سرزمین را آشوب و ناآرامی فرا گرفته بود و تمام گرگینهها به حالت آماده باش در آمده بودند. من اما هیچ از اتفاقاتی که در حال وقوع بود خبر نداشتم و تنها چیزهایی از مردم شهر و عموزادههایم دربارهی احتمال حملهی خونآشامها به سرزمینمان شنیده بودم. آشناییتی با خونآشامها نداشتم و تمام دانستههایم از آنها به کتابهایی که خوانده و داستانهایی که در کودکی از مادر و مادربزرگم شنیده بودم محدود میشد؛ با اینحال در حین اینکه ترسیده بودم، اما برای دیدن این موجودات عجیب و غریب بسیار کنجکاو بودم. زیاد طولی نکشید که آوازهی ورود خونآشامها تمام سرزمین را فرا گرفت، عدهای از مردم ترسیده و در حال فرار بودند و عدهای نقشهی جنگ با آنها را در سر میپروراندند و من همچنان توسط مادر از این خبر و آشوبها دور نگه داشته میشدم. پدر لشکری را برای مقابله با خونآشامها آماده کرده بود و خود فرماندهی آنان را به عهده گرفته بود، مادر برای پدر و سرزمین بسیار نگران و روز و شب مشغول دعا کردن بود و من فارغ از تمام نگرانیهای آنان هنوز هم برای دیدن خونآشامها کنجکاو و منتظر فرصتی برای محقق شدن این خواسته بودم. لشکر پدر در مقابله با خونآشامها که چند جادوگر را با خود داشتند شکسته خورده و نیمی از سرزمین به دست آنها افتاده بود و حالا تمام تلاش پدر محافظت از پایتخت و قصر خود بود. صبح آن روز که تازه از رختخواب بیرون آمده بودم متوجه هیاهو و ناآرامیهای داخل قصر شدم، همه به شکل عجیبی درحال رفت و آمد بودند و من متعجب از این رفتارها به سراغ مادر رفتم. -
"به نام خدا" نام رمان: رز وحشی نویسنده: فاطمه صداقت زاده ژانر : عاشقانه خونآشامی، درام فانتزی خلاصه: پنهان از دید انسانها و زیر برج و باروهای کاخ سنگی مخوف، قبایل خونآشام قرنهاست که با پیوندهای شکننده سیاسی و سنتهای خونین حکمرانی میکنند. سنت و اصالت حرف اول را میزند و تنها کسی لیاقت رهبری را دارد که خون ومپایر بزرگ در رگهایش جریان داشته باشد. در میان این دنیای استوار بر رسومات کهن، شاهزاده مارکوس، وارث تاج و تخت ومپایر بزرگ و حافظ اجماع قبایل خوناشام در آستانه ازدواجی سیاسی برای اثبات پایبندی خود به رسومات و تحکیم قدرت است؛ اما زندگی او با ملاقات تصادفی رُزا، دختری از جنس آدمیان دچار تحول و دگرگونی میشود. حال او با سرنوشتساز ترین لحظات زندگی خود رو به روست. تابو شکنی توسط کسی چون او میتواند دریایی از خون را به راه بیاندازد.
-
مرجان نفسش را در سینه حبس کرد. نور درخت هنوز میتپید، اما حالا ضربانش مثل هشدار بود، نه آرامش. اطرافش سایهها پیچیده و پرسه میزدند، موجوداتی که نه تهدیدکننده بودند، نه مهربان، فقط… منتظر. سایه کنار او ایستاد، نگاهش سنگین و تاریک بود، انگار میدانست چیزی را که مرجان هنوز نمیفهمد. سکوت میانشان، پر از حرفهایی بود که هرگز گفته نشده بودند. مرجان با صدای آرامی گفت: - چرا… چرا حس میکنم چیزی از من اینجا هست؟ چیزی که من… نمیدونم چیه؟ سایه لبخندی زد، نیمهکاره و پر از راز: -چون هست… و همیشه بوده. تو تنها کسی هستی که میتونه اون رو لمس کنه. مرجان دستش را جلو برد، انگشتانش لرزید. موجودات سیال اطرافش موج برداشتند، نورها خم شدند، سایهها فشرده شدند. صدایی آرام در ذهنش پیچید: - تو را میشناسم… مرجان نفسش در گلویش حبس شد. - کیه؟ کی اینو گفت؟ سایه تنها نگاهش کرد، بدون اینکه پاسخ دهد، دستش را روی شانهی مرجان گذاشت. گرمای دستش، سردی فضا را کمی شکست. - صبر کن… همه چیز یه روز روشن میشه. ناگهان یکی از موجودات شیشهای، بالهایش را با صدای خشخش لرزاند و جلو آمد. با چشمانی که انگار جرقههای خاطره را در خود داشت، گفت: - نگاه تو، مرجان… میتونه دنیا رو بسازه. و دنیا بدون تو، فرو میریزه. مرجان لرزید. - من… من فقط یه آدم معمولیم! سایه سرش را نزدیک گوشش آورد، صداش مثل نجوا در ذهنش پیچید: - تو هیچوقت معمولی نبودی… و هیچوقت نخواهی بود. سکوت دوباره بر فضا افتاد، سنگین و شکننده. نور درخت لرزید و تصویری مبهم ظاهر شد؛ دو شکل انسانی، یکی با سایهای تاریک و دیگری با نور گرم. آنها به هم نزدیک شدند، دستهاشان گره خورد و لحظهای کوتاه، دنیایی جدید ساخته شد، دنیایی که مرجان هنوز آمادهی دیدنش نبود. مرجان قلبش را فشرد، اشکهایش بدون صدا جاری شد. حس کرد این عشق، این اتصال، چیزی فراتر از زمان و مکان است، چیزی که حتی مرجان نمیتوانست درک کند. - چرا… چرا من اینو حس میکنم؟ به خودش گفت، و لرزهای در تنش پیچید. سایه دستش را روی قلب مرجان گذاشت، انگار میخواست این حس را با او شریک شود: - چون این عشق، سایه و نور، گذشته و حال، همه با هم یکی هستند… و تو باید آماده باشی. مرجان نگاهش را به تصویر دوخت، دنیایی از نور و تاریکی در چشمانش پیچیده بود. سایه آرام گفت: - آماده باش، مرجان.
