رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. امروز
  3. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و سی و یک در میان سالن و اطراف آن میزهای گرد و مربع شکلی وجود داشت که مهمانان بتوانند آنجا گرد هم آمده، سخن بگویند و یا نوشیدنی بنوشند. مبل‌های آبی رنگ سلطنتی با رگه‌های طلایی نیز برای افراد مسن در اطراف سالن قرار گرفته بود که حتی در این لحظه هم کسانی روی آن‌ها نشسته بودند. در یک طرف سالن گروه بزرگ موسیقی قرار گرفته بود. پیانو بزرگی در آنجا قرار داشت که شخصی پشت آن نشسته و موسیقی ملایمی می‌نواخت. بقیه اعضای گروه نیز مشغول کوک کردن سازهای خود بودند تا به وقتش بتوانند موسیقی بنوازند. نگاهش را از آن‌ها گرفته و به افراد کمی که در سالن حضور داشتند، داد. آرام قدم به داخل گذاشته و به سوی یکی از مبل‌های کوچکی که در جای خلوتی قرار گرفته بود، رفت. افرادی که در سالن حضور داشتند، با آرام‌ترین حالت ممکن با یکدیگر سخن می‌گفتند اما باز هم صدایشان در سالن می‌پیچید. چند زن مسن با لباس‌های سفید و با آبی دور یکدیگر نشسته بودند و صدای خنده‌های آرام و متین‌شان در سالن پبچیده بود. موهای سفید رنگ‌شان را بالای سر جمع کرده و با تاج‌های رنگارنگ کوچکی که جلوی سرشان گذاشته بودند به آن‌ها زینت داده بودند. لباس‌های پف و دنباله دار آن‌ها دور تا دورشان را گرفته و مانند یک گل رنگارنگ دیده می‌شدند. چند مرد نیز با موهای سفید کمی دورتر از آن‌ها گرد هم آمده بودند. همه‌ی آن‌ها لباس‌های سورمه‌ای رنگ بلند به تن داشتند که روی سینه‌های‌شان مدال‌های مختلفی چسبانده بودند. تعداد آن‌ها آنقدر زیاد بود که تمامی سینه لباس‌شان را در بر می‌گرفت و آنقدر جدی مشغول صحبت بودند که گویی به یک مجلس مخفی دعوا شده‌اند نه یک جشن خوش‌آمدگویی! نگاهش را از آن‌ها گرفته و به سوی دیگر داد. اکنون سالن تقریبا شلوغ شده و کم و بیش مهمانان رسیده بودند. دخترهای جوان با لباس‌های بلندی که تقریبا مانند لباسی بودند که خودش نیز به تن داشت، با ر‌نگ‌های مختلف، به سوی یکدیگر می‌رفتند و با ذوق و خوشحالی با یکدیگر سخن می‌گفتند. پس از چند لحظه به گروه‌های کوچک تبدیل شده و دور میزها جمع می‌شدند. پسرهای جوان نیز که کت و شلوارهای مختلف به تن کرده و موهای‌شان را مرتب شانه زده بودند، دوستان خود را پیدا کرده و یا یک گوشه می‌ایستادند یا به گروهی از دختران حاضر در سالن ملحق می‌شدند. بوی عطرهای گران قیمت آن‌ها در فضای سالن پیچیده و باعث میشد بوی گل‌هایی که تا چند لحظه پیش در سالن پیچیده بودند، دیگر به مشام نرسد. صدای قدم‌های آن‌ها که این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند، شنیدن موسیقی را سخت کرده بود. لباس روی تنش سنگینی می‌کرد و دلش می‌خواست هر چه زودتر از شر آن خلاص بشود اما می‌دانست که مجبور بود تا آخر شب و اوایل صبح آن را تحمل کند. فضای سالن با شلوغ‌تر شدن آن برایش خفه کننده شده بود. ای کاش میشد در اتاقش می‌ماند و به خواندن ادامه‌ی کتابش می‌پرداخت اما می‌دانست که نمی‌تواند چنین کاری انجام بدهد. مادر ایزابلا تاکید کرده بود که تمامی مدت جشن را باید در سالن بماند و نهایت لذت را ببرد زیرا این اولین جشنی بود که او در پاریس به آن می‌رفت و همچنین اولین جشنی که مادر ایزابلا در سال جدید برگذار کرده بود. نگاهش را از به درب سالن داد. هنوز لیدیا و مائل نرسیده بودند و مضطرب شده بود. دیگر نمی‌توانست در میان این همه افرادی که حتی یک‌بار هم آن‌ها را ندیده بود، تنها بماند. می‌خواست از روی مبل بلند شده و به جای دیگری برود زیرا چندین نفر نزدیک به او نشسته بودند و آرامش و سکوتش را بر هم زده بودند. باید به طبقه‌ی بالا می‌رفت و کمی در سکوت می‌نشست تا بتواند دوباره به سالن بازگردد. تا آن موقع هم مطمئن بود که لیدیا و مائل به جشن رسیده بودند. از روی مبل بلند شده و با قدم‌هایی آرام به سوی درب سالن رفت. آنقدر سالن شلوغ بود که هر لحظه ممکن بود به شخصی برخورد کرده و با آن لباس روی زمین پخش شود. به هر سختی که بود خودش را از میان آن جمعیت بیرون کشیده و در میان راه‌رو ایستاد. سر و صدایی که در سالن بود، اکنون کمتر به گوشش می‌رسید. نفس عمیقی کشید. باید بیرون می‌رفت تا بتواند کمی هوای تازه استشمام کند که آن همه بوی عطرهای مختلف از بینی‌اش خارج بشوند.
  4. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و سی کمی برای پوشیدنش دودل بود. تا کنون لباسی در این سبک نپوشیده بود. در مجالسی که در سن ملو برگذار میشد همیشه سعی می‌کرد لباس‌های ساده، با رنگ‌های خنثی بپوشد که کمتر جلب توجه کند؛ البته که در هر صورت شخصی پیدا میشد تا ایرادی از او و سر و وضعش بگیرد. از طرفی با خود فکر می‌کرد چنین لباس مجلل و زیبایی برای او زیادی است. اگر کسی مانند مادر ایزابلا، لیدیا یا دوشس ژاکلین چنین چیزی می‌پوشید کاملا به تن آن‌ها می‌نشست اما او... او نه سر و سری با این لباس‌های گران قیمت و اشرافی و نه آن مدل موهای عجیب و آرایشی که روی صورتش برق می‌زد، نداشت اما اگر آن را هم نمی‌پوشید دیگر چیزی نداشت که بخواهد جایگزینش کند. جلوی آیینه ایستاده و به سختی لباس را به تن کرده بود. حدودا سی دقیقه از وقتش را صرف پوشیدن لباس و بستن آن کرده بود تا کاملا روی تنش بنشیند. معذب خود را در آیینه برنداز کرد. اصلا شبیه به خودش نبود؛ آنقدر تغییر کرده بود که حتی اگر پدر و مادرش او را می‌دیدند، در ثانیه‌های اول نمی‌توانستند او را بشناسند. صدای خدمتکاران را از پایین می‌شنید که لباس‌های جکسون را با عجله از پله‌ها بالا می‌آوردند تا به او که اکنون در اتاقش بود برسانند. صدای بلند یک نفر از آن‌ها سکوت راه‌رو طبقه بالا را شکست. - کت و شلوار را به دست موسیو جکسون برسانید، دیر شده است. و سپس دوباره سکوت در راه‌رو برقرار شد. جکسون چند ساعتی بود که به خانه رسیده بود اما هنوز جیزل نه او را دیده و نه حتی با او سخن گفته بود. هنگامی که به خانه آمده بود، آرایشگر مشغول درست کردن موهای او بود و نتوانسته بود به دیدنش برود. البته که نمی‌خواست تا قبل از جشن هم او را ببیند زیرا برایش سخت بود که با او روبه‌رو شود و چیزی درباره سخنان لیدیا به او نگوید یا به دنبال پاسخ نباشد. درب اتاق را گشوده و با قدم‌های آرام از درب خارج شد. هیچکس در راه‌رو نبود. شمع‌های اتاق مادر ایزابلا و جکسون هر دو روشن بودند که به این منظور بود که آن‌ها نیز هنوز پایین نرفته‌اند. جکسون و مادر ایزابلا مجبور بودند تمامی روز را صرف رسیدگی به مهمانان کنند و او می‌دانست که قرار است تنها بماند. امیدوار بود که هر چه زودتر لیدیا، مائل و یا آنتوان به جشن برسند که حداقل تنها در یک گوشه ننشیند. به سوی پله‌ها حرکت کرد. قدم‌هایش آرام و پر از دلهره بود. در آن لباس و با آن چهره‌ای که برای خود درست کرده بود کمی دست و دلش می‌لرزید. او عادت نداشت اینگونه باشد. حتی پس از گذشت چندین ماه از آمدنش به پاریس هنوز هم همان دختری بود که در سن ملو زندگی می‌کرد؛ هنوز با این همه تجملات خو نگرفته بود و مطمئن بود که هیچوقت هم نمی‌تواند کاملا با آن احساس راحتی بکند. صداهای مختلفی از پایین می‌آمد. چندین نفر از مهمانان رسیده و در طبقه پایین در سالن جمع شده بودند و طبق معمول سر و صدا در خانه بالا رفته بود. تنها صداهای آزار دهنده‌ای که مادر ایزابلا می‌توانست تحمل کند، صدای جشن و پایکوبی بود! هنگامی که به پایین پله‌ها رسید حتی قدم‌هایش آرام‌تر هم شدند. نمی‌دانست هنگام ورود قرار است با چه واکنش‌هایی روبه‌رو بشود، فقط امیدوار بود که کسی به او توجه نکند. بالاخره به درب باز شده‌ی سالن رسید. جلوی درب ایستاده و نگاهش را به سرتاسر سالن بزرگ انداخت. از آن همه تجملات و زیبایی نفسش بند آمد. نگاهش روی اولین چیزی که افتاد گل‌هایی بودند که از سقف آویزان شده و تمامی طول سالن را در بر می‌گرفتند. گل‌هایی از همه رنگ و همه شکل آویزان شده بودند و بوی آن‌ها تمامی سرسرا را در خود غرق کرده بودند. با هر دم و بازدم بوی خوش آن‌ها ریه‌هایش را پر می‌کرد. ادامه‌ی گل‌هایی که از سقف آویزان بودند به دور چهار ستون میان سالن پیچیده شده و تا پایین آن آمده بودند. شمع‌هایی با شکل‌ها، رنگ‌ها و سایزهای متفاوت سالن را در نور غرق کرده و مجسمه‌های باشکوهی که به سالن زینت داده بودند را به نمایش گذاشته بودند. پرده‌ها از جلوی پنجره‌ها کنار کشیده شده بودند و سرتاسر حیاط پر از گل، مانند یک بوم نقاشی در دیدشان قرار گرفته بود.
