تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
*** چشمان یخزدهاش در تاریکی شب، درخششی از غرور و لذت دارد. گویی از دیدن ضعف من، از سوختن بدنهای قبیلهام زیر نور ماه، رضایت پنهانی را تجربه میکند. گویا چیزی که همیشه در دلش پنهان کرده بود، حالا به واقعیت پیوسته و تماشای عذاب ما برایش لذتبخش است. دستانم را مشت میکنم. حالا که دیگر نمیتواند تبدیل شود، فقط یک انسان ضعیف است. این فرصت را دارم که انتقام تمام خیانتهایش را بگیرم. یک قدم به جلو برمیدارم؛ اما چیزی در رفتار او باعث میشود مکث کنم. او نترسیده. حتی زمانی که من، اِل آندریا تایلر، درست مقابلش ایستادهام. لبخند کجی گوشهی لبش مینشیند. - بالاخره زمانش رسید، نه؟ دیدی که چی شد؟! کلماتش مانند تیغی در ذهنم فرو میرود. او از این طلسم خبر داشت. شاید حتی در این نقشه دست داشته است. - تو چی میدونی، الهاندرو؟ قدم دیگری برمیدارم؛ ولی ناگهان حس میکنم که پاهایم سست میشوند. گویا تمام قدرتی که در وجودم بود، در حال تحلیل رفتن است. دستانم میلرزند و قلبم تندتر میزند. نه! این فقط طلسم نور ماه نیست. چیز دیگری در حال رخ دادن است. الهاندرو آرام جلو میآید، نگاهش پر است از برتری و تمسخر. - فکر کردی این فقط یه طلسم برای سوختن شماست؟ نه عزیزم! این یه طلسم برای پایان دادن به سلطهی توئه! ناگهان چشمانم سیاهی میرود. زانوهایم خم میشوند. صدای فریادهای دوردست قبیلهام را میشنوم. چیزی در وجودم، چیزی فراتر از جادوی شب، در حال شکستن است. فریادی میکشم که صدای کلاغهای درختان شوم نیز بلند میشود و من... . اوه لعنتی! روی تکه سنگی که شب رویش خوابیدهام هستم. به کول و نیروانا گفته بودم من نگهبانی میدهم و شما ساعاتی را استراحت کنید تا بعد به راهمان ادامه دهیم و خودم به خواب رفتهام. خوابی که بدتر از کابوس بود. خیلی کم میخوابیدم و بسیاری از اوقات کابوسهایم با حضور الهاندرو و طلسم سیصد سال پیش، یقهام را میچسبیدند. خیلی وقت بود که این کابوس را ندیده بودم و آشفتگیهای اخیر حالم را در حدی بد کرده بودند که باز کابوسها خوراک شبهایم شده بودند. به تاریکیِ آسمان و شب، که همرنگ خودم است خیره میشوم و نسیم آرام باد را نفسی عمیق میکشم. کول و دخترک سبز که نیروانا نام دارد، هنوز خواب هستند. باید تا طلوع خورشید استراحت کنند. راه درازی در پیش داریم، راهی که نمیدانم انتهایش به چه چیزی ختم میشود؛ ولی من تلاشم را میکنم. بدون تلاش از هیچ کاری دست بر نمیدارم. درحالیکه از جایم بلند میشوم تا خرگوشی شکار کنم، حرفهای نیلگون مادر نیروانا یادم میآید. که به گفته خودش خواهرم است، گرچه دیگر از هیچچیز مطمئن نبودم و دیگر هیچ احساسی به هیچ پیوند ژنتیکیای نداشتم و فقط تمامِ تمرکزم روی قولهایم بود که به تازگی بیشتر شده بودند. به نیلگون قول داده بودم برای بیداری جادوگر سیاه از دریاچهی آبهای مرده، جام آبی پر کنم و برایش بیاورم تا بنوشد. نیلگون گفته بود بیداری جادوگر سیاه باعث میشود جنگل سبز دوباره به حالت عادی برگردد و همه طبیعت و موجوداتش دوباره زنده و سرحال شوند. هنوز نمیدانستم همه اینها چطور به هم ربط پیدا کرده اند؛ ولی باید میفهمیدم. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
خشم و بیحوصلگی را که در چهرهام مشاهده میکند، میپرسد: - نمیخوای بدونی؟ بیحوصله میپرسم: - چی رو؟ - اینکه بعد از رفتنم از پیش تو و پدرت، برای من چه اتفاقی افتاد و چرا اینجا... . با مشتی که روی میز میکوبم حرف بیربطش را قطع میکنم. با عصبانیت از جا بلند میشوم. طوری که بالهای بزرگم باز میشوند، به گوشه و کنار کلبه برخورد میکنند و لوازم تزئینی آویزان روی دیوارهای سیاه کلبه، را به زمین واژگون میکنند. در چشمان خونینش خیره میشوم و با درندهخویی میغرم: - من اینجا نیستم تا درمورد سرگذشت تو چیزی بدونم. اگه طبق گفتهی خودت، قراره در مورد من و خلقتم حقیقتی رو برام روشن کنی، سریعتر دهن شومت رو باز کن؛ وگرنه بهت اطمینان میدم رحمی از جانب من شامل حالت نمیشه! میدانستم در چشمان به خون نشسته و شعلهور در آتشم، جدیت کلامم را میبیند. سکوت میکند و سکوتش بیشتر روی اعصابم میرود چون من وقت کافی ندارم و باید سریعتر به مشکلات مربوط به دنیای کول رسیدگی کنم. پس برای آنکه سکوتش را بشکند با لحنی که هرچه سعی میکنم آرامتر باشد، جدیتر میشود میغرم: - و طوری که میگی دیگه جادوگر سیاه نیستی، پس حتی اگه بخوام همین جا، همین لحظه خون سیاهت رو تا آخرین قطره بمکم و خشکت کنم، باز هم قدرتت برای رهایی از چنگ من کفایت نمیکنه. پس به جای تلف کردن وقت من، دهن کثیفت رو باز کن مـادر! آنقدر لحنم بد است که میدانم «مادری» که خطابش کردهام بیشتر از آنکه به دلش بنشیند، او را به جنون میکشاند. خیره به من میگوید: - باشه... باشه دخترم. بشین تا برات تعریف کنم. سرم را تکان میدهم و مینشینم؛ اما پیش از آنکه دهانش را باز کند، سرفهای میکند. در یک لحظه سرفهاش شدت میگیرد طوری که دستش را بالا میبرد تا گلویش را ماساژ دهد. سرفه اش شدیدتر میشود. رنگ صورتش به کبودی میرود، گویا که درحال خفه شدن است. نمیدانستم دارد چه بلایی سرش میآید. اول گمان کردم دارد نقش بازی میکند؛ ولی سنگینیِ فضای کلبه، چیز دیگری را میرساند. نیرویی عظیم، نیرویی که تا آن لحظه هیچگاه احساسش نکرده بودم. نیرویی والاتر از قدرت من! نفسهایم سنگین شده بود و این اعصابم را متشنج میکرد. سرفههای جادوگر سیاه آنچنان شدید بودند که میدانستم صدای سرفهاش تا جنگلهای دیگر نیز میرسد. نمیدانستم جریان چیست؛ ولی سعی کردم با قدرت درونم متوقفش کنم. دستهایم را بالا بردم؛ اما پیش از آنکه از نیرویم استفاده کنم، دستهایم به شدت به پایین کشیده شدند. به باعث پایین کشیده شدن دستهایم نگاه کردم و با زنی که گویا نسخه بزرگتر دخترک سبز بود روبهرو شدم. پیش از آنکه خشمم را روی سرش آوار کنم، با لحنی لرزان و ترسیده گفت: - لطفاً از قدرتت استفاده نکن. وگرنه اونا عصبی میشن، بر میگردن و همه ما رو میکشن! نمیدانستم از چه چیزی سخن میگوید. فرصت نکردم چیزی بپرسم. زن سبز دوید به سمت جادوگر سیاه که حالا پخش زمین شده بود. صورتش تماماً کبود شده بود. در همان حالش سعی داشت چیزی به زبان بیاورد، ولی زن سبز با تضرح و زاری مانعش شد و تکرار کرد: - لطفاً ساکت بمون، لطفاً ساکت بمون! جادوگر سیاه که رنگش از کبودی به رنگ پریدگی تغییر کرده بود، بی صدا چیزی حجی کرد و بیهوش شد. زن سبز که با بسته شدن ناگهانی چشمان جادوگر مواجه شد، گمان کرد جادوگر مُرده است، شروع کرد به گریه کردن. رو کرد به سمت من و با وحشت و التماس نالید: - بیا یه کاری بکن، زندهاش کن! جادوگر زنده بود، من تپشهای نبضهای کند و کم قدرت قلب سیاهش را میشنیدم. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