-
درخواست ناظر برای رمان سایههای نیمهجان | عسل عضو هاگوارتز نودهشتیا
عسل پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
پارت ده هم الان گذاشته میشه -
عسل شروع به دنبال کردن درخواست ناظر برای رمان سایههای نیمهجان | عسل عضو هاگوارتز نودهشتیا کرد
-
درخواست ناظر برای رمان سایههای نیمهجان | عسل عضو هاگوارتز نودهشتیا
عسل پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست ناظر رمان
-
مرجان قدمش را آرام برداشت، هنوز چشمانش روی تنه درخت و تصویری که لحظهای پیش محو شد، ثابت مانده بود. سایه کنار اوخته بود، نفسش نرم و گرم، اما نگاهش به نقطهای دورتر دو شد. جایی که تنها خودش و خاطراتش میدیدند. سایه زمزمهای کرد، انگار برای خودش: - یادمه… اون شب که مه تمام شهر رو پوشونده بود؟ مرجان سرش را به او برگرداند، منتظر بود که ادامه دهد، اما سایه فقط لبخند زد، نیمهای پر از غم و نیمهای پر از عشق: - وقتی من و عسل… روی سقف شهری که هیچ نوری نداشت بودیم. هیچکس جز خودمون نبود. و اون لحظه… هیچ قانونی جز قلبمون نبود. مرجان نفسش گرفت. هنوز نمیفهمید چرا این خاطرهها او را اینقدر تحت تأثیر قرار میدهند، اما احساس میکنم چیزی درونش میلرزد، چیزی که باید کشف شود. سایه ادامه داد: - عسل… چشمهاش مثل روشنترین ستارهها بود. وقتی نگاهش میکردم، زمان معناش رو از دست میداد. هیچ ترسی نبود، هیچ فاصلهای، هیچ شکستی... فقط ما بودیم، تنها، و جهان ما رو احاطه کرده بود. مرجان لرزهای در دلش حس کرد. صداها و نورهای اطرافشان انگار با ضربان خاطره هماهنگ شدند. - حتی باد هم سکوت میکرد… تا هیچ چیز این لحظه رو نادیده نگیره. سایه دستش را به سمت مرجان برد، انگار خاطره را روی او منتقل میکرد: - و وقتی دست عسل رو گرفتم، حس کردم حتی مرگ هم توان جدا کردن ما رو نداره. حتی زمان نمیتونه ما رو از هم جدا کنه. مرجان چشمهایش گرد، اشکهایش بدون صدا پخش شد. چیزی در دلش پیچید؛ حس غریبی که نمیتوان نامش را گذاشت. - چرا… چرا من این حس رو دارم؟ به خودش گفت. چرا حس میکنم این عشقه… واقعیه؟ سایه سرش را خم کرد، نگاهش هنوز به دورتر دوخته بود، اما صدایش به آرامی در ذهن مرجان پیچید: - چون این عشق… نه محدود به زمان بود، نه محدود به مکان. ما هرگز نتونستیم با دنیا زندگی کنیم، اما با هم، یک دنیا ساختیم که هیچکس نمیتونه ازش بدزده. مرجان قدمی جلو گذاشت، دستش کمی لرزید. - اون… واقعا وجود داشت؟ پرسید، انگار شک کرده بود که فقط یک رؤیا باشد. سایه با لبخندی غمگین و از احترام پاسخ داد: - آره… و هنوزم هست. حتی اگر کسی نتونه ببینه، حتی اگر زمان اون لحظه رو نابود کنه، من زندهام چون خاطرهش من رو سرپا نگه داشته. مرجان نفسش را حبس کرد. برای اولین بار، حس کرد که این دنیا، دنیای نیمهجانها، نه فقط رازآلود و خطرناک، بلکه برای عشق و خاطرهای فراتر از هر چیزی که میتوانم تصور کنم این است. سایه دستش را روی قلبش گذاشت، انگار چیزی را که به مرجان منتقل کرده بود، با او شریک میشد: - این… چیزی نیست که با چشم دیده بشه. این چیزی هست که با دل حس میشه. و وقتی با دل حس بشه… واقعیتر از هر چیزیِ که تو دنیای زندهها میبینی. نور درخت کمی کم شد، پرندههای شیشهای بال زدند و دوباره نگاهش را به مرجان دوخت. - آماده باش… مرجان. این تنها آغاز درک تو از چیزیست که بین ما و نیمهجانها، نهفته باقی مونده.
