تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
مرجان نفسش را حبس کرد و پلکهایش را بست. وقتی دوباره چشمهایش را باز کرد، دیگر در اتاق خواب نبود. کف اتاق مثل آب شفاف و خنک موج میزد و هر قدمی که برمیداشت، صدای خفیف نجواهایی شبیه صداهای دوردست در گوشش پیچیده میشد. سایه کنار او بود، همان نیمتاج نورانی روی سرش، اما این بار حضورش واقعیتر و ملموستر از هر چیزی بود که مرجان در خواب دیده بود. موجودات نورانی اطراف، بالهای شفاف و بدنهای سیالشان، به آرامی دور مبل حلقه زده بودند و نگاههایی کنجکاو و نیمهپرنده به او دوخته بودند. مرجان پلک زد و زمزمه کرد: - این… اینجا واقعیه؟ سایه لبخند زد و آرام گفت: - بله، مرجان… هر چیزی که در گذشته دیدی، اکنون بخشی از اینجا شده. اینجا دنیای نیمهجانهاست، جایی که مرزها میان زندگی و مرگ شکستهاند. یکی از موجودات کوچک، شبیه پرندهای با بالهای نورانی، جلو آمد و با صدایی شبیه خندهی ریز گفت: - خوش آمدی… ما همه اینجا هستیم تا ببینیم تو چه کسی هستی. مرجان حس کرد قلبش تند میزند، اما سایه دستش را گرفت و زمزمه کرد: - آرام باش… هر چیزی که میبینی، بازتاب خاطرات گذشتهی من با عسل است. آنها میخواهند تو را آماده کنند، نه تهدید. مرجان قدمی برداشت، و کف موجدار زیر پایش کمی لرزید. نورهای پراکندهی موجودات، مسیر حرکت او را روشن میکردند. سایه ادامه داد: - هر نگاه تو، هر حرکتی که انجام میدهی، حقیقت را شکل میدهد… و تو بخشی از این حقیقتی. مرجان نفس عمیق کشید و حس کرد هر موجود نورانی، هر حرکت بال و هر پرتو نور، خاطرهای از گذشته سایه و عسل است که اکنون در ذهن او جاریست. یک موجود بزرگتر، شبیه درختی نورانی با شاخههای پیچیده، آرام شناور شد و به او اشاره کرد. سایه توضیح داد: این موجود نگهبان خاطرات است. هر چیزی که میبینی، زیر نظر او جریان دارد. نترس… او به تو آسیب نمیرساند. مرجان به اطراف نگاه کرد و دید موجودات کوچکتر، با سرهای نیمهانسان و بدنهای کشیدهی سیال، به آرامی حرکت میکنند و مسیرهای نور را باز میکنند. یکی از آنها با صدای آرام گفت: - آمادهای تا اولین برخوردت با نیمهجانها را تجربه کنی؟ سایه سرش را به آرامی روی شانه مرجان گذاشت و لبخند زد: - آماده شو، مرجان… اینجا، همه چیز واقعی است، حتی اگر یادآور خاطرات گذشته باشد. مرجان نفس عمیق کشید و اولین قدم جدیاش را برداشت. نور پراکندهی موجودات اطراف، کف موجدار و خطوط نورانی درخت نورانی، هر قدم او را به قلب دنیای نیمهجانها نزدیکتر میکرد. سایه زمزمه کرد: - قانون اول: نگاه تو حقیقت را شکل میدهد. قانون دوم: تو بخشی از این حقیقتی. مرجان پلک زد و حس کرد ترس و هیجان، شادی و خاطره، همه با هم در یک لحظه جریان دارند. موجودات نورانی اطرافش، بالها و حرکتشان، همگی به او نگاه میکردند، نه با تهدید، بلکه با انتظار و کنجکاوی. سایه لبخند زد و گفت: - همه چیز آماده است… حالا تو وارد قلب دنیای نیمهجانها شدهای، مرجان. مرجان نفس عمیق کشید و قدم دومش را برداشت. نورها و موجودات اطراف، کف موجدار و خطوط نورانی کتابخانه ارواح، با هر قدم او به هم گره خوردند و پل بین گذشته و حال، بین خاطرات سایه و دنیای واقعی، برقرار شد.
-
الان که نگاه میکنم میبینم چنان آتیشی تو چشاش شعلهوره که نگو، برای همین سعی کردیم اون رو به یه لبخند ملیح دعوت کنیم که طرف بدون اینکه چیزی بگه وارد کلاس شد. ما هم مثل دخترانی مظلوم دنبالش رفتیم، در نگاه اول رهبر رو دیدیم که ردیف اول متشخصانه نشسته و همونطور که با انگشتاش میز رو به ضرب گرفته، خیرهی حرکات انگشتاش بود. پسرک بور کنارش نشسته و چیزی براش میگفت، اما دوست دیگهش با اخم به ما نگاه میکرد. فاطمه تا اخمش رو دید نیشش رو باز کرد و از قصد راهی رو برای عبور انتخاب کرد که از کنار اون بگذره. همین که از کنارش رد شد با صدای کشیدهای گفت: - همینطوریشم زشتی حالا اخمم میکنی؟ تارا ریز خندید و بیتوجه و صورت قرمز پسره دنبالم اومد. سر جای دیروزمون نشستیم؛ یک دقیقه احساس کردم کل بچههای کلاس دارن ما رو نگاه میکنن، پوفی کشیدم و زیر لب گفتم: - باز اینا جوگیر شدن.. فاطمه که حرفمو شنید مثل من زمزمه کرد: - میخوام فیلمی که اینا رو در این حد تحت تاثیر قرار داده رو ببینم... راستی دخترایی که باهاشون دعوا کردیم نیومدن. یکدفعه چهار طرفمون خالی شد، با چشمایی گرد به دخترای ایستاده نگاه کردم که بیتوجه به ما به آخر کلاس رفتن. تارا با ناراحتی اخمی کرد و گفت: - بهم برخورد، یعنی چی این حرکتا؟ زدم رو شونش و گفتم: - تو به دل نگیر آب میری. همون لحظه مردی جوان با کت و شلوارِ طوسی وارد اتاق شد، قد بلند و چهارشونه بود و چهرهی مردانه و جدی داشت. روی صندلی نشست و نگاهی به همهی ما کرد و بعد از معرفی خودش به عنوان استاد و حضور و غیاب از جاش بلند شد و شروع به تدریس کرد. فاطمه که دستش رو زیر چونهش زده بود برگشت بهمون گفت: - چه پرستژی داره! ... چه صدایی داره! تارا دهنش رو کج کرد و سرش رو تکون داد: - اوهو... پرستژ؟ تو کی اینقدر متمدن شدی؟ فاطمه لبخندی ملیح زد و دستاش رو توی هم قفل کرد و در حالی که نگاه رویاییش رو به استاد میدوخت، آروم گفت: - نه واقعاً با پرستژه، اما نمیدونم این آدامس چیه چسبیده به خشتکش. یهدفعه برگشتم و به شلوارش نگاه کردم که یه آدامس صورتی قد کلهی استاد روی شلوارش خودنمایی میکرد. تارا با صورتی جمع شده کلهاش رو بهم نزدیک کرد و گفت: - به نظرتون باید بهش بگیم؟ نمیدونمی زمزمه کردم که فاطمه دستش رو بالا برد و زمزمه کرد: - الان میگم بهش. استاد که برگشت، چشمش به فاطمه و دست بالا بردهاش خورد و فکر کرد فاطمه سوالی داره، برای همین نگاهی جدی بهش انداخت و شمردهشمرده گفت: - خانم چند دقیقه آخر کلاس وقت میدم برای سوال پرسیدن، الان به درس گوش بدید تا بقیه درس رو متوجه بشید. فاطمه چشمی گفت و پشت چشمی براش نازک کرد زیر لب ادامه داد: - وا حتی نذاشت حرف بزنم، حالا بیا یهدفعه دستشوییم گرفت... میخواستی بگی لگن بیارید کارتون رو انجام بدید تا از درس عقب نیوفتید. سرم رو پایین آوردم و لبام رو به هم فشار دادم تا صدای خندهم بلند نشه.
-
*** انگار دعوای ما باعث شد تا سربازای رهبر تا حدودی قضیه رو جدی بگیرن و این بار راه جدیدی برای فراری دادن ما بکنن... . تصمیم گرفتیم ایندفعه دوستانه به دانشگاه بریم و دست دوستی به سمت بقیه دراز کنیم، هر چی نباشه بهسختی تونستیم وارد دانشگاه بشیم و نباید به این آسونی عقب بکشیم. اجباراً دست به دامن سمیه شدیم تا بهمون لباس قرض بده. لباسایی با رنگهای سرمهای، قهوهای و مشکی؛ سنگین و خانمانه. با کمی ترس وارد دانشگاه شدیم، چشم چرخوندیم و محوطه رو زیر نظر گرفتیم. تک و توک دانشجوهایی رو دیدم که بعضیها کتاب به دست درحال مطالعه بودند و بعضیهای دیگه درحال حرف زدن و قدم زدن. آرومآروم بهسمت کلاسمون رفتیم، بچههایی که توی سالن بودن تا چشمشون به ما میخورد، خصمانه نگاهمون میکردن و چشم غرهای غلیظ تقدیممون میکردن، اما ما سعی میکردیم لبخند مضحک خودمون رو حفظ کنیم. فاطمه دستی به موهاش که اونها رو یه طرف صورتش ریختهبود کشید و زیر لبی به ما گفت: - دخترا اینا شمشیر رو از رو بستن. تارا سری با تأسف تکون داد و دوباره توی ژست آدمهای همه چیزدون فرو رفت و گفت: - فکر کنم دیروز زیادی واکنش نشون دادیم، شاید اگه ساکت بودیم الان اینطوری نگاهمون نمیکردن. پشتچشمی براش نازک کردم و سعی کردم اون رو بین خودم و فاطمه جا کنم و از قصد با زبون نیشدارم گفتم: - حالا تو به جای این حرفا بیا این وسط که بزنن تو سرت میری زیر زمین با این قدت. فاطمه تکخندهای کرد که به تارا برخورد، چون سریع صورت سفیدش قرمز شد و اخماش تو هم رفت: - حالا داری قدم رو مسخره میکنی دختر خانم؟ من لبامو کج کردم و با چشمای گرد، خودمو به بیخبری زدم: - نه والا مگه مریضم که قد بلندتو مسخره کنم. فاطمه دوباره خندید که خندهاش مثل نمکی روی زخم سر باز تارا ریخت، چون حرصی یه نیشگون محکم از بازوم گرفت که احساس کردم گوشم کنده شد: - همینه که هست از خداتم باشه تو بغل جا میشم. با صورتی جمع شده درحالی که بازوم رو ماساژ میدادم زیر لب گفتم: - مبارک صاحابش. تارا برام قیافهای گرفت که فاطمه آروم هلش داد و با بهت گفت: - اینو باش چه قیافهای هم میگیره! هر سه خندیدم که چشممون به پسر بوره خورد که خیرهخیره به تارای خندون نگاه میکرد، قیافهش سرد و خشک بود و توی نگاهش نه صلحی به چشم میخورد و نه خشونتی، بیخیالِ بیخیال. سری برای تارا تکون داد که باعث شد از حیرت ابروهای هر سهتامون بالا بپره، ما رو که آدم حساب نکرد. تارا یواش خودشو کشید پشتم و انگار به مادرش پناه آورده به مانتوم چنگ زد و با ترس گفت: - به خدا این میخواد منو بزنه. برگشتیم به پسره نگاه کنیم که دیدیم چشمغرهی بدی به تارا رفت و انگار داشت تهدیدش میکرد.
