رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت صد و پنجاه و نهم کفشامو که درآوردم یهو مامان از خونه اومدم بیرون و گفت: ـ فرهاد اومدی پسرم؟ ـ آره مامان، بابا هنوز نیومده خونه؟! یکم مکث کرد و گفت: ـ حالا بیا بالا... از پله ها رفتم بالا...زمانی که تو چشمام نگاه نمی‌کرد، مشخص بود که یه اتفاقی افتاده! پرسیدم: ـ مامان چیزی شده؟! تینا... سریع حرفم و قطع کرد و گفت: ـ نه عزیزم، همه خوبن...چیزی خوردی؟! با تعجب نگاش کردم و سوییشرتم و درآوردم و گفتم: ـ بسم الله! مامان مهربون شدی!! مامان چشم غره‌ایی بهم داد و در یخچال و باز کرد و گفت: ـ من همیشه حواسم بهت هست فرهاد، چقدر تو بی معرفتی! کلا عادتم این بود که سر به سر کسایی میذاشتم که دوسشون داشتم...با اینکه ذهنم درگیره اون قضیه قاچاق اسلحه بود اما دلم نمی‌خواست به هیچ عنوان که مامان بویی از قضیه ببره! خندیدم و گفتم: ـ شوخی کردم بخدا! قصدم ناراحت کردنت نبود! غذا رو گذاشت رو گاز و گفت: ـ بیا بشین! صندلی میز ناهارخوری و کشیدم عقب و نشستم و خودشم نشست مقابلم...دستاش می‌لرزید. دستاشو گرفتم و گفتم: ـ مامان داری منو میترسونی! چی شده؟؟ بازم سکوت کرده بود...گفتم: ـ نکنه آقای مرندی باز اجاره مغازه رو برده بالا؟ همینه مگه نه؟ از اونجایی که بابا هم تا الان خونه نیومده...
  3. امروز
  4. °•○● پارت صد و بیست امیرعلی دستی به صورتش کشید و من وانمود کردم اشک‌هایش نامرئی هستند و آنها را ندیده‌ام. زیرلب مدام یک کلمه را تکرار می‌کرد: - حرومزاده! نفسی گرفتم و به ساعت دیواری کافه نگاه کردم. قهوه‌هایمان سرد شده بود و دیگر بخاری از دل فنجان‌ به هوا برنمی‌خاست. به مرد مقابلم نگاه کردم که چطور مقابل دو چشمم‌ از هم پاشید. - حیدر تا یک ساعت قبل منتظر من بود، می‌خواست باهم به خونه‌مون برگردیم، من... امیرعلی فحش ناموسی زشتی به حیدر داد که برای لحظه‌ای، حرفم را قطع کرد. پلک‌هایش را محکم بست و سپس باز کرد. آه عمیقی کشید: -‌ خداروشکر که اینجایی ناهید. وقت این را می‌گفت، آرام‌تر از قبل به نظر می‌رسید. با این وجود، من شراره‌های خشمی که پنهان کرده بود را به وضوح می‌دیدم. من بالاخره انتخابم را کرده بودم. گفتم: - حق داشتی بدونی. سرش را به چپ و راست تکان داد. مدام لب پایینش را به دندان می‌کشید. گره اخمش بازنشدنی به نظر می‌رسید و من؟ من انگار بعد از سال‌ها به خانه‌‌ام برگشته بودم. وقتی جلسه بعدی دادگاه طلاقم برگزار شد و حیدر را دیدم، دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا جیغ نزنم، اما می‌دانم که چشم‌هایم چندبرابر درشت شده بود! یک دست و یک پایش در گچ بود و تمام صورتش، با کبودی‌های بزرگ و کوچک پوشانده شده بود. به امیرعلی نگاه کردم که با خیالی آسوده، دست روی دست گذاشته بود. به او نزدیک شدم و لب زدم: - تو این بلا رو سرش آوردی؟ جوابی نداد، حدس زدنش کار سختی نبود. در طول جلسه، نمی‌توانستم نگاهم را از حیدر و عصایی که به صندلی‌اش تکیه داده بود، بگیرم. از اینکه ناخواسته مسبب این حالش بودم، احساس گناه می‌کردم. قاضی دستی به ریش بلندش کشید و با تحکم گفت: - آقای محمدی، شما همچنان مخالف طلاق هستید؟ حیدر بلند شد و بعد از مکثی طولانی که مرا می‌ترساند، بدون نگاه به من، گفت: - نه، نیستم. قلبم از حرکت ایستاد! به امیرعلی نگاه کردم، اما او اصلا غافلگیر به نظر نمی‌رسید. تکیه زده بود و با خیال راحت، تماشا می‌کرد. قاضی برای دومین بار پرسید: - یعنی حاضر به طلاق خانم شریعت هستید؟ حیدر آهی کشید و سرش را پایین انداخت. این‌بار قبل از اینکه جواب قاضی را بدهد، نگاه کوتاهی به من انداخت. - بله، طلاقش میدم. قاضی با آن نگاه موشکافانه، سر تا پای حیدر را از نظر گذراند و دلیل تغییر نظر ناگهانی‌اش را پرسید. حیدر به گفتنِ "خسته شدم دیگه" اکتفا کرد. قاضی فقط سرش را تکان داد؛ نه تأیید، نه انکار. انگار فهمیده بود حقیقتی هست که هیچ‌وقت به پرونده اضافه نخواهد شد.
  5. °•○● پارت صد و نوزده - یه پیکان سفید... شایدم کِرم‌رنگ بود، نمی‌دونم. فقط یادمه درِ عقبش فرورفتگی داشت. حیدر پشت فرمون بود، چیزی نگفت، فقط خندید و در ماشینشو باز کرد. من دویدم، یا فکر کردم دویدم، شاید فقط خواستم بدوم... یه دست از پشت، گلومو گرفت. بوی عرقش با بوی سیگار قاطی شده بود، خوب یادمه... جیغ زدم، قسم می‌خورم جیغ زدم! خیابون... اون خیابون کوفتی همیشه شلوغ بود، ولی اون روز انگار کر شده بود... هیچ‌کس نشنید. بینی‌ام را بالا کشیدم و اجازه دادم اشک‌هایم، روی میز کافه فرود بیایند. به یاد آوردم که حیدر چطور مرا روی صندلی عقب پرت کرد، صورتم به موکت کف ماشین خورد و طعم خاک را در دهانم حس کردم. دستم را محکم روی دهانم کشیدم، طوری که لب‌هایم سوخت. ادامه دادم: - با مشت به شیشه کوبیدم، لگد زدم، قسم می‌خورم التماسش کردم، بهش گفتم منو ببره خونه، گفتم بهمن خونه تنهاست... دهانم را پوشاندم تا هق‌هقم را خفه کنم. - انگار اصلا صدامو نمی‌شنید... هیشکی اون روز صدامو نشنید امیرعلی. نفسم بُرید. چشم‌هایم را محکم بستم که ناگهان، انگشت‌های سردم با دست گرم و بزرگی پوشانده شد. به مردمک‌های سرخش نگاه کردم، امیرعلی داشت فرو می‌ریخت و خدا می‌دانست که من موقع تعریف آن فاجعه، چطور به نظر می‌رسیدم. سریع دستم را عقب کشیدم و صورتم را پاک کردم. انگشت‌هایم هنوز از برخورد با دست امیرعلی می‌سوختند. لبخند تلخی به رویش زدم و گفتم: - فکر نمی‌کردم اولین باری که دستمو می‌گیری، اینجا و اینطوری باشه. نفسی گرفتم. یک قلپ از قهوه‌ام نوشیدم تا گلویم تَر شود. دست‌هایم به وضوح موقع حمل فنجان می‌لرزید. ادامه دادم: - گفتن دختره با پسره فرار کرده، عجب دختر بی‌آبرویی! خدا اولاد نانجیب رو به دشمن آدم هم قسمت نکنه. بابا قبل عقد، اومد تو اتاق... گفت... گفت... زبانم را گاز گرفتم. - گفت ای کاش همون روزی که رفتی، می‌مُردی و دوباره چشمم به چشمات نمی‌افتاد. گریه‌ام شدت گرفت. بابا هیچ‌وقت واقعیت را نمی‌فهمید. امیرعلی نالید: - چرا بهم نگفتی؟ این تنها سوالی بود که او پرسید، ما دیگر هیچ‌وقت از آن اتفاق حرفی نزدیم. آن روز در کافه نادری، فقط با چشم‌های خیس به یکدیگر نگاه کردیم. چرا که چشم‌ها زبان همدیگر را خوب می‌فهمیدند، حالا که دست‌هامان به هم حرام بودند.
  6. °•○● پارت صد و هجده دست‌هایش روی میز بسیار نزدیک به من به نظر می‌رسید. وسوسه‌برانگیز بود؛ چرا که نباید آنها را لمس می‌کردم، آن هم با وجود حرف قشنگش که حسابی به مزاجم خوش آمده بود. آنقدر سکوت را کِش دادیم تا عاقبت، قهوه‌هایمان رسید. دست‌هایش را از روی میز برداشت و صورتش پشت بخار فنجانش، کدر دیده شد. گفت: - وقتی زنگ زدی، خیلی تعجب... - حیدر منو دزدید. این را با صدای آرامی گفتم اما او شنید. نفسی گرفتم و گفتم: - ازم پرسیدی چرا باهاش ازدواج کردم، چرا... چرا اونو به تو ترجیح دادم. سرم را به چپ و راست تکان دادم. بغض از گلویم بالا آمد و حرف زدن را برایم سخت کرد. - من چاره‌ای نداشتم امیرعلی. انگار با مشت توی صورت امیرعلی کوبیدم، چهره‌اش به سرخی می‌زد و مرا می‌ترساند! ذهنم پر از کلمات به‌هم ریخته‌ای بود که برای بیان کردنشان، سخت در تلاش بودم. باید حرف می‌زدم، چرا که امیرعلی در یک برزخ بزرگ رها شده بود. با صدای ضعیفی شروع کردم: - اول اومدن خواستگاری، ولی چون بهمن هنوز بچه بود و به یکی نیاز داشت که مراقبش باشه، بابا قبول نکرد. منم که دیدم حرف دلم با حرف بابا یکیه، چیزی نگفتم. چشمم را به لبه میز دوختم. کافه نادری داشت شلوغ و شلوغ‌تر می‌شد. صدای برخورد قاشق‌ها، بوی قهوه سوخته و خنده میز بغلی مدام حواسم را پرت می‌کرد. دستم را به طرف روسری‌ام بُردم و گرهش را شُل‌تر کردم، چون داشتم خفه می‌شدم! امیرعلی هنوز ساکت بود، ادامه دادم: - یه روز وقتی داشتم از مدرسه برمی‌گشتم، یه پیکان جلومو گرفت. به اینجا که رسید، صدایم دیگر به وضوح می‌لرزید و چشم‌هایم تار می‌دید. نفس‌نفس می‌زدم؛ انگار آن اتفاق شوم، همان لحظه در حال وقوع بود.
  7. پارت صد و پنجاه و هشتم فری حرفم و قطع کرد و گفت: ـ اگه ضایع بازی درنیاری و به خودت مسلط باشید هیچکس نمی‌فهمه! بعلاوه اینکه محافظای همه جوره حواسشون بهت هست... چیزی نگفتم که یه پوشه از تو کشوش درآورد و گذاشت جلوم و بعدش خودکار و داد دستم و گفت: ـ همکاری جدیدمون و امضاش کن! خودکار و با چشم غره از دستش کشیدم و امضا کردم که همین حین گفت: ـ نگران نباش، شود این کار اینقدر بالاست که بعد از اینکه بدهیتو دادی، برای پول خوبش بازم ادامش میدی! پوزخندی زدم و خودکار و پرت کردم روی پوشه و گفتم: ـ منو با خودت مقایسه نکن! از سر ناچاری قبول کردم... خندید و گفت: ـ بگم بچها برسوننت فرهاد جون؟! موتورت هم که فروختی! گفتم: ـ لازم نکرده! گفت: ـ ساعت و روز دقیق و بهت پیامک میکنم. بدون خداحافظی از در اتاقش اومدم بیرون...اصلا دلم راضی به اینکار نبود! اگه بابا و مامان می‌فهمیدن ، واقعا کله‌امو می‌کندن! اما وضعیت بابا که مشخص بود، تینا هم که اینقدر عاشق درس و دانشگاشه و واقعا خاطرش برام عزیزه که نمی‌تونستم ناراحتیش و ببینم و مجبور شدم از نزول خور شهر پول بگیرم که الان مثل باتلاق تو گل گیر کردم...رسماً قراره قاچاق اسلحه انجام بدم! به پلیس هم نمی‌تونم چیزی بگم چون ازم سفته داشت! واقعا اونقدر اعصابم خورد بود و تو فکر بودم که نمی‌دونم چجوری اون مسیر طولانی رو از گاراج به سمت خونه طی کردم! داشتم از رو پله ها می‌رفتم بالا که نگاهم به عکس پدربزرگم که روی تراس وصل بود، خورد و با خنده مصنوعی گفتم: ـ کاش حداقل یه مال و منالی داشتی پدرجون که بعد از مرگت اینقدر به پیسی نمی‌خوردیم!