-
مرجان قدمی مردد جلو گذاشت. نور درخت، ضربانی نرم داشت؛ مثل قلبی که آرام میتپید. شاخهها در هم پیچیده بودند و در هر انشعاب، ذرههای درخشانی شناور بود، انگار خاطراتی در هوا قفل شده باشند. او آهسته گفت: - چرا… چرا حس میکنم اینجا منو میشناسه؟ سایه نگاهش را به درخت دوخت. لبخند نصفهای زد، اما چیزی در عمق نگاهش تاریک بود. - چون اینجا حافظهی ماست. حافظهی همهی نیمهجانها… و شاید بیشتر از اون. مرجان با تردید پرسید: - یعنی… ممکنه خاطرهای از من هم اینجا باشه؟ پرندهی شیشهای دوباره نزدیک شد. بالش در نور لرزید و صدایی زلال در فضا پیچید: - هر کسی که قدم در این مرز میگذاره، ردّی از خودش به جا میذاره. حتی اگر خودش فراموش کرده باشه. مرجان اخم کرد. - ولی من… هیچوقت اینجا نبودم. سایه زیر لب گفت: - مطمئنی؟ مرجان بهتندی به او نگاه کرد. نگاه سایه آرام بود، اما مرجان برای لحظهای حس کرد پشت این آرامش، چیزی مثل راز دفنشده میجوشد. مرجان سرش را تکان داد. - نه… نمیفهمم. فقط میخوام بدونم اینجا چرا منو انتخاب کرده. موجود سیال، با بدن موجوارش نزدیکتر شد. صدایش مثل زمزمهای از دل آب شنیده شد: - تو انتخاب نکردهای. ما انتخابت کردیم. مرجان عقب رفت. - شما؟… چرا؟ من چه فرقی دارم با بقیه؟ سایه جلو آمد و دست مرجان را گرفت تا نلرزد. صدایش نرم اما قاطع بود: - چون نگاه تو میتونه این دنیا رو شکل بده. هر کسی این قدرت رو نداره. مرجان بهتزده خیره شد. - اما… من فقط یه آدم معمولیم! پرندهی شیشهای در هوا چرخید. - هیچکس معمولی نیست، وقتی پا به دنیای نیمهجانها و ارواح میگذاره. سایه سرش را نزدیک گوش مرجان آورد. تو بیشتر از اون چیزی هستی که فکر میکنی. مرجان دهان باز کرد تا چیزی بگوید، اما صدایی دیگر، از دل شاخههای درخت برخاست. صدایی که نه نور بود و نه سایه، بلکه شبیه انعکاس گذشته: «بازگشتهای… بالاخره بازگشتهای…» مرجان یخ زد. - کی بود؟! کی حرف زد؟ شاخهای نورانی تکان خورد و تصویری لرزان روی تنه درخت ظاهر شد؛ شبحی از یک دختر، موهای بلندش در باد خیالی تکان میخورد. چهرهاش محو بود، اما لبخندی آشنا داشت. مرجان قلبش فشرده شد. - من… من این لبخند رو میشناسم. سایه قدمی جلو رفت، انگار میخواست جلوی دید مرجان را بگیرد. - نگاه نکن. هنوز زوده. مرجان با سماجت نگاهش را بر تصویر دوخت. - نه! بگذار ببینم… اون کیه؟ چرا حس میکنم… من باید بدونمش؟ موجود سیال صدای عجیبی کشید؛ چیزی میان اخطار و التماس. - هرچه بیشتر به یاد بیاوری، خطر نزدیکتر میشود. سایه دست مرجان را محکمتر گرفت. - باید اعتماد کنی. بعضی حقیقتها وقتی زود آشکار بشن، میسوزونن. مرجان بغض کرد. - من نمیخوام توی تاریکی بمونم. سایه چشم در چشمش شد، درخشش نیمتاجش برای لحظهای تیرهتر شد. - گاهی تاریکی، تنها چیزیست که ما رو از نابودی نجات میده. درخت دوباره لرزید و تصویر محو شد، انگار هرچه بود دوباره به عمق نور فرو رفت. سکوتی سنگین بینشان افتاد، فقط صدای لرزش پرندههای شیشهای در فضا باقی ماند. مرجان آه کشید. - باشه… اما قول بده یه روز همه چیزو میگی. سایه سرش را خم کرد، صدایش مثل عهدی قدیمی در فضا پیچید: - قول میدم… وقتی زمانش برسه.
-
پارت دوم امروز هم طبق معمول یه پدری مالیاتش و نداده بود! یکی از جادوگرا اونو آورده بود تو اتاقم و پرتش کرد پیش پاهام...بلند شدم و گفتم: ـ میدونی قراره چی سرت بیاد؟! گریه کرد و به دست و پام افتاد و ته لباسمو گرفت و گفت: ـ ویچر بزرگ ازت خواهش میکنم اینکارو نکن! خانواده من به من نیاز دارن. این ماه نتونستم زیاد کار کنم. بدون گوش کردن به حرفش، چوب جادوییم رو درآوردم و احساسشو از وجودش درآوردم و طلسمشکردم. احساسش و تو یکی از شیشه های مخصوص ریختم و دادم دست یکی از جادوگرا و گفتم: ـ اینو ببرش تو جعبه جادویی بذار! حالا اون مرد بدون کوچک ترین احساسی از جاش بلند شد و خدمتکارام و صدا زدم...اونا هم بدون فوت وقت اومدن اینجا و اون مرد و بلند کردن و بردن. داشتم میرفتم سمت اتاقم که یهو آسمون ابری شد و رعد و برق عجیبی توی آسمون نمایان شد. قلعه من تکون های وحشتناکی میخورد و تمام جادوگرا یجورایی به لرزه افتاده بودن. سرپرست آموزشی جادوگرا سریع خودشو بهم رسوند و با تته پته گفت: ـ ویچر بزرگ، اتفاق شومی داره میوفته! من اون اتفاق رو احساس میکردم چون نه وجودم شروع کرده به ترسیدن و دلشوره گرفتن و هم اینکه گردنبند جادوگری که دور گردنم بسته بودم، نورش در حال قرمز شدن بود و این نشونهایی از یه اتفاق بدی میداد. اما با تحکم رو به سرپرست گفتم: ـ تمام آدمامون رو برای یه جلسهی سری تو طبقه دوم قلعه جمع کن! ـ هر جور شما امر کنین، ویچر بزرگ
-
نام رمان: طلسم آدریان ژانر: تخیلی، طنز، معمایی نویسنده: سایان خلاصه: یه ورد اشتباه، یه دروازهی خطرناک و لشکری از همسانهای شرور! آدریان فقط میخواست نشون بده که بلده جادو کنه؛ ولی حالا یا باید بجنگه و دروازه رو ببنده، یا دنیا و نسخهی اصلی خودش و بقیه، برای همیشه نابود بشه!
