رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. امروز
  3. پارت چهار - آنا احساس می‌کنم تنها کارهای خونه رو انجام بدی اذیت میشی! - چیکار کنم؟ منکه دختر بزرگ ندارم. - می‌خوام برات دست کمک بگیرم؟ آنا اول متوجه نشد چی میگه بعد متعجب نگاهش کرد. - می‌خوای برای من دست کمک بگیری؟ - آره، درآمدم به اون حد هست. اینطور کارهای توهم کمتر میشه. آنا از گردن عبدالله آویز شد. - وای تو بهترین همسر دنیایی! و گونه‌ش رو محکم بوسید. عبدالله خندید و اون رو در آغوش کشید. چند روز بعد عبدالله کلید رو که انداخت و در رو باز کرد صدا زد: - خانم بیا که مهمون داری. آنا چادر سرش کرد و بیرون رفت. با دیدن زن میانسالی که با چادر رنگی و یک بغچه بدست کنار عبدالله بود همون جا موند. عبدالله گفت: - جمیله خانم از حالا به بعد اتاق کنار درب حیاط می‌خوابن. آوردم دست کمک تو باشن! جمیله زن مهربونی بود که هم توی کار بچه‌داری دستش تند بود و هم توی کار خونه. عبدالله خیلی علاقمند به پسرش بود. غلامرضا پنج ماه شده بود و عبدالله مدام بیرون می‌بردش، براش خرید می‌کرد، باهاش بازی می‌کرد و پارچه می‌خرید تا آنا برای بچه لباس بدوزه. غلامرضا نسبت به بچه‌های همسن خودش خیلی لباس داشت. اون روزها کار عبدالله خیلی گرفته بود که خدمتکار و حتی برای خونه رادیو خرید اما به همون سرعت که بالا رفت به همون سرعت هم ورشکسته شد و به پیسی خوردن. خدمتکار رو اخراج کردن و مقدار غذاشون هم به یک وعده در روز تغییر یافت اما همون هم بیشتر نون جزغاله بود. خدیجه پیشنهاد داد: - از خانواده، م قرض می‌گیرم. به حدی وضع عبدالله بد شده بود که مخالفتی نکرد و خدیجه به خانواده‌ش نامه نوشت و یک هفته منتظر جواب موند اما جواب که اومد این بود: * دخترم تو برای ما خیلی عزیز هستی اما این مسئله به ما ربطی نداره و وظیفه شوهرت هست که رفاه مالی برای زندگی تو رو بیاره. توی این دور و زمونه هرکسی باید زندگی خودش رو نگه داره و پدرت هم سعی داره که خرج خانواده خودش رو بده. آنا با توجه به شرایط اون زمونه از خانواده‌ش ناراحت نشد اما بی‌غذایی باعث شد که عبدالله پیشنهاد بده: - بیا غلامرضا رو به مادرم بسپاریم. اون موقع خرجش از ما کم میشه و اون هم یک شکم سیر غذا می‌خوره. آنا یک شب کامل بچه‌ش رو بغلش گرفت و گریه کرد و بعد موافقت کرد. چون دیگه حتی شیر نداشت به بچه بده. مادر شوهرش بچه رو به خدیجه که بچه شیرخوار داشت سپرد. هر روز خدیجه بچه رو به خونه مادرش که به خونه برادرش نزدیک‌تر بود می‌آورد تا آنا بتونه به دیدنش بیاد و آنا هم با وجود طعنه‌های مادرشوهرش هر روز برای دیدن و بغل کردن بچه‌ش می‌اومد. یکبار مادرشوهرش گفت: - زنی کنه انقدر از خونه بیرون میاد رو باید زد. نمی فهمم چرا عبدالله با تو انقدر خوب رفتار می کنه. عبدالله ناامید شد و کار رو کنار گذاشت. آنا سرش غر زد: - اینطور که نمیشه! عبدالله محلش نداد. آنا گفت: - لاقل بذار من و غلامرضا یک مدت بریم پیش خانواده من تا یکم شرایط تو بهتر بشه. - چه کارها! انقدر بی‌غیرت شدم؟ همون یکبار که سنگ روی یخ شدم کافیه! اما آنا نگران پسر شیش ماهش بود. یک روز زمان حرکت اتوبوس رو فهمید و به خونه مادرشوهرش که رفت برای اولین بار به خدیجه گفت: - می‌خوام امشب غلامرضا رو پیش خودم ببرم. - مطمئنی؟ - بله. خدیجه مخالفتی نکرد و وسایل غلامرضا رو دستش داد. آنا با غلامرضا از خونه بیرون اومد. قلبش تندتند میزد. راه همیشگی دو خونه رو طی نکرد و به سمت شهر راه افتاد. پرسون پرسون ترمینال رو پرسید و نمی‌دونست مردم خاله‌زنک باعث چه دردسری براش میشن.
  4. پارت صد و یازدهم دستش را روی میز می‌گذارد و به سمت او خم می‌شود: - اومدی من رو ببینی؟ والنتینا تو برای تاج گذاری من نیومدی! سرش را پایین‌تر می‌برد و شرمنده برای برادر خشمگینش دلیل می‌آورد: - من واقعا معذرت می‌خوام مارکوس. نتونستم! ما اون سر جنگل هستیم. خبر دیر رسید و وقت کم بود. اگر میومدیم به روز می‌خوردیم. تو هم که میدونی شوهرم لوکا چقدر رو یه دونه پسرش حساسه. نگاه مارکوس به سمت خواهر زاده‌اش کشیده می‌شود که روی تخت خواب بود. دست خودش نیست که زبانش به طعنه باز می‌شود: - نمی‌تونستی تحفه‌ی شوهرت رو بذاری و بیای؟ عمارت لوکا کمتر از کاخ من خدم و حشم نداره. در دل از حرف خود پشیمان می‌شود اما دیر بود. تیر را به سمت خواهرش پرتاب کرده بود. تحفه؟ آری تحفه بود اما تحفه‌ی خواهرش، خواهرزاده‌ی دلبندش را دوست داشت. هر چه باشد او جگر گوشه‌ی خواهرکش بود، از گوشت و پوست و استخوان او، و از خون خودش... - لوکا به هیچکس اعتماد نداره مارکوس، میدونی که. آری می‌دانست. لوکا دیوانه بود. - حالا چطور گذاشته یدونه پسرش رو بیاری؟ خودش کجاست؟ سوالی که از آن می‌ترسید را پرسیده بود. - دیگه طاقت نداشتم. به حرفش اهمیتی ندادم! دم دستی‌ترین جواب ممکن را داده بود. می‌خواست حقیقت را بگوید اما نتوانست. نتوانست بگوید خانه را ترک کرده است و شوهرش احتمالا تا الان خبردار شده و دود از سرش بلند شده است. به چهره‌ی غم‌زده خواهرش نگاه می‌کند. در چهره‌ی والِنتینا دقیق می‌شود. احساس می‌کند شعله‌ی چشمانش بی‌جان و پر از اندوه است. وقتی خواهرش را غمگین می‌دید انگار چوب بر قلبش می‌زدند. نباید با او این گونه صحبت می‌کرد. پشیمان از طعنه‌هایی که به او چشانده بود لب می‌زند: - به هر حال خوش اومدی. اینجا خونه‌ی خودته، هیچکس به اتاقت دست نزده. والنتینا " ممنون" را زمزمه می‌کند و از پشت میز بلند می‌شود. احساس می‌کرد نفسش آزاد شده. از مرحله شماتت و سرزنش اولیه گذشته بود و حالا حال بهتری داشت. به سمت فرزندش می‌رود تا بیدارش کند اما مارکوس جلو می‌رود و مانعش می‌شود. خواهرزاده‌اش را به آغوش می‌کشد. والنتینا درب را برایش باز می‌کند و با هم به سمت اتاقش در طبقه‌ی بالا می‌روند. والنتینا احساس می‌کرد قلبش گرم شده. این حرکت مارکوس یعنی پشیمان است و می‌خواهد جبران کند. از کودکی همینطور بود. دلش طاقت نمی‌آورد و سریع در صدد جبران برمی‌آمد. مارکوس خواهرزاده‌اش را روی تخت وسط اتاق می‌گذارد و آنها را ترک می‌کند تا استراحت کنند.
  5. پارت صد و دهم مارکوس پس از رفتن گونتر سعی می‌کند بخوابد. خوابیدن و خاموشی ذهنش را لازم داشت. تازه خوابش برده بود و هنوز هشیار بود که درب اتاق باز شد. صدای باز شدن درب اتاق رشته‌ی خواب سبکش را پاره کرد. چشم گشود و روی تخت نشست و سر چرخاند تا فردی که وارد شده را ببیند. توماس داخل اتاق شده و جلوی ورودی ایستاده بود. عجیب بود که تقه‌ای به درب نزده و اجازه ورود نخواسته بود! توماس همیشه رعایت می‌کرد. ابروانش از بی‌خوابی در هم گره خورده بود و اخم کوچکی چاشنی چهره‌ی خسته‌اش سده بود. کلافه سرش را به معنای " چیه؟" تکان می‌دهد. توماس دستپاچه جلو می‌رود و می‌گوید: - عالیجناب مهمان دارید! گره ابروان مارکوس بیشتر می‌شود. میهمان؟ آن هم در روز؟ قبل از آن که از توماس سوالی بپرسد صدای برخورد پاشنه‌های ظریف کفش بر سنگ کف اتاق به گوش می‌رسد و دختری با چشمانی شعله‌ور همچون مارکوس، دست در دست پسر بچه‌ای وارد اتاق می‌شود. اخم‌های مارکوس محو شده و تنها متعجب به او می‌نگریست. اینجا چه می‌کرد؟! توماس آنها را تنها گذاشته و به مطبخ می‌رود تا طعامی آماده کند. میهمان تازه از راه رسیده عزیز و خسته بود. در اتاق مارکوس هر دو پشت میز و رو به روی یکدیگر نشسته بودند. مارکوس به او خیره بود و او به میز... - والِنتینا! با صدای مارکوس آرام نگاهش را بالا می‌آورد و به چهره‌ی برادرش نگاه می‌کند. مارکوس آرام و درمانده زمزمه می‌کند: - اینجا چی کار می‌کنی؟ والِنتینا دست‌هایش را زیر میز پنهان کرده بود تا حرکات استرسی و آشفته‌اش را از نگاه برادر تیز بینش دور نگه دارد. دوباره نگاهش را پایین می‌اندازد، دامنش را در مشتش می‌فشارد و با صدایی آرام می‌گوید: - اومدم تو رو ببینم. مارکوس تک خنده بلندی سر می‌دهد. والنتینا با صدای تک خند او شانه‌هایش بالا می‌پرد و معذب می‌شود. قصد آزرده خاطر کردن خواهرش را نداشت اما مسخره بود. آمده بود تا او را ببیند؟
  6. پارت صد و نهم کنراد نگران بود. مارکوس ذاتا صلح طلب بود اما اگر آتش خشمش شعله می گرفت... این را آن شب که بدن غرق در خون راونر را جلوی پاهایشان انداخت فهمید. آتشی که در چشمانش بود حجت را برایش تمام کرد. گونتر نیز منتظر همین زمان بود. زمانی که آتش خشم و غیرت مارکوس شعله‌ور شود و دست بر غلاف شمشیرش ببرد‌. هیچ نمی‌فهمید چرا مارکوس در مهم‌ترین و حساس‌ترین زمان اینطور فرو ریخته است. اما بلند می‌شد. بلند می‌شد و همچون شیر غرش می‌کرد. مطمئن بود. تا آن زمان باید با احتیاط جلو می‌رفتند. دست‌هایش را به کنده‌ی درخت تکیه داده و وزنش را روی آن می‌اندازد و به سمت والریوس مایل می‌شود. لب می‌گشاید اما قبل از آن کا کامه‌ای از دهانش خارج شود منصرف می‌شود. دوباره به اطراف چادر نگاه می‌کند. اینجا نیازی به دیوار و موش دیوار نبود. اینجا تمام گوش‌ها تیز بود. از طرفی آنها نزدیک دشمن مستقر شده بودند‌. باید جانب احتیاط را رعایت می‌کرد. نگاهش را به چشمان والریوس می‌دهد. با انگشت اشاره بر تن کنده‌ی درخت ضرب می‌گیرد. والریوس منظور اشاره‌ی گونتر را می‌فهمد. او نیز مثل او به کنده‌ی درخت تکیه داده و خود را به گونتر نزدیک می‌کند و به چشمان گونتر خیره می‌شود. گونتر در سکوت با او سخن می‌گوید: - از گرگمون چه خبر؟ - هنوز نتونستیم باهاش ارتباط بگیریم. از اون شب قلمرو گرگینه‌ها خیلی شلوغ شده. گرگینه‌ها که همچون خوناشام‌ها دندان‌های تیز و صورت رنگ پریده نداشتند. خیلی از آنها میان مردم بودند. تنها تعدادی از آنها زندگی میان انسان‌ها را ترک کرده و جنگل نشین شده بودند. قلمرو گرگینه‌ها معمولا خلوت بود. هر از گاهی مثل مناسبت‌های خاص و مراسمات خاص و شب ماه کامل جمعیت‌شان زیاد می‌شد. حالا هم شب ماه کامل نزدیک بود. علاوه بر آن خبر درگیری و تنش دوباره بین گرگینه‌ها و خوناشام‌ها به گوش همه رسیده بود. از همان شب خبر پخش شده و هرکس هر جا که بود خود را به قبیله‌اش رسانده بود. درگیری‌های میان گرگینه‌ها و خوناشام‌ها جزء جدانشدنی تاریخ است. آنها در این زمان نیاز داشتند کسی آنها را از داخل خبردار کند. باید از حال رزا و دوروتی خبر می‌گرفت. باید می‌فهمید فرهد چه در سر دارد. گونتر هرگز دوست نداشت از طرف او غافلگیر شود. همیشه شلوغ شدن قبیله رفت و آمد را برای جاسوس آنها راحت‌تر می‌کرد. اما این بار فرق داشت. این بار همه هشیار و حواس جمع بودند. مخصوصا خیلی از نگاه‌ها روی گرگ آنها زوم شده بود. در زمان باسیلیوس، هنگامی که صلح برقرار شد یک گرگینه‌ی اصول زاده دختری از خوناشام‌ها را به همسری برگزید. فرزند آنها دختری نیمه کرگ و نیمه خوناشام بود که در میان گرگینه‌ها پرورش یافت و با یک گرگینه هم ازدواج کرد. زمانی که گرگ‌ها سر ناسازگاری برداشتند او را بسیار آزار دادند. دخترک بی‌گناه با تحقیر و تمسخر و آزار زندگی کرد. آخرهای عمرش افسرده شده و از خانه بیرون نمی‌رفت. در نهایت نیز جوون مرگ شد. ثمره‌ی زندگی او پسری بود که همچون پدرش یک گرگینه‌ی قوی بود. او از پدرش قدرت و نیرویش را به ارث برده و از مادرش اعتقادات و تفکرش را گرفته بود. او هرگز خوی وحشی‌گری و یاغی فرهد را قبول نداشت و از گرگینه‌ها نیز دلچرکین بود. با این کودک بود اما تمام غم‌ها و رنج‌های مادرش را به یاد داشت. او برای گرفتن انتقام اشک‌ها و دردهای مادرش با مارکوس هم پیمان شده بود. اطلاعات او در این زمان برای سپاه گونتر حیاتی بود. او متوجه پچ پچ های راونر زیر گوش فرهد شده بود اما نتوانسته بود نامه‌اش را به گونتر برساند. آنها آنقدر گرم آیین خود بودند که متوجه علامت‌‌هایی که او می‌فرستاد نمی‌شدند. حالا هم هر چه تلاش می‌کرد با آنها ارتباط بگیرد موفق نمی‌شد. شرایط اصلا ایمن نبود.
  7. پارت صد و هشتم کُنده‌ای بزرگ از درختی کهن سال و قطور در میان چادر بود که حکم میز را داشت. گونتر به آن سمت می‌رود و شنلش را روی آن می‌گذارد. والریوس نیز پشت سرش حرکت کرده و سمت چپ او، پشت میز می‌ایستد. گونتر سر می‌پرخاند و فضای داخل چادر را کمی بررسی می‌کند. چادر از جنسی ضخیم و با بافتی مخصوص ساخته شده بود که نه به ذرات آفتاب اجازه‌ی ورود می‌داد و نه به اشعه ‌های نوری آن. فضایی دنج و آرام ساخته بود برای تجدید قوا و انرژی گرفتن. از سختی‌های ارتباط با گرگینه‌ها همین بود. اگر با قبایل خون‌آشام درگیر بودند از بابت روز خیالش راحت بود. اما در مقابله با گرگینه‌ها باید روزها نیز آماده می‌بودند. بیشترین فعالیت ها و تحرکات آنها درست در زمانی بود که خون‌آشام‌ها بسیار محدود می‌شدند. اما آنها پس از قرن‌ها زندگی دیگر بلد بودند چگونه با محدودیت خود کنار بیایند. این مشکلی بود که این روزها گریبان گیر رزا و دوروتی نیز شده بود. آنان مدتی که میان خوناشام‌ها بودند با زمان فعالیت‌های آنها مشکل داشتند و در نهایت به شب بیداری عادت کرده بودند. امام حالا دوباره همه چیز تغییر کرده بود. گرگینه‌ها روزها بیدار و فعال بودند و شب‌های نسبتا آرامی را می‌گذراندند. رفت و آمدهای گرگینه‌ها در روز فرصت خواب و استراحت را از آنها گرفته بود و دوباره زمان خواب و زندگی‌شان به هم ریخته بود. فرهد که تازه مهره‌ی کلیدی در دستش را پیدا کرده بود روز و شب در حال نقشه کشیدن و برنامه ریزی بود. هر بار یک سرباز سراغ آنها می‌رفت. یک بار بازجویی بود. یک بار قصد داشت از در دوستی وارد شده و آنها را جذب کند. گاه دوروتی را به جای رزا فرا می‌خواند تا از ترس وجودش استفاده کرده و اطلاعات دلخواهش را به دست آورد. اما دوروتی تقریبا در جریان هیچ چیز نبود و حوصله‌ی فرهد را سر می‌برد. برعکس در نظرش رزا شخصیتی چند لایه داشت که لایه‌های پنهانش او را فرا می‌خواند. احساس می‌کرد به وسیله‌ی او می‌تواند آن ضربه‌ی کاری آخر را بر پیکره‌ی خاندان هلیوس و تشکیلات مسخره‌شان وارد کند. اما چگونه؟ او را می‌کشت و جنازه‌اش را به مارکوس هدیه می‌کرد؟ این ساده‌ترین راه بود. او فرسایشی‌ترین شیوه را دوست داشت. همیشه دوست داشت کارهایش را در آرامش انجام داده و درد تدریجی را به دشمنش تحمیل کند. تصور بازی‌ روانی و ذره ذره آب شدن مارکوس همچون یک کیک شکلاتی بزرگ وسوسه برانگیز بود. چرا باید خود را از لذت تماشای جلز و ولز کردن مارکوس و قدم به قدم به لبه‌ی پرتگاه نزدیک شدنش محروم می‌کرد؟ از کودکی بازی با طعمه را دوست داشت.
  8. پارت بیست و هشتم عفت خانوم بعد اینکه کمکم کرد لباسمو بپوشم، رو تنم پتو کشید و رفت بیرون و درو بست...دلم می‌خواست تمام اینا بعد اینکه چشمام و باز کردم تموم شده باشه... *** ( پوریا ) امروز رفتیم کافه خودمون و قرار شد طبق معمول قمار بازی کنیم. وقتی وارد کافه شدم، یکی از گارسونا اومد پیشم و گفت: ـ آقا پوریا، اون پسره که دیروز راش ندیدیم، بازم اومده دم در و کلی شلوغ بازی راه انداخته که بیاد بازی کنه! کتمو درآوردم و دادم دستش و گفتم: ـ بگو بیاد داخل، ببینم کیه! رفتم پشت میز نشستم و سیگارم و درآوردم. بچها کم و بیش اومده بودن و پشت میز نشستن. پسره اومد داخل و یه نگاهی به سرتا پاش انداختم و گفتم: ـ تو کی هستی دیگه؟! اصرارت برای بازی چیه؟ اومد روبروم نشست و گفت: ـ اسمم آروَنه. من تعریف شمارو خیلی شنیدم آقا پوریا...راستش به پول بازی احتیاج دارم...تو سایتای شرط بندی هم چند دور بازی کردم، بازیمم بد نیست! خندیدم و گفتم: ـ پسر خوب، جایی که اومدی فقط ورودیش پنج تومنه! حالا بازی رو حساب نمی‌کنم! اینجا اعضا ثابتن. با حالت خواهش گفت: ـ فقط همین یبار! لطفاً! بهش نمی‌خورد اصلا که اهل این داستانا باشه، خیلی بچه مثبت میزد. با این حساب مظلومیت چهرش طوری بود که دلم براش سوخت و چون اون روز رضا برای بازی نیومده بود و یه صندلی خالی بود، قبول کردم اما رو بهش گفتم: ـ ولی یه شرطی دارم! با خوشحالی گفت: ـ هر چی بگین، قبوله! ته مونده سیگار و انداختم تو جا سیگاری و گفتم: ـ اینجا مثل سایتایی که باهاش بازی کردی نیستن و بچها خیلی حرفه‌این! اگه ببازی، هر کاری که گفتم باید انجام بدی! با خوشحالی گفت: ـ با کمال میل!
  9. پارت بیست و هفتم عفت خانوم با همون آرامشش، سنجاق های روی سرم و باز کرد و گفت: ـ نترس عزیزم! آقا مازیار شاید خیلی بی‌رحم باشه اما تا وقتی پوریا هست، مطمئنم که آسیبی بهت نمیرسه البته اگه حقیقت و گفته باشی! ـ بخدا...بخدا دارم راست میگم! امروز قرار بود با آرون ازدواج کنم اما نیومد دنبالم...منم نمی‌دونم کجاست؟! اصلا آرون با این آدما چیکار می‌تونه داشته باشه؟!! عفت خانوم آهی کشید و گفت: ـ دخترم میدونم، قبول کردن حقیقت بعضاً خیلی سخته...آدم هیچوقت دلش نمی‌خواد واقعیت تلخ راجب کسی که دوسش داره رو قبول کنه اما من خودم به شخصه چندین بار آرون و اینجا دیدم. چی داشت می‌گفت؟! اصلا باورم نمی‌شد...تو سکوت بهش نگاه کردم...زیپ لباسم و باز کرد و گفت: ـ یبارم همراه عمه‌اش اومده بود! اینا چی میگفتن؟! آرون همیشه می‌گفت با خانواده پدریش قطع ارتباط کرده! از چه عمه‌ایی حرف میزدن؟! یعنی آرون هم مافیا بوده؟! چطور اون آدم به اون مهربونی و رمانتیکی داشته دروغ میگفته‌و با مافیا همدست بوده؟! تازه همدستی به کنار، اونجوری که من فهمیدم از مافیا دزدی کرده! اصلا نمی‌تونستم این مسئله رو هضم کنم! ساکت شده بودم...دیگه نه گریه می‌کردم و نه التماس می‌کردم...انگار تو خلسه رفته بودم! حتی انگار مغزمم تعطیل شده بود! تمام کار و حرفای آرون جلوی چشمام بود! با اینکه دلم می‌خواست بخاطر اینکه منو تو این حال و روز انداخت و رهام کرد، تیکه پارش کنم اما دلمم براش تنگ شده بود! برای قلب سفید گفتناش و قربون صدقه رفتناش تنگ شده بود. با کمک عفت خانوم رفتم داخل حمام و دوش گرفتم. کاش دوش آب کمک می‌کرد، اتفاق امروز از ذهنم پاک بشه و بگه که همش یه کابوس بوده اما نشد.
  10. پارت بیست و ششم از رفتاراش خیلی حرصم می‌گرفت. با اخم و صدای تقریبا بلندی گفتم: ـ نمی‌خوام! می‌خوام با همین لباسم منتظر آروَن بمونم. پرتو کرد روی تخت و با عصبانیت گفت: ـ کاری که بهت گفتم و بکن! یه کاری نکن همینجا حرف عمو رو انجام بدم! شروع کردم به گریه کردن. خدایا چرا یه این حال و روز افتادم؟! مگه من چه گناهی کرده بودم؟ جز اینکه می‌خواستم خوشبخت باشم و سرم تو زندگی خودم بود و برای داشتن یه زندگی خوب تلاش می‌کردم؟! چی از جون من می‌خواستن؟! بعدش آروم رو به عفت خانوم گفت: ـ بهش کمک کنین، لباسشو عوض کنه! بعدشم از اتاق رفت بیرون و درو محکم بهم کوبید. عفت خانوم با مهربونی تمام اومد کنارم نشست و شروع کرد به نوازش موهام و گفت: ـ دختر قشنگم؛ بلند شو! اینجوری گریه نکن عزیزم! بلند شدم و بهش نگاه کردم و به حالت التماس گفتم: ـ توروخدا! التماست می‌کنم بهم کمک کن از اینجا برم! من اصلا نمی‌دونم اینا کین! اصلا نمی‌دونم چه مشکلی با من دارن؟! اشکام و پاک کرد و با ناراحتی گفت: ـ خیلی متاسفم عزیزدلم ولی نمی‌تونم. منم اینجا مامورم و معذور... گفتم: ـ چرا متوجه نیستین؟ اینا می‌خوان منو بکشن!
  11. پارت بیست و پنجم بعدش منو از اتاق برد بیرون و رو به نگهبان دم در گفت: ـ سهیل از پشت ماشین، اون بسته‌ها رو بیار تو اتاق بالا! بعدشم همونجور که بازوم محکم توی دستاش بود منو دنبال خودش کشوند تو یه اتاق و شروع کرد به صدا زدن: ـ عفت خانوم! عفت خانوم! همون پیرزنه که پایین بود، با سرعت اومد بالا و رو به پوریا گفت: ـ جانم پسرم؟! پوریا رو بهش گفت: ـ این اتاق و واسه این مهمون تازه وارد آماده کنین لطفاً! در اتاقشم قفل باشه و کلید و به من بدین! بجز من هیچکس حق نداره وارد این اتاق بشه! پیرزنه با همون مهربونی گفت: ـ چشم پسرم! همین لحظه یکی از نگهبانا با کلی ساک توی دستش وارد اتاق شد و پوریا رو بهش گفت: ـ بذارشون زمین! پسره عین ربات فقط به همه دستور میداد و اونا هم بدون چون و چرا ازش اطاعت می‌کردن. به من نگاه کرد و گفت: ـ سریعتر این لباس و دربیار و یکی از این لباسارو بپوش!
  12. پارت بیست و چهارم این آدم داشت راجب چی حرف میزد؟! چه شمشی؟! با تعجب بهشون نگاه کردم و رو به مرده پرسیدم: ـ شما دارین...دارین راجب آروَن صحبت میکنین؟!.. مطمئنین که اشتباه نگرفتین؟! مرده با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و یهو زد رو میز و رو به پوریا گفت: ـ همین الان ببرش و ترتیبش و بده! این آدم همه جوره داره از اون عوضی دفاع می‌کنه! من مطمئنم که داره ما رو سرگرم می‌کنه که اون آروَن عوضی بتونه با شمش و پولهای من فرار کنه! پوریا چشم غره‌ایی بهم داد و از روی میز یه مقدار آب توی لیوان ریخت و داد دستش و گفت: ـ عمو آروم باش! بذار بفهمیم این دختر کیه! بعدش بهت قول میدم، خودم می‌کشمش! همینجور اشک می‌ریختم! چقدر راحت راجب کشتن یه آدمیزاد حرف میزدن! اصلا نمی‌تونستم باور کنم. با اینکه از دست آرون خیلی دلخور و عصبانی بودم اما در عین حال نگرانش هم بودم! یعنی چیکار کرده بود؟! اصلا با این آدمای مافیا و قاتل چیکار داشت؟! اگه با اینا کار می‌کرد چرا من تو این یه سال اینارو ندیده بودم؟! مرده بعد اینکه لیوان آب و یکسره سر کشید رو به پوریا گفت: ـ سریعتر این دخترو از جلوی چشمم دور کن! پوریا هم اومد سمتم و بازوم و گرفت توی دستش و گفت: ـ چشم عمو! داشتیم می‌رفتیم بیرون که رو به پوریا گفت: ـ پوریا به آدمات بگو به گشتن ادامه بدن! تا از مرز خارج نشده! پوریا گفت: ـ نگران نباشید عمو!
  13. سری تکان دادم؛ من نه آلفا بودم و نه ولیعهد. من همان راموس قدیمی بودم و این اتفاقات هیچ چیز را عوض نکرده بود. - من همون راموس رو ترجیح میدم. لونا سرش را در حرفم‌تکان داد. - ولی من نه، دیگه نمی‌تونم مثل سابق راموس صدات کنم جناب ولیعهد! نفسم را پوف مانند بیرون دادم؛ دخترک هنوز از من عصبانی بود و بهتر بود که سر این موضوع زیاد هم با او لج و لجبازی نمی‌کردم. - باشه هر چی دوست داری صدام کن، ولی لطفاً پاشو تا با هم به قصر پادشاه بریم و حرف‌هاش رو بشنویم. لونا از جایش برخاست و به همراه من تا کنار در آمد؛ این که از خر شیطان پایین آمده و با من همراه شده بود واقعاً خوب بود. حتی تصور این‌که تنها بروم و درباره‌ی حقایقی که نمی‌دانستم چیست بشنوم هم می‌توانست حالم را خراب کند. پیش از بیرون رفتنمان لونا لحظه‌ای ایستاد و باز به سمت من که پشت سرش قرار داشتم چرخید. - فکر نکنی این‌که دارم باهات میام یعنی بخشیدمت ها، دارم باهات میام چون کنجکاوم که بدونم چطور قراره به آلفا تبدیل بشی جناب ولیعهد. سرم را با حرص و در تایید حرفش تکانی دادم؛ آخرش این دختر مرا با ولیعهد صدا کردنش دیوانه می‌کرد! *** با کنجکاوی به صورت رنگ پریده‌ی پادشاه خیره شده بودم، نه می‌دانستم دلیل این حال بدش چیست و نه می‌دانستم او چه چیزی را از گذشته‌ی من می‌داند و هیچ حدسی هم نداشتم؛ تنها منتظر نشسته بودم بلکه حال پادشاه کمی جا بیاید و بتواند مرا از آن‌همه سردرگمی نجات دهد. - چی شده راموس؟! هنوز هم نمی‌خوای به من توضیح بدی که تصویر تو چطور از توی جام سر در آورده؟! نیم نگاهی از گوشه‌ی چشم به چهره‌ی منتظر جفری انداختم؛ کنجکاوی او را در این شرایط کجای دلم باید می‌گذاشتم؟! - بعداً برات توضیح میدم. جفری ابرویی برایم بالا انداخت. - میشه بگی این بعداً یعنی کِی؟ آخه چندین ساعته که از اون اتفاق گذشته و تو… بی‌حوصله میان حرفش آمدم: - گفتم بعداً جف! جفری «آهانی» گفت. - این یعنی الان ساکت بشم. کلافه دستی به پیشانی‌ام کشیدم، خدا می‌داند اگر از اول آمدنمان به این سرزمین جفری کمکمان نمی‌کرد و ما را مدیون خودش نکرده بود همان ابتدای کار زبانش را در دهانش گره میزدم تا حداقل با حرف‌های بی‌پایانش این‌همه آزارم ندهد.
  14. - چ… چرا این‌ها رو از همون اول نگفتی؟! چرا ازم پنهونش کردی؟! سرم را به طرفین تکانی دادم؛ از ترس‌هایم با او باید چه می‌گفتم؟! از کدام ترسم باید می‌گفتم؟! - چون می‌ترسیدم تَرکم کنی، چون دلم نمی‌خواست با فهمیدن حقیقت ازم متنفر بشی! لونا که حالا اخم محوی به ابروهایش نشسته بود سر تکان داد: - چرا باید ازت متنفر بشم؟! شانه‌ای بالا انداختم. - چون من باعث نابودی سرزمین گرگ‌ها و افتادنش به دست خون‌آشام‌ها شدم، چون من باعث شدم که تو و خانواده‌ات مجبور باشین اون‌همه سختی رو تحمل کنین. لونا سرش را به طرفین تکان داد. - اشتباه می‌کنی راموس، من تو رو توی هیچ‌کدوم از این اتفاقات مقصر نمی‌دونم. تو اون موقع یه بچه‌ی کوچیک بودی و حتی اگه تو اون کار رو نمی‌کردی سرزمینمون دیر یا زود به دست خون‌آشام‌ها میوفتاد. ناباور به‌ لونا نگاه دوختم؛ واقعاً مرا مقصر آن اتفاقات نمی‌دانست؟! او داشت به منی که حتی خودم هم خودم را مقصر نابودی سرزمینم می‌دانستم می‌گفت که مقصر نیستم؟! - تو… تو واقعاً من رو مقصر نمی‌دونی؟ یعنی… یعنی ازم دلخور و ناراحت نیستی؟! لونا لبخند تلخی زد. - ازت که به خاطر دروغ‌هات ناراحت هستم، ولی ناراحتیم ربطی به گذشته و اتفاقاتش نداره. سرم را با شوق و ناباوری تکانی دادم؛ حقیقتش این بود که اصلاً انتظار این رفتار را از او نداشتم و فکر می‌کردم بهترین رفتارش این باشد که مرا تَرک کند، اما این رفتار چیزی بود که مرا از آن حال مزخرف بیرون کشیده بود.‌ - اوه لونا! من… من واقعاً نمی‌دونم چی باید بگم! تو… تو خیلی خوبی؛ یعنی… لونا بی‌حوصله میان حرفم پرید: - بهتره این همه احساس رو فعلاً خرج نکنی، چون من هنوز به خاطر دروغ‌هات نبخشیدمت جناب ولیعهد! متعجب و ناراضی نگاهی سمتش انداختم؛ او مرا چه صدا کرده بود؟! ولیعهد؟! - چی؟! این ولیعهد رو دیگه از کجا آوردی؟! لونا شانه‌ای بالا انداخت و بی‌تفاوت گفت: - خب تو ولیعهدی دیگه، البته شاید بهتر باشه که آلفا صدات کنم. جناب آلفا چطوره؟!
  15. مقدمه: پیش از آن، که نور شکل بگیرد، پیش از آن‌که تاریکی معنایی پیدا کند، جهان فقط یک تپش بود، تپشی کور، بی‌نام، بی‌مرز. از دل آن تپش، جوهری پدید آمد که هیچ قانونی را نمی‌پذیرفت و هیچ حدی را باور نداشت: « وِرجِمه». او هیچ‌گاه رام نشد؛ چون شاید گاهی آنچه جهان «دشمن» می‌نامد، تنها بازتابی‌ست از آن بخشی از خود که همیشه سعی کرده پنهان کند.
  16. دیروز
  17. پارت هفتاد و دو چشمام و ریز کردم و گفتم : والا شما رو هم دیدیم دو دقیقه از امیر علی جدا نشدی . خندید و گفت : بر منکرش لعنت ، حداقل من انکار نمی کنم. _منم انکار نکردم ، ولی خب بین من و اروین واقعا چیزی نیست . لبخندی زد و شیطون گفت : ولی ، روش فکر کن ها ، نگاهش کن . سرم و به طرف اروین که کمی از ما دور تر بود چرخوند و گفت : قد بلند ، چهارشونه ، چشم های عسلی ، پوست گندمی، هیکل ورزیده ، خوشتیپ باور کن چیزی کم نداره ، روش فکر کن. دستش رو پس زدم و گفتم : نوش جون صاحبش ، بی خیال بابا . شونه ای بالا انداخت و گفت : خود دانی . دوباره طرف اروین نگاه کردم ، واقعا خوشتیپ بود ، تو اون کت شلوار زیتونی رنگ فوق العاده شده بود ، رو به روش یک خانوم نسبتا جوان نشسته بود ، با کت و دامن خوش دوخت سورمه ای و موهای طلایی خوش رنگ ، نمیدونستم خواهرش هست یا نه ، ولی شباهت زیادی داشتن . تا اخر مجلس دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد و بعد صرف شام موقع خداحافظی پشت بهراد و نازی بودم که ، اروین با همون خانوم برای خداحافظی با عروس و داماد نزدیک شدن ، خانومه با لبخند مهربانی رو به نازی گفت : خوشبخت بشی عزیز دلم. نازنین هم بغلش کرد و گفت : مرسی مهلا جانم ، انشالله عروسی اقا اروین. واووو این مامان اروین بود ، چه قدر جوان بود ، فکر می کردم خواهرشه . لبخندی به صورت نازی پاشید و گفت: خدا از دهنت بشنوه ، انشاالله . اروین سری تکون داد و با بهراد دست دادو گفت : تا من و به زور زن ندادن برم ، مجدد تبریک میگم خوشبخت باشید. بهراد گفت : از اشناییت خوش حال شدم ، دوست دارم بیش تر اشنا بشیم . اروین لبخند زد و گفت : متقابله ، به امید دیدار . دستی برام تکون داد که از چشم مادرش دور نموند ، نازنین که نگاه مهلا خانوم رو دید ، برگشت و دستم و گرفت رو به جلو کشید و گفت : ایشون صدف خانوم ، دختر برادر شوهرمه ، انگار با اروین جان از المان اشنا شدن. مهلا جون لبخند مهربونی زد و رو به من گفت : خوشبختم ، عزیزکم ، ماشاالله ، خوش برگشتی قشنگم . لبخندی در جواب زدم و گفتم : همچنین ، ممنونم . نگاه خریدارانه ای بهم انداخت ، اروین دست رو شونه اش گذاشت و گفت : مهلا سلطان اگه ، کاری نداری بریم ، عروس داماد خسته ان . مهلا جون بعد خداحافظی مجدد راه افتاد و اروینم به همراهش رفت.
  18. 📚✨ اعلان انتشار رمان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: منِ دیگر 🖋 نویسنده: @QAZAL از نویسندگان حرفه‌ای نودهشتیا 🎭 ژانر: عاشقانه، رازآلود 🌸 خلاصه داستان: فرهاد از صمیم قلبش عاشق یلدا شده بود، اما خاتون تمام تلاشش رو کرده بود تا این عشق بزرگ رو از پسرش دور کنه و با بازی کردن با سرنوشت پسرش... 📖 برشی از رمان: از پنجره دیدمش؛ مشغول آب دادن به باغچه بود و پدرش احمد آقا هم داشت چمن‌های حیاط و کوتاه می‌کرد... 🔗 لینک دانلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/12/05/دانلود-رمان-من-دیگر-از-غزال-گرائیلی-کار/
  19. پارت ۶ خودش هم متعجب بود که چرا دلش می‌خواست اهالی آن خانه را ببیند. البته در دلش اعتراف کرد که بیشتر دلش می‌خواست آن پسر جوان را ببیند. انگار او نیروی جاذبه‌ای داشت که استلا را جذب می‌کرد. باران شروع به باریدن کرد. استلا روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. چهرهٔ نافهموم و تارِ آن پسر مدام جلوی چشمش بود. کم‌کم چشم‌هایش گرمِ خواب شد. دو هفته گذشته بود. در این دو هفته اتفاق خاصی برای استلا نیفتاده بود؛ به جز چند باری که خانم همسایه را در حیاط دیده بود و از مادرش شنیده بود که آن‌ها ایرانی هستند. دقیقاً نمی‌دانست ایران کجاست، باید در مورد تحقیق می کرد. امروز یکشنبه بود و باید برای دعا و مناجات به کلیسا می‌رفتند. مادرش روی کاناپه نشسته بود و منتظر بود استلا آماده شود تا با هم به کلیسا بروند. لباس مخمل کرم‌رنگش را پوشید و شال همرنگش را روی سرش انداخت؛ این نوعی احترام به مراسم بود. از اتاق بیرون رفت و به مادرش نگاه کرد. ـ من آماده شدم مادر. خانم کاترین بلند شد و انجیل روی میز را برداشت، کفش‌هایش را پوشید و بیرون رفت. در بین راه، کتی و مادرش را دیدند و با آن‌ها همراه شدند. کتی مدام حرف می‌زد، انگار یک لحظه هم نمی‌توانست ساکت باشد. مراسم دعا تمام شد و آن‌ها آمادهٔ برگشت به خانه شدند. باز هم همراه کتی و مادرش به راه افتادند. مارکو از پشت سر، دوان‌دوان خودش را به آن‌ها رساند. ـ مادر، پدر گفت باهات کار داره. خانم کاترین نگاهی به استلا و خانم مایا، مادرِ کتی، کرد و گفت: ـ باید ببخشید که تنها‌تون می‌ذارم. اگر دیرتون می‌شه، می‌تونید برید. خانم مایا گفت: ـ اوه نه، خانم کاترین. منتظرتون می‌مونیم تا بیاین. تا وقتی که شما بیاین، من و دخترها چرخی در محوطه می‌زنیم. مگه نه دخترها؟ استلا و کتی مشتاقانه سر تکان دادند. خانم کاترین به طرف کلیسا رفت. مارکو هنوز آن‌جا بود. استلا متوجه شد که نگاه مارکو روی کتی می‌چرخد. پس سرفه‌ای کرد و گفت: ـ مارکو، بهتره تو هم بری. به نظرم کار داری. مارکو با حواس‌پرتی سری تکان داد، که باعث خندهٔ خانم مایا و کتی شد و گفت _اره بهتره برم باید کلیسا رو مرتب کنم و به طرف کلیسا رفت. با دور شدن مارکو استلا به بازوی کتی زد و در گوشش زمزمه کرد: ـ انگار برادرم ازت خوشش اومده. خانم مایا داشت باغ کلیسا را رصد می‌کرد و متوجه آن دو نبود. گونه‌های کتی گل انداخت و لبخند پت‌وپهنی زد. چشم‌های استلا گرد شد. انگار که کتی هم احساساتی نسبت به مارکو داشت که از دوستش پنهان می‌کرد. ولی استلا هرچه فکر می‌کرد، یادش نمی‌آمد که مارکو و کتی همدیگر را دیده باشند. خانم مایا سرگرم صحبت با یکی از خانم‌های آن‌جا شده بود و از کتی و استلا غافل بود. استلا دست کتی را کشید و به طرف نیمکت‌های زیر درختان برد. بوته‌های گلِ حنا دو طرف نیمکت را آراسته بود و گل‌های قرمز و صورتی‌شان دلِ هر بیننده‌ای را می‌برد. کتی دستش را کشید و با ناراحتی گفت: ـ استلا، دستم را شکستی! چی شده؟ ـ بیا بشین. می‌خوام باهات حرف بزنم. کتی کنار استلا نشست و با کنجکاوی نگاهش کرد. ـ چی شده؟ زود بگو. ـ کتی راستش... ادامهٔ جمله‌اش را خورد. چطور به کتی دربارهٔ احساسات جدیدش توضیح می‌داد؟ اینکه با یک نگاه به پسر همسایه عاشقش شده... دور از ذهن و مسخره به نظر می‌رسید. ـ وای استلا! زود باش بگو، الان مادرت میاد. استلا به انگشت‌های دست‌های عرق‌کرده‌اش نگاه کرد و گفت: ـ کتی... راستش فکر کنم عاشق شدم. کتی با حیرت و شگفتی دست‌های استلا را گرفت و گفت: ـ وای، جدی می‌گی استلا؟ نکنه عاشق جک شدی؟ جک، پسر کشیک دانته بود؛ خیلی هم از خودراضی و عصاقورت‌داده. با فکر به جک حرصش گرفت و رو به کتی توپید: ـ چی می‌گی کتی؟ تو خودت حاضری زن جک بشی؟ با اون اخلاق زهرماریش؟ کتی مِن‌ومِن‌کنان گفت: ـ خب... نه. پس عاشق کی شدی؟ ـ خونهٔ خانم الیزابت رو یادته؟ ـ آره، یادمه. ولی اون‌جا که خیلی وقته خالیه. ـ جدیداً براشون مستأجر اومده. یه خانوادهٔ ایرانی. یه پسرم دارن. کتی با حیرت و تعجب به استلا خیره شد. ـ نکنه عاشق اون پسره شدی؟ استلا سرش را پایین انداخت و گفت: ـ آره... خب... در همین حین، خانم کاترین از کلیسا خارج شد و به اطراف نگاهی کرد تا استلا و خانم مایا را پیدا کند. با دیدن استلا و کتی به طرف آن‌ها آمد. خانم مایا هم با دیدن خانم کاترین صحبتش را تمام کرد و به سمتشان آمد. استلا زیر لب گفت: ـ حالا بعداً در موردش حرف می‌زنیم، کتی. کتی هم آهسته گفت: ـ استلا، بعد از ظهر بیا خانهٔ ما. خانم کاترین از خانم مایا بابت تأخیرش معذرت‌خواهی کرد و با هم به راه افتادند. حالا که ماجرا را برای کتی گفته بود، احساساتش بیشتر مسخره به نظر می‌رسیدند
  20. پارت بیست و سوم با ترس و لرز رفتم داخل و دیدم یه مرد با چهره تکیده و کچل با ریش پروفسوری پشت میزش نشسته و روی میزش یه اسلحه و کلی پرونده قرار گرفته...به سرتاپای من نگاهی انداخت و با پوزخند گفت: ـ شرمنده دخترخانوم که مجبور شدیم تو روز قشنگ زندگیت، گروگان بگیریمت. سرمو انداختم پایین...از ترس نزدیک بود قلبم وایسته! خیلی فضای بدی بود... مرده از جاش بلند شد و چند دور اومد و دورتادور من چرخید و رو به پوریا گفت: ـ سابقشو درآوردین؟! پوریا گفت: ـ گفتم که راجبش تحقیق کنند! مرده گفت: ـ تحقیق کنن تا ببینیم با اون آرون هفت خط همدست بوده یا نه! بنظر من که می‌دونه کجاست! با بغض رو بهش گفتم: ـ من که بهتون گفتم، بخدا نمی‌دونم! مرده هم با خشم نگاهم کرد و گفت: ـ اینو بدون دختر خوب، از بدشانسیت بالاخره امروز چه بهمون راستشو بگی یا نگی می‌میری! پس به نفعته که هر چی می‌دونی اعتراف کنی و بگی که اون آرون عوضی، شمش های منو گرفته و کجا برده؟!
  21. پارت بیست و دوم ...خونش شبیه یه کاخ بود...طبقه بالا، مثل یه واحد جدا از پایین بود و یه عالمه اتاق داشت. ته راهرو اصلی یه در بزرگ بود که دوتا مرده دم درش ایستاده بودن. پوریا بهم گفت: ـ همینجا منتظر وایستا! بعدش در زد و رفت داخل...صداشون از داخل میومد: ـ سلام عمو! یه مرده با صدای نسبتا نازکتری گفت: ـ سلام پسرم پیداش کردین؟! ـ نه عمو ولی دختره که باهاش زندگی می‌کرد و گرفتیم اما... ـ اما چی؟! ـ اما بنظر میاد اونم چیزی نمیدونه و سرشو کلاه گذاشته! مرده یهو لحنش و تند کرد و گفت: ـ از کجا اینقدر مطمئنی پوریا؟! پوریا با جدیت گفت: ـ چون آدم دور و بر خودم زیاد دیدم عمو، به اونم گفته امروز باهاش ازدواج می‌کنه و نرفته دنبالش....ما هم چون داشتیم تعقیبش می‌کردیم، پیداش کردیم...خیلی سرگردون بود. مرده گفت: ـ شاید اینا هم جزو بازیشون باشه پوریا گفت: ـ امکانش هست؛ بهرحال اون عوضی هم تا این زمانی که پیشمون بود، خوب گولمون زد! مرده گفت: ـ بیارش داخل! همین لحظه پوریا در و باز کرد و با همون نگاه سردش رو به من گفت: ـ بیا تو!
  22. پارت بیست و یکم بدون اینکه بهش نگاه کنم، پشت سرش حرکت کردم. حالم از خودش و رفتارش بهم می‌خورد. معلوم نبود که با آرون چیکار کردن که ازشون فراریه! خدایا من چجوری باید از دستشون فرار می‌کردم؟! کل این ویلا و حیاطش پر نگهبان بود...تا رسیدیم به دم در خونه! یه پیرزن با چهره مهربون درو باز کرد و رو بهش گفت: ـ خوش اومدی پوریا جان! آقا بالا منتظرته! پوریا اونو تو بغلش کشید و یه لبخند خیلی ریزی بهش زد و گفت: ـ پا دردت بهتر شد؟! پیرزنه همون‌جوری که با لبخند و کمی علامت تعجب به من نگاه می‌کرد، گفت: ـ آره مادر! خدا از بزرگی کمت نکنه... دارویی که برام خریدی،باعث شد بعد مدتها راحت خوابیدم. پوریا با لبخند رو بهش گفت: ـ خداروشکر... بعدش که به من نگاه کرد، دوباره قیافش خشن شد و گفت: ـ راه بیفت... بهش چشم غره دادم از کنارش رد شدم...
  23. سلام عزیزدل من لطف کنید عکس ۱ در ۱ باکیفیت ارسال کنید
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...