رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. روزتون مبارک دخترای قشنگ نودهشتیا@_@

  3. امروز روز جهانی آرزو ها هستش.
  4. بلاخره پس از سالها انتظار و در اتفاقی کم سابقه و عجیب، امروز روز دختره. تبریک به دخترای سایت
  5. سایه مولوی

    یکیشو انتخاب کن!

    موش مزیک غمگین یا شاد؟
  6. پارت یازدهم تو همون حین عوض کردن لباسامون، مامان بابای مهسا بهش زنگ زدن و با منم صحبت کردن و همش به مهسا میگفتم بیشتر از اون چیزی که باید قدرشونو بدونه چون یه پدر و مادری که اینقدر عاشق بچشون باشن، کم پیدا میشه اما اون کله شق اونقدر به حرفام گوش نمیداد. بعد از عوض کردن لباسامون از فرودگاه اومدیم بیرون. چقدر که شبای جزیره قشنگ و زنده بود، با اینکه کوهیار همون اول کار گند زد تو حالمون ولی اونقدررر از بودن تو جزیره احساس خوبی داشتم که سریعا کارش از یادم رفت. سوار تاکسی شدیم و از راننده خواستیم تا ما رو سمت شهرک صدف ببره. تو مسیر به راننده گفتم: ـ ببخشید آقا...من یعنی ما تازه برای زندگی اومدیم جزیره. بعد بابت عکاسی میخوایم یه کاری و شروع کنیم. شما میدونین که ما باید سراغ کی بریم؟ راننده که یه مرده میانسال بود با خوشرویی گفت: ـ خیلی خوش اومدین، بچهای کجایین؟ گفتم: ـ شمال گفت: ـ ای جوونم، ایشالا که اتفاقات خوبی براتون بیفته. جفتمون تشکر کردیم که گفت: ـ والا دخترم بابت عکاسی من خیلی اطلاع ندارم اما میدونم که باید برین پیش آقای پناهی. به شغل های مرتبط با گردشگری ایشون رسیدگی میکنه. با ذوق ازش تشکر کردم و گفتم: ـ خیلی ممنونم. ایشونو از کجا میتونم پیدا کنم؟ راننده گفت: ـ والا اصولا شبا تو رستوران های سمت اسکلست و روزا هم تو هتل ها ی همون سمت میتونین پیداش کنین. من شمارشو دارم، اگه میخواین... قبل اینکه جملش تموم بشه گفتم: ـ بله بله حتما، بگید یادداشت میکنم. شمارشو نوشتم و چند دقیقه بعد ما رو سمت شهرک صدف پیاده کرد و رفتم حساب کنم که گفت: ـ امشب و مهمون باشین. کلی تشکر کردم و پیاده شد و چمدونامونو گذاشت جلوی پامونو رفت. مهسان گفت: ـ حقیقتا اگه کوهیار و حساب نکنیم واقعا آدمای خوب هم داره. ـ گفتم دیگه، دمشم گرم واقعا. مهسان گفت: ـ آره خدایی، خب همینجاست. بسم الله بریم داخل...
  7. پارت دهم تقریبا یه نیم ساعت طول کشید تا از هواپیما پیاده بشیم، هوا تقریبا گرم بود و ما هم تنمون آستین بلند بود و من گفتم: ـ واای من دارم خفه میشم. میشه بریم دستشویی لباسامونو عوض کنیم؟ مهسان گفت: ـ بزار چمدونا رو بگیریم. میریم باهم عوض میکنیم. گفتم: ـ باشه. مهسان گفت: ـ ببین مهیار پیام نداد؟ دیگه تا الان باید آنلاین شده باشه. درسته پیش مهسا به روی خودم نمی اوردم اما حقیقتا احتیاج به راهنمایی داشتیم و الان بیشتر از همیشه به کمکش احتیاج داشتیم . سریعا گوشیو دراوردم و رفتم داخل اینستا و دیدم برام نوشته: سلام عزیزم، خوش اومدی نه والا کسی و نمیشناسم. شرمنده. مهسان تا دید سریع گفت: واااا!! چقدررر بی شخصیتتت. دوباره پوزخند زدم و گفتم: ـ انتظار دیگه ای داشتی؟ نه پس ؛ میومد میگفت وای عزیزانم صبرکنین اصلا خودم میام فرودگاه دنبالتون. گفت: ـ حالا این انتظارم نداشتم ولی حداقلش میتونست یکم ما رو گردن بگیره. گفتم: ـ من که بهت گفتم از این آبی گرم نمیشه تو گیر داده بودی که پیام بده پیام بده، بیخودی هم خودمو کوچیک کردم. مهسان با ناراحتی گفت: ـ آره والا، تقصیر من شد. بزار برسیم اونجا یه روز خودم اساسی حالشو میگیرم... حالا ببین خندیدم و گفتم: ـ نمیخواد حالشو بگیری ولی دیگه بابت این آدمم پیش من حرفی نزن. گفت: ـ نه بابا خیالت راحت. غزل یچیز بگم گفتم: ـ ها؟ همونجور که چمدونامونو میگرفتیم گفت: ـ فکر کنم خواب بدت تعبیر شد... دوباره وقتی یاد خوابم افتادم مو به تنم سیخ شد، گفتم: ـ ولکن بهم یادآوریش نکن دوباره. خیلی بد بود. البته یجاهاییش خوب ود ولی در کل خواب وحشتناکی بود مهسا با چشم غره بهم گفت: ـ میشه اعتقادات خرافیتو کنار بزاری و برام تعریف کنی؟ مردم از کنجکاوی! خندیدم و گفتم: ـ فعلا بیا بریم لباسامونو عوض کنیم، مردیم از گرما.
  8. دیروز
  9. پشت بند من مه لقا گفت: ـ نه بابا!! چی چیو آره ؟! بابا یه درصد فکر کن عرشیا پیگیر بشه، می‌فهمه داشتی نقش بازی می‌کردی دیگه. با عصبانیت گفتم: ـ اینم بخاطر حرفه توی احمق بود، من دلم نمی‌خواد دوباره به اون جهنم برگردم. مه‌لقا یهو به آرون نگاه کرد، منم یه لحظه بهش نگاه کردم ولی سریع گفتم: ـ ببخشیدا آرون ولی واقعا هیچ خاطره خوبی از اونجا ندارم. آرون با ناراحتی گفت: ـ حق میدم بهت ولی باران الان الناز رفته، شاید باور نکنی ولی بابا خیلی دلش میخواست بیاد و ببینتت، من نذاشتم. بعد رفتن تو واقعا عذاب وجدان گرفت، هر روز می‌گفت که من بیام و بهت سر بزنم. مه‌لقا این‌بار جای من گفت: ـ ولی بجاش، زنعموت دوباره رو مخ پدرت کار می‌کنه و آرون پرید وسط حرفش و گفت: ـ نه بخدا. بابا واقعا خیلی عوض شده، دیگه به حرفای مامان هیچ توجهی نداره، حتی اصلا نمی‌ذاره صحبت کنه باران. جدی میگم! میونشون شکرابه. با تعجب گفتم: ـ چطور یهو اینقدر متحول شد؟ مگه میشه؟! آرون در ماشینو باز کرد و گفت: ـ بیا و خودت ببین. باران من خودمم خونه رفیقام پلاسم. باور من اگه چاره‌ایی داشتم می‌بردمت جای دیگه.
  10. با ناراحتی گفتم: ـ کار خوبی کردی. آرون گفت: ـ باران نکن اینجوری با خودت، بخدا میرم میزنمشا، اصلا هم رعایت حالش و نمی‌کنم. مه‌لقا اومد نزدیک ماشین و با پوزخند رو به آرون گفت: ـ الان اونم تقریبا سرپا شده، وانمیسته که فقط تو بزنیش. آرون با تعجب پرسید: ـ جدی؟ یعنی راه میره؟ فقط سرمو تکون دادم و به خونشون خیره شدم. آرون و مه‌لقا برای خودشون حرف میزدند و من فقط دلم پیش عرشیا بود، دلم می‌خواست الان پشت سرم بیاد و بگه که باران نرو، تقصیر تو نبود و من دوستت دارم. پیشم بمون، یهو با بشکن آرون به خودم اومدم و گفتم: ـ چی شده؟ آرون گفت: ـ برسونمت خونه مه‌لقا دیگه؟! سریع گفتم: ـ آره.
  11. یک ربع بعد تصویر آرون تو صفحه نمایش آیفون نقش بست. برای آخرین بار پروانه خانوم رو بغل کردم و به سمت در رفتم. می‌خواست برای بدرقه‌‌ام تا در حیاط بیاد ولی نذاشتم. از کنار عرشیا که رد می‌شدم کمی مکث کردم و در نهایت بدون اینکه برگردم گفتم: - خداحافظ رفیق دوران کودکی، خداحافظ. خیلی سریع از حیاط گذر کردم. پشت در کمی مکث کردم، اضطراب به سراغم اومده بود؛ نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. آرون به ماشینش تکیه داده بود و کسی هم همراهش نبود! آروم به سمتش رفتم و سر به زیر سلام کردم. اونم همونطور جوابم رو داد و درب جلو رو برام باز کرد. وقتی سوار شدیم گفتم: - پس عمو اینا کجان؟ کلافه گفت: - اونا رو رسوندم. با شرایطی که مه لقا گفت بهتر بود اونا نباشن.
  12. تماس رو قطع کردم و نگاه خون‌بارم رو به مه‌لقا دادم، حیف که عرشیا هم بود. مه لقا با وسایلم راه افتاد و منم نشستم تا آرون بیاد. همونطور که زیر چشمی حواسم به عرشیا بود به مه لقا هم پیام دادم: - این چه کاری بود؟ حالا چیکار کنم؟ به آرون چی بگم؟ پروانه خانوم هم با یه سینی شربت به جمع ساکت ما پیوست، یه لیوان رو به دستم داد و مجبورم کرد بخورم. شربت خنک و دلچسبی بود ولی من تو موقعیتی نبودم که بتونم ازش لذت ببرم. با صدای پیامک موبایلم بازش کردم و همونطور که شربت رو میخوردم پیام رو خوندم. بعد از حدود ده دقیقه بالاخره مه لقا جواب داده بود: - من الان زنگ زدم به آرون براش همه چیز رو توضیح دادم؛ نگران نباش حله! با خوندن پیام مه لقا با ایموجی چشمک کنارش شربتی که داشتم میخوردم به گلوم پرید. پروانه خانوم هول زده دوید سمتم، نفسم رفت و برگشت. حتی عرشیا هم نگران جلو اومده بود، حالم که بهتر شد عرشیا بی هیچ حرفی سر جاش برگشت و پروانه خانوم هم رفت تا صدقه بذاره. بی‌حال به صفحه گوشی خیره شدم، باورم نمیشه مه لقا این کار رو کرده باشه. حالا درسته که من به آرون علاقه ای ندارم و اون رو مثل برادرم میبینم ولی اون چی؟ اصلا دوست ندارم اون رو تو همچین موقعیتی قرار بدم. مطمئنم خیلی ناراحت شده
  13. *** هوا نیمه‌ابری بود و نسترن با دقت به مغازه‌ها خیره شده بود و آنها را یکی‌یکی برانداز می‌کرد. پناه خسته و کلافه پشت سرش می‌آمد. از صبح توی این بازارچه‌ی شلوغ می‌چرخیدند، اما انگار هیچ چیز باب دل نسترن نبود. - این چطوره نسترن؟ خوشگله به نظرم. نسترن نگاهی انداخت و اخم کرد. - رنگش دل‌مرده‌س. اینو بگیریم خونم غصه‌خونه میشه. پناه زیر لب غر زد: - خب تو بگو چی بگیریم دیگه، مگه من طراح داخلی‌ام؟ مغازه‌ی بعدی، بعدی، بعدی... هر بار پناه با هیجان چیزی را نشان می‌داد، نسترن ابرویی بالا می‌انداخت و ایرادی پیدا می‌کرد: - این خوب نیست، این رنگش بده، این طرحش قدیمیه، این پایه‌اش یک جوریه. پناه کفش‌هایش را به زمین می‌کشید و لب‌ورمی‌چید. نسترن اما با جدیت فرمانده‌ای که لشکر را هدایت می‌کند، جلو می‌رفت. خورده‌ریزها را، از سرویس قاشق و چنگال گرفته تا سرویس آشپزخانه، پارچ و جاادویه‌ای را توی ماشین چیدند. چیزهای بزرگ‌تر را هم آدرس دادند که فروشنده‌ها بفرستند دم خانه‌ی نسترن. هوا که رو به تاریکی رفت، تازه فهمیدند چقدر خسته‌اند. ساعت از نه شب گذشته بود. نسترن گفت: - بریم یه چیزی بخوریم دیگه، پام دیگه جون نداره. پناه بی‌حال سری تکان داد. به رستوران که رسیدند هر دو، بدون ذره‌ای حرف، منو را برداشتند، سفارش دادند و وقتی غذا رسید، با ولع شروع کردند به خوردن. دیگر هیچ‌کدام انرژی بحث یا نق زدن نداشتند. فقط خوردند و بعد، با چشم‌های خواب‌آلود، از رستوران بیرون آمدند. نسترن که رانندگی می‌کرد، گفت: - من اول تو رو برسونم، بعد خودم برم خونه. دیگه نفسم بالا نمیاد. پناه دستی به صورت خسته‌اش کشید. - الهی دورت بگردم، منم بیهوشم. چند دقیقه بعد، پناه جلوی در خانه پیاده شد. سترن برای خداحافظی دستی تکان داد و راهش را کشید و رفت. پناه، بی‌هیچ توانی برای فکر کردن، خودش را به اتاق رساند. روی تخت افتاد و بی‌هوا خوابش برد.
  14. پناه با عصبانیت از جا بلند شد. مادرش با نگرانی نگاهش کرد اما پناه با پوزخندی تلخ گفت: - آقا می‌خواد بیاد؟! انگار اینجا منتظرش نشستیم! پسره‌ی بی‌چشم و رو خجالت نکشیده زنگ زده گفته می‌خوام بیام. آهان! نکنه تفریحاش ته کشیده؟ یا دوستاش ولش کردن یاد ما افتاده؟ مامان! زنگ بزن بهش بگو، پا بذاری اینجا، پناه قسم خورده روزگارتو سیاه می‌کنه! مادرش دهان باز کرد چیزی بگوید، اما پناه مجال نداد. برگشت و تندتند به سمت اتاقش رفت. در را محکم کوبید، صدای برخورد چوب در چهارچوب پیچید توی خانه‌ی کوچک‌شان. پناه تکیه داد به در و بغضش ترکید. دستش را جلوی دهانش گرفت که صدای گریه‌اش بیرون نریزد، اما اشک‌ها بی‌اختیار فرو می‌ریختند. با صدای هق‌هق آرام، تمام خستگی‌ها و دردهای سال‌های گذشته از چشم‌هایش جاری شد. گریه کرد. آنقدر گریه کرد که چشم‌هایش سنگین شدند. پلک‌های خیسش را بست و بی‌صدا خوابش برد. صبح با صدای اذان مسجد سر کوچه بیدار شد. چشم‌های پف‌کرده‌اش را به سختی باز کرد. بلند شد، وضو گرفت و روبه‌قبله ایستاد. نماز که تمام شد، دیگر خواب به چشمش نیامد. بی‌صدا از اتاق بیرون رفت. وارد آشپزخانه شد. مشغول درست کردن صبحانه شد، مشغول بود که چند دقیقه بعد، مادرش وارد شد. با نگاهی پر از دلواپسی، نشست روی صندلی آشپزخانه و گفت: - پناه... پرهام برادرته. تو باید بزرگی کنی. اون جوون بود، دیوونه بود، اشتباه کرد... شاید پشیمون شده. مادر، شاید دلش تنگ شده. پناه سرش را بالا آورد. نگاهش محکم و بی‌رحم بود. - مامان، بهت گفتم! زنگ بزن بهش بگو پاتو بذاری اینجا، ببینمت، قسم خوردم زندگیتو سیاه می‌کنم. هر گوری هستی و بودی، همونجا بمون. اینجا کسی دلش نمی‌خواد ببینتت. بعد بدون اینکه اجازه‌ی حرف دیگری بدهد، دست‌هایش را پاک کرد و رفت سمت اتاقش. در را آرام بست. کمد را باز کرد و شروع کرد به آماده شدن. چند دقیقه بعد قرار بود نسترن دنبالش بیاید.
  15. یهو انگار گوشای عرشیا تیر کشید و با غضب نگاهم کرد، پس هنوز یذره امید مونده بود، سریع نگاهم و از عرشیا گرفتم و گفتم: ـ آره می‌خوام برم اونجا. مه‌لقا هم سریع گفت: ـ پس ببین من وسایلارو با ماشین می‌برم، تو زنگ بزن به آرون بیاد دنبالت. از اینکه منو تو عمل انجام شده قرار می‌داد، دلم می‌خواست خفش کنم اما مجبور بودم انجامش بدم چون نگاه عرشیا روم بود، گوشی رو برداشتم و ناچار زنگ زدم به آرون، بعد یه بوق جواب داد: ـ جونم باران؟ ـ آرون می‌تونی بیای دنبالم بریم خونت؟ آرون با تعجب پرسید: ـ حالت خوبه باران؟ بی توجه به حرفش گفتم: ـ آره میشه بیای؟ همون‌جوری متعجب گفت: ـ آره ولی الان بابا و مامان و دارم می‌رسونم خونه ولی اوکیه سر راه میایم دنبالت. خدا بگم مه‌لقا رو چیکار کنه، این دروغش کم بود حالا باید دوباره با عمو و زنعموم هم مواجه بشم...
  16. سلام مامان زیبا، صبحتون بخیر! - سلام دخترم عاقبت بخیر! خوب شد اومدی الان می‌خواستم این فلفل سیاه ها رو آسیاب کنم. - بزارید من الان خودم آسیاب می‌کنم. - نه مادر تو امروز برو اون شیشه‌های گلاب و عرق‌های نعنا رو بچین تو قفسه‌ها؛ من خودم این‌ها رو آسیاب می‌کنم. - باشه. *** عصر زودتر از همیشه تعطیل کردند. مامان زیبا گفته بود: «بارون بند نیومده، مشتریامونم انگار امروز دل و دماغ خرید ندارن. زودتر برو خونه مادر.» پناه چترش را باز کرد و پا به خیابان گذاشت. خنکای باران، تنش را نوازش می‌داد. کلید انداخت و وارد شد. بوی نمِ حیاط و قرمه‌سبزی که مادر روی گاز گذاشته بود، مشامش را نوازش داد. پدرش روی مبل نشسته بود و روزنامه‌ی تاخورده‌ای در دست داشت. با دیدن پناه، لبخند زد. - سلام دخترم... خسته نباشی. پناه لبخند زد، چترش را کناری تکیه داد و شالش را درآورد. - سلام بابا... الهی قربونتون برم. مادر از آشپزخانه بیرون آمد، با همان پیش‌بند گلدار و دست‌هایی که بوی خانه می‌داد. - سفره رو بندازم مادر، شام بخوریم؟ پناه کمک کرد. سفره‌ی ساده‌ای پهن کردند؛ قرمه‌سبزی، ماست، ترشی. صدای باران از پنجره می‌آمد و سکوت خانه را پر کرده بود. بعد از شام، پناه سفره را جمع می‌کرد که موبایلش لرزید. صفحه را که دید، لبخندش وسیع شد؛ نسترن بود. - الو؟ - پناه؟ جونِ دلمی اگه بدونی چه خبر دارم! - چی شده دختر؟ صدات ذوق داره! - یک ماه دیگه عروسی می‌گیرم! مامان گفت باید از فردا بریم جهیزیه بخریم. پناه، با من میای؟ پناه همانطور که سفره را تا می‌زد، مکثی کرد. فردا باید می‌رفت عطاری... اما دلش نیامد روی ذوق نسترن آب بریزد. - معلومه که میام. میام کمکت کنم. - وای قربونت برم! فردا هشت صبح دم در خونتونم. آماده باش! تماس که قطع شد، پناه گوشی را کنار گذاشت و لبخند زد.
  17. شیش ماه بعد... کفش‌هایش روی سنگفرش خیس پیاده‌رو صدا می‌داد. هوا بوی باران نیمه‌شب را می‌داد، خنک و جان‌دار. پناه شالش را کمی جلوتر کشید و قدم‌هایش را تندتر کرد. مسیر عطاری دیگر برایش غریبه نبود، مثل رد دست بر دلش مانده بود. شش ماه گذشته بود... شش ماهی که مثل نسیم اول بهار، بی‌صدا و سریع گذشته بود. همه چیز از همان روز در عطاری شروع شده بود. مامان زیبا بی‌هیچ حرف اضافه‌ای، پولی قرض داده بود.«بگیر مادر، سرتو بلند نگه دار، خدا خودش برکت میده.» با آن پول، پناه خانه‌ای کوچک، در کوچه‌ای آرام اجاره کرده بود؛ اتاقی رو به حیاط، با درخت انار وسطش و مهم‌تر از همه، پدرش را از خانه‌ی سالمندان بیرون آورده بود. هنوز روزی نبود که برای آن لحظه‌ی باز شدن در خانه سالمندان و بغل کردن پیرمردی که تمام جوانی‌اش را به پای خانواده داده بود، شکر نکند. و حالا... حالا کار را در عطاری مثل کف دستش بلد بود. می‌توانست از بوی گیاه بفهمد کدام تازه‌تر است، از بافت برگ‌ها بفهمد کی باید آسیاب شود، کی باید همانطور خشک بماند. مشتری‌ها وقتی دنبال گیاه یا درمانی بودند، با اطمینان سمت او می‌آمدند. گاهی مامان زیبا از پشت دخل نگاهش می‌کرد و زیر لب دعایی می‌خواند. پناه لبخند زد. دستانش، که شش ماه پیش می‌لرزیدند، حالا محکم و قوی شده بودند. دلش هم همینطور. باران باریدن گرفت. ریز و آرام. پناه شالش را روی شانه جمع کرد و قدم‌هایش را محکم‌تر برداشت. ته کوچه، تابلوی کوچک عطاری زیباخانم مثل چراغی در دل مه می‌درخشید.
  18. پارت9 لباس‌هامو پوشیدم، حوله رو دور موهام پیچیدم و با قدم‌های تند از اتاق اومدم بیرون. مستقیم رفتم سمت آشپزخونه. همون اول که بوی غذا خورد تو دماغم، چشم‌هام برق زد. ـ به به هلیا خانم! چ کردی؟ همه رو دیوونه کردی با این بوی بهشتی! آخ قربون دستت برم دختر. هلیا که داشت قابلمه رو هم می‌زد، با اخم الکی نگام کرد و گفت: ـ برو بابا! کم چرت و پرت بگو، بریز. یه لبخند گنده پاشید رو صورتم. با شیطنت براش شکلک درآوردم، دماغمو چین دادم و زبونمو درآوردم. اونم خندید، از اون خنده‌هایی که تهش یه جور خستگی‌م قاطی بود، ولی گرمای صمیمیت از توش می‌زد بیرون. گونه‌هاش وقتی می‌خندید، کمی گل مینداخت. چشم‌هاش ریز می‌شدن و لب بالاییش یه ذره بالا می‌رفت، انگار همیشه دنبال یه بهونه‌ست برای خندیدن. منم دست‌کمی از اون نداشتم، با اون لبخند نصفه‌نیمه‌م و چشم‌هایی که موقع ذوق کردن برق می‌زدن، معلوم بود چقد خوشحالم کنارشم. تو دلم گفتم: ای بابا! امروز هنوز با مامان تماس نگرفتم… یادداشت کردم تو ذهنم: بعد شام حتماً بهشون زنگ بزنم. بوی ماکارونی کل خونه رو برداشته بود، از اون بوهایی که حتی اگه سیر باشی، دوباره گرسنت می‌کنه. نشستم سر میز، هلیا یه بشقاب پر کشید گذاشت جلوم و با افتخار گفت: ــ خانوم‌جون میل کن! این ماکارونی دست‌پخت خودمه! بععله! لبخند زدم و گفتم: ــ فدای دستات بشم... فقط اگه نمک غذا اندازه باشه، قول میدم این بار غر نزنم! هلیا قاشقشو پر کرد، هم‌زمان یه نگاه مرموز انداخت و گفت: ــ فک کن الان یه دوست‌پسر داشتیم، همینو براش می‌پختیم... می‌گفتیم: «بفرما عشقم، غذای مخصوص خودته!» وای که چقد دلم همچین سکانسی می‌خواد. با دهان پر گفتم: ــ من اگه یه روز واسه کسی ماکارونی بپزم، یا خیلی گرسنه بوده، یا من خیلی خسته بودم. هلیا خندید و گفت: ــ نه بابا؟ پس اون لب‌و‌لوچه‌تو جمع کن، انگار شوهرت نشسته جلوته داری ناز می‌کنی. نگاش کردم، با شیطنت گفتم: ــ فعلاً که فقط تویی و خودم. من به پسرا اعتماد ندارم هلیا... دوست‌پسر؟ نه بابا، زحمتش زیاده! هلیا با لبخند گفت: ــ تو آخر یه دل داری که باید براش آژیر کشید، ولی این دلِ یخ‌زده رو کی می‌تونه آب کنه، خدا داند! لبخند زدم، یه چنگال دیگه ماکارونی گذاشتم دهنم، گفتم: ــ تا اون موقع، من و تو و ماکارونی.
  19. انقد مه‌لقا این جمله‌ها رو تکرار کرد تا بالاخره راضی شدم. آخرش هم گفت الان حاضر میشه میاد تا خودش با پروانه خانوم صحبت کنه. یک ربع بعد مه‌لقا اینجا بود، برام جالب بود که پروانه خانوم هم با مه‌لقا موافق بود. اینطوری شد که مجبور شدم وارد این نقش ناخوشایند بشم. فردا صبح وقتی عرشیا داشت صبحانه می‌خورد با کلی سر و صدا از جلوش رد می‌شدم و وسیله جابه‌جا میکردم. پروانه خانوم هم هی دورم می‌گشت و می‌گفت: - آخه کجا می‌خوای بری دخترم؟ برای چهارتا دونه لباس و کتابی که داشتم به اندازه یه اسباب کشی رفت و آمد الکی داشتم. نزدیک ظهر مه‌لقا هم اومد و به پروانه خانوم اضافه شد. عرشیا داشت تلويزيون تماشا می‌کرد، مه‌لقا هم مبل کنارش نشسته بود و هی حرف می‌زد اما عرشیا کوچک ترین توجهی نشون نمی‌داد. مه‌لقا که حرصش گرفته بود یهو گفت: - حالا این پسرعموی عاشق پیشه‌ات کی میاد؟ متعجب با جعبه کتاب نیمه خالی تو دستم ایستادم، یه نگاه به عرشیا کردم و آروم گفتم: - آرون؟ مه‌لقا گفت: - آره دیگه، کی میاد دنبالت؟ گفتی قرار شد بری خونه اون دیگه مگه نه؟
  20. آرون کمی دیگه باهام حرف زد و در آخر من رو رسوند و رفت. مثل لشکر شکست خورده با شونه‌هایی آویزون به اتاقم رفتم. حال و حوصله لباس عوض کردن نداشتم، همونجوری گوشه‌ای ولو شدم.‌ صدای زنگ گوشیم بلند شد، کمی خودم رو کشیدم تا دستم به کیفم برسه. مه‌لقا بود، تصمیم گرفتم با اون مشورت کنم. یک ساعتی رو با مه‌لقا حرف زدم، همه‌ حرفش این بود که: - آرون راست میگه، باید همین کار رو بکنی، منم کمکت می‌کنم. پروانه خانوم هم حتما کمکت میکنه، اصلا همه پسرا همینن؛ آرون همجنس خودش رو بهتر میشناسه.
  21. ماسو

    یکیشو انتخاب کن!

    فانتزی فقط تخیلی سوسک یا موش
  22. ناراحت گفتم: - نه آرون نمیتونم. آرون عصبانی گفت: - چرا وقتی اینطوری باهات برخورد میکنه میخوای بمونی؟ یذره غرور مثبت داشته باش. من نمی‌ذارم اینطور مقابلش بمونی. چشمام پر اشک شده بود و آرون رو تار میدیدم، کلافه پوفی کشید و گفت: - حداقل یه مدت ازش دور شو، بذار نبودنت رو ببینه، رفتنت رو ببینه، درست میشه. اصلا نمی‌خوای بیای؟ باشه ولی بذار اون فکر کنه که تو داری میری. باران تو خیلی ارزشمندی اینطوری نکن با خودت
  23. سایه مولوی

    یکیشو انتخاب کن!

    هندوانه رمان فانتزی یا واقعی
  24. ماسو

    یکیشو انتخاب کن!

    زلزله خربزه یا هندوونه
  25. سایه مولوی

    یکیشو انتخاب کن!

    نابینا سیل یا زلزله؟
  26. گرگ ها: قسمت سوم بعد از چندین هفته غیبت، این نویسنده با تجربیات جدید و ذهنی باز تر می‌نویسد. در ماهنامه های قبلی به ضمیر تاریکی از خودمان اشاره کردم که بار های بارها اثرات منفی آن ها را در افراد دیده بودم. خب گرگ های عزیزم اجازه بدهید جور دیگری عرض کنم، شما به گرگ بودن عادت کردید! یه دریدن، به صفات غیر انسانی‌ای که زندگی خاکستری و تاریکتان را پر کرده... و چه سخت است قصه‌ی عادت، نه؟! برای بار هزارم، شما سرشار از حسادت، ریا، دروغ، خیانت و بدی هستید. موجودات نامهربانی که سخت می‌بینند، سخت فکر می‌کنند و حتی سخت تر عمل می‌کنند. شخصیت های داستانی‌ای که بویی از ارزش های سفید صورتی‌ای که بارها بازگو کردم نبردند. یک سوال بزرگ! دارید با زندگیتان، با این کره خاکی، با جامعه‌ای که آن را تشکیل می‌دهید، چه غلطی می‌کنید؟! به چیزی که هستید افتخار می‌کنید؟ دوستش دارید؟! به چه چیزی افتخار می‌کنید؟ چه چیز را دوست دارید؟! چطور؟! مسئله‌ای وجود دارد. اکثریت آدم ها فکر می‌کنند، آنچه اکثریت آدم ها انجام می‌دهند، درست است، پس انجام می‌دهند. در واقع این یک چرخه است که توسط افرادی که فکر می‌کنند برای افرادی که فکر نمی‌کنند ساخته شده. (احمق های نابلد) اجازه بدهید جور دیگری نگاه کنیم. شما مدام فکر می‌کنید، تا اینجا بد نیست. فکر می‌کنید که باید زیست بخوانید، چون این سه شنبه امتحان دارید و فکر می‌کنید حتما کلاس هشت صبح دانشگاه را شرکت کنید، چون تعداد غیبت هایتان در این ترم به اندازه‌‌ی جمع اعداد طبیعی است و فکر می‌کنید که برای شام بهتر است املت بزنید چون دیروز خیلی کربوهیدرات وارد برنامه‌ی غذاییتان کردید و فکر می‌کنید این ماه هزینه‌ی تاکسی اینترنتی‌تان سر به فلک کشیده چون نتوانستید مسیر اینجا تا سر کوچه را با مترو طی کنید و فکر می‌کنید تا آخر هفته حتما بدهی صاحبکارتان را تسویه کنید چون بنده‌ی خدا خیلی معطل مانده و فکر می‌کنید که برای عید چند روزی شمال را امتحان کنید چون هوای تهران آلوده است و فکر می‌کنید که زندگی چقدر سخت است که هست. فکر کردن بد نیست و دغدغه داشتن از علائم مبتلا بودن به زندگی است! اما، جنگی پشت این همه فکر کردن و حتی همین حالا در حال وقوع است. شما به صورت مداوم در حال جنگ هستید. جنگ با همه چیز و همه کس! جوری زندگی می‌کنید که انگار عالم و آدم شمشیر و قمه و تفنگ برداشتند و می‌خواهند هرجور شده شما را بِـکُشند. می‌پذیرم که گرگ ها این‌گونه‌اند و می‌پذیرم که شما زخمی هستید و می‌پذیرم که مار گزیده از ریسمان سیاه سفید می‌ترسد. اما شما بیشتر خسته‌اید تا ترسیده! اما مدام فراموش می‌کنید که آدم های امنی هم وجود دارند و مدام یادتان می‌رود که حتی در هیچ داستان کودکانه‌ای هم نیامده که قهرمان داستان به تنهایی موفق شود، بچه ها هم این را می‌دانند، تنهایی فقط می‌توانید گل به سر بمالید، موفق باشید! این یک اصل است. گرگ هایی وجود دارند که آنقدر ها هم گرگ نیستند و آدم هایی که قابل تحملند و آنقدر ها بد نیستند. شخصی موفق است که خوب و بد را نه با فیلتر های شخصی بلکه به معنای واقعی کلمه تشخیص دهد و بشناسد، اما چه کنیم که قبول نمی‌کنید تا ثابت نشود و زندگی با سوال سختی به شما ثابت خواهد کرد گرگ عزیزم! گرگ نبودن و انسان بودن به معنای نداشتن حسادت، ریا، دروغ، خیانت، و بدی نیست. وجود نور به معنای نبود تاریکی نیست. با خودتان مهربان باشید،‌ خودتان را دوست بدارید و هنگام عصبانیت پنج ثانیه نفس عمیق بکشید و به زندگی لبخند بزنید و حس کنید در آگهی بازرگانی‌ه ماستی، کره‌ای‌، کشکی چیزی بازی می‌کنید. مسخره می‌کنم. واقع بین باشید که قطعا به معنای بدبین نیست. و به رسم انتها این نویسنده ناشی تنها افکار و نظراتش را به طرزی ناشیانه بازگو می‌کند.
  27. گرگ ها: قسمت دوم اواسط هفته آن هم در ماه آبان، مدرسه، کلاس و درس خسته کننده تر از همیشه است. خب با منطق هم جور در می‌آید. مثلا امروز باران به قدری زیبا می‌بارید که هر عقل سلیمی می‌گفت «هودی بپوش، برو بیرون، ماگ چایی‌ات را حتی اگر اهل چایی‌ نیستی در پس زمینه داشته باش، به بدبختی‌هایت لبخند بزن» و سلفی بگیر اما اینطور که مشخص است عقل سلیم برای افرادی که سال آخر تحصیلشان است و کنکور دارند به درد جرز دیوار هم‌ نمی‌خورد. ما کنکوری ها به جای لبخند زدن به بدبختی‌هایمان، از آنها تست می‌زنیم، ماگ لعنتی چاییمان را با اینکه اصلا اهل چایی نیستیم در دست میگیریم و با دست دیگرمان تست می‌زنیم، هودی می‌پوشیم بیرون می‌رویم و کتاب تست جدید می‌خریم چون کتاب قبلی دیگر خورده شده و قابل استفاده نیست و با تمام اینها سلفی(همان خویش انداز) می‌گیریم. البته خویش انداز بخش خوب ماجراست، ما علاوه بر خویش انداز با آینه ها هم عکس می‌گیریم... با آینه قدی اتاقمان، با آینه مدرسه، با آینه دستشویی باکلاس یک رستوران باکلاس در یک محله باکلاس، با آینه ماشین، البته آینه‌ی آسانسور را نباید یادمان برود. (این یک ویروسی مسری است که از انسانی به انسان دیگر منتقل می‌شود) با اینکه افراد کمی هستند که می‌دانند آینه‌ی آسانسور برای آن دسته از پست هایی که در فضای مجازی‌تان آپلود می‌کنید و درونش می‌خواهید آیفون پونزده تقلبی و قسطی‌تان را در چشم آن مثلا دوست هایتان فرو کنید نیست، حتی برای اینکه به وسیله‌ی آن، پسر بخت برگشته‌ای که معلوم نیست با کمک کدام دعانویسی(شماره‌ش را به من هم بدهید) بعد از عمری ترشیدگی به اصطلاح تور کردید را به دختر خاله‌های دوست داشتنی‌تان، همان هایی که از کودکی با هم بزرگ شدید و جانتان را برای همدیگر ‌می‌دهید نشان دهید و فخر بفروشید هم نیست. دوست عزیز آینه آسانسور برای افرادی است که ترس از فضای بسته دارند و شما عکس می‌گیرید، غذا می‌خورید و عکس می‌گیرید، سفر می‌کنید و عکس می‌گیرید، زندگی می‌کنید و عکس می‌گیرید و من می‌نویسم و دست هایم می‌لرزد چون به شدت سرما خورده‌ام. می‌دانید چیست؟! شما در تمام این عکس ها لبخند می‌زنید و می‌خواهید کل دنیا بدانند که چقدر خوشبخت هستید و چقدر خوش می‌گذرد (آخ مادر جان) و برای‌تان مهم است دیگران چه فکری می‌کنند...! چرا فکر می‌کنید اگر بقیه تایید کنند که شما خوشبخت هستید، واقعا خوشبخت می‌شوید؟ مثلا اگر بقیه بگویند «واو چه لبخند زیبایی» لبخندهایتان حقیقی می‌شود؟ یا اگر دیگران حسرت لحظات شما را بخورند لحظه‌هایتان تبدیل به یک سری خاطرات شاد می‌شوند؟ چه کسی را گول می‌زنید؟! به چه کسی دروغ می‌گویید؟! همه‌ی آن بقیه و من و تمام آن دسته از مردم جهان که شما را نمی‌شناسند هم می‌دانیم خوشبخت نیستید. نمی‌توانید. بلد نیستید و این نابلدی تقصیر شما نیست، تقصیر شرایط‌تان است، تقصیر مکان زندگی‌تان است، تقصیر خانواده هایتان است، تقصیر تمام چیزهاییست که شما در انتخاب آنها نقشی نداشتید و نه من و نه هیچکس دیگری حق نداریم شما را به خاطر این کمبود ها و خلاء‌ها قضاوت کنیم(غصه نخور گرگ کوچکم). اما تمام اشخاصی که می‌شناسندتان می‌توانند شما را به خاطر اینکه قدمی برای تغییر شرایط بر نمی دارید مسخره کنند و این‌کار را انجام می‌دهند. بلد نبودن تقصیر شما نیست اما یاد نگرفتن تقصیر شماست (ضجه بزن گرگ عزیز) خوشبخت بودن یک هنر است. تمام افراد جهان و حتی آن موجودات فرازمینی که وجودشان اثبات شده می‌توانند که نتوانند و نخواهند و انجام ندهند و خوشبخت نباشند و یاد نگیرند و زندگی نکنند و تمامش کنید و لعنت به این «ن» که به شما اجازه می‌دهد در زندگیتان باقی مانده حرکات روده‌تان را تخلیه کنید و با جمله «زندگی خودمه!» و «من فقط یه بار زندگی می‌کنم!» رفتارتان را توجیح کنید. تمامش کنید... لطفا! محض رضای خدا، نمی‌توانید انقدر نسبت به خودتان و زندگی‌تان بی‌رحم باشید! هر اسمی که می‌خواهید روی حرف هایم بگذارید، موعظه، نصیحت، چرت و پرت و حتی کلماتی که نمی‌توانم بنویسمشان. اهمیتی ندارد. این نویسنده تنها به سبکی ناشیانه افکار و دیده هایش را بازگو می‌کند.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...