  5. پارت پنجاه و چهارم اندکی در همان حالت ماند و اجازه داد سرمای سنگ از التهاب مغزش بکاهد. ناگهان احساس کرد کسی دست بر شانه‌اش نهاده، شتاب‌زده سر بلند کرد و برگشت. با مردی‌ قد بلند و چهارشانه که لباس رزم بر تن داشت رو‌به‌رو شد. بلافاصله از جای برخاست. قبل از آن که مارکوس اقدامی کند مرد مثل آیین نظامیان شنلش را بر صورتش کشید تا تنها چشمانش دیده شود و جلوی پایش زانو زد و گفت: - درود بر فرمانروا مارکوس! مارکوس خطاب به او گفت: - تو کی هستی؟! مرد به حرف آمد و پاسخ داد: - پیک باسیلیوس هستم. مارکوس با حیرت به او می‌نگریست، پیکی از طرف باسیلیوس؟ نگاهش به سوی مقبره کشیده شد، صدایش را شنیده بود؟ یعنی این مرد از کرانه‌ی ابدی آمده بود؟ از سرزمین سایه‌ها؟ او یک سایه بود؟! به چهره‌ی او نگاه می‌کند، آن مرد به نظرش آشنا بود؛ ناگهان به یاد آورد چهره‌ای شبیه به او را در تالار افتخارات دیده است، در میان تابلوی چهره‌ی فرماندهان بزرگ دیرین! آن مرد پاکتی از زیر زره خود درآورد و به سمت مارکوس گرفت و ادامه داد: - مارکوس فانِروس بزرگ، سرورم باسیلیوس هلیوس من رو مامور کرد این امانتی رو به دست شما برسونم. مارکوس با مکث دست دراز کرد و پاکت را از او گرفت و پرسید: - فانِروس؟ - مارکوس فانِروس، نواده‌ی خلف باسیلیوس هلیوس. مارکوس پاکت را گشود و به درون آن نگریست. چند برگ کاغذ قدیمی در آن را درآورد و تک به تک بررسی کرد. در آن برگه‌ها به زبان باستان چیزهایی نوشته بود. ناگهان به ذهنش خطور کرد زبان باستان، همان زبان کتاب سرخ است! این زبان تنها در کتاب سرخ و سنگ نوشته‌های تالار تشریفات و بر سنگ تخت فرمانروایی استفاده شده بود. نگاهش به بالا کشیده شد، سنگ مقبره! سنگ مقبره نیز به همین زبان بود. نگاه منتظرش را به آن مرد دوخت. مرد متوجه منظور نگاه مارکوس شد و گفت: - فرمانروا باسیلیوس فرمودند این چند برگ باید به آیین تاج گذاری اضافه بشه!
  6. پارت پنجاه و سوم برگ سرخی را در دست می‌گیرد و لمس می‌کند، چه سرنوشتی در انتظارش بود؟ پرچین را کنار می‌زند و وارد راهرو می‌شود. مشعل را خاموش می‌کند و همانجا رها می‌کند، هیچ نوری نباید وارد این مقبره می‌شد. کنار مقبره می‌رود، کف دستانش را به هم می‌چسباند و مقابل صورتش می‌گیرد، سر خم کرده و چشمانش را می‌بندد تا ادای احترام کرده باشد. وقتی چشم باز می‌کند نگاهش به جای خالی خنجر می‌افتد.خاطرات آن روز برایش مرور می‌شود. صدای چکه کردن قطراتی چون آب به گوشش می‌رسد و او را از فکر بیرون می‌کشد. چشم می‌چرخاند و به دنبال منبع صدا می‌گردد. هر چه دور و اطراف را نگاه می‌کند منشا آن صدا را نمی‌یابد. کمی در جای خود می‌چرخد و با دقت همه‌جا را دوباره از نظر می‌گذراند تا آن که پایش به مقبره برخورد می‌کند و احساس می‌کند قطره‌ای بر روی کفشش افتاد! سر خم می‌کند و به آن قسمت نگاه می‌کند، چیزی نمی‌بیند اما دوباره برخورد قطره‌ای با کفشش را احساس می‌کند. همانجا زانو می‌زند و سر جلو می‌برد و به دنبال منشأش می‌گردد. درست همانجا از سنگ مقبره قطرات پایین می‌ریختند و مشتی آب جمع شده بود! بوی خون به مشامش می‌رسد، با تردید دستش را جلو می‌برد و زیر سنگ نگه می‌دارد، قطرات بر کف دستش می‌چکد، اصبر می‌کند تا چند قطره جمع شود، سپس دستش را بالا می‌آورد و به آن نگاه می‌کند. رنگ و شکلش شبیه خون بود و حتی بوی خون هم داشت! برای اطمینان سر سوزنی از آن را امتحان می‌کند، دیگر مطمئن می‌شود که آب نیست بلکه خون است! به دنبال منشأ خون سنگ را می‌کاود، ردی از خون که بر روی سنگ جاری بود را دنبال می‌کند و به شاخه رز سرخ می‌رسد! باریکه‌ی خون در امتداد ساقه‌ی گل جاری بود، مانند رگی زنده! از ساقه‌ی رز تا لبه‌ی سنگ و از آنجا بر زمین می‌چکید اما تجمع خون بیشتر از یک مشت نمی‌شد! گویی زمین بیشتر از آن را به خود جذب می‌کرد. تا به حال ندیده بود از سنگ خون بجوشد. ناگاه به ذهنش آمد آن روز زمانی که دست رزا دچار جراحت و خونریزی شد خون دستش قطره قطره بر همین قسمت ریخت و خنجر را نابود ساخت. یعنی این جوی باریک خون نیز می‌توانست از اثرات آن باشد؟ ذهنش به شدت درگیر بود و هر چه فکر می‌کرد به هیچ نتیجه‌ی مطلوبی نمی‌رسید. در آخر دست گذاشت روی مقبره، پیشانی‌اش را به سنگ مقبره تکیه داد، چشمانش را بست و زیر لب زمزمه کرد: - باسیلیوس، کمکم کن.
