رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. تارا جدی‌جدی با اخم محوی نگاهی به جلو کرد و به‌سمت میز سه نفره‌ی پشت دخترا رفت. با همون جدیت که به صورت زیبا و نازش ابهت داده‌بود و باعث می‌شد قد کوتاهش زیاد در نظر نیاد، خیره‌ی سه پسری شد که روی میزها نشسته‌بودن. پسرهای چشم و ابرو مشکی، بی‌خیال و تا حدودی جدی به روبه‌رو نگاه می‌کردند و حتی نیم‌نگاهی هم به ما ننداختن. تارا دستی به کمرش زد، محکم و با ولومی نسبتاً بلند ‌گفت: - آقایون... لطفاً از این‌جا پاشید. بی‌اغراق می‌تونم بگم کلاس چنان در سکوت فرو رفته‌بود که حتی صدای نفس کشیدن هم نمی‌اومد. همه‌ی دانشجوها با حیرت چشمایی گرد و دهانی باز خیره‌ی ما بودن، حتی دخترک مو طلایی هم با ابروهای بالا رفته به پشت برگشته و نگاهمون می‌کرد. دیدم الانه که ضایع بشیم و پسرا از روی صندلی‌ها بلند نشن، برای همین چشمامو مظلوم کردم و لبامو آویزون، دستامو پشتم قفل کردم و خودمو تکون دادم و مثل دختره کله گوجه‌ای مثلاً معصومانه گفتم: - میشه پا شید؟ و باز هم کلاس در لایه‌ای از بهت و ابهام فرو رفت و همه‌ی خیره‌ی سه پسر نسبتاً جذاب و خوش‌قیافه بودن که ببینن در مقابل حرکت سمی من چی‌کار می‌کنن. پسر مو مشکی که وسط نشسته‌بود و موهاش به شکل زیبایی به هم ریخته درست شده‌بود، همون‌طور که نگاهم می‌کرد، لبخندی محو زد و ایستاد. دوستاش هم ایستادن و از اون‌جا فاصله گرفتن و به‌سمت میز خالی که اول کلاس بود، رفتن. گفتم لبخند محو حالا فکر نکنید که اون لحظه خیلی زیبا و بامزه شده‌بودم و اون لبخند زد. نه! ما که از این شانس‌ها نداریم. پسره رسماً خنده‌اش گرفته‌بود و خودش رو کنترل می‌کرد. مطمئنم اگه تا یک دقیقه دیگه توی این حالت می‌بودم از خنده می‌ترکید و اگه یکی عکس من رو در اون لحظه می‌گرفت و به من نشون می‌داد، این قول رو به شما می‌دادم که تا ۹۰ روز اعتصاب می‌کردم و از خونه خارج نمی‌شدم. همراهش پیژامه‌ی صورتیم رو پام می‌کردم و همون‌طور که یه ظرف بستی رو می‌خوردم و زار می‌زدم، تایتانیک نگاه می‌کردم. خلاصه که در مقابل نگاه متعجب و خیره‌ی دانشجوها روی صندلی‌ها نشستیم. تارا که سمت راستم نشسته‌بود، خودش رو به‌سمت من کشید و زمزمه کرد: - خب، در ادامه چی‌کار کنیم؟ خواستم دهنم رو باز کنم و حرفی بزنم که فاطمه دستش رو بالا آورد و سریع یه تیکه کاغذ از کیفش خارج کرد. روی کاغذ به عربی نوشت - احبك يا حبي (دوستت دارم عشقم). و به ما یه چشمک زد که پوکیدیم از خنده، می‌دونستم اگه مغز فاطمه استارت نقشه بزنه یعنی فاجعه. فاطمه نامحسوس که از محسوس هم محسوس‌تر بود، کیف دخترک مو طلایی رو باز کرد و کاغذ رو طوری قرار داد که نصفش بیرون باشه. مثلاً یواشکی این کار رو کردیم؛ اما قبلاً هم گفتم ما که شانس نداریم. همه داشتن با ابروهای بالا رفته نگاهمون می‌کردن. وقتی که کار فاطمه تموم شد منی که وسط اون دو تا و دقیقاً پشت باربی نشسته‌بودم؛ صدامو طوری بالا بردم که دختره بشنوه و حتی موقع برداشتن نامه هم، دستمو مثلاً غیر ارادی کوبیدم به شونه‌ش که اگه متوجه نشد با ضربه‌م حالیش شه. خلاصه که دختره برگشت و با اخم خیلی خوشگلی که ظاهر غربیش رو جذاب‌تر کرده بود، دهن باز کرد که چیزی بگه؛ اما چشمش به نامه خورد و سکوت کرد. خواستم نامه رو با کنجکاوی زیاد باز کنم که سریع از دستم قاپید و جدی زمزمه کرد: - برای منه. آقا نگم براتون چه صدایی داشت! طرف مثل بلبل چهچهه می‌زد. اصلاً یه دقیقه احساس کردم لتا منگیشکر شروع به خوندن کرده. وقتی که صداش رو شنیدم، اعتماد به نفسم که روی خط صفر بود با تأسف نگاهم کرد و به سمت منفی صد حرکت کرد.
  3. سرمو تکون دادم و دستمو آروم به بازوی اون دوتا زدم و یواش گفتم: - اینو ول کنید... الان باید ببینیم دخترا توی کدوم کلاس میرن. هر دو سری تکون دادن و نگاه‌شون رو به اطراف چرخوندن تا اون دو دختر رو پیدا کنن. منم به تقلید از اونا نگاهی سرسری به دور و برم کردم که یکی‌شون رو دیدم. دختره با اون کله‌ی قرمزً گوجه‌ایش از صد کیلومتری هم قابل رویت بود. ورپریده نیشش رو تا بنا گوش باز کرده‌بود و خیلی باکلاس قهقهه می‌زد و با اون پسر چشم و ابرو مشکی که فاطمه بهش چشم غره رفته‌بود، بگو و بخند می‌کرد. دختر مو قرمز دستش رو روی ساعد پسره گذاشت و به اون خنده‌ی به اصطلاح ظریفانه پایان داد، بعد لباشو جلو داد و چیزی رو مظلومانه بلغور کرد. میگم مظلومانه چون چشماشو گرد کرد و دستاشو پشتش قفل کرد، همون‌طور که مثل بچه‌ها تکون می‌خورد چیزی گفت که لبخندی عمیق روی لبای درشت پسره هویدا شد. صبر کن... صبر کن این پسره لباش چرا این‌قدر درشته؟ دست فاطمه که یه ریز حرف می‌زد رو گرفتم، متعجب با چشمای گردم به پسره اشاره کردم و گفتم: - هی... لبا پسره رو نگاه چقدر بزرگه. تارا چشم ریز کرد بهش خیره شد که یک‌دفعه چشماش از حدقه پرید بیرون و حیرت‌زده زمزمه کرد: - وا! پسر و این مدل لب... عجبا! فاطمه ابرو بالا داد و با لودگی کشیده‌کشیده گفت: - حبیبی... لباشو! متفکر ابرو بالا انداختم و دست به سی*ن*ه گفتم: - فکر کنم از اون کارایی کرده که سمیه می‌گفت همه می‌کنن و خیلی مُدل شده... که دنبه گوسفندی رو آب می‌کنن و با سرنگ به لب می‌زنن. تارا لبش رو گاز می‌گیره و واسم چشم گرد می‌کنه و می‌غره : - اولاً مُد شده، مُدل چیه؟! ... دوماً جای دیگه این حرف رو نزنی آبرومون میره... اسمش فیبروزه... فیبروز. پوزخندی می‌زنم و سرمو با تأسف تکون میدم، میگم: - فیبروز که ماله دندونه آی‌کیو... اون بوتاکسه. فاطمه می‌زنه به شونه‌م و میگه: - نه دیوونه بوتاکس که مال ابروعه... این اسمش لمینت بود. من با تردید اخم می‌کنم و لب می‌زنم: - مطمئنی؟ فاطمه با اطمینان سری تکون میده و خیره به من میگه: - اره بابا... خودم تو تلویزیون سمیه اینا دیدم. یه زنه بود با لبای بزرگ و سی و دو دندون سفید، بعد یکی گفت لمینیت نمی‌دونم چی‌چی. من شبکه رو عوض کردم ادامه رو نشنیدم ولی لمینت رو شنیدم. تارا دستش رو به لباش می‌زنه و قیافه‌ش رو آویزون می‌کنه و میگه: - کاش پول داشتم منم لبامو لمینت می‌کردم. من ابرو بالا می‌ندازم و دست به کمر میزنم: - تو که لبات خوبه آبجی، سمیه باید لمینت کنه که آه در بساط نداره. قربون خدا برم که انگار جای لب دو خط نازک موازی رو صورتش کشیده، حتی از چروکای صورتش هم نازک تره به خدا... هی... بعد فکر کن پل صراط چقدر می‌تونه نازک باشه. فاطمه با صدای بلند خندید و گفت: - انا لله و انا الیه راجعون... سمیه بشنوه کارت تمومه. خنده‌ش رو خورد و جدی ادامه داد: - حالا ولش، کلاه قرمزی رو بچسب. نگاهی به دختره کردیم که با لبای آویزون مجبوراً دست پسره رو ول کرد و همون‌طور که نگاهش می‌کرد، یه قدم به پشت برداشت و بعد برگشت و به‌سمت کلاسی رفت. جای شکرش باقی بود که ما هم باید این ساعت رو توی این کلاس‌ می‌بودیم. هر سه نگاهی به اون قیافه‌های کج و معوجمون کردیم و با خنده‌ی شیطانی به‌سمت کلاس رفتیم. وقتی وارد کلاس شدیم، اول از همه نشستن دانشجوها توجه ما رو جلب کرد. کلاس از وسط نصف شده‌بود، نیمه‌‌ی جلویی دخترا نشسته‌بودن و نصفه‌ی آخر پسرا. همه جدی و با اخمی نسبتاً محو به جلو خیره بودن و یه کلمه هم حرف نمی‌زدن.‌ توی خط مرزی یعنی دقیقاً وسطِ وسط کلاس اون دو دختر رو دیدیم که باربی خانم هم وسط‌شون بود. آروم و نامحسوس زدم به دست تارا و زمزمه کردم: - جا نیست کجا بشینیم؟
  4. امروز
  5. پارت هشتاد و سوم به عباس زنگ زدم و گفتم حدود چهل دیگه هواپیما فرود میاد و سریعا بیاد دنبالم. التماس های یلدا برای بغل گرفتن بچش یکم دلمو به درد آورده بود. بچه هم انگار متوجه شده بود که از مادرش جدا شده چون بی‌نهایت گریه می‌کرد و تو هواپیما توجه همه بهش جلب شده بود. یکی از مهماندارها با از بغلم گرفتتش و یکم دورش زد تا آروم بشه اما بازم گریه می‌کرد...کاری نمی‌شد کرد! باید به ما عادت می‌کرد! عباس طبق معمول منتظرم وایستاده بود و بعد از اینکه سوار شدم، به ارمغان زنگ زدم: ـ الو ارمغان جان ارمغان بدون هیچ احوالپرسی، سریع پرسید: ـ مامان، بچه رو گرفتی؟! دوباره صدای گریه بچه بلند شد و ارمغان از پشت تلفن گفت: ـ الهی قربونش بشم. خندیدم و گفتم: ـ دیدی بیخودی نگران بودی! با پسر گلم داریم میایم... ارمغان با شادی گفت: ـ مامان به فرهاد زنگ بزنم؟ سریع گفتم: ـ نه ارمغان...بذار من برسم، بعد بهش زنگ میزنم. بعدم اینکه یکم رنگ صورتتو با آرایش درست کن. عین زنایی که تازه زایمان کردن. ارمغان که خیلی ذوق کرده بود گفت: ـ چشم مامان جان! بچه رو تو بغلم تکون میدادم تا یکم آروم بشه اما آروم شدن کجا بود!!! شیر خشک هم تمام شده بود و به عباس گفتم سر راه یه چند بسته شیر خشک بگیره تا رفتیم ویلا برای بچه آماده کنم. تا زمانی که برسیم به ویلا لالایی که تو بچگی برای فرهاد می‌خوندم و براش خوندم تا یکم آروم بشه و خداروشکر که خوابید.
  6. پارت هشتاد و دوم همین لحظه پرستار دوتا بچه رو آورد‌...قیافه پرستار خیلی ناراحت بود! یلدا با اینکه درد داشت، نیم خیز شد و گفت: ـ چی شده؟! یکی از بچها شروع کرد به گریه کردن اما یکی دیگه ساکت بود...اونی که ساکت بود و داد بغل یلدا و گفت: ـ خیلی متاسفم! یکی از قل‌ها رو از دست دادیم، تسلیت میگم... اینقدر جیغ وحشتناکی کشید که اتاق لرزید! بچه مرده رو محکم بغل کرد و گریه کرد و امیر سعی داشت آرومش کنه. دلم برای حالش سوخت اما به روی خودم نیوردم، اون قلی که در حال گریه کردن بود، از دست پرستار گرفتم که یهو یلدا متوجه این حرکتم شد. با دست آزادش به سمت من اشاره کرد و با هق هق گفت: ـ تو رو به خدا بذار یه بار بچمو بغل کنم! یکیشونو از دست دادم...بذار یبار بوش کنم. می‌دونستم اگه بچه رو بدم بغلش، دیگه ازش دل نمی‌کنه! بهرحال بوی بچه اگه به مشام مادر بخوره، نمی‌تونه ازش جدا بشه...امیر داشت میومد سمتم که با سرعت زیاد و بدون هیچ حرفی بچه رو بغل خودم پیچیدم و از اتاق اومدم بیرون. امیر با سرعت دنبالم میومد اما خداروشکر آسانسور سریع بسته شد و بعد اینکه رفتم پایین، سریع از در بیمارستان سوار تاکسی شدم و گفتم تا مستقیم منو ببره فرودگاه. تو دلم واقعا برای اون نوه‌ام واقعا ناراحت شدم اما نمی‌تونستم بیشتر اونجا بمونم تا اینی که زنده مونده، به دل یلدا بمونه و یلدا بهش وابسته بشه...بچه عین بچگیه فرهاد بود...از گرسنگی، ملافه دورشو داشت می‌خورد. آروم صورتشو بوسیدم و داخل یکی از غرفه‌های فرودگاه، براش شیرخشک تهیه کردم...تا کمی از شیر خورد یکم آروم شد.