  8. پارت صد و پنجاه و هفت: با شادی گفتم: ـ داداش قربونت برم من، چه کاری؟! هر کاری بگی، برات انجام میدم... دستاشو تو هم قفل کرد و گفت: ـ برای اون قسمت از بدهیت به من، باید یه مدت برای من کار کنی! با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: ـ چه کاری هست؟! با جدیت گفت: ـ دیگه پسرجون هر کاری هست، مجبوری برام انجامش بدی! می‌دونستم این نزول خور کار خوبی بهم پیشنهاد نمی‌ده اما چاره‌ای دیگه ایی نداشتم... فکر نمی‌کردم موتورمم اینقدر کم فروش بره؛ گفتم: ـ می‌شنوم! گفت: ـ این هفته از اونور مرز اسلحه های قاچاق میرسه و با ماشینی که محمد بهت میده باید بری اسلحه ها رو بگیری و با کمک بچها تو انبار من لابلای کیسه های برنج جاساز کنی! با تعجب گفتم: ـ قاچاق اسلحه لابلای کیسه های برنج؟ ببین فری تو زده به سرت؟ اینکار جرمه! صندلیش و آورد نزدیکم و گفت: ـ اون زمان که داشتی ازم پول میگرفتی، باید فکر اینجاهاشو می‌کردی آقا فرهاد! چاره‌ایی نداشتم...هیچوقت کار خلاف انجام نداده بودم اما نمی‌تونستم غم و ناراحتی تو چهره تینا رو تحمل کنم! بلند شدم و ورقه‌ایی که بهم داد و امضا کردم و رو بهش گفتم: ـ فقط تا زمانی که بدهیم باهات صاف بشه، اگه گیر بیفتم...
  9. پارت صد و پنجاه و ششم امیر مثل همیشه با امیدواری گفت: ـ بد به دلت راه نده! اون موقع نوجوون بود الان دیگه مردی شده برای خودش! نفسمو با استرس دادم بیرون و گفتم: ـ خدا کنه! امیر دوباره گفت: ـ بعدشم اگه این قضیه رو کامل بشنوه متوجه میشه که ما اون زمان در مقابل قدرت و قلدری اون زن، چاره دیگه ایی نداشتیم! سرمو به نشونه تایید تکون دادم که امیر گفت: ـ این روزا خیلی دیر میاد خونه؛ میخواست به من تو مغازه کمک کنه اما مغازه هم نمیاد یلدا...جریان چیه؟! اینقدر ذهنم درگیر کوروش و مسائلی بود که امیر بهم گفته بود که در جواب امیر فقط شونه‌ایی بالا انداختم و چیزی نگفتم...تمام ذهنم حول محور این موضوع می‌چرخید که چجوری این مسئله رو به فرهاد بگم و چجوری با پسرم کوروش مواجه بشم و وقتی منو ببینه چه عکس العملی نشون میده...امیدوارم کوروش هم وقتی قضیه رو فهمید؛ بفهمه که من و امیر اون زمان چاره‌ایی نداشتیم و من زمانی که فهمیدم ارمغان مثل چشماش از بچم مراقبت می‌کنه یکم خیالم راحت شد...حتی عروس خودشم گول زد، واقعا این زن چه موجودی بود! اما بالاخره وقت تقاص پس دادنش رسیده بود! درسته یکم دیر شده بود اما خوشحال بودم که بالاخره وقتی همه چهره واقعیشو دیدن، به سزای عملش میرسه! ( فرهاد ) ـ خب داداش میگی الان چیکار کنم؟! موتورمم که فروختم.‌.نمی‌تونم بقیشو تو این تایمی که بهم دادی، جور کنم... مرده سیبیل کلفت به صندلیش تکیه داد و تسبیح و دور دستش می‌چرخوند و گفت: ـ بهرحال وقتت تموم شده جوون، گفتم بهت که اگه تا امروز پول و حاضر نکنی باید بهره‌اشو بدی! دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم: ـ برای شهریه دانشگاه خواهرم میخواستم، الان من دوبرابرشو از کجا بیارم؟! موتورمم که فروختم...تنها دارایی زندگیم بود! اشاره‌ایی به نوچه‌اش کرد و اومد زیر گوشش یه چیزی گفت و بعدش رو به من گفت: ـ البته یه راه دیگه داری!
  10. پارت بیست و یکم آروم دستاشو گرفتم و گفتم: ـ از این به بعد بیشتر می‌برمت بیرون که زیبایی های این سرزمین و خلقت خدا رو ببینی! بازم با لبخند بهم خیره شد و نگاهش برق زد...ادیل به سمت زمین فرود اومد که باعث شد شنل جسیکا از روی موهاش بیفته دور سرشونش‌..سریع شنل و گذاشتم رو سرش و و شنل خودمم تنم کردم...جسیکا طوری به اطراف خودش نگاه می‌کرد که انگار اولین بارش بود آدم میدید...گفتم: ـ خب نظرت چیه؟! همینجوری که به اطراف نگاه می‌کرد، گفت: ـ چقدر آدم تو این سرزمین زندگی می‌کنه! الان ما دقیقا کجاییم؟! گفتم: ـ ما الان دقیقا وسط میدون شهریم...نگاه به قیافه مردم بکن...ببین که چقدر بی‌رمق و بی احساس مشغول کار کردنن! چیزی نگفت...دوباره با دستم به بچه‌های سرکوچه اشاره کردم و گفتم: ـ یا این بچها رو نگاه کن! بجای بازی کردن، فقط تو سکوت کنار هم نشستن... بازم فقط نگاه کرد...از کنارم مردی با زن و بچش رد شد که مرد یه چشمش کور بود و یه پاش قطع شده بود و با عصا راه می‌رفت...بهش اشاره کردم و گفتم: ـ این مرد هم بخاطر اینکه کنار خانوادش بمونه و بتونه زندگی کنه، مجبور شد یکی از پاها و چشمشو به پدرت بده... این‌بار جسیکا گفت: ـ اما دنیایی که ما داریم داخلش زندگی می‌کنیم بر اساس همینه آرنولد! مثل قلعه ما! اینا هیچکدومش برای من تازگی نداره...
  11. پارت بیستم با اطمینان گفت: ـ امکان نداره، من اگه پامو با تو از این قلعه بذارم بیرون، همزمان با نوچه های پدرم، پدرم هم می‌فهمه... از خورجین ادیل یه شنل درآوردم و گفتم: ـ تا وقتی اینو بذاری روی سرت هیچکس نمی‌فهمه با منی! گفت: ـ این شنل نامرئی کنندست؟! گفتم: ـ آره، اگه میخوای با من بیای و کسی نفهمه اینو بذار رو سرت... با شادی شنل و گذاشت روی سرش و گفت: ـ خب من آمادم! بریم... داشتم کمکش می‌کردم تا سوار ادیل بشه که یهو گفت: ـ بذار من در اتاقمو قفل کنم! بعدش دستمو گرفت و کمکش کردم تا سوار ادیل بشه، چشماش یه رنگ سبزآبی بود که آدمو به سمت خودش جذب می‌کرد اما من میدونستم که ته وجودش همون تاریکی و ظلم پدرش هست و اونو ازش به ارث برده...باید هر جوری که می‌شد اعتمادش و جلب می‌کردم و یجوری جریان اون معجون و از زیر زبونش بیرون می‌کشیدم...هرچی که بود با اون همه تاریکی بازم اون یه دختر بود و نمی‌تونستم در مقابل یسری احساسات طاقت بیاره و چون اولین بار بود که تو عمرش به چنین حرفایی رو می‌شنید، صد در صد نظرش و جلب می‌کرد... سوار ادیل شدیم و بر فراز آسمونا ادیان پرواز کرد و جسیکا خوشحال تر از همیشه به آسمون و ابرها نگاه می‌کرد و می‌گفت: ـ باورت میشه که اولین باره دارم از این قلعه و اتاقم خارج میشم؟!
