تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت۲ (میان تیغ و تپش) همچنان درحال فکر کردن بودم که صدای چرخش کلید در رو شنیدم.. نیم خیز شدم و دستی زیر موهای بلند و خیسم کردم و آروم تکوندم.. روی مبل روبه روی در ورودی هال نشسته بودم،و همزمان با ورود عمه نیشم شل شد: بههه عمه خانم..قرار شما چقدر طول کشید.. با خستگی آشکار در رو بست و کلیدهارو روی جاکفشی قرار داد: سلام عزیزم، کی اومدی؟ همیشه همینطور بود، شوخی های مسخره ای مثل عشق و عاشقی رو قشنگ با بی توجهی تخریب میکرد..خندم گرفت. بلند شدم و پاپوش عروسکیم رو پام کردم: نیم ساعتی میشه.. طرفش رفتم و بوسیدمش: خوبی خوشکلم؟ دستی به موهام کشید: آره قربونت..توچرا موهات هنوز خیسه دختر؟ صدبار بهت گفتم از حموم اومدی بیرون این موهای خوشکل بی صاحاب رو خشکشون کن.. بی دغدغه و سرخوش خندیدم: ولشون کن.. قیافمو لوس کردم، دستامو در همگره زدم و سرمو کمی کج کردم: عمه گشنمه.. از گوشه چشم نگاهم کرد: قیافشو.. سپس خندید: تا لباسامو عوض کنم بیا این غذاهارو آوردم بچین سفره رو تا بیام.. وقتی بعضی وقتا به دلایل مختلفی از اون خونه غذا میورد، غم بزرگی خفم میکنه..حس عزت نفس و غرورم مچاله میشه..اما خب، اینم جز قرارداد آشپز های سابقه دار اون عمارت بود..هرچی هم نباشن، حداقل تویاین یک مورد سعی میکنن دست و دلباز باشن دل مردم رو بدست بیارن..اما ظلم و ستم وحشتناکشون هیچوقت از یاد و خاطر مردم نمیره که! گاهی وقتا بخاطر عمه هم که شده، به خصلت هام، بردباری رو بیشتر از بقیه اضافه میکنم.. میدونم براش سخته اون یه زنه و منم هرچقدرم که سنم کم باشه، از نوع خودشم و درکش میکنم.. خرج ومخارج، تک وتنها قویبودن ودووم آوردن تو یک مکان غریب، نگاه های عجیب مردم واسه هر اتفاق مهم و نامهمی! عمه زنی بود که من با تمام وجود دوستش داشتم و گاهی وقتا احساس میکردم شباهت اخلاقی بین ما روز به روز داره بیشتر میشه.. جدی و سرسخت بود وشجاع ونترس! اما همیشه اینا پشت چهره لطیف و مهربونش پنهون شده بودن و به موقعش نمایان شده بود.. و طبیعیه من اونو جای مادر خودم بدونم..کسی که از ۴ سالگی سرپرستی منو به عهده گرفت.. محبت هاشو ثانیه ای ازم دریغ نکرد..کسی که حتی یکبارم این حس نامحبوب اضافی بودن رو بهم منتقل نکرد.. بماند چقدر اوایل معذب بودم..گمان میکردم روزی برسه عمه خسته بشه وبخواد زندگی خودش رو تشکیل بده و وجود من این وسط مانعش بشه.. فکر و ذهنم پی این موضوع بود..اما کمکم برام ثابت شد که من رو دختر خودش دونسته و حتی نمیتونه لحظه ای با نبود من طاقت بیاره.. دروغ چرا، من تشنه محبت بودم..اما از یه سنی به بعد سیراب شدم..پر عشق و محبت شدم و اینو مدیون عمه شهین بودم.. من حتی بیشتر از مادر خودم باهاش خاطره ساختم..کنارش بودم و بزرگ شدم..شاید هیچوقت رو زبونم نچرخیده مادر صداش کنم، اما خدا میدونه که تو دلم جایگاه والایی داره..قدردانشم و تا ابد نمیتونم لطفشو جبران کنم... با صدای عمه به خودم اومدم: امروز انگار یه اتفاقی افتاده بود عمارت..حس خوبی نداشتم.. صداش از توهال میومد و من از وقتی که رفته بود، زل زده بودم به میز غذاخوری کوچک و باحال آشپزخونمون.. میدونستم از بی نظمی و حواس پرتی متنفره..با استرس خنده داری تند تند ظرفارو میچیدم.. حرفاشو ادامه نداد فهمیدم پشت سرمه و سعی داره باز بهم گوشزد کنه که" تنبیهت کنم باز که حواس پرتی رو بذاری کنار؟" خندیدم و و چرخیدم سمتش: خب یکم با خودم خلوت کرده بودم.. خندشو جمع کرد و سری به نشونه تاسف تکون داد.. مشغول غذاخوردن بودیم، که متوجه شدم عمه حسابی توفکره..جدی پرسیدم: عمه، چیزی شده؟ به خودش اومد و آروم گفت: نه عزیزم..فقط ذهنم درگیر اتفاق های عمارته.. شونه ای با بیخیالی بالا انداختم و با کنایه گفتم: خب اونا تمام عمرشون درگیر بلاهایی بودن که سر مردمشون میوردن..چیز جدیدی نیست که! عمه مثل همیشه تشر زد: آیلا! لجباز حرفامو تکرار کردم: خب چیه عمه؟ بیراه نمیگم که..خوبه خودت سالهاست اونجایی و با چشمای خودت دیدی و جای بقیه زجر کشیدی.. حرف عمه منطقی بود اما نه واسه منیکه بشه راحت قانعش کرد: میدونم..اما مبادا، آیلا تاکید میکنم مبادا این زبونت و حرفات کار دستت بده..اینحرفاتو فقط کافیه یکی از دلاورها بشنوه، میدونی چی به سرت میارن؟ تو نمیترسی دختر؟ اصلا ببینم، درکی از کلمه ترس داری؟! انگشت اشارمرو به صورت دوران و مکرر دور بشقابم میکشیدم و خونسرد ادامه دادم: میترسم عمه؟ آره… ولی بیشتر از اینکه از اونا بترسم، از این میترسم که ما همیشه ساکت باشیم! عمه صداش لرزید؛ ترسی واقعی پشت لرزش صداش بود: ساکت شو آیلا! تو نمیفهمی… اونا قدرت دارن! نسل به نسل حکومت دستشونه.. یک کلمه اشتباه ازت در بره، حتی منم نمیتونم نجاتت بدم.. به خدا که نمیتونم..
-
پارت۱ (میان تیغ و تپش) آیلا: دستی به موهای لخت طلایی تیرهام کشیدم و کلافه اونارو برای بار هزارم زیر مقنعه کردم..و با حرص کمی نگاهش کردم: خب نظر تو چیه کلا یه مدت همو نبینیم؟ فکر کنم برای تو مفیدتر باشه تا من! درمونده نگام کرد و مشت خفیفی به فرمون کوبید: د میگم به حرفای من گوش میدی اما نمیفهمی یعنی همین..بفرما! اطرافم رو از شیشه های ماشین میپاییدم و اینبار با خونسردی ادامه دادم: آره سامیار، نمیفهممت..حالاهم لطفا برو، دیرم شد عمه نگران میشه. و جدی و مصمم به روبه رو خیره شدم. سامیار کمی درمانده نگاهم کرد..بعد از مکث طولانی صدای آرومش به گوشم رسید: آیلا؟ لعنتی!میدونست نقطه ضعفم مهربون شدن یهوییشه.. بدون هیچ حرکتی جدی گفتم:خر نمیشم. خندید..خنده عصبی: میخوای همیشه این سرکار رفتن مسخرهتو تحمل کنم؟پیش همکارای جنس مخالفت بچرخی؟ اینا به کنار، بهت پیشنهاد ازدواج بدن منم خفه شم؟ ناباور و عصبی با چشمای گرد شده نگاهش کردم: چرا اینجوری شدی؟دقیقا چند ماهه سر این قضیه باهم مشکل داریم..سامیار تو ارزش ها و اعتقادات من واست مهم نیست..همیشه بی احترامی میکنی نسبت به علایقم..من کارمو، رشتمو، دوست دارم و راضیام! بی درنگ تشر زد: ولی من راضی نیستم. هنوز ناباور بهش خیره شده بودم..برای این طرز فکرش در تعجب بودم! سامیار چرا عوضشده؟ مثل همیشه شخصیت محکمم غلبه کرد بر تمام احساساتم و قاطعانه گفتم: منو هیچوقت نمیتونی متقاعد کنی، من راه خودمو میرم! و خیره توی چشمای رنگیش با همون لحن ادامه دادم: سامیار من علاقه و دوست داشتنم رو هیچوقت قاطی مسائل مهم زندگیم نمیکنم..اگه تو ذهنت اینطور میگذره که میتونی از عشق من نسبت به خودت سوءاستفاده کنی، لبخندی زدم: خب خیلی اشتباه میکنی! این اخلاق سختم رو سالها میشناسه..پس تعجبی نکرد..پوفی کشید.. چهره اش از فرط عصبانیت به قرمزی میزد، دقیق میدونستم بخاطر این عصبیه که داره سعی میکنه با من بیشتر از این بحث نکنه، چون میدونست واسه این یکی قطعا کوتاه نمیام! ماشینو روشن کرد و ماشین وحشتناک از جاش کنده شد.. پکر و خسته وارد خونه شدم..سلام تقریبا بلندی دادم، جوابی دریافت نکردم..نگاهی به ساعتم کردم ۲ونیم ظهر رو نشون میداد.. چه عجب عمه دیر کرده...امروز شیفت من صبح بود و بیشتر گرسنه بودم تا خسته.. دوشی گرفتم و لباس راحتیامو پوشیدم..چه احساس سبکی میکردم.. منتظر عمه روی مبل سه نفره دراز کشیدم..خیره به سقف داشتم به حرف های سامیار فکر میکردم..این اواخر عجیب غریب شده بود.. قلبم سنگین بود و ذهنم پر از سوال.. چرا سامیار دیگه مثل قبل واسه رابطهمون شور و شوق نداره؟ انگار عشقمون یخ زده… نه که دوستش نداشته باشم، اما حس میکنم اون دیگه به من و علایقم احترام نمیذاره.. کار و تلاش من براش هیچ اهمیتی نداره، انگار فقط میخواد من همون آدمی باشم که خودش دوست داره، نه آیلای واقعی که قدیما ازش خوشش میومد..چقدر قبلنا مشوقم بود، اما الآن حس میکنم همه چی تغییر کرده.. من سامیارو دوست داشتم..بماند چقدر از دوستام و اطرافیانم حرف شنیدم بابت این! اینکه سامیار با من جور در نمیاد.. طرز فکرش، زندگی و حتی دوستاشم میگفتن که اون لایق یکی مثل من نیست… در نگاهشون، سامیار پسری نیست که بتونی در آینده بهش تکیه کنی، اما راستش، برام مهم نبود..چون سامیار بارها بهم ثابت کرده بود عشقش رو.. من خودم میدونستم چی میخوام.. میتونم باهاش کنار بیام.. با وجود همه ی تفاوت ها و سختی ها..باهاش بسازم…حتی بارها بهش گفتم که باهم میسازیم، باهم کار میکنیم، من همیشه کنارتم.. اون بخاطر موقعیت و موفقیت هایی که نصیبم میشه حسودی نمیکنه، اون در واقع میترسه!
-
مقدمه:🌱 در نگاهت حادثه افتاد؛ بیهوا، بینام، بیمنطق… مثل رعدی که نمیپرسد به کدام آسمان میزند.؟ من دختری از خاکِ رنج بودم، بیپناهِ بادهای تلخ، تو مردی از جنسِ اقتدار، عدالت، و گاهی خشم.. با اخمی که حتی سایهات، به احترامش آرام میایستاد.. ما دو خطِ دور و جدا بودیم. یکی از زخم و درد، یکی از قدرت و عزت! و شاید رازهای دردناک.. امّا یک تصادفِ کوتاه، یک اتفاق ناخواسته، تمام فاصلهها را لرزاند… و از همان لحظه، قلبهایمان با لجاجتی عجیب با هم در افتادند.. نه من اعتراف کردم، و نه تو، اما عشق، آرام در میان جدلها و نگاههای نیمهکار ریشه زد... تو طوفان بودی سخت، سرد و استوار! اما من باران بودم زلال، عمیق و بی پناه افتاده.. و چه عجیب.. که طوفان و باران گاهی، زیباترین عشقِ جهان را میسازند..
- امروز
-
پارت صد و نوزدهم همونجوری که با نگاهاش رضایتشو از من بهم اعلام کرد، راه افتاد سمت در اتاق اما دستش که به دستگیره در خورد، وایستاد و بدون اینکه به سمتم برگرده گفت: ـ از فردا دیگه میتونی مثل قبل تو قلعه بچرخی اما نباید زیاد از حد بازیگوشی و کنجکاوی بکنی جسیکا! تو دلم گفتم از فردا سلطنت و دوره تو هم تموم میشه پدر...اما به زبون این جمله رو گفتم: ـ خیلی ممنونم پدر! پدر از اتاق رفت بیرون و منم رفتم گوشامو چسبوندم به در تا مطمئن بشم که از این محوطه دور شده...بعد از اینکه فهمیدم رفته، در کمد و باز کردم و آناستازیا با حالت نارضایتی گفت: ـ وای دیگه داشتم خفه میشدم! از تو کمد پرید بیرون و گفت: ـ نباید وقت و تلف کنیم! منم سرمو به نشونه مثبت نشون دادم و گفتم: ـ کاملا موافقم! دوباره شما نامرئی کننده رو روی سرمون گذاشتیم و آروم راه افتادیم سمت زیرزمین تاریک که آرنولد اونجا بود...قلعه ساکت ساکت بود و نباید کوچیکترین صدایی ازمون میومد. با نور گل رز رفتیم پایین و قبل از اینکه شنل نامرئی کننده رو از رو سرمون بندازیم، آرنولد انگار متوجه حضورمون شد و سریع از جاش بلند شد و گفت: ـ کی اونجاست ؟!...آهای...با توام...کی اونجاست؟!
-
پارت صد و هجدهم گفتم: ـ خوابم نمیبره... بعدش به صورتش نگاه کردم و پرسیدم: ـ شما چرا تا الان نخوابیدین پدر؟! به اطراف اتاقم نگاه کرد و گفت: ـ یه بیقراری عجیبی توی دلم هست...انگار ارواح میگه قراره اتفاق بدی بیفته... نفسم توی سینه حبس شد! یعنی بهش الهام شده که قراره چی کار کنم؟! بعدش گفت: ـ تا زمانی که این پسر طلسم مرگ نشه، انگار خواب به چشمم نمیاد... بازم سکوت کردم و چیزی نگفتم و با حالت بیتفاوتی مشغول به ورق زدن کنارم شدم. پدر انگار از این حالت من تعجب کرده بود! چون انتظار داشت بعد از گفتن این حرفش، جوره دیگهایی برخورد کنم...اون گفت: ـ ببینیم جسیکا تو نمیخوای به این تصمیمم اعتراض کنی؟ یا بگی ببخشمش؟! کتابم بستم و گذاشتمش کنار تختم و خیلی عادی بهش خیره شدم و گفتم: ـ نه پدر! شما مثل همیشه مطمئنم که تصمیم درست رو گرفتین. همونجوری که قبلاً هم بهم گفتین، یه جادوگر نباید به کسی یا چیزی وابسته باشه و باید همش متکی به خودش باشه! پدر یه تای ابروشو بالا انداخت با لبخند ریزی، دستش و گذاشت روی شونه ام و گفت: ـ خوشحالم که بالاخره نتیجه درست و پیدا کردی. منم لبخند زورکی بهش زدم و انگار که خیالش از جانب من راحت شد و من نقشم و به خوبی بازی کرده بودم.
-
پارت صد و هفدهم جفتشون از کنارمون رد شدن و تند تند رفتن پایین...با خنده رو به آناستازیا گفتم: ـ تو هم مخت عجیب کار میکنهها ! ایول... آناستازیا هم خندید و گفت: ـ قابلی نداشت! بعدش جفتمون رفتیم تو اتاق و در کمد و باز کردم. گریس با چشمای باز و عصبی بهم نگاه میکرد...آناستازیا بهم گفت: ـ حیوون بیچاره! گفتم: ـ خودمم از این وضعیت ناراحتم، اما مجبورم تو این حالت نگهش دارم تا پدر چیزی نفهمه! آناستازیا گفت: ـ بعد از اینکه نیروی خوبی به بدی پیروز شد، یادت نره که این زبون بسته رو آزاد کنی! گفتم: ـ نه حواسم بهش هست... بعدش گفتم: ـ فعلا برو داخل مخفی شو...تا زمانی هم که پدر نرفته، از اینجا بیرون نیا! ـ باشه. شنل نامرئی کننده رو از رو سرم برداشتم و گذاشتمش زیر تخت...یه دونه کتاب برداشتم و روی تخت دراز کشیدم و مثلاً مشغول کتاب خوندن شدم...چند دقیقه بعد پدر وارد اتاقم شد...یه نگاه گذرا بهش کردم و به کتاب توی دستم خیره شدم...ازم پرسید: ـ چرا هنوز نخوابیدی؟!
-
پارت دو ایلن نگاهی به نایرا کرد و نایرا گفت ـ داشتم میومدم خونه از مردم شنیدم این مرد توی اولین خونه خیابان پروییبیتا زندگی میکرده. ایلن بلند شد و سمت پنجره رفت ـ من هنوزم نمیدونم مردم چرا به اون خیابان میگن نفرین شده؟ نایرا گفت ـ ایلن هرکی حتی یک قدم رفته توی اون خیابان اتفاق بدی براش افتاده یادت نمیاد؟ نایرا بغض کرد و ادامه داد ـ پدر و مادر من هم رفته بودن توی این خیابان و...... ایلن نزاشت حرف نایرا تموم بشه و گفت ـ نایرا ولش کن نایرا گفت ـ خیلی عجیبه، نه نام و نشونی ازش توی روزنامه هست نه اسم اون دو تا نامزد حتی یک نشونه هم توش نیست ایلن گفت ـ نایرا ولش کن میای بریم بیرون؟ نایرا بلند شد و گفت ـ اره برو لباست رو عوض کن بیا ایلن رفت توی اتاق و در اتاق روبست حدود گذشتن چند دقیقه ایلن از اتاق اومد بیرون و یک پارچه ای دستش بود و لوله شده و دورش یک نخ بسته شده بود و بوی خیلی بدی میداد. ایلن گفت ـ نایرا این برای تو؟؟؟؟ نایرا نگاهی با پارچه لوله شده انداخت و پارچه رو گرفت و گفت ـ نه برای من نیست اه چه بوی بدیم میده. پارچه رو گذاشت کنار اشغالی و گفت ـ اینجا میذارم اومدیم خونه میندازم آشغالی.
- دیروز
-
InSa شروع به دنبال کردن میان تیغ و تپش و میان تیغ و تپش کرد
-
خلاصه: از دلِ دو آدم متفاوت، یکی از خاکِ سختِ رنج، قد کشیده، یکی از آتشِ قدرت! هیچوقت قرار نبود نگاهشان در یک شب پرهیاهو، اینچنین به هم گره بخورد… اما سرنوشت، بیمقدمه، نامشان را کنارِ هم نوشت.. دختری که، زخمخوردهی زندگی بود.. و دیگری، سایهِ سختِ مردی که، خودش را پشتِ قانون پنهان کرده بود.. هیچکدام عاشق نبودند… تا آن لحظهای که، دلشان از یک اتفاق ساده، بیاجازه لرزید… و دیگر هیچچیز، مانند قبل نشد... رمان:میان تیغ و تپش نویسنده: ایناس سعداوی✨
-
خلاصه: از دلِ دو آدم متفاوت، یکی از خاکِ سختِ رنج، قد کشیده، یکی از آتشِ قدرت! هیچوقت قرار نبود نگاهشان در یک شب پرهیاهو، اینچنین به هم گره بخورد… اما سرنوشت، بیمقدمه، نامشان را کنارِ هم نوشت.. دختری که، زخمخوردهی زندگی بود.. و دیگری، سایهِ سختِ مردی که، خودش را پشتِ قانون پنهان کرده بود.. هیچکدام عاشق نبودند… تا آن لحظهای که، دلشان از یک اتفاق ساده، بیاجازه لرزید… و دیگر هیچچیز، مانند قبل نشد... رمان:میان تیغ و تپش نویسنده: ایناس سعداوی✨
-
همه گویند، چرا سر به هوایی هر شب؟ به که گویم که در ماه، تو را می بینم...
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت نود و هشتم اندکی بعد همه در سالن تشریفات جمع شده بودند. گونتر کنار مارکوس ایستاده بود و والریوس بالای سر آن دو. هر دو جلوی پای مارکوس زانو زده و گونتر تمام ماجرا را شرح داده بود، هم از زبان خودش و هم از زبان آرچر و آبراهوس... گم کردن سنگ نشان و پیدا کردنش توسط آرچر را نیز از قلم نیداخته بود. اصلا اگر میخواست ام نمیشد چون بزرگترین تکهی این پازل بود. آرچر و آبراهوس به واسطهی آن سنگ آنجا بودند. گونتر سر به زیر انداخته و به قصور خود اعتراف کرده بود و حالا همگی منتظر واکنش مارکوس بودند. مارکوس تنها در سکوت به آرچر نگاه میکرد. پسرک و دراز و لاغر و ضعیف و نادانی که به خود جرعت داده بود پا به جنگل بگذارد و توانسته بود آبراهوس را نیز با خود همراه کند. چه شده بود پسری که معلوم بود در راه رفتن احتیاط میکند مبادا بر زمین بیفتد و زانویش خراش بردارد این طور دل به دریا زده بود. احساس میکرد خود در برابر او خلع سلاح شده است! آن پسر با این حال کوچکش توانسته بود به مارکوس احساس ضعف را تحمیل کند. مغزش تهی شده بود. دقایق طولانی در سکوت میگذرد. آرچر سنگینی نگاه مارکوس را احساس میکرد. عرق سرد بر تنش نشسته بود. تا قبل از آن نمیدانست خوناشام چیست. وقتی در مسیر آبراهوس برایش گفت لحظهای از آمدن پشیمان شد. اما چهرهی مهربان رزا مشت چشمانش نقش بست. اگر نمیآمد در برابر او احساس گناه میکرد. رزا تنها کسی بود که برای او شخصیت قائل بود. دیگران او را تنها فردی دست و پا چلفتی میدیدند. در زندگی تنها دو نفر دست او را گرفته بودند. یکی دوست صمیمی و قدیمی پدرش که پس از فوت پدرش بلندش کرد و او را روزنامهرسان محل کرد و دیگری رزا، که همیشه مشوق او بود. مارکوس پس از سکوتی طولانی با سر به گونتر اشاره میکند. گونتر سریع جلو میرود. مارکوس آهسته زمزمه میکند: - فعلا ببرشون تا بعد. گونتر اندکی مکث میکند، به نگاه مارکوس سریع خود را جمع کرده و اطاعت میکند. آرچر و آبراهوس را به دژ پشتی برده و در یک اتاق تاریک و نمور زندانی میکنند. گونتر پس از آن دوباره به سالن تشریفات باز میگردد. علت این تعلل مارکوس را نمیفهمید. احساس میکرد پس از شرح ماوقع حال و هوای مارکوس جور دیگری شده. یک جورهایی انگار در خود فرو رفته و وارفته بود! وقتی کنار مارکوس میایستد او را در فکر مییابد. به سنگهای زیر پایش خیره شده و آنقدر در فکر و خیال غوطهور بود که متوجه آمدن گونتر نشده بود. گونتر نیز اندکی صبر میکند. وقتی سکوت مارکوس طولانی میشود گونتر گلویی صاف میکند تا او را متوجه حضور خود کند. مارکوس با صدای گونتر به ناگاه رشتهی افکارش پاره شده و به سالن تشریفات باز میگردد. ابتدا نگاه گیج و سردرگمی به گونتر میاندازد و سپس صاف در جایش مینشیند و سعی میکند حواسش را جمع حال حاضر کند. سوالی از ابتدا در ذهنش جان گرفته بود که صلاح ندیده بود در حضور آن دو از گونتر بپرسد. به سمت گونتر میچرخد و میگوید: - گونتر، گفتی مدتی رزا رو زیر نظر گرفتید. بعد از اون براش طعمه چیدین تا به این قسمت از جنگل بیاد و با پای خودش از دروازه زد بشه و بعد از اون همون جلوی دروازه اونها رو گرفتید درسته؟ گونتر سر تکان داده و پاسخ میدهد: - بله عالیجناب همینطوره. مارکوس نیز به تاییدش سری تکان میدهد و ادامه میدهد: - خب پس خونهی رزا چیکار میکردید؟ چرا رفتین اونجا؟!
- 98 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان نقطه بی صدا از دیبا کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
📚✨ اعلان انتشار رمان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: نقطه بی صدا 🖋 نویسنده: @نوشین از نویسندگان فعال نودهشتیا 🎭 ژانر: درام، روانشناختی، خانوادگی، اجتماعی 🌸 خلاصه داستان: رها دختری نوزده ساله با دنیایی از رؤیاها و سردرگمیها، درست در آستانهی یک اتفاقِ مهم در زندگیاش، دچار حادثهای میشود که همه چیز را ... 📖 برشی از رمان: – خانم افشار، خواهش میکنم آروم باشین. دارن همه کاری میکنن که نجاتش بدن؛ شما باید قوی باشین... 🔗 لینک دانلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/11/27/دانلود-رمان-نقطه-بی-صدا-از-دیبا-کاربر-ان/ -
دلنوشته معبود من از سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢دلنوشته معبود من منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @سایه مولوی از زیبانویسهای انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: مذهبی 🔹 تعداد صفحات: 16 🖋🦋مقدمه: در سرم هزاران فکر و در دلم پر از حرف است، ولی کجاست گوش شنوایم؟! 📚📌قسمتی از متن: آرامش از ما دور و بیقراری در کنج قلبمان لانه گزیده است و حال خوب 🔗 برای خواندن دلنوشته، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/11/27/دانلود-دلنوشته-معبود-من-از-سایه-مولوی-ک/ -
-
InSa عضو سایت گردید
-
پارت صد و شانزدهم در جواب حرفش، لبخندی نثارش کردم. رسیدیم به اون قسمت دیوار و به اطراف نگاه کردم...کسی اون ساعت اون سمت نبود. آروم شنل و از سرم برداشتم و از قسمت ترک دیوار، کشیدمش و راهش باز شد. داخل خیلی تاریک بود...گفتم: ـ اینجا خیلی تاریکه! همین لحظه آناستازیا از تو جیب لباسش، اون گل رز و درآورد و نور قرمز اون گل مسیر و برامون روشن کرد...رو بهش گفتم: ـ عجله کن! الانه که پدر برسه... بعدشم تند تند دویدیم و رسیدیم...اما الان باید نگهبانای دم در و سرگرم میکردیم تا از جلوی در کنار برن...یه اوفی کردم و گفتم: ـ الان اینارو چیکار کنیم؟! آناستازیا یکم فکر کرد و گفت: ـ امممم، فهمیدم! نگاش کردم که یهو از کنار راه پله، گلدوین که توش کاکتوس کاشته شده بود و لگد زد و گلدون پرت شد پایین و هزار تیکه شد و از پایین به صدای وحشتناکی با پرت شدنش اومد...همین لحظه یکی از نگهبانا به دیگری گفت: ـ صدای چی بود؟! اون یکی هم سراسیمه گفت: ـ نمیدونم، بیا بریم پایین ببینیم چیه!
-
m,., شروع به دنبال کردن رمان خدای دروغین | mahya کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
پارت یک لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ از گام های شیطان پیروی مکنید که او برای شما دشمنی آشکار است. روزی روزگاری در شهری که یورو نام داشت دو نامزد به نام های ایلن و نایرا باهم زندگی میکردند. این شهر را هیچ کس نمیشناخت به طوری که اگر خیلی ناگهانی در شهر های دیگر کشور ایتالیا قدم بزنید و پرسید که ایا چنین شهری میشناسید انها به شما میخندیدند و میگفتند: ایا خیالاتی شده ای؟. ایلن موهایی خرمایی، چشمانی ابی،لب هایی کوچک و بینی قلمی شکل داشت. نایرا موهایی طلایی، چشمانی عسلی،لب های کوچک و بینی کوچکی داشت. ایلن و نایرا دو ماه بود که نامزد کرده بودند و چهار روز دیگر قرار بود ازدواج کنند. ساعت ۱۰ صبح ۳دسامبر ۱۹۲۰ نایرا کلید رو روی قفل در چرخاند و در را باز کرد و گفت ـ ایلن هنوز خوابی؟ بلند شو ببین چه خبر تازه ای اومده بدو. ایلن ما قیافه ای خواب آلود از اتاق اومد بیرون و گفت ـ چه خبره نایرا خونه رو گذاشتی رو سرت. نایرا روزنامه رو گذاشت روی میز و برای خودش قهوه ای ریخت و روی مبل نشست و گفت ـ برو دست و صورتت رو بشور بیا ببین چه خبره. حدود گذشتن چند دقیقه ایلن از دستشویی بیرون اومد و برای خودش قهوه ریخت و روی مبل نشست روزنامه رو در دست گرفت و خواند: مردی که توسط یک طلسم، طلسم شد (عجیب ترین خبر جهان) مردی یک طلسم برای نابود کردن دو نامزد گرفته بود اما خودش درگیر این طلسم شد و مرد به نظر مردم طلسم ، جادوگر و جادو خرافات است اما این طور نیست. طبق بازرسی های ما این مرد طلسم را برای دو نامزدی که چند روز بعد قرار است ازدواج کنند گرفت و انگار خودش با این طلسمی که گرفته بود طلسم شد او از طبقه ی پانزدهم یک ساختمان بیست طبقه افتاد و یک پا، یک دست، قفسه سینه او شکسته بود همچنین یک چشم او از حدقه بیرون زده بود. این مرد قبل مرگ خود صدایش را ظبط کرده بود و همه چیز را توضیح داده بود و ما از ظبط صدای این کرد فهمیدیم که طلسم شده. اگر اطلاعات بیشتری را پیدا کردیم حتما در روزنامه بعد خواهید خواند.
-
پارت صد و پانزدهم منم صدامو آروم کردم و گفتم: ـ نگران نباش؛ یکم جلوتر یه میانبری قسمت چپ دیوار هست که مستقیم به اتاق من راه داره...از اون طرف میتونیم بریم... آناستازیا یه نفس راحتی کشید و همینطور که میرفتیم، گفت: ـ چطور اینجارو کشف کردی؟! گفتم: ـ زمانی که بچه بودم و پدر نمیخواست من زیاد لای دست و پا باشم و توی قلعه نگردم، اینجارو کشف کردم...البته یادمه اون زمان به همستر کوچولو هم داشتم که بهم خیلی کمک کرد اما... بازم قلبم درد گرفت و آناستازیا پرسید: ـ چیشده؟! بغضم و قورت دادم و گفتم: ـ وقتی پدر فهمید که خیلی بهش وابسته شدم، اونو تبدیل به یه سنگ کرد و گفت که تو این دنیا جادوگرا بجز خودشون به هیچ چیز احتیاج ندارند. آناستازیا پرسید: ـ وای باورم نمیشه! اما گفتی خودشم یه جغد داره. گفتم: ـ آره اما از اون برای کاراش استفاده میکنه و اصلا بهش وابسته نیست...بیشتر برای منفعت شخصیش کنار خودش نگهش داشته! آناستازیا دستم و گرفت و گفت: ـ خوشحالم که بالاخره فهمیدی این راه اشتباهه و بعنوان جادوگر آینده، راه درست و پیدا کردی.
-
Alen شروع به دنبال کردن اِللا لطیفــی کرد
-
Barrettpax عضو سایت گردید
-
پارت پنجاه و هفت با دیدن لبخندم ، با لحن شیطونی گفت: اگه میدونستم انقدر خوشحال میشی زود تر بهت شمارمو میدادم. خوب بلد بود حرصم رو دراره ، اخمی کردم و عصبی گفتم: انقدر تحویل نگیر خودتو ، همه چی حول محور شما نمی چرخه. آروین جفت دستاشو بالا اورد و گفت: تسلیم بابا ،فکر کنم امروز از اون دنده بلند شدی ، شوخی کردم فقط . گفتم: لطفا با من از این شوخیا نکن ، جنبه ندارم کار دستت میدم . آروین با خنده گفت: باشه بابا بد اخلاق. از اینکه نمیتونستم عصبانیش کنم ، حرصم گرفت . داشتم پوست لبم و می جویدم ، هر موقع عصبی میشدم همین کار رو می کردم ، به دانشگاه که رسیدیم آروین سمتم برگشت و گفت : رسیدیم . بعد هم جعبه دستمال کاغذی رو سمتم گرفت و گفت: ول کن اون بدبخت رو ، خون افتاد . سریع آینه رو از کیفم در اوردم و دیدم بله از بس لبم رو جوییدم خون افتاده دستمال رو برداشتم و بدون تشکر به سمت ساختمان دانشگاه رفتم.
-
in_sa عضو سایت گردید
-
Inas عضو سایت گردید
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
آرام و شانه به شانهی جفری راهروی منتهی به سالن اصلی قصر را طی میکردم؛ فکرم مشغول بود و حسابی برای پیدا کردن آلفا شوق و ذوق داشتم. نیم نگاهی سمت جفری غرق در فکر انداختم، سکوت این پسرک پرحرف را دوست نداشتم. - راستی جف تو چطور شب رو اینجا موندی؟! جفری رو به سمت من انداخت و لبخندی زد؛ انگار از اینکه او را از گرداب افکارش بیرون کشیده بودم زیاد هم ناراضی نبود. - من همراه با راموس وارد قصر شدم، پادشاه هم وقتی فهمید که من به راموس توی پیدا کردن تو کمک کردم ازم خواست همینجا بمونم. گفت ممکنه که تو و راموس باز هم به کمک من نیاز داشته باشین و بهتره کنارتون بمونم گرچه که پادشاه نمیدونه کار زیادی از من ساخته نیست. «هومی» کشیدم؛ شاید جفری خودش این فکر را نمیکرد، اما او کمک زیادی به ما کرده بود. اگر جفری نبود ما حتی نمیتوانستیم که وارد قصر شویم، چه برسد به دیدن و صحبت کردن با پادشاه. همراه با جفری وارد سالن شدیم و همانطور که برای رسیدن به پادشاه و پسرش که مثل همیشه بالا نشین سالن بودند قدم برمیداشتیم نگاهم را هم لحظهای به دور و اطراف گرداندم. پادشاه و ولیعهد بر روی تختهایشان نشسته بودند و وزیر اعظم به همراه چند تن دیگر از وزرا و راموس کمی آنطرفتر ایستاده بودند. کمی که جلوتر رفتیم جفری سر به گوشم نزدیک کرد و همانطور که نگاهش به سمت دیگری بود کنار گوشم پچ زد: - اون دختر دیاناس، همون که محافظ ولیعهده. رد نگاهش را گرفتم و به دخترک سبزپوشی که کنار تخت ولیعهد ایستاده بود رسیدم. با تعجب ابرویی بالا انداختم؛ واقعاً این دخترک لاغر میتوانست از ولیعهد محافظت کند؟! در جواب خودم شانهای بالا انداختم؛ خب لابد میتوانست که از بین آنهمه مرد او به عنوان محافظ ولیعهد انتخاب شده بود. به نزدیکی تخت پادشاه و ولیعهد که رسیدم به نشانهی احترام سری خم کردم. - درود به جناب فرمانروا و ولیعهد. پادشاه لبخند محوی به رویم پاشید. - درود به شما بانوی جوان، دیشب کمی ناخوش بودید حالا بهترید؟ من هم لبخند زدم و البته در این بین نگاه خیرهی ولیعهد را هم بر روی خودم احساس میکردم و نمیخواستم که زیاد توجهای بکنم. - خوبم جناب فرمانروا، ممنون از شما. - خوبه؛ پس میتونیم بریم سراغ کارمون. لبخندی زدم و تند و تند سر تکان دادم؛ برای پیدا کردن آلفا دل توی دلم نبود و از همین حالا برای دیدنش شوق و ذوق وصف ناشدنیای داشتم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
نگاهم را به جفری دوختم و با دیدن او که همچنان لبهی تخت نشسته و به در و دیوار اتاق نگاه میکرد گفتم: - هی جف، تو نمیخواهی بری بیرون؟! جفری شانهای بالا انداخت. - چرا، مگه مزاحمتم؟! سر بالا انداختم. - نه، اما فکر کردم باید بری و به کارهات برسی. - نه، من فعلاً جز کمک کردن به تو و راموس کاری ندارم. لبخندی به آنهمه مهربانیاش زدم و خودم را با مالیدن کره بر روی نان مشغول کردم. یادم به سؤالاتی که میخواستم از راموس راجع به دیشب بپرسم که افتاد سر بلند کردم؛ جفری هم شب قبل با راموس همراه بود و این یعنی او هم همه چیز را میدانست، پس شاید میتوانستم جواب سؤالاتم را از او بگیرم. - ببینم جف تو میدونی که دیشب کی من رو به قصر آورد. جفری سری تکان داد. - آره، راموس بود که تو رو تا قصر آورد. از این حرفش لبخندی به لبم نشست، اما با فکر به سؤال بعدیام ناخواسته لبخندم وا رفت و آن احساس خجالت و گرما به صورتم برگشت. - کی… کی این لباسها رو به تنم کرد؟ را… راموس؟! - نه، محافظ ولیعهد که همرامون بود این کار رو کرد. از شنیدن جوابش تنم یخ زد؛ یک مرد غریبه مرا بدون لباس دیده بود! وای بر من! - مُ… مُحافظ ولیعهد؟! چ… چرا؛ منظورم اینه که چرا یه مرد غریبه این کار رو کرد؟! جفری نیشخندی زد و من دلیل نیشخندش را نفهمیدم. - مرد غریبه نبود، اون یه دختر بود. با بهت ابرویی بالا انداختم؛ داشت مسخرهام میکرد؟! آخر مگر یک دختر میتوانست محافظ کسی باشد؟! - یه دختر؟! جفری سرش را تند و تند تکان داد. - درسته؛ من هم وقتی اون رو دیدم درست مثل تو تعجب کردم. اسمش دیاناس یه دختر لاغر و ظریف که برعکس ظاهرش خیلی قوی و شجاعه. متفکر سرم را به زیر انداختم؛ باز جای شکرش باقی بود که یک دختر لباسم را به تنم کرده بود وگرنه اگر راموس این کار را کرده بود از خجالت نمیتوانستم در چشمانش نگاه کنم. - اگه صبحانهات رو خوردی بیا بریم بیرون، چون من حسابی کنجکاوم که بدونم آلفای سرزمینتون کیه و پادشاه چجوری قراره اون رو پیدا کنه! سینی صبحانه را کمی به عقب هُل دادم و از روی تخت برخاستم؛ خودم هم بسیار کنجکاو بودم که بدانم آلفا کیست و ما برای نجات سرزمینمان به کمک چه کسی نیازمندیم. - میشه بری بیرون تا من لباس عوض کنم؟ جفری «باشهای» گفت و با عجله از اتاق بیرون زد؛ رفتار عجولانهاش لبخند را به لبم آورد. این پسرک از من هم بیشتر عجله داشت! -
پارت پنجاه و شش آروین نگاه خنثی ای بهم انداخت و من رو جلوی ماشینم کشید و گفت: جای لجبازی نگاه کن ، چرخ سمت شاگرد پنچره. نگاه انداختم و اه از نهادم بلند شد ، ای بابا الان وقت پنچر شدن بود! بازوم رو از دست آروین بیرون کشیدم و گفتم: مشکلی نیست ، با تاکسی میرم ولی با تو نمیام. آروین عمیق نگاهم کرد و بعد شونه بالا انداخت و همین جور که به سمت ماشینش میرفت گفت: خود دانی. لجم گرفت با سرعت از ساختمون بیرون اومدم ، پسره پرو ، فکر کرده الان التماسش می کنم من رو برسونه ، یک ربعی ایستاده بودم ، ولی هیچ تاکسی وجود نداشت ، از اونجایی که همیشه ماشین داشتم شماره ای هم از تاکسیرانی های اینجا نداشتم ، عجب غلطی کردم کاش با اروین رفته بودم . همین جور در گیر بودم که بی ام و مشکی آروین جلوم ترمز زد ، اروین سمتم خم شد و گفت : اگه می خوای از امتحان جا نمونی سوار شو. اول اومدم به لج کردنم ادامه بدم ولی بعد دیدم، ارزش نداره از امتحان جا بمونم . به ناچار در و باز کردم و سوار شدم. اروین بی هیچ حرفی راه افتاد ، فکرم درگیر بود ، حالا چه جوری پنچرگیری کنم ، این چند روز به ماشین نیاز داشتم. تو افکارم غرق بودم که آروین گفت : بعد امتحان منتظرم بمون ، قراره برگردم پیش دوستم ، هم میرسونمت ، هم اگه زاپاس داری ، چرخت رو تعویض می کنم. گفتم: _نیازی نیست خودم حلش می کنم. نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: لجبازی نکن دختر ، الان زنگ بزنی بیان برای سرویس معطلی داره ، من برات انجام میدم بی دردسر . با اینکه من تا حالا به این مشکل برنخورده بودم ، درست میگفت ، یادمه چند ماه پیش ماشین کامی پنچر شده بود و از دیر اومدن سرویس دهنده شاکی بود . چاره ای جز قبول کردن نداشتم پس گفتم : اوکی ، بعد از امتحان میرم کافی شاپ رو به روی یونی اونجا میبینمت. آروین سر تکون داد و بعد موبایلش رو سمتم گرفت و گفت: شمارت رو سیو کن که اگه پیدات نکردم زنگ بزنم ، یک تک هم برای خودت بنداز که اگه زود اومدی با هم هماهنگ بشیم. دوست نداشتم این کار رو بکنم ولی درست میگفت ، گوشی رو گرفتم و شمارم رو زدم و یک میسکال برای خودم انداختم و گوشیش رو برگردوندم . اسمش رو تو گوشیم جناب فضول سیو کردم ، لبخندی از رضایت روی صورتم شکل گرفت ، که از چشم آروین دور نموند.
-
پارت صد و چهاردهم آناستازیا هم از حقش نگذریم، خیلی خوب نقشش و اجرا کرد و اگه من خبر نداشتم، انگار واقعا اونجا به حالت طلسم شده، خوابیده بود...پدر که مطمئن شد اون توی همون حالت قرار گرفته، به سمت در خروجی حرکت کرد...وقتی که فهمیدیم از این منطقه دور شده، آناستازیا چشماشو باز کرد و منم شنلم و انداختم و رو بهش گفتم: ـ خیلی ترسیدم که بفهمه! آناستازیا خندید و گفت: ـ نترس، من کارمو خوب بلدم! بعدش گفت: ـ خب نباید معطل کنیم...تا طلوع آفتاب وقت خیلی زیادی نمونده. شنل و بازتر کردم و گفتم: ـ حق با توئه! بیا این زیر تا با همدیگه بریم. آناستازیا هم اومد زیر شنل نامرئی کننده و با همدیگه از اون اتاق اومدیم بیرون و رسیدیم به سالن اصلی...موقعی که داشتیم از اونجا میگذشتیم، صحبت های دوتا از نگهبانان توجه مارو به خودش جلب کرد. یکی از آنها داشت میگفت: ـ رییس و دیدی داشت سراسیمه میرفت سمت اتاق پرنسس؟ اون یکی هم سرشو تکون داد و گفت: ـ آره دیدمش، امشب کلا خیلی آشفته بنظر میرسید. آناستازیا نگاهی به من کرد و به آرومی گفت: ـ وای حالا چیکار کنیم؟!
- هفته گذشته
-
پارت پنجاه و پنجم ساحل با موهای پریشون و لباس سفید بلندی که پایینش سوخته بود بالای سر یک شخص نشسته بود ، سمتش رفتم و صداش زدم : _ساحل تو اینجایی ، مامان و بابا دنبالتن ، بیا بریم. ساحل از جاش تکون نخورد. _با توام ساحل پاشو، چرا لباست سوخته؟ همین جور که حرف میزدم بهش نزدیک شدم و دستم رو روی شونش گذاشتم و تکونش دادم و گفتم: با توام . سرش رو که بالا اورد صورت زخمی و آشفته اش رو دیدم و هینی کشیدم و خودم و عقب کشیدم. یهو ساحل از جلوی چشم هام غیب شد ، ترسیده بودم زمین رو نگاه کردم و جنازه ساحل رو دیدم و بالا سرش نشستم و از ته دل جیغ کشیدم. از خواب پریدم و روی تخت نشستم ، نفسم بالا نمیومد ، چند نفس عمیق کشیدم و چشمام رو بستم ، قلبم تند میزد از کنار تخت لیوان ابم رو برداشتم و سر کشیدم ، کل بدنم عرق کرده بود ، این چه کابوسی بود من دیدم ، یکم که آروم شدم ساعت رو نگاه کردم پنج صبح بود ، دوباره رو تخت دراز کشیدم ولی هر چی این پهلو به اون پهلو شدم دیگه خوابم نبرد. ذهنم مشغول بود ، چرا بین این همه آدم من باید حرفای اون دو تا کثافت رو که معلوم نبود چه غلطی می کنن ، بشنوم ؟ که بعدش این خواب های آشفته بیاد سراغم. دیدم تلاش برای خوابیدن که فایده نداره، منم که سه ساعت دیگه امتحان دارم ، پس تصمیم گرفتم خودم و با کتابام سرگرم کنم ، بلند شدم و به اتاق مطالعه رفتم و تمام تمرکزم رو روی درس خوندن گذاشتم . ساعت هفت بود که تصمیم گرفتم کتاب ها رو کنار بذارم و برم دوش بگیرم ، مطمئنن دوش آب گرم سر حالم می کرد ؛از حمام که بیرون اومدم آماده شدم و به سمت پارکینگ رفتم ؛ جلوی ماشین ایستادم هر چی گشتم سویچ رو پیدا نکردم و آخر سر با یاد اوری اینکه اصلا برش نداشتم تو پیشونیم زدم . اومدم برم سمت آسانسور که درب آسانسور باز شد و در کمال تعجب آروین بیرون اومد! خیلی دوست داشتم بدونم این دوستش کیه که این همش اینجا ولوئه ! با اخم اومدم از بغلش رد بشم که گفت: سلام ، فکر کنم شما جای صبحانه سلامت رو خوردی! اخمم رو غلیظ کردم و گفتم : علیک ، حالا برو کنار ، دیرم شده سویچم رو هم بالا جا گذاشتم . گفت : خداروشکر سر صبحی با اخلاقم هستی ! ولش کن تا بری بیایی طول می کشه ،به عنوان یک همکلاسی ، امروز رو میرسونمت ، در هر صورت مسیرمون یکیه . گفتم: لازم نکرده ، خودم میتونم بیام ، فقط باید سویچ رو بردارم . با لج بازی سمت اسانسور رفتم که اروین بازوم رو گرفت و کشید ، شاکی سمتش برگشتم و گفتم: چه کار می کنی ؟ دستمو ول کن . بعدم سعی کردم بازوم رو از دستش بیرون بیارم ، ولی تلاشام هیچ فایده ای نداشت.
-
پارت پنجاه و چهارم کامی نگاهی بهم انداخت و گفت:حالت خوبه صدف ، رنگت پریده! لبخند نصفه نیمه ای زدم و گفتم:خوبم عزیزم ، اینجوری به نظرت اومده. لبخندی زد و چیزی نگفت ، با دو تا از بچه ها که نمیشناختمشون شروع به حرف زدن کرد ، در ظاهر مثلا داشتم به حرفاشون گوش میدادم ، ولی در اصل فکرم پیش اون دونفر بود که از شانس هر دو بار حرفاشون رو شنیده بودم ، احتمالا یکیشون از دوستان یا اشنا های کامی بود از حرفاش معلوم بود ، ولی نفر دوم کی بود؟ صداش به گوشم اشنا بود ،ولی هرچی فکر می کردم نمیتونستم به کسی ربطش بدم ، احتمالا اشتباه می کردم. وقت دادن کادو ها شده بود و بچه ها پیش کامی میومدن و کادوهاشون رو میدادن ، در کمال تعجب شروین هم کادو مربعی شکلی به کامی داد ، بعدم چشمکی به من زد و رفت. دلیل رفتاراش رو نمی فهمیدم، احتمالا مشکل روانی داشت ، نمیدونم چرا هر کی دور من بود به سنگه پای قزوین میگفت زکی برو کنار من جات وایمیستم. تا اخر مهمونی سعی کردم بدون جلب توجه بفهمم اون دو نفر کین ، کسی حرکت مشکوک داره یا نه؟ ولی خب چیزی دستگیرم نشد ، اخر شب که تقریبا همه رفته بودن از کامی خداحافظی کردم و برگشتم خونه ام و خیلی زود خوابم برد.