تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت نود و دوم اون روز بهترین روزی بود که روی زمین سپری کردم! با سامان و اون بچها به قدری وقت گذروندم که زمان از دستم در رفته بود! تمام بچها رو به اتاقاشون برده بودیم و به همشون قول دادیم که بازم بیایم تا باهاشون وقت بگذرونیم، بعلاوه اینکه واقعا وقت گذروندن باهاشون، روحیمو عوض میکرد...خانوم مدیر ازمون کلی تشکر کرد و ما رو بدرقه کرد. تو مسیر برگشت، سامان ازم پرسید: ـ چطور بود؟ گفتم: ـ واقعا بهم خیلی خوش گذشت، بازم بیایم. سامان خندید و گفت: ـ خوشحال شدم واقعا... نگاش کردم و گفتم: ـ تو واقعا خیلی آدم خوبی هستی؛ کاش انسانهایی شبیه تو توی این کره خاکی زیاد بشه! یه لحظه وایستا و با تعجب نگام کرد که گفتم: ـ چیه؟ پوزخند زد و گفت: ـ ببینم سرت به جایی خورده رییس؟؟ داری از من تعریف میکنی؟؟ خندیدم و گفتم: ـ من همیشه بهت افتخار میکنم منتها زیاد به زبون نمیارم! یهو اومد سمتم و دستام و گرفت و با ذوق گفت: ـ خیلی خوشحالم کردی کارما!
- 89 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
Priobresti diplom o visshe عضو سایت گردید
- امروز
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت هفتاد و دو لبخند ریزی زدم. -شرطم رو میگم، میتونی قبولش نکنی. از جایم جُم نخوردم، او که نمیتوانست ببیند قلبم چطور از شادی بالا پایین میپرد. -گندم رو پیش همسایه گذاشتم، باید برم. بعدا حرف میزنیم. صبر نکردم تا اعتراض کند، بدون درنگ از دفتر بیرون زدم و با سری که از خوشحالی گیج میرفت، پلهها را پایین آمدم. کاش کسی تمیزشان میکرد! حتی یک عنکبوت کوچک هم از سقف آویزان بود. با بیرون رفتن از ساختمان، نفس راحتی کشیدم. میتوانستم شرط ببندم که الان پشت پنجره ایستاده و مرا تماشا میکند. به راه رفتن ادامه دادم، اینبار واقعا باید آرد نخودچی میخریدم! در خانه بلقیس خانم را با مشت کوبیدم و بلافاصله، چهرهام درهم رفت. قسمتی از رنگِ در ریخته بود و تکهای از آن، در دستم فرو رفت. -کیه؟ -ناهیدم. همینطور که به سمت در میآمد، صدایش را بالا برد: -کجا موندی مادر؟ چی شد دادگاهت؟ ایشالا که خیره. دعا کردم روسفید از اون خراب شده... به نفسنفس افتاده بود که دیگر به در رسید و باز کرد. -بیرون... بیای. آی! نفسم بالا نمیاد. او را در آغوش گرفتم. در واقع هیچ وقت این کار را نمیکردیم، فقط آن لحظه به نظرم شیرین و خواستنی آمد. پوست شُل گونهاش را بوسیدم و وارد شدم. -خوب بود بلقیس جانم. گندم کجاست؟ خوابیده؟ از انگشت برای درآوردن کفشهایم استفاده کردم. -خدا رو صد هزار مرتبه شکر! دستش را به سمت آسمان گرفت. ناخواسته به آسمان نگاه کردم، انگار خدا درست همان جا شناور بود. -ناهارشو خورد خوابید. توله سگ! بالاخره اسممو یاد گرفت. با خنده نگاهش کردم و وارد خانه شدم. کیسه آرد را گوشهای رها کردم. بلقیس و گندم سر این مسئله خیلی به مشکل خوردند، او اصرار داشت اسمش را صدا بزند، وگرنه اوقاتش تلخ میشد. پرسیدم: -گفت بلقیس؟ لیوان را از آبچکان برداشتم و زیر شیر آب گرفتم. گلویم خشک شده بود. بلقیس شانههایش را بالا انداخت و سعی کرد اینجای ماجرا را بیاهمیت جلوه دهد. -یه طورایی آره... بهم میگه بَقبَق. آب در گلویم پرید. خم شدم و سرفه کردم که سریع به طرفم آمد و به کمرم زد.