  12. با عجله تکه چوبی برداشتم و سیب زمینی‌ها را از میان آتش بیرون کشیدم؛ نمی‌دانستم چرا مدام با حضور لونا در هرکاری که قبلاً در آن مهارت داشتم حالا گند می‌زدم. یکی از سیب زمینی‌ها را به دست لونا دادم. - لعنتی! همه‌شون سوخت. لونا سیب زمینی را از‌ وسط دو نیم کرد و درحالی که نیمی از آن را سمت من گرفته بود گفت: - درسته که پوستش یکم سوخته، ولی عوضش مغزش خوب پخته! از این حرف لونا لبخندی روی لبم نشست، دخترک خوب بلد بود چطور با یک حرف من را از آن حال و هوای مزخرف بیرون بکشد. - حالا چجوری باید بخوابیم؟ اینجاها پر از حیوون‌های وحشیه. به لونایی که چشمانش خواب‌آلود شده بود نگاه کردم؛ خودم آنقدر غرق در فکر بودم که خواب از سرم پریده بود، اما لونا را انگار طی کردن مسیر زیادی خسته کرده بود. - تو برو توی غار بخواب، من همینجا نگهبانی میدم. - پس تو چی؟! شانه‌ای بالا انداختم. - من فعلاً خوابم نمیاد. لونا اخم کرده غر زد: - اما اینجوری که نمیشه، تو هم نیاز به استراحت داری! - بی‌خیال دختر، یک نفر باید بمونه این بیرون و نگهبانی بده. لونا لحظه‌ای متفکرانه به من خیره شد. - خب پس اول من چند ساعت می‌خوابم و تو نگهبانی بده و بعد بیدارم کن تا من نگهبانی بدم و تو بخوابی. سرم را تکان دادم، من می‌خوابیدم و لونا نگهبانی می‌داد؟ عمراً! - نه، نه لازم نیست، من اصلاً خسته نیستم. لونا ابرو درهم کشید و با لحن خشنی که به صورت ظریفش نمی‌آمد گفت: - من نمی‌خوام فردا صبح با یه گرگینه‌ی خسته و بی‌رمق همسفر بشم، چند ساعت دیگه میای بیدارم می‌کنی تا من نگهبانی بدم؛ فهمیدی؟ لحظه‌ای به اخم‌های درهم لونا و لب‌هایی که به روی هم می‌فشردشان تا نخندد نگاه کردم، مگر می‌توانستم توی ذوق دخترک بزنم؟! - باشه، واقعاً لازم نیست اینقدر خشن برخورد کنی دختر! با این حرفم لونا خندید و خودم هم با وجود غمگین بودنم خندیدم. لونا انگشت اشاره‌اش را به طرفم گرفت و گفت: - ولی این رو جدی میگم، چند ساعت دیگه میای و بیدارم می‌کنی؛ باشه؟ لبخند مهربانی زدم و انگشت اشاره‌اش را آرام میان پنجه گرفتم. - باشه خانومِ خشن، میام و بیدارت می‌کنم. سر عقب کشیده و ‌انگشتش را که رها کردم لونا با سرعت وارد غار شد و من باز با ‌دوختن نگاهم به شعله‌های زرد و سرخِ آتش در گذشته‌هایم غرق شدم.
  13. با تکان خوردن دستی جلوی صورتم به خودم آمدم. - هِی راموس حواست کجاست؟ سرم را تکانی دادم تا آن افکار ریز و درشت را از سرم بیرون کنم. - هیچی، همینجام. لونا تکخندی زد. - آره، کاملاً معلومه. راستی پدر و مادر تو کجان؟! هیچ‌وقت ازشون باهام حرف نزدی. متعجب از سؤال او ابرو بالا انداختم، البته او هم حق داشت. من همه چیز را درباره‌ی او می‌دانستم و او چیزی از من نمی‌دانست و بیشتر در عجب بودم که چطور پیش از این جلوی کنجکاوی‌اش را گرفته و چیزی نپرسیده بود‌. - پدر و مادر من سال‌ها پیش کشته شدن. لونا دست روی لب‌هایش گذاشت تا صدای فریاد از سر بهت و حیرتش را کنترل کند. - وای خدای من، چ… چجوری کشته شدن؟! از یادآوری پدر و مادرم آهی کشیدم و چشم به شعله‌های آتش دوختم، آن روزهای لعنتی را محال بود از یاد ببرم. - خون‌آشام‌ها اون‌ها رو کشتن. - و… ولی من شنیدم که خون‌آشام‌ها فقط پادشاه و دور و اطرافیانشون رو کشتن، نکنه که پدر و مادرت رو هم از اطرافیان پادشاه بودن؟! دستی به صورتم کشیدم؛ دروغ گفتن را دوست نداشتم، اما نمی‌خواستم هم راستش را بگویم و طرز فکر دخترک نسبت به من عوض شود. - آ… آره، اون‌ها به پادشاه خدمت می‌کردن‌. لونا غمگین شده نگاهم کرد. - ببخش، نمی‌خواستم ناراحتت کنم. سرم را تکانی دادم، این افکار همیشه در ذهنم بود و من دیگر به این افکار و یادآوری آن روزها عادت کرده بودم. - عیبی نداره، من دیگه بهش عادت کردم. لونا لبخند تلخی زد و من با لبخندی به مراتب‌ تلخ‌تر و پر غصه‌تر جوابش را دادم. ای کاش درد من تنها از دست دادن عزیزانم و تنها شدن خودم بود، ای کاش عذابی به سنگینیِ نابودی سرزمینم به گردنم نبود تا اینطور روح و روانم را نابود کند! - اوه این سیب زمینی‌ها سوخت. با صدای هول زده‌ی لونا نگاهم را به سیب زمینی‌های در دل آتش دوختم. لعنتی‌! پوست همه‌شان سوخته بود.
  14. دیروز
  15. مهمان

    پیدا کردن رمان

    سلام دنبال یه رمان که پسر داستان به دختر شک داره واونا می‌فرسته پیش دکتر زنان نامه بگیره بعد ازدواج اجازه نمیده دختر جایی تنها بره حتی وقتی میره ماموریت به دختر میگه حق ا، خانه بیرون بره نداره دختره بارداره و هیچ کدام نمیدونم این وسط دختره سنگ کیسه صفرا میگیره و پسره مجبور میشه اجازه سقط بچه را برلی نجات جون دختره بده اسم شخصیت‌ها یادم نیست ولی میدونم داستان تو چند تا رمان دیگه دختره میشه کمک کنید پیدا کنم
  16. پارت صد و پنجاه و پنجم گفتم: ـ بیچاره پسرم فکر می‌کنه که من گذاشتمش پرورشگاه و نمیدونه که مادربزرگ بی همه چیزش به زور اونو از بغلم گرفته! امیر گفت: ـ نگران نباش، فردا همه چیزو بهشون توضیح میدم یلدا...پسرتو میارم که ببینیش! ماشالا با فرهاد مو نمیزنه... با ذوق همینجور که اشک می‌ریختم گفتم: ـ عکسشو بهم نشون بده لطفا! امیر گوشیش و از جیبش درآورد و یه عکس دسته جمعی بهم نشون داد که تو اون عکس فقط ارمغان زن فرهاد و شناختم! همینجور مثل قبل زیبا بود و بازوی کوروش و بغل کرده بود...کوروش هم کپی برابر اصل باباش بود، برخلاف پسرم فرهاد لباسای رسمی تنش بود... زیر لب گفتم: ـ الهی قربونش بشم...این دختره که کنار دستش وایستاده کیه؟! امیر گفت: ـ خواهرزاده ارمغانه...همون که توی دانشگاه با تینا آشنا شده! گفتم: ـ امیر بنظرت فرهاد چجوری با این موضوع برخورد میکنه؟! امیر گفت: ـ سعی کن با آرامش همه چیو براش توضیح بدی گفتم: ـ میترسم مثل اون قضیه که وقتی فهمید تینا خواهر واقعیش نیست، دوباره قاطی کنه!
  17. پارت صد و پنجاه و چهارم شروع کردم به گریه کردن، باورم نمی‌شد که بالاخره دنیا دست به دست هم داد تا بعد بیست و هفت سال مَنِ دیگه خودمو که حتی تو بچگی مادربزرگش نذاشت بغلش کنم رو ببینم‌‌‌‌...امیر بهم دستمال تعارف کرد و گفت: ـ اینجوری نکن یلدا جان، باید قوی باشی که بتونی برای فرهاد هم توضیح بدی! سرمو به نشونه تایید تکون دادم و با هق هق گفتم: ـ تو دیدیش؟! امیر لبخند زد و گفت: ـ عکسشو تینا برام فرستاد اما فردا دارم میرم تهران که برای کوروش و ارمغان قضیه اصلی رو توضیح بدم! گفتم: ـ ارمغان چرا؟! امیر آهی کشید و گفت: ـ شاید باورت نشه یلدا ولی خاتون حتی به ارمغان هم دروغ گفته، اون دختر اصلا نمی‌دونسته که کوروش بچه توعه، به اونم گفته که بچه رو از پرورشگاه آورده و واسه اینکه زندگی فرهاد با ارمغان بهم نخوره و بابای دختره از کمک به شرکتش کم نکنه، خواسته نه ماه نقش زن باردار رو بازی کنه! باورم نمیشد...گفتم: ـ واقعا این زن خوده شیطانه! چطور تونست با زندگی همه ما بازی کنه؟! باور کن امیر بنظرم فرهاد اون روز متوجه بازی مادرش شد و میخواست بیاد اینجا تا حقیقت از زبون ما بشنوه! امیر یکم فکر کرد و گفت: ـ اتفاقا منم تو مسیر که داشتم میومدم به این موضوع فکر کردم! دلیل دیگه ایی نمی‌تونست داشته باشه که روزی که فکر می‌کرد قراره پدر بشه، بجای اینکه بره پیش ارمغان، بیاد سمت کرمانشاه... اشکم دوباره سرازیر شد و زدم به زانوم و گفتم: ـ بمیرم براش که عمرش کفاف نداد تا حقیقت و رو کنه! امیر با لبخند گفت: ـ بجاش پسرت پلیس شده تا حقیقت و برای همیشه فاش کنه و انشالا که قسمت ما بشه بعد این همه سال اون زن بدجنس و ظالم و پشت میله های زندان ببینم!
  18. -جادوی هشتم- سرویس جادویی مدرسه یه کالسکه‌ی نیمه‌شفاف بود که با دو اسب شبحی کشیده می‌شد. آدریان همیشه دیر می‌رسید و امروز هم، طبق عادت همیشگی‌اش، در آخرین لحظه از در بیرون دوید. اسب‌ها چشم چرخوندن و با خشم شیهه کشیدن. کالسکه‌چی پیر با ریش خاکستری، پوزخند زد و گفت: – دوباره دیر کردی؟ فکر کنم روحت بیشتر از جسمت خسته‌ست، پسر. آدریان با نفس‌نفس گفت: – از مدرسه یا از زندگی؟ – از هر دوتا. تینا، از پنجره‌ی کالسکه سرش رو بیرون آورد و با لحنی خشک، اما تهدیدآمیز گفت: – زود باش پارکر! اگه باعث شی امروز هم دیر برسیم، من خودم طلسمت می‌کنم که تا آخر عمرت به عنوان یک قورباغه زندگی کنی. آدریان در دلش گفت: – بهتر از اینه که دوباره معجون شادی درست کنم. کریستوفر از ته کالسکه گفت: – اگه دوباره یه ورد اشتباه بخونی، من خودم تبدیل به قورباغه‌ات می‌کنم. آدریان سوار شد، نفس عمیقی کشید و آروم گفت: – چه روز قشنگی برای فاجعه‌ی جدید... اسب‌ها به هوا بلند شدن و کالسکه با صدایی مثل روشن کردن فشفشه، از روی جاده‌ی ابری رد شد. درحالی‌که تینا غر می‌زد و کریستوفر سعی می‌کرد از آدریان فاصله بگیره و شیر کاکائوش رو بخوره، آدریان با بی‌خیالی و ذهنی مشوش، از پنجره به مسیری که سریع ازش گذر می‌کردن خیره شد.
  19. -جادوی هفتم- کاترینا با شنیدن صدای شکستن بشقاب، فریاد زد: – آدریااان پارکر! لحنش مثل ترکیب غرش شیر و جیغ جادوگرها بود. آدریان جا خورد، جارو با ترس و خستگی ناشی از تمیزکاری، گوشه‌ی دیوار خزید و کفگیر از شدت استرس، خودش رو به در قابلمه کوبید. کاترینا با موهای بافته‌ی بلند و ردپای بخار طلایی پشت سرش، از راه پله پایین اومد. نگاهش افتاد به تکه‌های بشقاب روی زمین و آدریان، که مثل مجسمه‌ای وسط آشپزخونه خشکش زده بود. – بهت گفتم، اون بشقاب چینی‌ها یادگاری مادربزرگت هستن، فقط برای مهمونا! آدریان زیر لب گفت: – خب پس تقصیر من نیست که امروز صبح مهمون نداشتیم. کاترینا پلک زد. سکوت. بعد با چشمان عسلی براقش نگاهی به آدریان انداخت؛ آهی کشید و گفت: – خدا به من صبر بده... آدریان، هرچقدر هم توی جادوگری شکست بخوری، مطمئنم توی خراب‌کاری نخبه‌ای. با یه اشاره، پنکیک‌ها دوباره خودشون رو ترمیم کردن، جارو نفس راحتی کشید و تکه های بشقاب، منسجم شدن و به شکل اول برگشتن. کاترینا لبخندی با رضایت به مرتب شدن اوضاع زد: – حالا بخور و برو مدرسه. اگه از سرویس جا بمونی، خودت می‌دونی چی میشه. آدریان لبخند مصنوعی زد و زیر لب گفت: – بله قربان، شکنجه‌ی روحی و جسمی توسط سرویس جادویی مادرم. وقتی اولین لقمه‌ی پنکیک رو گذاشت دهنش، طعمش مثل همیشه عالی بود. فقط نمی‌دونست اون طعم دارچین از پنکیکه یا از ترسِ خشم مادرش.
  20. روزتون مبارک گوگولوهای نازنازی 💞

  21. پارت صد و پنجاه و سوم امیر سریع دستامو توی دستای گرمش فشرد و گفت: ـ نه عزیزم، هم تینا هم فرهاد حالشون خوبه؟! با ترس پرسیدم: ـ پس چرا صورتت اینجوریه؟! نفس عمیقی کشید و گفت: ـ فرهاد خونه نیست که؟! گفتم: ـ نه با دوستاش رفته بیرون! یکم مکث کرد که گفتم: ـ امیر بگو دیگه، جون به لبم کردی! امیر گفت: ـ بالاخره سرنوشت داره تو رو به اون یکی پسرمون می‌رسونه! انگار گوشام سوت می‌کشید...همینجور خیره شده بودم به دهن امیر...امیر که حالم دید، بلند شد تا بره برام آب بیاره اما دستاشو گرفتم و گفتم: ـ امیر، من حالم خوبه! چطور...چطور این اتفاق افتاد؟! نکنه فرهاد... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ نه به فرهاد ربطی نداره، اونم هنوز چیزی نمیدونه! تینا توی ترم جدید با یه دختره آشنا شده که اون دختره از قضا خواهرزاده ارمغان از آب درومد! گفتم: ـ ارمغان، زن فرهاد؟ امیر سرشو تکون داد و گفت: ـ مثل اینکه کوروش...راستی اسمشو کوروش گذاشتن، اومده بود دانشگاه دنبال دخترخالش، تینا میبینتش و عکس فرهاد و بهش نشون میده...اونم شک کرده و افتاده دنبال قضیه! دست گذاشتم رو قلبم و بلند شدم و دور اتاق می‌چرخیدم....امیر گفت: ـ یلدا توروخدا آروم باش، قرصاتو خوردی؟! بی توجه به حرفش گفتم: ـ اگه اون خاتون کار صفت بفهمه... امیر حرفم و قطع کرد و گفت: ـ نگران نباش، به تینا تاکید کردم که بهشون بگه...بعدشم پسرت برخلاف فرهاد آدم زرنگیه..‌تینا می‌گفت خود کوروش گفته به مادربزرگم چیزی نگین تا خودم حقیقت و بفهمم!
  22. پارت صد و پنجاه و دوم نگاش کردم و گفتم: ـ بابام....بابام همه چیو می‌دونه! یهو لیوان آب از دستش افتاد پایین و شکست...ملودی اومد سمتم و گفت: ـ یعنی چی؟! گفتم: ـ یعنی کوروش قُل فرهاده، بچه مامان یلدا! آقا آرمان( بابای ملودی) سر جاش با حالت شوکه شدن نشست و گفت: ـ ولی...ولی آخه این چطور ممکنه؟! گفتم: ـ بابام گفت فردا میرسه تهران و همه چیز و توضیح میده...امشب قراره به مادرم بگه! فقط اینکه اونم مثل کوروش خواهش کرد که مادربزرگش از هیچ چی باخبر نشه! ملودی با حالت گیجی پرسید: ـ یعنی پدرت حتی خاتون خانوم هم میشناسه؟! سرمو به نشونه تایید تکون دادم و چیزی نگفتم...روی مبل نشستم، همه تو سکوت مشغول فکر کردن بودن. خاله آتوسا آروم هم شد و مشغول جمع کردن تکه شیشه ها شد و زیر لب آروم می‌گفت: ـ بیچاره خواهرم! بیچاره ارمغان... ( یلدا ) داشتم یکی از سریال های تلویزیونی مورد علاقمو می‌دیدم که همین لحظه در خونه باز شد و امیر اومد داخل...باهاش احوالپرسی کردم و بلند شدم تا برم غذاشو گرم کنم و بیارم که بازوم و گرفت و گفت: ـ یلدا جان، بشین عزیزم! با تعجب نگاش کردم! صورتش یکم بهم ریخته بود و عرق کرده بود! با ترس نشستم روبروش و گفتم: ـ تینا...تینا چیزیش شده؟!
  23. پارت نوزدهم گفتم: ـ حرفات با ویچر خیلی منو تحت تاثیر قرار داد و واقعا دلم نمی‌خواد اینقدر ناراحت ببینمت! اومد نزدیکم و تو چشمام نگام کرد و گفت: ـ چرا ناراحتیه من برات مهمه؟! گفتم: ـ چون برخلاف شما من هنوز تو وجودم احساس دارم و نمی‌تونم بهش بی‌توجه باشم، حتی اگه اون ناراحتی، ناراحتیه دختره دشمنم باشه! جسیکا از حرف من متعجب شد، انگار اولین بار بود که می‌دید یه نفر به احساساتش اهمیت میده اما واقعیت ماجرا این بود که من مجبور بودم...برای پیروز شدن مقابل ویچر‌ باید این دختر یجوری بهم کمک می‌کرد....باید دیدش و نسبت به زندگی عوض می‌کردم! بعدش رفتم کنار پنجره وایستادم و رو بهش گفتم: ـ خب نمیای؟! جسیکا که هنوز تو شوک حرف من بود، با تعجب نگام کرد و گفت: ـ کجا؟! با مهربونی رو بهش گفتم: ـ مگه نمی‌خواستی توی شهر قدم بزنی و آدما رو از نزدیک ببینی؟! با خوشحالی گفت: ـ چرا ولی... گفتم: ـ ولی چی؟! سرشو انداخت پایین و با ناراحتی گفت: ـ بابام اگه بفهمه... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ بابات هیچ چیزی نمی‌فهمه!
  24. پارت هجدهم تو دلم یه هوفی کردم و گفتم: ـ من حالا حالاها باید روی این دختر کار کنم، اینجوری نمیشه! بعد که دید سکوت کردم و حرفی نمیزنم، اومد مقابلم گفت: ـ جوابمو نمیدی؟! سعی کردم بحث و عوض کنم و با لبخند رو بهش گفتم: ـ من آرنولدم، گرچه از پدرت خوشم نمیاد اما از آشنایی با تو خوشبختم! دستش و دراز کرد و گفت: ـ منم جسیکام، از آشنایی باهات خوشبختم! دستشو فشردم و ناخنای بلندش یکی از انگشتامو زخم کرد‌‌‌...خودش متوجه شد و گفت: ـ ببخشید! خندیدم و گفتم: ـ این ناخنارو کوتاهم کنی، اتفاق خاصی نمیفته‌ها! زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: ـ مثل اینکه یادت رفته که من یه جادوگرم! چیزی نگفتم که رفت روی تختش نشست و گفت: ـ خب آرنولد، نمی‌خوای بگی؟! با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ چی رو؟! گفت: ـ اینکه چرا میخواستی باهام ملاقات کنید و اون پَر روی بهم دادی؟
  25. - وای من خیلی خسته شدم میشه یکم استراحت کنیم؟ نیم نگاهی به خورشیدِ درحال غروب و پس از آن به لونایی که خسته و نالان ایستاده و نفس‌نفس میزد انداختم، در همین چند ساعت بیش از پنج بار برای استراحت و خوردن خوراکی در راه ایستاده بودیم. - ولی همین چند دقیقه‌ی پیش استراحت کردیم، اینجوری باشه تا هفته‌ی دیگه هم به مقصدمون نمی‌رسیم. لونا غر زد: - یکم من رو درک کن راموس، من هنوز قدرت سابقم رو به دست نیاوردم. هوفی کشیدم، انگار چاره‌ای نبود مجبور بودیم شب را در همین حوالی بگذرانیم. - خیلی خب، مثل این‌که مجبوریم یه جایی رو پیدا کنیم تا شب رو اونجا بگذرونیم. لونا نگاهی به دور و اطرافش انداخت و در همان حال گفت: - من یه غار همین دور و اطراف دیدم، شاید بتونیم شب رو اونجا بمونیم. در تأیید حرفش سر تکان دادم. - باشه، جایی که میگی رو نشونم بده. *** روبه‌روی ورودی غار با شاخه‌های خشک درختان آتشی درست کرده و چند دانه سیب زمینی کوچک را درون آن برای پختن شدن گذاشته بودم. - فکر می‌کنی تا فردا بتونیم به پشت اون تپه‌ها برسیم؟ نگاهی به سمت لونا که بغل دستم کنار آتش نشسته و دستانش را بر روی آتش گرفته بود تا گرم شود انداختم. - نمی‌دونم، ولی باید زودتر خودمون رو به یه شهر یا دهکده برسونیم چون زیاد خوراکی همراهمون نیست و اینجا هم حیوونی نیست که بشه شکارش کرد. لونا سری تکان داد. - فقط امیدوارم زودتر به سرزمین جادوگرها برسیم، تموم خانواده‌ی من هنوز توی اون قلعه زندانی‌ان و منتظرن که من نجاتشون بدم. این‌بار من در تأیید حرف لونا سر تکان دادم، هربار که او را اینطور غمگین می‌دیدم از خودم متنفر می‌شدم؛ از خودم متنفر می‌شدم که باعث و بانی تمام این زجر و مصیبت‌ها برای مردم سرزمینم بودم و حالا هیچ‌کاری برای درست کردن این وضعیت از دستم برنمی‌آمد
  26. کمی که حال لونا بهتر شد با کوله‌باری از وسایل و خوراکی راهیِ پیدا کردن سرزمین جادوگرها شدیم. از مکان دقیق آن سرزمین خبر نداشتیم و می‌دانستیم که با راه پرخطری روبه‌رو هستیم، اما با اینحال از هیچ چیز ابایی نداشتیم و برای نجات سرزمینمان حاضر بودیم هر خطری را به جان بخریم. - حالا از کدوم طرف بریم؟! نگاهی به دور و اطرافم که سراسر درختان سر به فلک کشیده‌ی کاج بود و تراکمشان فضای جنگل را تاریک کرده بود انداختم؛ حس ششمم می‌گفت که باید از سمت چپ، یعنی درست قسمتی که به کوه و تپه‌های آن‌ سمت جنگل می‌رسید برویم و خوشبختانه از تمام چیزهایی که به گرگینه‌ها مربوط میشد من این حس ششم را خوب به ارث برده بودم. - حسم میگه باید از سمت چپ بریم، فکر می‌کنم پشت اون تپه‌ها و کوه‌‌ها به یه جایی میرسه. لونا نگاهی به سمتی که اشاره کرده بودم انداخت و حالت زاری به خود گرفت. - پشت اون تپه‌ها و کوه‌ها؟! ولی تا اونجا که خیلی فاصله‌ است. شانه‌ای بالا انداختم، من که هیچ قدرت خارق‌العاده‌ و گرگینه‌ای نداشتم باید نگران این میزان فاصله می‌بودم نه این دختر با آن قدرت و سرعتش. - خب که چی؟! بالاخره که باید از یه جایی شروع کنیم. لونا سر تکان داد و به ناچار همراه و هم‌قدم با من به سمت تپه‌ها به راه افتاد. - وای چقدر این کوه‌ها بلنده! نگاهی به صورت گلگون از خستگی‌اش انداختم و به رویش لبخند زدم. - خب تبدیل شو و سریع و راحت این کوه‌ها رو برو بالا. لونا نگاه پر تردیدی به سمتم انداخت. - تبدیل بشم؟ پس تو چی؟! بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداختم. - منم همینطوری راه میام. لونا سر تکان داد و گفت: - نه منم همینطوری میام؛ دلم نمی‌خواد تنهات بذارم. باز به رویش لبخند زدم، دخترک مهربان هر روز بیشتر از دیروز با محبت‌هایش دلم را می‌برد.
  27. جهان لرزید. زمین زیر پای ایلاریس شکافت، و از شکاف، نوری برخاست که نه گرم بود، نه سرد — فقط مطلق. رودی از زمان میان دو نیمه‌ی جهان جاری شد. در یک سویش، سایه‌ها زوزه می‌کشیدند؛ در سوی دیگر، نیمه‌جان‌ها با چشمان خاموششان نظاره‌گر بودند. سایه نزدیک آمد، قامتش کشیده‌تر از همیشه، چشمانش بی‌رنگ. - الان زمانشه، ملکه. یا دروازه رو می‌بندی، یا باهاش یکی می‌شی. ایلاریس سر بلند کرد. نور نقره‌ای در رنگ‌ش پیچیده بود و سرخ‌های سرخ روی پوستش می‌درخشید. - اگه ببندمش، عسل محو می‌شه و اگر باهاش یکی بشم، همه‌چیز تغییر می‌کنه. ولی شاید اون راهِ درست باشه. سایه مکثی کرد. - راه درست وجود ندارد. فقط تعادل. در سکوت بعدی، صداهایی از درون نور برخاستند — صداهای انسان‌هایی که روزی بودند، سایه‌هایی که هنوز نرفته بودند. هر کلمه‌شان شبیه تکه‌ای از خاطره بود. و در میانشان، صدای عسل: - من همیشه باهات بودم… حتی وقتی فکر می‌کردی فراموشم کردی. اشک در چشمان ایلاریس نشست. - تو همیشه بخشی از من بودی، نه بیرون از من… من اشتباه دیدم دنیا رو. باد شدید شد. آسمان شکافت. نور و تاریکی در هم پیچیدند و از دلشان شکلی پدیدار شد — دبیری بی‌نام. دری از جنس آینه، که در هر بازتابش یکی از زندگی‌های ایلاریس را نشان می‌داد. در یکی، دخترکی در حال دویدن؛ در دیگری، ملکه‌ای تاجدار؛ و در آخرین تصویر، مرجانی ساده که فقط می‌خواست خواهرش را نجات دهد. سایه آهسته گفت: - فقط یکی از اونها می‌تونه بقا پیدا کنه. انتخاب کن. ایلاریس نفسی کشید. نور در سینه‌اش چرخید، به خون و نقره در همیخت. دستش را بر آینه گذاشت. آینه لرزید، مثل موجودی زنده. - من هیچکدوم نیستم، نه مرجان و نه ایلاریس. من حاصل هردوئم — خاطره‌ای که فراموش نمی‌شه. با گفتن این جمله، آینه ترک برداشت. از شکافش نوری بیرون زد که همه‌چیز را در بر گرفت. نیمه جان‌های فریاد کشیدند، سایه از میان رفت، و جهان در سفیدی فرو رفت. وقتی سکوت بازگشت، فقط صدای نفس کشیدنِ او مانده بود. ایلاریس، در میان ویرانه‌های نور ایستاده بود. اما دیگر تنها نبود. در کنارش، دختری با چشمان آرام و بی‌رنگ ایستاده بود — عسل. لبخند زد و گفت: - تعادل برگشت… چون بالاخره یکی شدیم. ایلاریس آرام گفت: - ولی حالا دیگه هیچکدوممون زنده نیستیم. عسل دستش را گرفت. - شاید… ولی این بار، ما جاودانه‌ایم. نورِ سپید از بدنشان برخواست. دو شکل، در هم محو شدند. و در آن لحظه، مرزِ جهان برای اولین بار در سکوت مطلق فرو رفت. از آن پس، کسی نمی‌دانست مرز بسته شد یا فقط صاحب تازه‌ای یافت — اما در بادهای سرد شب، هنوز صدایی شنیده می‌شود که آرام می‌گوید: «یادت نره، همیشه از خون آغاز می‌شه... اما با عشق ادامه پیدا می‌کنه.»
  28. هفته گذشته
  29. *** نازنین با دقت و ملایمت، آرام باند را دور بازوی آریا پیچید. آریا نگاهی به باند انداخت و با اعتراض گفت: - مامان سفتش کن، باز میشه. نازنین اخمی کرد و گره‌ای به باند زد؛ سپس به‌سمت کمد لباس پسرش رفت، در همان حال گفت: - این‌قدر با من یکی به‌دو نکن، محکم ببندم زخمت درد می‌گیره. کمد لباسش را باز کرد و پیراهنی آبی‌رنگ، از میان انواع پیراهن‌های اتو کشیده‌ی آن‌جا برداشت و گفت: - مامانی حواست باشه اون دوستای دیوونه‌ات نزنن به بازوت که زخمش خون ریزی می‌کنه. با این حرف انگار داغ دلش تازه شد، با حرص به‌سمت پسرش قدم برداشت و درحالی که پیراهن را تنش می‌کرد، گفت: - هر چی میگم نرو... نرو استراحت کن، گوشت بدهکار نیست. حالا نه این‌که همیشه می‌رفتی و درسات رو درست حسابی می‌خوندی، این دو روز هم روش... سپس از آخرین حربه‌ی زنانه‌اش استفاده کرد و با بغض رو برگرداند و گفت: - اصلاً برو... برو تا بکشنت منم یک دونه پسرم رو از دست بدم. آریا که حقه‌ها و حرکات مادرش را از بر بود،از پشت محکم جثه‌ی ریز او را در آغوش گرفت و بوسه‌ای محکم بر موهای بازش نشاند و گفت: - عشقم... زندگیم! ببین خودت دلت می‌خواد منو با شوهر بداخلاقت در بندازی، همین‌طوری سه روزی که نرفتم دانشگاه این‌قدر طعنه زد که اصلاً دلم نمی‌خواد تو خونه بمونم. نازنین از آغوش پسرش بیرون آمد و دستانش را گرفت، نگران نگاهش کرد و گفت: - مامان جان باباته... مگه میشه باباها از بچه‌هاشون بدشون بیاد؟ نگرانته، نگران آینده‌ات. واسه همینه که سخت می‌گیره، وگرنه که گل پسری مثل تو رو از کجا پیدا می‌کرد؟ نازنین همین بود، این‌قدر از پسرهایش تعریف می‌کرد که آن‌ها را به عرش می‌برد. آریا این‌بار محکم‌تر از قبل پیشانی مادرش را بوسید و با زدن چشمکی، شروع به آماده شدن کرد. لباسش را پوشید، موهایش را شانه کرد، خود را غرق در ادکلن‌های گران‌قیمتش کرد و تمام این مدت مادرش، با نگاهی لبریز از محبت خیره‌ی پسرش بود و قربان صدقه‌ی قد و بالایش می‌رفت. آریا ساعت و گوشی‌اش را برداشت و رو به مادرش گفت: - مامان با شایان صحبت کردی؟ نازنین قدمی به‌سمتش برداشت، یقه‌ی لباسش را مرتب کرد و دو تا از سه دکمه‌ای که پسرش باز گذاشته بود را بست. - نه... چرا عزیزم؟ - میگه یکم درگیره، نمی‌تونه شرکت رو ول کنه بیاد. نازنین متعجب نگاهش کرد. - نمیاد پسرم؟! دل نازک بود. مخصوصاً که پسر اولش، شایان را حدود شش ماه ندیده‌بود و در این مدت چنان دل تنگش بود که حد نداشت. - مامان میاد‌، اما یکم کاراش طول میکشه. سوسن با اخم وارد اتاق شد و زهرآگین خیره‌ی آن‌ها شد، چنان جدی و تا حدودی عصبانی بود که نازنین دل تنگی‌اش را از یاد برد و با تعجب و چشمای گرد به او نگاه کرد. - جان مامان چی‌ شده؟
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...