-
اون روز عجیب احساس خفن و باحال بودن، میکردم. حتی وقتی که تو خیابون قدم میزدیم و بهسمت خونه میرفتیم، بقیه اول نگاهی ساده و عاری از حس به من مینداختن اما دو قدم که جلو میرفتن، برمیگشتن و دوباره نگام میکردن. اینبار با تعجب و حیرت! این برای دختری با ظاهری معمولی و در نگاه بقیه نامرئی مثل من، احساس غرور داشت و چه حیف که این حس غرور رو باید از کتک خوردن و سر صورت خونی میگرفتم. توی راه وقتی میخواستیم بپیچیم توی یه کوچه یهدفعه سه مرد قد بلند و سبیل کلفت جلومون رو گرفتن. یکی از اونها که تیپ باباکرمی داشت چشماشو ریز کرد و با قری گردن و موهای فر و بلندش رو تکون داد و گفت: - آبجی کدوم بیناموسی جرأت کرده تیزی بکشه برات؟ بوگو تا جنازشو برات بیارم آبجی. تیلههام توی چشمای گردم با ابروهای کلفت اون مرد که بندری میرقصید بالا و پایین میشد و دهنم از اون حجم ابهت، مو، گوشت و چربی باز موندهبود. مرد عقبی لُنگ قرمزش رو درست کرد و دستش رو جلوی صورتم پیچ داد و گفت: - نگاه میکنی آبجی؟! من که هنوز هم توی جو بروسلی بودم، آببینم رو صدادار بالا میکشم و مثل خودش سرم رو کج کردم و با لبایی کج و معوم گفتم: - چی میگی یَره؟ بکش کنار بذا باد بیاد. ابروهاش از صدای نازک اما کلمات پر گوهرم بالا رفت. مرد جلویی لنگش رو دور دستش پیچید و گفت: - آبجی تو هم؟! فاطمه از لحن متعجب اون و فاز گنگ من ترکید از خنده، بعد دستش رو روی شونهم گذاشت خطاب به مرده گفت: - مشتی دمت گرم بذار بریم از گشنگی مردیم. با تعجب به فاطمه نگاه کردم، اشارهی به مرد قد بلند کردم و گفتم: - میشناسی این آقا رو فاطی؟ بدون کوچکترین مکثی با لبخند بزرگی سرش رو تکون داد و گفت: - معلومه بابا... پسر خاله معصومهست، آرمان. دوباره به سبیلای بزرگ و به هم گره خوردش نگاه میکنم که انگار جاروی جادوگره و ابروهایی که میل عجیبی به تکون خوردن دارن. اسم آرمان سنگینی میکردن به این همه ابهت و جمال، فاطمه بیتوجه به دهن باز من رو به مرده گفت: - آرمی... . مرده میپره وسط حرف فاطمه و دستاش رو باز میکنه و دلخور میگه: - آبجی آرمی چیه دیگه؟ حالا ننهی ما یهکم احساسی بود و تحت تأثیر بقیه، اومد اسممون رو گذاشت آرمان که تا آخر عمر گردنمون کج باشه توی یه محله. حالا تو هم بیا و مسخرمون کن. فاطمه با خنده ازش عذرخواهی کرد که اون دلخور سعی میکنه چیزی نگه و معذرتخواهی فاطمه رو پذیرا باشه، بعدش دستی به سبیلش میکشه و خطاب به من میگه: - باشه... اما خوبیت نداره آبجی با این ریخت و قیافه تو کوچهها بچرخی. نزدیک شد و غیرتی چرخی به ابروهاش داد و ادامه داد: - اسم همونیم که این کار رو با رُخماه ناموس من کرده بوگو تا خشتکش رو بکشم رو سرش. ای دل غافل! تارا که متوجه میشه سعی میکنه خندهش رو کنترل کنه و با دست به پهلوم میزنه. منم با چشمای گرد خیره بهش مظلوم سرمو تکون میدم و چشمی میگم که لبخند بزرگی میزنه: - مخلص شما آبجی. میچرخه تا راهش رو بکشه و بره که بازوی قلمبهش شپلق میخوره تو صورتم و پرت میشم توی جوی آب بزرگی که کنار پیاده رو بود. تارا هینی میگه و همراه با فاطمه سریع میان تا من رو از توی جو جمع کنن، آرمان و دوستاشم که انگار هیچی نشده و صدای پرتاب من که از پرتاب نهنگ توی دریاچه ارومیه هم بلندتر بود رو نشنیدن، به راهشون ادامه دادن. یهدفعه یه ماشین بزرگ و گرونقیمت با سرعت کنارم پارک میکنه و چند تا پسر با خنده از توش بیرون میان و نگاهم میکنن و گوشیشون رو در میارن و از من که پخش شدم توی جوی آب و تارا و فاطمه دستامو گرفتن تا بلندم کنن، عکس میگیرن. وقتی کارشون تموم میشه بیتوجه به قیافهی متعجب و ظاهرم سوار ماشین میشن و گازش رو میگیرن و میرن.
-
فاطمه تن بیجونش رو به من تکیه داد و ترسیده، چشمای گردش رو به تارا دوخت و گفت: - اگه من میدونستم دانشگاه همچین زهرماریِ اصلاً پام رو اینجا نمیذاشتم. گونهم میسوخت منم که لوس، فقط لازم بود یه خراش میلیمتری روی دست و بالم ایجاد بشه تا با لبای آویزون همه رو مجبور نکنم بوسش کنن ولکن معامله نبودم. اما الان در کنار درد یه حس گنگِ بچهِ باحال بودنی گرفتهبودم. انگار که چاقوکش ته محل بودم. لبخندی بزرگ روی لبم شکل گرفت تارا اخمی کوچیک کرد و با چشمای ریز بینش نگام کرد تا سر از افکارم در بیاره. اون مابین چشم و ابرویی برای فاطمه اومد و اشاره کرد به من. من که توی لول دیگهای سیر میکردم، یکدفعه جوگیر شدم و آستینم رو چاک دادم. صدای هین بلند دخترا رو شنیدم، اما بیتوجه به اونها دستم رو زیر شالم بردم و موهامو به هم ریختم. همون لحظه دانشجوها پشت سر هم از کلاسها خارج شدن که چشمشون به من خورد. تعجب رو میتونستم توی چهرهی تکتکشون که با دهنای باز خیرهی من بودن، ببینم. از جام بلند شدم و با غرور بهسمتشون رفتم، باریکهی خون همچنان از گونهم جاری بود و من انگار محمدعلی کلی بودم که خیلی متواضعانه راه میرفتم. وقتی بهشون رسیدم کمکم از هم فاصله گرفتن و مسیری برای راه رفتنم درست کردن. فاطمه و تارا دو طرفم رو مثل بادیگارد گرفتن و از مسیری که به افتخار ما درست شدهبود، عبور کردیم. پچپچهاشون پوزخند نمایشی روی لبام رو گسترش داد: - یعنی چی شده؟ - شنیدم سه تا دختر رو هم زمان تو کلاسشون زده. - نه بابا... پنج تا دختر بودن. - آره منم شنیدم میگن به قیافهش نگاه نکنید با یه دست چند نفر رو زده. - سادهای تو دختر، طرف رهبرم زده انگاری. جو متشنج اونها لبخندی خبیث روی لبای تارا و فاطمه نشوند. فاطمه سریع یه دستش رو به کمر زد و با صدای که از قصد بلند شدهبود، رو به تارا که با اخم پشتم راه میرفت گفت: - از مشتی که به اون ورپریده زدم دستم درد گرفت... حالا فکر کن صورت دختره الان توی چه حالیه. نیم نگاهی به قیافهی مثلاً سوالی و پشت چشمنازک کردنهای فاطمه انداختم. پسری که کنارمون بود، با چشمای گرد شده روی شونهی بغل دستیش زد و گفت: - اَه... بابا هر سهی اینا بزن بهادرن. انگار که دخترا از کلاس خارج شدهبودن، چون ما بین پچپچها و حرفاشون در مورد صورت خونینشون یه چیزهایی شنیدم. با همون قیافهی «بیای نزدیک من خوردمت» از دانشگاه خارج شدیم. همین که پامون رو از اون محوطه خارج گذاشتیم از خنده ترکیدیم.
