رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. امروز
  3. پارت سی و چهارم در حال فکر کردن بودم و وقتی آرون دید که جوابشو نمی‌دم با صدای بلندتری گفت: ـ داداش باتوام! کجا غرق شدی؟! چشم غره ایی بهش دادم که لبخندشو جمع کرد و در جواب حرفش فقط گفتم: ـ تو چیزایی که بهت ربطی نداره دخالت نکن! گفت: ـ باشه داداش...ولی این دختره اهل زندگیه! و خیلی قشنگ منو دوست داره! نمیتونم از دستش بدم، با بقیه دخترا هم صرفا بابت جاست فرندیه دیگه! حالم از طرز حرف زدنش داشت بهم میخورد! از اینکه اینقدر احساس آدما براش بی‌ارزش بود و اونا رو بازیچه دست خودشون می‌کرد! گفتم: ـ خیلی خب بسته! دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم! اونم دیگه چیزی نگفت و اون روز رفتیم دنبال عمو...عمو بعد از سوار شدنش به ماشین راجب یه کیسه شمش حرف میزد که قرار بود با مبلغ هنگفتی اونارو با روسها مبادله کنه و در ازاش اسکناس تقلبی بگیره. جلوی آرون چیزی نگفت اما وقتی پیاده شدیم ازم خواست تا اون کیسه‌ها رو یجای خیلی مهم و جایی که هیچکس جز من و خودش ندونه ، پنهون کنم. منم جایی جز گاوصندوق خونه به ذهنم نرسید! چند هفته‌ایی گذشت...آرون مراسم ازدواجش با همون دختره که می‌گفت اهل زندگیه رو بهانه کرد و بازم کم میومد سرکار. تا اینکه عمو بهش سپرد از طلا فروشی سر خیابون امیرکبیر یه قطعه طلای ناب سفارش بده و وقتی آماده شد، برامون بیاره. خلاصه که اون روزا هم من و هم عمو خیلی درگیر کار بودیم و از اونجایی که دیدیم از آرون هم خطایی سر نزده و شَکَم بیخودی بوده، پیگیرش نشدیم.
  4. دستش رو روی دهنم گاز گرفتم و عقب رفتم. به سر تا پاهام با دقت نگاه کرد و گفت: - پس سرور من تو هستی؟ گیج و وحشت زده بهش خیره شدم. نزدیکم شد و بو کشید. - بله خود شما هستی. احترامی گذاشت و گفت: - بنده تریستان نگهبان شما هستم. تا جایی که یادمه شخصی شنل پوش خون شما رو به من داد و گفت تا لحظه مرگ از شما محافظت کنم. خون و مانای شما برای من دلچسب بود و قبول کردم. دستم رو بالا اوردم. - نزدیک‌تر نیا. تکون نخورد و ایستاد. وقتی به حرف من گوش کرد آروم گرفتم و عمیق نگاهش کردم. یه پسر قد بلند چشم سبز با موهای مشکی بود. لباس‌هاش هم تماماً مشکی بود. یه قدم نزدیک شدم که صدای پا اومد و گفتم: - قایم شو‌. تبدیل به مه سیاه شد و روی دستم اومد دستبند شد. از راه رو بیرون زدم چون دکتر و خواهرش داشت بیرون می‌اومد. سریع سمت میکال رفتم. مشکوک نگاهم کرد. ایهاب هم بیدار شده بود. روی صندلی نشستم و دستی روی بینیم کشیدم. تریستان، نگهبان من؟ لرزیدم و کاپشنم رو پوشیدم‌. موهام از روی شونه‌هام پایین ریخت و لب‌هام رو فشار دادم. الان من از این دنیا همه چیز رو به لطف همجوشی سه ثانیه‌ام با روح تانسا می‌دونم. حتی با این که مدرسه و جایی نرفتم یاد گرفتم بنویسم و بخونم. کلماتی که نمی‌تونستم بخونم روی تابلو‌ها الان می‌تونم. با صدای ایهاب به خودم اومدم. - خانم دکتر؟ سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم. لبخند زد و سرخ شد. - ممنون نگذاشتی بمیرم. ابروهام بالا پرید؛ بچه بانمکی بود. بلند شدم کنارش رفتم. دست تو موهای سفیدش کشیدم و پیشونیش رو بوسه زدم. - این هم جایزه‌ات، چون اگه به من نمی‌گفتی درد داری من هم متوجه نمی‌شدم. سرخ شد و زیر پتو رفت. خندیدم و سر به سرش گذاشتم. از خنده به سرفه افتاد. نشست و گفت: - کاش بزرگ‌تر بودم با تو ازدواج می‌کردم. میکال قهقهه زد. لیرا خنده‌اش گرفته بود ولی گفت: - ایهاب زشته. ایهاب لبخند زد. - دروغ نمیگم خانم دکتر خوشگله، اگه در آینده‌ای که من بزرگ شدم تو هنوز شوهر نداشتی خودم می‌گیرمت. با خنده جواب دادم: - اون وقت من پیر میشم. با حرفش چشم‌هام گرد شد و میکال رو کاری کرد تا بغلش کنه. - پیر بشی هم می‌خوامت. نچ نچی کردم و روی صندلی نشستم. یه بچه هشت ساله رو ببین چی میگه. لیرا غر زد: - میکال بسه نخند، ایهاب رو چشم باز تر می‌کنی؛ فکر می‌کنه رفتارش درسته با خنده‌هات. تخت کناری که یه زن بود خندید و گفت: - پسرت حق داره، خانم دکترش خوشگله. از زبون یه بزرگتر اینو شنیدم معذب شدم و جواب دادم: - شما لطف داری. خواهر دکتر لباس پوشیده. دوید‌ و سمت من اومد و بلند گفت: - یورا؟ بلند شدم و گیج پرسیدم: - بله؟ چیزی شده؟ محکم بغلم کرد. - بیا با هم دوست بشیم. شوکه شدم. دوست بشیم؟ دکتر نزدیک ما شد و از تانسا فاصله گرفتم مات گفتم: - یک ساعت نشده منو می‌شناسی! دکتر خندید. - بیشتر هم میشه. کیسه‌ای سمت من گرفت. - ناقابله، با این که هرچی بدم کمه ولی لطفا همین رو قبول کنید. دستی رو پیشونیم کشیدم. بی تعارف کیسه حاویه پول رو گرفتم. آدمی نبودم دست مزدم رو نگیرم. مخصوصا الان تو این دنیای جدید. تشکر کردم و میکال مشکوک پرسید: - چه اتفاقی بین شما افتاد؟ دکتر جواب داد: - همون طور که می‌بینی با دست‌هاش معجزه کرد و خواهرم داره راه میره، نوع ماناش رو هم تشخیص داده. خواهرم مانا گریز هستش. با این که تو خانواده چنین ژنتیکی نداشتیم خواهرم دچارشه. گاهی مشکلی که ما فکر می‌کنیم خیلی بزرگه در عوض خیلی کوچیک تره، ذهن ما انقدر یه چیزی رو بزرگ می‌کنه که نمی‌ذاره واقعیت رو ببینیم. من یوراجان درس بزرگی یاد گرفتم. من که کاری نکردم! در واقع خواهرش اصلا مریض نبوده، فقط من حقیقت رو گفتم مریض نیست و مانای انباشته شده‌اش رو جذب کردم برای خودم که باعث شد نگهبان من هم بیدار بشه. تانسا هم وزن مانای متعادل پیدا کنه. موهام رو پشت گوشم انداختم. میکال نگاهم کرد و حرف دکتر رو تایید کرد. تانسا پچ زد: - بگو دیگه دوست باشیم؟ سر تکون دادم. - دوستیم. لب‌هاش رو گاز گرفت، کنار تخت رفت و شروع کرد نوشتن. نوشته‌اش رو سمت من گرفت. - شماره خونه ما و آدرس خونمون، اسمم تانساکیوا پایین زدم. ابرو بالا انداختم و گفتم: - عالیه‌. پول و آدرس رو تو کیف پشتیم انداختم‌ پرسیدم: - فقط من هجده سالمه دوستی به بچگی من داشته باشی زده‌ات نمی‌کنه؟ اخم کرد و صورتش رو بامزه کرد. - من هم خیلی پیر نیستم. امسال صد و یک سالم میشه. راستی امسال تو هم میری مدرسه؟ از هجده‌سالگی میرن درسته کیان؟ کیان تایید کرد و گفت: - آره از هجده ولی قانوناً از نوزده سالگی میرن تا مانا کاملا رشد کرده باشه. از همجوشی با تانسا همه این‌ها رو فهمیده بودم. تو این سرزمین عمر تا هزار ساله و خیلی ها تا هزار و خورده سال هم زنده موندن ولی پیر و فرسوده شدن. از پونصد سالگی هم میگن طرف پخته، هشتصد سالگی به بالا هم پیر میگن.
  5. از روی صندلی چوبی برخاستم، احساس می‌کردم سالن قصر با وجود بزرگ بودنش برایم تنگ شده و نفسم را می‌گیرد. - شما… شما چرا بعد از اون اتفاق هیچی نگفتین؟! چرا به مادر من خبر ندادین که بچه‌اش طلسم شده؟! شما می‌دونین من توی اون سال‌ها چی کشیدم؟! می‌دونین به خاطر همون طلسم لعنتی چقدر تحقیر شدم؟! فریاد میزدم، رگ گردنم برجسته شده و اشک چشمانم بی‌اختیار از چشمانم فرو می‌ریخت؛ در تمام طول عمرم جز در زمان مرگ پدر و مادرم این‌همه عصبانی و غمگین نبودم. سرم را با تأسف تکان دادم؛ متأسف بودم برای خودم که این‌همه بی دلیل به خاطر اشتباه فرد دیگری تحقیر شده بودم، برای مادرم که از طرف خانواده‌اش چنین ضربه‌ای خورده بود و برای پدرم که هیچ‌وقت نتوانست حقیقت پشت ماجرا را بفهمد. - پدرم همیشه فکر می‌کرد که من ناقصم؛ فکر می‌کرد که نمی‌تونم جانشین خوبی براش باشم، ولی هیچ‌وقت نفهمید که من ناقص نبودم. که من قربانی ترس‌های یه موجود ضعیف شده بودم! پادشاه سر به زیر انداخته و هیچ نمی‌گفت و همین حال مرا بدتر می‌کرد؛ دوست داشتم حرف بزند، دوست داشتم از پدرش دفاع کند تا من هم بتوانم عقده‌های این چند ساله‌ام را بیرون بریزم، اما ساکت مانده بود و جوابم را نمی‌داد. دستان لونا که دست مشت شده‌ام را در بر گرفت نگاه از پادشاه گرفتم و به اویی که با نگرانی خیره‌ام شده بود نگاه کردم؛ چقدر وضعیتم وخیم شده بود که این‌ دختر هم با‌ وجود دلخوری‌اش از من حالا قصد دلداری دادن داشت. - خواهش می‌کنم آروم باش راموس! باید آرام می‌بودم؟! اصلاً میشد؟! اصلاً می‌توانستم؟! چطور می‌توانستم با وجود فهمیدن این حقایق تلخ باز هم آرام باشم؟! سرم را کلافه تکانی دادم، دیگر نمی‌توانستم این فضای خفقان‌آور را تحمل کنم؛ دیگر نمی‌توانستم حضور پادشاه را در کنارم تحمل کنم! دستم را از دستان لونا بیرون کشیدم و به طرف خروجی سالن قدم برداشتم. - نمی‌خواهی راه باطل کردن طلسم رو بشنوی پسرعمه؟ پیش از بیرون رفتن لحظه‌ای ایستادم، راه باطل کردن طلسم را می‌شنیدم؟! آن‌هم حالا؟! حالایی که نه پدری مانده بود و نه مادری و نه سرزمینی که من بخواهم پادشاهش باشم؟! با کمی تعلل برگشتم و به ولیعهد که منتظر خیره‌ام شده بود نگاهی انداختم. - حالا برای این کار… نگاه کوتاهی سمت پادشاه انداختم و به تلخی ادامه دادم: - زیادی دیره! و بی‌آنکه منتظر شنیدن حرفی از جانب آن‌ها باشم از سالن بیرون زدم.
  6. از شنیدن حرف ولیعهد ابروهایم از تعجب بالا پرید؛ این ماجرا به خانواده‌ی خود پادشاه مربوط میشد؟! پس… پس آن گرگینه‌ که بود؟! پادشاه با دیدن نگاه مات و‌ حیرانم کمی خودش را بر روی میز جلو کشید و درست به چشمانم خیره شد؛ در ذهنم افکاری می‌گذشت که نمی‌خواستم باورشان کنم. افکاری که مدام از سرم آن‌ها را پس میزدم و باز مصرانه در سرم جولان می‌دادند. - اون… اون گُ… گرگینه‌… پادشاه لحظه‌ای کوتاه پلک روی هم گذاشت؛ انگار صحبت کردن در این مورد برایش آسان نبود، اما برای من هم انتظار کشیدن با آن‌همه افکار متناقضِ در سرم آسان نبود‌. - اون گرگینه‌ کی بود؟! - اون گرگینه‌… پادشاه باز هم لحظه‌ای سکوت کرد و این سکوتش داشت من را به جنون می‌رساند. - اون گرگینه‌… پدر تو بود. مات و مبهوت مانده دستی به صورتم کشیدم؛ پس فکرم درست بود. ولیعهدِ سرزمین گرگ‌ها پدرم، آن شاهدختِ مطرود مادرم و آن فرزند طلسم شده من بودم! پس این سرنوشت شوم، این‌همه تفاوت و این همه تحقیر از کودکی تابحال فقط به خاطر ترس‌های یک پادشاهِ بی‌رحم بر سر من آمده بود؟! تک‌خنده‌ی شوکه و ناباوری کردم؛ پس برای همین بود که پادشاه می‌گفت همین حالا هم برای گفتن حقیقت دیر است! - یع… یعنی الان شما دایی من هستین؟! یعنی من… من فقط به خاطر طلسم پادشاه به این وضع افتادم؟! پادشاه مغموم سری تکان داد و من باز از آن‌همه غم و بهت به خنده افتادم؛ واقعاً که سرنوشتم زیادی مسخره بود! آخر چه کسی باور می‌کرد که من تمام عمر به خاطر چیزی که حتی تقصیر من هم نبود و پشتش موجودی به بی‌رحمیِ یک پدربزرگِ ضعیف پنهان بود تحقیر شده بودم؟! - این… این خیلی مسخره‌اس! این… این… دستم را محکم به صورتم کشیدم، تمام لحظاتی که از سمت پدرم و پسرعموهایم تحقیر شده بودم در ذهنم می‌آمد و حالم را خراب‌تر می‌کرد! - شما… شما از همون اول از این ماجرا خبر داشتین؟! شما هم می‌دونستین که بچه‌ی خواهرتون طلسم شده؟! پادشاه کوتاه سری تکان داد و من با همان حرص و آتش خشمی که به جانم افتاده بود ادامه دادم: - یعنی می‌دونستین و اجازه دادین این‌کار رو بکنن؟! پادشاه سر به زیر انداخت. - من اون‌موقع هیچ کاری از دستم برنمیومد، پدرم به این کار اصرار داشت و هیچ‌کس نمی‌تونست روی ‌حرفش حرفی بزنه.
  7. ابتدا زن سالخورده‌ای که صورتش چروک نداشت، نه به خاطر زیبایی، به خاطر این‌که اصلاً پوستِ کامل روی صورتش نبود. خطوطش هم‌چون سایه‌هایی بود که دائم جا به‌جا می‌شدند و صدایش مانند این بود که کسی جریان باد را در یک غار ضبط کرده باشد. - ورجمه بیدار شده و گرسنه‌س! سپس صدای نفر بعدی بلند شد، مردی استخوانی که انگشتانش مانند قلم بودند. هر بار که حرف می‌زد روی میز نامرئی یا بهتر است بگویم در هوای معلق بینشان خط می‌افتاد انگار با ناخن نوشته باشد. او به من نگاه کرد، نه به چشمانم، بلکه به سایه پشت سرم و خطاب به آنان گفت: - اون نشانه داره. اون، ها همیشه نشانه دارن؛ اما این یکی… دیر رسیده. خیلی دیر. این‌بار نوبت سومی بود که به حرف بیایید. زن جوانی که موهای سیاهش روی زمین ریخته بود، مثل ریشه‌های یک درخت مرده. چشم‌هایش بی‌حرکت بود، کاملاً سرد، مانند سنگ. گویا که هیچ‌گاه پلک نمی‌زد. او زیر لب با لحنی ادبی نطق کرد: - هرگاه ورجمه برخیزد، ناجی نیز باید پیدا شود. پیش از آن‌که بفهمم منظورشان چیست، چیزی زیر قفس تکان خورد. چشمانم را از وحشت مجدد بستم. آه به‌ هیچ وجه. من قرار نبود پایین را نگاه کنم؛ ولی ناچاراً چشمانم را گشودم و نگاه کردم. حیوان نبود. سایه هم نبود. انگار یک مشت انگشت انسانی بود که از زمین بیرون زده باشد و آهسته می‌کِشید بالا. آب دهانم را به زور فرو بردم و سعی کردم به چیزی که در آن سلول وهم‌ناک احاطه‌ام کرده بود فکر نکنم؛ چون می‌دانستم حتی اگر خطرناک نباشد که صد البته خطرناک است، باز من از وحشت ذهن خودم سکته‌هایی جدید‌ التأسیس می‌زنم و به عمر گران‌بهایم پایان داده می‌شود. با اکراه چشم چرخاندم سمت بیرون از میله‌های استخوانیِ لرزان. از آن سه نفر که چرندیاتی مانند پیشگو‌های فیلم‌های تاریخی باهم رد و بدل می‌کردند، اولی گفت: - اگر ناجی نیاد… سومی سرش را آرام به طرف من چرخاند. چشم‌هایش شبیه دو خط خودکار خشک بود. - بله اگر نیاد این یکی... اشاره کرد به منِ قفسیِ بیچاره! و گفت: - اولینِ بلعیده‌شون خواهد بود. خب عالی. خیلی هم عالی. چرا من توی خواب‌هایم نمی‌توانم کوه یخی بخورم؟ یا پرواز کنم؟ نه… حتماً باید توی قفس باشم و تهدید به بلعیده شدن شوم! آنان با چرند گفتن ادامه دادند. صداها شروع کردند به لرزیدن، دور شدن، پیچیدن… ذهنم تماما درگیر حرف و اشاره شان به من بود و دلم می‌خواست فریاد بزنم: - چرا اولین من؟ حداقل دومی، سومی… یه مقدار تنوع بدید لامصبا! ولی صدایم در نمی‌آمد. میز نامرئی ناگهان لرزید. من لعنتی چطور می‌توانستم لرزش میزی که آن‌جا نبود را احساس کنم؟ دود سیاهی از زیرش بالا زد. یک صدای متفاوت، غیر از آن سه، در آن تالار سنگیِ عجیب پیچید. صدایی که انگار مستقیماً از تهِ زمین بالا می‌آمد: «ورجمه از خواب برخاسته… و نامِ او…» تالار تکان خورد. نورها خاموش شدند.
  8. *** تمام وجودم در آتشی نامرئی می‌سوخت. سوزش را در تمام بدنم احساس می‌کردم؛ ولی به چشمم هیچ ماده اشتغال‌زایی نمی‌دیدم. نمی‌دانستم کجا هستم. پشت میله‌های یک اتاقک سنگی در بندِ آتش بودم. فریاد می‌کشیدم و آن سه نفری که در آن‌طرف میله‌ها دور میزی که واقعاً آن‌جا بینشان نبود؛ ولی از کتاب‌هایی که معلق جلویشان بود حدس می‌زدم دور میزی نامرئی نشسته بودند و حتم داشتم کر ترین مخلوقات عالم بودند؛ چون هیچ‌کدام فریادم را نمی‌شنیدند. موهایم تماماً سوختند و آتش نامرئی به پوست سرم رسید. از وحشت دوباره و دوباره فریاد کشیدم. در همین حین که مرگ را نزدیک‌ترین یاور خود می‌پنداشتم، صدایی شنیدم. صدای جاری بودن، جاری بودن آب. یک آن متوجه شدم تا زانو در آب فرو رفته‌ام. و باز هم آبی که با چشم دیده نمی‌شد؛ اما واقعی بود. با تمام وحشت و درد و سوزشی که جسم و روحم را در برگرفته بود درون آب نامرئی شیرجه زدم و نفسی عمیق کشیدم. برخورد آب با بدنم صدایی هم‌چون انداختن تکه‌ای ذغال در لیوانی آب یخ، ایجاد کرد. حالا که از آتش نامرئی نجات یافته بودم، می‌توانستم به این فکر کنم که من آن‌جا چه غلطی می‌کردم و چه بر سرم آمده بود؟ با وحشت اطرافم را بررسی کردم. هوا بوی خاک سرد و دود می‌داد. چشم چرخاندم به اطراف. یک تالار سنگی بود، سقفی که از ترک‌هایش نور خون‌آلود چکه می‌کرد. نه واقعی… چیزی بین نور و مایع؛ اما این‌بار قفس فقط آهن نبود… جنسش انگار از استخوان بود. استخوان‌هایی که هر از چند ثانیه می‌لرزیدند. و من اصلاً نمی‌خواستم بدانم چرا. در همین حین که از آبی که دیده نمی‌شد آرامش می‌گرفتم، صدای سه نفری که آن‌طرف میله‌ها صحبت می‌کردند را شنیدم. نه، اگر کر هستند و صدایم را نمی‌شنوند، حداقل لال نیستند! سه نفری که دور آن میزی که وجود خارجی نداشت نشسته بودند، قیافه هرسه شان عمیقاً به فسیل می‌خورد. گویا از قرن نامعلومی آمده بودند! قیافه‌هایشان آن‌قدر زار بود که نه شبیه دانایان مهربانِ افسانه‌ها، بلکه آنان بیشتر شبیه سه مرحله‌ی مختلفِ بدبیاریِ انسانی بودند!
  9. برای لحظه‌ای چشمانم را بستم و نفس عمیق کشیدم. می‌خواستم به خودم اعتماد به نفس کافی بدهم. شاید هم به قول جـو، باید موقع تلقین کردن و اعتماد به نفس دادن به خود، جلوی آینه بایستم که این‌طور تأثیرش بیشتر است و آینه می‌‌تواند آماده‌ام کند؛ اما خب این فقط ایده‌ی جو بود نه من. درست است که آینه‌ همیشه حقیقت را می‌گوید؛ ولی نه همه‌ی حقیقت را. حقیقت تمامش روی پیست اتفاق می‌افتد. وقتی می‌دوم و دنیا از کنارم محو می‌شود. سوتِ شروع مسابقه هنوز کامل در هوا حل نشده بود که موهای بلندم تصمیم گرفتند خودشان را وسط صورتم پرت کنند. عالی‌ست! دقیقاً همان چیزی که یک دونده در لحظه‌ی شروع مسابقه نیاز دارد: حمله‌ی موها! با پشت دست به عقب راندمشان. نور چراغ‌های ورزشگاه چشم‌نواز بود. زمین زیر پایم می‌لرزید؛ یا شاید این من بودم که زیادی تند می‌دویدم. از کنار تابلو رد شدم و یک لحظه تصویر چشم‌هایم رویش افتاد. دقیقاً همان‌طور که مربی‌ام آقای بلک همیشه می‌گوید: «لیا، وقتی آماده‌ای بدوی، نگاهت سرد می‌شه.» همیشه قبل از مسابقه همین‌طوری‌ام… انگار یک چیزی درون من قفل می‌شود. بازتابِ دو لکه‌ی یخی که همیشه می‌گویند: «ترسناکن!» ولی واقعیت این است که فقط دنبال کسی‌ اند که از من جلو بزند، تا بعد بفهمد چه اشتباهی کرده است! دورِ دوم که رسیدم، احساس کردم پوست روشن و ظریفم از شدت باد می‌سوزد. نفس‌هایم تیزتر شد، قلبم محکم‌تر کوبید و یک لحظه به خودم زیر لب گفتم: - اگه الآن از قیافه‌م عکس بگیرن، احتمالاً فکر می‌کنن یه یخ‌فروشِ خیس‌عِرقم که دارم نقش یه دونده رو بازی می‌کنم! اما خب من همینم که هستم. رُزالیا وایلد. دختری با اشتیاقِ همیشه بُردن با چشم‌هایی که قبل از من حمله می‌کنند و بدنی که فقط یک چیز را می‌فهمد: «بـدو!» *** بعد از مسابقه، فقط یک آرزو داشتم: یک وان گرم، ساکت، و بدون صدای مربی که فریاد بزند: «لیا، فرم دویدنت... سرعتت و...». نه، نه. کافی بود. درب خانه را که بستم، کفش‌هایم را پرت کردم سمتی که امیدوار بودم سطل لباس‌های چرک باشد… اگر هم نبود، فردا پیدا می‌کنم، یا نمی‌کنم! وارد حمام شدم. وان را پر کردم. بخار مثل یک آغوش مهربان بالا رفت و من هم با صدای: - آخیش! که مخصوص آدم‌های خسته‌ی خیلی ورزشکاره، رفتم درون وان پر از آب. سرم را به لبه وان تکیه دادم و چشم‌هایم را با آرامش بستم.
  10. پارت ۳۴ ( میان تیغ و تپش) آیلا که انتظار چنین حرکتی را نداشت، پرهراس نگاهی به جای خالی دکمه ها می‌اندازد...از این پس، مطمئن شد اتفاق خوبی در انتظارش نیست..! تند دستگیره ماشین را کشید..اما درها قفل بود! سامیار نامرد، فکر همه چی را کرده بود..و دخترک ساده، او را باور کرده بود! نگاه لرزان و پر بغضی یه سامیار انداخت: قفلشو باز کن..میخوام‌ برم.. چه درخواستی می‌کرد؟ آن هم از کی؟ سامیاری که امشب هوسش را بر عشق قدیمی اش ترجیح داده بود؟ سه دکمه های بالای پیراهنش را باز کرد..که از چشم آیلا دور نماند و با ترس مشهودی، به حرکات غیرمنتظره سامیار خیره شده بود...میخواست بداند چه چیزی در انتظارش است؟ نفس هایش تند تند، همانند ماهی دور از آب بود.. دو طرف کت پاره شده‌اش را محکم سمت هم کشید..و خود را پوشاند...نگاه پر از ترسی به مرکز قفل ماشین کرد..و طی یک حرکت ناگهانی خم شد دکمه را فشار دهد که دستش توسط دست قوی سامیار قفل شد..:امشب با شجاع بازیات خداحافظی کن! و او را بغل خود کشاند..موهای آیلا تمام صورتش را پوشانده بود و مشت های از ته دلی بر سر و صورت سامیار می‌کوبید: کثافت من آیلام...به خودت بیا داری چه غلطی میکنی..؟ که یک طرف صورتش، سوخت...ناباور به سامیار خیره شد..که طرف دوم صورتش نیز سوخت..منتهی این‌بار شدیدتر! صدای سامیار، صدای همیشگی نبود: من عاشقت بودم..یادت میاد میگفتی اگه باب میلت نشم رابطه رو بهم میزنی؟ انقدر من از نظرت آدم پستی ام؟ یا فکر می‌کردی زیادی پایبندم که خیالت راحت بود همیشه هستم؟ موهای آیلا را وحشیانه کشید که جیغ آیلا بلند شد..و گردنش را بی رحمانه گاز گرفت..پر خشم و کینه! آیلا پنجه های دستش را در موهای او فرو کرد و متقابلا، محکم کشید...سر سامیار ناخودآگاه عقب رفت و آخی کشید...آیلا از فرصت استفاده کرد و کشیده پر صدایی در گوش سامیار خواباند...و با نگاه عصبی و پر ترسی، در چهره عصبی‌اش، مکث کرد.. صورت سامیار به قرمزی میزد و رگ های پیشانی اش بیرون زده بود..کت آیلا را چنگ زد و با یک حرکت از تن در آورد..اما، گویی اشک های آیلا بعد از خم شدن سامیار سمت قفسه سینه و بازوانش، خود به جای دخترک نابود شده، شکستند و فرو ریختند... به جایی رسید که هق هق دخترک کل فضای سوت و کور اطرافشان را پر کرده بود...چند باری که با صدای بلندی درخواست کمک کرد، سامیار خفه اش کرد و دهنش را با چکی، بست! بعد از دقایقی آزار و اذیت، قفل ماشین را که زد، دخترک که مثل ابر بهار گریه می‌کرد، لحظه ای جا خورد و کم کم با خوشحالی صاف و ساده ای، به سامیار خیره شد... بین گریه هایش میخندید..گویی او هم از ترس، کنترل رفتارهایش را از دست داده بود.. که سامیار پیاده شد و دست او را گرفت و با خود کشاند..آیلا با ترس نگاهی به اطرافش انداخت: کجا میریم؟ سامیار..بذار من برگردم..من.... که سامیار سمت او چرخید و داد بلندی زد: خفه شو..فقط راه بیافت! و آیلا تلخی این را دریافت که هنوز هم در دست او اسیر بود..! بی صدا اشک می‌ریخت و با سری که مدام به اطراف می‌چرخید، نگاهش پی یک نجات دهنده در گردش بود... سامیار کنار یک درخت تنومند، ایستاد..و آیلا را مانند یک شئ بی ارزش، خشمگین پرت کرد... چون برای آیلا غیرمنتظره بود، روی زمین کمی گلی و پر چوب های ریز تیز، پرت شد...آخی گفت و تند بدن خود را با ترس، سمت سامیار چرخاند و خود را روی زمین، به طرف عقب می‌کشید... سامیار به او نزدیک و نزدیک تر میشد..آیلا با گریه های دردناکی، سرش را به طرفین تکان داد...چشمانش بر پاکی و معصومیتشان، پشت اشک های زلالش تاکید می‌کردند...و شاید هرکسی جای سامیار بود، دلش به رحم می‌آمد و طاقت دیدن آن نگاه بی پناه را نداشت... هق هق کرد و چشمانش را بست: این یه کابوسه..خدایا یه کابوسه..نذار به واقعیت تبدیل شه من دیگه طاقت این یکیو ندارم.. دخترک، به کل وجود سامیار را فراموش‌ کرده بود که به حرف‌های ساده و دعاهایش می‌خندید.. بی هیچ تعللی، کنار آیلا نشست و روی او خیمه زد..جیغ های آیلا نتیجه باور نکردن و هضم نکردن این اتفاق وحشتناک و سخت بود که ممکن بود برای دختر بی پناهی، در یک مکان نا امن و خلوت و تاریک، توسط یک غیر انسان، بیافتد... بدنش از ترس و شوک عصبی، مثل بید می‌لرزید و‌توان کنترلش را نداشت...جنون به او دست داده بود و حتی نقشه قتل سامیار را به هر نحوی در ذهن می‌کشید..اما با پررنگ شدن قدرت سامیار، و ضعف جسمی او‌ مقابلش، هق هق های او بیشتر میشد و درمانده تر میشد...
  11. پارت ۳۳ ( میان تیغ و تپش) آیلا، به سامیار که سرش را به فرمون تکیه داده بود ، خیره شده بود..این حال امشب سامیار برایش عجیب بود..پس نتوانست همدردی نکند: سامیار؟ چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟ بعد از مکث طولانی، سامیار با یک حرکت ناگهانی سمت آیلا برگشت و کمی نزدیکش شد.. آیلا بی هیچ حرف و گاردی، کنجکاو به او نگاه می‌کرد..چشمان سامیار به قرمزی می‌زد..چیزی شبیه خشم جمع شده ای که گویی سالها منتظر فرصت منفجر شدن بود...صدایش لرزید: میدونی آیلا؟ آیلا سرتاپا برایش گوش شده بود..با دل‌نگرانی کمی سمت او خم شد: بگو..میشنوم..چی ناراحتت کرده؟ اما..گویی هیچوقت نشده که برای آدم درستی دل‌نگران شویم...حرف هایی که سامیار غرید، همین را تایید کرد: من امشب مطمئن شدم که تو..زیادی ازم دوری می‌کنی..چون بالاتری، سرتری..تو زیادی از چیزایی که دارم، بیرونی! آیلا ناباور، سرش را عقب گرفت: چرت نگو..این مزخرفاتت اثرات الکله..برگردیم سامیار! سرش را به رو به رویش چرخاند و به جاده زل زد..مثل این بود که هیچکدام از حرف های واقعی سامیار را جدی نگرفته باشد! که سامیار، وحشیانه چانه ظریف او را با یک دست گرفت و سر آیلا را سمت خود چرخاند...چشمان آیلا کم مانده بود از حدقه بیرون بزند..این حرکت از سامیار بعید بود!! دستش را روی دست محکم شده ی سامیار گذاشت، صدایش کمی تحلیل رفت: داری چیکار میکنی؟ اینکارا چیه؟! دارم میگم‌ ول کن..! سامیار، با یک لذت حاصل از شکستن غرور آیلا، به او زل زده بود: دردت اومد؟ خشم آیلا حالا جای خشم سامیار را گرفته بود: کاملا معلومه حالت خوب نیست..داری کارایی میکنی که فردا یادت بیاد تو سر خودت میزنی! سامیار بعد از کمی مکث، خنده بلند و پر خشمی میکند..درواقع هیستریک بود! پشت اخم ظریف آیلا، ترس و اضطراب عجیبی در تک تک سلول هایش ریخته بود..و در سکوت، سامیار را تماشا می‌کرد..چانه اش هنوز اسیر دست سامیار وحشی بود! سامیار به یکباره خنده اش قطع شد و با چشمان باریک شده و صدای زمخت شده ای نگاهش را در نگاه پر ترس آیلا قفل کرد: حماقت محض بود عاشق شدنت...غرور غرور غرور..فقط غرور ترجیح دادی! تصمیم آیلا بر این بود اعصاب سامیار را تحریک نکند..: سامیار...باور کن اگه اعصابتو کنترل کنی، حرف میزنیم راجع به این رابطه.. سامیار کشیده حرف می‌زد..نچ نچی کرد و آیلا را رها کرد اما سرس را سمت شیشه پشت سرش هل داد..که سر آیلا محکم به شیشه خورد..دردش گرف، اما زمان درد کشیدن نبود! نفس هایش سنگین شده بود..به سختی نفس میکشید..که سامیار شیشه ماشین را کمی پایین کشید..آیلا نفس عمیقی کشید..احساس می‌کرد ریه هایش لرزش خفیفی داشتند.. از گوشه چشم، نگاهی به سامیار انداخت که با فک منقبض شده ای به روبه رویش خیره شده بود..ترس آیلا از منفجر شدن عصبانیت سامیار بود..که ممکن بود هر آن لحظه سمتش بچرخد و داد بزند! و گفته بودند که از هرچی نرسیدیم، سرمان آمد! چون طولی نکشید که سامیار خودش را تقریبا روی آیلا انداخت و روی او خیمه زد..آیلا جیغ خفه ای کشید و به شیشه چسبید..چشمانش را بی اراده محکم فشرد و بست:سامیار نه..برو عقب..خواهش میکنم..کار خوبی نمیکنی من دارم اذیت میشم..مگه قول ندادی زود برگردیم؟ نمیشه امشب حرف زد حالت خوب نیست..من ..من نمیدونستم مستی! سامیار، بی رحمانه با پشت انگشت اشاره اش، گردن سفید و ظریف دخترک را نوازش کرد..بدن آیلا انقباض شدیدی داشت..نمیخواست اعصاب سامیار را با تقلا و التماس تحریک کند..سکوت اختیار کرد و صبر! فقط خدا می‌دانست در دل دخترک چه می‌گذشت امشب.. صبر آیلا با نوازش های ادامه دار سامیار، به سر رسید و تقلا کرد: سامیار نکن‌..بخدا داری میترسونیم! با فریادی که سامیار زد و مشتش را به داشبورد کوبید؛ آیلا در جا پرید: ترست از من از همه چی بیشتره لعنتی.. تو‌فکر می‌کردی من چی‌ام؟ هاان؟! یه آدم بی چیز؟یه کسی که هیچوقت به تو نمیرسه؟! چنگی به موهای لخت آیلا، که شال او‌ حالا روی شانه هایش افتاده بود، می‌زند: عوضی..عوضی..عوضی..همیشه غرور و شخصیتم رو پیش رفیقام و هر کس و ناکسی خورد کردی..با افتخارم لبخند میزدی..من عاشقت بودم..هنوزم هستم..اما میخوام با غرور له شده ات عاشقت بمونم..! چشمان دخترک ترسیده و‌جاخورده، امشب جا نداشت بیشتر گرد شود..ناباور و گنگ نسبت به حرف های سامیار سر را تکان می‌داد: داری از خط رد میشی! و پشت بند حرفش، به سامیار جنون دست می‌دهد..و عربده می‌زند: هنوز برای من خط و‌ نشون میکشی؟ زندگیت توی دست منه و هنوز صاف تو چشمای من نگاه میکنی و تهدید میکنی؟؟ و کت آیلا را با یک حرکت غیر منتظره، با یک دست میکشد..دکمه هایش هرکدام به یک طرف پرت شدند..
  12. پارت ۳۲ (میان تیغ و تپش) ساعاتی از مجلس عروسی میگذشت..آیلا تنها روی میزی نشسته و به جمعیت با لبخند و ذوق مشهودی خیره شده بود..برخی مراسم ها در نظرش جذاب میومد و با کنجکاوی به آن نگاه می‌کرد.. اما سامیار..آن طرف میز، در گوشه ای دنج لم داده..او فقط می‌دانست که خیلی وقت می‌شد خیره آن دخترک روبه رویش است..دخترک خونسرد و بی‌نهایت جذاب..! که در آن لباس سبز همچون زمرد برق داشت... نگاه آیلا که در نگاه پر التهاب و سرکشش قفل شد، چیزی در دلش تکان خورد..آیلا دلبرانه لبخندی زد، و سپس نگاهش را به جمعیت برگرداند..بی آنکه بداند در دل سامیار چه میگذشت، آن لبخند را زد! گوشی در دست آیلا لرزید..کنجکاو به آن نگاهی انداخت و لبخندش پررنگ شد..نازیلا درخواست عکس از عسل داده بود! عسل و آیلا هنوز داشتند سعی می‌کردند عکس های بیشتری برای نازیلا بفرستند، که سامیار با حالی عجیب اما لبخند مصنوعی گوشه لب، دست آیلا را محکم گرفت: خانما با اجازه..آیلا بیا یه لحظه کارت دارم! آیلا به ناچار، سری برای عسل تکان داد و سامیار را همراهی کرد و همزمان سوالی او را نگاه کرد.. سامیار با لبخندی نصفه‌ نیمه و چشمانی که امشب برق عجیب و ناشناخته ای در آن ها می لولید، خم شد و در گوش آیلا نجوا کرد: اینجا شلوغه سرم داره می‌ترکه..بیا یه دوری بزنیم.. تردید آیلا کاملا در تک تک حرکات و حرف‌هایش نمایان بود..و سامیار آن را فهمید! صدای موسیقی و خنده ها هنوز از حیاط عروسی می‌آمد.. آیلا دستش را کمی در دست سامیار، کج کرد: نه سامیار..زشته..عسلم تنهاست من باید پیشش بمونم.. که سامیار ناخودآگاه، دستش را فشرد: یه امشب رو نه نیار جون مادرت..حالمون گرفته س! آیلا اخم ظریفی کرد و با مراعات کردن صدا و لحنش، آهسته توپید: رفتارات بی‌اندازه بچگانه ست..کی‌ وسط عروسی رفیقش میذاره میره؟ به فکر عسل نیستی به‌فکر پیمان باش..از وقتی اومدی یه گوشه نشستی فقط! سامیار نفس کلافه ای کشید و اطرافش را یک دور از نظر گذراند..و سپس خیره در نگاه آیلا، اصرار کرد: حالم خوب نیست..مگه قرار نبود کنارم باشی تو هر شرایطی؟!نیاز دارم باهات حرف بزنم..همین الان! تردید و‌نگرانی آیلا را که حس کرد، دستش را نرم گرفت: قول میدم زیاد دور نشیم..همینجاها نیم ساعت یه آهنگ گوش بدیم، دوری بزنیم و برگردیم! آیلا درمانده، مضطرب، و‌نگران نگاهی به عسل انداخت..عسل با پیمان مشغول عکس گرفتن بودند.. می‌خواست برای یک بار هم که شده، مخالفت نکند..و خواسته ی کوتاه و ساده ی سامیار را قبول کند.. لبخند محوی زد، که تنها خودش می‌دانست پشت آن لبخند چه استرسی به پا بود.. : باشه..صبر کن کیفم رو بیارم پس.. سامیار نفس آسوده ای کشید...چشمانش را عمیق بست تا از التهاب و‌گرمای آن کم شود.. و به طرف بیرون حیاط راه افتاد... ماشین که راه افتاد..سامیار بی هدف توی کوچه های باریک پیچید..صدای گرم و صمیمی آیلا می‌آمد: وای چه عروسی قشنگی بود..فکرشم نمی کردم عروسی عسل انقدر قشنگ بشه دوست داشتم بیشتر بمونم مراسم هاشونو ببینم چقدر خاص و متفاوت بود.. سامیار وارد خیابان های خلوت تر شد..جایی که نور لامپ ها بی‌حال و بیمار بود.. اما آیلا بی وقفه از شور و ذوقش برای او، که ذهنش جای دیگری سیر می‌کرد، میگفت: خاله نسیم رو خیلی وقت میشد ندیده بودم..نگفته بودی مادرت انقدر مهربون و خوش برخورده..قدیما درحد یه سلام باهم حرف زده بودیم.. بوی کمرنگی از الکل، در نفس های کشیده و سنگین سامیار، حس شد...چیزی در دل آیلا تکان خورد..!! تلاش می‌کرد انرژی منفی ترس‌هایش و اتفاق ها و سناریو هایی که در ذهنش چیده میشد را کنار بزند... پس فضای ساکت و سنگین را به بازی گرفت..: چرا آهنگ نمیذاری؟ سامیار بی حرف، نگاه نامنظمی به آیلا انداخت و ضبط ماشین را روشن کرد.. اما آیلا آهنگ نمی‌خواست...او فضای قدیمی را می‌خواست..سامیار امشب حال غریبی داشت! با نگاهی به جاده‌ی سوت و کور، ترسش را پشت لحن آرام خودش پنهان کرد..اما لرزش صدایش مشهود بود: چرا دور شدی؟ قرار بود برگردیم.. سامیار بی هیچ حرفی، مقصد ماشین را در ذهن تعیین می‌کرد.. آیلا نفس عصبی کشید: سامیار داریم کجا میریم؟! این‌بار سامیار، خونسرد بود و فقط گفت: جایی که بتونیم حرف بزنیم..بدون نگاه مردم! اما تن صداش، تن صدای همیشگی نبود..گرفته بود، و چیزی شبیه خشم فروخورده ای پشتش می‌لرزید! آیلا که به ظاهر، کمی قانع شده بود..یا سعی داشت خودش را به اجبار قانع کند، ساکت، دل به جاده خاکی و تاریک داده بود... ماشین بلاخره در یک جاده خاکی و قدیمی، که اطراف آن تاریک بود و نور کمی می‌تابید، توقف کرد..
  13. پارت ۳۱ ( میان تیغ و تپش) کیفم رو روی میز رها کردم و بی معطلی سمت در حیاط قدم برداشتم...در رو که باز کردم چشمام چهارتا شد... آروم نالیدم: سامیار؟؟! اطرافم رو میپاییدم و هنوز در رو‌ کامل براش باز نکرده بودم..که خندید: سلامتو موش خورد؟ نگران نگاهش کردم..اما خندم گرفت..حسابی زده بودم تو ذوقش..مخصوصا که با تیپ و استایل متفاوت تر از همیشه ژست گرفته بود..کت و شلوار مشکی خوش دوختی پوشیده بود و پیرهن سفید ساده و کراوات زرشکی بسته بود..لبخندی زدم و با تردید در رو کمی باز کردم که بی معطلی خودش رو داخل انداخت: مهمون نوازیم خوب‌چیزیه..عمه سختگیرت یادت نداده؟ که با توقف ناگهانیش، حدس اینکه متوجه من شده، کار سختی نبود... سعی داشتم فضا رو سنگین نکنم..برای همین سرم رو بالا آوردم و خیره در نگاه بی نظم و متعجبش، که ضربه ی صاف به جانش بود، آروم گفتم: من کیف و شالم رو بیارم، زود میام.. از کنارش رد می‌شدم که محکم بازوم رو‌ گرفت..صداش یک جور حرص عجیبی داشت، اما در نگاهش برق و هیجان بود: امشب با این لباس نمیتونم ازت نگاه بردارم که.. کمی خجالت کشیده بودم..لبخند هول هولکی زدم و نامحسوس بازوم رو از دستش بیرون کشیدم.. وارد اتاقم شدم..اصلا درست نبود که سامیار اومده بود اینجا..باید بعد عروسی روشنش می‌کردم..هرچند بارها تاکید کرده بودم سر این حساسیت من و عمه! یه شال حریر، که کمرنگ تر از رنگ لباسم بود رو سرم کردم..و کیف کوچک دستی مجلسیم رو گرفتم و با نگاه کلی در آینه، از اتاقم بیرون زدم... از زبان راوی از لحظه ای که در کوچه‌ی باریک و چراغانی شده‌ی محله پا گذاشتند، صدای کل کشیدن های مختلف و آهنگ سنتی، چراغ های رنگی رو‌ می‌لرزوند.. عروسی‌ مثل همیشه ساده بود..در آن حیاط خانه بزرگ و قدیمی، دیوارهای آجری، صندلی های چوبی که ساده و شیک دور هم مرتب و تزئین شده بودن.. و زن هایی که لباس های سنتی زیبا و رنگارنگ پوشیده بودند و با هم ریزریزی حرف می‌زدند و خنده هایشان بلند می‌شد.. اما ورود آیلا، مثل همیشه، تمام آن شلوغی را برای دقایقی خاموش کرد... لباس او نه برق داشت، نه زرق و برق! اما الگانس خاصی در آن مشهود بود...موهای طلایی رنگش که مانند موج دریای ناآرامی که باد آن را به بازی گرفته بود، رقص کنان از کنار چشمانش سر می‌خورد...رنگ آن همانند رشته های عسل گرم بود و می‌درخشید.. چشمان درشت و کشیده‌ی روشنش، زیر نور مهتاب شب، حالا چند رنگ به نظر می‌رسید.. همه محو او شده بودند..حتی پیرمردهای کنار سماور! نه از هوس؛ بلکه از ندیدن چنین زیبایی و ظرافتی! آیلا، آرام و با لبخند محجوب و جذابی که گوشه لب های براقش نقش بسته بود، به آشناهای قدیمی، سلام می‌داد و سر تکان می داد.. حضور او، مثل وزیدن یک باد گرم در آن جمع سرد بود..همان‌قدر تاثیرگذار! وقتی به میانه ی حیاط رسیدند، نور افتاد روی صورتش..و ماه شب کامل شد! بین آن همه شلوغی، نگاه آیلا ناگهان روی عسل قفل شد.. عسل با همان چهره شیرین، لپ های گل انداخته و لبخند همیشگی‌اش، با لباس عروس ساده و محلی، مثل یک تکه سفید تمیز، بین همه رنگ ها می‌درخشید..بی نهایت خاص! آیلا ناخودآگاه زمزمه کرد: وای.. و بی اراده، قدم هایش را سمت عسل تند کرد...هیجان بچگانه ای از چشمانش بیرون زده بود.. مقابل عسل ایستاد که با دو زن مسن صحبت می‌کرد..تا متوجه آیلا شد، صدای آیلا پر از ذوق و مهربانی کمی بلند شد: وای عسل باورم نمیشه..تو یکی از قشنگترین عروسایی شدی که تو عمرم دیدم عزیزدلم.. اما چشم های عسل، لحظه ای مات آیلا ماند..گویی زیبایی درخشان آیلا بوسه نرمی برصورتش زده باشد..که یکهو با صدای بلندی خندید: نه بابا؟؟! دختر هم انقدر زیبا؟! بابا تو خودت نصف عروسارو میذاری جیبت.. و با نگاه تحسین آمیزی،سرتا پای آیلا را کوتاه از نظر گذراند: خداییش نگاهت آدمو میگیره اسیر میکنه..چه خوشگل شدی دختر! آبروی عروسیمو خریدی! آیلا نرم می‌خندد..و با شیطنت، متواضعانه معترض می‌شود: امشب نگاه ها چه بخوای چه نخوای سمت تو نشونه گرفتن..ناسلامتی عروس زیبامون تویی! عسل پر محبت دست آیلا را گرفت و کمی فشارش داد: خوش اومدی عزیزم.‌.اومدنت خوشحالم کرد! و همدیگر را گرم و صمیمانه، در آغوش کشیدند...
  14. دیروز
  15. پارت سی و سوم اما متأسفانه کارم خیلی زود بود و بعضی جاها مجبور بودم، زودتر برگردم اما به شاهین سپرده بودم که دقیقه به دقیقشو ازش عکس بگیره و بهم گزارش بده...طبق گفته‌ی شاهین ،جالب اینجا بود که بعد از نمایشگاهش، سوار ماشین لاکچری دخترای بالا شهر می‌شد و می‌رفتن سمت حاشیه شهر. خداییش تا به همین الانشم اگه مدرک ازش نداشتم، به هیچ عنوان باورم نمی‌شد یه پسر در این حد می‌تونه پست فطرت باشه! بعدشم چجوری می‌تونست هر روز با یه دختر قرار بذاره؟! واقعا بنظرم دلش شبیه به گاراج بود! یجاهایی فکر کنم بود برد از اینکه داره تعقیب میشه و دوباره بدون اینکه به روی خودش بیاره مثل قبل برگشت سرکارش با ما و به وظیفش عمل کرد...یه روز که عمو از چین برگشته بود و باهم داشتیم می‌رفتیم فرودگاه دنبالش، توی ماشین گوشیش زنگ خورد. اسم روی گوشیش و خوندم: قلب سفیدم! وقتی گوشی و برداشت دیدم با چه اداهایی داره با دختره حرف میزنع و دروغ میگه که هست نمایشگاه و سرش شلوغه...بعد قطع کردنش بهش گفتم: ـ ببینم تو خسته نمیشی از این همه دروغ گفتن؟! خندید و گفت: ـ داداش چقدر سخت میگیری! دخترا رو باید همینجوری رامشون کرد! بهش چشم غره‌ایی دادم که گفت: ـ داداش تو چرا توی زندگیت هیچ جنس مونثی نیست؟! اتفاقا تو خسته نشدی از این همه سینگل بودن! تو دلم گفتم: من هیچ عشق واقعی از کسی دریافت نکردم که بخوام به یه آدم ابرازش کنم، دنیای مافیا منو زود مرد کرد...تو سن هجده سالگی یه آدم کشتم و نزدیک به ده سال رفتم زندان! تمام این چیزا و بی‌رحم بودن انسانها پوستم و کلفت کرد تا دور خودم و قلبم یه حصار بکشم و به قول عمو نذارم که عشق باعث ضعفم بشه! اطراف خودمم عشقی ندیدم! عمو با زنش هم که مدام در حال دعوا کردن بودن و بعد یه مدت، زنش بهش خیانت کرد...تمام دیدم نسبت به عشق و علاقمند شدم به یه دختر و از دست داده بودم.
  16. پارت ۷ سر میز ناهار از مادرش اجازه گرفت تا به خانه‌ی کتی برود. خانم کاترین هم اجازه داد؛ اما شرط کرد که سرِ دو ساعت باید خانه باشد. پدرش حرفی نزد و استلا این سکوت را به‌عنوان رضایت نسبی او برداشت کرد. پیراهن یاسی‌رنگش را پوشید و کلاه مشکیِ مخملی‌اش را هم سرش گذاشت. مادرش خواب بود؛ پس آهسته در را باز و بسته کرد تا بیدار نشود. خانه‌ی کتی دو خیابان بالاتر از خانه‌ی آن‌ها بود. امروز هوا خوب بود اما نسیم خنکی می‌آمد که گاهی لرز بر تن استلا می‌انداخت. از جلوی خانه‌ی خانم الیزابت گذشت اما یک لحظه برگشت و داخل را نگاه کرد… نه، انگار هیچ خبری نبود. ـ چیزی شده خانم؟ با ترس از جا پرید و به عقب برگشت. با دیدن پسر جوان یکه خورد؛ چطور او را ندیده بود؟ ـ نه، فقط داشتم گل‌های توی حیاط را نگاه می‌کردم. لبخند نامحسوس پسر، او را بیشتر دستپاچه کرد. ـ فکر کنم شما را دیده باشم… همسایه‌ی پشت خانه هستید، نه؟ استلا با خود فکر کرد چقدر روان ایتالیایی حرف می‌زند، انگار در اینجا بزرگ شده. ـ بله… راستش منم شما را دیدم. زبانش را گاز گرفت. نزدیک بود بگوید که در کافه‌ی زفیرو او را ملاقات کرده. یک تای ابروی پسر جوان بالا پرید. ـ چقدر جالب. استلا همان‌طور که خشکش زده بود، داشت چهره‌ی او را در ذهنش حک می‌کرد؛ چشم‌های قهوه‌ای، دماغ باریک، لب‌های معمولی، ابروهای پر و مشکی… چهره‌ی دلنشینی داشت. پسر جوان سرفه‌ای کرد. ـ با اجازتون من برم. استلا به خود آمد و دستپاچه دامنش را در دستانش فشرد. هیجان‌زده شده بود و استرس تمام بدنش را گرفته بود. دانه‌های درشت عرق روی کمرش غلت می‌خورد. ـ از آشناییتون خوشحال شدم. ـ منم همین‌طور، خانم جوان. این را گفت و داخل حیاط رفت. استلا با صدای بلند گفت: ـ اسم من استلاست! پسر جوان برگشت و با لبخند گفت: ـ خوشبختم استلا… منم هامان هستم. نگاه استلا به لبخند هامان بند شد. سعی کرد خودش را جمع‌وجور کند. نباید این‌طور گیج رفتار می‌کرد. لبخندی زد و سرش را به نشانه‌ی خداحافظی تکان داد و هرچه سریع‌تر با قدم‌های بلند از آنجا دور شد. به درختی که کنار پیاده‌رو بود تکیه داد و دستش را روی قلبش گذاشت. چقدر ضربان قلبش تند شده بود! دست‌هایش می‌لرزید و عرق از تیره‌ی کمرش پایین می‌آمد. چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. سعی کرد به خودش مسلط شود. نباید این‌طور می‌شد… پدر و مادرش او را حتی از کنجکاوی درباره‌ی آن‌ها منع کرده بودند، چه برسد به اینکه بخواهد عاشق آن پسر شود. مرگش حتمی بود. نفهمید بقیه‌ی راه را چطور طی کرد. جلوی خانه‌ی کتی مکث کرد، دست‌های لرزان و عرق‌کرده‌اش را بالا آورد و در زد. بعد از چند دقیقه صدای کتی به گوشش رسید: ـ اومدم استلا! در باز شد و چهره‌ی هیجان‌زده‌ی کتی را دید. کتی در را بیشتر باز کرد و گفت: ـ بیا داخل لطفاً. استلا جلو رفت و در را پشت سرش بست. کتی دست‌های یخ‌کرده‌ی او را گرفت و با هیجان گفت: ـ نمی‌دونی از صبح چقدر منتظر موندم! بیا بریم اتاقم، باید همه‌چی رو تعریف کنی! کتی عادت داشت مو را از ماست بیرون بکشد و تا ته یک ماجرا را نفهمد بی‌خیال نمی‌شد. استلا با نگرانی صدایش را پایین آورد: ـ هیس… یواش کتی، الان مادرت متوجه میشه. کتی بی‌خیال و سرمستانه خندید و استلا را به سمت اتاقش کشید. ـ هیچ‌کس خونه نیست، مادرم رفته بیرون برای خرید. هر دو روی تخت کتی نشستند. خانواده‌ی کتی پولدار بودند و خانه‌ی آن‌ها هم به طبع با اثاثیه‌ی شیک و گران‌قیمت‌تری تزئین شده بود؛ تخت و مبل‌هایی با چوب گردو، میزهای بلند و مجلل، لوسترهایی با الماس‌های درخشان و مجسمه‌های گران‌قیمت. اما حسن این خانواده این بود که اصلاً پولدار بودنشان را به رخ کسی نمی‌کشیدند و مانند بقیه رفتار می‌کردند. کتی استلا را تکان داد و گفت: ― استلا! با تو هستم‌ها… داری به چی فکر می‌کنی؟ استلا از فکر بیرون آمد و نگاهی به او انداخت. ـ هیچی… به هیچی فکر نمی‌کردم. کتی مشتاقانه، با چشم‌هایی که برق می‌زد، به استلا نگاه کرد و دست‌هایش را به هم زد: ـ خب بگو! همه‌چی رو از اول بگو، چطور عاشق این پسره شدی؟ ـ هامان. کتی گیج نگاهش کرد. ـ چی؟ استلا آرام گفت: ـ اسمش هامانه. ـ چه اسم قشنگی! ولی تو از کجا اسمشو می‌دونی؟ استلا با تردید گفت: ـ همین الان دیدمش. چشم‌های کتی دیگر بیش از این باز نمی‌شد. دستش را جلوی دهانش گرفت و جیغ کوتاهی کشید: ـ کی دیدیش؟! استلا دست او را کشید و با نگرانی به در نگاه کرد. حتی اگر خانم مایا هم می‌آمد، با این سر و صدای کتی متوجه نمی‌شد. ـ آروم‌تر… اگه مادرت بیاد چه فکری درباره‌ی من می‌کنه؟ ـ فکر می‌کنه عاشق شدی دیگه! البته فکر بی‌جایی هم نیست… خب عاشق شدی! استلا لبخند نامحسوسی زد که از چشم کتی دور نماند. ـ چقدر هم که تو بدت میاد از اینکه درباره‌ت این فکرها رو بکنن! حالا زود بگو ببینم چطوری امروز دیدیش؟ استلا انگار آرام شده بود. روی تخت چهارزانو نشست و با شوق برای کتی تعریف کرد. کتی با ذوق خندید: ـ وای استلا! چقدر دلم می‌خواد این هامان رو ببینم! ـ کتی… به نظرت اونم به من حسی پیدا کرده؟ کتی متفکرانه ملحفه‌ی تخت را نگاه کرد. ـ نمی‌دونم استلا… ولی فکر نکنم اون حسی داشته باشه. آخه غیر از امروز اصلاً تو رو ندیده. استلا ناامیدانه سر تکان داد. کتی درست می‌گفت. امکان نداشت هامان به او حسی داشته باشد. این استلا بود که فقط با یک نگاه عاشق شده بود. ـ فکر نمی‌کردم یک روز با دیدن یک نفر این احساس بهم دست بده… اونم فقط با دیدن از پشت پنجره. واقعاً مسخره‌س. و کلافه از جایش بلند شد. کتی با لحنی دلداری‌دهنده گفت: ـ هنوز که چیزی معلوم نیست استلا… شاید اونم عاشق تو شد یا حتی شاید وقتی تو رو دیده درباره‌ت کنجکاو شده. بهتره زیاد بهش فکر نکنی تا ببینی اون چه واکنشی نشون می‌ده. باز هم حق با کتی بود. کتی از جایش بلند شد و با گفتن: «می‌رم چای و کیک بیارم»، از اتاق خارج شد.
  17. #پارت_هفتم ارسین خره و زنش نوشین هم اومدن و در اخر نوبت تک شاه قلبم(اووووق) ارتین بود. با یه دسته گله گنده اومد تو بعد سلام و اینا گل و داد دستم. همه ریختن تو پذیرایی و نشستن ولی ساناز نذاشت من برم و گفت فعلا تو اشپزخونه بشینم خودشم همراهم نشست ساناز: خل بازی در نیاری هااا... نزنی یه وقت پسر مردمو بسوزونی سوگند: بیشین بینم بابا یه جوری تو فاز زر میزنی انگار هرکس ندونه فک میکنه هزارتا خواستگار داشتی، از همون اولش بیخ ریش این خشی دیوونه بودی دیگه پره های دماغش از عصبانیت داشت تکون میخورد و اگه همون لحظه صدای مامان نمیومد من و میکشت مامان: سوگند عزیزم! این یعنی زلیل مرده چایی رو بردار بیار، خدایا چی میشه ما همیشه خواستگار داشته باشیم ننه مون باهامون مث ادم بحرفه خخخخ ساناز چایی هارو ریخت و سینی رو برداشتم و راه افتادم سمت پذیرایی اول سینی رو سمت اقاجون گرفتم و اونم با جدیت همیشگیش چایی رو برداشت، به ترتیب همه چایی رو با لبخند برداشتن تا اخر رسیدم به گشادخان چشمتون روز بد نبینه پام گیر کرد به لبه ی فرش و همراه با سینی با مخ رفتم تو شیکم ارتین، بی جنبه لوس بخاطر یه استکان چایی میپرید بالا پایین و جیغ جیغ میکرد ارتین:اخ سوختممم... سوختم حالا این وسط ارتین هوار میزد میگفت سوختم خشی و سردار و ارسین به جای اینکه کمکش کنن هرهر داشتن مث اسب ابی بهش میخندیدن اقاجون یه داد صورتی سرشون کشید که خودشونو جمع کردن و سردار یه دست لباس به ارتین داد و برگشتیم سر مجلس خواستگاری اقاجون سری از رو تاسف برام تکون داد و گفت:نمیدونم امشب مادرت با چه امیدی میخواد عروست کنه لبامو بر چیدم و گفتم: عه اقاجون خو پام گیر کرد به فرش مامان: اقاجون یه ذره به خواهرش نکشیده همش مثل یه بچه۵،۶ساله دنبال بازیگوشیه ساناز که از تعریف مامان خر کیف شده بود پشت چشمی برام نازک کرد منم ای حرص میکشیدم سوگند:حالا این مارمولکو تعریف میکنین؟! اصن نخواستیم شوهر کنیم اقا مگه زوریه..... ارتین که دیگه به نفعش نیست این صحبت کردنم سریع مجلس و به دست گرفت اریتن: ای بابا چرا بحث میکنید....من خوبم برید سر اصل مطلب لطفا جووون چه لفظ قلم حرف زد، خلاصه اینا حرف زدن و من و اقا دوماد هم که وسط قاق بودیم برای مهریه ۱٠٠٠تا مهرم کردن و انگشتر ظریف که روش یه نگین داشت دستم کردن و قرار شد تا اخر خرید مریدامونو بکنیم و جمعه شبم عقد و عروسی، یکم عجله نکردن؟! خدایا محوم کن سر یه هفته هم شوهر پیدا کردن واسم هم خواستگاری اومدن هم دامادو سوزوندم هم قراره عروسی کنم خدا بعدی رو بخیر کنه با صدای نوشین کنار گوشم از فکر بیرون اومدم نوشین: تو فکری؟! سوگند: دنبال گه خورم میگشتم پیداش کردم با حرص گفت: جدیدا خیلی بی ادب شدیااا با خنده گفتم: جون بابا.. حرص نخور پوستت چروک میشه ارسین نمیگیرتت ها نوشین باز ناز گفت: تو نگران نباش میگیره..... پاشو بیا بریم شام بخوریم با چشمای قد هندونه میگم: گشنه ها خواستگاری اومدین دیگه شامتون واسه چی بود نوشین: یعنی این مهمون نوازیت از پهنا تو حلقم سری از روی تاسف تکون داد و رفت سر میز،انگار خیلی گشنه بودن که همشون سر میز بودن و فقط من اینجا مونده بودم، با صدای قار و قور شکمم دستمو روش کشیدم و گفتم: گشنته مامانی..... صبر کن الان میرم پرت میکنم با دو رفتم سر میز بدون توجه به چشم غزه های گشادخان که میگفت پیشش بشینم بین نوشین و ساناز نشستم و با خیال راحت شروع کردم به خوردن. از همون بچگی غذا خوردنم درست حسابی نبود و مث وحشیا غذا میخوردم الانم ارتین با تعجبم نگام میکرد ولی نگاه بقیه عادی بود چون اخلاقام خوب دستشون بود. همونطور که قاشقمو پر کرده بودم تا بزارم دهنم سرمو به معنی چیه براش تکون دادم که اخمی کرد و به ادامه لنبوندنش رسید. . ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆.☆. ☆. از صب چهارتایی(من و گشاد خان و ساناز و نوشین) تو خیابونا ول میچرخیم که مثلا خرید کنیم نوشین با بیچارگی میگه: توروخدا یه چیزی پسند کنین بریم بابا بخدا پا نموند برام ساناز مثل اون ادامه میده: راست میگه دیگه همه چی رو خریدیم مونده لباسای شما دوتا که انگار تصمیم ندارین بخرین سوگند:خواهر گلم حرف اضافه موقوف یادته عروسی خودت تو و اون شوهر سیرابیت کل تهران من و گردوندین؟!.......... تلافیش در اومد دیه بریم بخریم یا امام زاده ساسان این چرا اینطوری شد، با عصبانیت نگام کرد و یهو حمله کرد سمتم زدم رو دنده و گازشو گرفتم تو پاساژ به اون بزرگی من میدویدم ساناز هم دنبالم، پشت اونم ارتین و نوشین مدیویدن بلکه بتونن مارو نگه دارن. دقیقا روبروم قوطی های کنسروی بود که به شکل هرمی چیده شده بود متاسفانه ترمزم برید و بووووم خوردم به کنسروها... مخم جابجا شد حاجی، درست بالا سرم چهارنفر داشتن با خشم فراوانی نگام میکردن ارتین و ساناز و نوشین و یه پسر جوون که فک کنم صاب مغازه بود کمکم کردن بلند بشم و ارتین هم خسارتی که به مغازه زده بودم و پرداخت کرد.
  18. پارت صد و دوازدهم والنتینا پس از رفتن مارکوس به سمت تخت رفته کنار پسرش دراز می‌کشد. به چهره‌ی کودکانه‌اش نگاه می‌کند و موهایش را نوازش می‌کند. شجاعت به خرج داده بود که الان اینجا بود. اما دیگر جایش امن بود. تمام مسیر را با حول و ولا طی کرده بود، از هر گونه توقف اضافه‌ای زده بود تا هر چه زودتر خود را به دژ برادرش برساند. لوکا خیلی خوب خود را در نقش یک داماد ایده‌آل برای پدرش جا زده بود. پدرش اگر می‌دانست او چه جور آدمی‌ست همان روز که به خواستگاری آمد گردنش را می‌زد. همه چیز تا سال‌های اول خوب بود. کم کم آن روی دیگرش پدیدار گشت. از زمانی که پدرش رفت... کم کم مخالفت‌هایش با مارکوس پدیدار گشت. او خود را بهتر و شایسته‌تر از مارکوس می‌دید. تا زمان پدرش سرش خم بود اما وقتی قدرت به دست مارکوس افتاد از این رو به آن رو شد. انگار زورش می‌آمد مقابل مارکوس که از او کم سن و سال‌تر است سر خم کند. خود را بر حق‌تر می‌دید. اما چه کسی است که خود پسر داشته باشد و دامادش را جانشین خود کند؟ لوکا کم کم شروع کرد به سنگ انداختن جلوی پای مارکوس اما برادرش هر بار شایستگی خود را ثابت می‌کرد و او را سر جای خود می‌نشاند. حرف‌ها و کارهای لوکا همیشه او را حرص می‌داد و اذیت می‌کرد اما زورش به او نمی‌رسید. این چند وقت کارهایش مشکوک‌ شده بود. رفت و آمدهایش عجیب بود. یک شب بود، دو شب نبود. مدام پیغام و پسغام دریافت می‌کرد و می‌فرستاد. اوایل فکر می‌کرد با دختر عمویش که تفکراتی مثل او دارد سر و سری پیدا کرده است. اما بعد ها فهمید نه، اوضاع بدتر است! البته که دست آن عفریته هم در کار بود. وقتی فهمید لوکا این بار با فرهد عهد و پیمان بسته انگار دیگی از آب جوش بر سرش ریختند. دیگر این یکی را نمی‌توانست تحمل کند. این بار به طور جدی با لوکا بحثش شد و این شد که لوکا لج کرد و اجازه نداد برای مراسم تاج گذاری برادرش برود. آن شب تا صبح اشک ریخت. لوکا تا دو شب بعد به عمارت بازنگشت. وقتی آمد مستقیم سراغ والنتینا رفت. خنده‌ای بلند و شیطانی سر داد و گفت: - شاهزاده خانم نمی‌خوای بدونی مراسم تاج گذاری برادرت چطور بود؟ والنتینا تنها با چشمانی اشکبار نگاهش می‌کرد. "تاج گذاری" را با لحنی بد و با تمسخر بیان کرده بود و مثل دیوانه‌ها می‌خندید. وقتی سکوت و نگاه والنتینا را دید از خنده‌اش کاست و با غیض و خشم گفت: - برادرت اصلا تاجی نداشت که بذاره سرش! سپس دوباره مانند دیوانه‌ها می‌خندد و با تمسخر می‌گوید: - روح پاکش رو دزدیدن! والنتینا آن روز تنها مات و مبهوت او را نگاه می‌کرد. لوکا سرخوش می‌خندید و قطرات اشک از چشمان والنتینا پایین می‌چکید. پس از آن منتظر ماند تا لوکا دوباره عمارت را ترک کند. وقتی مطمئن شد که به سمت فرهد به راه افتاده دم دم‌های صبح که عمارت در خواب بود سریع وسایلش را در یک چمدان کوچک جمع کرد. دست پسرش را گرفت و از درب قدیمی که پیدا کرده بود فرار کرد. می‌دانست تا به الان حتما لوکا خبردار شده است.
  19. پارت سی و دوم عمو مازیار برای من حکم پدر نداشته‌ام و داشت. وقتی من بچه بودم و کنار سطل آشغال خیابونشون رهام کرده بودن، منو پیدا کرد. به گردنم خیلی حق داشت و از بچگی تا به امروز دست راستشم و کنارشم و کارها رو با همدیگه انجام میدیم. یه دختر داشت به اسم ملیکا که وکیل شرکتمون هم می‌شد و بعنوان یه دوست و خواهر، خیلی آدم خوبی بود...زن عمو مازیار وقتی من بچه بودم، با یه مرده که عشق سابقش بود، فرار کردن آلمان ولی عمو اونارو پیدا رو کرد و مرده رو کشت و زنشم با دیدن این حالت عمو مازیار شوکه شد و عقلشو از دست داد...مثل اینکه تو یکی از بیمارستان های آلمان بستری بود و هر از گاهی ملیکا بخاطر وجدانش می‌رفت و بهش سر می‌زد اما بابت داستانی که پدرش براش تعریف کرده بود، اونم دل خوشی از مادرش نداشت. تو دنیای مافیای امروز، فامیلی عمو مازیار و در کنارش اسم من کافی بود تا همه بترسن و یجورایی عقب بکشن. علاوه بر شرکت که قانونی بود و قطعات داخلی خودرو تولید می‌کردیم، تو کار قمار و وارد کردن اسکناس های تقلبی به کشور هم بودیم و عمو بعضاً از طریق دوستاش الماس و شمش های غیرقانونی هم می‌گرفت و با کله‌گنده‌های کشورهای دیگه، خرید و فروش می‌کرد...خلاصه که از فردای اون روز بعد تحقیق کردم ما، آرون با ما مشغول به کار شد و الحق که کارشو درست انجام میداد. هر چیزی که راجب خودش گفته بود، درست بود. با عمه‌اش تو یه خونه معمولی زندگی می‌کرد و هراز گاهی هم می‌رفت دانشگاه.حدود دو سال پیش ما بعنوان واسطه کار کرد و پول خیلی بهش مزه داد، رفت یه نمایشگاه اتوموبیل به نام خودش گرفت و به ظاهر اونجا مشغول بکار شد...اما بعضاً از اطراف می‌شنیدم که اونجا هم زیر میزی، هروئین بسته بندی می‌کنن و به خورد ملت میدن. کم کم جواب دادناش به من کمتر شد و نسبت به مارا بی مسئولیت شده بود...مشخص بود که پولی که از طریق مواد مخدر به دست میاره، بیشتر از پولیه که ما بهش بعنوان سود میدیم...عمو مازیار از همون اول نسبت به رفتاراش شک داشت اما من قانع نشدم و پشت کارای آرون درومدم اما اخیرا منم نسبت به کاراش مشکوک شدم. مثلا دلارایی که دستمون می‌رسید ، نصفش کم بود...یا وقتی می‌خواست بره بار و تحویل بگیره، خیلی تاخیر داشت. یکی از بچها هم بهم گوشزد کرد که باید حواسمون و بهش جمع کنیم. باید مدرک جمع می‌کردیم، چون در عین حال که خیلی مظلوم نما بود، بی‌نهایت آدم زرنگ و اهل حرف زدن بود و کم نمیورد. آروم آروم همراه با یکی از دستیارم ، شاهین شروع کردیم به تعقیب کردنش...
  20. پارت سی و یکم رو بهش گفتم: ـ عمو یه مسئله‌ایی هست! با نگام کرد و گفت: ـ چی شده پسرم؟! گفتم: ـ امروز یه پسره اومده بود کافه، چند روز پیشم اومده بود اما راش ندادن ولی امروز خیلی اصرار داشت...پسره خیلی لنگ پول بود، بازی رو باخت...بعدش من فکر کردم اگه شما هم صلاح میدونین، جای امیرعلی که پلیس دستگیرش کرد، این بره و اسکناس ها رو تحویل بگیره! به قیافشم اینکارا نمیخوره و بنظرم اصلا بهش مشکوک نمیشن! عمو خندید و گفت: ـ اگه از نظر تو خوبه و برای اینکار مناسبه من حرفی ندارم، فقط اینکه قبلش راجب خودش و زندگیش خیلی خوب تحقیق کنین! یه موقع جاسوسی چیزی نباشه! بلند شدم و گفتم: ـ حتما عمو! داشتم می‌رفتم که رو بهم گفت: ـ پوریا؟ برگشتم سمتش که گفت: ـ از امیرعلی مطمئنی دیگه؟! حرفی نزنه ازمون؟ گفتم: ـ خیالت راحت عمو؛ یه آشنا دارم تو زندان حواسش بهش هست و هم اینکه تو ملاقاتی که باهاش داشتم، گفتم از خانوادش حمایت می‌کنم اگه حرفی نزنه و اونم قبول کرد! عمو نفس راحتی کشید و گفت: ـ خوبه پس! بهش لبخندی زدم و رفتم پایین.
  21. پارت سی‌ام گفتم: ـ باید برای ما کار کنی! یسری اسکناس های تقلبی هر ماه وارد ایران میشه و اونا رو باید خیلی نامحسوس از واسطه توی فرودگاه تحویل بگیری! همینجور با دقت به حرفام گوش میداد...ادامه دادم و گفتم: ـ نصف شود اون پول هم مال خودت میشه! با ذوق گفت: ـ واقعا؟! خندیدم و گفتم: ـ واقعا...اما کار آسونی نیست! باید خیلی مراقب باشی. اگه پلیس بفهمه، به هیچ عنوان نمی‌تونی ما رو قاطی کنی و باید خودت گردن بگیری! به راحتی گفت: ـ اصلا حل شده بدون آقا پوریا! خیلی ازت ممنونم...قبوله. از کی باید شروع کنم؟ خندیدم و گفتم: ـ امروز و باید صبر کنی تا با عمو درمیون بذارم و اگه رضایت داد! یه سفته میاری برامون و کار رو شروع می‌کنی! بازم با خوشحالی تشکر کرد و باهام خداحافظی کرد و از کافه خارج شد...پسر عجیبی بنظر می‌رسید و اصلا بهش نمی‌خورد که اهل خلاف باشه اما به راحتی هم قبول کرد که باهامون کار کنه و اون روز فهمیدم که نباید از رو ظاهر آدما گول باطنشون و بخوریم! وقتی رسیدم ویلا، پولی که از قمار برده بودم و گذاشتم جلوی عمو مازیار و گفتم: ـ اینم سهم امروز عمو با غرور بهم نگاه کرد و گفت: ـ مثل همیشه سربلندم کردی!
  22. پارت بیست و نهم اعتماد بنفسش زیادی بود اما همون‌طور که گفتم در مقابل بازی ما کم آورد و باخت...بعد تموم شدن بهش گفتم: ـ خب آقا آرون، میبینم که بازی کردنت توی سایت خیلی به دردت نخورد! با ناراحتی سرشو انداخت پایین و گفت: ـ باید چیکار کنم؟! بنظر میومد که خیلی به این پول احتیاج داره. ازش پرسیدم: ـ با پول این بازی میخواستی چیکار‌کنی؟! گفت: ـ الان دو ماهه که اجاره خونه عمه‌امو ندادم. بعلاوه اینکه شهریه دانشگامم هست... رو به یکی از گارسونای کافه گفتم: ـ یه چایی برام بیار! اونم سرشو تکون داد و رفت...دوباره یه سیگار روشن کردم و گفتم: ـ میتونم کاری کنم، بیشتر از پول این بازی گیرت بیاد! یهو انگار شاخکاش تیز شد و خیلی خوشحال شد و گفت: ـ چه کاری؟!
  23. سری تکان دادم و به موهایم چنگ زدم، این تعاریف چه ربطی به من می‌توانست داشته باشد؟! نمی‌دانستم. - پادشاه سرزمین جادوگرها مخالف بود؛ شاهدخت رو توی اتاقش زندانی کرده بود و اجازه‌ی بیرون رفتن رو به اون نمی‌داد و فکر می‌کرد اینطوری می‌تونه اون پسر رو از ذهن و قلب دخترش پاک کنه، ولی اینطور نشد. شاهدخت جوری شیفته‌ی ولیعهد گرگینه‌ها شده بود که حاضر بود برای رسیدن به اون پسر ‌هرکاری بکنه؛ شاهدخت کوتاه نیومد و پدرش رو تهدید کرده بود تا وقتی که رضایت به ازدواج اون‌ها نده اون حتی یک لقمه غذا نمی‌خوره. پادشاه حرف شاهدخت رو جدی نگرفته بود، تا این‌که خبرش رسید شاهدخت به خاطر چند روز نخوردن غذا بد حال شده. پادشاه دخترش رو دوست داشت؛ اصلاً تا قبل از این اتفاقات اون دختر تموم زندگیش بود، برای همین هم نتونست حال بد دخترش رو طاقت بیاره و بالاخره به ازدواج دخترش با ولیعهد سرزمین گرگ‌ها رضایت داد. ولی برای این کار دو تا شرط داشت یکی این‌که شاهدخت دیگه حق برگشتن به سرزمینش رو نداشت و دومیش این بود که شاهدخت باید تموم قدرت‌های جادوییش رو به مادرش انتقال می‌داد تا دیگه هیچ قدرت جادویی نداشته باشه. پادشاه لحظه‌ای مکث کرد و با مکثش قلب من بیشتر در سینه به تب و تاب افتاده بود؛ با این‌که حتی نمی‌دانستم موجوداتی که پادشاه از آن‌ها می‌گوید چه کسانی هستند، اما ناخودآگاه قلبم برای این‌همه سختی‌هایشان به درد آمده بود. - ولی تموم این‌کارها و شرط و شروط‌ها برای از بین بردن ترس پادشاه کافی نبود، برای همین از همسرش خواست تا یک طلسم برای فرزندان آینده‌ی شاهدخت و ولیعهد گرگینه‌ها بسازه تا در آینده اون‌ها هیچ قدرت ماورایی نداشته باشند و خطری سرزمین اون‌ها رو تهدید نکنه. - ولی این… این‌که خیلی بی‌رحمیه! نگاه گیج و مغمومم را به لونایی که با ناراحتی به پادشاه خیره شده بود دوختم؛ درست می‌گفت این کار زیادی بی‌رحمانه بود، اما من چرا از این رفتار به تنگ آمده بودم؟ نمی‌دانستم. - درسته؛ این بیرحمیه، اما گاهی صلاح سرزمین در همین بی‌رحمی‌هاست. لونا کلافه سر تکان داد؛ دخترک درست مثل من عصبانی و کلافه بود تنها با این تفاوت که نمی‌توانست جلوی عصبانیتش را بگیرد. - ببخشید جناب پادشاه، اما به نظرم این‌ها همش بهانه است؛ این کار خیلی بی‌رحمانه‌ است و هیچ توجیهی براش وجود نداره. این‌بار ولیعهد هم که از آن موقع ساکت و غرق در فکر بود گفت: - من هم با بانو لونا موافقم، کاری که پدربزرگ و مادربزرگ انجام دادند واقعاً بی‌‌رحمی بود!
  24. کلافه نگاهم را در دور و اطراف سالنِ خلوت چرخی دادم؛ خبری از هیچ یک از وزیران نبود و تنها من، لونا، جفری، پادشاه و ولیعهد بر سر این میز پر از غذا حاضر شده بودیم تا مثلاً شام بخوریم، اما همه‌مان می‌دانستیم که خوردن شام صرفاً یک بهانه بود تا در خلوت و بدون حضور دیگران با پادشاه صحبت کنیم و او پرده از رازی که از گذشته‌ها می‌دانست بردارد. کمی خودم را بر روی میز جلو کشیدم و نگاهم را به پادشاه که بر بالای میز و کنار ولیعهد نشسته بود دوختم؛ با این‌که بسیار مشتاق بودم از گذشته‌ها بدانم، اما آن رنگ پریده‌ی صورت پادشاه من را نگران می‌کرد و واقعاً نمی‌خواستم این مرد که از زمان ورود به سرزمینش آنطور هوایمان را داشت بیازارم. - جناب پادشاه اگه حالتون خوب نیست، می‌تونیم یک وقت دیگه صحبت کنیم. پادشاه سرش را در حرفم تکانی داد. - نه، تا همین حالا هم برای گفتن حقیقت خیلی دیر شده! آب دهانم را با اضطراب قورت دادم، این حقیقت چه بود که همین حالا هم برای گفتنش دیر بود؟! با اضراب آرنج‌هایم را به میز تکیه داده و خودم را به جلو خم کرده بودم؛ این حقیقت چه بود که حتی فکرش هم من را دگرگون می‌کرد؟! - موضوع برمی‌گرده به خیلی سال‌های پیش، به همون زمان‌ها که ما جادوگرها با صلح و آرامش در کنار گرگینه‌ها زندگی می‌کردیم و بین دو سرزمین هیچ جنگی نبود. دو سرزمین رابطه‌ی خیلی خوبی با هم داشتن و تجارت و داد و ستدِ بین دو سرزمین باعث پیشرفت هردوی اون‌ها شده بود. همه چیز خوب بود تا این‌که شاهدختِ سرزمین جادوگرها توی یکی از سفرهاش به سرزمین گرگ‌ها عاشق ولیعهد اون سرزمین شد. همچنان با دقت به پادشاه خیره بودم؛ نمی‌دانستم این حرف‌هایی که می‌گوید برای چه وقتی است و ربطش به من چیست، اما چیزی هم نمی‌پرسیدم‌. مطمئناً با کمی صبر کردن همه چیز دستگیرم میشد. - ولیعهد سرزمین گرگ‌ها هم عاشق شاهدخت شده بود و اون‌ها پنهونی با همدیگه دیدار می‌کردن، این عشق و علاقه اونقدری پیش رفت که ولیعهد سرزمین گرگ‌ها به خواستگاری شاهدخت اومد و شاهدخت هم برخلاف قوانین سرزمین جادوگران به این ازدواج اصرار داشت. - برخلاف قوانین؟! پادشاه در جواب سؤال لونا سری تکان داد. - بله، اگر یک جادوگر و یک گرگینه‌ با هم ازدواج کنند بچه‌های اون‌ها دورگه‌هایی میشن که قدرت‌های هر دو نژاد رو دارا هستند، اون زمان‌ها پادشاه جادوگران از موجوداتی که قرار بود اینقدر قدرتمند باشن می‌ترسید و به همین خاطر ازدواج جادوگرها با گرگینه‌‌ها ممنوع شده بود.
  25. پارت ۳۰ (میان تیغ و تپش) موهامو حسابی خشک کردم و با اتو موی ساده‌ام لختشون کردم و کمی از پایین بهش موج دادم..موی کمی حالت دار بیشتر به من میومد.. لباسم رو به سختی و هزار لعنت، تن کردم..و موهامو با یه کلیپس پشت بستمشون و روی میز آرایشیم مقابل آینه نشستم... تصمیم گرفتم یه میکاپ کاملا خاص و ساده ای داشته باشم..موزیک Love Story که عاشقش بودم رو از گوشی خودم وصل کرده بودم به اسپیکر و حسابی توی دنیای دخترونه ام غرق شده بودم.. آرایشمم بعد حدودا یک ساعت بلاخره تکمیل شد..هرچقدر اضافه میکردم، کمرنگیش بیشتر میشد..عجیب بود اما انگار اصلا آرایش غلیظی نکرده بودم! چشمای روشنم رو با کشیدن سایه مشکی باریکی ته چشمم و کمی پایین چشمم، و ریمل و فرمژه که مژه هامو پرپشت و بلند کرده بود، حسابی میدرخشید... رژگونه قهوه ای کمرنگ به انتهای استخون گونه ام زدم، و لپامو صورتی کمرنگ کردم..و یه رژلب صورتی کمرنگ براق..عطر مخصوصم رو به موها و گردنم زدم... گردنبند با ارزش و ظریفم را که سالها ازش مراقبت کرده بودم رو به سختی دور گردنم بستم... و ساعت ظریف و براق مجلسیم رو بستم..ناخن‌های دستم کشیده و کمی بلند بود..به رنگ سرخ گیلاسی! که سفیدی دستمو دوچندان کرده بود.. موهامو شونه کردم و حالتشو با دست، تجدید کردم...ایستاده بودم و به شاهکار توی آینه زل زده بودم..اگه عمه بود عمرا اگه میذاشت با این وضع برم، اونم با سامیار! لباسم خیلی اندامی بود و فیت تنم بود..و اندام ظریفم رو خیلی قشنگ نشون داده بود... قسمت سینه‌اش خیلی لخت بود و میدونم معذبم می‌کرد..البته تاحالا همچین لباس هایی توی عروسی های مختلط نپوشیده بودم! اما مهمونی های خودمونی دخترونه، دوستام، یا عروسی های جدا، خیلی راحت لباس باز و کوتاه میپوشیدم.. برای برجستگی هام، سعی داشتم کت مناسبی بالای لباس بپوشم..چون مطمئن بودم جایی که میرم، نمیدونستن معنی کنترل نگاه چیه؟ یا اینکه این بدن منه و من میخوام هرجوری لباس بپوشم و آزادم...اینارو نمیدونستن...! تصمیم گرفتم برای راحتی خودم، کت تا رون پا، که مجلسی بود و پشمی سفید، و دکمه های بزرگ طلایی داشت، رو بپوشم..با کفش های کمی بلند و ساده ی سفید رنگم..که البته زیر لباسمم زیاد معلوم نشده بود! بنظرم زیادی خوب شدم..لبخند لذت بخشی که نتیجه رضایت بود، بر لبم نقش بست.. که نازیلا زنگ زد..موسیقی اسپیکر قطع شد..سراغ گوشیم قدم برداشتم و تا خواستم بردارم قطع کرد..داشتم رمز گوشی رو میزدم که جوابشو بدم که دوباره زنگ زد..ای ذلیل شی دختر امون بده!! از تلگرام زنگ میزد، این زنگ زدن‌هاش به اون معنا بود، که هرچه سریعتر بیا تلگرام کارت دارم! با هزار بدبختی وارد تلگرام شدم و پی ویش رو چک کردم: زود تند سریع عکس بده.. پیام بعدی: یدونه نه هاا خسیس نشو..۱۰تا بده پیام بعدی: از لباست، آرایشت، اکسسوریت، کیف و کفشت پیام بعدی: از همه مهمتر کتی که پوشیدی رو ببینم! و پیام اخر: بمیری آیلااا جواب بدده و بعدش ۱۲ تماس.... براش تایپ کردم: آماده‌ام روی تخت نشستم..حوصله داری! ایموجی ناراحت فرستاد: مگه چی خواستم ازت؟ خندیدم..: خب تصویری ببین منو.. که پیامش اومد: نه تصویری قیافه رو زشت میکنه..همون عکس ساده بفرس حالا ۱۰تا هم نخواستیم.. منکه میدونستم خسیس بازی درمیاری سر خوشکلیت..دست خودت بود از هرکسی بابت دیدن قیافت پول میگرفتی تو! بلند خندیدم..از دستت نازیلا! براش یه چندتا عکس با ژست های مختلف، هم قدی؛ هم سلفی گرفتم و فرستادم.. که پیام‌هاش همه به ایموجی قلب و بوس تبدیل شد..پشت سر هم قلب میفرستاد...: به‌نظرم امشب ماه تویی..چقدرر تو نفس گیر شدی ناکس!! بعد از کلی تشکر و بوسیدن همدیگه، و تاکید نازیلا روی مراقبت از خودم، خداحافظی کردیم... داشتم وسایل مورد نیازم رو توی کیف کوچیکم می‌ریختم، که زنگ خونه به صدا در آمد....
  26. پارت ۲۹ ( میان تیغ و تپش) چشمام غم و عذاب وجدان داشت.. : ولی من بهش حس خوبی دارم..شما فقط ظاهر سامیارو میبینین..اون حاضره برای من هرکاری بکنه‌..میدونم..میدونم گاهی وقتا زیاد به مشکل میخوریم، اما من دنیای خودمو یادش میدم..کمکش میکنم.. من اینو بارها بهش گفتم..عمه، سامیار خیلی سختی کشیده..پسری که از بچگی پدرش معتاد بوده و مرتب اثر کتک های پدرش روی صورتش نمایان بوده..فقر، بدبختی، آزار، نداشتن امنیت، همه و همه باعث و بانیش پدرشه...چرا سامیار بخاطر داشتن همچین پدری، در بزرگسالی مجازات بشه و تاوان پس بده...و نباید از دختری خوشش بیاد بخاطر دنیای تاریک و ترسناکش؟! عجیب بود..اما در نگاه عمه غم عمیقی نهفته بود..و کم کم چشمهاش، خدای من...چشمهاش لرزید و اشکی لجوج از روی گونه های تحلیل رفته اش، سر خورد... تند میزم رو به عقب هل دادم و سمتش قدم تند کردم...روی زانوهایم نشستم و دستامو دو طرف صورتش گذاشتم: عمه جونم..چی‌شد؟ من حرف بدی زدم؟ ببخش من...نمیخواستم ناراحتت کنم.. سرمو گرفت و بغلم کرد..هنوز متعجب بودم و نگران..! که صدای آرومشو شنیدم: همینقدر کم سن و سال بودم..همسن تو و حرفای پاکت بودم..همه آدم‌هارو شبیه قلب پاکت میبینی، دقیقا مثل خودم‌.‌.زندگیشونو، سختیاشونو، درک می‌کنی و میفهمی..کاری که من کردم..به یک آدم اشتباهی دل دادم..پدرم بارها خواست قانعم کنه و مانعم بشه..من لجباز بودم و جسور، میگفتم باهاش ازدواج میکنم و میبینید انتخابم چقدر درست از آب درمیاد! سرمو کمی عقب گرفتم و از زاویه پایین بهش خیره شدم..از صدای پر از بغض عمه که حاصل سالها خاطره و یادگاری غم عشق بود..ناخودآگاه قلبم فشرده شد و ته گلوم سوخت... زخم عمه تازه شده بود: اما من عاشق بودم... نگاهم کرد و لبخند تلخی زد: و این تفاوت منو توئه! گنگ نگاهش میکردم... که کنجکاویم رو برطرف کرد: تو نه عاشقی، نه دوستش داری..تو فقط وابسته ای آیلا! یه وابستگی بی منطق، که آینده زندگیتو گرفته دستش و به ساز خودش میرقصونه...اگه عاشقش بودی من میفهمیدم..! از اینکه درباره ش حرفهای قشنگی بزنی، دلتنگش بشی، با هر اتفاقی به یادش باشی، اینا نشونه های ریز و جزئی از عشق ان..عمیق نیستن، اما واضح ان..! آهی کشید و نگاهشو گرفت..هنوز موهامو نوازش میکرد: من مجبورت نمیکنم نصیحت هام رو بپذیری...چون خودمم زمان خودم، نمیتونستم راحت قبول کنم..! اما راهی که من رفتم رو تکرار نکن‌..حس میکنم رد پای منو پیدا کردی و داری از روی اون‌ها قدم برمیداری..حس میکنم بی هیچ احتیاطی به ردپاهای من اعتماد کردی! اگه میتونستم برگردم و پاکشون کنم، قطعا بخاطر زندگی و آیندت، اینکارو‌ میکردم... مثال ردپای عمه، چیزی رو توی مغزم بیدار کرد..هشدار!! ... ته دلمم چیزی تکون خورد...شاید حذر! با صدای زنگ آلارم گوشیم، ناخودآگاه دستم رفت که خاموشش کنم و برگردم بخوابم... که ناگهان یادم افتاد..امروز عروسی عسل بود!! تند و شلخته از روی تخت مثل جت پریدم.. هرچقدر گشتم، پاپوشم نبود..بیخیال! دویدم سمت حوله ام و بعد از اون حموم! بعد از دوش گرفتن طولانی که حسابی سرحالم کرد و هشیار، از حموم بیرون اومدم ..وقتی حموم بودم صدای زنگ گوشیم رو میشنیدم..هنوزم داشت مرتب زنگ می‌خورد..قدم تند کردم سمتش و با دیدن نام نازیلا، بی اراده نیشم شل شد: بهه سلام به رفیق قدیمی.. صداش استرس داشت: سلام آیلا..خوبی؟ امروز میری عروسی؟؟ لبخندم پر کشید، جدی گفتم: آره چیشده؟! شنیدم محکم زد روی پیشونی بلندش: خاک به سرم یادم رفت اون شب کت رو بهت بدم.. نمیدونستم به این دختر چی بگم واقعا..!! صدام حرص داشت: من فکر‌کردم واست اتفاقی افتاده یا قراره واسه خودم بیافته و داری مانع میشی.. خندید: نهه فقط به‌فکر این بودم.. آرومتر شدم و گفتم: نه قربونت مرسی، خودم یه چیزی میپوشم حالا..فقط کاش بودی حداقل میکاپم‌ میکردی.. آهی کشید: سه روز مونده تا اتمام تنبیهم..با بچه طرفن..البته راحتم نمیبینمشون! مخصوصا که امشب عمارت مهمونیه و شلوغه..همه آدماش هم رو اعصابن و به شدت افاده ای! این‌بار نخندیدم..چون تلخ بود و بنظرم اصلا خنده نداشت!
  27. پارت ۲۸ ( میان تیغ و تپش) مثل گیج‌ها، نگاهم قفل زمین شده بود..دنبال گوشیم می‌گشتم..اما گوشی که از دست من سر نخورده بود!! که صدای دکتر توکلی درست از پشت سرم، به گوش سمت راستم خورد... تند و هول شده سمتش چرخیدم..چشمام بی اراده کمی درشت شده بود.. اخم وحشتناکی کرده بود که اخلاق خوبش رو چند برابر می‌کرد..صداش خش دار و زمخت توی گوشم پیچید: خانم سهرابی، من چند بار باید به شما تذکر بدم که تا وارد محیط بیمارستان شدین یه راست برید سر وظایفتون؟ امشب با همتون همین مشکل رو داشتم..خوش و بش کردن با رفیقاتون مهم‌تر از جون بیماراتونه؟! حالا خوبه من تقریبا منظم‌ترین پرستار این بیمارستان بودم..و این فقط دومین بار بود که نرسیده، گوشیمو جواب داده بودم.. یه خورده بهم برخورد..همیشه روی کار و نظم حساس بودم و امشب باز مثل یک بچه ‌سال با من رفتار کرد..از اونجایی که همین لجبازیم باعث شده بود تمام این مدت بیشتر از بقیه با من سر لج بیافته، باز هم کنار نیومدم..و جدی و محکم توجیه کردم: بله! شما درست میگین دکتر..منتهی من تمام وظایفم رو همیشه درست و تمیز انجام دادم..بدون هیچ کم و کاستی! لجباز بودم، اما نه خودشیفته و غیر منطقی! بنابراین آروم‌تر گفتم: تذکرتونم قبول دارم..تکرار نمیشه! قبل از اینکه نامحسوس عذرخواهی کنم، گره اخماش بیشتر شده بود و تا خواست با من بحث کنه مقابل چندین جفت چشم، با یک حرکت سیاستمدارانه از طرف من، به نفع خودم تموم شد! نفس عصبی‌ای کشید و با یک نگاه آخر خشمگین به منی که صاف و محکم، زل زده بودم بهش، اتاق تعویض رو‌ ترک کرد.. که نرگس همیشه فضول، بدو بدو اومد سمتم: دختر کوتاه بیا یه بار.. حالا سر چی باهات بحث کرد دوباره؟ بی توجه بهش، روپوشم رو تنم کردم و پرونده بیمارای امشب رو دقیق و با تمرکز بالا، چک کردم.. با اتمام شیفتم و عوض کردن لباس‌هام، یه سر به حمام های بیمارستان زدم و آب سردی به صورتم تقریبا کوبیدم..شال کرم رنگ زمستونیم لبه هاش کمی خیس شد...نگاهم به آینه روبه روم افتاد..چقدر قیافم خسته و بی‌روح شده بود‌‌.. برگشتم و کیف و وسایلم رو بردم..عجیب بود، امشب دکتر قاسمی رو ندیدم..به احتمال زیاد شیفت شب نداشت! با خستگی وارد خونه شدم..محیط خونه گرم بود و باعث شد گرمای لذت بخشی رو حس کنم..سرمای دی ماه صبح زود غیر قابل تحمل بود..حداقل برای منی که به شدت سرمایی بودم! داشتم به طرف اتاقم از آشپزخونه رد میشدم، که در کمال تعجب عمه رو دیدم...راهمو سمتش کج کردم و کیفمو از روی شونه ام سر دادم سمت دستم و به چهارچوب در تکیه دادم: سلام عمه..صبح به خیر. سمتم چرخید و با لبخند محوی تحویلم گرفت: سلام به روی ماهت خوشکلم..صبح توام به خیر خسته نباشی.. لبخندی زدم..چشمام خمار خواب شده بود و مثل مست کرده ها رفتار می‌کردم..خواستم برم لباس عوض کنم که عمه گفت: صبحونه بخور و بخواب..از دیشب چیزی نخوردی.. راستش واقعا گرسنم بود و تقریبا همیشه در برابر خواسته های معده م خوددار نبودم...آروم سرمو به عنوان تایید تکون دادم و وارد اتاقم شدم.. بعد از عوض کردن لباسام با ست راحتی کیتی که جنسش پنبه بود و خیلی گوگولی بود، برگشتم پیش عمه.. بعد از اتمام صبحونه‌ام داشتم چایی می‌ریختم برای هردومون، که عمه سر صحبت رو باز کرد: دیشب چطور بود کارت؟ لیوان چاییشو گذاشتم مقابلش: خوب بود..اگه توکلی رو فاکتور بگیریم.. کنجکاو پرسید: باز چیشده مگه؟ خیلی کوتاه براش توضیح دادم..و بلافاصله پشت بندش منم پرسیدم: چه عجب امروز دیر میری عمارت؟ اونم کمی از چایششو خورد و شونه هاشو بالا انداخت: والا دیشب خاتون گفت فردا یکم دیر بیاین چون قراره مهمون بیاد ظاهرا و کار زیاد میطلبه.. لبخند با نمکی زد که چال گونه اش دلمو برد: میشه گفت استراحت ما بیشتر به نفع خودشه تا ما! خندیدم: اره میخوان ازتون بیگاری بکشن.. عمه به ناچار لبخندی زد و خیره شد به چاییش..بعد از مکث کوتاهی صداشو آروم و جدی شنیدم: آیلا.. بهش خیره شدم و منتظر موندم ادامه حرفشو‌ بزنه.. که با دلسوزی گفت: میدونم الآن اصلا وقت مناسبی نیست..اما نه من میتونم تورو زیاد ببینم نه تو منو! خسته ای میدونم، فقط خیلی کوتاه و قاطع میگم.... و توی چشمام نگاهشو قفل کرد و قاطعانه تاکید کرد: از این پسره دور شو دخترم! قبلش که فکر می‌کردم موضوع خیلی جدی و جدیدی پشت این قضیه اس، استرس داشتم..اما با یادآوری دیشب و سامیار، نفس آسوده ای کشیدم.. و دوباره نگاهمو به چایی کمرنگم دوختم..درمونده گفتم:عمه..اینهمه سال من امیدوارش کردم.. عمه تند گفت: دنیای شما دوتا کنار هم هیچ جوره معنی نمیشه..گنگه، ناقصه، پر اشکاله! نمیتونی اینو ببینی؟ چیزی که خیلی آشکاره و مطمئنم اکثرا به روتون آوردن! آخرش به مشکل می‌خورین‌...از اون پدر خوبی هم درنمیاد، زندگی امنی درنمیاد!
  28. هفته گذشته
  29. پارت چهار - آنا احساس می‌کنم تنها کارهای خونه رو انجام بدی اذیت میشی! - چیکار کنم؟ منکه دختر بزرگ ندارم. - می‌خوام برات دست کمک بگیرم؟ آنا اول متوجه نشد چی میگه بعد متعجب نگاهش کرد. - می‌خوای برای من دست کمک بگیری؟ - آره، درآمدم به اون حد هست. اینطور کارهای توهم کمتر میشه. آنا از گردن عبدالله آویز شد. - وای تو بهترین همسر دنیایی! و گونه‌ش رو محکم بوسید. عبدالله خندید و اون رو در آغوش کشید. چند روز بعد عبدالله کلید رو که انداخت و در رو باز کرد صدا زد: - خانم بیا که مهمون داری. آنا چادر سرش کرد و بیرون رفت. با دیدن زن میانسالی که با چادر رنگی و یک بغچه بدست کنار عبدالله بود همون جا موند. عبدالله گفت: - جمیله خانم از حالا به بعد اتاق کنار درب حیاط می‌خوابن. آوردم دست کمک تو باشن! جمیله زن مهربونی بود که هم توی کار بچه‌داری دستش تند بود و هم توی کار خونه. عبدالله خیلی علاقمند به پسرش بود. غلامرضا پنج ماه شده بود و عبدالله مدام بیرون می‌بردش، براش خرید می‌کرد، باهاش بازی می‌کرد و پارچه می‌خرید تا آنا برای بچه لباس بدوزه. غلامرضا نسبت به بچه‌های همسن خودش خیلی لباس داشت. اون روزها کار عبدالله خیلی گرفته بود که خدمتکار و حتی برای خونه رادیو خرید اما به همون سرعت که بالا رفت به همون سرعت هم ورشکسته شد و به پیسی خوردن. خدمتکار رو اخراج کردن و مقدار غذاشون هم به یک وعده در روز تغییر یافت اما همون هم بیشتر نون جزغاله بود. خدیجه پیشنهاد داد: - از خانواده، م قرض می‌گیرم. به حدی وضع عبدالله بد شده بود که مخالفتی نکرد و خدیجه به خانواده‌ش نامه نوشت و یک هفته منتظر جواب موند اما جواب که اومد این بود: * دخترم تو برای ما خیلی عزیز هستی اما این مسئله به ما ربطی نداره و وظیفه شوهرت هست که رفاه مالی برای زندگی تو رو بیاره. توی این دور و زمونه هرکسی باید زندگی خودش رو نگه داره و پدرت هم سعی داره که خرج خانواده خودش رو بده. آنا با توجه به شرایط اون زمونه از خانواده‌ش ناراحت نشد اما بی‌غذایی باعث شد که عبدالله پیشنهاد بده: - بیا غلامرضا رو به مادرم بسپاریم. اون موقع خرجش از ما کم میشه و اون هم یک شکم سیر غذا می‌خوره. آنا یک شب کامل بچه‌ش رو بغلش گرفت و گریه کرد و بعد موافقت کرد. چون دیگه حتی شیر نداشت به بچه بده. مادر شوهرش بچه رو به خدیجه که بچه شیرخوار داشت سپرد. هر روز خدیجه بچه رو به خونه مادرش که به خونه برادرش نزدیک‌تر بود می‌آورد تا آنا بتونه به دیدنش بیاد و آنا هم با وجود طعنه‌های مادرشوهرش هر روز برای دیدن و بغل کردن بچه‌ش می‌اومد. یکبار مادرشوهرش گفت: - زنی کنه انقدر از خونه بیرون میاد رو باید زد. نمی فهمم چرا عبدالله با تو انقدر خوب رفتار می کنه. عبدالله ناامید شد و کار رو کنار گذاشت. آنا سرش غر زد: - اینطور که نمیشه! عبدالله محلش نداد. آنا گفت: - لاقل بذار من و غلامرضا یک مدت بریم پیش خانواده من تا یکم شرایط تو بهتر بشه. - چه کارها! انقدر بی‌غیرت شدم؟ همون یکبار که سنگ روی یخ شدم کافیه! اما آنا نگران پسر شیش ماهش بود. یک روز زمان حرکت اتوبوس رو فهمید و به خونه مادرشوهرش که رفت برای اولین بار به خدیجه گفت: - می‌خوام امشب غلامرضا رو پیش خودم ببرم. - مطمئنی؟ - بله. خدیجه مخالفتی نکرد و وسایل غلامرضا رو دستش داد. آنا با غلامرضا از خونه بیرون اومد. قلبش تندتند میزد. راه همیشگی دو خونه رو طی نکرد و به سمت شهر راه افتاد. پرسون پرسون ترمینال رو پرسید و نمی‌دونست مردم خاله‌زنک باعث چه دردسری براش میشن.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...