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
کمی که حالم بهتر شد به داخل کلبه برگشتم تا چیزی بخورم و پس از آن برای ناهار و شام امروزم به دنبال شکار بروم. *** در دل جنگلهای کاج قدم میزدم و نگاهم به شاخ و برگ درختان بود تا شاید پرنده و یا حیوانی را برای شکار کردن پیدا کنم، جای پسرعموهایم خالی بود که بیایند و ببیند منی که به خاطر کشته شدن یک خرگوش یک شبانه روز اشک میریختم حالا خود برای سیر کردن شکم گرسنهام دست به شکار خرگوش، سنجاب و پرنده میزدم؛ گرچه که این فقط یک اجبار بود و خودم هیچ علاقهای به انجام این کار نداشتم. با دیدن کبکی که روی شاخهی درختی نشسته بود تیر و کمانم را از روی شانهام برداشتم و او را هدف گرفتم؛ اما همین که خواستم تیر را رها کنم متوجه جوجهی نشسته در کنارش شدم، نه میتوانستم و نه میخواستم که یک کبک جوجهدار را شکار کنم. گرچه که مقایسهی مسخرهای بود، اما خودم پدر و مادر از دست داده بودم و حالا دلم نمیخواست که هیچ جانوری به چنین اتفاق تلخی دچار شود. آخر سر هم دلرحمیام کار به دستم داد و من بی هیچ شکاری و تنها با چند میوهی کاج و قارچ کوهی به خانه برگشتم. خوشبختانه در طی این سالها زندگی کردن در این جنگل را به خوبی آموخته بودم و میتوانستم از هر چیزی و هر جایی برای خودم غذا و جای خواب درست کنم، گرچه که هیچوقت مثل همنوعهایم قدرت بدنی و سرعت بالایی نداشتم، اما هوش خوبی داشتم و میتوانستم همه چیز را زود یاد بگیرم. ولی حیف و صد حیف که بدن ضعیفم همواره برایم باعث خجالت و دردسر بود و یادم نمیرفت آن روز را که شاهد از هم پاشیده شدن خانواده و سرزمینم بودم و تنها توانستم که مثل ترسوها جانم را بردارم و فرار کنم! نفسم را آه مانند بیرون دادم و به بخار نفسهایم در آن برف و سرما خیره شدم؛ همیشه دوست داشتم کاری کنم که پدرم مثل عموزادههایم به من افتخار کند، اما همیشه مایهی خجالت بودم، حتی حالا که تنها زندگی میکردم هم باز نمیتوانستم یک گرگینهی واقعی باشم چه برسد به آلفا و جانشین پادشاهی که روزی قرار بود باشم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با صدای فریاد خودم از خواب پریدم، نفسنفس میزدم و تمام تن برهنهام به عرق نشسته بود. کلافه دستی به صورت خیس و سردم کشیدم، این کابوسها کی قرار بود دست از سر من بردارد؟! پتو را از روی خودم کنار زدم و پاهایم را از روی تخت چوبی پایین گذاشتم، میخواستم از کلبه بیرون بزنم بلکه هوایی به سرم بخورد و کمی از آن حال و هوای خراب بیرون بیایم. لباسم را بر تن کردم و از کلبه بیرون آمدم، هوا هنوز به طور کامل روشن نشده بود و درختان سر به فلک کشیدهی کاج جلوی رسیدن همان اندک نور خورشید به زمین را هم گرفته بود. دستانم را داخل جیب شلوارم بردم و شروع به قدم زدن کردم، خاطرات گذشته ذهنم را به خود مشغول کرده بود و هوای خنک آن وقت صبح و صدای آواز خواندن پرندگان هم نمیتوانست آن حال و هوا را از سرم بیرون کند. همانطور که راه میرفتم به سنگ کوچک پیش پایم هم لگد میزدم، خاطرات تلخ و شیرین کودکیام در ذهنم جولان میداد و من توان پس زدنشان را نداشتم. بر روی کندهای که بر روی آن هیزم میشکستم نشستم و نگاهم را به آسمان گرگ و میش دوختم، چه کسی فکرش را میکرد من، راموس پسر پادشاه جورج بزرگ روزی مجبور باشم در دهکدهای دور مثل تبعیدیها زندگی کنم و حتی جرأت برگشتن به سرزمین پدریام را هم نداشته باشم؟! آهی کشیدم، کاش میشد روزی به سرزمین مادریام برگردم و بتوانم دوستان و فامیلهایم را ببینم! اما چگونه؟! مطمئناً تا وقتی که آن خونآشامهای بیرحم و ظالم بر آن سرزمین پادشاهی میکردند من توان برگشتن نداشتم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
در میان بوتههای تمشک و توت وحشی سینهخیز و آرام خرگوش کوچک و سفید رنگ را دنبال میکردم و حواسم بود که سروصدایی نکنم و خرگوش کوچک را نترسانم. همیشه عاشق حیوانات بودم و به خاطر همین مسئله هم از سمت پدر کم مؤاخذه نشده بودم. کمی دیگر جلو رفتم و وقتی که خرگوش سرجایش ایستاد دست پیش بردم و با دو دستم از روی زمین بلندش کردم. اول ترسید و کمی دست و پا زد، ولی بعد در میان دستانم آرام گرفت. او را بالا گرفتم و به چشمانش نگاه کردم، چشمان درشت و آن بینیِ مشکی و کوچک از او موجودی بانمک و دوست داشتنی ساخته بود. - اسمت چیه خرگوش کوچولو؟ بار دیگر با دقت نگاهش کردم، تپل بود و مثل دانههای برف نرم و سفید. - اسم نداری؟ باشه پس من برفی صدات میکنم، چطوره؟! - هی بچهها نگاش کنین؛ داره با یه خرگوش حرف میزنه! با تعجب به عقب برگشتم و با دیدن جک، ساموئل و رابین اخم کردم؛ هیچ از این عموزادههایم خوشم نمیآمد، زیادی بدجنس بودند و پدر همیشه این سه برادر را با من مقایسه میکرد و انتظار داشت مثل آنها قوی و سریع باشم که خب من نمیتوانستم. - برید پِی کارتون. جک که از آن سه بزرگتر بود قدمی پیش گذاشت و من از ترس خرگوش کوچک را به خودم چسباندم، او هم مثل من میلرزید و قلبش تند میزد. - چی گفتی؟! قدم پیش آمدهی او را با قدمی رو به عقب جبران کردم و با وجود ترسم لب زدم: - برو پی کارت! اینبار ساموئل قدمی پیش گذاشت، من در برابر این سه برادر زیادی کوچک و لاغر بودم. - ببین کوچولو واسهی یه شاهزاده خیلی زشته که توی جنگل دنبال حیوونها بدوعه؛ میفهمی؟ حالا اون خرگوش رو بده به ما و برو خونه. سرم را به دو طرف تکان دادم، نمیخواستم خرگوش بینوا را به دست آن بیرحمها بدهم تا تکهتکهاش کنند و با گوشتش سوپ درست کنند. - نه. ساموئل باز هم قدمی جلو آمد و دست پیش آورد و گوشهای خرگوش را در مشتش گرفت. - ولش کن! خرگوشم را محکمتر گرفتم و او گوشهای خرگوش را کشید، من در برابر او قدرتی نداشتم و خیلی زود خرگوش بیچاره از میان دستانم رها و در دستان ساموئل اسیر شد. - بدش به من! ساموئل بیتوجه به حرف من خرگوش را بالا گرفت و رو به برادرانش پرسید: - چیکارش کنم بچهها؟! کبابش کنیم یا باهاش سوپ درست کنیم؟ جک خندهی کریهی کرد و گفت: - به نظرم سرش رو ببر تا با دست و پاش کباب و با سرش سوپ درست کنیم. ساموئل چاقو را از جیبش بیرون کشید و من با وحشت جیغ کشیدم: - نه، بدش به من لعنتی! خواستم جلوتر بروم، اما جک جلویم را گرفته بود و اجازه نمیداد. ساموئل سر خرگوشی که دست و پا میزد و تقلا میکرد را برید و بیتوجه به منی که همچنان جیغ میکشیدم و گریه میکردم خرگوش را روی دوشش انداخت و خوشحال و خندان همراه با برادرانش دور شد. -
من سایه مولوی عضو گرگینهی هاگوارتر رمان جادویی خودم را آغاز کردم💙
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در تایپ رمان
نام رمان: بازگشت آلفا ژانر رمان: فانتزی، عاشقانه نویسنده: سایه مولوی | عضو هاگوارتز نودهشتیا خلاصه: راموس پسریست از نسل گرگینهی آلفا و جانشین پادشاهی، اما با یک تفاوت بزرگ. تفاوتی که نه تنها خوب نیست، بلکه بدترین شکلِ تفاوت است. راموس پسری لاغر با جثهای ضعیف است که حتی در مواقع تبدیل شدن و در آمدنش به هیبت گرگ هم ضعیف است و قدرت و سرعتِ دیگر همنوعانش را ندارد و این مسئله، همواره برایش دردسرساز میشود. همه چیز از حملهی خونآشامها به سرزمین آنها شروع میشود، راموسی که کشته شدن پدر و مادرش را به تماشا مینشیند و به جای دفاع از سرزمینش، تنها میتواند فرار کند. اما دنیا همیشه قرار است به یک شکل بچرخد؟! آیا راموس میتواند بر ضعفش غلبه کند و پادشاهی سرزمینش را پس بگیرد؟! شاید هم باید منتظر معجزهای بود، معجزهای از جنس عشق! - دیروز
-
رستوران خونآشام رمان ساندویچ با سس خون اضافه | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ساندویچ شماره دو🩸 در دفتر بیهوا باز شد و ویل از پشت اون، گردن کشید. - بین تو و کلارا چه اتفاقی افتاد؟ چشم غره رفتم. - چیزی نشده، کلارا بیخودی شلوغش میکنه. عینک مربعی شکلش رو جابهجا کرد. نگاهش مدام بین من و جورج جابهجا میشد. - وای ویل! به خاطر مسیح! از یه جوجهتیغی کوچیک اینقدر میترسی؟ سیبک گلوش بالا و پایین شد. موهاش که انگار هفت روزِ هفته به جریان الکتریسیته وصل بود، لرزیدن. نفس عمیقی کشیدم. - ویل، کاری داشتی؟ سرش رو تکون داد. اینم ویلیامه، سرآشپز فراموشکار و ترسوی بلادبورن که وقتی بحث آشپزی وسط باشه، جادو میکنه. - منوی جدید رو آماده کردم، باید تاییدش کنی. - معطل چی هستی؟ بدش من! با چشمهای وحشتزده به جورج نگاه کرد. جلو رفتم و منو رو از دستش بیرون کشیدم. - خب، بذار ببینم اینجا چی داریم: جگر لهشده در لخته، رودهپیچ خونابهای، لاشهی دودی، سوپ مغز جوشان، گوشتکوب خونچکیده... نگاهم به ویل افتاد که همچنان از پشت در به من نگاه میکرد. - چیز دیگهایم هست که بخوای بهم بگی؟ لبهاش رو جمع کرد، کمی فکر کرد و بشکن زد. - آها! میخواستم بگم کلارا بطری ممنوعه رو با خودش بُرد. چشمهام درشت شد. - چی؟! الان باید اینو بهم بگی؟ صورتش رو جمع کرد و برام قیافه گرفت. - حداقل من اونی نیستم که کلارا رو به گریه انداخت. هلش دادم و از دفتر بیرون زدم. - دختره احمق! کت و کیفم رو برداشتم. باید دنبالش میرفتم! یکی از پیشخدمتها وسط رستوران جلوی راهم سبز شد و با مِنمِن گفت: - عذر میخوام، ولی باید بهتون بگم... - برو به جهنم! پیشخدمت رو به کناری پرت کردم. داشتم از در بیرون میرفتم که شنیدم داد زد: - بازرس اینجاست!- 2 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان فانتزی
- دانلود رمان جدید نودهشتیا
- (و 5 مورد دیگر)
-
رستوران خونآشام رمان ساندویچ با سس خون اضافه | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ساندویچ شماره یک🩸 کلاغ از پنجرهی بزرگ، پرید توی دفترم و روی شونهم نشست. سرش رو نوازش کردم. - اوه! پسر خوب. یکی از پَرهای سیاهش رو کندم. - اوپس! متاسفم، لازمش دارم. قلمپر رو آغشته به جوهر قرمز کردم و شروع به امضای برگههای جلوم. کلارا گفت: - میدونی که چیزی به اسم خودکار اختراع شده نارسیس؟ بینیم رو چین دادم و دستم رو مقابل صورتم بالا بردم. - به این ناخنهای تیز و بینقص نگاه کن! باید برای فرو رفتن توی کاسه چشم یه آدمیزاد کافی باشه، نه؟ کلارا برگهها رو از جلوم برداشت و موهای کوتاهش رو دور انگشتش چرخوند؛ این کاری بود که هفت هزاربار در روز انجام میداد، پیچوندن موهاش دور انگشتش و... تبلیغ خودکارها! یه نگاه سرسری به ناخنهام انداخت که روز گذشته دوساعت تموم زمان بُرده بود تا لاکشون بزنم. - فقط باید کوتاهشون کنی. - اوه! بذار بهت بگم باید چیکار کنم... از پشت میزم بلند شدم. - تنها کاری که لازمه بکنم اینه که نذارم کارکنای رستوران، تحت هیچ شرایطی، عاشق یه آدمیزاد بشن! روی میز خم شدم و مستقیم توی چشمهاش نگاه کردم: - موافق نیستی؟ لب باریک و سرخش رو به دندان نیشش کشید. - من فقط... - تو فقط از قوانین سرپیچی کردی! گوشهاش رو با دست پوشوند و برگههای امضا شده، کف اتاق پخش شدن. - داد... نزن! دست به کمر شدم. - کافیه یکبار دیگه با متیو ملاقات کنی کلارا! - داری تهدیدم میکنی؟! من دوست توام نارسیس، این هیچ معنایی برات نداره؟ شونهام رو بالا انداختم و نشستم، جوجهتیغی رو از زمین بغل کردم و شکمش رو قلقلک دادم. - چون دوستم بودی، اون کودن داره به زندگی بیارزشش ادامه میده. کلارا بازوم رو کشید و با صدای لرزون، التماس کرد: - با متیو کاری نداشته باش... لطفا! گلوش رو گرفتم و اون رو محکم به دیوار چسبوندم. لبخندِ نیشنمایی بهش زدم: - من که کاری باهاش ندارم، ولی حیوونای گرسنه زیادی رو میشناسم که بهش علاقمندن کلارا... گفتی کجا کار میکنه؟ توی باغوحش، درسته؟ با صدای بلند گریه کرد. - دیگه... هیچوقت... نمیبینمش. با هقهق از دفترم بیرون زد. به سمت کلاغ برگشتم: - چیه؟! اینم تقصیر منه؟ - قارقار! شقیقهام رو مالش دادم. - هوف!- 2 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان فانتزی
- دانلود رمان جدید نودهشتیا
- (و 5 مورد دیگر)
-
Taraneh عکس نمایه خود را تغییر داد
-
نفس عمیقی کشیدند و کنجکاو دنبال آن دخترک قدم برداشتند. دخترک آرام و نامحسوس نیمنگاهی از گوشهی چشم به آنها انداخت و وقتی از آمدنشان مطمئن شد، نفس حبس شدهاش را با لبخندی محو رها کرد. وقتی به پشت دانشکده رسیدند، اولین کاری که کرد، بازرسی آنجا بود. سه دختر جوان زمانی که او را در حال گشتن دیدند، ابروهایشان با حیرت بالا پرید و نگاهی بین هم رد و بدل کردند. مسئول عهدنامه وقتی از اینکه کسی دیگری آنجا حضور ندارد مطمئن شد؛ با لبخندی مهربان بهسمت آنها برگشت. سپس محترمانه از آنها درخواست کرد روی صندلیهای دو نفرهای که در محوطهی پشت دانشکده قرار داشتند، بنشینند. مرضیه زودتر از باقی دخترها نشست و جدی خیرهی او شد، تارا و فاطمه نیز با تردید کنار مرضیه نشستند. دخترک لبخندش را گستراند و دستانش را به هم کوباند: - من نازنینم... مسئول عهدنامه. در اتمام سخنش باری دیگر مشکوک نگاهش را به اطراف گرداند و سپس رو به دخترها با ولومی پایین گفت: - ما... به کمکتون نیاز داریم. چشمای فاطمه و مرضیه گرد شد، چه کمکی؟! اما تارا برعکس آنها موشکافانه دخترک را زیر نظر گرفت، سپس اخم کرده رو به او گفت: - چه کمکی میخواید؟ ... و اینکه چرا باید بهتون کمک کنیم؟ شما روز اولی که اومدیم دست به یکی کردید و باعث شدید اخطار بگیریم. صورت نازنین با ناراحتی در هم رفت. اخم کوچکی کرد و در حالی که انگار مجرم است، با سر پایین مقابلشان ایستادهبود؛ آهی کشید و با تأسف گفت: - متاسفم، ولی ما مجبوریم. آنقدر معصومانه گفت که اخمهای تارا کمرنگتر شد؛ اما چشمهایش را گرداند و سعی کرد صورتش همان حالت جدی بودنش را حفظ کند. - یعنی چی که مجبورید؟ مگه میشه کسی رو به زور وادار به انجام کاری کرد که نمیخواد؟ نازنین غمگین نگاهش را به او داد و آرامتر گفت: - اون ما رو مجبور میکنه. ما باید هر کاری که میگه رو انجام بدیم وگرنه... وگرنه با نفوذی که داره باعث میشه از دانشکده اخراج بشیم. ما مجبوریم کوتاه بیایم و اعتراض نکنیم، چون نمیخوایم اخراج بشیم. روزها درس خوندیم و تلاش کردیم تا اینجا، توی این دانشگاه درس بخونیم. دخترک نامطمئن با آنها نگریست و با استرس شروع به جویدن ناخنش کرد. سپس ترسیده با چشمای گرده شده قدمی بهسمت آنها برداشت و کنارشان نشست، دست فاطمه را گرفت و گفت: - تو رو خدا به کسی نگید که من این چیزا رو بهتون گفتم، چون بینمون پر از جاسوسه... اگه بفهمن من این چیزا رو بهتون گفتم سریع بهش خبر میدن. اون... اون ازم نمیگذره. اگه بدونه... وای خواهش میکنم فراموش کنید من چی گفتم، خواهش میکنم! مرضیه که قضیه را بدتر از آنچه که تصور کرده بود دید، بهسمت نازنین گریان خم شد و پرسید: - کی... کی مجبورتون میکنه؟ نازنین با چشمای اشکی نگاهش را به او دوخت و زمزمهوار گفت: - رهبر!