قدمی به جلو گذاشتم و از میان میز و صندلیهایی که لحظهای پیش آنجا نشسته بودیم، رد شدم. خیره به من بود و اشکهای بلور مانندش روی صورت گلگونش سُر میخوردند. برایم عجیب بود که چرا برایش اشک میریخت؟ لب زدم: - گریه نکن، اون فقط بیهوشه. اشکهای بلوریاش صورتش را پوشانده بودند؛ ولی با ذوق گفت: - واقعاً؟ خدای من، شکر! دیگر نتوانستم تعجبم را از ناراحتیاش برای مرگ جادوگر سیاه و از خوشحالیاش برای زنده بودنش را پنهان کنم و پرسیدم: - چرا برات انقدر مهمه؟ - اون مادرمه! چه مزخرفی میگفت؟ نه! این نمیتواند درست باشد. با لحنی ناباور گفتم: - چطور ممکنه اون یه جادوگر سیاهه و تو یه... . بلند شد مقابلم ایستاد. حرفم را برید و با هقهقش فریاد زد: - اون دیگه جادوگر سیاه نیست. اون مادر منه و همینطور هم ناجی تمام جنگل سبز! پیش از آنکه فرصت کنم به تعجبم، تکه پازل دیگری اضافه کنم درب کلبه با ضرب باز شد و کول و دخترک سبز با شتاب وارد کلبه شدند. گمان کردم سروصدای درون کلبه آنها را به داخل کشانده؛ ولی دخترک با وحشت خطاب به زن گفت: - مادر! باید بیایی بیرون. زن پرسید: نیروانا! چیشده؟ دخترک که وحشت از چشمان سبزش میبارید چیزی نگفت و به سمت درب کلبه دوید. زن سبز که حالا فهمیده بودم شباهتش به دخترک به دلیل نسبتشان باهم است، به دنبالش رفت. به ورودی که رسید و چشمش به بیرون افتاد وحشتزده نالید: - اوه خدای من... این ممکن نیست! نمیدانستم منظورش چیست. نگاهی به کول انداختم، در چهرهاش هیچ احساسی مشخص نبود. با اشاره چشم از او پرسیدم «چی شده» و کول که گویا در مراسم هالووین قرار دارد، آرام و مرموز لب زد: - رستاخیز! آنجا واقعاً چه خبر بود؟ کول دیگر چه مزخرفی میگفت؟ سریعاً خود را به درب کلبه رساندم و به بیرون نگاهی انداختم. با منظرهای که چشمم به آن افتاد، متوجه شدم هر چیزی که آنجا درحال وقوع است بی ربط به اتفاقاتی که از آغاز سفرم تا به حال افتاده است نیست و همه چیز به طرزی ناشناخته به هم پیوسته است. جنگل سبز از جنگل شوم، تاریکتر شده بود. آسمان گویا که یک تکه سنگ سیاه باشد و زمین گویا خاکش خاکستر گشته بود. از همه بدتر چیزی به نام درختان و گیاهان وجود نداشت. صدای گریهی زجرآور زن و دخترک سبز، روی مغزم چنگ میکشید و چیزی درون مغزم میجوشید. وقتم کم بود و باید به راهی که بهخاطرش آمده بودم میرفتم؛ اما نمیتوانستم همه چیز را اینطور تباه شده رها کنم و به راهم ادامه دهم. باید کاری میکردم، باید کمکشان میکردم. اگر ناجیشان جادوگر سیاه بوده باشد، پس حالا که جادوگر سیاه به دلیلی نامشخص به خواب رفته است، من اینجا هستم، شاید گوی پاکی برای همین که به اینجا بیاییم و مردم این جنگل را کمک کنم مرا به داخل فرستاد. یعنی میدانست چه درحال وقوع است؟ به راستی چه اتفاقی افتاده بود و ماجرا از چه قرار بود؟ اصلاً من میتوانستم جنگل سبز را از تباهی نجات دهم؟ منی که سیاهم، منی که پلیدم؛ چیزی درون ذهنم زمزمه کرد: «آب هر چقدر هم کثیف باشه، بازم برای خاموش کردن آتیش کافیه!» -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
چیزی درون مغزم لغزید، سُر خورد و به اعماق جهنم وجودم سرازیر گشت. خاطرهای دور، بسیار دور، آنقدر دور که یادآوریاش هم به زحمت است؛ ولی درد نهفته در آن هیچگاه کمرنگ نشد. زمانی که کودکی خردسال بودم، میخواستم با جادوی درونم، همچون کارهایی بکنم و چیزهایی را ظاهر کنم؛ ولی چون آموزشی ندیده بودم، روی جادو و قدرتم هیچگونه تسلط و کنترلی نداشتم، هربار که میخواستم برای همچون چیزی، کوچکترین تلاشی بکنم، همه جا به آتش کشیده میشد و جان اطرافیانم به خطر میافتاد و آسیب میدیدند. هیچکس هم نبود که آموزشم دهد و راهنمایم کند. گرچه آن زمان در سرزمین شلیتلند، جادوگرانی زندگی میکردند؛ ولی آنها به دلیل پیوند شکل گرفته بین پدرم فرمانروای خونآشامها و جادوگر سیاه رهبر جادوگران که دستهاش را بهخاطر عشق و ازدواجش رها کرده بود، همیشه با ما دشمنی داشتند. دشمنیشان به کنار، آنها از من میترسیدند. از قدرتم، از قدرت ناشناخته و بی مانندم! این بار به جای حسرت، خشمم بالا میآید و وجودم را در بر میگیرد. نگاهش میکنم، اشارهای به فنجان مقابلم میکند و میگوید: - نوش جان! پوزخندی ظریف روی لبم جا خوش میکند. تصور میکند چیزی از جانب او میتواند نوش جانم بشود؟ درست تصور کرده است؛ اما آن چیزی که از سوی او میتواند مرا سر ذوق بیاورد، نوش جانم و گوارای وجودم بشود، دمنوشِ درون فنجان نیست، بلکه خون سیاهِ جاری در رگهایش است! صدایش روی مغزم چنگ میاندازد: - داری به مکیدن خون من و کشتن من، فکر میکنی؟ پوزخندم ظرافتش از بین میرود، شفاف میشود و میپرسم: - ذهنم رو میخونی؟ لبخندی کریه روی لبش مینشیند و میگوید: - نه! معلومه که نه. اِل آندریا! تو ذهنت غیرقابل نفوذه. یک تای ابرویم را بالا میدهم و با تعجبی ساختگی میپرسم: - حتی برای تویی که جادوگر سیاهی؟! لبهایش از هم فاصله میگیرند و میگوید: - حتی برای منی که جادوگر سیاه بودم. «بودمش» جای سؤال دارد؛ اما سکوت میکنم. آنجا نیستم که سخن بگویم، بلکه فقط آنجا هستم تا بشنوم. بشنوم هر آنچه میبایست در طول قرنهای گذشته میشنیدم. پس فقط لب میزنم: - حرف بزن جادوگر سیاه. صدای کول و دخترک را میشنوم که بیرون از کلبه، کول پی در پی درحال سؤال پیچ کردن دخترک بود و بیشتر دربارهی کفشهای زندهی دخترک سبز، او را سؤال پیچ میکرد. صدای جادوگر رشته تمرکزم بر روی گفتگوی کول و دخترک را از بین میبرد. - من دیگه جادوگر سیاه نیستم دخترم. لحنش مضحک است وقتی مرا «دخترم» خطاب میکند. نباید این چنین کند، نباید! وگرنه کمترین چیزی که از او میگیرم جان بیارزشش است. که این هم لطفی بیپایان در حقش میشود. باید سپاسگزار باشد که در سرب داغ، گوشت و استخوانهایش را با سُس مخصوصِ دنیای انسانها، سرخ نمیکنم و برای سربروس سگ نگهبان هادس کادویش نمیکنم. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
