تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
در خانه النا معذب بود، بالأخره یک روز تصمیم خروج از خانه را گرفت و حال با مکانهای جدید و آدمهای جدید آشنا شده. اکنون نیز در خانهی بزرگ، مقابل غریبههایی نشستهبود و مدام ناخن میجوید. پدرش وقتی حالات او را دید که با چشمهای گرد که درونشان ترس، حیرت و کنجکاوی موج میزد؛ گوشه کنار خانهی احد را دید میزند. لبخندی گرم زد و دستش را روی شانهاش گذاشت و او را محکم در آغوش گرفت. دخترک نگاهی به پدرش انداخت و سرش را بالا برد. امین با حدس اینکه او قصد گفتن چیزی را دارد، سری کج کرد. النا آرام در گوشش زمزمه کرد: - بابایی... میشه بریم خونه؟ محبوبه که کنار دخترش نشستهبود، زمزمهی آرام او شنید و خیرهاش شد. امروز آدمهای زیادی را دیدهبود و میدانست دیگر گنجایش اتفاق جدیدی را ندارد. حال باید در اتاقش باشد و در فاصلهی بین تخت دیوار قایم شود. آریا رنگ پریده و خسته همین که وارد شد، گوشی خاموشش را به شارژر وصل کرد و اندکی منتظر ماند تا روشن شود. با روشن شدن صفحهی گوشی، چشمش به صد و بیست تماس و پیام خورد. پوفی کشید، چنان با دخترک درگیر بود که قرار شامش را فراموش کردهبود. بیحوصله گوشی را روی میز گذاشت و لباسش را عوض کرد و از اتاقش خارج شد. پدرش روی مهماننوازی به شدت حساس بود. یکی از قوانین خانهی آنها نیز این بود که اگر فردی به عنوان مهمان به آنجا میآمد، همه باید حضور داشتهباشد. سوسن خواب بود، افشین هم آن روز همراه دوستانش به شمال رفتهبود. پس میماند او که از ورود مهمانهای ناخوانده خبردار بود و اگر نمیآمد، مورد مؤاخذه قرار میگرفت. وارد مهمانخانه شد و روی مبل روبهروی النا نشست. نازنین تا چشمش به پسرش افتاد، متوجهی بیحالی و لبان کبودش شد. نگران از جایش بلند شد و کنار پسرش نشست، دستش را گرفت و گفت: - چرا اینقدر بیحال مامان؟ احد با شنیدن جملهی زنش، به آریا خیره شد و منتظر توضیح او ماند. همهی آنها منتظر توضیح و شرح اتفاقات آن روز بودند، آریا نیم نگاهی به النا انداخت و سپس رو به امین گفت: - وقتی که از دانشگاه اومدم بیرون دیدمش که... چند نفر مزاحمش شدن. چهرهی سخت و اخم غلیظ امین، گریههای النا و مادرش باعث شد کمی مکث کند. سپس شمردهشمرده گفت: - درگیر شدیم و من یکم زخمی شدم و مجبور شدیم بریم بیمارستان برای همین طول کشید. اینبار صدای گریهی نازنین بود که برخاست: - یکمی زخمی شدی و اینطوری رنگت پریده؟ هان؟! پس بگو چرا لباسش خونی بود، اون همه خون ازت رفته... زیور؟ زیور؟ زیور خدمتکارشان با عجله دوید و به آنها نزدیک شد: - جانم خانم؟ - زود زنگ بزن به دکتر عیسی بگو بیاد. آریا دست مادرش را گرفت و با مهربانی آن را فشرد: - مامان چیزی نیست. مادرش دلخور دستش را کشید و همانطور به گریهاش ادامه داد. امین وقتی اوضاع آنجا را نابهسامان دید همراه دخترکش ایستاد و رو به احد گفت: - احد جان بهتره ما بریم. النا الان باید خونه باشه... خستهست، غذا هم نخورده. شما هم باید برید دکتر، حال آقا پسرتون زیاد خوب به نظر نمیاد. احد خواست باری دیگر تعارف به ماندن کنند، ولی امین برای رفتن پافشاری کرد. اندکی بعد خانوادهی امین و دخترک عجیب و غریبشان رفتند.
- امروز
-
-جادوی سوم- تینا و کریستوفر با ترس به همدیگه نگاه کردن. هرکدوم توی ذهنشون یک چیزی میگفتن. تینا: - کاش هیچوقت خام حرفای آدریان نمیشدم. اگه خلاص بشم دیگه اسمشو هم نمیارم. کریستوفر: - امیدوارم مدیر مارو همراه آدریان توبیخ نکنه. گناه من چی بود که بخاطر کار گروهی باهاش همراه شدم آخه؟! مدیر چانگ گلویی صاف کرد و حواس بچهها به جز آدریان، جمع مدیر شد. آقای چانگ دهن باز کرد که حرفی بزنه اما با دیدن باقی دانش آموزان مدرسه که از راهرو کاملا به اتاق مشرف بودن، فریادی از انتهای حنجرهاش زد: - همگی برید سر کلاساتون! با فریاد لرزه افکن آقای چانگ، اون هم با اون صدای نخراشیده و بلندش، تمام بچهها پراکنده شدن و شونههای خانم یویو، تینا و کریستوفر بالا پرید. آقای چانگ با یک بشکن، در اتاق رو بست. گلویی صاف کرد و باز دهن باز کرد که حرفی بزنه؛ ولی یکهو متوجه خانم یویو شد و به قامت ریز نقشش نگاه کرد. - شما نمی خواید سر جاتون بایستید خانم یویو؟ خانم یویو به خودش اومد و سریع از پشت میز، به پیش بچهها نقل مکان کرد. آقای چانگ دوباره گلویی صاف کرد که اینبار بچهها مطمئن شدن باید غزل خداحافظی رو بخونن. - باز چه گندی زدین؟ تینا به این فکر کرد که باید اول خودش توضیح بده تا خانم یویو، حیثیتشون رو به باد نده. اما خانم یویو از تیناهم زودتر اقدام به جواب دادن کرد. - آقای آدریان پارکر به همراه این دونفر بازهم باعث خرابکاری شدن. تینا با نفرت به خانم یویو نگاه کرد. هیچوقت نفهمید خانم یویو دقیقا چه کارهی مدرسهست. فقط میدونست توی همه ی کارها فضولی میکنه و به همه ی بچه ها گیر میده. کریستوفر خیلی ناگهانی، آدریان رو رها کرد و به سمت مدیر قدمی رفت و با التماس گفت: - جناب چانگ، باور کنین فقط برای کار کلاسی بود. من نمیدونستم آدریان میخواد چیکار کنه، فقط گفت پنهون شید و بعدش یک وردی رو خوند که فکر کنم اشتباه کرده. خواهش میکنم مارو توبیخ نکنید. تینا که مجبور بود تمام وزن آدریان رو تحمل کنه، به سختی میون صحبت سریع کریستوفر پرید. - هی کریس، بهتره بیای آدریان رو نگه داری و کمتر حرف بزنی. کریستوفر که نزدیک بود گریهاش بگیره، برگشت و دوباره زیر بغل آدریان رو گرفت. مدیر اخمی کرد و کمی خم شد تا صورت آدریان رو ببینه. وقتی ناموفق بود، از پشت میز بیرون اومد و نزدیکش شد. سر آدریان رو بالا آورد و با دیدن حدقهی مشکی و بی روح آدریان، ترسیده و متعجب گفت: - مسیح! شما قرار بود برای کلاس چه چیزی آماده کنید؟! هردو دانشآموز همزمان گفتن: - شربت فرحبخشی با ورد شادی. خانم یویو و مدیر به هم نگاهی انداختن. انگار طلسم آدریان برعکس عمل کرده بود! مدیر میون دو چشمش رو با دوانگشت کمی فشرد. تینا با ترس و کمی شَک، پرسید: - قربان، ما باعث دردسر شدیم؟ مدیر نگاهی به چشمهای دریایی دخترک کرد و پاسخ داد: - حضور آدریان در مدرسه، خودش دردسره. به آدریان نگاه کرد و برای برطرف کردن طلسم معکوس شده، که باعث خشک شدن آدریان شده بود، وردی زیر لب خوند و محکم، جلوی صورت آدریان کف دو دستش رو به هم کوبید. جرقه ای روی موهای خاکستر نشستهی آدریان زده شد و با لرزشی توی بدنش، یکهو صاف ایستاد و چشمهای تیره شدهاش، دوباره به رنگ سبز-عسلی خودش برگشت.
- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
Truggropphive عضو سایت گردید
-
مرجان هنوز زل زده بود به چهرهی مادر. هر اشکی که از صورتش میچکید، مثل چاقویی روی دل مرجان میکشید. زیر لب زمزمه کرد: - مامان… من اینجام… چرا نمیبینی؟ اما صداش فقط توی دیوارها پژواک شد. مادر دوباره حقهق کرد و این بار دستش رو گذاشت روی صورتش. همون لحظه، صدای آه محیطی اتاق رو پر کرد. مرجان سرشو چرخوند. از گوشهای تاریک اتاق سایهای بیرون کشیده شد. اول فقط خطوط مبهمی بود، مثل دود. بعد کمکم شکل گرفت. مرجان نفسش بند اومد. صدای بم و گرفته شده: - بس کن… گریه فایده ندارد. مرجان با ناباوری لب زد: - بابا…؟ مادر سرشو بلند کرد. چشماش سرخ و خیس بودن. زیر لب زمزمه کرد: - چرا اومدی؟ پدر با قدمهای سنگین نزدیک شد. صورتش خسته بود، مثل کسی که سالها بار سنگینی روی دوش داشت. نگاهش روی تخت خالی افتاد و بعد برگشت سمت مادر. صدای خشدارش لرزید: - گفتی مراقبشون هستی… گفتی نمیذاری اتفاقی بیفته. اما الان… دخترمون نیست. مرجان گیج شد. قلبش تند میزد. زمزمه کرد: - یعنی چی؟ چرا میگه تقصیر مامانه؟ مادر اشکش شدید گرفت. سرش رو به نشونهای انکار تکون داد: - نه… من همه کاری کردم… همه چی تقصیر من نیست… پدر دستش رو مشت کرد. صدای کوبیدنش روی میز کنار تخت بلند شد. - چرا هست، همه چی از اون روز شروع شد… تو تصمیم گرفتی… و حالا نتیجهش اینه. مرجان قدمی عقب رفت. کرد زمین زیر پاش میفلرزه. صورت مادر درهم رفت، مثل کسی که میخواهد رو پنهون کنه. مرجان با صدای خفهای فریاد زد: - چه تصمیمی؟! درباره چی دارین حرف میزنید؟! اما هیچکدوم جوابشو ندادن. فقط نگاههای سنگینشان روی هم قفل شده بود. اتاقی خفه اتاق رو پر کرد؛ سکوتی که مرجان رو بیشتر از هر جیغی میترسوند. اشک روی گونههاش لغزید. دستش رو روی گوشهاش گذاشت، انگار میخواست فرار کنه از این حرفا. زیر لب تکرار میکرد: - نه… نه… دروغ میگن… اما در دلش میدونست حقیقتی پشت این جملههاست. حقیقتی که دیر یا زود، خودش رو نشون میده.
-
نفسش رو فوت کرد بیرون و گفت: - هوف، امان از دست تو. - جان من دایی! - باشه بابا، چرا قسم میدی؟ اه... بذار زنگ بزنم یه نفر بلند بشه بیاد ببردت قبرستون خاکت کنه، من از دستت راحت بشم! - دلت میاد من بمیرم؟ یهو زد زیر خنده و گفت: - پاشو جمع کن خودت رو، که اصلاً مظلوم بودن بهت نمیاد. *** «یک روز بعد» تو خونه دراز کشیده بودم که صدای زنگ آیفون اومد. یه دستی به سر و صورتم کشیدم که مامانم گفت: - علی، دوستهات اومدن عیادتت. - باشه، بگو بیان تو. چند تا از همکلاسیهام بودن؛ امین و رضا با عرفان، رقیب تحصیلیم.امین تا اومد تو، زد زیر خنده و گفت: - پس چت شد؟ مُردی یا هنوز زندهای پسر؟ - زهرمار! چه خبر؟ رضا خوبی؟ عرفان، تو چه میکنی؟ رضا: هیچی، سلامتی. عرفان: منم که نشستم برا کنکور میخونم. یکم تعجبوار نگاهش کردم. - عرفان، داداش، به خدا هنوز دوازدهم موندهها! خندید و گفت: - طوری نیست بابا... مرور میشه. داشتیم باهم گپ میزدیم که دیدم صدای یه لشکر آدم میاد، گمونم فکوفامیل بودن. اومدم حرف بزنم که رضا گفت: - حاج علی، ما دیگه بریم. مهمون براتون اومده، زشته بمونیم. دستش رو گرفتم و گفتم: - مسخرهبازی در نیارید، هیچ اشکالی نداره. امین: من که مشکلی ندارم، ولی شما رو نمیدونم! - اتفاقاً منظورم با تو نبود... پاشو برو تنهلش، اَهاَه! یه نفر دوبار زد به در و با صدای نازکی گفت: - اجازه هست بیام تو؟ دستپاچه شدم و آروم گفتم: - بسمالله! این کیه پس؟ امین: آخجون، دخمل... من دیگه نمیرم. - اه امین، حرف نزن ببینم. صدام رو صاف کردم و گفتم: - بفرمایید داخل! در رو باز کرد، اومد تو. منم خوشحال از اینکه یه دختر اومده عیادتم، که دیدم پسرخالمه و دلش رو گرفته و داره هارهار به ما میخنده. چپچپی نگاهش کردم و گفتم: - امین آقا، تحویل بگیر ببین چه جیگریه این دختر خانوم... بچه، تو مگه مرض داری؟ نمیگی من عمل کردم؟ آراد: خفه شو بابا، اسکل... چاکرتم حاجی! خوبی یا نه؟ مردی حالا؟
-
*** «محمد» نشسته بودم داخل دفتر حراست بیمارستان و عصبی بودم که بابای علی و بابام اومدن. بلند شدم و یه سلام آرومی کردم و سرم رو انداختم پایین. عمو رو به مسئول حراست کرد و بعد از سلام کردن، خرابکاریِ ما رو پرسید؛ اونها هم نه گذاشتن نه برداشتن، با آبوتاب و با اضافه کردن پیاز داغ، آش من و علی رو پختن.عمو خواست که خسارت پرداخت کنه که رئیس بیمارستان خیلی سریع خودش رو رسوند و به حالت سادهای گفت: - حاجآقا... محالِ ممکنِ از شما پولی دریافت کنیم... تورو خدا بفرمایید بنشینید. - نه استاد، نفرمایید. من باید خسارت رو پرداخت کنم بههرحال. - حاجآقا، با این کارتون به خدا فقط ما رو آزردهخاطر میکنید. بالاخره عمو راضی شد و با رئیس بیمارستان رفتن تو دفترش و شروع کردن به گپ زدن. هیچوقت نفهمیدم بابای علی برای چی انقدر تیغش برش داره؛ تو همین فکر بودم که بابام دستم رو گرفت و کشوند توی حیاط و گفت: - پسر، مگه تو عقل نداری؟ - بابا به خدا... آخه چی بگم! - یعنی نمیشه شما دوتا رو یهجا تنها بذاریم. سرم رو بیشتر انداختم پایین و گفتم: - چشم... بخشید! - محمد، نگاه کن، هوای خودت و علی رو داشته باش. - چشمچشم، حواسم هست. یه چشمغرهای بهم کرد و رفت پیش عمو اینا. یه نفس راحت کشیدم، فکر میکردم بدتر از این برخورد کنه. یه نگاهی به بالا کردم، دیدم داره آرومآروم بارون میباره، اونهم وسط تابستون. بارون، مسخره بود کمی. *** «علی» چشمهام رو که باز کردم، نور آفتاب خورد بهم و باعث شد که پتو رو بیارم جلوی نور آفتاب. یه نگاهی به اون طرفم کردم و دیدم محمد خوابیده روی کاناپه کنارم. اومدم بلند بشم که یهو درد عجیبی پیچید توی دلم. محمد رو صدا زدم، اونم که خوابش انقدر سنگینه، لامصب بیدار نمیشد. تموم زورم رو جمع کردم توی حنجرهم و بلند داد زدم: - محمد؟ بندهخدا یهو بلند شد، گفت: - ها؟ چیه؟ چی شده؟! ناخودآگاه زدم زیر خنده و گفتم: - بلند شو بابا، چیزی نیست. - نمیتونی آروم بلندم کنی؟ چپچپ بهش نگاه کردم و گفتم: - چهقدر هم که تو با صدای آروم از خواب بلند میشی! خرس قطبی مثل شتر خوابیدی، بلند نمیشی، اونوقت میگی چرا آروم بلندم نمیکنی؟ پاشو جمع کن بریم دیگه، خسته شدم از اینجا! - کجا بریم؟ بشین سر جات، ببینم میری یهو بخیههات باز میشن، دل و رودههات میریزن بیرون. محکم با دست زدم روی پیشونیم. - محمد...! - ها؟ - خوبی تو؟ - چطور مگه؟ - دیوونهبازی در نیار، بخیه که باز نمیشه خودبهخود. پاشو تورو خدا!
-
- امشب به نظرت کدوم بخش رو نابود کنیم؟ -دست بردار علی تورو خدا، عمل کردی بیعقل! - نه محمد، جان من یه نقشه توپ کشیدم. بریم داغون کنیم بیایم! یه دستی به صورتش کشید و ادامه داد. - علی ول کن واقعاً... نمیشه میگم. - گفتم جان من! دستش رو کرد لای موهاش و گفت: - از دست تو، آدم رو پشیمون میکنی از زندگی کردن. حالا بنال بینم نقشت چیه؟ یه لبخند شیطانی زدم. - ببین من داد میزنم میگم دارم میمیرم، کمکم کنید... بعد تو میافتی کف اتاق و اَدای آدم تشنجیها رو در میاری. حلقش باز شد یهو و دو دقیقه چیزی نگفت، گفتم: - ممد خوبی دایی؟ - جمع کن این بسات رو ***! زدم زیر خنده که گفت: - کوفت... مرض... درد... دیوانه نمیگی لو میریم پرتمون میکنن بیرون. - محمد! - ها؟ - محمد! - چه مرگته؟ - آمادهای؟ با صدای تقریباً بلندی گفت: - نه علی نهنهنه! چشمهام رو بستم و بلند داد زدم: - کمک دارم میمیرم... پرستار! محمد شوکه شد و به چپ و راستش نگاه کرد و یه فحشِ بدی هم نصیبمون کرد و کف اتاق ولو شد. از خنده داشتم منفجر میشدم ولی به کارم ادامه دادم. پرستار اومد تو و بلند گفت: - زهرا... بدو بدبخت شدیم! فقط اون لحظه باید محمد رو میدیدی، کفِ اتاق خودش رو تکون میداد و هی آب دهنش میاومد بیرون و مدام میگفت: - گِ گِ گِ. پرستار اومد بالا سرم و گفت: - این چش شده؟ - کمکم کنید تورو خدا دیگه... دارم میمیرم. اون که مرد، منم بمیرم بدبخت میشیها. - باشهباشه هیچی نگو ببینم! دو نفر اومدن زیر بغل محمد رو گرفتن و داشتن میبردنش که گفت: - گی خَردُم... ولم کنید به خدا چیزیم نیست. ولش کردن و نگهبان محکم زد تو گوشش، ضربان قلبم یه لحظه رفت بالا، دستهام یخ کرده بودن و سرم شروع کرد به درد گرفتن، سِرم رو محکم از دستم کشیدم بیرون و پرستار رو هلش دادم و خیز برداشتم به سمت نگهبانی که زد تو گوش داداشم. سرنگ رو محکم کردم تو دستش ولی یه لحظه چشمهام سیاهی رفت و محکم افتادم روی زمین. نگهبانِ عصبی شد و اومد که تلافی کنه، محمد بلند شد و سی*ن*هاش رو سپر کرد جلوش، یهو سر پرستار گفت: - تورو خدا!... لطفاً آروم باشید. اینجا بیمارستانه! هم محمد و هم من داشتیم به نگهبان چپچپ نگاه میکردیم که درد بخیههام بلند شد و یه فریاد نسبتاً بلندی زدم، محمد سرش رو برد زیر بغلم و بلندم کرد و به کمک اون یکی نگهبان خوابوندنم روی تخت. پرستار یه آرامبخش خالی کرد تو سِرم و من باز هم به خواب فرو رفتم.
-
- امشب به نظرت کدوم بخش رو نابود کنیم؟ -دست بردار علی تورو خدا، عمل کردی بیعقل! - نه محمد، جان من یه نقشه توپ کشیدم. بریم داغون کنیم بیایم! یه دستی به صورتش کشید و ادامه داد. - علی ول کن واقعاً... نمیشه میگم. - گفتم جان من! دستش رو کرد لای موهاش و گفت: - از دست تو، آدم رو پشیمون میکنی از زندگی کردن. حالا بنال بینم نقشت چیه؟ یه لبخند شیطانی زدم. - ببین من داد میزنم میگم دارم میمیرم، کمکم کنید... بعد تو میافتی کف اتاق و اَدای آدم تشنجیها رو در میاری. حلقش باز شد یهو و دو دقیقه چیزی نگفت، گفتم: - ممد خوبی دایی؟ - جمع کن این بسات رو ***! زدم زیر خنده که گفت: - کوفت... مرض... درد... دیوانه نمیگی لو میریم پرتمون میکنن بیرون. - محمد! - ها؟ - محمد! - چه مرگته؟ - آمادهای؟ با صدای تقریباً بلندی گفت: - نه علی نهنهنه! چشمهام رو بستم و بلند داد زدم: - کمک دارم میمیرم... پرستار! محمد شوکه شد و به چپ و راستش نگاه کرد و یه فحشِ بدی هم نصیبمون کرد و کف اتاق ولو شد. از خنده داشتم منفجر میشدم ولی به کارم ادامه دادم. پرستار اومد تو و بلند گفت: - زهرا... بدو بدبخت شدیم! فقط اون لحظه باید محمد رو میدیدی، کفِ اتاق خودش رو تکون میداد و هی آب دهنش میاومد بیرون و مدام میگفت: - گِ گِ گِ. پرستار اومد بالا سرم و گفت: - این چش شده؟ - کمکم کنید تورو خدا دیگه... دارم میمیرم. اون که مرد، منم بمیرم بدبخت میشیها. - باشهباشه هیچی نگو ببینم! دو نفر اومدن زیر بغل محمد رو گرفتن و داشتن میبردنش که گفت: - گی خَردُم... ولم کنید به خدا چیزیم نیست. ولش کردن و نگهبان محکم زد تو گوشش، ضربان قلبم یه لحظه رفت بالا، دستهام یخ کرده بودن و سرم شروع کرد به درد گرفتن، سِرم رو محکم از دستم کشیدم بیرون و پرستار رو هلش دادم و خیز برداشتم به سمت نگهبانی که زد تو گوش داداشم. سرنگ رو محکم کردم تو دستش ولی یه لحظه چشمهام سیاهی رفت و محکم افتادم روی زمین. نگهبانِ عصبی شد و اومد که تلافی کنه، محمد بلند شد و سی*ن*هاش رو سپر کرد جلوش، یهو سر پرستار گفت: - تورو خدا!... لطفاً آروم باشید. اینجا بیمارستانه! هم محمد و هم من داشتیم به نگهبان چپچپ نگاه میکردیم که درد بخیههام بلند شد و یه فریاد نسبتاً بلندی زدم، محمد سرش رو برد زیر بغلم و بلندم کرد و به کمک اون یکی نگهبان خوابوندنم روی تخت. پرستار یه آرامبخش خالی کرد تو سِرم و من باز هم به خواب فرو رفتم.
-
*** با صدای محمد از خواب بیدار شدم، همه بالای سرم بودن؛ محمد حسین، مامان، بابام، بابای محمد. با همشون سلام علیک کردم که بابام گفت: - سالمی؟ - الحمدلله. - خب خوبه. اتاق عملم که ترس نداشت. لبخند آرومی زدم. - نه نداشت... آخه بیهوش بودم. - خب خداروشکر... پس ما میریم که استراحت کنی عزیزم. همه به غیر از محمد از اتاق رفتن بیرون، منم خداحافظی کردم و یه نگاهی انداختم به محمد که گفت: - یادت هست اون شب تو ویلا چجوری میزدی تو سرت میگفتی یاحسین یاحسین! با هم زدیم زیر خنده. - آره دیوونه یادش بخیر... دیگه در آوردمش. بقیه رفتن بیرون و فقط محمد مونده بود پیشم. یه نگاهی به هم کردیم و دوباره زدیم زیر خنده، یه چشمکی بهم زد و گفت: - حالا تنهاتنها میری اتاق عمل! - دایی، جان خودت، نه جان خودم نمیشد بیای! با همون لحن خنده دارش ادامه داد: - چه باحال... همه جا باهم هستیم ولی این یه مورد نشد دیگه. - محمد یه روز ندیدمت دلم برات تنگ شد ناموساً! - بسکی عقل داری. دروغ نگم منم دلم تنگت شد. یهو زد رو دلم و گفت: - پاشو جمع کن بریم ارواح زنداییت! با حرکتش جای بخیههام خیلی درد گرفت، یکم عصبی نگاهش کردم و گفتم: - آخه بی عقل من تازه عمل کردم. صاف میزنی رو دلم! - ببخشید، حواسم نبود! - بیخیالش حالا، برو ببین من کی مرخص میشم حداقل. یه باشه گفت و از اتاق رفت بیرون، چهرم رو کردم به طرف پنجره، دستم روی بخیههام بود و زل زده بودم به ماه، مهتاب بود اون شب. داشتم همین طوری نگاه میکرم که مامانم اومد تو و گفت: - باید شب بمونی... منم میمونم پیشت. حالم بد بود و نفسم رو فوت کردم بیرون. - نمیشه بریم خونه؟ -نه عزیز من باید تحت مراقبت باشی! - خب میشه محمد بمونه؟ - نمیشه که اونم خونه و زندگی داره. - مامان لطفاً... قول میدم اذیت نکنیم! چادرش رو جمع کرد و گفت: - هوف... خب باشه ولی بذار ببینم اصلاً عموت اجازه میده یا نه. - مامان تلاشت رو بکن دیگه... تو میتونی! ده دقیقه بعد محمد در زد و اومد تو، مامان و بابام هم خداحافظی کردن و رفتن. یه نگاهی به محمد کردم و گفتم:
-
*** چشمهام رو باز کردم دیدم روی در نوشته آزمایشگاه، دکتر اومد تو و گفت: - چطوری خان؟ خوبی؟ - دکتر واقعاً چم شده من؟ آپاندیسم که نیست؟ دکتر یه لبخند زد و گفت: - بذار اول جواب آزمایشت بیاد، بعد بهت میگم چه بلایی سرت اومده. - دکتر به جان عمم قسم من الکی خودم رو زدم به دلدرد. - از درد بیهوش شدی... اونوقت میگی الکیه - واقعاً؟ - آره خب. دو دقیقه نشستم رو تخت تا جواب بیاد، از درد داشتم کمکم میمردم، جواب که اومد، دستهام شروع کردن به لرزیدن، از استرس زیاد کم مونده بود دوباره بیهوش بشم و برا همین درد پهلوم یادم رفت، از اتاق عمل به شدت میترسیدم؛ دکتر شروع کرد به خوندن برگه آزمایش و بعدش زد زیر خنده، قشنگ معلوم بود جواب مثبتِ. سگرمههام رو تو هم کشیدم و گفتم: - مُردن من خنده داره دکی؟ - نه عزیزم خنده نداره... باید اماده بشی برای عمل! همین که این رو گفت دودستی زدم تو سرم و بلند داد زدم: - یا ابلفضل دکتر چشمهاش چهار تا شد و گفت: - اروم چته؟عمل قلب باز که نمیخوای بکنی... زیاد حرف بزنی سرپایی عملت میکنم مثل بچهها نق زدم. - تو عقل نداری باور کن... دیوونهای تو همینطور که فریاد میزدم، دو نفر اومدن و دست و بالم رو گرفتن و بردنم به سمت اتاق عمل، پاهام رو میکشوندم رو زمین و داد میزدم: - اینجا بیمارستان یا زندان ساواک نامسلمونا؟ خدا این چه بلایی بود؟ بو خدا امتحان میدم در اتاق عمل که باز شد و رنگ سبزش خورد بهم، پاهام انقدر لرزید که خود به خود چشمام بسته شد و دیگه نفهمیدم چه بلایی داره سرم میاد. با درد شدیدی که توی پهلوی راستم پیچید،چشمهام رو باز کردم، هوا تاریک شده بود. یه نگاهی به اطرافم کردم ولی کسی نبود، اومدم بلند بشم که پهلوم به شدت تیر کشید و باعث شد یه جیغ بلند بکشم؛ مامانم به همراه پرستار اومد تو، از درد داشتم گریه میکردم. دستم رو گرفتم به چادر مامانم و گفتم: -دارم میمیرم مامان... دارم میمیرم... کمکم کن تورو خدا ! پرستار: آروم باش... آروم باش. اومد یه سوزن خالی کرد تو سِرم که دوباره سرم گیج رفت، انگار ده روز نخوابیده بودم، انقدر چشمهام سنگین شد که خوابم برد. *** راستی من علی سام هستم و هفده سالمِ، کلاس دوازدهم انسانی، یعنی میرم دوازدهم؛ اصفهان زندگی میکنم و وضع مالیمون تقریباً خوبه؛ یه اجی دارم که هشت سالشِ و اسمش یاسمینِ. به قول بچهها خیلی بامزه و شوخ طبعم؛ هشت سالِ که ووشو کار میکنم و زبان انگلیسیم خوبه. گیتار میزنم و گاهی اوقات هم میخونم. رفیقهام بهم میگن حاج علی ولی مکه نرفتم. بابام یه فرد آروم و مهربونِ، آدم سیاسی نیست ولی اعتبار داره، تاجر نیست ولی ثروت داره، البته این ثروت رو در راه خیر هم خرج میکنه، آدم سرشناسی هست ولی ناشناس؛ یعنی اسمش هست ولی چهرش رو نمیبینن و با هویت دوم داخل جامعه تردد میکنه. مامانم تو بیمارستان شاغل هستش، تو بخش خیریه بیمارستان، البته از پزشکی هم سر در میاره. وزنم 65 و قدمم 178، موهای لختی دارم ولی زیاد بلند نمیذارشمون، رنگ چشمهام قهوهای سوخته هست و رنگ پوستم هم گندمیِ رو به سفیدِ.
-
-جادوی دوم- آقای چانگ، مردی آسیایی با چشمهای بادومی و ریزش، درحال مطالعهی مجلهی مورد علاقهاش، پخت کیک و شیرینی و تولید آبنبات چوبیهای جادویی بود. پاهای تپلش که پوشیده از جچراب صورتی با طرحهای شلوغ بود رو روی میزش انداخته بود و حین لیسیدن آبنبات چوبی دارچینیاش، از زندگی لذت میبرد. صدای خندههایی که از بیرون اتاق می اومد رو نمیشنید و غرق در خواندن دستور پخت جدید پای آلبالو بود که در اتاق محکم باز شد و قبل از حضور هرکسی، صدای جیغ خانم یویو توی اتاق پیچید. - آقای چانگ باید تکلیف جناب پارکر مشخص بشه! مدیر چانگ که از ترس دیده شدن جورابهاش، سریعا میخواست پاهاش رو پایین بیاره، تعادلش رو از دست داد و به زمین افتاد. صدای زمین خوردنش انقدر زیاد بود که جیغ های خانم یویو خفه شد و اتاق لرزید و کاسکوی آقای چانگ، با ترس دور اتاق به پرواز دراومد. خانم یویو که بیشتر از هر چیزی از اون کاسکو وحشت داشت، با ترس و جیغ بلندی روی زمین خوابید. کاسکو از بالای سرش رد شد و به سمت سه دانشآموز پرواز کرد. تینا و کریستوفر هم با دیدن حمله ی کاسکو، جیغ و فریادی کشیدن و مثل خانم یویو با کشیدن دستهای آدریان، روی زمین دراز کشیدن. کاسکوی سفید رنگ که خودش هم وحشت زده بود، نتونست فرود خوبی توی راهرو داشته باشه و با خوردن به سر یکی از دانشآموزان قد بلند، دور خودش چرخی زد و به دیوار خورد. آقای چانگ که از زیر میز شاهد این اتفاقات بود، فریادی زد: - همتونو توبیخ میکنم، وااایت! وایت، کاسکوی سفید آقای چانگ، صدای صاحبش رو شنید اما حیوان بیچاره بخاطر ضربهی شدید کله ی کچلش به دیوار، گیج میزد و جرقههای گیجی بالای سرش چشمک میزدن. خانم یویو سریع از زمین بلند شد و له سمت میز مدیر چانگ دوید. - خدای بزرگ! آقای چانگ بذارید کمکتون کنم. مدیر چانگ که حالا نه تنها جورابش دیده میشد، بلکه بخاطر بالا رفتن پاچه شلوارش، زیر شلواری آبی با طرح کیک و آبنباتش دیده میشد، خشمگین دست خانم یویو رو پس زد و داد زد: - کاش بفهمی که بدون در زدن داخل نیای خانم یویو. خودش به سختی هیکل تپل و درشتش رو جمع و جور کرد و بلند شد. با اخم به خانم یویویی که ترسیده و مضطرب بود نگاه کرد و گفت: - چه مشکلی پیش اومد؟ اسم آقای پارکر رو شنیدم. خانم یویو دهن باز کرد تا چغولی آدریان پارکر رو بکنه که خود آقای چانگ چرخید و با دیدن قیافههای ترسیده و پریشون اون سه دانشآموز دم در و دانشآموزایی که بخاطر سروصدا، توی راهرو جمع شده بودن، شانههاش افتاد و نالید: - بازم فاجعه!
- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
مرجان نفسنفس میزد. صدای خودش مثل پژواک توی اتاق میپیچید، اما مادرش انگار هیچچی نمیشنید. جلو رفت، دست دراز کرد تا شونهی مادرش رو بگیره، اما انگار هوا رو گرفته باشه… دستش رد شد. - مامان… من اینجام… تو رو خدا نگا کن! اشک توی چشمش جمع شد. مادر همونطور که خم شده بود روی تخت خالی، زیر لب زمزمه میکرد: - خدایا… من طاقت ندارم… نذار بچهمو ازم بگیرن. مرجان انگار با هر کلمهی مادرش خرد میشد. به تخت نگاه کرد، ملحفهی سفید چین خورده بود، اما هیچکس روش نبود. قلبش تند میزد. - تخت خالیه چون من اینجام… چرا نمیفهمی؟! با صدای بسته شدن در، مرجان به سمت چپ در اتاق برگشت. سایهای از رد شد. قامت آشنایی نبود، اما حس کرد نگاهش سنگینتر از مه باغه. قدم برداشت سمت در، اما باز هم اون دیوار نامرئی جلوی پاش ظاهر شد. - نه… نه… نذارین اینجا تنها بمونم… صدای مادر شکست. سرش رو بالا گرفت، اشکها از گونههاش پایین ریختن. لب زد: - عسل… مرجان… هرکجا هستین… برگردین… مرجان خشکش زد. انگار نفسش شد. برای بار اولین اسم خودش رو از زبون مادر شنید. صداش مثل تیری به قلبش خورد. - مامان… من اینجام… من برمیگردم، قول میدم… اما صداش باز به گوش نرسید.
-
Cleo-Icoli عضو سایت گردید
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و یازده خون زیر پوستم جوشید و به آنی، دیگر سردم نبود. لبخند زدم. - چرا میخندی؟ شانه بالا انداختم. رو برگرداندم و قبل از اینکه بروم، گفتم: - یکم گرمم شد. اگر پشت به او نبودم، عمرا میتوانستم این را بگویم. از او دور شدم و آخرین جملهای که شنیدم، این بود: - من منتظر میمونم. از پارک ملت که خارج شدم، دیگر میتوانستم هر قدمم را تا فردا طول بدهم. به حیدر فکر کردم، به تمام این سالها و به گندم... برای اولین بار میان آن افکار شلوغ، داشتم به خودم هم فکر میکردم؛ به اینکه من چه میخواستم. به خانه برگشتم، بتول خانم را طولانیتر از همیشه در آغوش کشیدم و گندم، طولانیترین حمام عمرش را تجربه کرد. آن روزها را خوب به یاد دارم، دوست داشتم همه چیز را تا ابدیت کِش بدهم. یک هفته از آن روز گذشت. عصر بود که درِ خانه کوبیده شد. لای در را برای بهمن باز گذاشتم و کنار رفتم. روسری به سر نداشتم. - اومدی؟ گل و شیرینی گرفتی؟ من میگم تو راه بگیریم که... - علیکم السلام. سُرمه از دستم افتاد و احتمالا موکت را کثیف کرد. - هین! دستم را روی قلبم گذاشتم. چشمهایم از حدقه بیرون زده بود! - اینجا رو چطور پیدا کردی؟ - فکر کردی شوهرت ببوگلابیه که خونه بگیری و خبردار نشه؟ وقتی گفت "شوهرت" انگار که سیلی محکمی زیر گوشم زده باشد، گُر گرفتم. دلم میخواست دست بیندازم و تمام موهایم را بپوشانم، اما حیدر هنوز محرم من بود. گندم با خوشحالی به طرفش رفت و پایش را گرفت. - بابااا... از زمین کنده شد و در آغوش حیدر نشست. - بابا قربون تو خوشگل دخترم! با دست دیگرش، در را بست. هاج و واج ایستاده بودم و بوسههایی که حیدر به گونه گندم میکاشت را میشمردم. - چایی نداری به ما بدی... ناهیدخانم؟ از قصد این کار را میکرد. اخمی کردم. - برای تو نه، ندارم. ماهها قبل، گفتنِ این جمله، معادلِ جملهی دلم کتک میخواهد برای حیدر بود؛ اما مردی که امروز مقابلم ایستاده بود، فقط سری تکان داد و بدون تعارف من، نشست. نمیتوانستم او را از دخترش جدا کنم، پس چیزی نگفتم. حیدر گندم را با تمام وجود به سینهاش چسباند و موهایش را بو کشید. ریشهایش بلندتر از قبل بود و پیراهنی به تن داشت که به یاد ندارم قبلا بین لباسهایش دیده باشم. - چیه؟ آق وکیلت گفته نباید پیش شوورت بشینی؟! دستهایم را در هم گره کردم تا لرزششان را مخفی کنم. با فاصله از او نشستم و به ساعت دیواری نگاه کردم. - بهمن الاناست که برسه. دیدم که چطور پوزخند زد. - دیگه باید بهش بگیم آقا بهمن! واسه خودش کسی شده. اونوقتا که یه پاپاسی ته جیبش نبود و بوی گُه میداد، دور و ور خواهر من موسموس میکرد، حالا چی شده؟ کدوم بختبرگشته رو نشون کرده؟ دم طولانی گرفتم تا عصبانی نشوم. شمردهشمرده گفتم: - به تو ربطی نداره. - هه! گندم از آغوش او جدا شد و به سمت من آمد. - جانم مامان؟ حیدر دستی به صورتش کشید. - احوالتون چطوره؟ اگه پول مول نیاز داری بهم بگو! نتوانستم جلو زبانم را بگیرم: - اون موقع که زنت بودم... - هنوزم زنمی! به خود لرزیدم. - یواش! آبرو دارم من اینجا. با حرف بعدی که زد، لرزش دست و قلبم بیشتر از قبل شد. انگار همان لحظه، قلبم قصد داشت آنقدر بکوبد که از حرکت بایستد. - هنوزم دیر نشده ناهید، میتونی برگردی.- 113 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و ده امیرعلی صورتش را با دستهایش پوشانده بود، شبیه کودکی بود که گلدانی را شکسته باشد و از کارش شرمنده باشد. نمیتوانستم او را دلداری بدهم، نیاز داشتم کیلومترها از او دور باشم و ساعتها فکر کنم. از روی نیمکت بلند شدم و بلافاصله، امیرعلی هم از جا پرید: - کجا؟ با ترس این را پرسید. سوالی که سالها قبل، حتی فرصت پرسیدنش را نداشت... کجا. چادرم را جلو کشیدم و لبههایش را مرتب کردم، هربار مینشستم، به عقب کشیده میشد. - خونه. دو دختر با مقنعه و لباسهای تیره و شبیه به هم از کنارمان گذشتند. یکی از آنها به دیگری سقلمه زد و دختر دیگر، دستش را جلوی دهنش گرفت اما چشمهایش چین افتاده بود و من متوجه خندیدنشان شدم. امیرعلی جلویم ایستاد تا توجهم را جلب کند، دیگر آن دو دختر دبیرستانی را نمیدیدم. - قول بده از خودت بهم خبر بدی! سرم را آرام به چپ و راست تکان دادم. - نمیتونم همچین قولی بدم. - پس بذار دوباره ازت بپرسم. چشمهایم را ریز کردم. - چیو؟! سیبک گلویش لرزید، همینطور لبهایش. - ازش طلاق میگیری؟ پلکهایم را برای چندلحظه بستم. دیگر نمیخواستم وسط پارک ملت مقابل امیرعلی بایستم، میخواستم به خانهام بروم. آب گرم کنم و دخترم را به حمام ببرم. وقتی جوابی نگرفت، با صدایی که به زحمت شنیده میشد، گفت: - به عنوان وکیلت باید بهت بگم، میتونی دادخواستت رو پس بگیری. یک ابرویم را بالا انداختم. مو بر تنم سیخ شده بود، نمیدانم از سردی هوا بود یا تصور بازگشت به خانه حیدر. - به عنوان امیرعلی چی بهم میگی؟ لبهایش را به هم فشار داده و قفل کرده بود اما در نهایت، آن کلمهای که نباید، از آنها بیرون پرید. - برنگرد ناهید!- 113 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
- دیروز
-
درخواست جلد رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام عزیزدل ممنون ازشما♡- 6 پاسخ
-
- 2
-
-
AISA عضو سایت گردید
-
خوناشامی رمان ساندویچ با سُسِ خون اضافه | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ساندویچ شماره چهار 🩸 از من جدا شد و نگاهش رو به پایین دوخت. - معذرت میخوام. سرم رو تکون دادم که یعنی اشکالی نداره. من کلارا رو پذیرفته بودم، با وجود اینکه از روز اول میدونستم جای خون توی قلبش، فقط احساسات میجوشه. - از کجا فهمیدی اینجام؟ چشمهام رو توی حدقه چرخوندم. - اوه بذار حدس بزنم؛ یک نفر خیلی اتفاقی همیشه بهم میگه که یک روز میاد بالای صخره و خودشو از شر من و سختگیریام خلاص میکنه! خیلی وقت بود که داشت با موهاش ور میرفت و اونها رو دور انگشتش میپیچید. - حق با تو بود... من فقط فکر میکردم اون با بقیه فرق داره. شونه بالا انداختم. فقط اگه صورتش اینقدر بیچاره نبود، بهش میگفتم: من که بهت گفته بودم! - نارسی، پاهاتو ببین! به محض گفتن این حرف، سوزش غیر قابل تحملی از سمت کف پاهام احساس کردم. - پابرهنه از صخره بالا اومدی؟ - چیز مهمی نیست، بیا برگردیم. کلارا به شدت سر تکون داد و انگشت اشارهاش رو زیر آسمون شب، چپ و راست بُرد. - حق نداری از جات تکون بخوری! تو ماشینه؟ میرم برات میارمشون. اجازه دادم این مکالمه رو برنده بشه. وقتی به اندازه کافی پایین رفت، گوشیم رو از جیب دامن کوتاهم بیرون کشیدم و شماره گرفتم. تماس وصل شد اما صدایی ازش بلند نشد. کوتاه گفتم: - کد بیست و هفت رو اجرا کن. قطع کردم. کلارا که با کفشهام برگشت، بالاخره تونستم بهش لبخند بزنم... خب، حداقل تلاشم رو کردم. وقتی به رستوران رسیدیم، ضربهای به بازوم زد و بلند گفت: - اونجا چه خبره؟! هردو پیاده شدیم. دندونهام رو به هم ساییدم و فریاد زدم: - نیک، این گاومیشها چرا جلوی رستورانن؟ یادمه بهت گفتم ببریشون به حیاط پشتی! متوجهی که با این کارت چه خسارتی... - نارسیس، کلارا! خدا رو شکر که اینجایید. به طرف ویلیام برگشتم. - اینجا چی کار میکنی؟ چرا توی آشپزخونه نیستی؟ انگار که حرفم رو نشنیده باشه، به طرف کلارا رفت و سرتاپاش رو وارسی کرد. - تو حالت خوبه؟ سالمی؟ نباید به خاطر نارسیس دست به همچین کار احمقانهای بزنی، درسته که اون رئیس همه ماست، اما باید تا حالا فهمیده باشی که چقدر خودخواه و... صدای نالهی گاومیشها داشت مغزم رو رنده میکرد. فریاد زدم: - ویل! شبیه یک عروسک کوکی به سمتم برگشت. - بله نارسیس؟ اوه! چیزی اذیتت میکنه؟ آخه پرههای دماغت درست شبیه اژدهاییه که داره برای آتیش زدن یه شهر آماده میشه! میدونی، در واقع اونا اصلا افسانهای نیستن و طبق مقالهای که هفته گذشته روی تبلتم خوندم... حنجرهام میسوخت و نمیتونستم با فریاد زدن، متوقفش کنم. - اینجا چه خبره؟ چرا شما سر کارتون نیستید؟ این گاومیشهای عوضی درست جلوی رستوران من چه غلطی میکنن! یکی از گاومیشها صدای بلندی از خودش درآورد که اگه کورسهای کوفتیِ زبون حیواناتم رو کامل کرده بودم، احتمالا منظورش رو میفهمیدم. - رستوران پلمب شده! صدای آروم نیک، علیرغم پنجاه گاومیش وراج به گوشم رسید. ویلیام به طرز مسخرهای سکوت کرد و کلارا دستش رو جلوی دهنش گذاشت: - هین! نیک یک نفسه گفت: - برای همینه سرکارمون نیستیم نارسیس، چون دیگه کاری نداریم! بلادبورن برای همیشه از دست رفت. نیک رو کنار زدم و سعی کردم از بین گاومیشها راه باز کنم. نیک منفیبافترین خونآشام روی زمین بود، آره، همینطوره. هیچکس حق نداره بلادبورن رو پلمب کنه، وگرنه مطمئن میشم که طلوع خورشید فردا رو نبینه!- 4 پاسخ
-
- 2
-
-
- رستوران خونآشام
- رمان فانتزی
- (و 6 مورد دیگر)
-
خوناشامی رمان ساندویچ با سُسِ خون اضافه | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ساندویچ شماره سه🩸 برای لحظهای ایستادم و برای ادای احترام به بازرس، انگشت وسطم رو بالا بردم. این دولت کوفتی فقط روی برگه ما رو قبول کرده بود، وگرنه کدوم رستورانی هر دو هفته بازرسی میشد! در ماشینم رو کوبیدم و استارت زدم. حین رانندگی، کفشهای پاشنهبلندم رو درآوردم و روی صندلی شاگرد انداختم. ماهِ کامل، بزرگتر از همیشه وسط آسمون میدرخشید. - کلارا... کلارا... امیدوارم زنده بمونی تا خودم اون جسم بدردنخورتو بسوزونم! فاصله زیادی با صخره نارا نداشتم؛ این اسمی بود که کلارا روش گذاشته بود، ترکیبی از اول و آخر اسممون. وقتی بهش خیانت شد، وقتی مادرم مُرد، یا هر اتفاق نحس دیگهای توی زندگیمون افتاد، به اون صخره رفتیم و از ته دل جیغ زدیم. به هر دلیل مسخرهای، هربار هم دوباره به زندگیهامون برگشتیم و هیچوقت خودمون رو از اون بالا پرت نکردیم... لااقل تا امشب. از ماشین پیاده شدم و به بالای صخره رسیدم. خدای من! داشت بطری رو به طرف دهنش میبرد. به طرفش دویدم و سیلی محکمی روی صورتش نشوندم. بطری از دستش افتاد و از صخره سقوط کرد. - زده به سرت؟ شونههاش رو تکون دادم. - میفهمی داری چی کار میکنی؟ ارزششو داره؟ به خاطر یه آدمیزاد؟! چهرهاش که از درد جمع شد، متوجه شدم با نهایت توانم شونههاش رو فشار دادم. رهاش کردم، پشت بهش ایستادم و دستم رو به سرم گرفتم تا به هیجاناتم تسلط پیدا کنم. تا اون لحظه، متوجه تپشهای دیوونهوار قلبم نشده بودم. با چهره آرومتری مقابلش نشستم. زانوهاش رو بغل گرفته بود و ریمل سی و شش پوندیش روی صورتش ردهای زشت و زنندهای به جا گذاشته بود، ردهایی که فریاد میزدن این دختر به کمک نیاز داره. دستش رو گرفتم. چشمهای کهرباییش، براقتر از ماه به نظر میرسید. - من... من فقط... من خیلی احمقم نارسیس؟ ابروهام درهم گره خورد. - نیستی. انگار تموم اون پریشونحالیش، آرامش قبل از طوفان بود؛ چون ناگهان با صدای بلندی زد زیر گریه و قبل از اینکه بفهمم دقیقا چرا باید به کت چرم هشت هزار پوندیم گند بزنه، خودش رو توی بغلم انداخت. - متیو باهام تموم کرد. خرگوش وحشی که مقابلم بود، اجازه نداد به اندازه کافی درباره خبر کلارا ناراحت بشم. ادامه داد: - میخواستم باهاش فرار کنم نارسیس، میخواستم بهش بگم چقدر دوستش دارم... خیلی بیشتر از جونم. احتمالا قلبم وقتی اینها رو شنید، کمی فشرده شد. حتی دلم خواست کلارا رو از بالای صخره هُل بدهم، اما دستهام رو مشت کردم. - گوشیمو روشن کردم و دیدم تموم شده! رابطهای که من حاضر بودم سرش همه چیزمو ببازم، دوساعت قبلش با یه پیام مسخره تموم شده بود. نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم. - این دلیل نمیشه آبمقدس بخوری.- 4 پاسخ
-
- 2
-
-
- رستوران خونآشام
- رمان فانتزی
- (و 6 مورد دیگر)
-
Ali81 شروع به دنبال کردن درخواست ناظر برای رمان پارادوکس سرخ | سید علی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
درخواست ناظر برای رمان پارادوکس سرخ | سید علی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
Ali81 پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست ناظر رمان
درخواست ناظر داشتم برای رمان پارادوکس سرخ -
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت چهل و هفت - پس مسئله چی هست؟ - تا قبل از این اتفاق ازدواج ما یک ازدواج احساسی بود اما حالا نوعی ازدواج سیاسی میشه و شما خوب می دونید که ازدواج سیاسی یعنی اینکه سواد به وجدان خودش اجازه بده همیشه از من دور باشه. چند ثانیه نگاهم کرد بعد سر تکون داد یعنی آره حق با تو هست. *** -
-جادوی اول- صدای انفجاری مهیب، تمام مدرسه و محوطهی بیرونی رو لرزوند! تمام دانشآموزان توی محوطه، به سمت صدا چرخیدن. دودی از پشت درختهای صنوبر به آسمون میرفت و یکهو یک نفر جیغی کشید: - تو بازم گند زدی! جیغ، متعلق به خانم یویو بود. زنی میانسال و بد اخلاق که همیشه پشت سر آدریان ظاهر میشد و او رو دعوا میکرد. آدریان، پسرک ۱۶ ساله که با صورت روی زمین افتاده بود، خودش رو به سختی از روی زمین بلند کرد و شوکه، به دیگ منفجر شده خیره شد. اونقدری شوکه بود که قدرت جواب پس دادن به غرها و دعواهای خانم یویو رو نداشت. ذهنش خالی از فکر شده بود و فقط با نگاهی تاریک، به خرابکاریاش خیره شده بود. تینا و کریستوفر، از پشت بوتهها بیرون اومدن. خانم یویو با دیدن اون دونفر، با صدای تیز و ظریفش جیغ زد: - خدا لعنتتون کنه! همیشه باعث خرابکاری میشید! بیاید بیرون ببینم. تینا و کریستوفر با شرم و ترس، از میون بوتههای شمشاد بیرون اومدن و پا روی خاکسترهای روی چمنها گذاشتن. نگاه کریستوفر به چهرهی پریشون آدریان افتاد. تمام صورتش پر از دوده و خاکستر بود و موهای بورش روی هوا پراکنده بودن؛ نامرتب تر از همیشه. خانم یویو دستهای چروکیدهاش رو توی هوا تکون داد، انگار به مرض سکته کردن رسیده بود. - باورم نمیشه تونسته باشین با چوب مشک و عنبر، این فاجعه رو درست کنید. همین حالا باید بریم پیش مدیر چانگ. *** آدریان، داغان تر از چیزی بود که خودش بتونه حرکت کنه. تینا و کریستوفر زیربغل های آدریان رو گرفته بودن و پشت سر قدمهای بلند و سریع خانم یویو، تقریباً به سختی میدویدن. چرا که آدریان تمام قدرت حرکت و تکلم خودش رو از دست داده بود. وقتی از میون راهروهای مدرسه عبور میکردن، نگاه و خندههای بچهها، باعث میشه تینا ذره ذره از شرم آب بشه و کریستوفر به این فکر میکرد که مبادا سوفی، دختر مورد علاقش اون رو کنار آدریان ببینه.
- 3 پاسخ
-
- 2
-
-
-
امین، پدر النا، با بغضی سهمگین بهسمت او یورش برد و دخترکش را سخت در آغوش گرفت. با عشق و ترس بوسه بر موهای پریشان عزیزش گذاشته و با صدایی لرزان زمزمه کرد: - کجا بودی بابا؟ تو منو کشتی همه کسم... منو کشتی! مادر النا هقهقکنان دست دخترکش را گرفت که النا با دیدن او، از آغوش پدرش در آمد و در بغل گرم و پر محبت مادر ریز نقشش فرو رفت. مادرش اشکهایش را پاک کرد و از النا جدا شد، با دستهایش صورت کشیدهی دخترش را قاب گرفت و گفت: - من فدات شم مادر... چشمان کشیده و زیبایش پر از اشک شد، سرش را کمی کج کرد و با لرز صدایش ادامه داد: - بمیرم برات نفس مادر، ترسیدی قربونت برم؟ النا با صورت خیس نگاهش کرد، لب پایینش چون بچههای خردسال آویزان بود و او را مثل دختربچههای معصوم کردهبود. در جواب مادرش لحظهای درنگ کرد؛ سپس نگاه لرزانش را به آریایی دوخت که متأثر از آن صحنه، گوشهای ایستاده و با اخم کوچکی نگاهشان میکرد. آریا وقتی نگاه خیرهی او را دید، لبخند کوچکی زد. لبخند زیبایش دل دخترک را لرزاند. حمایتی که پشت آن انحنای کوچک نهفتهبود، مقابل چشمانش رژه رفت. النا برگشت و با حالت گناهکاری رو به مادرش، به گونهای که انگار حرف خیلی مهمی را بازگو میکرد، گفت: - دست منو گرفت! محبوبه با دیدن چشمهای گرد و شنیدن لحن کشیدهی دخترکش، اخمی گرد و تند گفت: - کی؟ کی دستت رو گرفت؟ سپس با حدس این که چه کسی با دخترک بود، اخمهایش را بیشتر گره زد و با نگاه برزخی به آریا حیران خیره شد. چشمهای گرد و دهان باز مرد نشان از تعجب او میداد. نمیدانست چگونه از خودش در آن محاکمهی ناعادلانه دفاع کند؛ زیرا کسی که دست دیگری را گرفته، النا بود نه او! اما حال ماندهبود به خبرچینی کردن دخترک اعتراض کند یا به اینکه او قصد لمسش را نداشته. نازنین با شنیدن جملهی النا بیشتر از پسرش تعجب کرد و ناباور با دست دهانش را پوشاند و به آریا نگاه کرد. احد وقتی اوضاع را قمر در عقرب دید، سریع بحث را عوض کرد و مهماننوازانه دستش را بهسمت خانهاش گرفت و گفت: - ای بابا! اصلاً حواسمون نیست، بفرمایید بریم توی خونه... ببخشید اینجا نگهتون داشتیم. امین تعارف او را رد کرد و درحالی که دست النا را گرفتهبود و آن را محکم فشار میداد، گفت: - ممنون، بهتره بریم خونه. نازنین سریع به خود آمد. سعی کرد نگاه حیرانش را از پسرش بگیرد؛ اما گاهبیگاه دوباره ابروهایش بالا پریده و با چشمهای گرد به آریا نگاه میکرد، نگاهی که معنای «عجب» بود. با این حال لبخندی بر لب نشاند و دست روی شانهی مادر النا گذاشته و گفت: - بریم خونه یکم ریلکس کنیم، امروز به همهمون شوک وارد شد. این بچهها هم از وقتی اومدن اینجا وایستادن. بالاخره بعد از کلی تعارف، خانوادهی آریایی راضی به رفتن به خانهی احد شدند. وقتی همه بهسمت خانه حرکت کردند، نازنین ایستاد و نگاهی مرموز به پسرش انداخت. آریا که از نگاهای او کلافه شدهبود، شانهاش را بالا انداخت و بیگناه گفت: - به خدا من دستش رو نگرفتم! نازنین موذیانه خندید و بهسمت خانه قدم برداشت.
-
نقد اتاق نقد و پرسش | ماوراء نودهشتیا
زری گل پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
رمان ها به نوبت همه نقد میشن عزیزم- 5 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت یک
- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست جلد رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سایان پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بفرمایید گلم- 6 پاسخ
-
- 2
-
-
-
پارت ۱۰
- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
اگه میشه رمان من رو هم نقد کنید
- 5 پاسخ
-
- 2
-