- 75 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت هفتاد و یک خب، این دقیقا قسمتی از ماجرا بود که آن را پیشبینی نکرده بودم. طبیعی بود که فشارم افت کند و انگشتانم یخ بزند. -چی؟ چه شرطی؟ -بهتره بگی چه شرطهایی! انعکاسش در شیشه پنجره واضح نبود، اما برای دیدن لبخند بدجنسش کافی بود. از فکرهای ناجورِ توی سرم، اخمهایم درهم رفت. گوشه مانتویم را در مشتم چلاندم. -مراقب باش چی میگی! من هنوز زن حیدرم. به سمتم برگشت، نگاه خشمگینم با نگاه متعجبش تلاقی کرد. -دقیقا چی از سرت گذشت که همچین حرفی زدی؟! نگاهم را دزدیدم. کف دستهایش را روی میزش گذاشت و به جلو خم شد. نگاهش تیره و خالی از نور بود. -منو اینطور شناختی؟ حالا بیشتر شبیه یک بازپرس بود تا وکیل من. بیهدف، پوست کنار ناخنم را کشیدم. آهی کشید: -مهم نیست. صدایش موقع گفتن این دوکلمه، به شدت گرفته بود. احتمالا سرما خورده، یا آلرژیاش عود کرده... هر چه که بود، به من ربطی نداشت. سرفهای کرد و روی صندلیاش جا گرفت. -خب... چی میگی؟ قبول میکنی؟ جرعت کردم سرم را بالا بگیرم. -چطور قبول کنم وقتی حتی نمیدونم شرط کوفتیت چیه! مشتش را جلوی دهانش گرفت. از چین خوردن گوشه چشمش، متوجه خندهاش شدم. -من وکیل زنهای بیادب نمیشم خانم شریعت. چشمهایم را در حدقه چرخاندم. آن روز و آنجا بیاینکه بدانم، خودِ خودم بودم. انگشت اشارهام را در هوا تکان دادم: -منم نمیتونم شرطت رو نشنیده، قبول کنم. شاید ازم جونمو بخوای، از کجا معلوم! -این که خوبه. شرط من خیلی سختتر از ایناست... مختاری بپذیری یا نه. نفسم را با فوت بلندی بیرون فرستادم. این کار کمکم میکرد جلوی خودم را بگیرم و کیفم را توی سرش نزنم. -هر چی فکر میکنم، نمیشه... نمیتونم. تکیهام را برداشتم و از جا بلند شدم. امیرعلی تماشایم میکرد که چطور چادرم را مرتب کردم و روی لبهای خشکم، زبان کشیدم. -ممنون از وقتی که گذاشتی. باریکه نور درست روی چشمهایم فرود آمده بود، او را درست نمیدیدم. نفسی گرفتم و پشت به امیرعلی کردم. درست زمانی که میخواستم پایم را از دفترش بیرون بگذارم، صدایش را شنیدم: -صبر کن!- 75 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
Diplomi_ynPt عضو سایت گردید
-
مسابقه کلاه گروهبندی | هاگوارتز نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
-
#پارت_نوزدهم نگاهم سمت استاد کشیده شد؛ مثل همیشه با لبخند وارد کلاس شد و پشت میزش جا گرفت. روحیه خوب و اخلاق صمیمی داشت، همه دانشجوهاش رو به اسم کوچیک خطاب میکرد و در عین این همه ملایمت از ما توقع داشت که پروژههامون رو به خوبی ارائه بدیم. دستی به موهای جو گندمیش کشید و بعداز احوال پرسی و جویا شدن از انجام پروژهها نگاهش رو به من سوق داد. - جانا بیا ببینیم چه کردی! لبخند ملیحی زدم و بلند شدم که نمکیمون شروع به نمک ریزی کرد. - جانم خانم چه کرده همه رو دیوونه کرده. همه تک خندهای به ریتم حرف شایان کردند، برگشتم سمتش و به چهره شیطون و خندونش خیره شدم. - امشب دستور پختم رو بهت میدم، تو خودت رو درگیر نکن فیوزات ظرفیت این همه فکر رو نداره! چشمکی پشت حرفم اضافه کردم و به سمت استاد قدم برداشتم. بعداز ارائه پروژه که همه زوم شده روم با دستی تند از توضیحاتم نت برداری میکردند، آخرین اسلاید پایانی رو هم زدم و منتظر تایید استاد شدم. سرش پایین بود و چیزی رو تو لیستش یادداشت میکرد؛ سنگینی نگاهم باعث شد سرش رو بلند کنه و با لبخند استارت دست زدن رو شروع کنه، همراهش کل کلاس هم شروع به دست زدن کردن. - مثل همیشه تصاویر فوق العادهای رو به نمایش گذاشتی دخترم، توضیحاتت هم بی نقص بود، بفرمایید لطفا! تشکری کردم و به سمت افسون و کیارش قدم برداشتم و وسطشون جای گرفتم. استاد از پشت میزش بلند شد. - قبل اینکه پروژه های بعدی رو ببینیم، میخواستم مطلبی رو بهتون بگم. کلاس غرق سکوت و بچهها مشتاق خیره استاد شدند. کلاس غرق سکوت و بچهها مشتاق خیره استاد شدند. - به مدت یک ماه استاد این بخش قراره عوض بشه. شوک بزرگی به هممون وصل شد. هیچکس هیچ حرفی نمیزد ولی چهرهها رنگ تعجب گرفته بودن. - چیه چرا هنگ کردید؟! به اجبار به لحن شوخش لبخندی زدیم ولی ته دلمون یک ترس کودکانهای بود، آقای بَنان تنها استادی بود که باهاش راه میاومدیم و سرکلاسش عشق میکردیم پس این نبودش کمی مارو آزار میداد. - به دیار ابدی نمیرم که، یک ماه میرم و برمیگردم. یک ماه خیلی بود، هوم؟! همه آهی کشیدیم که استاد چهرهاش توهم رفت و گفت: - این حجم وابستگی باعث حسودی خانمم میشه این چندش بازی هارو ترک کنید! با این حرفش هوای کلاس عوض شد و دوباره به مود خندونمون برگشتیم. تو پروژه یکی از بچه ها عکس یک نوزاد بود که من رو یاد موضوع جنجالی دیشب انداخت. چطور باید میفهمیدم که قضیه اون پیام چیه؟! از دوستش بپرسم؟ کدوم؟ همونی که اون پیام رو داده بود؟ اصلا اون پیام از کی بود؟ آخ جانا حواست رو جمع کن ببین کی اون پیام رو فرستاده بود. وجدان: اون کیه که چشم دیدنش رو نداری؟! اوم خب خیلین متاسفانه ولی در عین حال، جاوید! وجدان: نه خب این نفرت دوطرفه است. وا خب بین من و جاوید هم دوطرفه است دیگه، نه اون میخواد من رو ببینه نه من... وجدان: وای خدا چرا همچین میکنی؟ بزار معما رو یک جور دیگه بسازم! خو چه کاریه مثل وجدان آدم بگو کی بود؟! وجدان: باز به خودت توهین کردی که! حالا شما به خودت بگیر، بگو کیه دیگه؟!
- 11 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان عاشقانه
- رمان جدید
-
(و 5 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و یکم زیرلب گفتم: ـ آفرین به سامان! همین لحظه خدمه اونجا، این خانومه رو صدا زد و اونم ازم اجازه خواست و رفت! من با خودم گفتم: ـ حالا خدایا باز بگو چرا قوانینت رو نقض کردم! آخه حیف این آدم نیست به همین زودی زندگیش تموم بشه؟ اینقدر که خوبه و همه عاشقشن! خودشم که عاشق زندگی کردنه...بنظرم بقول خانوم مدیر بذار بمونه تا حداقل این بچها دلشون خوش باشه! یهو صدای سامان و از پشت سر شنیدم که گفت: ـ کی قراره بمونه؟ سراسیمه برگشتم سمتش و گفتم: ـ اومدی؟ خوابید؟ دستی به سر و روش کشید و گفت: ـ آره به سختی! خیلی از دست خودم شاکیم که نتونستم بیام پیشش! کم کاری کردم! زدم به پشتش و با لبخند گفتم: ـ مهم اینه که الان به قولت عمل کردی! تبش پایین اومد؟ سامان یه نفس راحتی کشید و گفت: ـ آره خداروشکر! سریع گفتم: ـ خب بهم یاد بده با تعجب نگام کرد و گفت: ـ چیو؟؟! ـ همون بازیه دیگه! اسمش چی بود؟؟ پا...پا.. خندید و گفت: ـ پانتومیم! ـ آها همون! بعدش که داشتیم میرفتیم سمت حیاط، سامان مشغول توضیح دادم راجب بازی شد و منم سریع یاد گرفتم!
- 89 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان دستامو ول نکن از غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢دستامو ول نکن منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @QAZAL از نورچشمیهای انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 🔹 تعداد صفحات: ۷۱۹ 🖋 خلاصه: نمیدانم در آسمان نگاهت چه رازی نهفته که از همان نگاه اول، برایت تب کردم... 📖 قسمتی از متن: بابام که کلا از بچگی یادم نمیاد اصلا بهم محبت کرده باشه و مامانم هم همینطور اما حقشون رو نخوریم... 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/08/02/دانلود-رمان-دستامو-ول-نکن-از-غزال-گرائی/ -
هانیه پروین شروع به دنبال کردن ملک المتکلمین کرد
-
Diplomi_nmOi عضو سایت گردید
-
مسابقه کلاه گروهبندی | هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
سوال۱: ۲ سوال۲: ۲ سوال ۳: ۲ سوال ۴: ۳ سوال ۵: ۱ -
مسابقه کلاه گروهبندی | هاگوارتز نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
سوال ۱. گزینه ۳ سوال ۲. گزینه ۳ سوال ۳. گزینه ۲ سوال ۴. گزینه ۴ سوال ۵. گزینه ۴ -
مسابقه کلاه گروهبندی | هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
۱ گزینه ۴ ۲ گزینه ۴ ۳ گزینه ۴ ۴ گزینه ۴ ۵ گزینه ۳- 8 پاسخ
-
- 2
-
-
shirin_s شروع به دنبال کردن ملک المتکلمین کرد
-
مسابقه کلاه گروهبندی | هاگوارتز نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
سوال اول؛ گزینه دوم سوال دوم؛ گزینه دوم سوال سوم؛ گزینه اول سوال چهارم؛ گزینه اول سوال پنجم؛ گزینه اول - دیروز
-
parniankh عضو سایت گردید
-
ملک المتکلمین شروع به دنبال کردن shirin_s کرد
-
ملک المتکلمین شروع به دنبال کردن هانیه پروین کرد
-
-
ملک المتکلمین عضو سایت گردید
-
مسابقه کلاه گروهبندی | هاگوارتز نودهشتیا
Taraneh پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
1. گزینه دوم 2. گزینه سوم 3. گزینه چهارم 4. گزینه دوم 5. گزینه چهارم- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
مسابقه کلاه گروهبندی | هاگوارتز نودهشتیا
سایان پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
مسابقه کلاه گروهبندی | هاگوارتز نودهشتیا
زری گل پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
1. وقتی با یک چالش سخت مواجه میشی اولین واکشنت چیه؟! گزینه اول: با قدرت جلو میرم و از هیچ چیز نمیترسم. گزینه دوم: اول فکر میکنم تحلیل میکنم و بعد تصمیم میگیرم. گزینه سوم: از دوستانم کمک میگیرم و گروهی مشکل رو حل میکنم. گزینه چهارم: تنهایی مشکلم رو حل میکنم. 🩷🧙🏻♀️🩷 2. با کدوم یک از جملههای زیر موافق هستی؟! گزینه اول: من برای دوستانم هر کاری میکنم. گزینه دوم: علم و دانش همیشه راه گشاست. گزینه سوم: من همیشه راه خودم رو میرم حتی به غلط. گزینه چهارم: آرامش و صلح بهتر از پیروزیه. 🩷🧙🏻♀️🩷 3. اگه یه قدرت جادویی داشتی کدوم رو انتخاب میکردی؟! گزینه اول: قدرت بینهایت بدنی و سرعت گزینه دوم: قدرت ذهن خوانی و کنترل گزینه سوم: نامرئی شدن گزینه چهارم: درمانگری و انتقامجو 🩷🧙🏻♀️🩷 4. در یک گروه کدوم نقش روترجیح میدی؟! گزینه اول: رهبر گروه باشم گزینه دوم: مغز متفکر گروهم گزینه سوم: پشتیبان اعضای گروه گزینه چهارم: کسی که تصمیمات مستقل خودش رو میگیره. 🩷🧙🏻♀️🩷 5. کدام حیوان ترجیح شما است؟! گزینه اول: خرگوش گزینه دوم: کلاغ گزینه سوم: مار گزینه چهارم: جغد 🔴 جواب گروهبندی ۱۲ مرداد گذاشته میشه ممنون از صبوریتون🧙🏻♀️- 8 پاسخ