درحالیکه مغزم به مرز انفجار رسیده است، برمیگردم و به او نزدیک میشوم. با لحنی که دست خودم نیست میگویم: - من برای هر دو قبیله یه هیولا بودم؛ اما حالا میخوای بهم بگی که این تازه اولشه؟ عالیه... واقعاً عالیه. خونم از خشم و سردرگمی به جوش میآید. صدای جیکجیک پرندگان بزرگ و کوچک حاضر در جنگل سبز، همان اندازه که لحظاتی پیش برایم آرامبخش بود، اکنون طاقت فرسا است. نزدیکم میآید و دستش را روی شانهام میگذارد و با لحنی که گویا برایش اهمیت زیادی دارد میگوید: - چون تو یه هیولا نیستی اِل... تو چیزی هستی که نباید وجود میداشت. تو آخرین اشتباه خدایانی هستی که... . مکث میکند و مکثش میتواند بهانهی مرگش شود، پس میغرم: - حرف بزن لعنتی... که چی؟ آب دهانش را فرو میبرد و زبانش را روی لبهای تیره شدهاش میکشد و با صدایی که گویا از ته چاه بیرون میآید لب میزند: - که دنیا رو ترک کردن! سکوتی سنگین فضا را در بر میگیرد. ذهنم از هزاران سؤال پر میشود. برای اولین بار، نمیدانم که آیا باید از حقیقت فرار کنم و یا اینکه عمیقتر به دنبال آن بروم. تا لحظهی پیش خود را یک عجیبالخلقه میپنداشتم و اکنون به من گفته شده است که آخرین اشتباهِ خدایان هستم؟ آن هم خدایانی که دنیا را ترک کرده اند؟ آه! در سرم چنان رستاخیزی به پا بود که میخواستم جمجمهام را بشکافم و مغزم را به جایی دور از دسترس پرتاب کنم تا از شر تکتک سؤالاتم راحت شوم. حالم را که میبیند، دستش را از روی بازویم برمیدارد. کف دستش را به سمتم میگیرد، به سمت کلبه اشاره میکند و میگوید: - با من بیا تا برات بیشتر توضیح بدم. درحالیکه به سختی خشم و آشوب درونم را به اسارت در میآورم، با شک و تردید به دست دراز شدهاش نیم نگاهی میاندازم و واکنشی نشان نمیدهم. این بار منتظر نمیماند و به سمت کلبه قدم بر میدارد. بدون آنکه توجهی به حضور کول یا دخترک سبز بکنم، به دنبالش میروم و اولین قدمم را در کلبهاش میگذارم. وارد کلبه میشوم. اول نگاهی به شکل و فرم لوازمش میاندازم. زندگی کوتاه مدتم در میان انسانها، باعث شده است که اول به ظاهر نگاه کنم بعد به دیگر جوانب. کلبهی چوبیاش، طرحی سیاه دارد که گواه جادوگر سیاه بودنش است. گویا چوبهای کار شده در سقف و دیوارهای کلبه، ابتدا سوخته و سپس به این وضع دچار شده اند. میز چوبی کوچکی در میانه کلبه قرار دارد؛ ولی هیچ نوع صندلیای به چشم نمیخورد. حتی دریغ از تکه سنگی که روی آن بنشینم! به ناچار خواستم روی زمین بنشینم که جادوگر سیاه دو صندلی چوبی، دور میز ظاهر میکند. بی هیچ واکنشی، بالهای بزرگ و سیاهم را دور شانههایم آرام قرار دادم و روی یکی از صندلیها نشستم. او هم مقابلم نشست و با حرکت جادویی دستش دو فنجان که محتویاتی سبز در آنها خودنمایی میکرد و بخاری خوشآیند از آنها بلند میشد، روی میز ظاهر کرد. - امروز
-
داستان اجتماعی رمان ابتلا | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
رستوران خلوت بود. صدای آبِ سماور و کوبیدن گوشت تو آشپزخونه با هم قاطی شده بود. نسترن کف دستش رو گذاشته بود زیر چونهاش و به لیست توی منو زل زده بود، انگار یه سؤال امتحان پیش روش باشه. پناه کفششو درآورد، یه کم پاهاشو کش داد و گفت: - استخاره میکنی؟ نسترن لبخند زد اما چیزی نگفت. بالاخره سفارش دادن و وقتی غذا رسید، هر دو اونقدری خسته بودن که تا قاشق به دهنشون رسید، دیگه صدایی ازشون درنیومد. پناه قاشق آخر رو گذاشت تو دهنش، دست به شک به عقب تکیه داد: - من دیگه یه قدم دیگه راه برم، وسط خیابون میخوابم! نسترن لیوانشو برداشت، یه جرعه آب خورد و گفت: - فردا خیلی چیزای مهمتر مونده... پرده، فرش، سرویس خواب... - خاک به سرم...! پناه سرشو چرخوند سمت پنجره، چشمهاشو بست. نسترن با گوشی ور میرفت، یه چیزی تایپ میکرد. بعد از چند دقیقه گفت: - بلند شو ببرمت خونه، خودمم باید یه دوش بگیرم، حس میکنم گرد و خاک بازار چسبیده بهم! پناه زیر لب غر زد، کیفشو برداشت، از جا بلند شد. بیرون هوا خنک شده بود. نسیمی از سمت بلوار میاومد، بوی خاک خیس رو با خودش آورده بود. نسترن، پناه رو رسوند دم در. - فردا ساعت نه آماده باش، زنگ میزنم بیام دنبالت. - حتماً با کفش کوهنوردی میام، دیگه کف پام حس نداره! نسترن خندید و رفت. پناه هم کلید انداخت، درو باز کرد، وارد خونهی شد. -
سایه مولوی شروع به دنبال کردن mary_am کرد
-
داستان اجتماعی رمان ابتلا | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
صبح، پناه زودتر از بقیه بیدار شد. نمازش را که خواند، یک فنجان چای برای خودش ریخت و بیسروصدا حاضر شد تا قبل از شلوغی بازار، خودش را به عطاری برساند.کوچهها هنوز نیمهخواب بودند. عطاری را که باز کرد، بوی گیاهان خشک و عطر تند اسپند دماغش را پر کرد. مامان زیبا هنوز نیامده بود. پناه خودش پشت دخل نشست، آینهی کوچک کنار رف را برداشت، روسری بنفش رنگش را مرتب کرد و مشغول مرتب کردن قفسهها شد. چند مشتری صبحزود آمدند، دمنوش خواستند، روغن گرفتند، پرسوجو کردند... ظهر که مامان زیبا رسید، پناه کمی دو دل بود، اما بالاخره گفت: - میشه دو سه روزی مرخصی بگیرم؟ - اتفاقی افتاده مادر؟ - نه… نسترن قراره جهیزیه بخره، تنهائه. دلم نمیاد تنها بذارمش. مامان زیبا لبخند زد. - معلومه که میشه مادر. پناه لبخندی زد و تشکری کرد. ظهر، نسترن با ماشین دنبالش آمد. هوا گرم بود و بازار شلوغتر از همیشه. پناه و نسترن مثل دو سرباز بااراده، از یک مغازه به مغازهی دیگر میرفتند، از آینه و شمعدان گرفته تا رومیزی، حوله، ظروف چینی... وقتی از مغازهای بیرون آمدند و کیسه به دست کنار خیابون ایستاده بودند، یک پسرک بیسر و پا که تکیه داده بود به موتورش، خیره به نسترن لبخند زد: - جون خانوم خوشگلا، کمکی نمیخواین خریدا رو برسونم؟ پناه سرش را بالا گرفت، نگاهی کوتاه انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید، بازوی نسترن را گرفت و راه افتاد. اما صدای پسره هنوز میآمد: - بابا برای چی ناز میکنی جیگر؟ پناه یکهو رفت طرف پسره، بیمقدمه یقهاش را چسبید: - ادب نداریا! پسره با خندهی ابلهانهای گفت: - ولم کن دیوونه، یه شوخی کردیم دیگه! نسترن از پشت با ترس بازوی پناه را گرفت و کشید: - پناه ولش کن، بیخیال شو. پناه دندانقروچه کرد، یقهی پسره را ول کرد و عقب رفت، اما چشمهایش هنوز شعلهور بود. پسره که دید جمعیت نگاهشان میکند، موتور را روشن کرد و با پوزخند دور شد. نسترن نفسش را با صدا بیرون داد: - دختر تو آدمو میکشی یه روز. پناه اخمهایش را صاف کرد. - اینا اگه یه بار جوابشونو ندی، فکر میکنن چخبره! نسترن لبخند نصفهنیمهای زد. -
سریع رو به آرون که داشت زنگ میزد گفتم: ـ آرون من نمیام. آرون پوفی کرد و گفت: ـ باران ما که باهم حرف زده بودیم. با شادی گفتم: ـ آخه پروانه خانوم آدرس یه جای دیگه رو برام فرستاده. آرون گفت: ـ آخه بابام. سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ آرون لطفا. اگه منو نمیبری من تاکسی بگیرم. آرون از در خونشون فاصله گرفت و مستقیم رفت سمت ماشین و بدون اینکه نگام کنه گفت: ـ سوار شو. حس کردم خیلی ناراحت شد اما خب چکار کنم؟! اصلا دلم نمیخواست دوباره ریختشونو ببینم. واقعا آزار و اذیت و به اوج خودشون رسونده بودن. قبل از اینکه به ویلایی که پروانه خانوم آدرسشو داد برسیم، آرون تو ماشین ازم پرسید: ـ اگه یه روز از ما سراغتو گرفت چی؟ از فکر اومدم بیرون و گفتم: ـ کی؟ عرشیا؟ سرشو تکون داد و گفتم: ـ هیچی بگید خبری ندارید. تو فرعی پیچید و جلوی در یه ویلای بزرگ ترمز دستی رو کشید و با پوزخند گفت: ـ آره! اون لجبازم باور کرد!! چیزی نگفتم و پیاده شدیم، بعید میدونستم عرشیا حالا حالا ها دلش با من صاف بشه! دلمو خیلی شکوند، دل دوست صمیمیش و که همیشه ادعا داشت دوسش داره. از وقتی بخوام با وسایلم از خونشون برم هر لحظه منتظر بودم صدام کنه و بگه برگرد اما این چیزی همش تو فیلم و سریال اتفاق میوفته...
- دیروز
-
کلافه و مردد به آرون نگاه کردم، راستش هیچ جوره نمیتونستم با این قضیه کنار بیام. بنظرم همهاش تقصیر مه لقا بود. با اخم بهش گفتم: - تو هم با این نقشه کشیدنت. مه لقا حق به جانب گفت: - نقشه من خیلی هم خوبه، حالا وایسا میبینی. بقیه مسیر رو ترجیح دادم سکوت کنم. آرون جلوی در خونه عمو توقف کرد. مردد پیاده شدم. هر قدم برام حکم مرگ رو داشت. اشکم داشت درمیومد. همونطور که به سختی به سمت در قدم برمیداشتم صدای زنگ موبایلم بلند شد. با دستهای لرزون به صفحه نمایشگر گوشی نگاه کردم، پروانه خانوم بود. صدام رو صاف کردم، نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم: - الو؟ سلام پروانه خانوم. احساس میکردم صدام لرزش خفیفی داره که امیدوار بودم به اون سمت خط نرسه. پروانه خانوم با صدای آرومی گفت: - سلام عزیز دلم، کجایی دخترم؟ نگاهی به خونه عمو انداختم و گفتم: - جلوی در خونه عمو جانم. پروانه خانوم جوری حرف میزد که انگار داره یواشکی صحبت میکنه تا عرشیا متوجه نشه ولی با این حرفم بلند گفت: - اونجا چرا؟ نفس عمیق دیگه کشیدم تا به خودم مسلط بشم و گفتم: - خب جای دیگهای ندارم که.. از گفتن این حرف احساس کردم قلبم لرزید. کاش پدر و مادرم بودن خدایا... پروانه خانوم دلسوزانه گفت: - این چه حرفیه عزیزم مگه من مردم؟ لبم رو گاز گرفتم و با بغض گفتم: - دور از جون پروانه خانوم. پروانه خانوم گفت: - یه آدرس برات میفرستم برو اونجا، منم بعدازظهر میام میبینمت. نبینم غصه بخوریها، تا من هستم دیگه نمیخواد به اونجا برگردی. انگار که مهر و محبت پروانه خانوم با امواج صداش از گوشی رد شد و اومد مستقیما قلبم رو لمس کرد. احساس میکردم قلبم گرم شده از وجود حمایتگرش؛ سالها بود که بدون حامی تو دستهای تاریکی بودم. این زن مثل فرشته نجاتم ظاهر شده بود.
-
QAZAL عکس نمایه خود را تغییر داد
-
پارت چهاردهم مهسان با تعجب گفت: ـ وای غزل چقدرر شب این سمت خوشگله! منم حرفشو تایید کردم، واقعا شبای جزیره بی نظیر بود. بعد از حدود پنج شش دقیقه رسیدیم اسکله. نگاه های اطراف پر از عشق و مهربونی بود اما دلم نمیخواست برم سمت هوکالانژ. دوست نداشتم دوباره با کوهیار رو در رو بشم اما مجبور بودم. هوکاکولانژ یه رستوران گرد بود که هر سمتش یه پنجره بزرگ داشت. از همین سمت که ما بودیم، خواننده ها و بقیه معلوم بودن. مهسان زد به بازوم و گفت: ـ به بردپیت نگاه میکنی؟ خندیدم و گفتم: ـ نه ولی حوصله ندارم برم تا اونجا. الان فکر میکنه لابد بخاطر این اومدم! گفت: ـ خب زنگ بزن به مرده بگو بیاد بیرون بشینیم. گفتم: ـ بد فکریم نیست. به آقای پناهی زنگ زدم و گفتم که سمت چپ رو صندلی بیرون، زیر چتر نشستیم. اونم بعد از دو سه دقیقه که ما نشستیم اومد پیشمون و با عجله ازم پرسید: ـ شما زنگ زده بودین؟ گفتم: ـ بله من بودم. مرده دستشو دراز کرد و ما هم به نشونه ی ادب بهش دست دادیم و اول ورودمون به جزیره خوش اومد گفت و بعدش پرسید: ـ خب قراره موندگار باشید اینجا دیگه درسته؟ من گفتم: ـ فعلا بله با خوشرویی گفت: ـ خوبه. ببین غزل جان، من مدرک شما رو دیدم و نمیخوام کسی که تو رشته گردشگری تحصیل کرده و واقعا از دست بدم. اینجا هم که معدن گردشگریه اما برای این کار هم باید صبور باشی و هم خوش برخورد که بتونی مشتری جذب کنی. سرمو تکون دادم که ادامه داد و گفت: ـ تو سایت برای گروه ما نوشته بودی که خودت ایده هایی داری تو ذهنت. ما هم اتفاقا از ایده های بچهای خلاق و جوون استقبال میکنیم. لبخندی زدم و گفتم: ـ آره راستش من میخوام سمت اسکله تفریحی، نزدیک اون درخت سکویا یه تم ساحلی درست کنم و اول با مبلغ کم و یه عکس رایگان از گردشگرا عکس بگیرم. آقای پناهی که همینطور سرش تو گوشیش بود گفت: ـ خیلی خوبه. حالا چه تمی میخوای درست کنی؟ از تو گوشیم عکس تم های مختلف و بهش نشون دادم و گفتم: ـ وسایلمم اوردم اما فقط یه مشکلی هست... مهسان یهو با لبخند گفت: ـ البته یه مشکل خیلی بزرگ...
- 14 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سیزدهم مرده به نظر آدم خوبی میومد، سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت. همین سکوتش باعث شد یکم از حرفم پشیمون بشم. مهسان گفت: ـ حالا این سمتا یه هتل به نسبت ارزون هست ما یه شب بریم اونجا؟ آقای نامجو گفت: ـ بله همین سمت تقریبا پنج دقیقه فاصله. هتل ایران هست و به نسبت ارزونه، حتی اجازه بدین. هزینشم خودم پرداخت کنم. بهرحال من باعث شدم پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ نه بابا حالا دیگه شما هم اینقدر شلوغش نکنین. یه شب هزار شب نمیشه، پس فردا هر تایمی که خالی شد لطفا زنگ بزنین آقای نامجو گفت: ـ بله حتما. باهاش خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون. مهسان گفت: ـ دهنت سرویس. حالا اینقدر شما خوب نباشید خندیدم و گفتم: ـ والا! حالا اگه شمال بود با اردنگی طرف و مینداختن بیرون. سن و سال هم براشون مهم نبود... مهسان گفت: ـ همون. غزل میگم ساعت تازه نه و نیمه. میخوای اول بریم پیش این مرده باهاش صحبت کنیم بعد بریم هتل؟ گفتم: ـ بد فکریم نیست. بزار زنگ بزنم بهش. شمارشو گرفتم و بعد از سه تا بوق جواب داد اما اونقدر صدای آهنگ میومد که صداشو نمیشنیدم. خودش گفت: -یه لحظه گوشی...الو...الو با صدای بلندتری گفتم: ـ الو آقای پناهی سلام. صداش خیلی واضح نبود، به زور میشنیدم: ـ سلام بفرمایید. گفتم: ـ راستش من بابت کار عکاسی و دوربین زنگ زدم بهتون. آگهی ها هم از سایت کیش جابز دیدم. پرسید: ـ تازه ساکن جزیره شدین؟ ـ بله. ـ خب پس یه لطفی کنین تشریف بیارین هوکالانژ نزدیکه اسکله. من الان اونجام. راجب جزییات حضوری صحبت کنیم... تا اسم هوکالانژ و شنیدم اخمام رفت تو هم. با شکایت ممنون گفتم و گوشی و قطع کردم که مهسان پرسید: ـ باز چیشده؟ عصبی گفتم: ـ هیچی بابا. من بخوام دست از این هوکالانژ بردارم، اون دست برنمیداره. مهسان بلند خندید و گفت: ـ وااای نگو که اونجاست. آخ جووون. پس فرصت پیش میاد که حال اون کوهیار و بگیرم با پوزخند گفتم: ـ آره نه اینکه اونم براش خیلی مهمه! رسیده بودیم سر خیابون و سوار تاکسی شدیم و خواستیم ما رو تا اسکله ببره.
- 14 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دوازدهم تا در و باز کردیم، دیدیم تو پارکینگ دو تا ماشین هست. مهسان گفت: ـ غزل مگه صاحبخونه قبلی نرفتن؟ پس چرا اینجا دو تا ماشین هست؟ با تعجب گفتم: ـ نه تا جایی که من میدونم رفتن. شاید صاحبخونه دوتا ماشین داره. مهسان گفت: ـ یعنی اینقدر سرمایداره؟ خندیدم و گفتم: ـ شاید! به زور داشتیم چمدونا رو بالا میبردیم که یهو در طبقه اول وا شد و یه آقای کچل با شوارک اومد بیرون و یکم با تعجب ما رو نگاه کرد و رو به من گفت: ـ دختر آقای محمدی شمایین؟ گفتم: ـ بله... یهو فرم صورتش تغییر کرد و با خوش اخلاقی گفت: ـ خوش اومدین. من نامجو هستن صاحبخونتون، راستش یه موضوعی پیش اومده باید بهتون بگم... گفتم: ـ خیر باشه. ـ راستش آقا و خانم امیری امروز مسافربودن و باید میرفتن ولی متاسفانه از پرواز جا موندن و نرسیدن . فردا ساعت دو نیم میرن... تا رفتم گله کنم گفت: ـ میدونم حق با شماست. خونه تا امروز غروب باید تخلیه میشد. منم بهشون گفتم ولی خب چند ساله دارم باهاشون زندگی میکنم و دلم نیومد بهشون بگم برن هتل. خودشونم چون روشو نداشتن گفتن بهتون بگم. اگه خونه بزرگ بود میگفتم یه امشب و همه باهم سر کنین ولی اگه میشه شما هم یه کوچولو درک کنین... یه نفس عمیق کشیدم و با خستگی گفتم: ـ آقای نامجو ما هم خسته ایم و هم مسافر . الان این موقع شب کجا میتونیم بریم؟ بعدش مگه پدر من این واحد و نخرید؟ آقای نامجو گفت: ـ چرا خریدش. من که گفتم حق با شماست اما فقط یه امشب، باور کنین من خودمم دلم به حالشون سوخت وگرنه اصلا نمیزاشتم. مهسان که تا اون لحظه ساکت بود گفت: ـ حالا ما با این همه وسیله چیکار کنیم؟ آقای نامجو اومد و وسایل و چمدونا رو ازمون گرفت و گفت: ـ اینا رو که بزارید من همشونو میزارم بالای پشت بوم و فردا ساعت یک میارم جلوی در خونتون ردیف میکنم. نگران نباشین... خیلی خورد تو ذوقم و خیلی هم خسته شده بودیم اما کاری نمیشد کرد. یسری از وسایل ضروری و گذاشتیم تو کیفمونو داشتیم میرفتیم که آقای نامجو دوباره صدامون زد: ـ خانم محمدی یه لحظه. برگشتم که گوشیش و داد دستمو گفت: ـ لطفا شمارتونو برام بنویسین. فردا که رفتن فرودگاه من بهتون زنگ بزنم که تشریف بیارید. بازم ببخشین توروخدا... با بی میلی گفتم: ـ خواهش میکنم. دیگه پیش اومد و الانم با عذرخواهی های شما درست هم نمیشه...
- 14 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت ۳۰ یک ساعتی گذشته بود خانم صباحی بالای سر عارفه بود و خیره نگاهش میکرد اما فکرش جای دیگر میپلکید خانم موسوی هم با استرس پوست کنار ناخن هایش را میکند اعضای کمیته رفته بودند و تنها خانم صباحی مانده بود عارفه تکانی خورد و چشم هایش نیمه باز شد دیدش تار بود دوباره چشم هایش را بست و اینبار دست های سردش را روی سرش گذاشت از شدت درد سرش چشم هایش میسوخت خانم صباحی با خوشحالی عارفه را صدا زد و خانم موسوی هم با حول و اضطراب از صندلی اش بلند شد و کنار عارفه ایستاد - عارفه دخترم بیدار شدی عارفه بار دیگر چشم هایش را باز کرد اینبار بهتر میدید با صدایی گرفته گفت - چیشد ناهید من من من چیکار کردم ناهید چی شد لبخند نوشین جمع شد و نگاهی به خانم موسوی انداخت و گفت - الان وقت این حرفا نیس دخترم حالت خوبه اما عارفه انگار دست بردار نبود دست هایش را به تخت تکیه داد و نیم خیز شد با بغضی که سعی داشت مهارش کند گفت -اما ناهید خدایا چرا من اونکارو کردم نمیدونم چی شد اصلا اون اون هنوز حرفش را کامل نکرده بود که بغضش سر باز کرد و هق هق گریه اش در اتاق پیچید نوشین با ناراحتی نگاهی به عارفه انداخت و اورا در اغوش گرفت -من درکت میکنم دخترم میدونم چی شد عارفه نوشین را پس زد و با صدایی که انگار از ته چاه می امد گفت - چرا الکی میگی درک میکنم تو هیچ درکی نداری از من از زندگیه من نمیدونم من چی میکشم تویی که همه چیز برات فراهمه هیچ درکی از نداری و بی پولی نداری خانم موسوی با تشر رو به عارفه گفت - عارفه درست صحبت کن نوشین رو به خانم موسوی سری تکان داد و علامت داد ساکت باشد و خودش هم چیزی نگفت عارفه از روی تخت بلند شد و تلو تلو خوران به بیرون رفت نوشین سعی نکرد جلویش را بگیرد به هرحال نمیتوانست جای خاصی برود رو به خانم موسوی که کنارش ایستاده بود کرد و گفت - لطفا بشینین باید حرف بزنیم رنگ از روی خانم موسوی پرید اما چاره ای نداشت امروز باید در مقابل این زن کمی ارام تر باشد روی صندلی نشست و با استرس نوشین را که پای راستش را روی پای چپش انداخته بود نگاه کرد نوشین بدون هیچ مقدمه ای گفت - میخوام اینجا کار کنم روانشناس باشم و مراقب بچه ها باشم شما که مشکلی ندارین چشم های خانم موسوی از حلقه بیرون زد و دست هایش عرق کرد چه روانشناسی مگر میشد بعد اینهمه مدت رویه اش را تعغیر دهد و روانشناس بیاورد - اما خانم صباحی خودتون میدونین که - در اصل خانم موسوی دارم بهتون اطلاع میدم نظرتون رو نپرسیدم از فردا میام سرکار لطفا یه اتاق برای من خالی کنید روزی دو ساعت نهایت بتونم وقتم رو خالی کنم وبیام با زدن این حرف بلند شد و کیفش را برداشت و با خداحافظی خشکی مدرسه را ترک کرد و خانم موسوی را بهت زده در اتاقش تنها گذاشت- 30 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت ۲۹ یک ساعتی گذشته بود و عارفه هنوز بیهوش بود به گفته دکتر ها فشار کاری زیاد ضعف و افت شدید فشار خون و قند و همچنین ترس باعث شده که بی هوش شود و ممکن است تا دو ساعت دیگر هم به هوش نیاید موسوی با اضطراب روی صندلی نشسته بود و دستانش را به هم میفشرد از ان طرف افراد حاضر در دفتر داشتند چای میخوردند خانم صباحی کنار عارفه نشسته بود ودستش را در دست گرفته بود و هر از گاهی نگاهی خصمانه به موسوی می انداخت بالاخره طاقت خانم صباحی طاق شد و رو به موسوی گفت - اصلا معلوم هست تو این مدرسه چه خبره مدرسه نیس که میدون جنگ شده یه مشاور تو این مدرسه نیس یکم بچه هارو راهنمایی کنه؟ موسوی که انگار در فکر هایش غرق بود از جا پرید و صورتش یه دور کامل رنگ های رنگین کمان را دوره کرد تا جواب صباحی را بدهد - خب راستش راستش نه مشاور نداریم یعنی به نظرم نیازی نیس اتش از چشمان صباحی شعله میکشید - به نظرتون نیاز نبود!چقدر مسخره خانم محترم اینجا رسما شده تیمارستان شما اصلا از وضعیت روحی این دختر خبر دارین از خانوادش خبر دارین میدونین چه بلاهایی سرش میاد تو اون دو روزی که میره خونه؟ بعد با اون همه فشار عصبی میاد مدرسه که یکم دور بشه از اون فضا باز یه دختر دیگه که اصلا حتی شرایط این دخترو نمیتونه درک کنه میاد اون رو به این مرحله میرسونه واقعا که متاسفم حرف در دهان خانم موسوی ماسید سرش را پایین انداخت خانم صباحی دست عارفه را در دست گرفت و خیره صورت ارامش شد درکش میکرد تمام کار هایش را درک میکرد حتی اگر خودش را میکشت هم حق داشت اما نه عارفه باید میشد نوشینی دیگر باید خودش را بالا میکشید این خواسته هم بدون درس خواندن عارفه مهیا نمیشد- 30 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت۲۸ نیمکت ها قرمز شده بودند و همه جا لکه ای از خون دیده میشد عارفه در بهت بود و انگار که هیچ چیز نمیفهمید اورژانس امده بود و ناهید را برای انجام جراحی کوچک به بیمارستان بردند خانم موسوی در دفترش نشسته بود و با عصبانیتی اشکار سر عارفه که روی صندلی نشسته بود و به دست هایش خیره بود داد میزد صدای تق تق کفش های پاشنه بلندی در فضا پیچید و پشت بندش بوی عطر گران قیمتی امد موسوی با چشم هایی که از عصبانیت قرمز شده بود به در دفتر که یک زن خوش پوش و قد بلند با مانتوی سرمه ای خوش دوخت و شالی مشکی ایستاده بود نگاه کرد از جایش بلند شد و به طرف ان زن رفت پشت بند زن چند مرد و زن دیگر وارد اتاق شدند و بعد از احوال پرسی با موسوی روی صندلی های روبه روی عارفه نشستند موسوی از دیدن ان زن حسابی جا خورده بود چرا امده بود؟ اخر چرا باید همسر نماینده مجلس بیایید مدرسه انها ان هم الان که او فقط به کمیته و بهزیستی زنگ زده بود نه به نماینده با بهت بفرماییدی گفت که زن کنار بقیه نشست و موسوی هم روی صندلیش نشست عارفه همچنان در بهت بود موسوی شروع کرد - خانما و اقایون زنگ زدم که بیایید اینجا تا بگم که ما دیگه نمیتونیم این دخترو در مدرسه قبول کنیم این خانم امروز زده دست یکی از بچه هارو ناکار کرده دکترا گفتن اگه یه کم دیر تر میرسیدن عصب های دستش از بین میرفت این دختر هیولاس مدرسه ما نیاز به هیولا نداره بدن عارفه یک لحظه لرز برداشت اما نگاهش تکان نخورد تک تک حضار با بهت به عارفه نگاه کردند خانم جمالی که عضو کمیته بود زودتر به خود امد و رو به عارفه گفت - عارفه تو چیکار کردی مگه قرار نبود فقط درس بخونی ها چرا اینجوری اینده خودتو بازیچه کردی عارفه اصواتی نا معلوم را زیرلب زمزمه کرد که جمالی در بین انها فقط کلمه مادرم را تشخیص داد اقای سیوکی مدیر کمیته رو به خانم موسوی گفت - خانم موسوی اینبار رو هم بخشش کنید حتی اگه لازمه من خودم میرم با خانواده اون دختر صحبت میکنم که رضایت بدن خانم موسوی بلند شد و رو به حضار گفت - اخه این دفعه اولش نیس این دختر مریضی روحی داره تحت تاثیر خانوادش اینجوری شده باید درمان بشه قطره ای اشک روی گونه عارفه نشست که فقط چشمان تیز بین خانم صباحی ان را شکار کرد موسوی رو به عارفه با داد گفت - چرا لال شدی ها خب حرف بزن چرا خودکارو زدی به دست ناهید تومگه روانیی که اینکارا رو میکنی ها جمالی پای راستش را روی پای چپش انداخت و به موسوی خیره شد و گفت - دیگه دارین زیادی بزرگش میکنین خانم موسوی اینجوریام نیس موسوی که دیگر تاب و تحمل انکار هارا نداشت ناخواسته صدایش بلند شد و با عصبانیت اشکار گفت - نه انگار من الکی زنگ زدم به شما ها دارم میگم خودکار رو تو دستش دختره فرو کرده که از بس جیغ زد از حال رفت خانوادش اومدن میگن باید این دختر اخراج بشه انگار شماها نمیفهمین بعد از اتمام حرفش یقه عارفه را گرفت و بلندش کرد و با صدایی که کنترلش از دستش خارج شده بود داد زد - دختره نفهم مگه لالی ها چرا اینکارو کردی؟ اینقد میزنمت تا بفهمی نباید تو مدرسه من اینکارا رو کنی باید پدر و مادرت بیان پروندتو تحویل بگیرن عارفه از بهت در امده بود و با چشم های درشت شده به موسوی نگاه میکرد تقلایی نمیکرد اما بدنش به لرز نشسته بود خانم صباحی با ناراحتی بلند شد و به طرف موسوی امد و گفت - خانم چه خبره ول کن بچرو خوبه الان ما اینجاییم اینجوری میکنی وای به حالی که نباشیم موسوی بدون اینکه عارفه را ول کند گفت - خانم این دختر منو بدبخت کرده تمام سابقه کاری منو زیر سئوال برده موسوی و صباحی در حال بحث بودند و این وسط عارفه بود که چشم هایش سیاهی میرفت و حالش به شدت بد بود یکدفعه رنگش سفید پرید و در دستان موسوی بیهوش شد و روی صندلی افتاد موسوی با بهت و صباحی با خشم و ناراحتی به این صحنه نگاه کردند صباحی نگاهی به موسوی انداخت و گفت - تحویل بگیر خانم برو بگو اب بیارن دختر بیچاررو سکته دادی وای به حالت اتفاقی براش بیفته شما رو از مدیریت منع میکنم این چه رفتار زشتیه که با دانش اموز دارین خانم این بچه ها قلبشون نازک و ضعیفه ممکنه از ترس زیاد سکته کنن الانم زنگ بزنین اورژانس بیاد موسوی هول کرده گوشی اش را در اورد و به اورژانس زنگ زد- 30 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
mary_am شروع به دنبال کردن سایه مولوی کرد
-
پارت10 بعد از غذا، هر دو مثل لش افتاده بودیم روی مبل. هلیا یه پتو انداخته بود رو پاهاش و با گوشی ور میرفت. منم با شکم سیر تکیه داده بودم به دسته مبل و زل زده بودم به سقف. یه سکوت آرومی بینمون افتاده بود، ولی از اون سکوتا که سنگین نیست، برعکس... آروم و دلنشینه. هلیا بدون اینکه نگام کنه گفت: ــ ببین، اگه من فردا یکی رو دیدم که عاشقش شدم، تو باید بیای واسه خواستگاری! خندیدم: ــ زود باش اسمشو بگو تا برم براش گل بگیرم، با خودمم قیمه بیارم! چشماشو ریز کرد و گفت: ــ ولی جدی، دلم میخواد عاشق بشم... از اون عاشقیا که دل آدم واسه یه پیامش پرپر بزنه. سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و یه آه آروم کشیدم. ــ عشق قشنگه، ولی فقط وقتی واقعیه... نه اونجوریا که تهش آدم حس کنه یه بازی بوده. چند لحظه سکوت کرد، بعد گفت: ــ تو چی؟ هیچ وقت دلت نخواسته یکی بیاد تو زندگیت، همه چی رو عوض کنه؟ نگاش کردم. توی چشماش برق کنجکاوی بود. لبخند زدم. ــ اگه قراره کسی بیاد، باید اونقدری قوی باشه که ترسهامو بفهمه... نه اینکه بیشترش کنه. هلیا یه بالش پرت کرد سمتم: ــ ای جان! ببین کی حرف دل میزنه. بالشو گرفتم و زدم تو صورتش، خندیدیم، از اون خندههایی که خستگی رو میشوره میبره. همه چی یه حس خونه میداد... حتی با همه گذشتهای که نمیذاشت راحت بخوابم، تو اون لحظه، حس کردم شاید... فقط شاید ، یه روزی همه چی خوب بشه.
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت سی و یک در دورترین فاصله از حیدر، چهارزانو نشستم. در کتاب نگارش دبستان، عبارتی داشتیم به نام آرامشِ قبل از طوفان! لحظه عجیبی که همه چیز آرام به نظر میرسد و انگار دنیا دارد نفسش را حبس میکند، اما تو میدانی که یک اتفاق غیرمنتظره در راه است. درست مثل آن لحظه! من خرده نانهایی که احتمالا گندم روی زمین ریخته بود را با دست جمع میکردم و حیدر هم در سکوت، نگاهم میکرد. نانها تمام شده بود و حیدر همچنان ساکت بود. کمرش را خاراند و لبش را جنباند. کم پیش میآمد او را در این حال ببینم، انگار حرفی در گلو داشت که سختش بود آن را به زبان بیاورد. -چی کارم دا... -بگیرش! پلاستیکی که از زیر پایش بیرون کشیده بود را جلویم انداخت. هرلحظه گیجتر میشدم. -این چیه؟! سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول نشان داد. صدای کلیدهای ماشینحساب قدیمیاش در خانه پیچید و گندم در خواب، هنهن کرد. نفسی گرفتم و پلاستیک را برداشتم. خودکار بیک از حرکت ایستاد، داشت زیرچشمی نگاهم میکرد. با دیدن محتوای درون پلاستیک، چشمهایم از حدقه بیرون پرید: -این چیه؟! فایدهای نداشت، دوباره سرگرم حساب و کتاب شده بود و انگار اصلا صدای مرا نمیشنید. تایش را باز کردم و جلوی صورتم گرفتم. رنگ آبی زیبایش خیره کننده بود. برق از سرم پرید! این همان... خودش بود. انگار که به اکتشاف بررگی رسیده باشم، با تُنِ صدای کنترل نشده پرسیدم: -همونه که سال قبل توی بازار نشونت دادم؟! روی پیشانیاش یک اخم بزرگ نشاند و سرفه کرد. دوباره رویش دست کشیدم، لطافت پارچهاش سرحالم آورد. دیگر مطمئن شدم که همان است. چشم باریک کردم: -تو که گفتی رنگش مناسب نی... -میتونم پسش بدم. به سینهام چسباندمش و سرم را تکان دادم: -نه، نه، ولش کن! گردن خم کردم و با دقت بیشتری چهرهاش را زیر نظر گرفتم. یا من به سرم زده بود، یا واقعا گوشهی لب حیدر بالا رفت و... خندید! سکوت بینمان جا خوش کرده بود. باورم نمیشد حیدر برایم هدیه گرفته باشد، منتظر نشسته بودم تا با صدای فریادش از این خواب بپرم. دوباره نگاهش کردم و ترجیح دادم تا بیدار نشدهام، هدیهاش را امتحان کنم. دامن را پوشیدم و مقابل حیدر ایستادم. چند چرخ زدم تا چینهای آبیاش را ببیند و بفهمد که آبی، رنگ آسمان و دریاست؛ نباید با رنگها قهر کند. نیم نگاه سریعی به دامن انداخت و سرش را تکان داد. نفس در سینهام حبس شد. وقتی نگاهم کرد، حس کردم دوستم دارد. انگار ما زن و شوهری بودیم عادی، درست مثل باقی. اما احساس گناه، اجازه نمیداد از خوشحالی آن لحظهام نهایت لذت را ببرم. در دل از او معذرت خواهی کردم و قول دادم که در اولین فرصت، نماز توبه به جا بیاورم. جای خالی حلقه ازدواجم را با دست دیگرم پوشاندم، مقابلش نشستم و نفس عمیقی کشیدم. -مرسی. لبخند نرمی داشتم که با نگاه حیدر، شدت گرفت. چهرهاش گیج و ویج بود، انگار داشت به حشرهی بالدارِ کف آشپزخانه نگاه میکرد! این شاید، طولانیترین تماس چشمیِ ما تا به آن روز بود. صدای کوبشهای بیوقفه در، اجازه پیشروی به هیچ کداممان نداد. گندم از خواب پرید. به سمتش رفتم تا آرامش کنم اما دخترک، کوبشهای قلب مادرش را حس کرد و بیتابتر شد. حیدر با توپ پر، در را باز کرد.- 31 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان سیاهکار از زهرا بهمنی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢سیاهکار منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @زری گل از مدیران خوشقلم انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، پلیسی 🔹 تعداد صفحات: 601 🖋 خلاصه: سیاهکار، روایت سیاه بازیهای زندگی است. مافیاها به طرز آشکاری در شهر پرسه میزنند و مانند یک گرگ در یک شب ناب، زوزه کلتهایشان بلند میشود، نیش ظالمانه خود را برای شخصی تیز میکنند و در آخر… 📖 قسمتی از متن: به چراغ قرمز که رسید، صدای موزیکش را پایین آورد و دستی به موهای لخت و بلوندش کشید. -چه بانویی! 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/04/29/دانلود-رمان-سیاهکار-از-زهرا-بهمنی-کارب/ -
بخش پانزدهم چند مرد به ظاهر معتاد به دور پیت حلبی آتش افروز ایستاده بودند و یکی از آنها به روی پتو کثیف و چرکی چرت شامگاهی میزد. پسر دوچرخهاش را در مقابل آنها نگهداشت و به سمتشان حرکت کرد. در تاریکی خاموش کردن چراغهای ماشین، ایران به سمت رخساره بازگشت و گفت: - دیدی؟! یارو مصرف کنندست. همینطوری خودت رو توی بلا میندازی! رخساره سیب زمینی بعدی را از زیرش لای درز صندلی به سختی درآورد و متحیر به دهان گذاشت. سیب زمینی بیش از حد بزرگ بود و با همان دهن پر گفت: - بعید میدونم یکم صبر کن... ایران مشغول خلاص و روشن کردن ماشین بود که پسر بلاخره لنگ خوران مقابل گروه آقایان اهل رسید و صدایش به گوش رسید: - سلام اینجا کسی دوست داره موهاش رو کوتاه کنم؟ سیب زمینی در گلوی رخساره پرید و ایران متعجب دست از حرکت برداشت. هردو یک دور به هم و بعد نگاه معنی دارشان را به پسر انداختند. یکی از دوستان هَپَلی معتاد کمی گارد گرفت و گفت: - عمو برو ایستادن بیجا مانع کیفه! - من... یعنی راستش من! خم شد و از کیفش ماشین اصلاح شارژی خوش مارکی را درآورد و ادامه داد: «من قصد من مزاحمت نیست! واقعا اگر با موهاتون اذیتین، میتونم کمکتون کنم.» همانی که زبانش تیز بود، کمی به عقب هولش دادا و گفت: - من، من... نیم من! هری. مرد دراز در بین پتو، چرتش پاره شد و در عین تعجب گویی از اول صداها را میشنیده و در جریان دعوا بود، گفت: - دایی بیا یه دستی به سر ما بکش... خیر بیبینی! پسر بی توجه به دوچرخه و کوله پشتیاش، آنها در مقابل همان افراد رها کرد و خوشحال به سمت او که صدایش زده بود رفت. برایش پیش بند بست و از کوله صندلی تاشویی علم کرد. با تبحر خاصی آب میپاشید و قیچی به موهای پر و گرهگره مرد کثیف میبرد. معتاد هر دم چند دقیقه چرتش میگرفت و وقتی پرید، میگفت: - دومادی بزن دایی! دومادیمه. دو دندون در جلو چندتا در کنارهها نداشت و باعث میشد، کلمهها را عجیب و توک زبانی بیان کند. پسر همچنان ماهرانه کوتاه میکرد و پرسید: - دایی چیشد کارت به اینجا کشید؟ بار دیگر مرد چرتش پرید و مثل قبل که در جریان حرفها بود، پاسخ داد: - عروسیم بود. انتخاب اشتباه تباهم کرد. ایران نگاهش رنگ غم گرفت و آه از نهادش برخواست. گاهی یک تصمیم اشتباه یک نمره از آدم کم نمیکرد. زندگی را تمام میکرد. بغض ته گلویش را گرفته بود و برای اولین بار برای قضاوت اشتباهش شرمنده بود. دایی چرت ریز دیگری زد و یک دور دیگر سرش افتاد و چرتش پرید. سایه و روشن کوچه نمیگذاشت به خوبی قیافهها را رصد کنند، اما نیشخند دور پیت آتشیها به هوا بود. دایی زبانش را از جای دندانهای نداشته جلو درآورد و گفت: - زنم... عشقم... امید و آرزو و آیندم رو با هم توی یه اتاق از دست دادم. همان زبان تند و تیزی که مو در سر نداشت و موی ریشش را میشد جای پاپاخ بر سرش گذاش، گفت: - آدم کچل باشه، ناموسش لکه نداشته باشه. همگی خندیدند. دایی یک آن از جا پرید و پیش بند را از تن کند. یک طرف مو کوتاه و یک طرف به هوا به سمت آنها که دور آتش یدند حمله کرد. مشتها به هوا رفت و فحشها در گوش پیچید. رخساره ترسیده به ایران نگاه کرد تا کاری کند و او هم کاری جز روشن کردن ون و فرار به ذهنش نرسید. درگیر خواباندن دستی بود که به چشم سر دید؛ پسر ترسیده بود و هول کرده به سمت آنها دوید تا کمتر دایی ر ا زیر مشت و لگد بگیرندو سه به یک خیلی بی انصافی بود. حواسش نبود که همچنمان قیچی دستش است. وقتی دست پیش برد تا کنارشان بزند، زبان تیز کمی هولش داد و با همان قیچی روی تن دایی افتاد. قیچی تا اعماق دل و جگرش فرو رفتاد و به سرعت کسری از ثانیه خون بر صورت و تنشان ریخت. برف شادی خون و رقص شریانها بر هوا رفت. همانها که دعوا را به راه انداخته بودند در کسری از ثانیه سوت شدند و تنها پیکر غلتیده در خون پسر و دایی باقی ماند. پسر مبهوت به صورت دایی ذل زده بود و گویی روح از تنش رفته بود. ایران به سرعت و ناخواسته از ماشین پیاده شد.
-
امروز روز جهانی آرزو ها هستش.
- 18 پاسخ
-
- 1
-
-
بلاخره پس از سالها انتظار و در اتفاقی کم سابقه و عجیب، امروز روز دختره. تبریک به دخترای سایت
- 18 پاسخ
-
- 2
-
-
-
موش مزیک غمگین یا شاد؟
- 88 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت یازدهم تو همون حین عوض کردن لباسامون، مامان بابای مهسا بهش زنگ زدن و با منم صحبت کردن و همش به مهسا میگفتم بیشتر از اون چیزی که باید قدرشونو بدونه چون یه پدر و مادری که اینقدر عاشق بچشون باشن، کم پیدا میشه اما اون کله شق اونقدر به حرفام گوش نمیداد. بعد از عوض کردن لباسامون از فرودگاه اومدیم بیرون. چقدر که شبای جزیره قشنگ و زنده بود، با اینکه کوهیار همون اول کار گند زد تو حالمون ولی اونقدررر از بودن تو جزیره احساس خوبی داشتم که سریعا کارش از یادم رفت. سوار تاکسی شدیم و از راننده خواستیم تا ما رو سمت شهرک صدف ببره. تو مسیر به راننده گفتم: ـ ببخشید آقا...من یعنی ما تازه برای زندگی اومدیم جزیره. بعد بابت عکاسی میخوایم یه کاری و شروع کنیم. شما میدونین که ما باید سراغ کی بریم؟ راننده که یه مرده میانسال بود با خوشرویی گفت: ـ خیلی خوش اومدین، بچهای کجایین؟ گفتم: ـ شمال گفت: ـ ای جوونم، ایشالا که اتفاقات خوبی براتون بیفته. جفتمون تشکر کردیم که گفت: ـ والا دخترم بابت عکاسی من خیلی اطلاع ندارم اما میدونم که باید برین پیش آقای پناهی. به شغل های مرتبط با گردشگری ایشون رسیدگی میکنه. با ذوق ازش تشکر کردم و گفتم: ـ خیلی ممنونم. ایشونو از کجا میتونم پیدا کنم؟ راننده گفت: ـ والا اصولا شبا تو رستوران های سمت اسکلست و روزا هم تو هتل ها ی همون سمت میتونین پیداش کنین. من شمارشو دارم، اگه میخواین... قبل اینکه جملش تموم بشه گفتم: ـ بله بله حتما، بگید یادداشت میکنم. شمارشو نوشتم و چند دقیقه بعد ما رو سمت شهرک صدف پیاده کرد و رفتم حساب کنم که گفت: ـ امشب و مهمون باشین. کلی تشکر کردم و پیاده شد و چمدونامونو گذاشت جلوی پامونو رفت. مهسان گفت: ـ حقیقتا اگه کوهیار و حساب نکنیم واقعا آدمای خوب هم داره. ـ گفتم دیگه، دمشم گرم واقعا. مهسان گفت: ـ آره خدایی، خب همینجاست. بسم الله بریم داخل...
- 14 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :