رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. امروز
  3. پارت هشتاد و پنجم فرهاد: ـ نه مامان اومدم خونه یه دوش گرفتم...الان راه میفتم. آروم طوری که ارمغان نشنوه بهش گفتم: ـ فرهاد کادوی ارمغان هم یادت نره بیاری! ـ حواسم هست...ولی مامان من میگم امشب بمونیم ویلا. فردا با همدیگه برگردیم عمارت...کارکنان هم خونه رو بتونن تمیز کنن که آقای شهمیرزاد و مهمونا می‌خوان بیان. حرفش منطقی اومد و گفتم: ـ باشه پسرم! پس زودتر بیا. بعد اینکه قطع کردم با خنده رو به ارمغان گفتم: ـ بیار یکم من بغلش کنم...البته بغل من که یکسره گریه کرد. ارمغان همینجور صورتشو می‌بوسید و رو به بچه می‌گفت: ـ نه پسر من آقائه! مگه نه پسر خوشگلم؟! بعد یهو رو به من گفت: ـ مامان، اسمشو چی بذاریم؟! یکم فکر کردم و گفتم: ـ نمی‌دونم، با فرهاد راجبش حرف نزدین؟! گفت: ـ نه اصلا راجبش فکر نکردیم! بهش اشاره کردم تا بیاد کنارم بشینه...موهای ارمغان و نوازش کردم و گفتم: ـ بهرحال تو قراره مادرش باشی، دوست داری چی صداش کنی؟! با ذوق به صورت بچه نگاه کرد و گفت: ـ راستش من از قبل از اینکه بدونم دیگه باردار نمیشم، همیشه دلم می‌خواست اگه بچم پسر شد اسمش کوروش باشه. خیلی هم اسم اصیلیه! راست می‌گفت! اسم قشنگی بود...ادامه داد و گفت: ـ البته فرهاد بیاد اگه اونم موافق باشه، اسم این آقای خوشگل و کوروش بذاریم.
  4. پارت هشتاد و چهارم عباس در رو برام باز کرد و آروم بچه رو تو بغلم گرفتم تا بیدار نشه و وارد خونه شدم...ارمغان با دیدن بچه، اشک شوق ریخت و گفت: ـ میشه بغلش کنم؟! بچه رو آروم دادم دستش و گفتم: ـ این بچه دیگه مال توعه...فقط یکم آروم بغلش کن چون مثل فرهاد خیلی لجبازه ارمغان خندید و چیزی نگفت. گردن بچه رو بوسید و گفت: ـ خیلی نازه، امیدوارم بتونم مادر خوبی براش باشم! لبخندی بهش زدم و رفتم داخل خونه...همونحور که بهشون گفته بودم شرایط زایمان و تو خونه فراهم کردن...ارمغان هم رنگ و روشو یکم عوض کرد و می‌شد از صورتش حس کرد که انگار تازه زایمان کرده! رو به ارمغان گفتم: ـ عزیزم تو شیر خشک و برای بچه درست کن و بعد بیا اینجا دراز بکش...من می‌خوام به فرهاد زنگ بزنم بگم بیاد... ارمغان که با بچه‌‌ایی که دادم بغلش انگار تو یه دنیای دیگه‌ایی بود، سرشو به نشونه تایید تکون داد و رفت سمت آشپزخونه...حداقل از این جهت خیالم راحت بود که نوه‌امو به زنی میسپارم که عین مادر واقعی خودش دوسش داره و هواشو داره..یه آخیشی گفتم و نشستم روی مبل و شماره فرهاد و گرفتم...یه بوق نخورده جواب داد: ـ مامان... با شادی گفتم: ـ تبریک میگم پسرم، قدم نو رسیده مبارک! سریع گفت: ـ ارمغان حالش خوبه؟! به ارمغان که با بچه مشغول بود، نگاه کردم و گفتم: ـ آره پسرم، هم ارمغان حالش خوبه و هم پسرت.. از صمیم قلبش یه نفس عمیق کشید و گفت: ـ الهی شکر! مامان فردا یه قربونی بدیم لطفاً! گفتم: ـ آره پسرم، اتفاقا تو فکر خودمم بود...تو هنوز شرکتی؟
  5. دیروز
  6. فاطمه با لبای آویزون شونه‌ای بالا انداخت و بی‌خیال رو به دخترک گفت: - باشه... نخوردیمش که. دوست مو قرمز اون، چشم غره‌ی بدی به فاطمه رفت که باعث شد من و تارا سریع جبهه بگیریم و با اخم خیره‌اش بشیم تا از رو بره. باربی اون ورق تاخورده رو باز کرد، نوشته‌ی روی برگه باعث شد ابروهاش بالا بره و زمزمه کنه: - عربی نوشته که! تارا ابروهاش رو گره زد و با زیرکی خودش رو جلو کشید و گفت: - اِ... فاطمه عربی بلده بدین براتون معنی کنه. با این‌که از فضولی و دخالت تارا خوشش نیومد، اما با چشمای درشتش نگاهی نامطمئن و پر از تردید به فاطمه‌ای که توی حس رفته‌بود، کرد. دوستش که مثل خودش نامطمئن بود، لبای بزرگش رو کج و کوله کرد و با زمزمه گفت: - ساناز لازم نیست بهش بدی خودمون معنیش رو پیدا می‌کنیم. با شنیدن اسم باربی خانم لبام کش اومد. چه اسم قشنگی! تارا وقتی من رو توی هپروت دید، سری با تأسف تکون داد و سریع گفت: - اِوا چرا وقتی گوگل ترجمه این‌جاست به جای دیگه‌ای مراجعه می‌کنید؟ فاطمه که کلاً تو فضا بود و مدام چشماش رو نیم باز می‌کرد و به افق خیره می‌شد. من هم خیره‌ی موهای ساناز بودم. فتبارک‌الله! آخه خدا این آدمه یا فرشته؟ من که واقعاً در مقابل حکمت کارهای تو موندم، یکی مثل من که نه صدا دارم، نه سوی چشم، نه گوش شنوا و نه چیزای دیگه. یکی هم مثل این که انگار از دل اروپا اومده ایران. با نیشگون تارا به خودم اومدم و با اخمی که از درد بود، رون پام رو ماساژ دادم. ساناز که بالاخره کنجکاویش بهش چیره شده‌بود، برگه رو به سمت فاطمه گرفت و با صدای رادیو جوانیش گفت: - بخون ببین چی نوشته. هر چند که مثل پرنسس‌ها دستور داده‌بود، اما از بس که صداش قشنگ بود و ادا و کرشمه داشت آدم به دلش نمی‌گرفت. ولی انگار که برای فاطمه برعکس عمل کرده‌بود، چون چشمای قهوه‌ایش شد قد توپ و یه عالمه باد به بینیش داد و گفت: - دستور میدی؟ ساناز پشت چشمی نازک کرد و با همون ولوم تندش گفت: - بخون... و بعد با تعلل و صدایی آروم اضافه کرد: - لطفاً! تارا بی‌حوصله پوفی کشید و به صندلی تکیه داد و زمزمه کرد: - اون لطفاً رو تنگش نمی‌زدی سنگین‌تر بود.
  7. تارا جدی‌جدی با اخم محوی نگاهی به جلو کرد و به‌سمت میز سه نفره‌ی پشت دخترا رفت. با همون جدیت که به صورت زیبا و نازش ابهت داده‌بود و باعث می‌شد قد کوتاهش زیاد در نظر نیاد، خیره‌ی سه پسری شد که روی میزها نشسته‌بودن. پسرهای چشم و ابرو مشکی، بی‌خیال و تا حدودی جدی به روبه‌رو نگاه می‌کردند و حتی نیم‌نگاهی هم به ما ننداختن. تارا دستی به کمرش زد، محکم و با ولومی نسبتاً بلند ‌گفت: - آقایون... لطفاً از این‌جا پاشید. بی‌اغراق می‌تونم بگم کلاس چنان در سکوت فرو رفته‌بود که حتی صدای نفس کشیدن هم نمی‌اومد. همه‌ی دانشجوها با حیرت چشمایی گرد و دهانی باز خیره‌ی ما بودن، حتی دخترک مو طلایی هم با ابروهای بالا رفته به پشت برگشته و نگاهمون می‌کرد. دیدم الانه که ضایع بشیم و پسرا از روی صندلی‌ها بلند نشن، برای همین چشمامو مظلوم کردم و لبامو آویزون، دستامو پشتم قفل کردم و خودمو تکون دادم و مثل دختره کله گوجه‌ای مثلاً معصومانه گفتم: - میشه پا شید؟ و باز هم کلاس در لایه‌ای از بهت و ابهام فرو رفت و همه‌ی خیره‌ی سه پسر نسبتاً جذاب و خوش‌قیافه بودن که ببینن در مقابل حرکت سمی من چی‌کار می‌کنن. پسر مو مشکی که وسط نشسته‌بود و موهاش به شکل زیبایی به هم ریخته درست شده‌بود، همون‌طور که نگاهم می‌کرد، لبخندی محو زد و ایستاد. دوستاش هم ایستادن و از اون‌جا فاصله گرفتن و به‌سمت میز خالی که اول کلاس بود، رفتن. گفتم لبخند محو حالا فکر نکنید که اون لحظه خیلی زیبا و بامزه شده‌بودم و اون لبخند زد. نه! ما که از این شانس‌ها نداریم. پسره رسماً خنده‌اش گرفته‌بود و خودش رو کنترل می‌کرد. مطمئنم اگه تا یک دقیقه دیگه توی این حالت می‌بودم از خنده می‌ترکید و اگه یکی عکس من رو در اون لحظه می‌گرفت و به من نشون می‌داد، این قول رو به شما می‌دادم که تا ۹۰ روز اعتصاب می‌کردم و از خونه خارج نمی‌شدم. همراهش پیژامه‌ی صورتیم رو پام می‌کردم و همون‌طور که یه ظرف بستی رو می‌خوردم و زار می‌زدم، تایتانیک نگاه می‌کردم. خلاصه که در مقابل نگاه متعجب و خیره‌ی دانشجوها روی صندلی‌ها نشستیم. تارا که سمت راستم نشسته‌بود، خودش رو به‌سمت من کشید و زمزمه کرد: - خب، در ادامه چی‌کار کنیم؟ خواستم دهنم رو باز کنم و حرفی بزنم که فاطمه دستش رو بالا آورد و سریع یه تیکه کاغذ از کیفش خارج کرد. روی کاغذ به عربی نوشت - احبك يا حبي (دوستت دارم عشقم). و به ما یه چشمک زد که پوکیدیم از خنده، می‌دونستم اگه مغز فاطمه استارت نقشه بزنه یعنی فاجعه. فاطمه نامحسوس که از محسوس هم محسوس‌تر بود، کیف دخترک مو طلایی رو باز کرد و کاغذ رو طوری قرار داد که نصفش بیرون باشه. مثلاً یواشکی این کار رو کردیم؛ اما قبلاً هم گفتم ما که شانس نداریم. همه داشتن با ابروهای بالا رفته نگاهمون می‌کردن. وقتی که کار فاطمه تموم شد منی که وسط اون دو تا و دقیقاً پشت باربی نشسته‌بودم؛ صدامو طوری بالا بردم که دختره بشنوه و حتی موقع برداشتن نامه هم، دستمو مثلاً غیر ارادی کوبیدم به شونه‌ش که اگه متوجه نشد با ضربه‌م حالیش شه. خلاصه که دختره برگشت و با اخم خیلی خوشگلی که ظاهر غربیش رو جذاب‌تر کرده بود، دهن باز کرد که چیزی بگه؛ اما چشمش به نامه خورد و سکوت کرد. خواستم نامه رو با کنجکاوی زیاد باز کنم که سریع از دستم قاپید و جدی زمزمه کرد: - برای منه. آقا نگم براتون چه صدایی داشت! طرف مثل بلبل چهچهه می‌زد. اصلاً یه دقیقه احساس کردم لتا منگیشکر شروع به خوندن کرده. وقتی که صداش رو شنیدم، اعتماد به نفسم که روی خط صفر بود با تأسف نگاهم کرد و به سمت منفی صد حرکت کرد.
  8. سرمو تکون دادم و دستمو آروم به بازوی اون دوتا زدم و یواش گفتم: - اینو ول کنید... الان باید ببینیم دخترا توی کدوم کلاس میرن. هر دو سری تکون دادن و نگاه‌شون رو به اطراف چرخوندن تا اون دو دختر رو پیدا کنن. منم به تقلید از اونا نگاهی سرسری به دور و برم کردم که یکی‌شون رو دیدم. دختره با اون کله‌ی قرمزً گوجه‌ایش از صد کیلومتری هم قابل رویت بود. ورپریده نیشش رو تا بنا گوش باز کرده‌بود و خیلی باکلاس قهقهه می‌زد و با اون پسر چشم و ابرو مشکی که فاطمه بهش چشم غره رفته‌بود، بگو و بخند می‌کرد. دختر مو قرمز دستش رو روی ساعد پسره گذاشت و به اون خنده‌ی به اصطلاح ظریفانه پایان داد، بعد لباشو جلو داد و چیزی رو مظلومانه بلغور کرد. میگم مظلومانه چون چشماشو گرد کرد و دستاشو پشتش قفل کرد، همون‌طور که مثل بچه‌ها تکون می‌خورد چیزی گفت که لبخندی عمیق روی لبای درشت پسره هویدا شد. صبر کن... صبر کن این پسره لباش چرا این‌قدر درشته؟ دست فاطمه که یه ریز حرف می‌زد رو گرفتم، متعجب با چشمای گردم به پسره اشاره کردم و گفتم: - هی... لبا پسره رو نگاه چقدر بزرگه. تارا چشم ریز کرد بهش خیره شد که یک‌دفعه چشماش از حدقه پرید بیرون و حیرت‌زده زمزمه کرد: - وا! پسر و این مدل لب... عجبا! فاطمه ابرو بالا داد و با لودگی کشیده‌کشیده گفت: - حبیبی... لباشو! متفکر ابرو بالا انداختم و دست به سی*ن*ه گفتم: - فکر کنم از اون کارایی کرده که سمیه می‌گفت همه می‌کنن و خیلی مُدل شده... که دنبه گوسفندی رو آب می‌کنن و با سرنگ به لب می‌زنن. تارا لبش رو گاز می‌گیره و واسم چشم گرد می‌کنه و می‌غره : - اولاً مُد شده، مُدل چیه؟! ... دوماً جای دیگه این حرف رو نزنی آبرومون میره... اسمش فیبروزه... فیبروز. پوزخندی می‌زنم و سرمو با تأسف تکون میدم، میگم: - فیبروز که ماله دندونه آی‌کیو... اون بوتاکسه. فاطمه می‌زنه به شونه‌م و میگه: - نه دیوونه بوتاکس که مال ابروعه... این اسمش لمینت بود. من با تردید اخم می‌کنم و لب می‌زنم: - مطمئنی؟ فاطمه با اطمینان سری تکون میده و خیره به من میگه: - اره بابا... خودم تو تلویزیون سمیه اینا دیدم. یه زنه بود با لبای بزرگ و سی و دو دندون سفید، بعد یکی گفت لمینیت نمی‌دونم چی‌چی. من شبکه رو عوض کردم ادامه رو نشنیدم ولی لمینت رو شنیدم. تارا دستش رو به لباش می‌زنه و قیافه‌ش رو آویزون می‌کنه و میگه: - کاش پول داشتم منم لبامو لمینت می‌کردم. من ابرو بالا می‌ندازم و دست به کمر میزنم: - تو که لبات خوبه آبجی، سمیه باید لمینت کنه که آه در بساط نداره. قربون خدا برم که انگار جای لب دو خط نازک موازی رو صورتش کشیده، حتی از چروکای صورتش هم نازک تره به خدا... هی... بعد فکر کن پل صراط چقدر می‌تونه نازک باشه. فاطمه با صدای بلند خندید و گفت: - انا لله و انا الیه راجعون... سمیه بشنوه کارت تمومه. خنده‌ش رو خورد و جدی ادامه داد: - حالا ولش، کلاه قرمزی رو بچسب. نگاهی به دختره کردیم که با لبای آویزون مجبوراً دست پسره رو ول کرد و همون‌طور که نگاهش می‌کرد، یه قدم به پشت برداشت و بعد برگشت و به‌سمت کلاسی رفت. جای شکرش باقی بود که ما هم باید این ساعت رو توی این کلاس‌ می‌بودیم. هر سه نگاهی به اون قیافه‌های کج و معوجمون کردیم و با خنده‌ی شیطانی به‌سمت کلاس رفتیم. وقتی وارد کلاس شدیم، اول از همه نشستن دانشجوها توجه ما رو جلب کرد. کلاس از وسط نصف شده‌بود، نیمه‌‌ی جلویی دخترا نشسته‌بودن و نصفه‌ی آخر پسرا. همه جدی و با اخمی نسبتاً محو به جلو خیره بودن و یه کلمه هم حرف نمی‌زدن.‌ توی خط مرزی یعنی دقیقاً وسطِ وسط کلاس اون دو دختر رو دیدیم که باربی خانم هم وسط‌شون بود. آروم و نامحسوس زدم به دست تارا و زمزمه کردم: - جا نیست کجا بشینیم؟
  9. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  10. پارت هشتاد و سوم به عباس زنگ زدم و گفتم حدود چهل دیگه هواپیما فرود میاد و سریعا بیاد دنبالم. التماس های یلدا برای بغل گرفتن بچش یکم دلمو به درد آورده بود. بچه هم انگار متوجه شده بود که از مادرش جدا شده چون بی‌نهایت گریه می‌کرد و تو هواپیما توجه همه بهش جلب شده بود. یکی از مهماندارها با از بغلم گرفتتش و یکم دورش زد تا آروم بشه اما بازم گریه می‌کرد...کاری نمی‌شد کرد! باید به ما عادت می‌کرد! عباس طبق معمول منتظرم وایستاده بود و بعد از اینکه سوار شدم، به ارمغان زنگ زدم: ـ الو ارمغان جان ارمغان بدون هیچ احوالپرسی، سریع پرسید: ـ مامان، بچه رو گرفتی؟! دوباره صدای گریه بچه بلند شد و ارمغان از پشت تلفن گفت: ـ الهی قربونش بشم. خندیدم و گفتم: ـ دیدی بیخودی نگران بودی! با پسر گلم داریم میایم... ارمغان با شادی گفت: ـ مامان به فرهاد زنگ بزنم؟ سریع گفتم: ـ نه ارمغان...بذار من برسم، بعد بهش زنگ میزنم. بعدم اینکه یکم رنگ صورتتو با آرایش درست کن. عین زنایی که تازه زایمان کردن. ارمغان که خیلی ذوق کرده بود گفت: ـ چشم مامان جان! بچه رو تو بغلم تکون میدادم تا یکم آروم بشه اما آروم شدن کجا بود!!! شیر خشک هم تمام شده بود و به عباس گفتم سر راه یه چند بسته شیر خشک بگیره تا رفتیم ویلا برای بچه آماده کنم. تا زمانی که برسیم به ویلا لالایی که تو بچگی برای فرهاد می‌خوندم و براش خوندم تا یکم آروم بشه و خداروشکر که خوابید.
  11. پارت هشتاد و دوم همین لحظه پرستار دوتا بچه رو آورد‌...قیافه پرستار خیلی ناراحت بود! یلدا با اینکه درد داشت، نیم خیز شد و گفت: ـ چی شده؟! یکی از بچها شروع کرد به گریه کردن اما یکی دیگه ساکت بود...اونی که ساکت بود و داد بغل یلدا و گفت: ـ خیلی متاسفم! یکی از قل‌ها رو از دست دادیم، تسلیت میگم... اینقدر جیغ وحشتناکی کشید که اتاق لرزید! بچه مرده رو محکم بغل کرد و گریه کرد و امیر سعی داشت آرومش کنه. دلم برای حالش سوخت اما به روی خودم نیوردم، اون قلی که در حال گریه کردن بود، از دست پرستار گرفتم که یهو یلدا متوجه این حرکتم شد. با دست آزادش به سمت من اشاره کرد و با هق هق گفت: ـ تو رو به خدا بذار یه بار بچمو بغل کنم! یکیشونو از دست دادم...بذار یبار بوش کنم. می‌دونستم اگه بچه رو بدم بغلش، دیگه ازش دل نمی‌کنه! بهرحال بوی بچه اگه به مشام مادر بخوره، نمی‌تونه ازش جدا بشه...امیر داشت میومد سمتم که با سرعت زیاد و بدون هیچ حرفی بچه رو بغل خودم پیچیدم و از اتاق اومدم بیرون. امیر با سرعت دنبالم میومد اما خداروشکر آسانسور سریع بسته شد و بعد اینکه رفتم پایین، سریع از در بیمارستان سوار تاکسی شدم و گفتم تا مستقیم منو ببره فرودگاه. تو دلم واقعا برای اون نوه‌ام واقعا ناراحت شدم اما نمی‌تونستم بیشتر اونجا بمونم تا اینی که زنده مونده، به دل یلدا بمونه و یلدا بهش وابسته بشه...بچه عین بچگیه فرهاد بود...از گرسنگی، ملافه دورشو داشت می‌خورد. آروم صورتشو بوسیدم و داخل یکی از غرفه‌های فرودگاه، براش شیرخشک تهیه کردم...تا کمی از شیر خورد یکم آروم شد.
  12. °•○● پارت صد و سه صورتش حسابی قرمز شده بود. دستش را برای گرفتن لیوان آب دراز کرد، آن را عقب کشیدم: - پس خبریه! سرش را به زیر انداخت. لبخند زدم و لیوان را به دستش دادم. من فقط سعی کرده بودم بحث را عوض کنم و حالا داستان عشقی اینجا بود که مشتاق شنیدنش بودم. - آبجی به گیس ننم قسم، ما بی‌تقصیریم. هِی به این دل لامصبمون گفتیم بشینه سرجاش، نشد... آخر سُرید. خجالتش قلبم را مالش داد. عشق چیزی بود که هر بار حرفش به میان می‌آمد، یاد امیرعلی می‌افتادم. من دوست داشتن را با او شناخته بودم، تعبیر تمام غزل‌هایم او بود. نفسم را آه مانند، به بیرون فوت کردم. بتول جان گفت: - قربون حیات برم گل‌پسر! خودم برات آستین بالا می‌زنم. غزل هم بعد از اینکه دهانش را بست، تبریک گفت. زیر چشمی به او نگاه کردم که خسته می‌نمایاند؛ این دو روزی که با هم بودیم، آنقدر خمیازه کشید که من هم متوجه خستگی‌اش شده بودم. باید با او صحبت می‌کردم. آرام گفتم: - داداش کوچیکه خاطرخواه شده، چشمم روشن! بهمن سرش را بالا آورد و گفت: - نه به مولا! من فقط خاطرخواه آبجی خانومم، والسلام. یک ابرویم را بالا انداختم، داشتم لذت می‌بردم. - پس قضیه این دختره چیه؟ نگاه دزدید. - بهمن، دختره کیه؟ داشت با کش جورابش بازی می‌کرد. - دختر یکی از کارگرای کارگاهه. - جالب شد! حالا خوشگلم هست؟ صورتش سرخ شد و اخم‌هایش درهم رفت. بتول جان خندید و به بازویم ضربه زد: - اذیتش نکن دختر! مظلوم گیر آوردی؟ نگاهم نرم شد. همانطور نشسته، دست‌هایم را دورش حلقه کردم و نفس عمیقی کشیدم: - خوشحالم برات بهمن، خیلی خوشحال! بغض در گلویم نشست. - امیدوارم عشق با تو مهربون‌تر از من باشه. ادامه رمان در تلگرام: tinar_roman
  13. °•○● پارت صد و دو احتمالا او هم کلاه فرانسوی‌اش را روی سرش جابه‌جا کرد تا دست‌هایش ناغافل، قصد لمس مرا نکنند. - فردا... - هیس! انگشتم را جلوی بینی‌ام گرفتم و گوش‌هایم را تیز کردم. آرام پچ زدم: - می‌شنوی؟ یکی داره میاد بالا. امیرعلی سرش را تکان داد و این بار با صدای یواش گفت: - فردا بعدازظهر بیا پارک ملت ناهید، باید باهات حرف بزنم. قبل از اینکه چیزی بپرسم، لبه کلاهش را خم کرد و به سرعت از پله‌ها پایین رفت. دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. حتی فکر کردن به فردا هم برایم اضطراب‌آور بود. - وای! جونم در اومد. اینجایی ناهید؟ این‌همه گفتم بیا یه خونه درست و حسابی بگیر، چیه این‌همه پله! غزل در خانه را کوبید و بتول خانم آن را باز کرد. - بیا دیگه! به چی نگاه می‌کنی؟ - آها... اومدم، اومدم. از جای خالی امیرعلی چشم گرفتم و در را پشت سرمان بستم. چادرهایمان را آویزان کردیم و کنارهم نشستیم. غزل از علی‌اصغر، سوپری سرکوچه‌شان می‌گفت که چطور یکی را دوتا حساب می‌کند و جیب اهل کوچه را این گونه می‌زند. بتول خانم هم که دید فضا مهیاست، از پسرش نالید: - هر چی دختر نشونش میدم، ندیده رد می‌کنه. نمی‌دونم والا... منم مادرم، می‌فهمم این پسر دلش جای دیگه گیره، ولی کجا؟ الله اعلم. سیبک گلویم بالا و پایین شد. - تو چی میگی دخترم؟ از جا پریدم. - من نه! چند لحظه سکوت شد، بتول و غزل به یکدیگر نگاه کردند و خندیدند. - منظورم اینه که تا حالا ندیدی تو مغازه با خانمی چیزی صحبت کنه؟ مشکوک نشدی اصلا؟! حالا سه جفت چشم، منتظر به من نگاه می‌کردند. گوشه‌ی چشمی برای بهمن نازک کردم، اصلا ابراهیم را نمی‌شناخت و اینقدر مشتاق به من نگاه می‌کرد. - نه والا... ایشالا که خیره. من ببینم این سماور جوش اومده یا نه. دستم را به زانو گرفتم و از جمعشان گریختم. - تو چی بهمن؟ خبری نیست؟ بلافاصله، شیرینی‌ نخودچی در گلویش پرید و شروع به سرفه کرد. لیوان را پر از آب کردم و برایش بردم. بتول برای ضربه زدن به کمرش، داشت از جان مایه می‌گذاشت! - حلال... حلال.
  14. عشقم کاور این دلنوشته رو دوباره بفرست زمان معتبر بودن لینک رو موقع اپلود، بذار روی همیشه.
  15. عنوان: احمق‌های جهنمی ژانر: فانتزی، طنز نویسندگان: کار گروهی _ سارابهار و امیر احمد خلاصه: وقتی سیارک داشت به زمین نزدیک می‌شد، چهار شخصیت عجیب در کافه‌ای کوچک گرفتار می‌شوند: یک فیلسوفِ بی‌پول، یک پیشخدمتِ حق‌به‌جانب، یک آشپزِ سریال‌باز و یک مشتریِ نودل‌خورِ مرموز. پس از مرگ، آن‌ها جهنم را به هم می‌ریزند، شیطان را تا مرز جنون پیش می‌برند و حتی قوانین الهی را دستکاری می‌کنند. داستان به جایی می‌رسد که شیطان و حتی خودِ خدا برای رهایی از شر آن‌ها تصمیمی بی‌برگشت می‌گیرند.
  16. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  17. پارت هشتاد و یکم ارمغان با استرس سرشو تکون داد و همینجور که رفتم کیفمو بگیرم، بهش گفتم: ـ زنگ زدم به قابله‌ایی که فرهاد و بدنیا آورد، یه نیم ساعت دیگه میاد و بهش کمک کن که حوله و اینا رو روش خون بریزه و عین کسی که تازه بچشو بدنیا آورده ، شرایط اینجا رو مهیا کنه! ارمغان: ـ چشم مامان، فقط توروخدا زود برگردین! بخدا خسته شدم از منتظر موندن و اینقدر تو چشمای فرهاد نگاه کنم و دروغ بگم. با اطمینان بهش لبخند زدم و گفتم: ـ نترس دخترم! دیگه امروز، روز آخره. یه نفس عمیقی کشید و دستشو روی قلبش گذاشت و گفت: ـ انشالا به خیر بگذره همه چی! باهاش خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم تا عباس منو ببره فرودگاه. خداروشکر که پرواز تاخیر نداشت و به موقع رسیدم...علی اومد دنبالم و باهم رفتیم یه بیمارستان خصوصی که من برای اون دختر رزرو کرده بودم تا توی بهترین شرایط نوه‌هامو بدنیا بیاره....از علی خواستم احمدآقا رو یکم مشغول کنه تا من بتونم بچه ها رو سریع بگیرم و برگردم و اونم خوشبختانه احمدآقا رو زمانی که داشت شیرینی می‌گرفت گیر انداخت و باهاش مشغول حرف زدن شد و بهم اشاره کرد که برم داخل...کنار زایشگاه اتاق خصوصی بود که یلدا و امیر اونجا بودن! یلدا با دیدن من صورت زرد رنگش، قرمز شد و شروع کرد به گریه کردن...امیر منو دید و اومد دم در...طوری که اشک تو چشماش حلقه زده بود بهم گفت: ـ التماس می‌کنم اینکارو باهاش نکن! پناه این دختر، بچه‌هاشن...اونا رو ازش نگیر! با حرص رو بهش گفتم: ـ اونا نوه‌های منن! اینو تو اون مخت فرو کن!
  18. پارت هشتادم ارمغان با استرس گفت: ـ آخه دوبار از صبح تا حالا بهم زنگ زده! خیلی عادی رفتم جوابشو بدم که تلفن من زنگ خورد، دیدم فرهاده: ـ جانم پسرم؟! با استرس گفت: ـ مامان، ارمغان حالش خوبه؟! هنوز داره درد می‌کشه... گفتم: ـ آره پسرم، نگران نباش...خوب میشه! هر وقت بچه بدنیا اومد بهت زنگ میزنم که بیای! فرهاد گفت: ـ بخدا خواستم زودتر بیام ولی وضعیت کارخونه یکم پیچیدست امروز امیدوارم ارمغان به دلم نگیره! سریع گفتم: ـ نه پسرم به دل نمیگیره! تو هنوز زنتو نشناختی که چقدر با درکه! همین لحظه پشت خطی اومد رو خطم و حدس زدم که علیه. سریع با فرهاد خداحافظی کردم و جواب دادم: ـ علی چیشده؟! علی گفت: ـ خانوم، دوقلوها بدنیا اومدن! به ارمغان نگاه کردم و دیدم که تمام توجهش به حرفای منه، خودمو به کوچه علی چپ زدم و گفتم: ـ خیلی خب الان حرکت می‌کنم. بعدش قطع کردم...ارمغان دوباره با استرس اومد سمتم و گفت: ـ چی شده مامان؟! فرهاد چیزی گفته؟! گفتم: ـ نه دخترم، فرهاد هم منتظر زنگ منه، بعدشم از پرورشگاه بود...گفتن که بابت یه سری کارای سرپرستی باید ورقه‌هایی امضا بشه و یکم طول می‌کشه...تا زمانی که برگردم، اینجا منتظر باش و تلفن هیچکس رو هم جواب نده!
  19. هفته گذشته
  20. بچه بودم یکبار توی خواب دیدم که یک نفر روم دراز کشیده و سرش روی سینه م. سرش رو که بالا میاره و من رو نگه می داره می خنده و دندون های زشت و ترسناک و دهن کشیده ش رو می بینم یک شب بعد از جشن شب یلدامون توی اتاق تاریک نشسته بودم شوهرم هم خوابیده بود. یکدفعه از سمت شوهرم یک نفر من رو صدا زد. البته نه حروفش حروف ما بود و نه میشد فهمید چی میگه اما من احساس کردم من رو صدا زد. بعد جمله ای گفت با همون اسم من که اولش بود بعد جمله رو گفت که نفهمیدم چیه اما بعد از اون زندگی خیلی برام سخت شد و ماه های سختی رو گذروندم بعد از چند وقت یکبار کنار همسرم خوابیده بودم کسی دم گوشم گفت: ملیکا یک صدای کشیده و ترسناک. بلند شدم نگاهش کردم دیدم یک مرد با صورت کشیده و خوشتیپ هست که تمام بدنش سرخ. به من خندید و وقتی خندید دندون های بلند و ترسناکش دیده شد و دهنش خیلی گنده بود. انقدر خسته بودم خوابیدم اما بعدا یادم اومد همون مردی که توی بچگی دیدم و صدا هم فهمیدم مال همون هست جند وقت بعد من اسمم رو از ملیکا عوض کردم به آتنا اما هنوز گاهی من رو ملیکا صدا می زدن تا اینکه یکبار در راه برگشت از سفر راهیان نور چشم هام رو بستن و سعی داشتم بخوابم اما توی حالت بیرون فکنی رفتم یعنی بدنم قفل بود اما بیدار بودم یک چیزی بین این دنیا و اون دنیا که صداش رو پشت گوشم شنیدم - ملیکا! ماشین تصادف کرده. داره می خوره به ماشین رو به رویی. نگاه آتیش گرفت. و حتی حجم گرمای آتیش به صورتم می خورد و سعی داشتم خودم رو نجات بدم و از اون حالت در بیام تا فرار کنم اما نمی تونستم تکون بخورم.
  21. پارت هفتاد و نهم به علی سپرده بودم تا تمام مایحتاج یلدا رو فراهم کنن تا مراقب دوقلوها باشه و خدایی نکرده اتفاقی برای اون بچها نیفته اما طبق معمول امیر با این قضیه مخالفت کرد و منم بابت اینکه کار خاصی انجام ندن، از این قضیه دست برداشتم. کارخونه هم تو این مدت با سرپرستی فرهاد و همون کمک اولیه‌ایی که آقای شهمیرزاد به فرهاد کرد، جون دوباره گرفت و ما تونستیم گسترشش بدیم و برند برنج رو تو شهرهای دیگه هم راه اندازی کنیم و اینا همش مدیون تلاش شبانه روزیه فرهاد برای کارخونه بود. حتی با وجود اصرار و مخالفت من، پولی که همون اول بابت سرمایه از آقای شهمیرزاد گرفت رو پس داد چون غرورش اجازه نمی‌داد به کسی بدهکار بمونه! و میخواست اسم کارخونه با تلاش و پشتکار خودش، بین مردم شنیده بشه که همین‌طور هم شد! بعد مدتها برنج کارخونه رو توی تلویزیون تبلیغ کردن و برای مصاحبه از فرهاد و من اومدن خونمون و اون مصاحبه رو تو مجله های خبری چاپ کردن...وضعیت کاری هم خداروشکر به کمک فرهاد، خوب پیش می‌رفت تا اینکه روز زایمان یلدا فرا رسید...قرار بود آخر هفته بره بیمارستان و با سزارین بچه‌ها رو بدنیا بیاره...منو ارمغان تقریبا یه هفته بود که توی ویلای کردان بودیم و من منتظر خبر علی بودم تا برم و نوه‌هامو بگیرم...مشغول ورق زدن مجله ها بودم که ارمغان ازم پرسید: ـ مامان پس کی بچه رو میارین؟ بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ بهم خبر میدن عزیزم، یکم صبر کن... انگار دل تو دلش نبود و می‌گفت: ـ آخه یکم دلشوره دارم نمی‌دونم چرا!!! بلند شد و رفت کنار پنجره وایستاد و گفت: ـ اگه یهویی فرهاد بیاد اینجا و شما هنوز برنگشته باشین چی؟! با آرامش رفتم کنارش و گفتم: ـ دخترم تو که نه ماه صبر کردی! یه چند ساعت دیگه هم روش! بعدشم نگران فرهاد نباش. امروز به یکی از کارگرا گفتم بابت دستگاه صداش کنه بره کارخونه و تا شب با اون مشغول باشه...
  22. پارت هفتاد و هشتم خب خداروشکر که قضیه ارمغان هم کامل حل شده بود. این نه ماه تموم بشه و نوه‌امو از اون گدا بگیرم، دیگه کاری به اون یلدای مار صفت و امیر بازیگر ندارم! روزها گذشت و من هر لحظه از علی خبر یلدا و نوه‌امو می‌گرفتم...روزی که قرار بود جنسیت بچه مشخص بشه، از صمیم قلبم امیدوار بودم که پسر بشه تا نسلمون ادامه دار باشه و بعد پدرش، بتونه کارای مارو پیش ببره! که همینم شد...بعدازظهر علی بهم زنگ زد که جنسیت بچه‌ها مشخص شده و با تعجب گفتم: بچها؟!!! و علی گفت که یلدا دوقلوی پسر بارداره‌. از صمیم قلبم خداروشکر کردم و یادمه اون روز به نیت برآورده شدن آرزوم، غذای نذری بین همسایه‌ها پخش کردم. جفت این بچها با تربیت من تو این خونه و بعنوان یک اصیل زاده کنار پدرشون بزرگ میشن...فرهاد و ارمغان هم کنار هم وقت می‌گذروندن اما ارمغان از یه چیز خیلی گله داشت. اینکه فرهاد از صمیم قلبش، دلش با اون نیست...سعی می‌کردم که قانعش کنم و بهش بفهمونم که اشتباه فکر می‌کنه اما متاسفانه زن بود و حس ششم قوی داشت و همه چیز و حس می‌کرد. فرهاد برای ارمغان ارزش زیادی قائل بود و دوسش داشت، حتی زمانی که به دروغ هم فهمید که ارمغان بارداره، از شادی نزدیک بود سقف خونه رو بیاره پایین اما بعد چند دقیقه می‌رفت تو خودش و خیره به منظره تراسش سیگار می‌کشید...منم بعنوان مادر حس می‌کردم...اون هنوزم که هنوزه دلش پیش اون دختره عفریته بود. ارمغان و خیلی دوست داشت اما عشقی که به یلدا داشت یه چیز دیگه بود که با وجود اینکه سعی داشت به خودشم بقبولونه که عاشقش بشه اما هیچوقت اون حس براش تکرار نشد! یکی دوبار موقع تعیین جنسیت همراه ارمغان رفته بود سونوگرافی که چون من از قبلش با اون زنه هماهنگ کردم، یه دستگاه فیک گذاشت و تپش قلب یه نوزاد آماده رو گوش داد. ارمغان هم نقششو تو این مدت بدون کوچیکترین اشتباهی بازی کرد...برای اینکه عشق فرهاد و مال خودش کنه، هرکاری از دستش برمیومد انجام میداد.
  23. پارت هفتاد و هفتم روی صندلی نشست و گفت: ـ چجوری باید انجامش بدم مامان؟! نه ماه باید به فرهاد دروغ بگم؟! گفتم: ـ دروغی نیست ارمغان. برای حفظ زندگیت، یه کوچولو پنهون کاری می‌کنی...همین! نگام کرد و سعی کرد که خودشو قانع کنه...ادامه دادم: ـ ببین حالا که تو ماه عسل بهم نزدیک شدین، یه مدت دیگه به فرهاد میگی بارداری! بعد ماه پنجم تو شکمت یه بالشتک جاساز می‌کنیم و به فرهاد میگی بخاطر ویاری که داری، نمی‌تونی شبا کنارش بخوابی. چند روز مونده به زایمانت، من می‌برمت ویلای کردان، بخاطر اینکه یکم ریلکس کنی و بچه رو از پرورشگاه می‌گیریم و بعدش به فرهاد میگیم تا بیاد کنار تو و بچه... ارمغان که با تمام وجود به حرفام گوش میداد، یهو پرسید: ـ خب مامان، سونوگرافی و دکتر بچه رو چیکار کنیم؟! فرهاد بفهمه من باردارم مطمئنا میخواد صدای قلب بچه رو بشنوه... گفتم: ـ اصلا نگران اون قضیه نباش! کسایی رو میشناسم تو بیمارستان که برای رشوه گرفتن خیلی راحت اینکارو انجام میدن...بعدشم مطمئنم که فرهاد این خبر و بشنوه اونقدر خوشحال میشه که دیگه خودشو درگیر جزییات نمی‌کنه! فقط تنها خواهشی که از تو دارم اینه که خونسردیه خودت و حفظ کنی و آروم باشی...کار احمقانه‌ایی انجام ندی که فرهاد بهت شک کنه. با سرش حرفمو تایید کرد و گفت: ـ بخاطر عشقی که بهش دارم اینکارو می‌کنم. همین لحظه آتوسا در اتاق و زد و با لبخند گفت: ـ ببخشید، اومدم بگم غذا حاضره! سریع گفتم: ـ کار خوبی کردی عزیزم، منم خواستم از ارمغان بپرسم که فرهاد تو سفر هواشو داشت یا نه یا اگه نداشت جلوی خواهرزن و دامادش گوششو بکشم.. ارمغان و آتوسا با همدیگه خندیدن و چیزی نگفتن. داشتیم می‌رفتیم بیرون که بازوی ارمغان و کشیدم و زیر گوشش گفتم: ـ این موضوع باید بین خودمون بمونه ارمغان! به هیچکس نباید چیزی بگی حتی آتوسا! ارمغان با اطمینان خاطر گفت: ـ خیالتون راحت!
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...