  7. °•○● پارت صد و سه صورتش حسابی قرمز شده بود. دستش را برای گرفتن لیوان آب دراز کرد، آن را عقب کشیدم: - پس خبریه! سرش را به زیر انداخت. لبخند زدم و لیوان را به دستش دادم. من فقط سعی کرده بودم بحث را عوض کنم و حالا داستان عشقی اینجا بود که مشتاق شنیدنش بودم. - آبجی به گیس ننم قسم، ما بی‌تقصیریم. هِی به این دل لامصبمون گفتیم بشینه سرجاش، نشد... آخر سُرید. خجالتش قلبم را مالش داد. عشق چیزی بود که هر بار حرفش به میان می‌آمد، یاد امیرعلی می‌افتادم. من دوست داشتن را با او شناخته بودم، تعبیر تمام غزل‌هایم او بود. نفسم را آه مانند، به بیرون فوت کردم. بتول جان گفت: - قربون حیات برم گل‌پسر! خودم برات آستین بالا می‌زنم. غزل هم بعد از اینکه دهانش را بست، تبریک گفت. زیر چشمی به او نگاه کردم که خسته می‌نمایاند؛ این دو روزی که با هم بودیم، آنقدر خمیازه کشید که من هم متوجه خستگی‌اش شده بودم. باید با او صحبت می‌کردم. آرام گفتم: - داداش کوچیکه خاطرخواه شده، چشمم روشن! بهمن سرش را بالا آورد و گفت: - نه به مولا! من فقط خاطرخواه آبجی خانومم، والسلام. یک ابرویم را بالا انداختم، داشتم لذت می‌بردم. - پس قضیه این دختره چیه؟ نگاه دزدید. - بهمن، دختره کیه؟ داشت با کش جورابش بازی می‌کرد. - دختر یکی از کارگرای کارگاهه. - جالب شد! حالا خوشگلم هست؟ صورتش سرخ شد و اخم‌هایش درهم رفت. بتول جان خندید و به بازویم ضربه زد: - اذیتش نکن دختر! مظلوم گیر آوردی؟ نگاهم نرم شد. همانطور نشسته، دست‌هایم را دورش حلقه کردم و نفس عمیقی کشیدم: - خوشحالم برات بهمن، خیلی خوشحال! بغض در گلویم نشست. - امیدوارم عشق با تو مهربون‌تر از من باشه. ادامه رمان در تلگرام: tinar_roman
  8. °•○● پارت صد و دو احتمالا او هم کلاه فرانسوی‌اش را روی سرش جابه‌جا کرد تا دست‌هایش ناغافل، قصد لمس مرا نکنند. - فردا... - هیس! انگشتم را جلوی بینی‌ام گرفتم و گوش‌هایم را تیز کردم. آرام پچ زدم: - می‌شنوی؟ یکی داره میاد بالا. امیرعلی سرش را تکان داد و این بار با صدای یواش گفت: - فردا بعدازظهر بیا پارک ملت ناهید، باید باهات حرف بزنم. قبل از اینکه چیزی بپرسم، لبه کلاهش را خم کرد و به سرعت از پله‌ها پایین رفت. دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. حتی فکر کردن به فردا هم برایم اضطراب‌آور بود. - وای! جونم در اومد. اینجایی ناهید؟ این‌همه گفتم بیا یه خونه درست و حسابی بگیر، چیه این‌همه پله! غزل در خانه را کوبید و بتول خانم آن را باز کرد. - بیا دیگه! به چی نگاه می‌کنی؟ - آها... اومدم، اومدم. از جای خالی امیرعلی چشم گرفتم و در را پشت سرمان بستم. چادرهایمان را آویزان کردیم و کنارهم نشستیم. غزل از علی‌اصغر، سوپری سرکوچه‌شان می‌گفت که چطور یکی را دوتا حساب می‌کند و جیب اهل کوچه را این گونه می‌زند. بتول خانم هم که دید فضا مهیاست، از پسرش نالید: - هر چی دختر نشونش میدم، ندیده رد می‌کنه. نمی‌دونم والا... منم مادرم، می‌فهمم این پسر دلش جای دیگه گیره، ولی کجا؟ الله اعلم. سیبک گلویم بالا و پایین شد. - تو چی میگی دخترم؟ از جا پریدم. - من نه! چند لحظه سکوت شد، بتول و غزل به یکدیگر نگاه کردند و خندیدند. - منظورم اینه که تا حالا ندیدی تو مغازه با خانمی چیزی صحبت کنه؟ مشکوک نشدی اصلا؟! حالا سه جفت چشم، منتظر به من نگاه می‌کردند. گوشه‌ی چشمی برای بهمن نازک کردم، اصلا ابراهیم را نمی‌شناخت و اینقدر مشتاق به من نگاه می‌کرد. - نه والا... ایشالا که خیره. من ببینم این سماور جوش اومده یا نه. دستم را به زانو گرفتم و از جمعشان گریختم. - تو چی بهمن؟ خبری نیست؟ بلافاصله، شیرینی‌ نخودچی در گلویش پرید و شروع به سرفه کرد. لیوان را پر از آب کردم و برایش بردم. بتول برای ضربه زدن به کمرش، داشت از جان مایه می‌گذاشت! - حلال... حلال.
  9. عشقم کاور این دلنوشته رو دوباره بفرست زمان معتبر بودن لینک رو موقع اپلود، بذار روی همیشه.
  10. عنوان: احمق‌های جهنمی ژانر: فانتزی، طنز نویسندگان: کار گروهی _ سارابهار و امیر احمد خلاصه: وقتی سیارک داشت به زمین نزدیک می‌شد، چهار شخصیت عجیب در کافه‌ای کوچک گرفتار می‌شوند: یک فیلسوفِ بی‌پول، یک پیشخدمتِ حق‌به‌جانب، یک آشپزِ سریال‌باز و یک مشتریِ نودل‌خورِ مرموز. پس از مرگ، آن‌ها جهنم را به هم می‌ریزند، شیطان را تا مرز جنون پیش می‌برند و حتی قوانین الهی را دستکاری می‌کنند. داستان به جایی می‌رسد که شیطان و حتی خودِ خدا برای رهایی از شر آن‌ها تصمیمی بی‌برگشت می‌گیرند.
  11. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  12. پارت هشتاد و یکم ارمغان با استرس سرشو تکون داد و همینجور که رفتم کیفمو بگیرم، بهش گفتم: ـ زنگ زدم به قابله‌ایی که فرهاد و بدنیا آورد، یه نیم ساعت دیگه میاد و بهش کمک کن که حوله و اینا رو روش خون بریزه و عین کسی که تازه بچشو بدنیا آورده ، شرایط اینجا رو مهیا کنه! ارمغان: ـ چشم مامان، فقط توروخدا زود برگردین! بخدا خسته شدم از منتظر موندن و اینقدر تو چشمای فرهاد نگاه کنم و دروغ بگم. با اطمینان بهش لبخند زدم و گفتم: ـ نترس دخترم! دیگه امروز، روز آخره. یه نفس عمیقی کشید و دستشو روی قلبش گذاشت و گفت: ـ انشالا به خیر بگذره همه چی! باهاش خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم تا عباس منو ببره فرودگاه. خداروشکر که پرواز تاخیر نداشت و به موقع رسیدم...علی اومد دنبالم و باهم رفتیم یه بیمارستان خصوصی که من برای اون دختر رزرو کرده بودم تا توی بهترین شرایط نوه‌هامو بدنیا بیاره....از علی خواستم احمدآقا رو یکم مشغول کنه تا من بتونم بچه ها رو سریع بگیرم و برگردم و اونم خوشبختانه احمدآقا رو زمانی که داشت شیرینی می‌گرفت گیر انداخت و باهاش مشغول حرف زدن شد و بهم اشاره کرد که برم داخل...کنار زایشگاه اتاق خصوصی بود که یلدا و امیر اونجا بودن! یلدا با دیدن من صورت زرد رنگش، قرمز شد و شروع کرد به گریه کردن...امیر منو دید و اومد دم در...طوری که اشک تو چشماش حلقه زده بود بهم گفت: ـ التماس می‌کنم اینکارو باهاش نکن! پناه این دختر، بچه‌هاشن...اونا رو ازش نگیر! با حرص رو بهش گفتم: ـ اونا نوه‌های منن! اینو تو اون مخت فرو کن!
  13. پارت هشتادم ارمغان با استرس گفت: ـ آخه دوبار از صبح تا حالا بهم زنگ زده! خیلی عادی رفتم جوابشو بدم که تلفن من زنگ خورد، دیدم فرهاده: ـ جانم پسرم؟! با استرس گفت: ـ مامان، ارمغان حالش خوبه؟! هنوز داره درد می‌کشه... گفتم: ـ آره پسرم، نگران نباش...خوب میشه! هر وقت بچه بدنیا اومد بهت زنگ میزنم که بیای! فرهاد گفت: ـ بخدا خواستم زودتر بیام ولی وضعیت کارخونه یکم پیچیدست امروز امیدوارم ارمغان به دلم نگیره! سریع گفتم: ـ نه پسرم به دل نمیگیره! تو هنوز زنتو نشناختی که چقدر با درکه! همین لحظه پشت خطی اومد رو خطم و حدس زدم که علیه. سریع با فرهاد خداحافظی کردم و جواب دادم: ـ علی چیشده؟! علی گفت: ـ خانوم، دوقلوها بدنیا اومدن! به ارمغان نگاه کردم و دیدم که تمام توجهش به حرفای منه، خودمو به کوچه علی چپ زدم و گفتم: ـ خیلی خب الان حرکت می‌کنم. بعدش قطع کردم...ارمغان دوباره با استرس اومد سمتم و گفت: ـ چی شده مامان؟! فرهاد چیزی گفته؟! گفتم: ـ نه دخترم، فرهاد هم منتظر زنگ منه، بعدشم از پرورشگاه بود...گفتن که بابت یه سری کارای سرپرستی باید ورقه‌هایی امضا بشه و یکم طول می‌کشه...تا زمانی که برگردم، اینجا منتظر باش و تلفن هیچکس رو هم جواب نده!
  14. دیروز
  15. بچه بودم یکبار توی خواب دیدم که یک نفر روم دراز کشیده و سرش روی سینه م. سرش رو که بالا میاره و من رو نگه می داره می خنده و دندون های زشت و ترسناک و دهن کشیده ش رو می بینم یک شب بعد از جشن شب یلدامون توی اتاق تاریک نشسته بودم شوهرم هم خوابیده بود. یکدفعه از سمت شوهرم یک نفر من رو صدا زد. البته نه حروفش حروف ما بود و نه میشد فهمید چی میگه اما من احساس کردم من رو صدا زد. بعد جمله ای گفت با همون اسم من که اولش بود بعد جمله رو گفت که نفهمیدم چیه اما بعد از اون زندگی خیلی برام سخت شد و ماه های سختی رو گذروندم بعد از چند وقت یکبار کنار همسرم خوابیده بودم کسی دم گوشم گفت: ملیکا یک صدای کشیده و ترسناک. بلند شدم نگاهش کردم دیدم یک مرد با صورت کشیده و خوشتیپ هست که تمام بدنش سرخ. به من خندید و وقتی خندید دندون های بلند و ترسناکش دیده شد و دهنش خیلی گنده بود. انقدر خسته بودم خوابیدم اما بعدا یادم اومد همون مردی که توی بچگی دیدم و صدا هم فهمیدم مال همون هست جند وقت بعد من اسمم رو از ملیکا عوض کردم به آتنا اما هنوز گاهی من رو ملیکا صدا می زدن تا اینکه یکبار در راه برگشت از سفر راهیان نور چشم هام رو بستن و سعی داشتم بخوابم اما توی حالت بیرون فکنی رفتم یعنی بدنم قفل بود اما بیدار بودم یک چیزی بین این دنیا و اون دنیا که صداش رو پشت گوشم شنیدم - ملیکا! ماشین تصادف کرده. داره می خوره به ماشین رو به رویی. نگاه آتیش گرفت. و حتی حجم گرمای آتیش به صورتم می خورد و سعی داشتم خودم رو نجات بدم و از اون حالت در بیام تا فرار کنم اما نمی تونستم تکون بخورم.
  16. پارت هفتاد و نهم به علی سپرده بودم تا تمام مایحتاج یلدا رو فراهم کنن تا مراقب دوقلوها باشه و خدایی نکرده اتفاقی برای اون بچها نیفته اما طبق معمول امیر با این قضیه مخالفت کرد و منم بابت اینکه کار خاصی انجام ندن، از این قضیه دست برداشتم. کارخونه هم تو این مدت با سرپرستی فرهاد و همون کمک اولیه‌ایی که آقای شهمیرزاد به فرهاد کرد، جون دوباره گرفت و ما تونستیم گسترشش بدیم و برند برنج رو تو شهرهای دیگه هم راه اندازی کنیم و اینا همش مدیون تلاش شبانه روزیه فرهاد برای کارخونه بود. حتی با وجود اصرار و مخالفت من، پولی که همون اول بابت سرمایه از آقای شهمیرزاد گرفت رو پس داد چون غرورش اجازه نمی‌داد به کسی بدهکار بمونه! و میخواست اسم کارخونه با تلاش و پشتکار خودش، بین مردم شنیده بشه که همین‌طور هم شد! بعد مدتها برنج کارخونه رو توی تلویزیون تبلیغ کردن و برای مصاحبه از فرهاد و من اومدن خونمون و اون مصاحبه رو تو مجله های خبری چاپ کردن...وضعیت کاری هم خداروشکر به کمک فرهاد، خوب پیش می‌رفت تا اینکه روز زایمان یلدا فرا رسید...قرار بود آخر هفته بره بیمارستان و با سزارین بچه‌ها رو بدنیا بیاره...منو ارمغان تقریبا یه هفته بود که توی ویلای کردان بودیم و من منتظر خبر علی بودم تا برم و نوه‌هامو بگیرم...مشغول ورق زدن مجله ها بودم که ارمغان ازم پرسید: ـ مامان پس کی بچه رو میارین؟ بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ بهم خبر میدن عزیزم، یکم صبر کن... انگار دل تو دلش نبود و می‌گفت: ـ آخه یکم دلشوره دارم نمی‌دونم چرا!!! بلند شد و رفت کنار پنجره وایستاد و گفت: ـ اگه یهویی فرهاد بیاد اینجا و شما هنوز برنگشته باشین چی؟! با آرامش رفتم کنارش و گفتم: ـ دخترم تو که نه ماه صبر کردی! یه چند ساعت دیگه هم روش! بعدشم نگران فرهاد نباش. امروز به یکی از کارگرا گفتم بابت دستگاه صداش کنه بره کارخونه و تا شب با اون مشغول باشه...
  17. پارت هفتاد و هشتم خب خداروشکر که قضیه ارمغان هم کامل حل شده بود. این نه ماه تموم بشه و نوه‌امو از اون گدا بگیرم، دیگه کاری به اون یلدای مار صفت و امیر بازیگر ندارم! روزها گذشت و من هر لحظه از علی خبر یلدا و نوه‌امو می‌گرفتم...روزی که قرار بود جنسیت بچه مشخص بشه، از صمیم قلبم امیدوار بودم که پسر بشه تا نسلمون ادامه دار باشه و بعد پدرش، بتونه کارای مارو پیش ببره! که همینم شد...بعدازظهر علی بهم زنگ زد که جنسیت بچه‌ها مشخص شده و با تعجب گفتم: بچها؟!!! و علی گفت که یلدا دوقلوی پسر بارداره‌. از صمیم قلبم خداروشکر کردم و یادمه اون روز به نیت برآورده شدن آرزوم، غذای نذری بین همسایه‌ها پخش کردم. جفت این بچها با تربیت من تو این خونه و بعنوان یک اصیل زاده کنار پدرشون بزرگ میشن...فرهاد و ارمغان هم کنار هم وقت می‌گذروندن اما ارمغان از یه چیز خیلی گله داشت. اینکه فرهاد از صمیم قلبش، دلش با اون نیست...سعی می‌کردم که قانعش کنم و بهش بفهمونم که اشتباه فکر می‌کنه اما متاسفانه زن بود و حس ششم قوی داشت و همه چیز و حس می‌کرد. فرهاد برای ارمغان ارزش زیادی قائل بود و دوسش داشت، حتی زمانی که به دروغ هم فهمید که ارمغان بارداره، از شادی نزدیک بود سقف خونه رو بیاره پایین اما بعد چند دقیقه می‌رفت تو خودش و خیره به منظره تراسش سیگار می‌کشید...منم بعنوان مادر حس می‌کردم...اون هنوزم که هنوزه دلش پیش اون دختره عفریته بود. ارمغان و خیلی دوست داشت اما عشقی که به یلدا داشت یه چیز دیگه بود که با وجود اینکه سعی داشت به خودشم بقبولونه که عاشقش بشه اما هیچوقت اون حس براش تکرار نشد! یکی دوبار موقع تعیین جنسیت همراه ارمغان رفته بود سونوگرافی که چون من از قبلش با اون زنه هماهنگ کردم، یه دستگاه فیک گذاشت و تپش قلب یه نوزاد آماده رو گوش داد. ارمغان هم نقششو تو این مدت بدون کوچیکترین اشتباهی بازی کرد...برای اینکه عشق فرهاد و مال خودش کنه، هرکاری از دستش برمیومد انجام میداد.
  18. پارت هفتاد و هفتم روی صندلی نشست و گفت: ـ چجوری باید انجامش بدم مامان؟! نه ماه باید به فرهاد دروغ بگم؟! گفتم: ـ دروغی نیست ارمغان. برای حفظ زندگیت، یه کوچولو پنهون کاری می‌کنی...همین! نگام کرد و سعی کرد که خودشو قانع کنه...ادامه دادم: ـ ببین حالا که تو ماه عسل بهم نزدیک شدین، یه مدت دیگه به فرهاد میگی بارداری! بعد ماه پنجم تو شکمت یه بالشتک جاساز می‌کنیم و به فرهاد میگی بخاطر ویاری که داری، نمی‌تونی شبا کنارش بخوابی. چند روز مونده به زایمانت، من می‌برمت ویلای کردان، بخاطر اینکه یکم ریلکس کنی و بچه رو از پرورشگاه می‌گیریم و بعدش به فرهاد میگیم تا بیاد کنار تو و بچه... ارمغان که با تمام وجود به حرفام گوش میداد، یهو پرسید: ـ خب مامان، سونوگرافی و دکتر بچه رو چیکار کنیم؟! فرهاد بفهمه من باردارم مطمئنا میخواد صدای قلب بچه رو بشنوه... گفتم: ـ اصلا نگران اون قضیه نباش! کسایی رو میشناسم تو بیمارستان که برای رشوه گرفتن خیلی راحت اینکارو انجام میدن...بعدشم مطمئنم که فرهاد این خبر و بشنوه اونقدر خوشحال میشه که دیگه خودشو درگیر جزییات نمی‌کنه! فقط تنها خواهشی که از تو دارم اینه که خونسردیه خودت و حفظ کنی و آروم باشی...کار احمقانه‌ایی انجام ندی که فرهاد بهت شک کنه. با سرش حرفمو تایید کرد و گفت: ـ بخاطر عشقی که بهش دارم اینکارو می‌کنم. همین لحظه آتوسا در اتاق و زد و با لبخند گفت: ـ ببخشید، اومدم بگم غذا حاضره! سریع گفتم: ـ کار خوبی کردی عزیزم، منم خواستم از ارمغان بپرسم که فرهاد تو سفر هواشو داشت یا نه یا اگه نداشت جلوی خواهرزن و دامادش گوششو بکشم.. ارمغان و آتوسا با همدیگه خندیدن و چیزی نگفتن. داشتیم می‌رفتیم بیرون که بازوی ارمغان و کشیدم و زیر گوشش گفتم: ـ این موضوع باید بین خودمون بمونه ارمغان! به هیچکس نباید چیزی بگی حتی آتوسا! ارمغان با اطمینان خاطر گفت: ـ خیالتون راحت!
  19. پارت هفتاد و ششم با ذوق قبل از اینکه من چیزی بگم، بغلم کرد و گفت: ـ مامان شاید باورت نشه، ولی خیلی بهمون خوش گذشت. منو محکم بغلش کردم و گفتم: ـ خیلی خوشحال شدم عزیزم! بهت گفتم که فرهاد داره تغییر می‌کنه، اونم بخاطر اینکه تو رو دوست داره. دوباره لبخندشو جمع کرد و گفت: ـ خوش گذشت. اونم برای خوشحالیم همه کار کرد اما با اکراه بهم نزدیک می‌شد مامان...من اینو حس می‌کردم! صورتشو بوسیدم و گفتم: ـ دختر قشنگم حس یه مرد چیزیه که کم کم ایجاد میشه؛ باید صبور باشی! چیزی نگفت...پرسیدم که: ـ خب تصمیمتو گرفتی بالاخره؟ با کمی خجالت نگام کرد و گفت: ـ من خیلی فکر کردم مامان. فرهاد و واقعا دوست دارم و دلم نمی‌خواد زندگیم خراب بشه...اینکار و انجام میدم. با شادی گفتم: ـ بهترین تصمیم و گرفتی دخترم، هم آشیونتو خراب نمی‌کنی و هم حس مادر شدن و تجربه می‌کنی. با تردید بهم گفت: ـ بنظرت من مادر خوبی میشم؟! گفتم: ـ من مطمئنم که تو مادر خوبی میشی ارمغان. اگه مطمئن نبودم، هیچوقت این پیشنهاد و نمی‌دادم.
  20. هفته گذشته
  21. 💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «تیغ گناه» چون شمعی در شب‌های تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @یاسمن از اهالی قلم محبوب انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 💕 📜 شمار صفحات: ۷۴۴ ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: قربانی بعدی این قصه کیست؟ 🌙 برگی از رمان: - آره دیگه، پس به‌خاطر چیه؟ همین دیروز که من و مادرم داشتیم از گرسنگی می‌مُردیم، هیچ‌کدوم‌مون رو یادشون نبود؛ یهو فیل‌شون یاد هندوستان کرد. ببینم اصلاً شما می‌خواین چی رو ثابت کنین که من مقصر همه‌ی این اتفاق‌های بدم باشم؟ 🔗 جاده‌ی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/18/دانلود-رمان-تیغ-گناه-از-یاسمن-رضایی-کار/
  22. همین که اومدیم بیرون، تارا خواست حرفی بزنه که با دیدن صحنه‌ی روبه‌رو چشمامون گرد شد و بی‌اختیار و نامحسوس یه قدم عقب رفتیم. میشه گفت همه‌ی دانشجوهای دانشگاه مقابلمون ایستاده‌بودن و نگاهمون می‌کردن؛ ‌اما چیزی که خیلی عجیب بود اینه که همه با نظم و آرایش خاصی، مثل سربازای چینی ایستاده بودن. جلوتر از همه‌، دو پسر قد بلند بودن که با اخم ظریفی نگاهمون می‌کردن. قدشون خیلی بلند بود، طوری که ما سه نفر با نگاه به صورتشون دیسک گردن گرفتیم. مخصوصاً تارا که از کت و کول افتاد، خواهر عزیزم با قد صد و پنجاه و پنج سانتی‌متر فرقی با مینیون‌های مَن‌نفرت‌انگیز نداشت. البته ناگفته نماند پوستشم گندمی بود و چشم‌های درشتش هم باعث شده‌بود که فاطمه اونو مینیون صدا کنه. بین پسرا، یه قدم عقب‌تر یک دختر خیلی‌خیلی خوشگل و قد بلند ایستاده‌ که با مانتوی کوتاه صورتی مثل باربی شده‌بود. دخترک که موهای بور و قشنگش به زیبایی دور صورت سفید و صافش ریخته‌بود، با مقنعه‌ی سفیدش مثل مانکن‌ها شده‌بود. دختره دستش رو به کمرش زده‌ و خصومت‌آمیز نگاهمون می‌کرد. پشت اون، دو دختر دیگه ایستاده‌بودن و با پوزخند به ما نگاه می‌کردن. همون دو دختر چشم سفید و ورپریده‌ای بودن که باعث شدن روز اول دانشگاه ملاقات بسیاربسیار دوستانه‌ای با آقای رسائی داشته‌باشیم. اون دو دختر هم در کمال تعجب مثل اون باربی‌خانم لباس صورتی پوشیده‌بودن. وقتی به بقیه اعضای دانشگاه نگاه کردم چشمام گرد شد، همه‌ی دخترا مانتو‌ی صورتی و شلوار و مقنعه‌ی سفیدی داشتن. فاطمه‌ یکی از ابروهای نازک قهوه‌ایش رو بالا برد، دستاش رو باز کرد و بلند گفت: - ممنون که تا پایان فیلم با ما بودید. حالا نخودنخود هر کی رود کلاس خود. می‌دونستیم که فاطمه الان اصلاً اعصاب نداره برای همین چیزی نگفتیم. فاطمه جلوتر از ما رفت و وسط دو تا پسر جلویی ایستاد و به یکی از پسرا چشم غره‌ی خطرناکی رفت که ابروهای پسره بالا پرید. با این‌که می‌تونستیم از بغلشون رد شیم؛ ولی طبق معمول لج کردیم و استایل گنگ برداشتیم تا از وسطشون بگذریم. فاطمه دختر خوشگله رو به‌شدت هل داد که نزدیک بود نقش بر زمین بشه؛ اما دو دختر شیطان سیرت پشت سرش دویدن و گرفتنش. فاطمه با اخم به بقیه نگاه کرد که همه کنار رفتند و یک مسیر برای عبورمون درست کردن. تارا نگاهی به دختر خوشگله کرد که خیره به ما بود و گفت: - چیه؟ نگاه می‌کنی؟! و مثلا زیر لب، طوری که همه بشنون گفت: - با اون چشمای ورقلمبیده‌ت انگار ممد قلیه. با خنده پشت سرشون رفتم و منم زهرم رو ریختم: - صد رحمت به ممد قلی. خداوکیلی بی‌انصافی بود، دختره چشمای درشت سبز خیلی خوشگلی داشت و تارا... بیشتر شبیه ممد قلی بود، با چشمای بزرگش... نه‌نه تارا بنده خدا هم چشاش خوشگل بود. من بیشتر شبیه ممد قلی بودم که اگه چشمام رو گرد کنم و ازم عکس بگیرن بزنن به یخچال، بچه‌ها از ترس دیگه سمت یخچال نمیرن، باز کردنش بماند. همین‌طور که توی افکار مفیدم غرق بودم و خودم رو ترور شخصیتی می‌کردم، یه لحظه برگشتم و به دانشجوها نگاه کردم؛ اما انگار یه صحنه‌ی ترسناک و جنایی دیدم که چشمام از ترس گرد شد و بدنم خشک شد. همه‌ی دانشجوها با پوزخند معنادار و نگاهی ترسناک به ما خیره بودن. سریع و با وحشت دویدم و خودمو بین فاطمه و تارا جا کردم. چشمامو ریز کردم و زمزمه مانند به دخترا گفتم: - سوژه‌ها شناسایی شد؟ تارا بی‌خیال نیم نگاهی به اطراف انداخت و هومی گفت. فاطمه که صد و هشتاد درجه نسبت به چند دقیقه پیش تغییر کرده بود با لبخند نگاهمون کرد و گفت: - آدامسا؟ همون لحظه منو و فاطمه آدامس‌هامون رو کف دستمون تف کردیم و به تارا نگاه کردیم. تارا دست مشت شده‌ش رو جلو آورد و بازش کرد که آدامس چسبیده و پخش شده رو کف دستش چهره‌ی همه‌مون رو توی هم برد.
  23. وقتی وارد اتاق آقای رسائی شدیم، اون فقط نگاهمون کرد. هیچی نگفت اما از اون نگاه‌هایی کرد که انگار صد تا فحش بهمون داده. به صندلیش تکیه داد و خونسرد گفت: - فقط نیم ساعته که از اتاقم خارج شدین... هر سه سرمون رو پایین بردیم و سکوت کردیم، رسائی بی‌حوصله نگاهی به خانم چادری کرد و گفت: - بله خانوم رضوی؟ باز این دخترا چی‌کار کردن؟ خانم رضویِ چشم سبز، یه نگاه خشن به ما کرد با زدن پوزخندی غرید: - جامعه و فضای عمومی شده مکان فساد این جوونای از راه به در شده. رسائی که قضیه رو جدی دید، به جلو خم شد و دستاشو توی هم قفل کرد و روی میز گذاشت. اخم کرده گفت: - متوجه نمیشم! چه اتفاقی افتاده؟ و در انتهای حرفش‌ چشم غره‌ای خیلی‌خیلی عمیق و ترسناکی به ما رفت. خانوم رضوی لب گزید و با ناراحتی ابروهاشو توی هم برد و گفت: - هی... چی بگم آقای رسائی! کلاسم تموم شده‌بود. رفتم پارکینگ که برم خونه اما این سه تا رو دیدم که توی پارکینگ پشت ماشینا قایم شده بودن و... سرش رو پایین برد و با تأسف و غم تکونش داد و گفت: - داشتن مواد می‌زدن آقای رسائی. چشم‌های رئیس دانشکده‌مون اندازه پنکه سقفی خونه‌مون شد و با حیرت نگاهمون کرد. البته ما هم دست کمی از اون نداشتیم و هنگ کرده در حالی که آدامس می‌جویدیم، به چهره‌ی ترسناک مدیر که هر ثانیه سرخ‌تر می‌شد، خیره شدیم. قبل از این‌که دهن مدیر باز بشه و واقعاً بهمون فحش بده، صدای تارا اومد: - نفس عمیق! چشمامو بستم و سرمو از پشت به صندلی زدم. فاطمه هم که انگار شاکی بود، خطاب به تارا زمزمه کرد: - گل بگیرن دهنتو. اما انگار که استعداد روانشناسی تارا رو دست کم گرفته بودیم، چون مدیر سرش رو کمی کج کرد و با لبخند انگشت اشاره‌ش رو به سمت تارا نشانه رفت و زمزمه کرد: - درسته! نفسی عمیق کشید و نگاهی به ما کرد. فاطمه که از کوره در رفته‌بود، از جاش بلند شد و اخم کرده به خانوم رضوی چشم غره رفت و گفت: - اما من فکر می‌کنم جای ما، شما مواد زدید خانوم. یعنی چی؟! انگار توی لغت نامه دهخدا شما آدامس یعنی مواد. مدیر اخطارگونه فاطمه رو صدا زد و نیم نگاهی شاکی به رضوی کرد. رضوی که لبای تپلش سرخ شده‌بود، هول کرده چشم گرد کرد و گفت: - صداتو بیار پایین... من شما و امثال شما رو خوب می‌شناسم. شنیدم که یکی‌تون گفت: «زود بجویید تا کسی نیومده.» لبم رو گاز گرفتم و با دست آروم به پام زدم و گفتم: - آقا به خدا پول یه ماه کار کردن ما سه تا آدامس میشه. موادمون کجا بود؟ اصلاً به قیافه‌ی ما می‌خوره که مواد بزنیم؟ رسائی نگاهی به چشمای ورقلمبیده‌ی من، لبخند بی‌خیال تارا و فاطمه‌ای کرد که به رضوی نگاه می‌کرد و فکش تندتند تکون می‌خورد. مردد دوباره نگاهمون کرد و چیزی نگفت که تارا آدامسش رو تف کرد کف دستش و گرفت جلو مدیر و گفت: - اینا... به خدا آدامسه. مدیر با چندش خودش رو عقب کشید که من بالاخره به خودم جرأت دادم و دهن چفت شده‌م رو باز کردم و گفتم: - بفرمایید... تازه پوست‌شون هم هنوز توی پارکینگه‌؛ اگه باور نمی‌کنین حتی می‌تونید پلیس خبر کنین بیان بررسی کنن. آقای رسائی کلافه پوفی کشید و دوباره به صندلیش تکیه داد و اخم کرده به رضوی خیره شد، رضوی خجالت‌زده سرش رو پایین انداخته‌بود. فاطمه با پوزخند و تأسف نگاهش کرد و کینه‌ای گفت: - حالا که زنگ زدم پلیس بیاد به جرم توهین و افترا بگیرتت، می‌فهمی کی مواد می‌زنه. دلیل نمیشه چون شما پاک هستید، فکر کنید بقیه همه فاسد و موادکِشن. قبل از این‌که مدیر اخطاری چیزی بهمون بده سریع بلند شدیم و دست فاطمه رو گرفتیم اومدیم بیرون.