-
کتابخانهای بیانتها و مهآلود. نورهای ضعیف از صفحات شناور میتابیدند، گاهی خطوطی از حروف پررنگ شده در هوا شناور میشدند و بعد ناپدید میشدند. سایه در میان قفسههای بلند حرکت میکرد، هر قدمش پژواک عجیبی روی کف مرطوب میانداخت، صدایی که هیچگاه به گوش کسی جز خودش نمیرسید. نیمتاج روی سرش سنگینی میکرد، نه سلطنتی، نه نماد شاهزادهای، بلکه علامتی از قدرت و سرنوشتِ خود. او لمسش کرد و حس کرد انرژیاش با یاد عسل، همان دختری که زمانی قلبش را گرفته بود، میلرزد. - چقدر طول کشید تا اینجا برسم… تا در این قفس باشم و تنها بتوانم با خاطراتم صحبت کنم… سایه با خودش زمزمه کرد، صدای خشدارش میان قفسهها پیچید. کتابها به طرز عجیبی به او نگاه میکردند، صفحات باز و بسته میشدند، انگار از او انتظار داشتند چیزی بگوید. - نیمتاج… هنوز تو هستی که میتوانی پل باشی. تو و خاطراتت، فقط میتوانند مرا به عسل برسانند، و حالا به مرجان… سایه دستش را به سمت یکی از کتابها کشید، کتابی که لبههای آن مانند تارهای مه بودند. با لمس آن، خاطرهای در ذهنش زنده شد: لحظهای که عسل، با نگاه خسته و اشکآلودش، دست او را گرفت و گفت: - تو… همیشه میفهمی. خاطرهها، همراه با نورهای پراکنده و سایههای شناور، اتاق را پر کردند. موجودات عجیب، نیمهشفاف، با بالها و سرهای ترکیبی انسانی و پرنده، در ذهن او ظاهر شدند، تداعیکننده مراسم نیمهمرئی و جشنهای بیزمانی که زمانی با عسل تجربه کرده بودند. -نمیتوانم آزاد شوم… اما میتوانم حضورم را منتقل کنم. میتوانم در خواب مرجان باشم و او را به یاد بیاورم… سایه گفت. صدایش لرزید، هم عاطفی بود و هم پر از خشم فروخورده. صفحات کتابها همچنان به نرمی حرکت میکردند، خطوط نوری پراکندهای از آنها بیرون میآمدند و روی نیمتاج تابیدند. نور، سایه و خاطرهها با هم ترکیب شدند، تصویری از مراسم نیمهمرئی و عشق دوطرفه را شکل دادند. - تو میتوانی مرا ببینی، و من میتوانم تو را لمس کنم… نه در دنیای واقعی، نه در این قفس، بلکه در جایی که خاطرات و خواب با هم پیوند میخورند. سایه به یاد روزهایی افتاد که با عسل خندیده بود، وقتی دشمنانشان مانع بودند و او مجبور شد خودش را از دیدش حذف کند. نیمتاج روی سرش دوباره لرزید، و سایه زمزمه کرد: - تمام این خاطرات، تمام این موجودات، تمام این نورها، فقط برای یک پل هستند… برای تو، مرجان… تا شاید روزی بتوانم دوباره آزاد شوم. او به یکی از موجودات نورانی نزدیک شد، با بالهای شفاف و حرکات آرام، و گفت - به او یادآوری کن… به او بگو که هنوز هستم، حتی اگر دیده نمیشوم. موجود کوچک با بالهایش، نور خفیفی به سمت مرکز کتابخانه فرستاد، و سایه حس کرد خاطراتش با عسل دوباره در جریان است، زنده و جاری، و شاید روزی این پل بتواند آنها را به هم نزدیکتر کند. و در همین لحظه، سایه دستش را روی نیمتاج گذاشت و لبخند زد - من زندانیام، اما این زندان، تو را به من وصل میکند… و تو، تنها کسی هستی که میتواند ببیندت. کتابخانه ارواح، مهآلود و بیپایان، با قفسههایی که به آسمان ذهن سایه کشیده شده بودند، آرام و سنگین نفس میکشید. سایه روی کف مرطوب ایستاد، دستش روی نیمتاج لرزان و نیمهنورانیاش، و نگاهش به خطوط نورانی کتابها دوخته شد؛ خطوطی که نفس میکشیدند، چون شریانهای خاطراتش با عسل. - وقتشه با قوانین اینجا آشنا بشی… صدایش در فضای کتابخانه پژواک کرد، اما مرجان حس کرد چیزی عجیب است. نورها و موجودات اطراف، مبل، و مراسم نیمهمرئی که میدید، همه آشنا بودند؛ نه حال حاضر، بلکه خاطرهای بود که سایه با عسل تجربه کرده بود. سایه دستش را روی نیمتاج گذاشت و لبخند زد. نور ضعیف تاج، تمام کتابخانه را لمس میکرد، و موجودات عجیب، با بالهای نیمهشفاف و سرهای ترکیبی انسان و پرنده، در ذهنش حرکت میکردند. سایه زمزمه کرد: - این موجودات، نورها و حرکتها، خاطرات من با عسل هستند… و حالا، برای تو، مرجان… مرجان نفس عمیقی کشید و حس کرد که لبخند، خنده و حضور سایه، همان خاطرات عسل است که اکنون در خواب او جاری میشوند. موجودات نورانی اطراف، با بالهایشان مسیر حرکت خاطرات را روشن میکردند و سایه ادامه داد: - اینجا جایی است که مرزها میان زندگی و مرگ شکستهاند… و من، حتی در زندان ذهنی، میتوانم این خاطرات را با تو به اشتراک بگذارم. یکی از موجودات کوچک، پرندهای با بالهای نورانی، به آرامی به سمت سایه آمد و گفت: -اجازه بده او ببیند، هر آنچه بوده و هست… سایه سرش را تکان داد، و نور نیمتاج روی موجودات افتاد، همه شکل واضحتری پیدا کردند. سایه لبخند زد و در ذهنش گفت: - این نور، این موجودات، همه پلی هستند بین گذشته و حال، بین عسل و مرجان، و بین تو و دنیای نیمهجانها… خاطره زنده شد: مراسم نیمهمرئی، لبخند لرزان عسل، دست در دست سایه، نورهای پراکنده و موجودات عجیب اطراف؛ همه تکرار شدند، اما اکنون در ذهن مرجان. او حس کرد ترس و هیجان، شادی و عشق، در یک لحظه ترکیب شدهاند. سایه نفس عمیقی کشید، و گفت: - هر نگاه تو، هر حرکت تو، خاطرات ما را زنده نگه میدارد… و تو، تنها کسی هستی که میتواند من را در ذهن خود ببیند، حتی اگر نمیدانی. مرجان چشمهایش را بست و لبخند زد. حس کرد قلبش با ضربان خاطرات هماهنگ شده و هر نور پراکنده، هر موجود عجیب، نقشی از گذشته سایه و عسل است که اکنون در ذهن او جریان دارد. سایه با آرامش ادامه داد: - اینجا هیچ چیز مثل دنیای قبل نیست… هر چیزی که میبینی، بخشی از حقیقت من است و نیمتاج، پل ما برای اتصال دوباره است… موجودات نورانی اطراف، با حرکات نرم و بالهای شفاف، مسیر خاطرات را روشن کردند و سایه دستش را به آرامی بالا برد. نور نیمتاج بازتاب پیدا کرد و خطوط نوری کتابها، خاطرات بیشتری را بر ذهن مرجان جاری ساختند. سایه لبخند زد و گفت: - وقت آن است که او آماده شود… آماده برای دنیای نیمهجانها… حتی اگر فقط در خواب او. مرجان نفس عمیقی کشید و حس کرد، ترس و هیجان، گذشته و حال، عشق و خاطره، همه با هم در ذهن سایه زنده شدهاند. نیمتاج روی سر سایه، نه سلطنت، بلکه نمادی از پیوند، عشق و سرنوشت با عسل بود، و او اکنون پل بین خاطرات گذشته و دنیای نیمهجانهاست.
- امروز
-
*** درون خانه سکوت سنگینی حاکم بود. مرجان پلکهایش را باز کرد و دید سایهها دیگر در خواب نبودند. چشمانش به سمت مبل رفت. سایه هنوز آنجا بود، اما این بار دیگر تنها نبود. چند موجود عجیبی که شبیه ترکیبی از نور و مه بودند، آرام در فضای شناور بودند، چشمهایشان بیرنگ اما پر از حسکاوی بود. یکی شبیه پرندههای کوچک با بالهای نیمهشفاف و بدن نورانی بود، دیگری با سر انسان اما بدن کشیده و سیال، مثل مایع در حرکت بود. مرجان نفسش را حبس کرد. قلبش میخواست از حرکت بایستد، اما کشش غیرقابل توصیفی او را به سمت موجودات میکشید. سایه لبخند زد و با همان آرامش وهم آلود گفت: - اولین قانون این جهان ساده است... تنها چیزی که باید بفهمی، نگاه توست. مرجان پلک زد و حس کرد تمام اجسام اطراف، حتی مبلمان خانه، به طرز عجیبی نورانی و نیمهشفاف شدهاند. کف اتاق میزد، مثل سطح آب، و هر بار که قدم برمیدارد، صدای خفیفی شبیه نجوا در گوشش تکرار میشد. - یعنی… خیلی واقعیه؟ سایه سرش را تکان داد: - مرزها شکستهاند، مرجان. بعضی چیزها، فقط در بیداری دیده میشوند اگر اجازه دهی. مرجان با دستان لرزان به جلو رفت و یکی از موجودات کوچکی که بالهای نورانی داشت، دستش را لمس کرد. حس کرد بدنش بدون هیچ نیرویی به آرامی بلند شد، انگار لیکی نامرئی او را به سمت قلب اتاق میبرد. در همان لحظه، سایه با خندهای نرم گفت: - وقتشه با قوانین اینجا آشنا بشی… مرجان حس کرد همه چیز حول او میچرخد. موجودات عجیب در هوای میرقصیدند و نورهای پراکنده، مثل ستارههای کوچک، مسیر حرکت او را روشن میکردند. یک موجود نورانی بزرگتر، شبیه درختی نیمهشفاف با شاخههایی که در شناور بودند، جلوتر هوا و بدون حرف، به او اشاره کرد. مرجان قدم جلو گذاشت و درک کرد که صدا و حرکت، با چشمهایش ترکیب میشوند. هر نگاه او، نور را شکل می دهد و مسیر را باز می کند. موجودات اطرافش نازک و بیوزن، اما همزمان بسیار واقعی بودند. سایه نزدیک او آمد، دستش را گرفت و زمزمه کرد: - اینجا هیچ چیز مثل دنیای قبل نیست. قانون اول: هر چیزی که میبینی، فقط بخشی از حقیقته. و قانون دوم… تو بخشی از این حقیقتی. مرجان حس کرد سرش سنگین شد، اما نه از ترس، بلکه از شور و هیجان. یک درخت نورانی با شاخههای پیچیده، به آرامی شد و راه ایجاد کرد. راهی که انگار او را به مرکز دنیای نیمهجانها میبرد. در همان لحظه، سایه لبخند زد و نیمتاجش دوباره نورانی شد، اما این بار نورش روی موجودات پراکنده هم افتاد و آنها شکل واقعیتر و پیچیدهتری به خود گرفتند. با چشمهای شفاف، شبیه با بدنهایی که شبیه مه و نور بودند، و با سایههایی که تصور میکردند از ذهن او خلق شده بودند. مرجان نفس عمیقی کشید و قدم اول را برداشت. میکرد هر قدم، مرز بین احساس و خواب را نازکتر میکند. صدای خفیف هارمونیکا دوباره در ذهنش پیچید، اما این بار همراه با زمزمههای موجود است: - تو اینجایی… اتاق خانه مثل صحنهای که از هم گسیخته شده بود، باز شد و مرجان خود را در دنیایی دید که زمان و مکان در آن معنایی نداشت. سایه، کنار او، لبخند زد و گفت: - آمادهای برای اولین ملاقاتت با نیمهجانها؟ مرجان قلبش تند میزد، اما لبخند زد. برای اولین بار حس ترس و هیجان با هم ترکیب شده و بخشی از دنیایی است که هیچ کس خودش نمیتواند ببیند.
-
مرجان پلکهایش را باز کرد و دوباره در همان اتاق تاریک و خیس دید. باران هنوز به پنجره میخورد، اما اکنون صداهای نرمی در اتاق پیچیده بود. نه صدای باران، بلکه زمزمههایی شبیه خنده و نجوا است. او نشست و نفس عمیقی کشید، هنوز گرمای خواب در بدنش جریان داشت. چشمهایش به اطراف رفت و دید روی مبل کنار پنجره، همان سایه/روح نشسته بود، اما این بار روشنتر و پرنورتر بود، درست مثل کسی که در نیمهرویا به دنیای واقعی پا گذاشته باشد. - تو… دوباره اینجایی؟ سایه آرام لبخند زد و دستش را به سوی او دراز کرد. مرجان حس کرد بدون هیچ تلاشی، خود را در آغوش آن موجود میبیند. دستانش در دستانش قرار گرفت و آرامشی عجیب در سراسر وجودش را فرا گرفت. در همان لحظه، نگاهش به بالای سر سایه افتاد و نیمتاج کوچک دوباره نمایان شد، اما این بار نورش بیشتر شد و با حرکتی نرم و شاعرانه به جلو خم شد، گویی لبخندش را برای او خاصتر کرده است. مرجان آرام خندید و حس کرد برای اولین بار از ترس فاصله گرفته است. اما این آرامش، کوتاه بود. صدای هلهلهای نرم، شبیه جمعیتی نامرئی، از گوشهای اتاق به گوشش رسید. موجودات عجیب و غریب کمکم ظاهر شدند: با بالهای نازک و شفاف، مانند نورهای شناور، با سرهای نیمهانسانی و نیمهپرنده، و مانند ارواح کشیده شده در هوای پرسه میزدند. همه به آرامی در اطراف او حلقه زدند و نگاههایی که نه تهی بودند و نه کامل، او را تماشا میکردند. - چه جاییه این؟ صدای خودش بود، اما با کمی لرزش. سایه کنار او، به آرامی سرش را تکان داد و زمزمه کرد: - جایی که مرزها میان زندگی و مرگ شکسته… مرجان پلک زد و دید همه چیز پرنورتر شد. او هنوز لباس سفید در خوابش را پوشیده بود و گل رز سفید در دستش بود. سایه او را محکمتر در آغوش گرفت و لبخندش عمق گرفت. مرجان حس کرد در قلب یک مراسم نیمهمرئی قرار گرفته است. جایی که شادی و ترس با هم آمیخته شده و زمان معنا ندارد. موجودات اطراف مبل کمکم شروع به حرکت کردند، نزدیک تر، دورتر. اما هیچ تهدیدی نداشتند. انگار همه دعوت شده بودند تا این لحظه را با او شریک شوند. سایه سرش را به آرامی روی شانه مرجان گذاشت و لبخند زد: - آماده باش… دنیاهای تازه در انتظار… مرجان چشمهایش را بست، حس کرد قلبش تند میزند و ضربانش با انرژی اتاق هماهنگ شده است. ، نوری ضعیف از نیمتاج بالا سر سایه به سوی او تابید و حس کرد همه چیز در لحظههای کوتاه با هم در هم میآمیزد. و سپس، درست مثل پریدن از ارتفاع، از خواب بیدار شد. بدنش عرق کرده و تنش میلرزید. چشمانش را باز کرد و مادرش کنار تخت نشسته بود، نگران و سرش را کمی خم کرده بود: - مرجان… دوباره خواب دیدی؟ مرجان نفس پنجره ای کشیده، نگاهش را به دوخت. باران هنوز میبارید و سایهها در دنیای واقعی پنهان بودند، اما تصویر نیمتاج، لبخند سایه و مراسم نیمهمرئی هنوز در ذهنش میدرخشید. - مامان… این خواب… عجیب بود… خیلی واقعی… مادرش لبخندی نگران زد و گفت: - همه چیز خوبه عزیزم، بازم بخواب… مرجان دوباره چشمهایش را بست، اما این بار قلبش میدانست که این خواب است، فقط فصل تازهای است؛ جایی که سایهها و موجودات نیمهجان دیگر فقط در خواب نخواهند بود.
-
باران هنوز میبارید و خیابان خیس، بوی خاک و آهنگ زنگزده میداد. صدای هارمونیکای دوردست، شبیه نالهای از درون مه، به گوشش رسید. لیانا هنوز به دیوار تکیه داده بود و نگاهش سایهها را دنبال میکرد؛ - مرجان! مادرش از پشت صدایش زد، چترش در دست. - چرا جلوی پاساژ منتظر من نموندی؟ دیر شد! باید هرچه سریعتر بریم خونه! لیانا نفسش را حبس کرد و دستش را روی شال مشکیاش فشرد. نگاه مادرش، گرم و واقعی، مثل نور کوچکی در دل تاریکی بود، اما سایهها هنوز اطرافش بودند. - مامان… من… یه چیزی میبینم… مادرش به اطراف نگاه کرد - چی میبینی که من نمیبینم - مامان… نمیتونی ببینی؟ مادرش اخم کرد و قدمی به جلو برداشت، دستانش را تکان داد: - حرفای عجیب نزن. توهم زدی بیا زود بریم! *** مرجان پلک زد و وقتی چشمهایش را باز کرد، حس خواب تمام وجودش را فرا گرفت. هوای اتاق سنگین بود، قلبش تند میزد و سایهها نزدیکش بودند، به سمت تختش رفت و دراز کشید به آرامی خواب بر او غلبه کرد. در خواب، خودش را در لباس سفیدی دید که از تاریکی میدرخشید. دستهای گل سفید در دستش بود و لبخند نامحسوسی روی لب داشت. کنار او، همان سایه نشسته بود، دستانش را به دورش حلقه کرده و آرام میخندید. حس امنیت و آرامش عجیبی داشت درست برعکس ترسی که در بیداری تجربه کرده بود. لحظههای بالای سر سایه، نیمتاجی کوچک و نوری ضعیف تابید، درست مثل تاجی که در داستانهای افسانهای بر سر پادشاهان نیمهمرئی مینشست. قلبش تند زد و لبخند سایه بزرگتر شد، انگار خودش متوجه آن نیمتاج شده بود. تمام تصویر متلاشی و لیانا از خواب پرید. بدنش عرق کرده و تنش هنوز میلرزید. پلکهایش را باز کرد و مادرش کنار تخت بود، نگران و سرش را کمی خم کرده بود. - مرجان… خواب دیدی؟ لیانا نفس عمیقی کشید و نگاهش را به سمت پنجره دوخت. باران هنوز میبارید و سایهها در دنیای واقعی پنهان بودند، اما تصویر آن نیمتاج و لبخند سایه هنوز در ذهنش میدرخشید. - مامان… من یه خواب چیز عجیب دیدم… مادرش لبخندی نگران زد و گفت: - همه چیز خوبه عزیزم، بیا بخواب… لیانا دوباره چشمهایش را بست، اما قلبش میدانست که این خواب، فقط شروع یک دنیای تازه است. ولی نمیدانست چه دنیایی.
-
من عسل ارواح هاگوارتز کتاب جادویی خودم رو شروع کردم🍁
-
عسل شروع به دنبال کردن اِللا لطیفــی کرد
-
عسل شروع به دنبال کردن رمان سایههای نیمهجان | عسل عضو هاگوارتز نودهشتیا کرد
-
باران هنوز بیوقفه میبارید. بوی خاک نمخورده و سنگهای خیس، با بوی آهن زنگزدهی نردهها درهم آمیخته بود. صدای قطرهها روی سقفهای شیبدار خانههای قدیمی مثل نجواهایی دور و ناشناخته، در گوش کوچه میپیچید. او قدمهایش را آرام برداشت، گویی میترسید صدای برخورد کفشهایش با آسفالت خیس، چیزی را بیدار کند. هر قدم، پژواکی خفه در کوچهی خالی میساخت و باز در باران محو میشد. اما نگاهش، محو نمیشد. نگاهش مثل میخی بود که روی تاریکی فرو میرفت؛ مستقیم، به همان سایههایی که بیحرکت ایستاده بودند. سایهها شکل داشتند و در عین حال نداشتند. گاه قامت مردی بلند را میگرفتند، گاه هیبتی خمیده شبیه پیرزنی با شال، و گاه فقط لکهای کشیده و بینام بودند. هیچیک صورت نداشتند، اما همهشان نگاه داشتند. نگاههایی که بیرنگ و تهی، او را میسنجیدند. دستش بیاختیار روی شال مشکیاش فشرده شد. انگار آن تکه پارچهی خیس، تنها سپرش در برابر چیزی بود که عقلش حاضر به باورش نبود. - توهمه… فقط توهمه. زیر لب زمزمه کرد، اما صدایش در باران بلعیده شد. یکی از سایهها، آرام از صف دیگران جدا شد. بیصدا قدم برداشت. نه، انگار اصلاً قدم برنمیداشت؛ بیشتر مثل موجی بود که از دل تاریکی به سمتش سر میخورد. قلبش تندتر زد. عقب رفت. پشتش به دیوار نمکشیدهی آجری خورد. دیوار سرد بود، اما سرمای واقعی چیزی بود که مقابلش حرکت میکرد. سایه، درست روبهرویش ایستاد. باران از میان اندامش عبور میکرد، بیآنکه اثری بگذارد. او نفسش را حبس کرد، و ناگهان… سایه، سرش را اندکی خم کرد. حرکتی آرام، شبیه انسانی که میخواهد چیزی را دقیقتر ببیند. و در همان لحظه، چشمانش – اگر میشد نامش را چشم گذاشت – چون دو لکهی خاکستری در تاریکی روشن شدند. آن نگاه، بیصدا درونش خزید. نه شبیه خیره شدن انسانی بود، نه حتی مثل نگاه حیوانی درنده؛ بیشتر شبیه حس وزش بادی سرد بود که از لابهلای افکارش عبور میکرد و هر تکهی وجودش را میکاوید. او نفسش را با لرز بیرون داد. پلک زد. جهان برای لحظهای کش آمد. باران کندتر میبارید، یا شاید او کندتر میدید. ضربان قلبش چون پتک در شقیقههایش میکوبید. - کی… هستی؟ صدای او به زحمت از گلوی خشکیدهاش بیرون خزید. هیچ پاسخی نیامد. تنها باران بود و نگاه سردی که مثل خنجر در جانش مینشست. در همان لحظه، بقیهی سایهها هم آرام تکان خوردند. گویی دیدن گفتوگوی خاموش میان او و آن موجود، بهانهای بود برای جان گرفتنشان. یکییکی از دل مه جدا شدند، به سمت کوچه روان شدند، در سکوت و با حرکاتی کند، اما پرهیبت. او حس کرد زمین زیر پایش اندکی لرزید. انگار کوچهی قدیمی دیگر کوچه نبود؛ بیشتر شبیه صحنهای شد که بازیگرانش با نظمی نامرئی در آن حرکت میکردند. چشمهایش دوید. راه فراری نبود. در انتهای کوچه، تاریکی غلیظتر از مه ایستاده بود و در ورودی کوچه، دیوار باران مثل پردهای سنگین راه را بسته بود. سایهی مقابلش، همان که نگاه داشت، ناگهان دستش را بالا آورد. دستی بلند، کشیده و بیمرز، مثل تکهای از شب. او نفسش را برید. تکان نخورد. نه توان داشت، نه جرئت. آن دست، آرام روی شانهاش نشست. عجیب بود. انتظار سرمای یخزده داشت، اما چیزی شبیه بیوزنی حس کرد؛ انگار فقط نسیمی خنک از میان تنش عبور کرده باشد. با این حال، لرزش تمام بدنش را گرفت. - برو… برو از من دور شو. این بار صدایش بلندتر بود، اما باز کسی پاسخش را نداد. در عوض، سایه اندکی خم شد. فاصلهی خالی میان صورت بیچهرهاش و او کمتر شد. و در تاریکی باران، صدایی به گوشش رسید. صدایی که نه زن بود و نه مرد؛ نه زمزمه بود و نه فریاد. فقط پژواکی خفه، مثل صدای قطرههایی که از چاهی بیانتها میچکیدند: - تو… میبینی. چشمهایش گرد شد. عقب پرید، اما دیوار پشتش اجازه نداد. صدا هنوز در گوشش میپیچید. واژهای ساده بود، اما معنایش مثل صاعقه، ستون وجودش را لرزاند. «تو میبینی.» این سایه میدانست. و این یعنی دیگر هیچچیز مثل قبل نبود. باران ناگهان شدیدتر شد. مه در کوچه پیچید. سایهها نزدیکتر آمدند. او دستش را به دیوار گرفت، و تنها چیزی که در ذهنش میچرخید، یک جمله بود: - من نباید اینجا باشم.
-
نام رمان: سایههای نیمهجان نویسنده: عسل | عضو هاگوارتز انجمن نودهشتیا ژانر: فانتزی، عاشقانه، ماورایی، معمایی خلاصه رمان: در شهری که هیچکس باور ندارد مرز میان زندگی و مرگ شکسته باشد، دختری ناخواسته وارد جهانی میشود که با چشمان دیگران نادیدنی است. جهانی پر از سایههایی که نه زندهاند و نه مرده؛ نیمهجانهایی که در سکوت قدم برمیدارند و در تاریکی به تماشا میایستند. او تنها کسیست که میتواند این ارواح سرگردان را ببیند… و همین نگاه، سرنوشتش را به رازی گره میزند که نه در زندگی یافت میشود و نه در مرگ. در دل این سایهها، او با کسی روبهرو میشود که تمام قواعد را میشکند؛ کسی که نه باید باشد و نه میتواند نباشد مقدمه: باران، چون پردهای شیشهای، خیابان خاموش را در هالهای مهآلود فرو برده بود. چراغهای زرد پشتِ مه میلرزیدند و صدای قطرهها روی آسفالت مثل ضربان قلبی خسته تکرار میشد. هیچکس نبود. هیچ صدایی جز باران نبود. اما او خوب میدانست تنها نیست. سایههایی بیچهره، در امتداد کوچه کشیده میشدند، آرام و خاموش، گویی از دل باران بیرون آمده باشند. او پلک زد. برای لحظهای خیال کرد که هذیان است. اما وقتی یکی از آن سایهها سرش را برگرداند و نگاه سرد و بیرنگش مستقیم در چشمان او نشست… دنیا برای همیشه از ریتم عادیاش افتاد
-
اِللا لطیفــی شروع به دنبال کردن رمان آسفناکیا | اِللا لطیفــی کاربر نودهشتیا کرد
-
فانتزی رمان آسفناکیا | اِللا لطیفــی کاربر نودهشتیا
اِللا لطیفــی پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در تایپ رمان
نام رمان: آسفناکیا نویسنده: اِللا لطیفــی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: فانتزی خلاصه رمان: همه زندگیش در حال سوختن بود. سوختنی فراتر از غوطهور بودن در جهنم. به هر گوشه که نگاه میکرد سیاهی میدید و آتیش... آتیشی بیوقفه که همچون نوری میتابید. در این بین اِللا سمت نور رفت، بی خبر از اینکه اون نور از خود جهنم ساطع میشد... . -
سارابـهار عکس نمایه خود را تغییر داد
-
اِللا لطیفــی عکس نمایه خود را تغییر داد
-
فرا رسیدن فصل جادو، ترس و عاشقی رو بهتون تبریک میگم دخترای خوش قلم! Welcome to the magical autumn این مرحله به معنای اتمام هاگوارتز نیست این مسابقه اصلی و بزرگ ماوراء هستش، شما به قسمت نوشتن رمان رسیدید🍁🤍🍁 زمان اتمام این مسابقه پایان ماه دوم از پاییز یعنی آبان هستش پس قلمهاتون رو به گرد جادویی آمیخته کنید و بشتابید🤞🏻🍁 https://cdn.imgurl.ir/uploads/g105878_POV-_you_wake_up_Halloween_morning_in_Hocus_Pocus_world__1.mp4 این کلیپ ☝🏻هم حتما ببینید به من که خیلی حس خوبی داد🍁🤍🍂 توضیحات لازم: حداقل صفحات این رمان پونصد هستش، زیر این عدد غیرقابل قبول محسوب میشه🍂 هر شخص موظفه که رمانی با نوع گروه خودش بنویسه، یعنی اگه خون آشام هستید رمانی بنویسید که راجب خون آشام ها باشه🍁 شما از امشب تاپیکی تو قسمت تایپ رمان ایجاد میکنید با اسم: رمان(....) | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا یا اگه طولانی شد و دوست نداشتید، تو قسمت برچسب کلمه هاگوارتز رو وارد کنید و تو قسمت پیشوند بزارید که پررنگ و جلوه دار باشه.. به پارت سی که رسیدید درخواست جلد میدید و تو تاپیک درخواست جلد حتما ذکر میکنید که این رمان برای هاگوارتز هستش، جلدی که براتون زده میشه یه تفاوت کوچیک با بقیه جلدها داره. هیچ تاپیک نقد و نظری لازم نیست، دوستان میتونن مطالعه کنن و تو نمایه هاتون با شما ارتباط بگیرن، به تاپیک نقد یا درخواست نقد احتیاجی نیست. بعداز زدن تاپیک رمان حتما لینکش رو اینجا برام ارسال کنید با این عنوان: [من هانیه پروین خون آشام هاگوارتز کتاب جادویی خود را آغاز کردم🍁 لینک رمان] هر سئوالی که داشتید تو تاپیک پرسش میتونید ارسال کنید. با آرزوی موفقیت برای تک تک شما خوش قلم های عزیز و صبورم🍁🤍🍁 🍁 @هانیه پروین @سایان @سایه مولوی @Taraneh @ملک المتکلمین @QAZAL @Amata @عسل @S.Tagizadeh @shirin_s @raha @Mahsa_zbp4 @آتناملازاده
-
-
اِللا لطیفــی عضو سایت گردید
-
پارت صد و چهار فرهاد بوسی پرتاب کرد و رفت...آروم زیر گوش امیر گفتم: ـ امیر اینقدر لوسش نکن؛ دیگه بزرگ شده! باید یکم مسئولیت پذیر بشه... امیر همینجور که داشت سالاد درست میکرد، گفت: ـ جوونه یلدا! حالا حالاها وقت داره...نگران نباش! گفتم: ـ ایشالا! بعد چشمم خورد به تینا که با یه دستش با موهاش بازی میکرد و یه نگاهش به گوشیش بود، صداش کردم و گفتم: ـ دخترم، هنوزم ناراحتی؟ یهو از فکر اومد بیرون و با لبخند گفت: ـ نه اصلا مامان. امیر گفت: ـ تازه حواسمم بود که وقتی اومدم خانوم دکتر باباش، یدونه بوس هم منو نکرده! با گفتن این جملهی امیر، سریع از جاش بلند شد و اومد تو آشپزخونه و از پشت سر امیر و بغل کرد و صورتش و بوسید. اما تینا ناراحت بود، بعد از اینکه برای تعطیلات از دانشگاه برگشته بود خونه، خیلی ناراحت بود...من این بچه رو بزرگ کردم و حس میکردم که یه چیزی داره آزارش میده اما برای اینکه به روی خودش نیاره به من یا امیر نمیگفت! باید از فرهاد میخواستم تا باهاش حرف بزنه چون با همدیگه خیلی صمیمی بودن و تنها کسی که تینا باهاش خیلی احساس راحتی میکرد، برادرش بود. فرهاد هم بینهایت تینا رو دوست داشت و یجورایی خط قرمزش محسوب میشد! از چهره بخوام بگم که هر چی بزرگتر میشه، بیشتر شبیه فرهاد میشه اما از نظر اخلاقی با فرهاد متفاوته.
- 105 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سوم فرهاد دستاشو سمت آسمون برد و گفت: ـ خدایا چقدر تبعیض؟! باز میگن مامانا پسرشون و دوست دارن! خندیدم و آغوشم و باز کردم و جفتشون و گرفتم توی بغلم و گفتم: ـ شما دوتا زندگیه منین! اما بازم دلم پر کشید پیش نیمه دیگه خودم! تو این بیست و خوردی سال حتی یک روز هم نشد که از فکرم بره بیرون! فقط و فقط آرزوم براش این بود که حال دلش خوب باشه و من فقط بتونم یکبار دیگه ببینمش! همین لحظه امیر در رو باز کرد و با کلی نایلون میوه اومد داخل و با دیدن ما گفت: ـ به به! خدا محبتتونو زیاد کنه. لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ خسته نباشی! فرهاد رفت سمت امیر و گفت: ـ خب بابا دیگه نمیتونی از دستم در بری! مسابقه قبلی هم که باختی. امیر همینطور که میوهها رو جابجا میکرد میخندید و من گفتم: ـ فرهاد!!! فرهاد با حالت شکایت گفت: ـ آخه بابا خیلی جرزنی میکنه! امیر همینطور که میخندید گفت: ـ خیلی خب باشه، حق با توعه! این هفته رو نمیخواد بری مغازه...چون من باختم، شیفت تو هم من وایمیستم! فرهاد با خوشحالی رفت سمتش و بغلش کرد و گفت: ـ بابای خودمی! دمت گرم...پس من رفتم! گفتم: ـ کجا؟! سوییچ موتور و از روی اپن برداشت و گفت: ـ میرم یکم با بچها عشق و حال... سریع گفتم: ـ زود برگرد پسرم، کلاهم یادت نره بذاری.
- 105 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان تهی مغزانِ دوزخی | کارگروهی کاربران نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
سهراب پشت میزش نشسته بود و به قبضهای پرداختنشدهاش خیره شده بود. گویا این کاغذهای بیارزش آخرین یادگار زندگیاش بودند. در همین حین صدای جر و بحث نرگس با مشتریای که انعامش را کم گذاشته بود، سکوت کافه را شکست: - پونصد دلار؟! صدای نرگس چون صدای ارهای بر فلز در فضای کافه پیچید: - باید از خودت خجالت بکشی، بدقوارهیِ بیریخت! مشتری که صورتش از خشم سرخ شده بود، فریاد زد: - زنیکه دیوونه! مگه نمیدونی پول پارو کردن چقدر سخته؟ ناگهان نرگس، مانند شیری که از شکارش چندشش شده باشد، آب دهانی به سوی مشتری پرتاب کرد. مشتری که انتظار چنین برخورد توهینآمیزی را نداشت با نعره بلندی فریاد زد: - زنیکه آشغال! باید اصلاً از خدات باشه که همینقدر انعام رو هم بگیری! فکر کردی کی هستی که با من اینطوری رفتار... . به ناگاه برخورد دوبارهیِ آب دهانِ نرگس به چهرهاش او را خشمگینتر کرد، خواست دستش را به قصد مشت یا سیلی زدن بلند کند؛ اما همکارِ دیگرش که درست در چند قدمیاش بود با گرفتن دستش او را از این کار منصرف کرد، سپس چند اسکناس صد هزار دلاری از داخل جیب لباسش بیرون آورد و آنها را به طرف نرگس پرتاب کرد. نرگس با سرعت نگاه تردیدآمیزی به او انداخت و درحالیکه خندهکنان اسکناسها را به عنوان انعام در دستانش میفشرد با لحنی که به زور محترمانه به نظر میرسید گفت: - روز خوبی داشته باشید آقایون! لطفاً دوباره به کافهیِ ما سر بزنین تا از خدمات مجانی و رایگانِ ما بهرهمند بشین و... . شخصی که قصد داشت به صورتِ نرگس مشت بزند در حالی که از خشم به خودش میپیچید به زور و اجبار همکارش از درِ ورودی کافه بیرون رفت؛ اما پیش از خروج، بلند و با صدایی تهدیدآمیز خطاب به نرگس فریاد کشید: - تموم نشده! تلافیش رو سرت در میارم زنیکهیِ گستاخ! تو... . صدایش در بیرون کافه و بین قطرات باران ضعیف، سپس محو و ناپدید شد. در همین حال، مرد ناشناس همچون مجسمهای در گوشهای نشسته بود و بیتفاوت نودلش را میخورد. گویی نه سیارکی در کار بود و نه پایانی برای جهان. صدای رادیو در کافه پیچید و خبرنگاری با صدایی لرزان اعلام کرد: «سیارک آپوکالیپس ۳۰۰۰ از جو زمین عبور کرده است. زمان باقیمانده: سی دقیقه.» سکوت سنگینی بر کافه حاکم شد. حتی نرگس هم که همیشه پرحرف بود، ساکت ماند. سهراب به ساعتش نگاه کرد و گفت: - به نظرم وقتش رسیده که... . نرگس سریع خودش را به کنار سهراب رساند و با چشمانی اخمآلود و گرد شده حرفش را قطع کرد: - وقتش رسیده که یه قهوه دیگه سفارش بدی تا من بیشتر انعام بگیرم! حسن که کنترل تلویزیون را محکم در دست گرفته بود، گفت: - نه! وقتش رسیده که من فصل آخر سریالم رو ببینم! مرد ناشناس سرش را بلند کرد و برای اولین بار در آن شب سیاه با صدایی کشیده حرف زد: - وقتِ...نودل... . خارج از کافه، آسمان همچون پردهای سیاه بر سر جهان فرود میآمد و ستارهها یکی پس از دیگری محو میشدند. باد در میان درختان زوزه میکشید و برگها چون پرندگان هراسان به این سو و آن سو میپریدند. -
رمان تهی مغزانِ دوزخی | کارگروهی کاربران نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
۱. سهراب: فیلسوفی که برای قهوهاش میمُرد. مردی چهلساله با موهای جوگندمی که همیشه ادعا میکرد "اگزیستانسیالیست" است؛ اما در واقع فقط آدمی بود که از پرداخت قبضهایش فرار میکرد. دفترچهای پر از یادداشتهای فلسفی داشت که نیمی از آنها لیست خرید هفتهاش بود. آخرین جملهٔ ناتمامش در دفترچه: «اگر جهان معنا دارد، پس چرا این قهوه اینقدر بیمزه است؟!» ۲. نرگس: پیشخدمتی حقهباز، اخمو و بیوجدان که شیفتش تمام نمیشد. دختر بیستوپنجسالهای که تنها دلیلش برای زندگی این بود که هر روز برای مشتریهای گنداخلاق قهوهِ سرد سرو کند. حتی وقتی خبر نزدیک شدن سیارک و پایان جهان را شنید، اولین سوالش این بود: - پس انعام آخر هفتهام چی؟ روی پیشبندش نوشته بود: مهم نیست دنیا چطور تمام شود، من هنوز حق سرویس دارم! ۳. حسن: آشپزی که سریال زندگیاش بیفرجام ماند. مردی پنجاهساله که تمام عمرش را صرف تماشای سریالهای ناتمام کرده بود. یخچال خانهاش پر از غذاهای نیمهخورده بود، درست مثل زندگیاش. وقتی فهمید جهان دارد تمام میشود، تنها فکرش این بود: - حالا که فصل آخر 'قاتل بیصدا' را نمیبینم، چه فرقی میکند بمیرم؟ ۴. مشتری ناشناس: مردی که فقط نودل میخورد. کسی نمیدانست اسمش چیست یا از کجا آمده. از صبح آن روز روی صندلی گوشه نشسته بود و بیوقفه نودل فوری میخورد. وقتی از او پرسیدند چرا اینقدر آرام است، فقط گفت: - من ۴۰ سال منتظر بودم این نودلها تمام شوند... حالا که دنیا هم دارد تمام میشود، حداقل با شکم پر میمیرم! *** ساعت ۲۲:۳۰ شب بود و آسمان همچون دیگی وارونه بر سر شهر میجوشید. باران سیلآسا پیادهروها را به رودخانههایی خروشان بدل کرده بود. مردم، چون مورچههایی که لانهشان در حال غرق شدن است، با چمدانهایشان به هر سو میدویدند. نور مهتاب گاهگاه در میان ابرهای سیاه، چون نگاه خشمگین غولی نامرئی، نمایان میشد و دوباره محو میگشت. در آن سوی شهر، جایی که جاده خاکی به جنگل میرسید، کافه آخرین جرعه همچون کشتی شکستهای در طوفان مقاومت میکرد. پنجرههایش از شدت باران میلرزیدند و بوی قهوه کهنه با رطوبت هوا درآمیخته بود. داخل کافه، چهار نفر آخرین لحظات زندگیشان را سپری میکردند. سهراب، فیلسوفی خودخوانده که بیشتر شبیه گنجشکی پریشانحال بود تا متفکری ژرفاندیش؛ نرگس، پیشخدمتی تندخو که زبانش تیزتر از چاقوی آشپزخانه بود و تنها هدفش در زندگی انعام بیشتر؛ حسن، مردی که عشق به سریالهای تلویزیونی رگهایش را پر از هیجان میکرد و به جوانیاش افزون؛ و مردی ناشناس که گویی از دل تاریخ به این کافه پناه آورده بود و تنها همدمش کاسه نودلش بود.- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان تهی مغزانِ دوزخی | کارگروهی کاربران نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
مقدمه: چه میشود وقتی چهار نفر کاملاً نامتناسب در آستانهٔ پایان جهان، مجبور به همنشینی شوند؟ داستانی که از یک کافهٔ معمولی آغاز میشود؛ اما به مکانهایی غیرمنتظره کشیده میشود. میان شوخیهای تلخ و گفتوگوهای به ظاهر پیشپاافتاده، رازهای عجیبی نهفته است. یک پای هویج، یک سیارک فراموشکار و قوانین عجیب جهان دیگر، همگی در هم میآمیزند تا در دوزخ سرنوشتی غیرمنتظره را برایشان رقم بزنند. داستان به جایی میرسد که شیطان و حتی خودِ خدا برای رهایی از شر آنها تصمیمی بیبرگشت میگیرند، تصمیمی که ممکن است پایان ماجرا باشد؛ اما آیا این واقعاً پایان ماجراست؟ نه اگر این چهارنفر در کار باشند!- 3 پاسخ
-
- 1
-
- دیروز
-
دریا سادات عضو سایت گردید
-
وقت بخیر عزیزم تبریک میگم🩷 ویراستاری این رمان با بنده هست تاریخ شروع ویراستاری: ۴۰۴/۷/۵ تاریخ پایان ویراستاری: ۴۰۴/۷/۳۰
-
Niushwa عکس نمایه خود را تغییر داد
-
-
Niushwa عضو سایت گردید
-
سلام رمانم به پایان رسید🌹
-
*** صدرا آرشا خیلی تغییر کرده بود، حتی قدرتمندتر از من و شاهارا. راستش دلم نمیخواست شاهارا رو از دست بده، چون عشق رو توی چشمهاش دیده بودم. اما این انتخابش بود. من هم عاشق بودم و میدونستم عشق چه دردی داره. اما خب... منم قاطی خروسها شدم و این وسط، هیچ مرغی هم در کار نبود! به آرزوم رسیدم. آرشا هیکل فوقالعادهای داشت، منو سیراب میکرد. زندگی برام خوشتر از قبل شده بود. چون هم آرشا رو داشتم، هم خوابهای عزیزم رو. مگه چیزی از این مهمترم هست؟ داستان ما هم اینجوری تموم شد، با خوبیا و بدیاش. آرشا جفتمون رو تو مشتش گرفت. کی فکرشو میکرد یه دختر بچه، اینجوری ما رو توی مشتهای کوچیکش نگه داره؟ با سختیهاش خودش رو بالا کشید، اونقدر که حتی هاشارا هم جلوش کم آورد. چه برسه به ملکهی شیطانها! در نهایت، هرکسی راه خودش رو رفت. اما این داستان، این سرنوشت... یه جورایی، همیشه همراه ما باقی میمونه. «خب، چیزی برای نوشتن توی این ادامه ندارم. بدرود.» پا نوشتهای از صدرا. آرشا دفتر رو روی میز کوبید و اخمی کرد: - نوشتنت هم مثل خوابهاته! هاشارا غرید: - چرا از من چیز زیادی توش نیست؟ خندیدم و گفتم: - یعنی من از ماجرای شما خبر ندارم؟ هاشارا اخمی کرد و آرشا زیر لب گفت: - بیست و هفت سال زندگی رو کردی ده برگهی دفتر؟ قهقهه زدم، شونه بالا انداختم: - اصلش مهمه، بیخیال عیب نذار. بگو عالیه، بدم چاپ. هاشارا پوزخند زد: - خر هم اینو چاپ نمیکنه! پول از جیبم بیرون آوردم و تکونش دادم: - پول همهکاری میکنه. آرشا سیگاری روشن کرد، پک عمیقی زد، لبخند کجی زد و گفت: - دوتا منگول جفت خودم کردم! بعد، دستش رو روی جلد دفتر کشید، چند لحظهای تو فکر فرو رفت. نگاهش توی نگاهم قفل شد. انگار منتظر یه چیزی بود. - حالا اسم کتاب چی باشه؟ آرشا لبخند خاصش رو زد. اون لبخندِ آرومی که همیشه توی سختترین لحظههاش میزد. بعد، با نگاهی که انگار از لابهلای تمام این سالها عبور کرده بود، آروم زمزمه کرد: - برای ادامهی زندگیم نور باش. پایان.
-
چیزی نگفت، فقط به پنجره خیره شد. بغضش آتیشم زد. برسام آروم گفت: ـ صدرا بیست ساله حالش جهنمه... مثل دیوونهها همهجا دنبالت میگشت. کل دنیا رو سفر کردیم تا فقط پیدات کنیم. شاید گفتنش آسون باشه، ولی بیست سال سفر کردن، همیشه توی یه جت بودن، عذابآوره. گاهی کم میآوردم، ولی وقتی حال صدرا رو میدیدم، جرأت نمیکردم تسلیم بشم. عمیق نگاهش کردم. خندید و با لحنی تلخ گفت: ـ ازت متنفرم، گربهی وحشی! لبخند زدم و با خونسردی گفتم: ـ من بیشتر، شاهین مرموز! چشمهاش پر شد، سریع بلند شد و گفت: ـ چقدر اینجا قشنگه... صدای افتادن قطرهی اشکش روی زمین آتیشم زد. با سرعت کشیدمش توی بغلم. بغضش ترکید و بلند زد زیر گریه. محکمتر فشارش دادم توی آغوشم و سرش رو غرق بوسه کردم. اشکهای منم روی موهاش چکه میکرد. نالید توی ذهنم: ـ عاشقتم، گربهی وحشی من... هرچی باشی، هرکی باشی، من دوستت دارم! آروم جواب دادم: ـ صدرا... من همون روزی که نشانت کردم عاشقت بودم، همون روزی که حافظهام رو پاک کردی. شوکه ازم فاصله گرفت، بهتزده گفت: ـ میدونستی؟! سر تکون دادم و دستی به صورتم کشیدم. اخم کرد و غرید: ـ خیلی نامردی! من همیشه عذاب وجدان داشتم که چرا اون کار رو کردم! خم شدم، لبم رو نزدیک گوشش بردم و زمزمه کردم: ـ برای همین تو خوابهام میاومدی؟ سرخ شد و محکم زد توی سینهام. ـ خیلی نفرتانگیزی، آرشا! موهاش رو به هم ریختم و خندیدم: ـ به پای تو نمیرسم، نفرتانگیز شماره یک! اونم خندید. نگاهش توی چشمهام قفل شد. دستش رو آروم روی صورتم گذاشت. خم شدم که ببوسمش... اما شاهارا جلو اومد، دستم رو گرفت و غمگین گفت: ـ آرشا؟! گلوم رو صاف کردم، دستم رو دور گردن شاهارا انداختم و با خونسردی گفتم: ـ هیرسا، اتاق صدرا و برسام رو نشون بده، حسابی ازشون پذیرایی کن. هیرسا با لبخند تعظیم خندهداری کرد و گفت: ـ روی چشمم، سرورم! امر، امر شماست. یه ضربهی آروم زدم رو پیشونیش، خندید و صدرا که خوابآلود بود، برام دست تکون داد و همراه هیرسا رفت. من هم همراه شاهارا راه افتادم. آروم پرسید: ـ میخوای چیکار کنی؟ فکر کردم... میخوام با صدرا باشم، اما شاهارا سد راهمه. حالا که میدونم صدرا هم منو میخواد، هر کاری برای به دست آوردنش میکنم. شاهارا اخم کرد و گفت: ـ صدرا قبلاً میخواست با من باشه، ولی قبول نکردم. اگه میخوای باهاش باشی، میذارم، میتونم نشان رو ضعیف کنم... اما باید بدونی، صدرا تنوعطلبه. مکث کرد، عمیق توی چشمهام زل زد و ادامه داد: ـ نمیخوام اذیتت کنه. درسته که برادرهای دوقلوی همدیگه هستین، ولی ازش برمیاد که نابودت کنه. در اتاقم رو باز کردم و گفتم: ـ چرا میذاری باهاش باشم؟ غمگین نگاهم کرد و گفت: ـ چون لبخندت و اشکت رو کنار اون دیدم... حرمت این دوتا که بیست سال ازشون محرومم کردی، خیلی زیاده. مکث کرد، نفسش رو بیرون داد و اضافه کرد: ـ میدونی، من به خاطر تو هر کاری میکنم، فقط برای اینکه لبخندت رو ببینم. لبهی تخت نشستم، سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم: ـ حتی حاضری از شاخهام بگذری؟ خندید، به دیوار تکیه داد و گفت: ـ شاخهات دیگه به دردم نمیخوره. تو کاملاً تبدیل شدی... باید توی حالت نیمهتبدیل ازت میگرفتم. ابرو بالا انداختم: ـ شاخِ خودت چی؟ دستش رو روی سرش برد، شاخی که نامرئی کرده بود رو محکم گرفت، با نعرهای از جا کندش و شکست. لرزید، نفسش بند اومد و همونطور که شاخش رو توی دستش نگه داشته بود، زمزمه کرد: ـ بیا... این حسننیت منو ثابت میکنه؟ سر تکون دادم و گفتم: ـ دیگه نمیتونی کنترلم کنی. هق زد، سرش رو تکون داد: ـ میدونم... نگاهش کردم. چشمهاش پر از اشک بود، اما یه چیز دیگه هم توی نگاهش بود... یه چیزی شبیه ترس. با دقت گفتم: ـ پیوند هم از بین رفت؟! از روی دیوار سر خورد، سرش رو بین دستهاش گرفت و با صدای گرفتهای نالید: ـ میدونم... فقط برو، فقط شاد باش... متفکر نگاهش کردم و زمزمه کردم: ـ کی گفته میخوام ولت کنم؟ شوکه سرش رو بالا آورد. اشکهاش درشت از چشمهای مشکیش چکید. ناباور زمزمه کرد: ـ دروغ میگی! لبخند زدم، سر تکون دادم: ـ نه. بلند شدم، مستقیم توی چشمهاش نگاه کردم و محکم گفتم: ـ اما این منم که تو و صدرا رو نشان میکنه، نه شما دوتا. نزدیکتر رفتم، دستم رو دراز کردم و آروم گفتم: ـ بیا اینجا و مجازاتت رو قبول کن... بیتردید کنارم اومد. قدرت شیطانیمو آزاد کردم، نشانش رو گرفتم و با لذت خونش رو نوشیدم. از این به بعد، جفتم بود. سرمو بالا آوردم. همهی خاطراتی که یهزمانی تیکهتیکه از ذهنم پاک شده بود، برگشت. ولی نادیدهشون گرفتم. الان، وقت خراب کردن لحظههای خوشم نیست. حالا که میتونم به صدرا برسم، دیگه هیچی مهم نیست. دست کشیدم توی موهای مشکی و جذابش، چشمامو باریک کردم و گفتم: ـ عاشقت نیستم، ولی دوست دارم. همین کافیه؟ سرش رو گذاشت روی سینم، آروم تایید کرد. بغلش کردم. من که حالا یه شیطانم، دو تا مرد کنارم چه اشکالی داره؟ برای اولین بار کنار یکی خیلی آروم بودم. گذاشتم از وجودم لذت ببره. اولین بار بود که یه جفت واقعی برای خودم پیدا کرده بودم. نشانم با قدرت و پررنگ، مشکی و درخشان، روی گردنش ثبت شده بود. این نشون، حتی با کشتن من هم از بین نمیرفت. با لذت نفس میکشید. بوسهی آرومی بهش زدم، کنارش دراز کشیدم که گفت: ـ همیشه باهام مهربون میمونی؟ شونه بالا انداختم. ـ بستگی به حالم داره. خندید، دستشو زیر سرش گذاشت و با عشق نگاهم کرد: ـ میخوای با من باشی؟ شوکه نشست. ـ آ… آره، ولی تو…؟ به سقف خیره شدم، لبخند زدم. ـ راضیم. چون از الان تو جفت منی. اون نازی زیر سالار هم داره کپک میزنه، یکیو میخواد بهش حال بده. خندید. اومد روم. داغم کرد. آخه، کی از مردی انقدر جذاب میگذره؟ زیباییش بیهمتا بود. عاشقم بود. دیگه چی میخواستم؟ چرا باید ولش کنم؟ همراهیش کردم. با هم لذت بردیم. حق داشتم وابستهش باشم. بیست سال باهاش بودم. نمیتونستم ولش کنم. تو بغلم خوابش برد. پیشونیشو بوسیدم، بلند شدم که لباسهامو بپوشم. همون موقع، چشمم خورد به هیرسا! آروم، جوری که شاهارا بیدار نشه، گفتم: ـ چرا تو همیشه تو اتاق در حال دید زدن مایی؟ تبدیل شد، پچزد: ـ بابام رو نمیکشی؟ اخم کردم. ـ برای چی این کارو کنم؟ محکم بغلم کرد. ـ ممنون… من جز بابام کسیو ندارم. بابام مهربونه. تنها مشکلش این بود که عاشق تو شد و قدرت خواست تا خواهرم رو از دست ملکهی شیطان نجات بده. دستی به سرش کشیدم. ـ ملکهی شیطان؟ به شاهارا نگاه کرد. ـ آره، خواهرم تو دستشه. دستی به لبم کشیدم، دستمو انداختم دور شونهش، بیرون بردمش. ـ برای من تعریف کن، هیرسا. هر چی نباشه، خواهرت دیگه دختر من محسوب میشه. چشمهاش برق زد. ـ مادر بزرگم، ملکهی شیطان، بعد از کشتن مادرم ـ که خودش مادرم رو کشت، چون با پدرم ازدواج کرده بود ـ خواهرم رو برد. من شیطان به دنیا نیومدم، ولی خواهرم شیطان زاده شد. پدرم دنبال قدرت بود تا روبهروی ملکهی شیطان بایسته. اما فقط تونست یه شاخ به دست بیاره، اونم ناقص. هر چقدر هم گناه میکرد، شیطانها جرئت نمیکردن نزدیکش بشن. ولی وقتی تو اومدی… بابام تصمیم گرفت که تو رو به شیطان تبدیل کنه و شاخهات رو بگیره… نگاهم جدی شد. ـ بریم دخترم رو نجات بدیم؟ ـ اما بابام…؟ چشمک زدم. ـ بذار یه کم بخوابه. خندید، دستمو محکم گرفت. ـ من میبرمت خونهی مامانبزرگم. ـ اسم خواهرت و مادربزرگت چیه؟ لبخند زد. ـ خواهرم هیما. مادربزرگم… نمیدونم. ـ بریم. دستم رو گرفت. با هم طیالارض کردیم، رفتیم به قصر ملکهی شیطان. به حالت اصلیم دراومدم. ـ نترس، از من باشه، هیرسا؟ سر تکون داد. یه قدم جلو رفتم. قدرت شیطانیمو به کار بردم. فریاد زدم: ـ هیما؟ هیرسا هم کنارم داد زد: ـ هیما؟ زنی شناور جلو اومد، بهم نگاه کرد. ـ هیرسا… چرا باز اومدی؟ ـ خواهرم رو بده! با یه پرش، روبهروی پیرزن ایستادم. شاخهاش رو گرفتم، زمزمه کردم: ـ دخترم کجاست؟ چشماش از تعجب گشاد شد. ـ دخترت؟ دختر زیبایی، شبیه شاهارا، بیرون اومد. فقط چشماش قرمز بود، شاخهای ریزی هم داشت. ـ تو بابای من نیستی…؟ پیرزن رو ول کردم، روبهروی هیما ایستادم. صورتش رو نوازش کردم. بهتزده نگاهم کرد. ـ تو کی هستی؟ درد عجیبی تو کمرم پیچید. صدای فریاد ترسیدهی هیرسا اومد. اخم کردم. ـ برو پیش برادرت، تا بریم خونه. هیما وحشتزده بهم نگاه کرد. بالهامو باز کردم، سیاه و سفید، و چرخیدم. گردن زن مو قرمز، چشم قرمز رو گرفتم. غرید: ـ تو کی هستی که میخوای نوهی منو ببری؟ محکمتر گردنشو فشار دادم. ـ همسر شاهارا. چشماش از وحشت گشاد شد. ـ همسر شاهارا؟! پوزخند زدم. ـ و معشوقهی ابلیس بزرگ. رنگش پرید. ـ ا… ابلیس بزرگ؟ ولش کردم، تایید کردم. ـ فکر کنم حرف حساب دستت اومد، نه؟ دیگه حق نداری آزاری به هیما و هیرسا برسونی. اون دوتا بچههای منن. ـ از کجا بدونم راست میگی؟ هیرسا جلو اومد. ـ پدرم همسر ایشونه. میتونی نشان روی گردن پدرمو ببینی. زن به هیما نگاه کرد. ـ باشه… ببرش. ولی فردا میام. اگه دروغ گفته باشی، هیما میمیره. تلنگر محکمی به پیشونیش زدم. ـ زیادی حرف میزنی. دستم رو گذاشتم پشت هیما و هیرسا. به خونه برگشتیم. شاهارا وحشتزده توی اتاق دنبالم میگشت. با دیدنم، سنگین تکیه داد به دیوار، زمزمه کرد: ـ چرا میترسونیم؟ هیما رو جلو فرستادم. ـ نرم دنبال دخترمون؟ شوکه به هیما نگاه کرد. ـ هیمای بابا؟! هیما دوید تو بغلش. ـ بابا! هیرسا بغل گوشم زمزمه کرد: ـ شصت و هفت ساله که پدرم ندیدش… از نوزادی، تا حالا که اینقدر بزرگ شده. ابرو بالا انداختم. ـ میرم پیش صدرا. باشهای گفت و رفتم. وارد اتاق صدرا شدم. خواب بود. خیلی عمیق. کنارش خوابیدم، از پشت بغلش کردم. تکونی خورد، دلخور گفت: ـ حالهاتو با اون کردی؟ ـ هوم… الان تو رو میخوام. برگشت، روی گردنم زد. ـ با نشان تو گردن… شوکه شد. ـ پس نشانت…؟! لب زدم: ـ دیگه ندارمش. صدرا… میخوای جفت من باشی؟ با وجودی که با شاهارا هستم؟ چپچپ نگاهم کرد و گفت: - د کوفتت بشه، دو تا دوتا میخوای؟ تو گلوت گیر نکنیم؟ خندیدم، بوسهای بهش زدم و گفتم: - نه، اگه بله رو بدی، به نوبت میخورمتون. اخم کرد و نگاهش رو ازم گرفت. بعد از چند لحظه سکوت، لب باز کرد: - قدرت شاهارا خیلی زیاده، خیلی زیباست... نمیتونم خودخواه باشم و به کسی که بیست سال همسرت بوده بگم بخاطر من، که باید توی خفا باشیم، نباش. ولی... آره، قبول میکنم. لبخند زدم و لب زدم: - عاشقتم، صدرا. جوابی نداد، فقط عمیق کام گرفت و بینمون چیزی شکل گرفت که هیچکسی نمیتونست ازمون بگیره. نشانم روی گردنش خودنمایی میکرد، به همه میگفت که صدرا جفت داره.