  7. پارت دویست و پنجاه و دوم بعدش اومد با من و روبوسی کرد و آروم زیر گوشم گفت: ـ پسر پس من چی؟! منم خندیدم و آروم گفتم: ـ حالا که همه جمعن، بگو دیگه...الان وقتشه. پرسید: ـ مطمئنی ؟! چشمکی همراه با تایید بهش زدم و که گفت: ـ در ادامه حرف کوروش اضافه کنم که منم دختر رویاهام، کسی که فکر میکنم تو این مسیر میتونم خوشبختی کنم و پیدا کردم...الآنم با اجازه پدرشون آقا آرمان و آتوسا خانوم، ملودی جان و خواستگاری میکنم. مامان یلدا خندید و رو به خاله آتوسا گفت: ـ البته وقتی بودن خونمون، بله رو به ما داده! عمو آرمانم پاشو انداخت رو پاش و گفت: ـ دادمش رفت، یکمم مخ شما رو بخوره! همه با این حرفش خندیدن و ملودی با حالت شاکی رو به پدرش گفت: ـ اِاا!!! بابااا!!! اینقدر از دست من خسته شدین؟! عمو آرمان هم ملودی رو تو آغوش کشید و سرشو بوسید و گفت: ـ ما خسته نشدیم، همیشه جات رو سر مائه، اما تو این دو روز از بس فرهاد فرهاد کردی، مغزمون آفساید شد. دوباره همه با هم خندیدیم...مامان ارمغان گفت: ـ چقدر خوبه که دوباره تو این خونه، صدای خنده پیچیده... بعد رو به مامان یلدا گفت: ـ راستش من یه پیشنهادی دارم که هنوز به کوروش هم نگفتم و خواستم تو جمع مطرح کنم.
  8. پارت دویست و پنجاه و یکم خواست با دستای دستبند زده، دست منو بگیره اما خودم کشیدم کنار و با بغض گفتم: ـ همه باورای منو خراب کردی! اما خوشحالم که در نهایت تقدیر ما رو متوجه نقشه‌هات کرد و اجازه نداد که زندگی کنم مثل پدرم خراب کنی. بعد دست سوگل و محکم گرفتم تو دستام و گفتم: ـ قراره با دختر مورد علاقم ازدواج کنم... مادربزرگ دیگه چیزی نگفت و از خونه بردنش بیرون و سوار ماشین پلیس کردنش...سرهنگ عبادی ازم پرسید: ـ کوروش براش وکیل خصوصی هم میگیرین؟! نگاهی به سرهنگ انداختم و گفتم: ـ من دیگه قدمی واسه این زن برنمیدارم! هرچی که بوده، تموم شد... سرهنگ عبادی چیزی نگفت و با ماشین پلیس از خونه رفتم بیرون اما قبلش من خواهش کردم که سوگل بمونه تا با خانوادم آشناش کنم و اونم قبول کرد. بعد از بردن مادربزرگ، این پرونده هم بسته شد و یه نفس راحت کشیدم. رفتم داخل خونه و رو به خدمه ها گفتم: ـ لطفا اینجارو جمع و جور کنین. بدون هیچ حرفی مشغول شدن...دست سوگل و محکم گرفتم و رو به خانوادم گفتم: ـ دختری که می‌خوام باهاش ازدواج کنم! یهو فرهاد بلند شد و با ذوق دست زد و گفت: ـ مبارکه! بزن کف قشنگه رو! همه با حرکتش خندیدن و دست زدن...
  9. پارت دویست و پنجاهم فرهاد رو به مادربزرگ با پوزخند گفت: ـ خیلی خوشحالم که هیچوقت نشناختمت...تو حتی زنی نیستی که بخوام باهاش سلام علیک کنم، چه برسه به اینکه مادربزرگم باشی! برخلاف بقیه من فکر میکنم پسرت هم مثل خودت بار آوردی! مادربزرگ رو بهش گفت: ـ راجب پدرت... فرهاد با عصبانیت حرفشو قطع کرد و گفت: ـ پدر من کسیه که الان مقابلت وایستاده نه مردی که ترجیح داد یه زن تنها رو بدون هیچ حرفی وسط راه با دوتا بچه توی شکمش ول کنه و بره... مادربزرگ جرئت نداشت رو حرف فرهاد حرفی بزنه، چون میدونست اگه چیزی بگه همه حرف های بیشتری دارند که قراره بهش بزنن...فرهاد ادامه داد و گفت: ـ باز خوبه که پسرت زنده نیست تا ببینه کارخونشو به چه وضعی رسوندی و با پول حروم و قاچاق، خرج این خانواده کردی... همین لحظه صدای آژیر ماشین پلیس اومد و سرهنگ عبادی و سوگل و چندتا از همکارا وارد خونه شدن...سرهنگ عبادی رو به مادربزرگ گفت: ـ خانوم خاتون اصلانی به جرم قاچاق اسلحه و ربودن کودک در سال ۱۳۷۵ طبق ماده ۶۲۱ قانون اساسی و با دستور دادستانی، بازداشتید... بعد رو کرد سمت سوگل و گفت: ـ لطفا دستبند بزنین! سوگل یه نگاهی بهم کرد و وقتی تاییدش کردم اومد سمتش و به دستای مادربزرگ دستبند زد....مادربزرگ با چشمای پر از اشک رو به من گفت: ـ پسرم من هر کاری کردم برای خوشبختی زندگی تو و مادرت بوده!
  10. پارت شصت و دوم آناستازیا گفت: ـ راستش بابام بهم گفت که از طریق پیر بابا سرزمین شما بهش خبر رسیده تو واسه انجام این مأموریت به این سرزمین اومدی و دست تنهایی...پدرم گفت که دو نفر با همفکری هم میتونن نیروی بدی مثل ویچر‌ و شکست بدن تا یک نفر... به جسیکا که تا اون لحظه ساکت بود نگاهی کردم و گفتم: ـ البته که ما سه نفریم... آناستازیا گفت: ـ آره البته... بعد رو به جسیکا پرسید: ـ خب پرنسس، نظر تو چیه؟! جسیکا همینجور که نگاهش و به زمین دوخته بود گفت: ـ راجب چی؟! آناستازیا با تعجب بهش نگاه کرد و گفت: ـ گوش نمیدی به حرفامون؟! جسیکا همون‌جوری که توی فکر بود گفت: ـ ببخشید حواسم پرت شد...موضوع چی بود؟! آناستازیا پرسید؛ ـ بنظرت ویچر‌ معجون احساسات و کجا ممکنه گذاشته باشه؟
  11. پارت شصت و یکم اینو می‌تونستم از تو چشماش بخونم...آناستازیا اومد پیشم و گفت: ـ من آماده‌ام آرنولد...میتونیم بریم! یه نگاه به جسیکا کردم و بعد رو به آنتستازیا گفتم: ـ چیزی شده؟! آناستازیا متوجه شد که من منظورم به جسیکاست...سریع گفت: ـ نه چیز خاصی نشده! جسیکا بهم گفت که کارای باباشو تایید نمیکنه و اینجاست تا به تو کمک کنه و منم تصمیم گرفتم گاردم و پایین بیارم! بنظر من که قضیه چیز دیگه‌ایی بود اما تصمیم گرفتم حرفشو قبول کنم...جسیکا هم کلا سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت. رو به جفتشون گفتم: ـ خب بریم؟! جسیکا گفت: ـ یه لحظه صبر کن! نگاش کردم...دوید و رفت نزدیک دریاچه و بادبادک و گرفت...بعدش گفت: ـ می‌خوام اینو همراه خودم داشته باشم! منو یاد چیزای خوبی میندازه! لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ هرجور که دوست داری پرنسس! هم مسیر شدیم تا برسیم به مخفیگاه. از آناستازیا پرسیدم: ـ خب چطور شد که اومدی اینجا و تصمیم گرفتی بهم کمک کنی؟!
  12. عنوان رمان: بوم خامُد ژانر: سیاسی، درام، اجتماعی نویسنده: سارابهار خلاصه: خورشید همیشه دیر از پشت کوه بیدار می‌شد، انگار خودش هم می‌خواست چند لحظه‌ی دیگر در رؤیای روشن بوم‌خا بماند. در آن روزها، باد از سمت دریا می‌آمد، بوی نان تازه از خانه‌ها بلند بود و رودخانه هنوز از زلالی برق می‌زد. در کوه‌های جنوبی، معدن‌ها کار می‌کردند، نه با طمع، بلکه با نظم. دهقان‌ها می‌گفتند زمین بوم‌خا مهربان است، چون ما با او مهربانیم...
  13. همچنان با قدم‌هایی سریع در راهروی بلند قدم برمی‌داشتیم که صدای پایی درست در پشت سرمان توجهم را جلب کرد. سر برگرداندم و با دیدن چند نگهبان که از دور به سمتمان می‌دویدند کلافه پوفی کشیدم، چطور به این سرعت ما را پیدا کرده بودند؟! - اوه لعنتی! چطوری پیدامون کردن؟! بی‌آنکه بخواهم جوابی به سؤال لونا بدهم دستش را گرفتم و‌ همانطور که می‌دویدم او را هم به دنبال‌خودم کشاندم. - وایسید! شماها اجازه ندارید وارد قصر پادشاه بشید! غری زیر لب زدم، نگهبانان احمق حتماً انتظار داشتند که راحت بایستیم و اجازه بدهیم که ما را دستگیر کنند؟! - بهتون گفتم وایسید! جای گوش کردن به حرف نگهبانان سرعتمان را بیشتر کردیم، از همانجا هم می‌توانستم ورودی سالن اصلی را ببینم و امیدوار بودم که این نگهبانان مزاحم حداقل به ما فرصت دیدن پادشاه را بدهند. چشمانم را بسته و همچنان دست در دست لونا با تمام سرعت می‌دویدم، نمی‌توانستم بگذارم چند نگهبان ساده ما را از رسیدن به هدفمان باز دارند و تمام زحماتمان را به باد بدهند. من باید هر طور که شده سرزمینم را نجات می‌دادم و برای آزادیِ سرزمینم از چنگ خون‌آشام‌ها از هیچ کاری ابایی نداشتم. به خودم که آمدم و چشم باز کردم در سالن اصلی و در زیر نگاه مات و متحیر چندین مرد پیر و جوان که احتمالاً وزرای سرزمین جادوگرها بودند ایستاده بودیم. ناخودآگاه چشم چرخاندم و به مرد ریش و مو سفیدی که با آن لباس‌های براق و سوزن‌دوزی شده و تاج طلایی بر سر بر روی تخت پر طمطراقی نشسته بود نگاه کردم؛ مسلماً آن مرد کسی جز پادشاهِ جادوگرها نبود. همانی که می‌توانست به ما در آزادی سرزمینمان کمک کند. تا خواستم دهان باز کنم و حرفی بزنم نگهبانان مثل مور و ملخ وارد سالن شدند و با آن نیزه و شمشیرهایی که بسیار تیز و بُرَنده به نظر می‌رسیدند به سمت ما هجوم آوردند. در همان حال با عجله و لکنت خطاب به پادشاه لب به سخن گشودم: - ج… جناب پادشاه… ما… ما برای شما خبرهای مهمی داریم، ما… در همان لحظه‌ یکی از نگهبانان با پیچاندن دستم‌ مرا وادار به سکوت کرد، پیچ و تابی به تنم دادم تا خودم را از چنگشان خلاص کنم، اما دو نگهبان‌ دیگر هم به سمتم هجوم آورده و دست دیگر و شانه‌هایم را گرفتند. - عذر می‌خواهیم جناب فرمانروا، ما متوجه نشدیم که این دو تا چطور وارد قصر شدند. کلافه و همانطور که درحال تقلا برای رهایی بودم نگاهی به ‌لونا انداختم، دو نگهبان هم او را گرفته بودند و میشد گفت که وضعیت او هم دست کمی از من نداشت.
  14. با شنیدن صدای یکی از نگهبان‌ها به قدم‌هایمان سرعت دادیم، وارد راهروی قصر شدیم و‌ خودمان را در میان جمعیتِ درحال رفت و آمد که از لباس‌های ساده و متحد الشکلشان هم معلوم بود که خدمتکاران و ندیمه‌های پادشاه بودند جای دادیم. مطمئناً پیدا کردن ما در میان آن جمعیت برای نگهبان‌هایی که به دنبالمان می‌گشتند کار آسانی نبود و ما تا آن‌موقع فرصت داشتیم که خودمان را به پادشاه برسانیم. همراه با افرادی که داخل قصر رفت و‌آمد می‌کردند چند قدمی راه رفتیم و برای این‌که چهره‌های متفاوتمان با دیگر مردم، جلب توجه نکند کلاه شنل‌های مشکی رنگمان را بر روی سرمان و سرمان را به زیر انداختیم. کمی دیگر که رفتیم به سه راهروی عریض و طویل رسیدیم و‌ مجبور به ایستادن شدیم. یکی از راهروها به سمت چپ، دیگری به راست و یکی هم در وسط و یک راهِ صاف و مستقیم بود؛ جمعیتی که ما به دنبالشان روانه شده بودیم در میان راهرو از هم جدا شده بودند و ما نمی‌دانستیم برای رسیدن به سالن اصلی که جایگاه پادشاه بود به کدام سمت باید برویم. - فکر می‌کنی کدوم یکی از این راهروها به سالن اصلی میرسه؟! نگاه دقیقی به هر سه راهرو انداختم، از آنجایی که خودم چندین سال از عمرم را در قصری مثل این قصر سپری کرده بودم تشخیص راهروی اصلی از دیگر راهروها کار چندان سختی نبود. با انگشت به راهروی وسط اشاره کردم و گفتم: - باید از اینور بریم. لونا نگاه متعجبی به سمتم انداخت. - از کجا فهمیدی؟ نکنه از حس شیشمت کمک گرفتی؟! سرم را به طرفین تکان دادم. - از اونجایی که این تنها راهروییهِ که با فرش پوشیده شده و نورش توسط این شمع‌های معطر تأمین میشه، این نشون میده که این راهرو برای عبور پادشاه ساخته شده. لونا با تحسین نگاهم کرد و لبخندی به رویم زد. - اوه، تو خیلی دقیق و باهوشی راموس! در جوابش لبخند کم‌جانی زدم؛ کاش می‌توانستم همه چیز را به او بگویم و خودم را از شر آن‌همه عذاب وجدان و ناراحتی خلاص کنم، اما حیف که ترس از دست دادن او جلویم را می‌گرفت. - بیا، تا نگهبان‌ها پیدامون نکردن باید خودمون رو به پادشاه برسونیم. سر پایین انداخته و‌ راهروی مزین شده به سنگ‌های مرمر سفید و شیشه‌ای و فرش‌های ابریشمی را با قدم‌هایی بلند و سریع طی می‌کردیم، با این‌که معلوم نبود پادشاه جادوگرها با دیدن ما چه برخوردی خواهد داشت و این‌که اصلاً حرف‌مان را باور می‌کرد یا نه، اما فعلاً تمام امیدمان رسیدن به پادشاه و کمک گرفتن از او بود.
  15. دیروز
  16. «زمان حال، رشت، ایران» صدای چلیک‌چلیک دوربین از جسد پسر جوانی که با گلوله‌ی کالیبر وسط ساختمان افتاده بود، اجازه نمی‌داد آیان خاطره‌ی تلخ چند سال پیشِ مربوط به این دستگاه سیاه و کوچک را که باعث فروریختن کل ساختمان بر سرشان شده بود را درست به یاد بیاورد. تمام اعضای حاضر در ساختمان در یک بخش جمع شده و بازجویی می‌شدند، چون طبق دستور آیان، تا اطلاع ثانوی کسی حق خروج نداشت. این وضعیت عادی نبود. یک نفر با شلیک تک‌تیرانداز کشته شده بود و آیان مطمئن بود که این قتل هم کار قاتل دونات صورتی است، تا همدستش گیر نیفتاد، هرچه آدم کمتر، رازش در امان‌تر! تا همین شش ماه پیش، شاید هم یک سال، آیان باور داشت قاتل فقط یک نفر است، اما این جسد چیز دیگری می‌گفت. نفسی عمیق کشید، اما هنوز به بازدم نرسیده بود که نفس در سینه‌اش حبس شد؛ چون مردی را دید که دو سال از زمان طلاقش دیگر چهره‌اش را ندیده بود: رضاخان، دایی‌اش و پدرزن سابقش. از جا برخاست و سلام نظامی داد، اما رضاخان بدون کوچک‌ترین توجهی از کنارش گذشت؛ انگار آیان روحی بود که فقط از کنار جسم‌ها عبور می‌کند.رضاخان بالای سر جسد ایستاد، نگاهی دقیق به پیکر پسر انداخت، از بالا به چهره‌‌ی نگهبان قلابی زل زده بود، چیزی نگفت. آیان ریزبین شد؛ چهره‌ی رضاخان مثل آینه‌ای بود که حضورِ خاموشِ بهار را یادش می‌انداخت؛ گرمایی که دو سال است از او گرفته شده بود. رضاخان تغییر کرده بود، موهای شقیقه‌اش بیشتر سفید و ابهت همیشگی‌اش در قامتش فرو ریخته بود، و خطوط خستگی مثل سایه‌ای روی صورتش نشسته بودند. آیان می‌دانست چرا آمده، با اینکه این پرونده ربطی به ارتش نداشت. احتمالاً کالیبر از انبار تسلیحات ارتش دزدیده شده بود. ـ سلام، خان‌دایی. صدای آرزو هنوز از گریه‌های طولانی، گرفته بود با دیدن رضاخان در آن‌جا، تعجب در نگاهش موج می‌زد و چشم‌هایش بین آیان و رضاخان می‌چرخید.رضاخان بالاخره از جسد چشم برداشت و به او خیره شد. چند ثانیه‌ای بی‌کلام میانشان گذشت؛ بعد شانه‌های رضاخان لرزید و بدون حرف، تنها خواهرزاده‌ی دخترش را در آغوش کشید.آرزو اما رمقی برای پاسخ نداشت. دستانش بی‌حرکت کنار بدنش مانده بود. رضاخان چیزی در گوشش زمزمه کرد، چیزی که آیان را کنجکاو کرد، می‌خواست بشنود، اما صدای آژیر آمبولانس و ماشین‌های پلیس اجازه نداد.آرزو از آغوش او بیرون آمد و کنار آیان ایستاد. آیان بی‌صدا پرسید: ـ خوبی؟ او فقط سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد و آرام گفت: ـ بهتر برم پیش آرش. آیان نیز «باشه‌»ی آرام در پاسخ گفت و آرزو از میان آن‌ها بدون نگاه کرد به جسد به سمت ساختمان رفت.آرش بالای سر جسد زن باردار کار می‌کرد و سعید سعی داشت با گفت‌وگو با شاهدان، سرنخی از ذهنشان بیرون بکشد.