  24. *** تارا اخمالو با دستش فکش رو گرفت و ناله‌وار گفت: - فکم درد گرفت. من با عجله‌ بسته صورتی بعدی رو باز کردم و تندتند همون‌طور که آدامس رو می‌جویدم، گفتم: - زود زود بجو تا کسی نیومده. فاطمه که به پراید سفید پارک شده توی پارکینگ تکیه داده‌بود، خندید و بسته‌ی دیگه‌‌ای رو باز کرد و آدامس مکعبی صورتی رو توی دهنش برد و گفت: - دمت گرم مرضی... نقشه‌هات معرکه‌ست. هم شکم‌مون فیض می‌بره هم ما فیض می‌بریم. تارا خندید و انگشت شصتش رو به معنای لایک و تایید حرف اون بالا برد. بعد از حرفای دخترا که به‌شدت شست‌و‌شوی مغزیم دادن، نقشه‌ای ساده که خسارات مالی و جانی زیادی وارد نکنه، کشیدم و وارد عمل شدم. دانشجوها هنوز توی کلاس‌ها بودن که ما از دانشگاه خارج شدیم و به نزدیک‌ترین مغازه رفتیم و سی آدامس کوچولو گرفتیم. وقتی دوباره وارد محوطه‌ی بزرگ دانشگاه شدیم، دانشجوها کم‌کَمک از کلاس خارج می‌شدند. فاطمه با دیدنشون پیشنهاد داد به پارکینگ خفن دانشگاه بریم تا بقیه با دیدنمون فکر نکن ندید بدیدی چیزی هستیم. حالا هم توی پارکینگ بین یه پراید و یه پرشیا چهار زانو نشستیم و آدامس می‌جوییم. سری برای فاطمه تکون دادم و با لبای آویزون گفتم: - اوهوم... اما بچه‌ها بهتره حواسمون رو جمع کنیم، تا آخر ماه خیلی مونده و ما الان پولامون ته کشیده...اَه چقدر آدامس گرون شده. با تموم شدن حرفم، آدامس گرد و بزرگ رو از دهنم بیرون آوردم و بین دو انگشت اشاره و شصتم کمی ماساژش دادم. تارا با دیدن حرکتم صورتش جمع شد و چشماش مچاله، با چندش گفت: - اَی... چی‌کار می‌کنی؟ من که با دقت چشمام رو ریز کرده بودم به آدامس خیره بودم، جدی زمزمه کردم: - میزان چسبندگیش رو بررسی می‌کنم. تارا با اخم نگاهم کرد، گوشه‌ی لبای صورتیش رو پایین برد و مثل مامانا گفت: - دستاتو شستی؟ فاطمه یک‌دفعه چشماشو گرد کرد و دستش رو روی زانوم زد و گفت: - واقعاً این حرف رو زد یا من اشتباه شنیدم؟ بی‌خیال همون‌طور که با آدامس صورتی‌رنگ ور می‌رفتم، گفتم: - آره گفت... خودِخود خبیثش به من طعنه زد. فاطمه لباشو کج و کوله کرد و دل‌گیر و گله مانند به تارا گفت: - تارا واقعاً که... این کلاس‌ بالا بازی‌ها رو بذار پولدارای این‌جا در بیارن نه من و تو. به جلو خم شد و همون طور که آدامس رو می‌جوید و بین حرفش مکث می‌کرد ادامه داد: - دختر... ما... تو خیابون بزرگ شدیم... کثیفی تمیزی کیلو چند؟! دیگه معدمون این‌قدر تقویت شده... که اگه پوشک لیلا رو عوض کنیم... بعدش دستامونو لیس بزنیم هیچی‌مون نشه. وقتی که تارا جمله‌ی آخر فاطمه رو شنید، ناگهان صورتش توی هم رفت و عق زد که آدامسش از دهنش تلپی افتاد جلوش. لحظه‌ای سکوت شد و همه به آدامس تارا خیره بودیم که یک‌دفعه صدای جیغ مانندی به گوشمون خورد و باعث شد توی جامون بپریم: - آقای محمدی خودشون هستن. سرمو بالا بردم و با چشمای گرد به خانمِ قد بلند و کمی تپلی که بالای سرمون ایستاده‌بود، نگاه کردم. چادر سیاهی که سرش بود و اخمای درهمش قلبمو از جاش در آورد. بنده خدا چنان نگاهمون می‌کرد که انگار مافیای روسیه یا پدر خوانده رو پیدا کرده. آقای محمدی که جوونی رعنا بود، همراه یه مرد دیگه به سمت‌مون اومد و با اخم گفت: - بلند شید... سریع. تارا آدامسش رو از روی زمین برداشت و توی دهنش گذاشت و با اخم گفت: - اتفاقی افتاده آقای محمدی؟ می‌دونم که تعجب کردید، شاید الان فکر می‌کردید که تارا خانم ما اخم می‌کنه و با محمدی چشم عسلی یقه به یقه میشه و میگه فرمایش؟! اما نه... با این‌که توی خیابون بزرگ شده، ولی خیلی‌خیلی شیک، باکلاس، فهمیده و متشخصه... برعکس من و فاطمه. لابد میگید من الان فردین بازی در میارم و میگم: - هوشَه! چی می‌خوای هلو؟ اما... متأسفانه باز هم اشتباه می‌کنید. چون من رسماً قبض روح شده‌‌بودم و با رنگی پریده و ترسیده به آقای محمدی ابرو کلفت، نگاه می‌کردم و یه پخ لازم بود تا گریه کنم. حالا شاید بگید فاطمه جور ما رو می‌کشه و میشه بت‌وُمن ماجرا... اِی... باز هم اشتباه می‌کنید، چون اون بی‌خیال به جلو قدم برداشت و گفت: - بریم ببینیم چی شده. خلاصه که مظلومانه کردنمون تو گونی و بردنمون پیش آقای... رئیس!
  25. پارت هفتاد و ششم آتوسا هم مثل ارمغان تحصیل کرده بود و دکترای فیزیک داشت و شوهرشم یه مغازه طلافروشی تو سمنان داشت و با سرمایه اون مغازه، شعبه دوم طلافروشیش و تو ایران مال زد و امسال بابت اینکه درخواست هئیت علمی شدن آتوسا از دانشگاه تهران قبول شده بود، برای زندگی اومده بودن تهران. وقتی اومدن داخل به گرمی ازشون استقبال مردم و منتظر شدیم تا فرهاد و ارمغان از راه برسن. رو به شوهر آتوسا گفتم: ـ خب آقا آرمان وضعیت بازار چطوره؟! آرمان رو مبل جابجا شد و گفت: ـ وضعیت اقتصادی و که خودتون بهتر از من میدونین اما من دارم تلاش خودمو میکنم تا توی بازار موندگارت بشم! ارادشو تحسین کردم و به آتوسا نگاه کردم و گفتم: ـ سه سالی شده ازدواج کردین درسته؟! آتوسا لبخندی زد و گفت: ـ بله. گفتم: ـ به بچه فکر نمیکنین؟! آتوسا به آرمان نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: ـ والا این روزا یکم درگیره کارای دانشگاه و درخواستم بودم و جدیدا اسباب کشی کردیم... کارا رو روال بیفته انشالا بهش فکر می‌کنیم. لبخندی زدم و گفتم: ـ بچه ثمره عشقتونه بچها هر چقدرم که کار داشته باشین، نباید از فرزند داشتن غافل بشین. دوتاشون سرشون و تکون دادم و حرفمو تایید کردن. همین لحظه عباس با دوتا چمدون از در وارد شد و پشت بندش فرهاد و ارمغان دست تو دست وارد شدن. از صورت جفتشون خوشحالی می‌بارید...منم از دیدن این صحنه خوشحال بودم! بعد کلی احوالپرسی و صحبت با آب و تاب فرهاد از پاریس، رو به ارمغان گفتم: ـ عزیزم یه لحظه با من بیا! ارمغان بلند شد و باهم رفتیم تو اتاق کار من.
  26. پارت هفتاد و پنجم امیر گفت: ـ واقعا خیلی از خودم عصبانیم که نتونستم کاری کنم! بهش لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ دفاع کردنت از من یه دنیا ارزش داشت اما مجبورم! باید به سرنوشت تلخ خودم راضی باشم...دعا میکنم تا اون موقعی که بچمو تو بغلم بگیرم، سایه شر این زن از زندگیم برداشته بشه... امیر گفت: ـ انشالا! فعلا بیا یکم استراحت کن؛ من یه دمنوش بیارم برات... نگاه عمیقی بهش کردم و گفتم: ـ واقعا ازت ممنونم امیر! بودن تو و تینا توی این روزای سخت کنار من بهم قوت قلب میده... یهو سرمو گذاشتم رو قفسه سینش و سرمو بوسید و گفت: ـ بودن تو هم به ما قوت قلب میده یلدا جانم! خیلی عجیب بود اما آغوشش اونقدر امن بود که به دلم نشست. خوشحالم آدمیه که می‌تونم حتی چشم بسته بهش تکیه کنم...روی تخت دراز کشیدم و بازم شروع کردم با بچم حرف زدن و از خاطرات خوب خودم و پدرش و براش تعریف کردم. ( یک هفته بعد. ) « خاتون » به میز نگاه کردم و رو به الفت گفتم: ـ همه چیز عالی شده! فقط کوفته ها رو هم سریع تر بیارین که فرهاد خیلی دوست داره. الفت چشمی گفت و داشت می‌رفت که گفتم: ـ برای سرویس ظرفا هم سرویس نقره رو دربیارین! همین لحظه زنگ در زده شد و الفت گفت: ـ خانوم، آتوسا خانوم و همسرش تشریف آوردن! شالمو درست کردم و گفتم: ـ برید استقبالشون.. امشب فرهاد و ارمغان از پاریس برمیگشتن و تا جایی که برای من عکس فرستادن و تعریف کردن، کلی بهشون خوش گذشته بود...ارمغان هم برای امشب خواهرش و دامادشو خونمون دعوت کرده بود.
  27. پارت هفتاد و چهارم با اطمینان گفتم: ـ نه واقعیته! خاتون در مقابل پسرش ضعف داره و نمی‌تونه فرهاد و به کاری وادار کنه! بعدشم من چشماشو تو عکسا دیدم، واقعا کنار زنش خوشحال بود. امیر گفت: ـ خب آخه چیزی که برای من سواله اینه که این چرا یهو بعد اینهمه مدت نوه‌اش به ذهنش رسید؟! فرهاد این قضیه رو می‌دونه واقعا؟! سوالهای امیر، سوالهای منم بود! اما تا جایی که فرهاد و می‌شناختم اگه یه درصد میدونست من باردارم، دنبال این قضیه میفتاد ولی اینکه چرا خاتون یهو یاد بچه من افتاده برای من عجیب بود. در جواب حرف امیر گفتم: ـ نمی‌دونم والا! با اینکه الان عروس مورد علاقش وارد خانواده شده و می‌تونه نوه اصیل زاده داشته باشه، افتاده دنبال من و بچم... امیر با یکم مکث گفت: ـ مگر اینکه... نگاش کردم و گفتم: ـ مگه اینکه چی؟! ادامه داد: ـ مگه اینکه عروسش نتونه باردار بشه و نوه‌ایی بهش بده که ادامه دهنده اون نسل باشه وگرنه خاتون اگه مجبور نبود، عمرا بعد اینهمه مدت دوباره سر و کلش پیدا نمی‌شد! سرمو تکون دادم و گفتم: ـ آره، امکانش هست! پس مطمئنا عروسه هم مثل خودش یه ماره هفت خطه! امیر هم تایید کرد و گفت: ـ اینم میشه یا اینم نقشه خاتون باشه و حتی اون زن هم به بازی گرفته باشه. بلند شدم و سر تینا رو بوسیدم و گفتم: ـ بعید می‌دونم! عروسی هم که انتخاب کرده، مطمئنا ذاتش مثل خودشه...
  28. پارت هفتاد و سوم چجوری تونست اینقدر راحت فراموشم کنه و بره ازدواج کنه؟! تازه خیلی هم خوشحال بود و من داشتم از درد دوری می‌مردم! اشکال نداره فقط حالش خوب باشه همین برام کافیه! خاتون یسری دستورات به نوچه جدیدش که قرار بود مراقب ما باشه گفت و بعدشم با عباس رفتن...بعد رفتنش، بردم تینا رو خوابوندم و کنار تختش شروع کردم به گریه کردن...امیر اومد تو اتاق و دستی به شونم کشید و گفت: ـ چرا اینکارو کردی؟! نگاش کردم و گفتم: ـ دلم نمی‌خواست با زندگی تو و تینا هم بازی کنه! بخاطر زندگی من، زندگی شما هم خراب بشه! امیر گفت: ـ یلدا من نمی‌ذاشت... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ امیر هیچ کاری نمی‌تونستیم بکنیم! مگه ندیدی اسلحه گذاشت رو قفسه سینت؟! اگه تو یا تینا چیزیتون می‌شد چی؟! اون زن همه کار از دستش برمیاد... امیر با خستگی به هوای گفت و اومد روبروی من نشست و سرشو انداخت پایین...مشخص بود که مقابل من احساس مسئولیت می‌کرد و خیلی شرمنده بود...گفت: ـ من واقعا خیلی متاسفم یلدا! دستشو گرفتم و با ناراحتی گفتم: ـ کاری از دست جفتمون برنمیومد امیر! دستی به شکمم کشیدم و گفتم: ـ همه چیزمو داره ازم میگیره! خدا لعنتش کنه. امیر گفت: ـ حالا بنظرت قضیه ازدواج فرهاد راسته یا اینم نقشه این زنیکست؟!
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...