-
- 5
-
-
به مرحله دوم هاگوارتز خوش اومدید🩷🌈 نویسندههای عزیز! شما با شرکت تو این مسابقه دیگه یک نویسنده عادی نیستید و بعدها به این حرف من میرسید😉 زیاد بحث رو باز نمیکنم و شما رو با کلاه معروف هاگوارتز تنها میزارم، ایشون شما رو طبق سئوالاتی که میپرسن گروهبندی میکنند🧙🏻♀️ کلاه عزیزمون کمی تند اخلاق تشریف دارن شما به بزرگی قلم قشنگتون ببخشید😅🩷 این شما و این... - بهتره که کمی از ذوقت کم کنی زری و بزاری به کارم برسم🙄 خب، خب چی میبینم؟ نویسندههای نودهشتیا؟ اوممم قبلا یادمه ترکونده بودید سرزمین رو اینکه بازهم قدرتش رو دارید یانه نمیدونم اما فقط سر گروهی که برات انتخاب میکنم اصلا با من لج نکن به جاش درست و با فکر جوابم رو بده! بیا دخترجون بیا بشین روی صندلی، بوی استرست قشنگ به مشامم میرسه اما اصلا هول نکن، نفس عمیق بکش و با یک فکر درست به سئوالاتم پاسخ بده📝 پاسخهات رو تو همین اتاق (تاپیک) برام بزار روی میز و سریع برو انتهای صف بایست تا گروهت رو مشخص کنم📋 @هانیه.پ @هانیه پروین @سایه مولوی @سایان @shirin_s @Taraneh @رز. @Mahsa_zbp4 @آتناملازاده @QAZAL @Khakestar @Amata @raha 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
- 8 پاسخ
-
- 6
-
-
دروازه هاگوارتز بسته شد🩷🌈
- 13 پاسخ
-
- 1
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود خانومه ادامه داد: ـ آخه آقا سامان مثل چشم و چراغ این خونست و اگه واقعا خدایی نکرده براش مشکلی پیش بیاد؛ این بچها یکی از تکیه گاه های بزرگشونو از دست میدن... یهو رفت تو فکر و بعدش آهی کشید و گفت: ـ بعضی اوقات واقعا تو کار خدا میمونم! وقتی یه آدم اینقدر خوبه چرا باید به بیماری بگیره که همه بچها و ماها ترس از دست دادنشو داشته باشیم!؟؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ شاید چون این دنیا واسه آدمای خوبی مثل سامان زیادی سم و مضره... آهی کشید و گفت: ـ حق با شماست ولی آدمیه که اگه خدایی نکرده، زبونم لال براش اتفاقی بیفته واقعا خیلی حیف میشه و نه من نه بقیه کارکنانم نمیتونیم تا مدتها روحیه این بچها رو جمع کنیم! میدونستم که سامان کلا پسر دوست داشتنیه اما فکر نمیکردم که اینقدر طرفدار داشته باشه و این زن بابت مریضیش اینقدر غصه بخوره! گفتم: ـ مگه سامان بجز سر زدن به این بچها دیگه چیکارا کرده؟ ـ ببخشید اسم شما چی بود؟ ـ کارما! با تعجب نگام کرد و گفت: ـ چه جالب! نشنیده بودم! ببینین کارما خانوم سامان برای تک تک این بچها هم جای پدره هم برادر. تمام خصوصیات بچها رو میشناسه و اونا هم بهش اعتماد دارن و حرفای دلشونو بهش میزنن! با گریه بچها گریه میکنه و با خندشون، خوشحال میشه... بدون بغل کردن تک تک این بچها از در پرورشگاه نمیره! میدونین چند نفر از خانواده ها رو تک تک رفته راضی کرده تا سرپرستی یسری از بچها رو قبول کنن؟ تازه هنوز که هنوزم با خیلیاشون در ارتباطه و بهشون سر میزنه!
