تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
#پارت17 کافه تقریباً خلوت شده بود. نور زرد ملایم، عطر قهوه و صدای زمزمههای آروم تو فضا پخش بود. منم با یه تیکه کیک شکلاتی تو بشقابم ور میرفتم که یهو چشمم افتاد به دستمال کاغذیهایی که سارا باهاشون یه سازهی عجیب ساخته بود. با خنده گفتم: ــ این چیه ساختی آخه؟ برج میلاده یا سفینهی ناسا؟ هلیا زد زیر خنده و گفت: ــ وای وای وای، صبر کن! من یاد یه چیز افتادم... بچگیام، نمیدونی چه آبروریزیای کردم سر همین خلاقبازیها! سارا لپی خندید: ــ تعریف کن ببینیم چطوری ضایع شدی! هلیا که از خنده خودشو جمع کرده بود، گفت: ــ ببین، کلاس اول بودم، معلم گفته بود با مواد بازیافتی یه کاردستی درست کنیم بیاریم. منم خیلی باهوشبازی درآوردم، با رول دستمال توالت و نخ و یه عالمه چسب، یه آدمفضایی ساختم! من چشمامو گرد کردم: ــ وای نه، نگو بردی مدرسه! ــ چرا که نه! با افتخارم بردم! مامانم کلی تشویقم کرده بود، میگفت نابغهای تو! خلاصه روز مسابقه، بچهها همه گل و پروانه و خونه درست کرده بودن... منم آدمفضاییمو گذاشتم وسط، با اون رولِ دستمال توالت به عنوان پاهاش! سارا با خندهای که کنترل نمیتونست بکنه گفت: ــ بعد چی شد؟ ــ معلم یه نگاه کرد گفت: "هلیا جان این... این واقعاً چیه؟" منم خیلی خونسرد گفتم: "آدمفضاییه دیگه خانوم! تازه پاهاشم میچرخن!" خندمون بلند شد. چندتا میز اونطرفترم داشتن نگامون میکردن ولی برام مهم نبود. گفتم: ــ فقط تصور قیافهی معلمت اون لحظه... اوه خدای من، دمت گرم، ترکیدم از خنده! هلیا که اشک تو چشماش جمع شده بود از خنده، گفت: ــ آره بابا، بعدم از اون به بعد لقبم شد هلیا فضایی! تا پنجم ابتدایی همراهم بود!
-
درخواست کاور رمان چرخ گردون | غزال، شیرین و سایه کاربران انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بله عزیزم 😍- 5 پاسخ
-
- 1
-
- امروز
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
قسمت هجدهم سکوتی سنگین بر میز بازی سایه انداخته بود. سکوتی که نه از آرامش، بلکه از بهت و ناباوری نشأت میگرفت. استریتفلاش من، بازی را یکباره دگرگون کرده بود. پنج مافیای سرسخت، با گذشتههایی خونآلود و قدرتهایی بیرحمانه، حالا با نگاهی پر از تردید، احترام، و حتی ترس، به من زل زده بودند. موسیقی مهمانی در پسزمینه مینواخت، اما در گوش من فقط صدای ضربان قلبم طنین داشت؛ ضربانی سنگین، با ریتمی محکم مثل طبلهای جنگ. نورهای گرم لوسترهای کریستالی بر پوست صورتم میرقصیدند، و بوی سیگار، عطر تند الکل و تنش مردانه فضا را سنگینتر کرده بود. به آرامی از جایم برخاستم؛ دستانم را به پشت صندلی تکیه دادم و لحظهای مکث کردم، سنگینی نگاه همه بر تنم نشسته بود. با قدمهایی حسابشده و بیشتاب از میز فاصله گرفتم. انگار هر قدمم، طنین اعلام قدرتی خاموش بود. در همین لحظه، صدای خشدار یکی از مافیاها، همان مردی با موهای جوگندمی و کت مشکی براق، فضا را شکافت: -صبر کن اسمتو نگفتی. همه ایستادند. حتی آنهایی که مشغول نوشیدن یا پچپچ بودند، سکوت کردند، موسیقی دیگر تنها صدایی بود که نفسها را همراهی میکرد. من ایستادم. برگشتم. لبخند ظریفی گوشهی لبم نشست. موهایم را به آرامی پشت گوشم زدم. نوری از لوستر درست بر چشمانم افتاد. خیره در نگاه آن مرد گفتم: - اسمم نیست اما لقبمه... "همراز." چند نفر زیر لب چیزی زمزمه کردند. لرزشی نامرئی در جمعیت پیچید، صدای کفزدن یک مرد عربزبان در گوشهای شنیده شد، ایتالیایی با سیگار نیمسوختهاش آرام گفت: - همراز؟ همون همرازِ افسانهای؟ دیگری، مردی با چشمان خاکستری سرد و زخم عمیق بر گونهاش، پوزخندی زد: -میگفتن یه شبحه... یه افسانهست... ولی حالا دارم با چشمای خودم میبینمش. هالهای از اعتبار و ترس دورم حلقه بسته بود. برای لحظهای حس کردم زمان ایستاده. قدرت مثل خونی سوزان در رگهایم دوید. اما ناگهان، صدای قدمهایی خشک و سنگین به گوش رسید؛ قدمهایی که زمین را با اقتدار میکوبیدند. پیش از آنکه حتی فرصت واکنش داشته باشم، صدایی سرد و خفه از پشت سرم شنیدم: - خوب بازی کردی… ولی بازیِ من تازه شروع شده. نوح بود، با آن کت چرمی تیره، موهای شانهزده و برق شیطانی در چشمانش، مثل شبحی از تاریکی قدم به میدان گذاشت، بوی تند ادکلن تلخش، پیش از خودش رسید. بیدرنگ دستش را دور بازویم حلقه زد؛ انگشتانش سفت، محکم، مصمم. مثل پنجهی شکارچیای که طعمهاش را بهچنگ آورده باشد. -شما با من میای خانوم همراز! این جملهاش نه خواهش بود، نه دستور؛ اجبار بود. نگاهش از جنس سایه، صدایش از جنس تیغ. اورهان به سرعت از کنار ستونها بیرون پرید، اما نوح حتی نگاهی به او نینداخت؛ صدای جمعیت در پسزمینه گم شد، همه چیز کُند شده بود. من در مرکز نگاههایی ایستاده بودم که حالا دیگر نه بازی، بلکه قدرت را میسنجیدند. در همین لحظه، صدای قدمهای آشنایی از پشت سر پیچید. - دستتو بردار، نوح. سرهات بود. با آن چشمان شعلهور، فکی قفلشده و دندانهایی که چنان روی هم میفشرد که صدای "قرچ" آن حتی از میان جمعیت هم شنیده میشد. او مثل گرگی زخمی جلو آمد، نفسهایش تند، مشتهایش گرهشده، آماده برای انفجار. اما من، فقط نگاهش کردم. یک لحظه و همان یک لحظه کافی بود. با اشارهای کوتاه، با حرکت آرام دست، به او فهماندم: "نه. این جنگ من است. سر جای خودت بمان." سرهات لحظهای ایستاد، عصبانی و در حال انفجار، اما ایستاد. دستهایش لرزید، چشمانش روی نوح قفل شد، اما به من وفادار ماند. نوح، بیآنکه لحظهای مکث کند، مرا به سمت درب تراس کشید. صدای کفشهایم روی سنگهای سرد سالن، مثل تپش قلبی عصبی در فضای پرتنش مهمانی پیچید. جمعیت، حالا دیگر فقط تماشا نمیکرد، آنها شاهد آغاز نبردی بودند که هیچکس پایانش را نمیدانست... -
درخواست کاور رمان چرخ گردون | غزال، شیرین و سایه کاربران انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@QAZAL تاییده عزیزم؟- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
Amata عکس نمایه خود را تغییر داد
-
درخواست کاور رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
آره قشنگم 😍🥹👌- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان چرخ گردون | غزال، شیرین و سایه کاربران انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
غزال گرائیلی ، فاطمه صداقت زاده ، سایه مولوی- 5 پاسخ
-
- 2
-
-
- دیروز
-
درخواست کاور رمان چرخ گردون | غزال، شیرین و سایه کاربران انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
اسم کامل نویسنده ها رو بهم میگین دخترا @QAZAL @shirin_s @سایه مولوی- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@QAZAL عزیزم تاییده؟- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
درود در خواست ویراستار برای رمان جایی میان دو جهان https://forum.98ia.net/topic/811-رمان-جایی-میان-دو-جهان-آماتا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
-
درود رمان جایی میان دو جهان جلد اول به پایان رسید https://forum.98ia.net/topic/811-رمان-جایی-میان-دو-جهان-آماتا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
-
پارت پنجاه و ششم گفتم: ـ نمیدونم والا. قضیش مفصله برای پارساله، فقط یچیزی امیرعباس. ـ جونم گفتم: ـ این دختره رو بیخیال فعلا. این قضیه جدا شدن منو ، این ابله پارسال که من داشتم واسه علی تعریف میکردم شنیده، حواست بهش باشه ، پیش دیگران این موضوعو باز نکنه. دستی به شونم زد و گفت: ـ خیالت راحت داداش. من باهاش صحبت میکنم. ببینم پیمان بین تو غزل چیزی هست؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم : ـ نه! چطور مگه ؟ گفت: ـ آخه عکس العملات نسبت به حرفای کوهیار یکم زیاد بود بخاطر همین گفتم. عادی گفتم: ـ نه شاید از نظر تو اینجوریه. انگار بیخیال شد و گفت: باشه پس، شب میبینمت. ـ میبینمت بعد با بچها رفتیم و دوباره مشغول تمرین شدیم . *** ( غزل ) تو بالکن داشتم آب طالبی میخوردم وبه صدای موسیقی که از جزیره میومد گوش میکردم ، خواب باعث شد یکم مغزم سبک بشه مهسان یکم بابت دوربین عکاسی بهم یاد داده بود. با صدای پی امای گوشیم به خودم اومدم ، مهسان اومد کنارم نشست و گفت : ـ بازم اون احمقه ؟ گفتم: ـ آره اره ول نمیکنه. یکسره پیام میده بگو کجایی بیا ببینمت. مهسان همونطور که به ویو روبرو خیره شده بود گفت: ـ دنیا خیلی عجیبه نه ؟ گفتم: ـ چطور ؟ گفت: ـ پارسال همش تو میخواستی باهاش حرف بزنی و اون جوابتو نمیداد و الانم تو گفتم: ـ آره ولی من تو نخش نبودم و بعد یه مدت هم حس کردم که نمیخواد، بیخیالش شدم. گفت: ـ آره خدایی اینو شاهدم ـ ولی غزال من میگم کاش تو با پیمان پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ بسته مهسان اینقدر اسمشو نیار ، هعی میخوام بهش فکر نکنم تو نمیزاری. مهسان با چشم غره نگام کرد و گفت: ـ آخه تو از چشمات فکر این آدم داره میزنه بیرون ، من تو رو مثل کف دستم میشناسم. بعد میگی نمیخوای بهش فکر کنی؟ آب طالبی رو گذاشتم رو میز روبروم و گفتم: ـ خب میگی الان چیکار کنم ؟؟ گفت: ـ من میگم باید بری سوتفاهمات پیش اومده رو برطرف کنی، شاید اونم برات توضیح داد
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و پنجم یه پک به سیگار زدم و گفتم: ـ آره. قطعه ها رو زدیم منتها یهدور دیگه باید تمرین کنیم. امیرعباس: ـ توروخدا بچها امشب حواستون جمع باشه. یسری از بازیگرا امشب مهمون هوکولانژن ، بترکونین امشب. سری تکون دادم. بعد حرف امیرعباس ، کوهیار از در پشتی اومد بیرون و موتورش و روشن کرد. امیرعباس گفت: ـ کوهیار کجا میری؟؟ کوهیار خندید و گفت: ـ میرم پیش دوست دخترم. تا یکساعت دیگه برمیگردم. اینقدر دسته صندلیو محکم فشار دادم که هر آن میتونست خون از ناخنام چکه کنه. بقیه سیگار و انداختم توی جاسیگاری رو میز و مهدی با خنده رو بهش گفت : ـ دوست دخترت کیه؟؟ سعید: ـ چرت میگه بابا! این با همه دخترا رفیقه کوهیار لبخندی زد و گفت: ـ به زودی باهاش آشنا میشی آقا سعید. برای معرفی میارمش پیشتون. داشتم بلند میشدم که برم داخل که امیرعباس یه نگاهی بهم کرد و بعد رو به کوهیار گفت: ـ حالا هرچی. امشب خیلی مهمه کوهیار ، زودتر برگرد. وای بحالت اگه امشب یسری از قطعه ها رو خراب کنی و پیمان ازت ناراضی باشه. همونجور که میرفت بهم چشمک زد و گفت : ـ نگران نباش، دل آقا پیمانم بدست میارم. و بعدش رفت. آروم یه نکبتی زیر لب گفتم و داشتم میرفتم داخل که امیرعباس پشت سرم راه افتاد و گفت : ـ پیمان قضیه چیه ؟ بچها میگن دوباره میونتون شکرابه. گفتم: ـ هیچی داداش بیخیال، مهم نیست. امیرعباس گفت: ـ مهم نیست که نشد حرف، تو میدونی دختره کیه؟ گفتم: ـ غزل امیرعباس با تعجب پرسید: ـ غزل کیه؟؟ همین دختره که جدیدا اومده جزیره؟ سری تکون دادم که گفت : ـ این اصلا کی وقت کرد با کوهیار آشنا بشه؟؟ کی مهیار بهش پیشنهاد داد ؟
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و چهارم یقشو گرفتم و به خودم نزدیکش کردم و گفتم : ـ من قضیهایی ندارم، اون مال گذشته است. ازش جدا شدم و تموم شد. حداقلش اینه مثل تو هول بازی در نمیارم.تا قبل از غزل با هزار تا دختر اینجا خوش و بش میکردی و الان مثلا خیلی خوشت اومده؟ بلند شدم و ادامه دادم: ـ برو اینحرفا رو واسه همون دختر تعریف کن. منو نمیتونی با این حرفا خام کنی. با عصبانیت نگام کرد. تو چشماش زل زدم و بلند شدم و گفتم : ـ اونو نمیدونم ولی از تو مطمئنم که حتی یه درصدم دوسش نداری. همین لحظه امیرمحمد اومد نزدیک سن و گفت : ـ آقا پیمان بفرمایید همینجور که از کنار سن میومدم پایین گفتم: ـ اینو فعلا بدین به کوهیار ، برای خنک شدن بیشتر از من بهش نیاز داره. از اونجا رفتم بیرون و روی میز کنار مهدی و سعید ( خواننده های گروه) نشستم. مهدی همونجور که سیگار میـ کشید گفت : بابا شما دوتا نمیخواین بس کنین؟؟ تا من جواب بدم، سعید با لهجه شیرازیش گفت: ـ بابا اگه این کوکام ول کنه ، اون کوهیار مرموزانه میره رو مخ آدم. از لحنش خندم گرفت و گفتم: ـ دیگه حرف حق رو سعید زد. سعید: ـ حالا اینبار باز دنبال چیه کوکا؟ گفتم: ـ هیچی بابا ولش کن. گذشت...مهم نیست. مهدی : ـ اینجوری که امروز اینقدر تو توی خودتی مشخصه که خیلیم مهمه اما همونجوری که میگی باشه. این لحظه فقط سیگار آرومم میکرد. یه سیگاری روشن کردم که امیرعباس هم همین لحظه اومد سر میز ما نشست و رو به من گفت : ـ پیمان برای امشب آماده ایی دیگه ؟؟ یه پک به سیگار زدم و گفتم : ـ آره. قطعهها رو زدیم منتها یه دور دیگه باید تمرین کنیم.
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و سوم اما هر چیز که بود ، تموم شد. نمیدونم چرا باهام اینکار و کرد ولی مثل روز برام روشن بود که به کوهیار هیچ حسی نداره. این وسط یه چیزی غلط بود. امروز صبحم خیلی باهام سرد و سنگین برخورد کرد. اگه این چیزو نمیدیدم حتما میرفتم دنبالش و هر کاری میکردم تا باهاش صحبت کنم اما دیگه مهم نیست...برمیگردم به زندگی عادی خودم اما هر کاری میکردم نمیتونستم متمرکز رو کارم باشم، بعد اینکه کوهیار اومد تو رستوران، دلم میخواست خرخرشو بجوم، دلم میخواست اون دستی که دور کمرش حلقه کرده بود و بشکونم اما نمیتونستم. مهدی خواننده گروه موقع تمرین ازم پرسید : ـ چیشده پیمان ؟؟ امروز خیلی رو فرم نیستی؟؟ جوابی ندادم که به جام کوهیار گفت: ـ چیزیش نیست بابا خوب میشه. دستمو از روی کیبورد برداشتم و کشیدم رو صورتم و تمام سعیم و کردم که این عوضیو خفه نکنم. کوهیار که خودش دید خیلی تحت فشارم گفت : ـ بچها یکم استراحت کنیم. پیمان یه کوچولو به خودش بیاد. بچها بدون هیچ حرفی از روی سن رفتن پایین، امیرمحمد و صدا زد و گفت : ـ یه موهیتو خنک واسه آقا پیمان بیار پسر بلکه این آتیش درونیشو بلکه خنک کنه. مشتمو سفت کردم و گفتم : ـ کوهیار به زور دارم خودمو کنترل میکنم ، بنظرم اینقدر سختش نکن. رو مخ منم نرو صندلیو آورد جلو کنارم نشست و گفت: ـ خب واقعیتو با چشمات دیدی دیگه پیمان جون ، الان چرا از دست من عصبانی هستی؟؟ ادامه داد: ـ تازه یه درصد هم فکر کن من تو زندگیش نبودم بعد صداشو آرومتر کرد و گفت : ـ بنظرت اگه قضیه تو رو میفهمید باهات میموند؟
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و دوم یه ذره به این پسر و حرفاش اعتماد نداشتم بنابراین گفتم : ـ من باید با خودش حرف بزنم. باید تو چشمای من نگاه کنه و بگه تمام احساسات دیشبش دروغ بوده. این پیامها برای من چیزیو ثابت نمیکنه. از کجا معلوم خودت درستش نکرده باشی؟ خنده مسخره ایی کرد و گفت: ـ آره دیگه گوشی نداری نمیفهمی این چیزارو. حقم داری، باشه بیا از خودش بپرس؛ البته اگه به پرسیدن برسه. الانم سمت اسکلست و مهلا داره کارشونو بهشون یاد میده اما امیدوارم از چیزی که قراره ببینی ناراحت نشی. اینو گفت و سوار موتورش شد و رفت. این آشغال چی داشت میگفت؟! نه اینحرفا نمیتونست درست باشه. من اون چیزی که باید میدیدم و توی نگاه و قلب این دختر دیدم، دیدم که وقتی پرید بغلم چطور از هیجان قلبش مثل یه گنجشک میکوبید. حتی اگه اون پیام ها راست باشه ، حتما یه توضیحی داره. من تا چیزیو با چشم خودم ندیدم ، قضاوت نمیکنم. امیدوارم فقط بازم مثل قضیه ده سال پیش یهو چیزی نبینم که شوکه بشم..تا خوده اسکله همینجور که راه می رفتم به خودم دلگرمی و امیدواری میدادم که اینا همش بازیه کوهیاره و نمیتونه حقیقت باشه تا اینکه پاهام قفل شد و دیگه نتونستم قدم از قدم بردارم. غزل پشت به من بین دستای کوهیار بود و کوهیارم با پوزخند بهم نگاه میکرد ، دستش یه دسته گل بزرگ لیلیوم بود. یه بار دیگه شکستم ، بعد ده سال دوباره فرو ریختم و شکستم. فک میکردم اون با تمام دخترایی که تا الان دور و بر خودم دیدم ، فرق میکنه اما هیچ فرقی نداشت. از اینکه ازم استفاده کرده بود، حرصم دراومده بود. بعد چند لحظه که برگشت سمت من ، دیگه موندن و جایز ندونستم و رفتم تو رستوران. البته اونم اصلا به خودش زحمتی نداد که بیاد و برام توضیح بده. مشخص شده بود که همه چیز از اول یه بازی بود اما چرا نگاهاش و نمیتونستم از قلبم بیرون کنم؟؟ چرا نمیتونستم باور کنم که دیشب یه دروغ بزرگ بوده؟؟
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
wireless عکس نمایه خود را تغییر داد
- هفته گذشته
-
-
wireless عضو سایت گردید
-
#پارت16 خداروشکر، بعد از یه ساعت کلنجار رفتن با فعل و فاعل و یه مشت لغت بیسر و ته، بالاخره امتحان تموم شد. وقتی برگهمو تحویل دادم، یه نفس راحت کشیدم. سخت بود، ولی حس میکردم حداقل اون نمره لعنتیِ "قبولی" رو میگیرم. یعنی باید بگیرم دیگه، درسته خدا؟ سارا کنارم ایستاد، با یه قیافه دربوداغون گفت: ــ من الان فقط یه لیوان خاک قند میخوام، با تزیین ناامیدی! هلیا دستشو انداخت دور شونهم: ــ بیاید بچهها، امروز دیگه به خودمون مرخصی بدیم! میریم بیرون، یه چیزی میزنیم بر بدن، حرف میزنیم، میخندیم، زندگی کنیم! من: ــ موافقم. از صبح تا حالا فقط داشتم با مغزم کشتی میگرفتم، وقتشه برم با یه قهوه آشتی کنم. سارا دستاشو برد بالا، انگار بخواد دعا کنه: ــ خدایا خودت گفتی بعد از سختی، آسانیه... پس یه فلافل توپ میطلبه الان! همه زدیم زیر خنده. بچههای کلاس کمکم دورمون جمع شدن. یکی گفت: ــ بچهها کجا بریم؟ رأیگیری کنیم؟ من: ــ هر جا باشه، فقط بشه توش نشست، خندید، و مغز رو از مود امتحان درآورد. هلیا: ــ من میگم یه کافه بریم که صندلیاش نرم باشه و موزیک ملایم بزنه، نه از اینا که صدای موزیکش از دریل ساختمون بیشتره! سارا با قیافه جدی گفت: ــ یه جایی که شکلات داغ داشته باشه... خیلی شکلات... در حدی که غمامونو خفه کنه تو کاکائو! با صدای بلند خندیدم: ــ پس قراره امروز، ما سه تا بشیم “دار و دسته شکلاتخورای افسردهی درحال ریکاوری”! دست جمعی خندیدیم و راه افتادیم سمت خیابون. هوای بهاری، نسیم ملایم و صدای خشخش برگایی که زیر قدمهامون خرد میشد، همهچی رو یه جور خاصی دلنشین کرده بود. انگار دنیا هم فهمیده بود ما یه روز نیاز به نفس کشیدن داریم.
-
پارت پنجاه و یکم با پوزخند گفت: ـ نه بابا!! چی فکر میکنی ؟؟ لابد فکر کردی عاشقت شده و باهات میاد موتور سواری؟؟ بخاطر اینکه فقط لج منو دربیاره داره باهات خوب رفتار میکنه. یه مشت زدم تو صورتش که باعث شد پخش زمین بشه و گفتم : ـ بسته دیگه نمیخواد اینقدر خودتو کوچیک کنی، دیدم دیشب چجوری باهات رفتار کرد. نمیدونم توی مغز کثیف تو چی میگذره ؟ اما اون تو رو فقط بعنوان کسی میدید که بتونی تو جزیره بهش کمک کنی نه چیزه دیگه. بیخود هوا برت نداره مردک. دستشو گذاشت رو جایی که مشت زدم و بلند شد و از تو جیبش گوشیشو درآورد و اینبار اون با حرص گفت: ـ پس مشخصه غزل خانوم تموم اون چیزایی که باید و برات تعریف نکرده. اشکال نداره بگیر بخون و ببین که فقط یه کمک بوده یا بیشتر از اون. گوشیو از دستش گرفتم. پیامها همه خیلی صمیمانه و از رو احوالپرسی کاملا دوستانه و نزدیک و حتی یه جاهایی خوده کوهیار جوابشو نداده بود. تکیه دادم به درخت پشت سرم. کوهیار گفت : ـ من این دختر و از پارسال میشناسم پیمان. خیلی زیاد خوشش میومد ازم منتها من چون اینجا نبود خیلی زیاد بهش رو نمیدادم اما امسال که اومده اینجا برای زندگی بنظرم واقعا گزینه خوبیه و میشه روش فکر کرد. هم خوشگله هم دیگه صبرم تموم شده بود و با اون دستم یدور دیگه زدم توی صورتش و گفتم: ـ عوضی. گفت: ـ باشه من عوضی. میخوای باور کن میخوای باور نکن ، اون دختر واسه اینکه حرص منو در بیاره دیشب اینقدر صمیمانه باهات رفتار میکرد نه اینکه فکر کنی واقعا از کسی که یه شب دیده خوشش اومده. حرفاش تو کتم نمیرفت. دیشب از غزل پرسیدم ، یکم مضطرب بود اما تمام احساساتش از صمیم قلبش بود. من میتونستم اینو حس کنم. کوهیار ادامه داد : ـ اون منو دوست داره منم واقعیتش خوشم اومده ازش. بهتم گفتم که نمیتونی کسی که منو دوست داره و ازم بگیری.
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاهم دلم خواست واقعا این چشما این دستاش مال من باشه. با وجود ضربه بدی که توی زندگیم خورده بودم اما اینبار دلم میگفت که میتونم بهش اعتماد کنم. تو همین فکرا بودم یهو بدون اراده پرید تو بغلم...تا خواستم دستامو دور کمرش حلقه کنم، ترسید و فکر کرد که کار اشتباهی کرده و دوید و رفت. کلی صداش زدم اما اصلا برنمیگشت . از یه راه فرعی رفتم تا سریعتر از اون برسم به اسکله که بهش بفهمونم هیچ کار اشتباهی نکرده که بهش بگم منم همون حسی بهش دارم که اون بهم داره. از اینکه دلم میخواد مال من باشه. اون شب حس کردم همونقدر که من بهش نیاز دارم اونم بهم نیاز داره و باید مراقبش باشم، حس کردم اونم مثل من توی خیلی از احساساتش سرخورده شده و دنبال یه پناهگاه امن برای خودشه. همه چیز خیلی خوب بود ولی فقط تا اون شب. از فردای اون روزی که قرار بود ببینمش باهام مثل یه غریبه برخورد کرد. چیزی نگفتم ، گفتم منتظر میشم تا بیاد ببینمش و بهم بگه که چه مشکلی پیش اومده، حتی موتوری که ده سال پیش از طرف شهردار بهم داده شد من بخاطر اون خاطره وحشتناک تو زندگیم که از موتور متنفرم اما بخاطر غزل رفتم و از امیرعباس گرفتم تا ببرمش سمت روستای حریره که درخت آرزوهای اصلی و از نزدیک ببینه. منتظر موندم یک ساعت، دوساعت، سه ساعت اما نیومد. بازم برام مهم نبود، لازم بود تا شب هم همینجا منتظرش میموندم اما بازم سر و کله ی اون احمق پیدا شد. بعد از آخرین باری که باهم دعوا کردیم دیگه نه من زیاد به پر و پای این پیچیدم نه این به پر و پای من پیچید. دیدم که با توپ پر اومد یقم و چسبید و با عصبانیت گفت : ـ تو به چه حقی به اون دختر نزدیک میشی؟؟ فکر میکنی کی هستی؟ در کمال خونسردی خندیدم و گفتم : ـ اینش دیگه به تو ربطی نداره. بیشتر عصبانی شد و گفت: ـ عوضی اون همسن دخترته. من اون دختر و نذاشتم جملش و کامل کنه و اینبار من یقشو چسبیدم و گفتم : ـ یه کلمه دیگه چیزی بگی زبونتو از حلقت میکشم بیرون فهمیدی؟؟
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و نهم این پسر کلا دنبال شر بود، از بیرون نشون نمیداد ولی تو دلش همش دنبال پیدا کردن نقطه ضعفای دیگران بود ، از اولین باری که وارد رستوران شده بود من به علی گفته بودم که این آدم مناسب اینجا نیست اما به حرفم گوش نداده بود میگفت شاید دارم احساسی برخورد میکنم، بارها گفتم این آدم یچیزی توی خودشو و وجودش هست که منو خیلی اذیت میکنه تا اینکه یبار که داشتم بابت قضیه ی دنیا و خیانتش با علی صحبت میکردم مرموزانه وارد آشپزخونه شد و نمیدونم تا کجای حرفامو شنید اما بعد اینکه دیدمش باهاش خیلی بد دعوا افتادم و کلا از اون روز جفتمون در حد سلام هستیم باهم . تا جایی که متوجه شدم علی با برادرش امیر یجورایی رفیق خیلی صمیمی بودن و بخاطر همین نمیتونست سر هر چیزی بندازتش بیرون. اون روزم مشخص بود که از قصد اومده تا حرفای ما رو گوش بده. از اینکه قیافه مظلوم نما به خودش میگرفت واز اونور هر غلطی که دلش میخواست میکرد ، متنفر بودم. ساز زدن که بلد نبود فقط بخاطر جلب توجه جلوی دافای جزیره، هر کاری از دستش برمیومد انجام میداد تا توی هوکولانژ بمونه. مردک عوضی. اما این دختر اگه فامیلشون نبود، نمیذاشتم و دلمم نمیخواست سمت این بیفته. همش حس میکردم این دختر و یجایی دیدم و از قبل میشناسمش اما نمیدونستم کجا ؟؟ باورم نمیشد که یه دختری که حداقل ده سال ازم کوچیکتر بود اونقدر نظرمو جلب کرده باشه. بعد از اجرا میخواستم برم سمت خونه اما اونقدر هوا اوکی شده بود که دلم خواست یه سر برم نزدیک دریا بشینم و به چهره اون دختر فک کنم. چقدر دلم میخواست دوباره میدیدمش نمیدونستم که قراره آرزوم براورده بشه. اولش فک کردم شاید توهم باشه اما یکم که نزدیک شدم دیدم وسط آب وایساده و داره سعی میکنه یچیزی و بندازه تو دریا. دستشو گرفتم و با ترس برگشت سمتم. آخ که چه چشمایی داشت. عطر موهاش و هنوز یادمه. از حرف زدنش متوجه شدم که اونم کم میل نیست و دوست داره که باهم بیشتر حرف بزنیم. منو یاد جوونیام مینداخت، اون زمان که پر از امید و آرزو بودم. رفتیم سمت درخت آرزوها و براش آرزوشو بستم تن درخت و با اصرار ازم میخواست تا منم آرزو کنم ، منی که الان چندساله یادم رفته آرزوهام چیان؟؟ اما قبل از هر آرزویی یهو این دختر اومد تو ذهنم، این غزل رویایی.
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و هشتم " پیمان " درست وقتی از همه چیز و همه کس بریده بودم ، مثل یه نور وارد زندگیم شد و قلبم و روشن کرد. صورتش یه انرژی مثبت و وایب خوبی داشت، بهش میخورد کم سن و سال باشه. اول میخواستم بهش اهمیتی ندم اما نگاهاش ، موهاش ، لبخندش منو به سمت خودش خیلی جذب میکرد. خیلی وقت بود بعد اتفاقی که توی زندگیم افتاده بود ، دور این مسائل و خط کشیده بودم و سرم فقط تو موسیقی بود اما با دیدنش نمیتونستم طاقت بیارم، اون شب وقتی کوهیار مچ دستشو محکم گرفته بود و اون قیافه معصومش که انگار استرس گرفته بود ، دلمو به درد می آورد و نتونستم بی توجه باشم. کوهیار انگار میشناختش، شایدم فامیلش بود. بهرحال اولین باری بود که من این دختر و توی جزیره میدیدم. بعد اینکه دست کوهیار و از دستش کشیدم بیرون ، اونم زوم شد رو دستم و چهرم و سریعا از رستوران دور شد. کوهیار انگار کفری شده بود گفت: ـ پیمان چیکار میکنی ؟؟ گفتم: ـ آخه دختره خیلی معذب بنظر میرسید. گفت: ـ از نظر تو اینجوری بود. پرسیدم: ـ آشناعه؟ بینیشو خاروند و یه نگاه به من کرد و گفت : ـ یجورایی، چطور مگه ؟؟ ـ منظورم اینه که فامیلتونه؟ ـ نه یه نفس راحتی کشیدم اما کوهیار با شک بهم نگاه میکرد و گفت : ـ تو که توی اینجور مسائل دخالتی نمیکردی ؟؟ خیر باشه!! با چشم غره بهش نگاه کردم و گفتم : ـ لزومی نمیبینم که برات توضیح بدم. الانم برو گیتارتو کوک کن، پارت آخر شروع میشه.
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و هفتم آقای نامجو گفت: ـ پدرتونم خیلی اصرار داشت که سریعتر خونه رو بهتون تحویل بدیم تا بیشتر از این سرگردون نباشین، بهشون بگین پس همونجور که کلید مینداختم با کلافگی گفتم : ـ بی زحمت آقای نامجو وقتی به خودتون زنگ زدن ، بهش بگین. و بدون هیچ حرفی منو مهسان رفتیم داخل و در و بستیم. خونه مبله بود و تقریبا تمام وسیله هاش کامل بود و اولین چیزی که به چشمم خورد بالکن خیلی قشنگی بود که به سمت شهرک داشت. مهسان کولر و روشن کرد و گفت : ـ به به ببین چه ویویی داره، ماشالله! گفتم: ـ آره خدایی. مهسان رفت سمت آشپزخونه و گفت: ـ غزل من میخوام یه املتی چیزی درست کنم. گفتم: ـ باشه پس من میرم یکم بخوابم ، سرم داره میترکه از صبح تا حالا. ـ مسکن خوردی؟؟ ـ نه ـ وایستا برات بیارم. غذاتو بخور بعد استراحت کن. ـ اصلا گرسنم نیست بدون توجه به حرف من رفت تو آشپزخونه و با یه لیوان آب برگشت. آب و قرص و خوردم و با ناراحتی گفتم : ـ مهسان من قیافش اصلا از جلوی چشمم کنار نمیره. مهسان گفت: ـ بهت که گفتم باید میرفتی باهاش حرف میزدی. گفتم: ـ آخه میترسیدم بین اون همه جمعیت ضایعم کنه. گفت: ـ خب اون موقع دیگه عذاب وجدان نمیگرفتی و به راه خودت ادامه میدادی. رفتم سمت اتاقش و گفتم: ـ بزار یکم بخوابم الان اصلا مغزم کار نمیکنه. بعد یه راست رفتم سمت یدونه اتاقی که پیش در ورودی بود. یه دونه کمد و تخت بود داخل اتاق و ذاتا چیزه دیگه ای توش جا نمیشد. برق و خاموش کردم و سرم نرسیده به بالشت خوابم برد.
- 56 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
جنایی رمان طرح ناتمام | بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
جیغها به فریادهای دوگانه تبدیل شده بودند. صدای زنی و سپس، صدایی مردانه، نه، نه مرد. چیزی میان صدای انسان و شیشه، مثل ترکیب نفس و فلز. ـ جنازه بعدی هنوز نفس میکشه سرگرد. اگر پیداش کنی، شاید بتونی نجاتش بدی، این کادوی تولد من به تو! این صدا در فضای راهرو پیچید. از بلندگوهای پیجر نبود، از دل همان جیغها آمده بود. نه کسی دیده میشد، نه دستگاهی روشن شده بود.همه از اتاقها بیرون آمدند، پرستارها، دکترها، حتی نگهبان طبقه. چشمهایشان هراسان، گوشهایشان گرفته، اما قدمهایشان آرام و کنجکاوانه بود. سعید قدمی برداشت، چون اتاق پیجر خیلی با آنها فاصله نداشت، آرزو را از جلوی در کنار زد و گفت: ـ بمون اینجا. همین که میخواست شجاعتش را جمع کند وارد اتاقی که از آن پرت شده بود، شود، اما آرزو با صورت رنگ پریده و نگاه مصمم، سریعتر واکنش نشان داد، دستگیرهی در را گرفت، فشار داد و با سرعت وارد همان اتاق شد. جایی که آیان و آرش، هنوز آنجا بودند.او تا لحظهی آخر در چهارچوب درب مکث کرده بود، اما بالاخره خودش را به داخل اتاق کشاند. هنوز چند قدم برنداشته بود که با دیدن صحنه پیش رویش خشکش زد. نور سفید و سوزان سیالتیک سقفی همهجا را مثل اتاقهای تشریح فیلمهای ترسناک روشن کرده بود. آیان و آرش هر دو تا آرنج در شکم زنی بیجان مشغول گشتن چیزی بودند؛ خون و مایعی سبز رنگ از اطراف برش جراحی که مشخص بود آرش آن را ایجاد کرده، به بیرون نشت میکرد. انگار آنها دنبال چیزی بودند، چیزی که از بیرون دیدناش وحشتناک بود.همان لحظه صدای جیغی خفناکتر از بلندگوهای سقف چنان در فضا پیچید که همه چیز را بلعید. از راهرو فقط صدا شنیده میشد، اما حالا اینجا، صدا انگار از دل دیوارها بیرون میآمد، از زیر زمین، از در و پنجره. آرش، عرقریزان و عصبانی، با شنیدن صدای باز شدن در برگشت، آرزو را دید و داد زد: ـ برو سمت اتاق پیجینگ! ببین اونجا چخبره! آرزو قدمی جلو آمد، در حالی که هنوز چشم از صحنه شکم باز زن برنداشته بود، زیر لب با صدای بلند گفت: ـ الان اونجا بودم، درش قفلِ، هیچکس اونجا نیست که این بلندگوها روشن بشن! آرش بیاختیار با صورتی گرفته، نگاهش بین شکم زن و آیانی که سخت درگیر بود چرخید و فریاد کشید: ـ پس این صدا داره از کجا پخش میشه؟ همان لحظه نور اتاق سو سو زد، برق لحظهای قطع شد، و وقتی برگشت، صدای جیغها دو برابر بلندتر شد. شیشهها از شدت ارتعاش به لرزه افتاده بودند، و صدای ملتمسانهای از بلندگو پخش شد، اینبار نه جیغ، بلکه التماسی از ته جان: ـ نه، نه، خواهش میکنم، حداقل به بچهم رحم کن، اشتباه از من بودش، نه! نه آخری که با داد و فریاد گفته شد بین صدای بعدی که رباتگونه، سرد و بیاحساس، با تحریف دیجیتالی بود، گم شد: ـ اینجا جنگلِ، تر و خشک باهم میسوزن! آیان ناگهان از جستوجو دست کشید، دستانش در شکم زن لرزید، چشمهایش گرد شد. چیزی را بیرون کشید، یک دستگاه سیاه رنگ، به اندازهی کف دست، شبیه اسپیکر، اما متفاوتتر. اینبار رنگ از صورت آیان پرید، لبهایش لرزید، انگار که دنیا روی سرش خراب شده باشد و دستپاچه نالید: ـ نه، این نمیتونه، اون باشه! و بعد با فریادی از دل دلشکستگی داد زد: ـ آرزو برو برق رو قطع کن! آرزو که هنوز میلرزید، عقب رفت و دودلی سراغش آمد. برق همین حالا قطع و وصل شده بود و صدا با برگشت برق، شدیدتر از قبل شده بود. آیا قطع برق دوباره، همه چیز را خاموش میکرد؟ یا این بار بدتر از قبل میشد؟شیشهها ترک برداشتند، صدای جیغ از فضا بیرون میزد، دیگر حتی ایستادن هم سخت بود. -
معمایی صفحه معرفی و نقد رمان طرح ناتمام| به قلم بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
-
معمایی صفحه معرفی و نقد رمان طرح ناتمام| به قلم بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
••مقدمه•• مرگ همیشه آغاز نیست؛ گاهی امتدادیست از یک امضای سرد، برای بقا. جسدهایی که با نظمی بیمارگونه و بیرحم، در شهرهای دور و نزدیک ردیف میشوند، دونات صورتیای که روی سینهی بریدهی زنها جا خوش میکند، مثل تمسخری کودکانه از یک جنون خونخوار است؛و چهرهای که پشت سکوت و عقربهها پنهان مانده، بهنظرتان اینها نشانهی چیست؟هر آنچه که باشد، دیگر این فقط یک پرونده نیست. این، طرحیست ناتمام که مرگ، آن را با دستان قطعشده، با لبهای دوختهشده، و با نگاهی که دیگر هرگز پلک نمیزند، کامل میکند.آیان، مردی برخاسته از زخمها، حالا میان جنازههایی به صف شده، دنبال منطق میگردد.اما کدام منطق؟وقتی قاتل با قوانین خودش، با لذت خودش، و با امضایی که از دل هیچ انسان عاقلی برنمیآید، میکشد و جان میگیرد؟چگونه میتوان او را فهمید؟ و سؤال همینجاست: اگر نقشهای که با خون رسم میشود، مقصدی نداشته باشد و فقط منتظر کسی باشد که با پای خودش وارد آن شود، آیا مطمئنی که راه رفتنِ او، از همین حالا شروع نشده؟شروعی از دل یک عشق قدیمی از سرگرد؟شاید نفر بعدی، همان کسی باشد که هرگز نباید انتخاب میشد.