تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
کلشون رو لطفا -
Shadow شروع به دنبال کردن درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
Shadow پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام عزیزم متوجه نشدم واژه ولیهد رو بذارم یا کل این عبارت؟ - امروز
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
گرافیستتون گوشیش خراب شده عزیزم @Shadow شما لطف کنید عزیزکم- 13 پاسخ
-
- 2
-
-
romz عضو سایت گردید
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت شصت و شش (پنجاه روز بعد) یک مشت آب سرد روی صورتم پاشیدم. نفسنفس میزدم. دومین و سومین مشت را تندتر پاشیدم، همینطور چهارمی. تب تندی زیر لباسهایم بود که آرام نمیگرفت. در آینه بزرگ تصویر صورت بیرنگم را میدیدم، مثل دو زن دیگری که آنجا بودند. چادرم خیس آب شده بود، همان چادر نویی که با اولین دستمزدم آن را خریدم. از سرویس بهداشتی بیرون آمدم و به دل شلوغی دادگاه پرت شدم. -من تا پولمو از حلقومت نکشم بیرون، ولت نمیکنم که! مرد کوتاهتر که پیراهن چهارخانه قهوهای پوشیده بود، شلوارش را بالا کشید: -هیچ گوهی نمیتونی بخوری! در یک ثانیه، از یقه هم آویزان شدند و مردهای دیگر برای جدا کردنشان از هم، پادرمیانی کردند. از کنار همهمه رد شدم. آنقدر تار میدیدم که هر لحظه ممکن بود نقش زمین شوم. بیرون دادگاه دیدمش. بیاینکه فکر کنم کارم چه تبعاتی دارد، سد راهش شدم. سرتاپایش را نگاه کردم و ناباور گفتم: -چطور تونستی؟! چطور تونستی با من این کارو بکنی؟ گلویم در حد خفگی، ورم کرده بود. داشتم میلرزیدم، به خاطر سرما بود یا جلسه اول دادگاهِ طلاقم؟ نمیدانم. نمیخواهم که بدانم. -یه چیزی بگو! سرش را پایین انداخت. -آخه چطور... ممکنه... هقهق اجازه نداد جملهام را تمام کنم. -فکر نمیکنم بین ما دوتا، اون کسی که اشتباه کرده، من باشم ناهید. یکم فکر کن! اشکهای سمجم را پس زدم. اشک و خشم، به هم آمیخته بود و دستهایم آشکارا میلرزید. -باورم... نمیشه. دور خودم چرخیدم: -باورم نمیشه! نمیشه! نمیشه! چطور یه آدم میتونه اینقدر سنگدل باشه؟ تو... تو اصلا آدمی؟! دستهایش مشت شد: -حرفی ندارم باهات بزنم. هر چی که بود، به قاضی گفتم. برو کنار! تماشا کردم که چطور با قدمهای سریع، از من دور میشود. حیدر را پیدا نکردم، زودتر رفته بود. در آن لحظه، شبحی سرگردان در سرزمین ناشناختهها بودم که هیچ درکی از اتفاقات نداشت. با چشمهای گشاد شده از وحشت، به سر در دادگاه نگاه کردم: "دادگاه خانواده مجتمع قضایی صدر".- 69 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت شصت و پنج امیرعلی موهایش را با دست به عقب راند و طوری نگاهم کرد انگار با یک آدمفضایی طرف است و نمیتواند منظورش را به او بفهماند. -ناهید تو نمیتونی دورتو از آدما خالی کنی و بعدش از اینکه تنها موندی، گله کنی. با اطمینانی دیوانهوار، لب زد: -از من استفاده کن! قول میدم به کارت بیام. اتفاقی که نباید، افتاد و قلبِ بیصاحبم، یک ضربانش را جا انداخت. لبم را گزیدم: -استغفرالله. در را کمی به سمتش هول دادم؛ آنقدر که بفهمد هنوز بسته نشده اما دیگر جایی برای ماندن ندارد. نفس بلندی کشید و دستهایش را به نشان تسلیم بالا برد. گندم پشت سرم نشسته بود و همان لحظه، چادرم را کشید! چادر به همراه روسری زیرش، از روی موهایم لیز خورد. -وای! امیرعلی چشم گرفت، من پشت در پریدم و دستم را روی قلبی که از ترس، تندتر میکوبید گذاشتم. -حداقل به خاطر گندم. این را گفت، راهش را کشید و رفت. نفس خلاصی کشیدم و در را بستم. دست به کمر زدم و چشم غرهای به گندم رفتم: -کارت خیلی زشت بود! اگر بزرگتر بود، بیشک او را تنبیه میکردم. غذایش را کم میریختم یا اجازه نمیدادم یک روز با دوستش بازی کند... اما تنها کاری که در برابر گندم دوساله از دستم برمیآمد، محکم بوسیدن صورتش بود. از این کار متنفر است! به آشپزخانه رفتم، یخچال را باز کردم و بیهدف، دوباره آن را بستم. اگر دست به کار نمیشدم، قبل از اینکه بتوانم از حیدر طلاق بگیرم، از گرسنگی میمُردم. -ماما...ماما! دخترک را در آغوش گرفتم. پیراهنش را که بالای شکمش جمع شده بود، پایین کشیدم و گلویش را بوسیدم. -تو بگو چی کار کنم گندم. دستهایش را به صورتم کوبید و با زبان خودش، مرا پند و اندرز داد. کف دستهایش را بوسیدم. -بزار من لباسمو عوض کنم مامان، عرق کردم. گندم را زمین گذاشتم. وقتی در آینه به قیافه خودم نگاه کردم، جا خوردم. پوست آفتابسوختهام را لمس کردم و با دست، گره موهای چربم را باز کردم. آن روز حتی یک لحظه هم به پیشنهاد امیرعلی فکر نکردم. ناهیدِ خوشخیالِ آن روز، نمیدانست که این کار چقدر به ضررش تمام میشود.- 69 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت شصت و چهار او از بخشیدن حرف میزد، در حالی که من هیچ وقت از او طلب بخشش نکرده بودم. فرصت نشد این کار را بکنم. شاید هم باید با خودم روراست باشم، من جسارت این کار را نداشتم. چطور میتوانستم روبهروی مردی بایستم که مرا «جانش» صدا میزد؟ در چشمهای عاشقش نگاه کنم و بگویم: ببخش، میخواهم ترکت کنم. سرم را تکان دادم: -تو نمیدونی... -نمیخوام که بدونم. لال شدم. کاش از من چیزی میپرسید، کاش طلبکار بود و بر سرم فریاد میزد که چرا این کار را با او کردم، اما او امیرعلی بود و به یادم آورد چرا روزگاری، او را دوست داشتم. گفت: -اشکالی نداره. دهانم باز ماند. خنده تلخی کرد. -اون موقع دوقرون ته جیبم نداشتم، همچین آش دهن سوزی هم نبودم ناهید خانم. نباید دست میزدم! نباید به این زخم بزرگ و چرککرده، دست میزدم و انگولکش میکردم. در صورتِ امیرعلی میدیدم که این جراحت، هنوز خونریزی داشت، هنوز هم... بعد از سه سال. -نمیدونم چی بگم. تنم منجمد شده بود. -چیزی نگو فقط وکالتنامه رو امضا کن. جرئتم را جمع کردم تا به چشمهایش نگاه کنم. متوجه اشکهای بالا آمده در پشت پلکم شد و اخمهایش را طوری درهم کرد که برای اولین بار از او ترسیدم. -اذیتت میکنه؟ میتوانستم شرط ببندم که آن لحظه در سرش، فکر خرد کردن جمجمه حیدر را داشت. صورتم را پاک کردم. نمیتوانستم پیش یک مرد غریبه، از شوهرم گله کنم. به ما اینطور یاد نداده بودند. -بهتره بری. سرش را تکان داد اما عین خیالش نبود اگر کسی ما را با هم میدید. سه سال قبل هم همین بود، شاید برای همین پررویی و بیحیاییاش بود که بین مردم بدنام شده بود. -آدرس دفترو برات مینویسم. -لازم نیست، من به تو وکالت نمیدم.- 69 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
ارتقا گروه کاربری درخواست مقام کاربری
aryana پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
سلام عزیزم @هانیه پروین به نسترن جون بگو آریانا خیلی قبل تو اپ یمدت همه مقام هارو داشتم بگو هرچی که میخواد بده😂❤️ -
هانیه پروین شروع به دنبال کردن سایان کرد
-
ارتقا گروه کاربری درخواست مقام کاربری
هانیه پروین پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
سلام جانا پیام میدم بهتون -
جانان بانو. عضو سایت گردید
-
ارتقا گروه کاربری درخواست مقام کاربری
سایان پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
سلام درخواست مقام گرافیست رو دارم -
سایان شروع به دنبال کردن رمان فریا | سایان کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
نام رمان: فِریا نویسنده: سایان ژانر: اجتماعی، عاشقانه خلاصه رمان: مینای جسور، دختری با قلب مهربون و سراسر ناز، همیشه سعی در حفظ استقلال زندگیش داشت. حال، همه چیز بر طبق میل او و زندگی اش معمولی میگذرد؛ اما جایی ورق برمیگردد! جایی که انتخابها، آدمها و لحظههای پیشپاافتاده، تبدیل میشوند به چیزهایی که قرار نیست ساده از کنارشان رد شد. مقدمه: گاهی زندگی شبیه اتاقی نیمه روشن است؛ نه آنقدر تاریک که ندانی کجایی، و نه به اندازهی کافی روشن که بدانی در کدام نقطه ایستادی… فقط نوری نامفهوم، تورا در نقطه ای مبهم نگه نداشته و نه توان پیشروی داری و نه علاقه ای به ماندن در تو مانده! همهچیز دور و نامعلوم بوده و هست. آدمها میآیند، میروند، بعضی میمانند، بعضی رد میشوند. بعضی نگاهت میکنند بیآنکه که تورا ببینند و بعضی تنها با یک نگاه، تورا میفهمند. و تو، با همهی خستگی و شلوغیات، با لبخندهایی که از دل نرفتهاند، جلو میروی. آرام، اما مصمم. نه برای آنکه قهرمانی، فقط برای آنکه ایستادن، برای تو سادهتر از افتادن بود. *فِریا، نام دختریست زیبا و دلنشین که نماد عشق، زیبایی و قدرت درونی است.
-
پارت پنجاه و ششم با کلافگی گفتم: ـ چقدر شلوغش میکنین! گفتم که چیزیم نیست...داشتم میومدم پایین از پله ها افتادم.. سامان سریع گفت: ـ تو به من گفتی که ماشین بهت زده! یهو فهمیدم چه سوتی عمیقی دادم! بعدش سعی کردم خودمو جمع کنم و گفتم: ـ اصلا چه فرقی داره؟! دکتر اومد نزدیکم تا کبودیهامو ببینه، تا دستشو برد سمت گردنم، یهو دستشو کشید عقب و گفت: ـ چقدر پوستت داغه! کبودیهات خیلی شدیده...بذار معاینت کنم! ناچارا روی صندلی نشستم و توی دلم هزار بار به عزراییل فحش دادم که منو تو موقعیتی گذاشت که الان نمیدونم باید چیکار کنم! دکتر دستکشاشو دستش کرد و اومد نزدیکم...وقتی انگشتاشو روی دوستم میکشید جیغم میرفت هوا...سامان با صدایی که مملو از درد بود رو به دکتر گفت: ـ دکتر نمیشه یکم آروم تر انجام بدین! دکتر همونجوری که در حال معاینه کردنم بود از سامان پرسید: ـ همسرشی؟ چهره سامان و از کنار میدیدم که چقدر ذوق کرده و گفت: ـ به امید خدا به روز میشم! تو دلم میگفتم به چی داری فکر میکنی تو! من صرفا برای اینکه امشب تو از این جهان نری این بلا سرم اومده! حالا تو داری به ازدواج با کسی که توی واقعیت وجود نداره فکر میکنی! دکتر به آمپولی به دستم زد همین لحظه که با عصبانیت گفتم: ـ آی دکتر! یکم یواشتر مگه ارث بابا تو خوردم؟! دکتر خندید و گفت: ـ آمپوله دیگه! چیکار کنم دختر! طی یه هفته کبودیهات با این قرصهایی که برات مینویسم برطرف میشه و لطفاً هم کار سنگین انجام نده. دستمو که آمپول توش خورده بود فشار دادم و با درد سرمو به نشونه تایید تکون دادم.
- 55 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و پنجم همونجوری که به کمبودیهای صورتم زل زده بود گفت: ـ من که باورم نمیشه اما باشه به حرفت اعتماد میکنم... بعدش دیدم داره سعی میکنه از تختش بیاد پایین و با تعجب رفتم سمتش و گفتم: ـ چیکار داری میکنی سامان؟ دیونه شدی؟ همون جور که قلبشو فشار میداد گفت: ـ بریم پیش یه دکتر تو رو هم درمون کنن، من ببینم حالت خوبه! گفتم: ـ تو نمیخواد نگران من باشی، من خودم میرم! گفت: ـ لجبازی نکن رییس! میدونم که نمیری! بعدشم تازه یادم اومد! چرا با قدرت خودت از بینشون نمیبری؟ سریع بحثو عوض کردم و گفتم: ـ یعنی منظورت اینه با صورت و گردن کبود الان زشتم؟ انگار تازه متوجه حرفش شد و گفت: ـ نه بابا منظورم این نبود بخدا! سریع دست پیش و گرفتم و گفتم: ـ باشه سامان جون! حرف خودتو زدی! دستت درد نکنه! پتو رو کشیدم روش که گفت: ـ عجب بدبختی گیر کردما! ولی کارما حدی برو به دکتر خودتو نشون بده... تا رفتم چیزی بگم، دکتر اومد داخل اتاق و رو به سامان گفت: ـ به به آقا سامان! بهتری؟ سامان به من نگاه کرد و گفت: ـ من آره ولی ایشون... دکتر که تازه متوجه صورت من شد پرید وسط حرف سامان و با تعجب گفت: ـ یا ابوالفضل! دخترم چه بلایی سرت اومده؟
- 55 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
اوات عضو سایت گردید
-
پارت پنجاه و چهارم با شادی گفتم: ـ میتونم ببینمش؟ گفت: ـ یکم دیگه میاریمش تو بخش، میتونین ببینینش! با ذوق سرمو تکون دادم و منتظرش وایستادم اما درد بدی تو پاهام داشتم و تصمیم گرفتم بشینم! تا سامان و دیدم، رفتم کنار تختش و بهش نگاه کردم، مزههای بلندی داشت و برخلاف همیشه که اینقدر شیطنت داشت اما الان با آرامش کامل خوابیده بود...دستشو گرفتم و گفتم: ـ خیلی منو ترسوندی! بندهی خدا! پلکهاشو تکون داد و سریع شروع کرد به سرفه کردن! بعدش با لبخند همونجوری که چشاش بسته بود آروم گفت: ـ رییس! دارم درست میشنوم؟ بخاطر من ترسیدی؟؟ خندیدم و گفتم: ـ چه مرموزی هستی تو سامان! آروم چشاشو باز کرد و یهو با دیدن چهرم، خنده تو صورتش خشک شد و گفت: ـ صورتت چی شده؟ مثل خودش خندیدم و گفتم: ـ هیچی بابا! داشتم تو رو میوردم بیمارستان ماشین بهم زد! با جدیت گفت: ـ کارما منو احمق فرض نکن! همونجوری که سعی میکردم دردمو تو خودم نگه دارم گفتم: ـ احمق که هستی! ولی جدی گفتم! سامان نیم خیز شد و گفت: ـ تو خودت همیشه بهم میگی که مثل آدما نیستی، حالا میخوای باور کنم ماشین بهت زده؟ نشستم رو صندلی و گفتم: ـ سامان جون، قرار نیست همه چیز و باهم قاطی کنی که! درسته آدم نیستم اما الان مثل بقیه آدما تو جلد آدم قرار گرفتم دیگه!
- 55 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و سوم هاروت صدام زد: ـ کارما؟! با حالت شاکی برگشتم که گفت: ـ اینقدر به زندگی تو این دنیا و بنده های خدا عادت نکن...تهش جریمش برای خودته! دوباره حوصله نصیحت شدن نداشتم، بنابراین گفتم: ـ حله بابا! نگران نباش... به اوس کریم سلام منو برسون! بعدش رفتم دویدم و از پله ها رفتم پایین... یجاهایی خیلی پا و قفسه سینم درد میگرفت و مجبور میشدم یکم صبر کنم...چند دقیقه ایی طول کشید تا برسم پایین...پرستار تا منو دید گفت: ـ خانوم منم داشتم دنبال شما میگشتم! یهو با دیدن قیافه من آب دهنش و قورت داد و گفت: ـ ببخشید، شما حالتون خوبه؟ چه بلایی سرتون اومده... سریع گفتم: ـ بله خوبم، داشتم میومدم پایین خوردم زمین...سامان چطوره؟ پرستاره با اینکه باور نکرده بود گفت: ـ یبار قلبش وایستاد اما خداروشکر تونستیم برگردونیمش! جالبه...با اینکه قلبش مریضه اما خوب تونست طاقت بیاره!
- 55 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و دوم همونجور که نفس نفس میزدم گفتم: ـ عزراییل جونه سامان و نگرفت اما خوب از خجالت من درومد! هاروت چیزی نگفت و کمکم کرد تا بلند بشم و دیدم خیره شده بهم، بهش گفتم: ـ چرا اینجوری نگام میکنی؟ خندید و گفت: ـ انگار ماشین بهت زده...یکم قیافت درهم برهم شده! سریع از تو جیبم یه آینه درآوردم و دیدم که نصف صورت و گردنم کبوده و دو تا مچ دستم زخم شده! با ناراحتی رو به آسمون گفتم: ـ خدایا چرا با صورتم اینکارو کردی؟! حیف این صورت خوشگل نبود؟؟! هاروت گفت: ـ وقتی یه قانون و نقض کردی، باید به این جاها هم فکر میکردی کارما! گفتم: ـ الان نمیتونم این اثرات و از بین ببرم؟ گفت: ـ نمیدونم، امتحانش کن! گردنبندم و گرفتم تو دستم و سعی کردم متمرکز بشم اما وقتی چشامو باز کردم و به هاروت نگاه کردم گفت: ـ نه همونه! پولی کردم و گفتم: ـ ای بابا! آدما وقتی چهرشون این شکلی میشه، چیکار میکنن تا خوب بشه؟ هاروت بهم نگاهی کرد و گفت: ـ از اونجایی که تا الان آدم نبودم، نمیدونم! الآنم که توی بیمارستانی، برو بپرس! گفتم: ـ بریم پیش سامان من ببینمش! بدون اینکه منتظر هاروت باشم، دویدم سمت در...
- 55 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
چقدر طول میکشه -
نام اثر:پروژه آریا/نوشته رز کاربر انجمن نودهشتیا هشتیا
رز. پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
درخواست کاور برای داستان پروژه آریا دارم -
.
-
_a_redd_kh عضو سایت گردید
-
a_redd_kh عضو سایت گردید
-
سلام دوتا داستان پس از نخل ها و پروژه آریا به پایان رسید داخل تایپیک درخواست ویراستار هم گفتم
-
سلام درخواست ویراستار برای پروژه آریا دارم https://forum.98ia.net/topic/2252-داستان-پروژه-آریا-رز-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
-
پارت ۱۰ ساعت از دو نیمه شب گذشته بود. همان لحظه در اتاق جاری بود، اما حالا دیگر سنگینیاش از جنس ناآگاهی نبود، بلکه متوجه تازهای بود که ذهن آریا را میسوزاند. سکوتی که انگار فضای بین او و ناوان را پر کرده بود، نه با دشمنی، که با چیزی شبیه اندوه مشترک. آریا برگشت و به چهره ناوان خیره شد. دیگر آنهمه رمز و راز برایش فقط هراسآور نبود. حالا آشنایی مبهم در آن چشمها میدید، چیزی شبیه غریزه. ـ تو از اول منو میشناختی... نه؟ ناوان سرش را پایین انداخت. - نه فقط میشناختم... بلکه تو رو ساخته بودم. قلب آریا ـ یا هر چیزی که بهجای قلبش میتپید ـ برای لحظهای ایستاده است. لبهایش باز شد، اما کلمهای نیامد. سکوت بینشان شکست، اما این بار نه با واژهها، بلکه با حقیقتی که در هوا معلق شد. ناوان ادامه داد: - تو قرار بود نسل بعدی باشی. یک موجود نیمهانسان، نیمهماشین. با حافظهای قابل کنترل... با احساسات محدود... یه سلاح کامل. ولی اون روز که لیا وارد تیم شد، همه چی تغییر کرد. اسم «لیا» مثل پتکی در ذهن آریا فرود آمد. او را به یاد نوری انداخت که سالها بیصدا در عمق ذهنش میدرخشید. گویی همیشه بود، بیآنکه بداند از کجا آمده. ـ لیا... بخشی از پروژه نبود؟ ناوان سری تکان داد. - نه. او از خارج آمد. اما تو... تو براش واقعی شدی. همونطور که اون برای تو شد. شاید برای همین بود که حافظههای کامل پاک نشد. شاید عشق، حتی در برنامهریزی دقیقترین سیستمها، هنوز راهی برای موندن پیدا میکنه. آریا گیج و نفس سنگین کشید. چشمانش بسته شد. لحظهای در خودش فرو رفت. نمیدانست بیشتر از چه چیز میرسد: از اینکه آدمی با حافظههای دستکاری شده است؟ یا اگر احساس می کنید که تجربه کرده اید، شاید مطمئن باشید از تمام سال های کنترل شده است؟ او به آرامی گفت: - پس لیا... کجاست الان؟. ـ اون از پروژه فرار کرد. درست دو سال پیش. ولی از رفتن... تو رو آزاد قبل کرد. تو نباید بیدار میشدی، آریا. ولی اون خواست که بشی... چیزی بیشتر از یه سلاح. اون خواست تو خودت رو انتخاب کنی. آریا پشتش را به پنجره کرد. سایههای شب دیگر ترسناک نبودند. چیزی درونش، هیچ آسیبدیده، ولی بیدار شده بود. حالا برای اولین بار، خودش را نه با برچسبها، نه با گذشتهی ساختگی، بلکه فقط با یک تصمیم تعریف میکرد: این که خودش باشد. با همهی تضادها و ندانستنها. ـ پس لیا بهم فرصت انتخاب داد... نه هویت. ناوان گفت: - همینه. حالا بقیهاش با خودته. میتونی برگردی، فراموش کنی، یا... بری دنبالش. آریا لبخندی تلخ زد و گفت: - نه میخواهم فراموش کنم، نه فرار کنم. فقط میخواهم بفهمم... اینبار، برای خودم. او برگشت، بهسمت در رفت. در را باز کرد. نسیم خنک شب به صورتش خورد، گویی دنیای تازهای بیرون در انتظارش بود. صدای ناوان از پشت سر آمد: - مواظب باش، آریا... این دنیا هنوز برای آدمایی که میکنن، امن نیست. آریا بدون اینکه برگردد، گفت: - برایبار مهم نیست امن باشد یا نه. مهم اینه که انتخاب منه. و در را بست.
-
پارت ۹ آریا دوباره روی صندلی نشست، اما این بار فاصلهاش با دیوار تاریک بیشتر نبود. نگاهش به نقطههای نامعلوم در اتاق خیره مانده بود، جایی که حتی سایهها هم جرأت نداشتند آرام شوند. ذهنش درگیر هزاران سوال شده بود، سوالهایی که سالها زیر لایههای سنگین فراموشی دفن شدند و حالا آرام آرام مثل آوار بر سرش فرو میریختند. او دیگر مطمئن بود چیزی مفهوم و بنیادین درونش تغییر کرده بود، چیزی که نه به آسانی قابل بازگشت بود، نه قابل انکار. هویتی که سالها به آن تکیه کرده بود، تصویرش از خودش، کاغذی نازک در برابر طوفان در هم فرو میپاشید. دیگر نمیتوان باور کرد که چه به آن ایمان میتوان داشت، کاملاً کامل است. صدای نفسهای ناوان هنوز در فضای اتاق پیچیده بود، اما این بار آن نفسها نه تهدیدی بیرحمانه، بلکه نوعی نامحسوس بودند. یادآوری از گذشتهای که انگار در مه غلیظ فراموشی گم شده بود. گذشتهای که خود آریا هیچگاه آن را به خاطر نمیآورد، اما در هر گوشهای از وجودش، در هر تپش نامنظم قلب که ظاهراً نداشت، حس میکرد با آن گره خورده است. ناوان، آن مرد رمزآلود که چندی در کنار آریا بود، با نگاه نافذ و لبخند آرامشبخشی که کمتر از یک راز پنهان چیزی کم نداشت، سکوت را شکست: ـ لیارا... تو کی هستی واقعاً؟ این سوال مثل زخمی کهنه روی لبهای آریا نشست. او زیر لب همان سوال را تکرار کرد، نه به عنوان از ناوان، بلکه بیشتر به عنوان زمزمههایی در دل خودش، جستجویی برای یافتن آن تکههای گمشدهای که سالها پنهان شده بودند، بودند. سکوت بینشان سنگین و کشنده بود، گویی هر کلمهای که گفته شود، میتوان تمام توازن این لحظه را بر هم زند. ناوان تنها لبخندی زد، لبخندی که خود نوعی پاسخ بود؛ پاسخی مرموز و مبهم، انگار که به جای گفتن حقیقت، او را در مسیر تاریکی دعوت میکرد. برای اولین بار در تمام این مدت، آریا به خوبی می فهمد که دیگر نمی تواند فقط یک ماشین بیاحساس باشد. آن سرد و بیرحمی که سالها به عنوان اسپری در برابر احساسات و نگرانیها ساخته شده بود، حالا در برابر ذهنش میشکست. این تازه بود، گیج کننده و ترسناک، اما در عین حال غریزی و واقعی است. او بلند شد، هر قدمش سنگین اما مصمم بود، و به سمت پنجرههای کوچک و مات اتاق رفت. پشت آن پنجره، نیویورک در نیمهشب زیر نورهای لرزان نئونها همچنان میدرخشید، اما آن نورهای پر زرق و برق، هرگز نمیتوانند تاریکی درون آریا را روشن کنند. طوفانی از سوالها و تردیدها درونش به جوش آمده بود. سوالهایی که جوابهایشان را حتی خودش نمیدانست. چرا نیمه انسان، نیمه ماشین شده بود؟ این هویت ترکیبی چه معنایی داشت؟ چه رازی در دل گذشته خود پنهان کرده بود که هنوز نمیتوانست آن را باز کند؟ اما بیشتر از همه، ذهنش روی یک نام گیر کرده بود؛ نامی که بیوقفه در گوشش زمزمه میشد، گویی نسیمی از خاطرههای مبهم و دور را برایش میآورد: «لیارا». این اسم در ذهنش تکرار میشود که گویی، خود واقعیاش است. اما چرا این نام، چرا حالا؟ آریا مشت خود را محکم گره کرد، انگار میخواست خود را از این گرداب نجات دهد. شب سرد و تاریک نیویورک، دیگر آن شهر پرهیاهوی بیرحم نبود؛ اینک برای تبدیل شدن به صحنه آغاز نبردی بیپایان بود. نبردی که نه با دشمنان بیرونی، بلکه با و سایههای تاریکی که درونش لانه کرده بودند. آن شب، شب شروع پرسشها بود. شبی که سنگین ذهن را شکست و راه را برای نبردی بزرگ باز کرد؛ نبردی میان آنچه بود و آنچه می توانم باشد. و آریا میدانست که دیگر هیچ چیز مثل قبل نمیشود.
-
پارت ۸ آریا ساکت مانده بود. صدای چکیدن آب از لوله شکسته از سقف زیرزمین، خیلی آرام، مثل پتک روی اعصابش فرود میآمد. صفحه نمایش کوچک روی دیوار هنوز خاموش بود، اما ذهن او شلوغتر از همیشه. در جیب پالتویش، کارت شناسایی قدیمیاش هنوز وجود دارد. نیمهسوخته، لکهدار، اما برای یادآوری آنچه که بود کافی است. زمانی که فکر میکرد انسان است، فقط انسان... نه این چیزی که حالا در آینه میدید. پای راستش بیدرد نبود. رد جراحی فلزی زیر پوست، مثل رگههای گذشتههای ناخوانده، مدام حضورش را فریاد میزد. او نمیدانست چرا و چگونه، اما مطمئنم همهچیز از روز حادثه شروع شده است. دستش را روی میز کشید و کاغذی را برداشت که شب قبل با دستخط خودش نوشته بود. روی آن فقط یک جمله بود: «اگه تو نباشی، دیگه من کیام؟» درِ باز شد. آریا بیآنکه برگردد، فهمید چه کسی وارد شده است. بوی خاص داشت ترکیبی از چرم، باروت و انواع عطر زنانه. ناوان. ـ حالت بهتره؟ ـ بستگی داره منظورت از "بهتر" چی باشه. ناوان مکث کرد. بارانیاش را درآورد و روی صندلی انداخت. نگاهی به میز انداخت، به کاغذ، و بعد به آریا. ـ تو هنوزم دنبال جواب همون سوالی نه؟ آریا سکوت کرد. ناوان به سمت پنل کنترل رفت. رمز را وارد کرد. صدای نرم افزار فعال شدن سیستم فضای اتاق را پر کرد. نور آبی رنگی روی دیوار ظاهر شد، و با آن، تصویر چهرهای زنانه... بخشی دیجیتال، بخشی انسانی. آریا زیر لب گفت: ـ لیارا... اما تصویر دوم نیاورد. صفحه خاموش شد. ناوان با صدایی سرد گفت: ـ فعلاً دسترسی بهش مسدوده. هنوز آماده نیستی. آریا بلند شد. صدایش آرام، اما پر از خشم پنهان بود. ـ از کِی تصمیم گرفتی من برای چی آماده هستم و برای چی نه؟ ـ از فهمیدم تو حتی نمیدونی کی هستی، آریا. سکوت دوباره برگشت. اما دیگر آن سکوت قبل نبود. سنگین تر بود، آشنا، اما خطرناک. چیزی در چهره آریا تغییر کرده بود. او میدانست یک چیزی درونش بیدار شده... چیزی قدیمی، اما نه کاملاً انسانی.
- دیروز
-
سلام خواستم بپرسم اگه داستان پروژه آریا رو تموم کردم داستان دیگه ای خواستم بنویسم بخش دیگه ای هست که بشه اونجا داستان های کمتر از ۱۰ پارت بنویسم