- 89 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و نهم سامان رفت تو اتاق و منم پشت بندش دم در وایسادم و منتظر موندم...اینقدر قشنگ با پنیر کوچولو حرف میزد و اون دخترم مثل به پدر بغلش کرده بود، انگار کسی رو که گم کرده؛ برگشته بود! مدیر پرورشگاه هم تو اتاقش بود و داشت پاشویهاش میکرد و سامان ازش خواست تا خودش اینکار و برای دنیز انجام بده. مدیر پرورشگاه هم بدون چون و چرا قبول کرد و اومد از اتاق بیرون و با دیدن من با لبخند پرسید: ـ شما از دوستانشون هستی؟ منم ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم: ـ بله! اومد سمتم و گفت: ـ رفیق خیلی خوبیه سامان؛ قدرشو بدون! میدونی خودشم تو همین پرورشگاه بوده. ـ آره بهم گفته بود! ـ جالبه که خیلی آدما یسری چیزا یادشون میره اما سامان و چند نفر دیگه تنها کسایی بودن که هیچوقت یادشون نرفت که از کجا اومدن و همیشه هر چی تو توانشون بود چه از لحاظ روحی چه از لحاظ مادی در اختیار این بچها گذاشتن! ـ بچها هم خیلی دوسش دارن! ـ بله ، خصوصا دنیز که خیلی بهش وابسته است و این اواخر که آقا سامان کمتر میومد واقعا بهونشو میگرفت! ـ تقصیر اون نیست؛ درگیر کارهای من بود که وقت نکرد بیاد و بعلاوه اینکه قلبش یه مقدار... یهو با ترس پرید وسط حرفم و گفت: ـ دوباره تشنج کرده؟ سریع گفتم: ـ خداروشکر بخیر گذشت! دستش و گذاشت رو قلبش و گفت: ـ آخیش خداروشکر واقعا...
- 89 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و هشتم سامان یهو قیافش درهم شد اما بازم لبخند رو صورتش و حفظ کرد و رو به بچها گفت: ـ بچها شما یکم سرگرم شید تا من برم به دنیز کوچولو به سر بزنم و بیام! بعدش رو کرد سمت منو گفت: ـ تو هم میای؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم و همراهش رفتیم داخل ساختمون. سامان خیلی سراسیمه بود و میگفت: ـ همش تقصیر منه؛ اینقدر این اواخر کوتاهی کردم که مریض شد... یهو حرفای دکتر یادم اومد که میگفت نباید استرس بگیره...همینجور که پلهها رو دو تا یکی بالا میرفت، دستشو کشیدم و گفتم: ـ خیلی خب حالا! اینقدر نمیخواد استرس بگیری! اومدیم دیگه... چیزیش نمیشه... بهم نگاه کرد و با بغضی که توی چشماش بود گفت: ـ کارما من بیشتر از هر کس دیگه میدونم منتظر موندم برای یه آدم دیگه چقدر سخته! چون خودمم از دل همینجا اومدم بیرون. هر روز منتظر این بودم یکی بیاد دنبالم و باهام حرف بزنه و دوسم داشته باشه؛ الان نمیخوام این حسو کسی دیگه تجربه کنه چون واقعا خیلی سخته! نتونستم حرفی بزنم چون کاملا حق داشت! حتی منم دلم از حرفاش گرفت! احساس کردم بعضی اوقات شاید خدا در حق بعضیا کم کاری کرده اما همین کم کاری باعث شده اون آدم رشد کنه و شکوفا بشه و خدا هواشو داشته باشه مثل سامان.
- 89 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و هفتم تک تک بچها رو بغل کرد و مشغول حرف زدن باهاشون شد و من خیره بهش بودم تا اینکه متوجه شدم داره به من اشاره میکنه! رفتم کنارش که گفت: ـ خب اینم همون خانوم خوشگل که بهتون گفتم... یکی از دخترا اومد بغلم کرد و گفت: ـ واقعا همونجوری که عمو سامان میگه خوشگلی! محکمتر از خودش بغلش کردم و گفتم: ـ عین خود تو! بعد از اون تمام بچها اومدن و راجبم سوال پرسیدن و منم طوری که مناسب با درکشون باشه جواب دادم...بعد یه پسره به سامان گفت: ـ عمو پانتومیم بازی نمیکنیم؟ اون دفعه بهم قول دادی! سامان زد به پیشونیش و گفت: ـ آفرین خوب شد که یادم آوردی! الان با کارما با همدیگه تیم میشیم و بازی میکنیم! همشون جیغ کشیدن و دست زدن و یکصدا گفتن: ـ هورا! آروم زیر گوش سامان گفتم: ـ سامان پانتومیم چیه دیگه؟ بهم یه چشمکی زد و گفت: ـ بهت یاد میدم؛ نگران نباش! بعدش رو کرد به یه دختر کوچولو که پیشش وایساده بود گفت: ـ المیرا جون، دنیز کجاست؟ المیرا گفت: ـ عمو چند وقته نیومدی براش قصه بخونی خیلی بیقراری میکرد و از دیشب تب کرده!
- 89 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
زری گل عکس نمایه خود را تغییر داد
-
قلم جادویی
- 13 پاسخ
-
- 3
-
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :