پارت 42
* زمان حال*
امروز حس عجیبی داشتم از صبح توی ذهنم تصور می کردم تلفن زنگ می خوره و امیر پشت خط منتظر منه. همش مجسم می کردم گوشیم بازم زنگ می خوره و امیره ولی با خودم کلنجار می رفتم بسه عسل اون ازدواج کرده این فکر ها گناهه دلم براش خیلی تنگ شده بود خواستم شمارش دوباره سیو کنم تا اگه پروفایل داره نگاه کنم، شماره اول رو سیو کردم، شماره دوم طبق عادت دکمه سبز رو فشار دادم و زنگ زدم ترسیده و عصبی قبل از اینکه وصل بشه تماس رو قطع کردم نباید به مرد زن دار زنگ زد و فکر کرد.
ولی اون مرد زن دار عشق من بود...
گریم گرفته بود این مرد زن دار یه روزی تموم چیزی بود که من توی این دنیا داشتم مردی که اخر با دل سنگش به رحم نیومد و رفت، این همون ادمیه که من هر وقت می خواستم بی هوا زنگ میزدم اما الان چون دستم خورده خجالت می کشم.
دلم پر بود توی تختم مچاله شدم و انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
وقتی از خواب بیدار شدم هنوز تنها بودم دلم گرفته بود رفتم توی سایت و کامنت گذاشتم:
غلط است هرکه گوید که به دل ره است دل را
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد
خیلی دلم پر بود خاطرات و ارزوهام رو دستم مونده بود.
*زمان گذشته*
چند روزی بود کابوس می دیدم مامانم مدام توی خواب هام مچم رو می گرفت خواب و خوراک نداشتم.
به امیر پیام دادم: امی
_جونم
با خستگی پرسیدم: اگه من این بار مچم گرفتن چکار میکنی؟
_من دیگه نمی تونم تحمل کنم میام خاستگاریت مرد و مردونه
_قول؟
_قول
چند روز بعد از این ماجرا دقیق ظهر روز جمعه بود. امیر رفته بود سوله(سله؟) و من خونه توی تختم دراز کشیده بودم. با گوشیم بازی می کردم که مامان گوشیم رو گرفت.
دلم شور افتاد حدسم درست بود دقیق چند لحظه بعد صدای داد مامان بلند شد و با کابل شارژر اومد توی اتاقم و محکم من و زد، بلند بلند دعوام می کرد این بار بابا هم اومد. جلوی بابا ایستاد و گفت: تحویل بگیر اینم دخترت هربار گوشیش می گیرم با یه پسره صدبار بخشیدم این باز گل کاشته بیا پیام هاش بخون!!
خاک تو سر من دختر خ*ر*ا*ب تربیت کردم! نمیزارم پاش از خونه بزاره بیرون این شده اگه می رفت بیرون چی میشد!؟
درد حرف های مامان به کنار شرمندگی در مقابل بابا به کنار! سرم پایین انداخته بودم با خودم گفتم عسل تموم شدتو دیگه مردی، مامان بی انصافی می کرد اون هربار که گوشیم گرفته بود من فقط با یک نفر بودم. امیر!
بابا ازم خواست لباس هام بپوشم و برم.
گفتم این کفن منه اخرین لباسمه!
خیلی شرمنده و وحشت زده بودم.
لباسای مورد علاقمو پوشیدم کالج پاپیونی مورد علاقمو پوشیدم و با ظاهری اشفته شاید هم مرتب به حیاط رفتم. بابا ماشین رو پارک کرد داخل کوچه. شرمنده و با سری پایین رفتم و سوار شدم بی صدا رانندگی می کرد.
بغضم شکست و با صدای بلند گریه می کردم صورتمو با دستام پوشونده بودم.
بابا به ارومی گفت: چرا گریه می کنی بابا؟ گریه نکن عزیزم
حسابی تعجب کرده بودم بریده بریده گفتم: اخه شرمندم شرمندتم بابا
بابا نگه داشت و .....