-
داشتیم قدم میزدیم و با همدیگه صحبت میکردیم که در کمال تعجب، سه مرد قدبلند جلومون وایستادن و همهی اطرافیانمون ساکت شدن. سرمون رو آرومآروم بالا بردیم که رهبر رو دیدیم، درحالی که چند نفر سریع خودشون رسوندن و پشتش قرار گرفتن. پاهای هر سهتامون شروع به لرزیدن کرد و با ترس خیره به اونها شدیم؛ رهبر با نگاه خالی از حسش نگاهی به سر تا پای ما انداخت و بعد خیره شد به من و زمزمه کرد: - مسئول عهدنامه؟ ابروهام بالا پرید، منظورش رو نفهمیدم و قصد سوال پرسیدن برای فهمیدن رو هم نداشتم. هر دقیقه فردی جدید پشت رهبر و گروهش قرار میگرفت و این ترس ما رو زیاد و زیادتر میکرد، چون جایی بودیم که دید کمتری برای اعضای مدیریت دانشکده داشت. بالاخره به خودم جرعت دادم و آروم گفتم: - منظورت چیه؟ ابروهاش بالا پرید یه تأسف خاصی توی چشماش غوطهور شد، یکم بلندتر گفت: - مسئول عهدنامه؟ صداش طوری بلند بود که تارا و فاطمه بیاختیار دستام رو گرفتن و به من نزدیکتر شدن. واقعاً فازشون رو نمیفهمم؛ من خودم به سختی رو پاهام وایستادم، بعد اینا به من چسبیدن که چی مثلاً؟ که ازشون دفاع کنم؟ درحالی که میدونن من حاضرم برای هزارتومن هم بفروشمشون حالا جونم که جای خودش رو داشت. یکدفعه یه دختر قدبلند اومد و کنار رهبر ایستاد و با احترام و سری پایین افتاده، گفت: - ببخشید رهبر به خاطر تاخیرم... داشتم عهدنامه رو تنظیم میکردم. دختر خوشگلی بود! موهای رنگکردهاش رو یه طرف صورتش ریختهبود و پوست سفیدی داشت؛ مشخص بود تا اینجا دویده، چون نفسنفس میزد. پسر چشم و ابرو مشکی نگاهی نسبتاً طولانی به ما انداخت و بعد با اخمی کوچیک خطاب به دختره گفت: - عهدنامه رو براشون شرح بده. در انتهای حرفش همراه دوستاش از کنارمون رد شدن و با رد شدنشون تارا آشکارا نفس حبس کردهاش رو لرزون از دهنش خارج کرد. همین که از دیدمون ناپدید شدن، دختره بیخیال گفت: - خب تا کلاس بعدیتون چقدر زمان دارید؟ نگاه کنجکاوم رو به صورت پر از رنگ و لعابش دوختم و جواب دادم: - یه ساعت... چرا؟ مغرورانه سرش رو تکون داد و بیتوجه به سوالم، دستش رو به سمتی دراز کرد و جدی گفت: - خوبه از این طرف. ابروهام بالا پرید، از ما میخواست کجا بریم؟ من و دخترا نیم نگاهی بین هم دیگه رد و بدل کردیم و تکونی نخوردیم که بیحوصله به ما خیره شد و با تکون سرش، پرسید: - گفتم از این طرف. تارا سوالی سرش رو بالا برد و رو به اون پرسید: - کجا میخوای بریم و چرا میخوای باهات بیایم؟ دختره لحظهای سکوت کرد و نگاهش رو با دقت بیشتری روی ما سه تا گردوند، کمکم لبخندی کوچیک و محو روی لبای سرخش پدیدار شد. بعدش نامحسوس اطرافش رو پایید و قدمی به ما نزدیک شد، زمزمهمانند گفت: - باید موضوع مهمی رو بهتون بگم، با بهونهی عهدنامه با من بیاید پشت دانشکده. چشمامون گرد شد و هنگ کردیم، منظورش چی بود؟ فاطمه هم مثل اون زمزمهوار، کمی سر رو کج کرد و گفت: - چی میخوای بگی؟ دختره با گفتن: « دنبالم بیاید.» به سمت پشت دانشکده بهراه افتاد. تارا ترسیده با دستش راهمون رو سد کرد و آروم گفت: - من حس خوبی به این قضیه ندارم. فاطمه هومی گفت و با اخم جواب داد: - منم... . کنجکاو نگاهی به دختره که دور و دورتر میشد کرد و ادامه داد: - ولی خب خودش گفت حرف مهمی داره. سرم رو به عنوان تایید تکون دادم و دست تارا و فاطمه رو گرفتم و گفتم: - به نظرم بریم ببینیم چی میگه... اگه چرت و پرت گفت سریع پا میشیم میریم.
-
بالاخره زمان کلاس تموم شد و استاد تا آخرش اینقدر گفت و گفت و گفت که دهن خودش کف کرد و برخلاف قولش زمانی برای سوال پرسیدن بهمون نداد و سریع از کلاس خارج شد. تارا بنده خدا که هنوز غصهی آدامسه رو میخورد، دستمون رو کشید تا بریم و به استاد بگیم. استاد توی راهرو به سمت در قهوهای میرفت، همین ما بهش رسیدیم و صداش زدیم سریع برگشت و بیحوصله گفت: - خانما اگر سوالی داشتید باید توی کلاس میپرسیدید نه الان... . یه دفعه صدای یه مرد دیگه اومد: - بهبه آقای جوادی عزیز! بعدش چهرهی مرد هویدا شد با صورتی که حتی از تو چشماش هم ریش در اومدهبود، با موهایی کم پشت و لبخندی پهن. مرده با آقای جوادی دست داد و با خنده و گفت: - پسر انگار که دوباره دانشجوهات بهت آدامس تعارف کرد. یهدفعه چشمای جوادی گرد شد و دستش بهسمت شلوارش رفت، وقتی دستش به آدامسه خورد توی یه لحظه چشماش قرمز شد و بهسمت ما برگشت. من سریع گفتم: - میخواستیم بهتون بگیم. جوادی سرش رو کج کرد و با اخمی غلیظ گفت: - یعنی کار شما نبوده؟ سریع گفتیم: - نه به خدا. سرش رو با تهدید تکون داد و خشمگین گفت: - وقتی مجبورتون کردم همتون توی حیاط کلاغ پر برید میفهمید که دیگه با من شوخی نکنید. و همراه مرد بهسمت دستشویی رفت. احساس میکردم که رنگ سهتامون سفید شده، دهن بازم رو بستم و گفتم: - ای بابا اینجا دیوونه خونست! بهسمت کلاس رفتیم تا وسایلمون رو برداریم تارا نگاهی به پشت سرش انداخت و کلافه گفت: - اَه! الان فکر میکنه کار ما بوده... . یهدفعه یه صدایی اومد. - بشهی منه... فداش بشم منه... . صدا از دختری کوچولو موچولو میاومد، با صورتی بچگونه و بامزه که دستاش رو مشت کرده و زیر چونهش قرار داده و برای پسری این شعر مسخره رو میخوند. پسره هم که به ستونی تکیه دادهبود با صدا میخندید و ذوق میکرد. فاطمه با تکخندهای گفت: - عه این تازه ترند شده... . - ما همه ترکیمو بربری خوریم... هه... بر صف بربری حمله میبریم... هه... . نیش باز فاطمه آب رفت و به چند تا دختری که آروم این شعر رو میگفتن و میخندیدن و دستشون رو مشت کرده و تو هوا تکون میدادن، نگاه کرد و گفت: - اینم ترند شده. دستمو روی شونهی فاطمه گذاشتم و با صدای آلن دولنی خیره به افق، گفتم: - به قول جومونگ، دیگه لازم نیست برای نمک به کشورهای دیگه متوسل بشیم... چون خودمون منبع نمک تمام نشدنی داریم. صدامو به حالت عادیش برگردوندم و ادامه دادم: - نمیدونم چرا اینا اینقدر احساس بامزه بودن میکنن.
-
-
nerci عضو سایت گردید
-
-
Nafas عضو سایت گردید
-
خانم بهار به دلیل دعوت دونفر از دوستانتون که هردو نویسنده هستن، مقام شما از کاربر فعال به کاربر حرفهای ارتقا پیدا کرد.
تبریک میگیم🧡
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و هفت امیرعلی گوشه چادرم را در مشتش جمع کرد و فشرد. زن و شوهر جوانی از مقابلمان گذشتند و سعی کردند خیره نگاهمان نکنند. با چشم دنبالشان کردم؛ آنها هم صدای کوبشهای قلبم را میشنیدند؟ - قلبم تو دهنم میاد هربار یکی از همسایهها میگه به شوهرت سلام برسون، کافیه یکیشون بو ببره دارم جدا میشم تا سقف بالا سرمو از دستم بگیرن. سرم را تکان دادم. نمیخواستم به این کار ادامه بدهم، مرور و مرور و غمهای بیشمار. با صدای گرفته و مطمئنن گفت: - هیچکس نمیتونه قلمرو یه ببر ماده رو مشخص کنه، نمیتونن بیرونت کنن ناهید. لبخند بیجانی به رویش پاشیدم - اون موقع که بهت نیاز داشتم کجا بودی؟ صدایم لرزید و کلماتم تکهتکه شد. هردو جواب این سوال را میدانستیم، اما ترجیح دادیم سکوت به دهان بگیریم. - صدای اون زن تو مکانیکی... هنوز میاد به خوابم. هربار جلوی آینه وایمیستم، نمیفهمم چشمام زیادی کوچیک بود، یا دهنم زیادی بزرگ؟ صدام زنونه نبود یا رفتارهام... آخه چرا منو نخواست؟ خودم را بغل گرفتم. امیرعلی دستی به صورتش کشید و برای لحظاتی، بیپروا به من خیره شد. - تو قشنگی ناهید... به جون ناهید که میخوام دنیا نباشه و اون باشه، تو قشنگترین زن چهارگوشهی طهرونی. انگار چشمهای من و امیرعلی باهم تفاوت داشت. او مرا طور دیگری میدید، طوری که هیچوقت خودم را ندیده بودم. آشوب توی سرم داشت آرام میگرفت که گفت: - باید یه واقعیتی رو بهت بگم... میترسیدم از اینکه بشنوی و منو برونی از خودت؛ ولی حالا... حالا انگار هیچی مهمتر از تو نیست، حتی من. به دور دست خیره شد، به جایی که آسمان به زمین میرسید و همه این روزها تمام میشد. - این همون چیزیه که اگه بشنومش، دیگه نمیتونم بهت نگاه کنم؟ لبخند زد. - حرفای اشکان رو شنیدی. - صدای دوستت زیادی بلند بود. دم عمیقی گرفت تا آتشِ درون سینهاش را خاموش نکرد. - آره، همون حقیقتی که اگه بشنویش، دیگه بهم نگاه هم نمیکنی ناهید.- 109 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)