  17. پارت دویست و چهل و نهم این‌بار جای من ارمغان حرفشو قطع کرد و گفت: ـ برای خوبی فرهاد نه همه کارا رو برای خواسته های خودت کردی. می‌دونستی اون روز فرهاد متوجه دروغات شد و میخواست بره پیش یلدا اما اجل بهش مهلت نداد؟!! وگرنه تا الان این راز طول نمی‌کشید... مادربزرگ چیزی نگفت و مامان ارمغان با عصبانیت گفت: ـ چطور تونستی با مادر نوه‌هات اینکارو کنی؟! چجوری تونستی بچشو ازش جدا کنی؟! این کاری تو کردی و حتی شمر هم نمی‌کرد... مادربزرگم با عصبانیت گفت: ـ بخاطر اینکه زندگی تو پسرم پابرجا بمونه و حسرت مادری تو دلت نمونه... مامان یه لیوان و برداشت و شکوندم و با صدای بلندتری فریاد زد و گفت: ـ اینجوری؟ اینجوری میخواستی تو دلم نمونه؟! با جدا کردن یه بچه از مادرش؟! کاش دیگه اینقدر بهونه نیاری‌‌... مامان یلدا اومد جلو و ارمغان و بغل کرد و گفت: ـ آروم باش عزیزم؛ شاید تنها کار خوبی که در حق من کرد یکیش این بود که بچمو به تو سپرده و یکی دیگه اینکه امیر و وارد زندگیم کرد! اما دیگه آخرشه...تقاصشو پس میده. همون جوری که منو از این خونه انداخت بیرون، الان خودش می‌ره بیرون...دنیا دار مکافاته...
  18. پارت دویست و چهل و هشتم تا مادربزرگ خواست حرفی بزنه، مامان رفت سمتش و واسه اولین بار با لحن تندی گفت: ـ اصلا...اصلا امتحان نکن که باز بخوای کاراتو توجیه کنی! این بچهارو میبینی؟؟ اینا هیچ کدومشون فرهاد نیستن که بخوای زندگیشون و خراب کنی... انگار دهن مادربزرگ و منگنه زده بودن! هیچ حرفی نمی‌زد. مامان رفت روبروی یلدا وایستاد و گفت: ـ من اینقدر در مقابلت شرمندم که نمی‌دونم چی باید بگم!! اما اگه یه درصد می‌دونستم که پسرتو به زور از بغلت جدا کرده تا بذاره تو بغل من، عمرا اگه قبول می‌کردم! مامان یلدا با دستاش، اشکای ارمغان و پاک کرد و گفت: ـ تقصیر تو نیست! این زن خوده شیطانه. برای رسیدن به خواسته‌های خودش هرکاری می‌کنه. دیدین که حتی به بچه خودشم رحم نکرد! اگه میدونست پسرم فرهاد زندست، اونم با خودش میورد اینجا... بعدش با عصبانیت رفت پیش مادربزرگ وایستاد و گفت: ـ چطور تونستی اینقدر بد باشی؟! چرا لال شدی؟؟ الآنم حرف بزن دیگه...بازم تهدید کن! مادربزرگ با عصبانیت خواست دست روش بلند کنه که قبل من فرهاد با قدرت دستشو گرفت و گفت: ـ مگه اینکه از رو جنازه من رد بشی بخوای یبار دیگه رو مادرم دست بلند کنی! پوزخندی زدم و گفتم: ـ نگران نباش، وقت زیادی براش نمونده! مادربزرگ با حالت گریون اومد سمتم و گفت: ـ یعنی...یعنی تو این همه مدت داشتی...داشتی پشت مادربزرگت نقشه می‌کشیدی؟؟ تو چشماش زل زدم و گفتم: ـ تمام کاراتو رو کردم! بعد از این حرفاتو توی دادگاه میزنی. امیدوارم که از امشب به بعد روح پدرم در آرامش... با عصبانیت حرفمو قطع کرد و گفت: ـ فرهاد میدونست که من برای خوبیش...
  19. رمان تینار به پایان رسید ^^

    اگر منتظر تموم شدنش بودید تا با خیال راحت شروع کنید، بهترین زمانه. طی چندروز آینده تاپیک مخفی و فایل رمان به فروش گذاشته خواهد شد❤️

    ممنون که داستان ناهید رو خوندید:)

  20. °•○● پارت صد و سی و هشت گندم بین من و لعیا نشست و نمی‌دانستم چه چیزی در دست‌هایش آنقدر خنده‌دار بود که داشت با نگاه کردن به آنها، ریز می‌خندید. به حلقه‌ی دست چپم نگاه کردم، شاید به حلقه فکر می‌کرد. صفایی بزرگ، گلویش را صاف کرد و گفت: - گذشته از این حرف‌ها، ما برای چیز دیگه‌ای مزاحم شدیم. این آقا پسر ما چندوقته پاشو کرده تو یه کفش که زن می‌خواد. همگی خندیدیم و داماد آینده‌ام، سرش را پایین انداخت‌. احتمالا وقتی به خانه بروند، پدرش را بابت این شوخی، حسابی مواخذه کند. آقای صفایی اضافه کرد: - البته نه هر زنی، فقط گندم جان. این‌بار نوبت گندم بود که خجالت بکشد. دوست داشتم او را دست بیاندازم و یک دل سیر بخندم. همین اول کاری، مشخص بود که خانواده صفایی، خوش‌مشرب و خنده‌رو هستند. امیرعلی زیر لب گفت: - اختیار دارین آقای صفایی. امیرعلی رضایتِ گندم را شرط کرد و به این تربیت، جناب داماد و دخترم، به اتاق رفتند تا با هم اختلاط کنند. وقتی داماد آینده‌ام از جلویم رد شد، چیزی روی دستش دیدم که فکرش را نمی‌کردم! چندبار پلک زدم، با خودم فکر کردم شاید خطای دید بود. ولوله‌ای به دلم افتاد! نیم‌ساعتی داشتم خودم را قانع می‌کردم که اشتباه دیده‌ام، عاقبت طاقت نیاوردم و از خانم صفایی پرسیدم: - اسم پسرتون چی بود؟ نمی‌دونم چرا فراموش کردم. اهمیتی به چهره متعجبش ندادم. دوباره لبخند زد و آرام گفت: - پسرم هدیه امام رضا به ماست، به خاطر همینم... همان لحظه، گندم و داماد، از اتاق بیرون آمدند. حرف خانم صفایی نصفه ماند، چرا که امیرعلی پرسید: - خب دخترم، چی میگی؟ هر چی تو بگی، همون میشه. دسته مبل را فشردم، گلویم خشک شده بود و نمی‌توانستم لب از لب باز کنم. گندم که با خجالت، موافقتش را اعلام کرد، تنها کسی که برایشان دست نزد، من بودم! وقتی داماد دوباره در جای قبلی‌اش نشست، من و امیرعلی ماتِ دست‌های او شدیم! چرا که حالا آستین پیراهنش را بالا زده بود و رد سوختگی‌ وسیع روی آنها مشهود بود. خانم صفایی زیر گوشم گفت: - داشتم می‌گفتم، از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، ما محمدرضا رو بعد از شیش سال از امام رضا گرفتیم. خانه به دور سرم می‌چرخید و اسم محمدرضا چونان پتک روی سرم می‌کوبید. گندم جعبه‌شیرینی را مقابلم گرفت و تشر زد: - مامان بردار دیگه! امیرعلی با وحشت به من نگاه می‌کرد و من به گندم خیره شده بودم که چشم‌هایش، پر از ستاره‌های ریز و درشت بود. ستاره‌هایی که به زودی خاموش می‌شدند. پایان ۱۸:۲۵ روز پنجشنبه ۸ آبان ۱۴۰۴ رمان‌ بعدی در کانال تلگرامی: roman_parvin
  21. °•○● پارت صد و سی و هفت آنقدر زیر گوش گندم از او تعریف کردم که بالاخره راضی شد لباسش را عوض نکند. در این بین، ضربه‌ای هم به پشت گردن بهمن زدم تا اینقدر دخترم را اذیت نکند. همینطور که گازی به خیارِ توی دستش زد، با دهن پر گفت: - آبجی ما عیال‌دارم شدیم، تو دست از کتک زدن‌مون برنداشتی. امیرعلی زنت دستِ بزن داره ها! ببین اگه در خطری، یواش بگو خیار! خودم فراریت میدم. صدای خنده جمع بلند شد. لعیا به بهمن تشر زد: - همه نارنگی‌ها رو تموم کردی بهمن، زشته! صدای زنگ در برای دومین بار بلند شد. این‌بار همگی‌ به تکاپو افتادیم. من چادرم را گم کرده بودم، لعیا سعی داشت لکه‌ی خامه را از روی لباس نادیا پاک کند و سهیل هم از هفت دولت آزاد، پاهایش را روی میز گذاشته بود و دولپی شیرینی می‌خورد. این بچه قطعا به دایی بی‌ادبش رفته بود! ده دقیقه بعد، همگی روی مبل‌ نشسته بودیم و امیرعلی با آقای صفایی، درباره خدمات بیمه عمر صحبت می‌کردند. زیرچشمی به پسری که قرار بود دامادم شود نگاه کردم، موهای مرتب و کوتاه سیاه‌رنگ داشت و هردو دقیقه یک‌بار، پیشانی‌اش را پاک می‌کرد. مادرش که زن خوش‌خنده‌ای بود، متوجه مسیر نگاه من شد. سقلمه‌ای به من زد و زیر گوشم گفت: - تا وقتی بله رو از دخترت نگیره، آروم نمیشه. بعد خندید و چربی‌های بدنش لرزید. گویا تک پسر این خانواده بود و چشم و چراغشان. پیراهن یقه‌دار سفیدی پوشیده بود و همینقدر از او می‌دانستم که سلیقه خوبی دارد؛ این را از دسته‌گلی که گرفته بود و دختری که پسندیده بود فهمیدم. امیرعلی به من اشاره کرد تا گندم را صدا بزنم. دخترم در آن لباس، شبیه فرشته‌‌ها شده بود و وقتی با سینی بزرگ چای وارد شد و سلام کرد، ستاره دنباله‌داری را دیدم که از چشم‌های داماد آینده‌ام گذشت. لبخند زدم، شرم‌آور بود که هنوز نامش را هم نمی‌دانستم و حتی در تفکراتم، او را داماد صدا می‌کردم.
  22. °•○● پارت صد و سی و شش یک هفته از ملاقات با عاطفه می‌گذشت و من هر روز با ترس از خواب بیدار می‌شدم، البته اگر آنقدر خوش‌شانس بودم که خوابم ببرد. آنقدر بی‌تابی کردم که سهیل هم ترسیده بود؛ چون کدام پسربچه‌ای از اینکه مادرش کیف مدرسه‌اش را هرروز بگردد، خوشش می‌آید؟ در نهایت، امیرعلی مرا نزد یک روحانی برد و اتفاقاتِ پیش آمده را برایش تعریف کرد. روحانی به ما اطمینان داد که این‌ها خرافه‌ای بیش نیستند و هیچ چیزی خارج از اراده‌ی خداوند، اتفاق نمی‌افتد. از آن روز کمی آرام گرفتم و حداقل، هر روز از سهیل، سوال‌های عجیب و غریب نمی‌پرسم که فکر کند مادرش دیوانه شده است. گندم برای بار دوم مقابلم چرخ زد و پرسید: - مطمئنی خوبه؟ حس می‌کنم رنگش بهم نمیاد. به زمان حال برگشتم. دخترم با استیصال، نگاهش را بین من و لباسش جابه‌جا کرد. نگاهی اجمالی به او انداختم و لبخند رضایت زدم: - شبیه ماه شب چهارده شدی! نگران چی هستی؟ امید داشتم یک‌روز از جویدن لب‌هایش دست بردارد، اما سال‌ها بود که این عادت را داشت. نفسش را بلند فوت کرد و گفت: - نمی‌دونم، انگار دلم داره به‌هم می‌پیچه! حس عجیبیه. دایی نیومد؟ همانطور که سیب‌های سرخ را درون میوه‌خوری بزرگ و شیشه‌ای می‌چیدم، به ساعت نگاهی انداختم. - الاناست که برسن. برو ببین بابات سهیل رو آماده کرد؟ گندم در آن لباس بلند و نرمی که همراه دوستش خریده بود، می‌درخشید. روسری‌ حریرش را طوری بسته بود که من بلد نبودم چطور، اما به زیبایی‌اش اضافه کرده بود. چند دقیقه بعد، زنگ در به صدا در آمد. دست‌هایم طبق عادت، به شلوارم مالیدم و در را باز کردم. - چقدر دیر کردین، سلام. لعیا جلو آمد و با من روبوسی کرد. - تقصیر داداشته، باورت میشه سه دست لباس عوض کرد تا بالاخره راضی بشه؟ بلند خندیدم و متوجه صدای خنده امیرعلی از پشت سرم شدم. بهمن هم جلو آمد و مثل همیشه، ثابت کرد خوش‌پوش‌ترین مرد تاریخ است! برای در آغوش کشیدنِ نادیا خم شدم: - سلام عمه جون، چقدر ناز شدی قربونت برم! نادیا همینطور که انگشت اشاره‌اش را می‌جوید، تشکر کرد. موهای طلایی‌اش را خرگوشی بسته بود و سرهمی زیبایی به تن داشت. - خداروشکر اومدی دایی! ببین لباسم قشنگه؟ بهمن دستی به چانه‌اش کشید و متفکر گفت: - آبجی مگه نگفتی فقط خواستگاریه؟ چرا این دخترت سفید پوشیده؟ گندم پایش را به زمین کوبید. - سفید نیست، کرمیه. وای مامان! چی بپوشم؟
  23. °•○● پارت صد و سی و پنج از آن خانه جهنمی بیرون رفتم و حتی به خاطر ندارم که در را پشت سرم بستم یا نه. وقتی در ماشین نشستم، صدای امیرعلی بسیار گنگ و دور به نظر می‌رسید: - خوبی؟ رنگت چرا پریده؟ چی شد ناهید؟ عاطفه کاری کرد؟ ناهید، ناهید! تصویر صورتش تار بود، صدایش انگار در حلزونی گوشم می‌پیچید اما نمی‌توانستم لب‌های به هم دوخته‌ام را حرکت بدهم. امیرعلی صورتم را با دست‌های گرمش پوشانده و با وحشت نامم را صدا می‌کرد. با تته‌پته گفتم: - ب... بریم. امیرعلی نپذیرفت. می‌خواست پیاده شود و با عاطفه حرف بزند. دستم که مثل چوب درخت خانه‌ عاطفه خشکیده بود را تکان دادم و مچ دستش را محکم گرفتم. - نه، بریم امیرعلی. چیزی نمانده بود اشکم دربیاید. بالاخره سرش را تکان داد، ماشین را روشن کرد و وقتی از آن کوچه بیرون آمدیم، تازه توانستم نفس حبس شده‌ام را آزاد کنم. نگاه دلواپس امیرعلی را روی خود حس می‌کردم، یک چشمش به خیابان بود و دیگری به من. وقتی به خانه رسیدیم، شبیه مرغی که از قفس بپرد، از ماشین پیاده شدم. در خانه را چنان باز کردم که به دیوار پشتش کوبیده شد و صدای بلندی تولید کرد. به چادرم چنگ انداختم و آن را از سرم کندم. به اتاق سهیل رفتم، تک‌تک کشوهایش را باز کردم و لباس‌هایش را بیرون ریختم. دیوانه‌وار به بالشت و تشک تختش چنگ انداختم. گوشه به گوشه اتاقش را در جست و جوی دعا گشتم. چیزی پیدا نکردم. امیرعلی در چهارچوب در ایستاده بود و مرا نظاره می‌کرد. جلو آمد تا مرا متوقف کند اما من به شدت، دستش را پس زدم. آرنجش با گلدان برخورد کرد و صدای شکستن آن بلند شد. - ایناهاش! با وحشت به چیزی که از دلِ گلدان شکسته بیرون افتاد اشاره کردم؛ کاغذی که آیات عجیبی با جوهر سیاه رویش نوشته شده بود. آخرین حرف عاطفه، در گوش‌هایم زنگ زد: "نمی‌دونی چه خوابی واسه تک پسرت دیدم ناهید، قراره خون گریه کنی." با صدای بلندی زیر گریه زدم. امیرعلی کاغذ را برداشت و از اتاق بیرون رفت تا آن را بسوزاند، اما قلب من، هنوز آرام نگرفته بود.
  24. °•○● پارت صد و سی و چهار از کوره در رفتم و توی صورتش فریاد زدم: - عالیه خودکشی کرد عاطفه، امیرعلی بی‌تقصیر بود. اگه نیومد اینجا، به خاطر این بود که نمی‌خواست اون یک ذره حرمتی که بین‌تون مونده رو بشکنه. عاطفه بدون ذره‌ای تغییر در حالت صورتش، زمزمه کرد: - هفته قبل، سالگردش بود. عصبانیتم فروکش کرد. چشم‌هایم را بستم، مقابل من، یک زن بیمار و تکیده بود که سوگش، به اندازه چهارده سال طول کشیده بود. فریاد زدن بر سر او، چیزی را درست نمی‌کرد. دست‌های سردش را گرفتم و گفتم: - تو رو خدا دست از سر من و خونوادم بردار عاطفه، به والله که امیرعلی هیچ‌وقت نمی‌خواست به دخترداییش آسیبی بزنه. دعا گرفتن برای من، خراب کردن زندگیم... هیچ‌کدومشون عالیه رو برنمی‌گردونه. دست بی‌جانش را عقب کشید. انگشتانش از دستم سُر خورد و روی فرش افتاد. قطره‌ای اشک از چشم‌هایش سقوط کرد. چشم‌هایی که خالی بودند، شبیه چشم‌های بی‌جان یک عروسک. - خواهر بیچاره من، عاشق امیرعلی بود. تو بگو ناهید! عاشق شدن، گناه بزرگیه؟ چرا... چرا امیرعلی نتونست محبتشو قبول کنه؟ چرا اینقدر اذیتش کرد؟ من... من همه چیزو یادمه. برای لحظه‌ای، مردمک‌هایش لرزید و من احساس کردم چیزی به جز خلاء، درون آنها دیدم. با لب‌های باریک و لرزانش ادامه داد: - عالیه احمق بود، احمق بود که عاشق پسرعمه سنگدلش شد، ولی حقش نبود بمیره ناهید. جگرم برای عاطفه کباب شد. اینکه در هفده سالگی، شاهد خودکشی خواهرت باشی، اتفاق وحشتناکی بود که تنها حرف زدن از آن می‌توانست آدم را برای یک روز کامل، در غم فرو ببلعد. چشم به من دوخت: - به خاطر همینم امیرعلی نباید خوشبخت بشه، من نمی‌ذارم. خدا اون یک‌دونه پسرتونو ازتون می‌گیره ناهید، این حرفمو یادت نگهدار. قلبم یک ضربانش را جا انداخت. عاطفه به گونه‌ای این جمله را بیان می‌کرد، انگار از آینده باخبر بود، همین‌قدر مطمئن و بی‌تردید سخن می‌گفت. ترسیده بودم و دلم می‌خواست هرچه زودتر آنجا را ترک کنم. - امیرعلی کاری نکرده، چرا نمی‌فهمی؟ خواهرت خودش خواست بمیره! عاطفه دیگر به من نگاه هم نمی‌کرد. نفس‌نفس می‌زدم، بلند شدم تا زودتر از آن خراب‌شده بیرون بزنم، اما چادرم از پشت کشیده شد. به عاطفه نگاه کردم که گوشه چادرم را در مشتش گرفته بود و با چشم‌های از حدقه بیرون‌زده، مرا تماشا می‌کرد.
  25. صدای تپش تند قلب آیان و نفس‌های سنگینش، برای بهار دل‌نشین‌ترین آوا بود؛ نوایی که قلب و مغزش را به آرامش دعوت می‌کرد و تمام آن آدم‌ها و مجلس را از یادش می‌برد؛اما این آرامش خیلی دوام نیاورد، همچون حبابی با صدای خشن و تند سرلشکر ترکید و از بین رفت. ـ فکرنکنم اینجا وقت این کارها باشه! رضا خان دست به سینه با اخم‌های درهم به دختر و دامادش نگاه می‌کرد، بهار نفسی عمیق کشید و خواست از آیان فاصله بگیرد، اما خواهرزاده‌ی سرلشکر، قصد چنین کاری نداشت. جلوی چشمان دایی‌اش، همسرش را محکم‌تر در آغوش کشید و در گوشش زمزمه کرد: ـ می‌دونی تا وقتی منو داری، نه لازم از کسی بترسی، نه از کسی حساب ببری. کمی فاصله گرفت تا بتواند در چشم‌های دو رنگ بهار، آن اختلال هتروکرومیای* عجیب، خیره شود. سبز و قهوه‌ای در کنار هم هیچ احساس خاصی را نشان نمی‌دادند، اما آیان خوب می‌دانست تمام وجود بهار از حضور پدرش می‌لرزد و نمی‌خواهد بین او و دایی‌اش درگیری پیش بیاید؛ برای اطمینان خاطر دادن به بهار پیشونیش را بوسید، دست‌هایش را از دور کمر او برداشت و دستانش را محکم در هم گرفت. چشمانش از نگاه به بهار پر شد، اما مخاطبش رضاخان بود، پس سعی کرد صدایش آرام و کنترل‌شده باشد: ـ فکر نکنم کار اشتباهی کرده باشیم، مگه نه قربان؟ چشمانش را از بهار گرفت و به دایی‌اش دوخت. دیگر در عمق چشمانش خبری از آن احساس آرامشِ چند ثانیه‌ی پیش نبود؛ حالا فقط خشم نهفته‌ی دیده می‌شد، چون حوصله‌ی درگیری در مراسم ختم مادر و زن‌دایی‌اش را نداشت، خشمش را خیلی بروز نداد! سرلشکر با دیدن چشمان به خون نشسته‌ی آیان دهان باز کرد تا چیزی بگوید، اما بهار پیش‌دستی کرد. دستانش را از میان دستان آیان بیرون کشید، جلو رفت و بازوی پدرش را گرفت. سعی کرد لبخند بزند، اما لب‌هایش تکان نخورد. تنها صدای خفه‌ای بعد از سه روز سکوت از گلویش بیرون آمد: ـ می‌دونم چرا اومدین دنبالم، قربان. بریم تا به مهمونای جدید عرض ادب کنم. رضاخان بازویش را از دست دخترش بیرون کشید. چشمانش مثل گرگ درنده‌ای به آیان دوخته شد، اما باز هم مخاطب بهار بود: ـ یادت باشه، سرباز، قبل از اینکه دختر من و همسر ستوان باشی، سرباز منی و من مافوقت! بهار صاف ایستاد، با اینکه قلبش فشرده شده بود و شقیقه‌های ضربان داشت، اما محکم پاسخ داد: ـ بله قربان، یادم هست و می‌مونه. رضاخان قدمی جلو آمد، فاصله‌ی کم بین خودش و دختر را کم کرد. چشمان سبزش، اجزای صورت دخترش را یکی‌یکی از نظر گذراند: چشمان کوچک و خسته، پوست رنگ‌پریده، لب‌ها و بینی ظریف، و خالی کوچک در سمت راست صورتش که به آن چهره‌ای خاص همراه با چشم‌های دورنگش می‌داد. هنگامی که شروع به صحبت کردن کرد، آن‌قدر نزدیک بود که بوی نفسش، تند و سنگین، به صورت بهار خورد و او بی‌اختیار چشمانش را بست. ـ ولی انگار گاهی یادت می‌ره سرباز. حرفش تمام نشده بود که ناگهان نیرویی قدرتمند او را عقب راند، آیان خودش را بی‌درنگ میان رضاخان و بهار قرار داد و گفت: ـ قربان، بهتره بیشتر از این مهموناتون رو منتظر نزارین! رضاخان لحظه‌ای مهبوت ماند، بعد کت سبزخاکی پر از ستاره‌ و درجه‌اش را صاف کرد، چانه‌اش را بالا گرفت، بدون هشدار، خیلی غیرمنتظر و دور از انتظار مشتی به صورت آیان زد. بهار جیغ کشید، به سمت آیان گام برداشت. او کمی تعادلش را از دست داد و تلو خورد، اما بهار به‌موقع بازویش را گرفت تا نیفتد. ـ قربان، معلومه چیکار می‌کنید؟ اون آیانِ، پسر خواهرتونه! رضاخان بدون ذره‌ای پشیمانی و بدون ذره‌ی توجه به نگرانی در چشم دخترش بازوی او را محکم گرفت و به سمت مجلس کشاند. بهار سعی کرد خودش را آزاد کند، اما نتوانست. آیان بلافاصله واکنش نشان داد، بازوی دیگر بهار را گرفت تا مانع بردنش شود. خون دهانش را تف کرد و با لحنی خش‌دار هشدار داد: ـ قربان، بهتره نذارین منم اون روی سگم رو نشون بدم، وگرنه اون موقع پدرزن و مافوق و درجه، هیچ‌کدوم برام معنایی نخواهد داشت! رضاخان پوزخندی زد و چیزی نگفت، نزدیک‌تر شد، طوری که فقط بهار صدایش را بشنود و در گوشش زمزمه‌ی کرد که باعث شد دخترش با رضایت خودش همراهش شود؛ تا شوهرش را از خشم بی‌پروا پدرش در امان نگه دارد. با بغض توی گلویش که بخاطر تلخی ادکلن رضاخان تحریک شده بود، فقط به آیان گفت که بیخیال این ماجرا شود و به او پشت کرد، هر دو را تنها گذاشت! تمام مراسم، درست طبق برنامه‌ی رضاخان پیش رفت. او از عزاداری همسرش استفاده کرد تا دخترش را به جمع معرفی کند، ذره‌ای اهمیت نداد که بهار با ذهنی خالی در مجلس نشست و روحش همان‌جای مانده که پدرش در گوشش زمزمه کرده بود: «نذار به شوهرت بگم کی باعث مرگ مادرش شده»
  26. پارت پنجاه و دوم مارکوس به اتاقش پناه می‌برد. بارها و بارها طول و عرض اتاق را طی می‌کند. او فقط می‌خواست به جای پرسش و کلنجار با خودش همه چیز را از چشمانش بخواند. اصلا نفهمید چه شد که دوباره به دنیای رویا رفت. نه تنها خود که او نیز همراهش بود! هر دو با هم به دنیای رویا رفته بودند! صحنه‌های رویایش در ذهنش زنده می‌شوند، هیچ نمی‌فهمد؛ آیا او قرار است چنین کاری با رزا کند؟ این رویا متعلق به آینده بود؟ در میان رویا احساست عجیبی را در خود مشاهده کرده بود. حتی حاله‌های عجیبی نیز دور و اطراف خود و رزا دیده بود که برایش معمایی شده بود. به سمت درب اتاق پا تند می‌کند و نام توماس را فریاد می‌زند. توماس بلافاصله مقابلش ظاهر می‌شود و تعظیم می‌کند: - در خدمت گزاری حاضرم عالیجناب. مارکوس با حالی آشفته و بی‌قرار می‌پرسد: - گونتر کجاست؟ - رفتن برای سرکشی به جنگل و دروازه، گویا تحرکات عجیبی اونجا مشاهده شده؛ مردم گفتن حاله‌ای از جادو رو اونجا احساس کردن! مارکوس مکث می‌کند. حاله‌ای از جادو، در اطراف دروازه؟! مسئله‌ی مهمی بود پس بی‌خیال گونتر شد و توماس را مرخص کرد. باید خود به مقبره می‌رفت، همین امشب! دیگر وقت را تلف نکرد، به سرعت از کاخ بیرون زد اما این‌بار شنلش را نیز با خود برد. کلاه شنل را بر سرش کشید و چهره‌اش را پوشاند، باید مخفیانه می‌رفت و بی آن که کسی خبردار شود باز می‌گشت. تمام مسیر به سرعت طی کرد و خیلی زود به مقبره رسید، وقتی مقابل مقبره رسید خشکش زد! صحنه‌ای که می‌دید را باور نمی‌کرد. از گوشه و کنار چند تکه چوب جمع کرد و آتش کوچکی درست کرد. یک تکه چوب بزرگ نیز پیدا کرد و سرش را با برگ‌های چسبناک گیاهان وحشی‌ پوشاند و مشعل ساخت و با آن آتش کوچک روشنش کرد. با مشعل به سمت ورودی مقبره رفت و مشعل را جلو گرفت تا نورش آنجا را روشن کند و این بار در زیر نور نگریست. درست دیده بود! تقریبا نیمی از برگ‌های آن پرچین سرسبز به طور پراکنده به رنگ سرخ درآمده بودند! گویی پاییز به جان آن برگ‌ها افتاده باشد سرخ سرخ شده بودند.‌ پرچینی که هزاران سال سرسبز بود و هیچوقت حتی در پاییز هم سرسبزی خود را از دست نداده بود اکنون دچار چنین تحولی شده بود.
  27. پارت دویست و چهل و هفتم مامان بزرگ هم از همه جا بی‌خبر با لبخند گفت: ـ بگو پسرم... بهش نگاه کردم...دیگه تو صورتش اون زن دوست داشتنی و نمی‌دیدم...بجاش فقط بدی و تاریکی و ظلم می‌دیدم...کسی که بخاطر منفعت خودش، حاضره هر آدمی رو له کنه و دست به هرکاری میزنه...مامان بزرگ با تعجب نگام کرد و گفت: ـ چیزی شده کوروش جان؟! به مامان نگاه کردم و بعدش گفتم: ـ می‌دونی مامان بزرگ امشب یه عده مهمونای خاص داریم... همزمان هم با گوشیم به فرهاد زنگ زدم...مادربزرگ پرسید: ـ خب چرا دعوتشون نکردی بیان؟ از همکاراتن؟ بدون هیچ احساسی به چشماش نگاه کردم و گفتم: ـ نه، اتفاقا کسایین که شما اونارو خیلی خوب می‌شناسی! مادربزرگ شونه‌ایی بالا انداخت و به لیوان آب برای خودش ریخت...همین لحظه در باز شد و فرهاد و تینا و آقا امیر و سرآخر یلدا وارد خونه شدن... اون لحظه قیافه مادربزرگ دیدنی بود! شوکه شده بود و لیوان آب از دستش افتاد پایین و شکست. انتظار داشت هر کسی و ببینه جز یلدا...مامان اومد جلو و مامان بزرگ با حالت لرزون و تته پته گفت: ـ یلدا!!...تو...چطوری ممکنه؟! سکوت عمیقی بین جمع حکم فرما بود...بعدشم با ناراحتی اومد سمتم و با همون‌جوری که اشک می‌ریخت گفت: ـ پسرم گوش کن... عصبانیتی که تا اون زمان تو خودم خورده بودمش و آزاد کردم و با یه حرکت دستم کل میز و بهم ریختم و با صدای بلند طوری رگای گردنم زده بود بیرون گفتم: ـ نه تو گوش کن، همیشه به من میگفتی که دنیا پر از تاریکی و ظلمه ولی الان دارم میبینم تاریکی و ظلم، آدمایی مثل توئن.
  28. پارت دویست و چهل و ششم منم اون سمت بازوشو گرفتم و گفتم: ـ منم موافقم! آقا امیر گفت: ـ پس حرکت کنیم! سوار ونی که از سمت شرکت ردیفش کرده بودم شدیم و راه افتادیم سمت ماجرایی که مادربزرگ فکر می‌کرد بسته شده و دیگه قرار نیست که باز بشه...مامان بی‌نهایت استرس داشت و این از توی چشما و چهرشم مشخص بود....مواجه شدن با زنی که اون همه بدی در حقش کرده، اصلا آسون نبود اما تو این مدت امیر مثل یه عاشق واقعی بهش لبخند زد و دستاشو محکم تو دستای خودش گرفته بود و مامان هم به شونه‌هاش تکیه داد. به سرهنگ عبادی و سوگل پیام دادم که حدود دو ساعت دیگه میتونن بیان و دستگیرش کنن‌...وقتی که رسیدیم بهشون گفتم: ـ اول من میرم که یکم اوضاع رو توضیح بدم... بعد رو به فرهاد گفتم: ـ هر وقت بهت زنگ زدم، بیاین. فرهاد سرشو به نشونه مثبت تکون داد و من از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل خونه. همه سر میز شام نشسته بودن و منتظر من بودن...خاله آتوسا، عمو آرمان، ملودی، مامان و مادربزرگ... مادربزرگ با دیدن من با لبخند گفت: ـ کوروش جان بیا بشین، غذا سرد میشه... طبق معمول رفتم و پشت صندلی خودم نشستم. همه ساکت بودن و میدونستن که قراره چه اتفاقی بیفته جز مادربزرگ...مادربزرگ رو به الفت و خدمه های دیگه گفت: ـ میتونین سرویس شام و شروع کنین! سرفه‌ایی کردم و گفتم: ـ قبل از اینکه شام و شروع کنیم، من باید یه چیزی بگم مامان بزرگ...
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...