تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و شش هنگامی که وارد دانشگاه شده، متوجه اوضاع بههمریختهی آن شده بود. مائل برایش توضیح داده بود که از دیروز و بعد از ترور دوک بری تمامی اپراخانهها را بسته و حکومت نظامی اعلام کرده بودند. تمام مدتی که در دانشگاه به سر میبرد میدید که هر شخصی تا فرصتی به دست میآورد گروهی را گرد خود جمع کرده و مشغول بحث میشدند. وضع دانشگاه واقعا به هم ریخته بود. محصلان بسیاری به نشانهی اعتراض در کلاسهای حضور نیافته بودند. استادان کم و بیش بر سر کلاسها حاظر نشده و در اتاقهایشان نشسته، با یکدیگربخ بحث و گفتوگو پرداخته بودند. جیزل و مائل تمام روز یا بر سر کلاسانی نشسته بودند که هیچ استادی نداشت یا بین دعوای دیگران گم شده بودند. اکنون نیز که حتی بر روی چمنهای خنک دانشگاه نشسته بودند، باز هم خسته بودند از شنیدن سخنان مخالفان و موافقان سلطنت! هر دو در سکوت به گردهمایی دانشجویانی نگاه میکردند که هنوز هم از حرف زدن خسته نشده بودند. - ای کاش میشد کمی ساکت شوند! جیزل این را گفته بود. صدای بحث و جدلشان آنقدر بلند بود که حتی در آم حیاط بزرگ نیز واضح به گوششان میرسید. مائل پوف کلافهای کشید. - اپراخانهها بسته شده و کافهها دیگر اجازه ورود دانشجویان را نمیدهند، مجبورند اینجا بحث کنند، جای دیگری ندارند که بتوانند محفلهای شبانهشان را برگزار کنند. جیزل به سوی او برگشت. - محفل شبانه؟ کجا؟ مائل همانطور که دو دستش را زیر سرش میگذاشت و روی چمنها دراز میکشید، پاسخ او را داد. - همهجا؛ هر جایی که بتوانند و اجازه سخن گفتن داشته باشند. جیزل چشمانش را ریز کرد و با غضب به او نگاه کرد. - تو هم میروی؟ مائل شانهای بالا انداخت و بیخیال گفت: - هر از گاهی! جیزل عصبی به او چشم دوخت. - و مرا با خود نبردی؟ مائل با لبخندی مصنوعی و ترسیده به سوی او برگشت. - میخواستم ببرم، نشد. - دروغگو! جیزل به او گفته بود. اگر میدانست محافلی هستند که میتواند در آنها شرکت کند، حتما میرفت و تمامی وقتش را در خانه نمیگذراند. در همین فکرها بود که صدای فریادی بلند شد. - تو دیوانهای! طرفدار کسانی هستی که با هر قانونی که مینویسند یک مشعل از حقیقت را نابود میکنند. اکنون دیگر حتی نمیتوانیم روزنامه بخوانیم و همین آگاهی اندک هم از ما گرفتهاند. آنقدر سرکوبمان میکنند تا دیگر حتی نتوانیم شب را از روز تشخیص بدهیم؛ دیگر حتی نمیتوانیم به دیدن اپرا برویم؛ حتی خوشی را از ما گرفتهاند! پسر آنقدر قرمز شده و چشمانش از کاسه بیرون زده بود که هر لحظه ممکن بود قلبش از تپش بایستد. - این کارها برای خودتان است، نمیخواهید امنیت داشته باشید؟ همین دیروز دوک بری در آنجا ترور شده. صدایی از بالای سر مائل و جیزل به گوش رسید. - برای امنیت نیست، نمیخواهند واقعیت به گوشمان برسد. این را لیدیا که بین مائل و جیزل مینشست گفته بود. جیزل چشمانش را از آن دو پسر گرفته و به لیدیا داد. لیدیا به او لبخندی زد. - تمام روز بیهوده به اینجا آمدیم. صدای ناقوس کلیسا به گوششان رسید. بیش از این نمیتوانستند در دانشگاه بمانند، باید هر چه زودتر به خانه میرفتند و تا فردا حق خروج از آنجا را نداشتند. همانطور که بلند میشدند، صدای پسر عصبی دوباره به گوشش رسید. - این هم از امنیتی که از آن حمایت میکردید. بفرمایید لذت ببرید! با طعنه گفته بود و بعد از برداشتن کیفاش به سرعت از حیاط خارج شده بود. مائل، لیدیا و جیزل نگاهی بین یکدیگر رد و بدل کرده و به سوی درب خروجی روانه شدند. -
خدا کند که میان این خر تو خر، ما از چریدن علف نیفتیم! - قضیه خر دجال
-
روزها چقدر دراز است ! عقربک ساعت آنقدر آهسته و کند حرکت میکند که نمیدانم چه بکنم. آیا زمان بنظر تو هم اینقدر طولانی است؟ - آیینه شکسته
-
روی کرانه آسمان را ابرهای زرد غلیظ مرگآلود گرفته بود بطوریکه روی همه شهر سنگینی میکرد. - بوف کور
-
روزها همه یكجور میگذرد، بیخود و بىفایده، چیز تازه ندارم، قربانت. - نامه به تقی رضوی
-
برترین رمان های درحال تایپ نودهشتیا درخواست انتقال رمان به تالار برتر
Mahsa_zbp4 پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
گلم هنوز رمان بنده بررسی نشده؟ -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و پنج جیزل سرش را بالا آورده و به او نگاهی انداخت. مرد عجیبی بود! اینکه در یک سالن کوچک با کسانی گیر بیافتی که تقریبا بیشتر آنها با تو مخالف هستند ولی باز هم آنقدر خونسرد باشی، هیچوقت از دست او بر نمیآمد. اگر جیزل بود تا کنون حتما ما بین آنها مشغول دعوا و داد و بیداد بود. نمیتوانست ببیند کسی خزعبلات خود را اینگونه بروز میدهد و او باز هم خونسرد باشد. نگاهش را از لامارک گرفت و به زمین دوخت. - پس هنوز هم چیزی برای از دست دادن دارید؛ مردم کشورتان! هر دو به یکدیگر نگاه کردند. آرام لبخندی روی لبهای لامارک شکل گرفت. - فکر نمیکردم روزی دخترک کوچکی حقیقت را در صورتم بکوبد. جیزل لبخند زد. - در صورتتان نکوبیدم؛ شما را تحسین میکنم که با تمام مشکلاتی که تا کنون داشتهاید، باز هم به فکر مردمتان هستید. با اینکه همه با شما مخالف هستند. لامارک شانهای بالا انداخت. - با من مخالف هستند اما حقیقت با مخالفت یا موافقت آنها تغییر نمیکند. جیزل سری تکان داد. او هم مانند خودش برای حقیقت و آزادی میجنگید. آزادی از هر دوی آنها صلب شده بود اما به شکلهای مختلف! لامارک صندلیای کشید و در کنار او نشست. به کسانی که دور میز جمع شده بودند با سر اشارهای کرد. - چه فکری درباره آنها میکنی؟ نگاهش را به آنها دوخت. حقیقتا درباره آنها فکری نکرده بود زیرا تا کنون چیز مهمی ارائه نداده بودند که بخواهد ذهنش را درگیر کند تا درباره آنها بیاندیشد. - نمیخواهم دربارهشان فکری کنم. لامارک لبخندی زد و کمی خودش را روی صندلی بالا کشید. - پس درباره آینده کشورمان چه فکری میکنی؟ دوباره صدای آن مردها بالا رفته بود. ایندفعه به جان یکدیگر افتاده بودند. دیگر نمیتوانست آنجا ماندن را تحمل کند. از روی صندلیاش بلند شده و روبهروی لامارک ایستاد. - آینده کشورمان به مردم ما بستگی دارد. میتوانند سکوت کرده و خفت و خاری را بپذیرند و یا میتوانند سرنوشت خود رل تغییر دهند. نگاهش را به آن مردان پیرِ عبوس دوخت. - آنها فراموش کردهاند که این مردم هستند که تاریخ را مینویسند، این مردان فقط خودشان را فریاد میزنند. دیگر نماند تا چیز دیگری بشنود. از سر و صدای زیاد آنها خسته شده بود. سرش را کمی خم کرد. - از همصحبتی با شما خوشحال شدم ژنرال، امیدوارم روزی بتوانید از ته دل خوشحال باشید. پشتش را به او کرده و به سوی در رفت. صدای لامارک را شنید. - میتوانیم بعدا کمی صحبت کنیم؟ به سوی او برگشت. لامارک از روی صندلی بلند شده و روبهروی او ایستاده بود. منتظر پاسخ او بود. جیزل لبخندی به او زده و سری تکان داد. - حتما! لامارک پاسخ او را با لبخند داد. - شما را همراهی میکنم. جیزل سری برایش تکان داد و هر دو به سوی درب سالن رفتند. هیچکس به آنها توجه نمیکرد. همه مشغول داد و هوار بودند و جکسون نیز بالای میز تلاش میکرد آنها را آرام کند؛ گرچه خودش از همه کلافهتر شده بود. از سالن خارج شدند. - دیگر باید بروم. تعظیم کوتاهی به جیزل کرد و جیزل نیز با خم کردن سرش پاسخ احترام او را داد. لامارک بعد از برداشتن پالتوی مشکی رنگاش به سوی درب خانه رفته و جیزل نیز به اتاقش رفته بود. سرش از شدت بوی سیگار و حرفهای صد من یک غاز آنها درد گرفته بود. درب بالکن اتاقش را باز کرده و وارد آن شده بود. نفس عمیقی کشید. برفهای حیاط کمکم به سوی آب شدن میرفتند و حیاط خانه دوباره رنگ و لعاب میگرفت. روی صندلی کوچک میز نشست. هنوز هم میتوانست صدای آنها را بشنود؛ سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و چشمانش را بست. یعنی چه میشد؟ میتوانستند از همهچیز به خوبی عبور کنند؟ نگران این بود که بعد از این اتفاقها و ترور دوک بری وضع مردم بدتر شود. که البته اشتباه هم فکر نمیکرد. -
پارت شصت و نهم تا رسیدم کنار تختش، دیدم به پنجره اتاقش زل زده و غرق در فکر کردنه! داشت به کبودی صورت و گردنم فکر میکرد و با خودش حدس میزد که چه اتفاقی ممکنه برام افتاده باشه! بلند گفتم: ـ هنوزم داری به اینا فکر میکنی؟ یهو برگشت سمتم و گفت: ـ رییس! کی اومدی؟! گفتم: ـ همین الان! ـ مگه نگفتی امشب نمیای؟ خندیدم و گفتم: ـ چرا ولی حس کردم دلم برات تنگ میشه، اومدم تا بهت سر بزنم... چشاش برق زد و گفت: ـ جدی میگی؟ اینقدر ذوق کرده بود که دلم نخواست ذوقشو کور کنم و واقعیت ماجرا هم این بود که زیاد از حد این آدم تو دلم جا باز کرده بود و بیخود و بیجهت بهش عادت کرده بودم! گفتم: ـ آره جدی میگم! محکم منو بغل کرد...احساس کردم که بند بند وجودم داره از دهنم بیرون میزنه! من واقعا چه مرگم شده بود! خصوصیات انسان بودن زیادی داشت تو وجودم ریشه میزد...اوایل این حرکات سامان برام احمقانه بود اما الان خوشم نیومد که باهام اینجوری حرف میزد...وقتی عکس دو نفره مارال و شوهرش و دیدم، اولین کسی که به ذهنم اومد سامان بود. وقتی رو تختم دراز کشیدم، اولین نفر قیافه سامان اومد تو ذهنم...واقعا این آدمیزاد داره با من چیکار میکنه!؟ سریعا خودمو از بغلش کشیدم بیرون که بدون اینکه به روش بیاره گفت: ـ بنظرم اونا حق داشتن رییس! واقعا بوی بهشت میدی... خندیدم و گفتم: ـ بخواب دیگه! اینقدر خودتو لوس نکن! اونم خندید و گفت: ـ پس تو چی؟ ـ من خوابم نمیاد... ـ نکنه میخوای زل بزنی به من؟! خندیدم و بازم چیزی نگفتم...دراز کشید و بهم خیره شد...گفتم: ـ قراره اینجوری بهم زل بزنی؟! گفت: ـ آخه چشات خیلی قشنگه! نمیتونم واقعا بخوابم و این صحنه رو از دست بدم!
- 66 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و ششم ـ اوایل بخاطر کاری که آرمان با دلم کرد نمیتونستم باورش کنم و همش ته دلم یه ترسی داشتم اما بهم ثابت کرد که حاضره همه جوره پام وایسته... بعدشم دستی کشید به شکمش و گفت: ـ امروزم با همدیگه رفتیم صدای قلب پسرمون و گوش بدیم و واقعا خداروشکر که بعد از اون همه سختی کشیدن بالاخره منم طعم خوشبختی و چشیدم... گفتم: ـ اون کارمای سرگرمیشو پس داد و تو هم کارمای خوب بودنتو! تو یه روزی عمیقأ و بدون حساب و کتاب یکیو دوست داشتی که نشد و طرف تو رو پیچوند...حالا همون عشقی که به یکی دیگه داده بودی، بدون حساب و کتاب به زندگیه خودت مثل آینه برگشت... با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: ـ بخاطر این موضوع واقعا خوشحالم؛ خوشحالم که با آرمان نشد...چون مطمئنا خدا حکمت زندگی منو بهتر از خودم میدونست؛ دلمو شکوند تا روحمو نجات بده...بابت این واقعا ازش ممنونم. لبخندی بهش زدم و از جام بلند شدم و گفتم: ـ پسرت خیلی خوشبخته از اینکه مادری مثل تو داره! امیدوارم اون هم مثل پدرش قدر عشقتو بدونه... تا رفت جواب بده، آیفون خونش زده شد و رفت تا در و باز کنه و منم از این فرصت استفاده کردم و غیب شدم...تو راه تصمیم گرفتم برم پیش سامان و بهش سر بزنم، ببینم خوابیدست یا بیداره!
- 66 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و پنجم گردنبندم و درآوردم و دادم دستش. اونم تا چند دقیقه خیره به کسی که دلشو شکوند، بود. بعد از یه سکوت طولانی گفت: ـ شرمنده ولی نمیتونم بابتش ناراحت بشم چون خیلی بد منو شکوند؛ منو جلوی دل و عقل خودم شرمنده کرد، تا مدت ها نمیتونستم جلو بقیه سرمو بلند کنم...گناهم چی بود؟ فقط اینکه باورش کرده بودم و فکر میکردم دوسم داره در صورتی که فقط براش یه سرگرمی بودم... گفتم: ـ الآنم که خدا جوابشو داده... گفت: ـ چون خدا دید چی به من گذشت! خدایی که قرار بود آرمان و ببخشه دیگه خدای من نبود...خدا دید من بخاطرش چیکارا کردم و چقدر سختی کشیدم! واسه همینم الان نمیتونم بابت عذاب کشیدنش ناراحت بشم! گفتم: ـ میبخشیش؟ کمی سکوت کرد و تسبیح توی دستش و گذاشت کنار مهر و گفت: ـ نمیتونم کاراشو فراموش کنم؛ درسته خیلی از اون زمان گذشته و زخمی که بهم زد کمرنگ شده اما هیچوقت زخمش از دلم پاک نمیشه...اگه ببخشمش انگار به دل خودم خیانت کردم! لبخندی زدم و گفتم: ـ آره حق با توعه! پس عذاب کشیدنش حالا حالاها ادامه داره! اما شنیدم که مرد خیلی خوبی اومده تو زندگیت، درسته؟ به نگاهی به عکس دو نفرشون که کنار تختش بود انداخت و با لبخند گفت: ـ خیلی خوب! کسی که جواب تمام محبت هامو میده و منو همونجوری که هستم دوست داره و بهم عشق میورزه
- 66 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت شصت و هشت هوای خفهی راهرو بوی نم و کاغذ کهنه میداد. یک لامپ کمنور از سقف آویزان بود و با چشمکهای نامنظم، نور میپاشید روی دیوار گچی که پر از آگهی وکیلهای مختلف بود. دستم را جلو بردم، اما قبل از اینکه در را فشار بدهم، انگشتانم معلق ماندند. صدای قلبم از صدای بوق ماشینهای بیرون این ساختمان هم بلندتر به نظر میرسید. «شاید نباید بیام.» «شاید بهتره همین حالا برگردم.» اما برگشتن، یعنی فرار از همه چیز... از خزر، از خودم، از حیدر، از گذشتهای که مثل زخم کهنه مدام چرک میکرد. آهسته دستگیره را فشار دادم. صدای قیژ لولای در، مثل ناخن روی شیشه، مو به تنم سیخ کرد. داخل، نور آفتاب از پنجرهی نیمهباز میتابید روی یک میز چوبی قدیمی که با نظم خاصی پر شده بود از پرونده، خودکار، لیوان چای نیمهخورده و یک چراغ مطالعهی سبز. روی دیوار پشت سرش، قاب مدارک تحصیلی و پروانهی وکالتش بود. کمی بالاتر، آیهای از قرآن، با خطی خوش و جوهری قدیمی: «إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ...» بوی تهنشینشدهی قهوه، تمام فضای اتاق را پر کرده بود. و او پشت میزش نشسته بود. روی یک پرونده خم شده بود؛ انگار نمیخواست کسی مزاحمش شود، یا شاید... انتظار کسی را نداشت. -سلام. سرش را بالا آورد. چیزی بین تعجب و احتیاط از نگاهش گذشت. -ناهید؟ اسمم که از دهانش بیرون آمد، قلبم به عقب برگشت؛ به روزهایی که نامم را با همین لحن صدا میزد. نمیدانستم بغض دارم، تا وقتی که صدایم لرزید: -میتونم... چند دقیقه وقتت رو بگیرم؟- 71 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت شصت و هفت -شونه سهتومن! جوراب نانو از ترکیه آوردم! آبجی شوما شونه نمیخوای؟ مرد دستفروش منتظر جواب من نماند و رفت. قلبم سنگین شده بود و به سختی ضربان میزد. آن طرف خیابان، زن و مرد جوانی وارد عکاسی نور شدند. از آن فاصله دیدم که چطور مرد غریبه، در را هُل داد و خودش عقب کشید تا زن وارد شود. بین من و آنها تنها یک خیابان فاصله وجود داشت. از آن ساختمان شوم دور شدم. باید چندکیلو آرد نخودچی میخریدم. زندگیام نابود شده اما شیرینیهایم هنوز خوشمزه بودند. در راه، مشاجرهام را به هزار شکل متفاوت پیش بردم، جز شکلی که در واقعیت اتفاق افتاد. -خانم حواست کجاست! -ببخشید. دو سیبی که از پلاستیکِ توی دستش بیرون افتاده بود را برداشت و رفت. حواسم را جمع کردم تا به کس دیگری تنه نزنم. گیج به اطراف نگاه کردم، چرا در خیابان فردوسی بودم؟ دو بار محکم پلک زدم و ساختمان مقابلم را با دقت نگاه کردم. من اینجا چه کار میکردم؟ از کِی تا حالا دفتر وکالت امیرعلی، آرد نخودچی میفروشد! برگشتم و با قدمهای سریع دور شدم. با یادآوری خزر و شهادتش در دادگاه، از حرکت ایستادم. آن شهادت میتوانست همه چیز را نابود کند. سر چرخاندم و از بالای شانه، دزدکی نگاهش کردم. هنوز آنقدر دور نشده بودم که تابلویش را نبینم: -امیرعلی دارابی، وکیل پایه یک دادگستری. با خودم فکر کردم چند سوال حقوقی که ضرری ندارد، خودش گفته بود که میتوانم از او کمک بخواهم. نفس عمیقی گرفتم تا خودم را جمع و جور کنم. آن لحظه نیاز داشتم یه یک نفر پناه ببرم، کسی که بگوید خزر هیچ غلطی نمیتواند بکند. راهِ رفته را برگشتم. قدمهایم را آنقدر آرام برمیداشتم که رسیدنم به در ساختمان، میتوانست یک روز کامل طول بکشد. در باز بود. وارد شدم و پلههای کثیفی نگاه کردم که باید تا رسیدن به طبقه دوم تحملشان میکردم. مقابل واحدی که کنار درش اسم امیرعلی را به عنوان وکیل پایه یک نوشته بود ایستادم. دیگر میدانستم چه میخواهم.- 71 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
پارت شصت و چهارم آروم رفتم تو اتاقش تا حواسش پرت نشه! ته دلشو میتونستم بخونم...داشت بابت زندگیش و همسر خوبی که داره تشکر میکرد، بابت بچه توی شکمش که امروز با همسرش رفت و ضربان قلبش و شنید! یه خوشحالی وصف نشدنی تو جملاتش بود که منو هم به وجد میآورد! بعد چند دقیقه سرشو از رو سجده بلند کرد و با دیدن من یه بسم الله گفت و ده متر پرید عقب، گفتم: ـ آروم باش؛ نترس! با تته پته گفت: ـ تو...تو دیگه کی هستی؟ تو خونه من چیکار داری؟ لبخندی زدم و گفتم: ـ تو منو صدا کرده بودی، یادت رفته! با تعجب پرسید: ـ من!!؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم: ـ زندگیت به خوبی و خوشی پیش میره؟ چیزی نگفت و پامو گذاشتم رو پاهام و گفتم: ـ میدونی کسی که یه مدت خیلی طولانی اشکتو درآورده بود الان خیلی نمونده که راهی تیمارستان بشه!؟ با ترس گفت: ـ تو کی هستی؟ چجوری اومدی تو خونه من؟ گفتم: ـ من کارمام! اومدم بهت بگم که آرمان که دلتو بدجور و ناحق شکونده بود الان به سزای عملش رسیده و داره با وجدانش تقاص پس میده... اشکش سرازیر شد و گفت: ـ من بعید میدونم! اون زمان که تازه ازدواج کرده بود خیلی هم خوش و خرم با زنش زندگی میکرد! گفتم: ـ اوضاع فرق کرده دختر خوب، میخوای ببینی چی به روزش اومده؟ سرشو تکون داد و گفت: ـ آره!
- 66 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
🤎درود عزیزان بابت تاخیر متأسفم! 🤍این دست از مسابقه سه نفر اصلی رو انتخاب کردیم و به بقیه شرکت کنندههای عزیز یک امتیاز یکسان میدیم. 🤎جایزه نفر اول: 500 امتیاز 🤍جایزه نفر دوم: 400 امتیاز 🤎جایزه نفر سوم: 300 امتیاز 🤍و جوایز یکسان: 100 امتیاز 🤎اسامی برندههای این قسمت از ببین و بنویس👇🏻 🤍نفر اول: @Amata 🤎نفر دوم: @shirin_s 🤍نفرسوم: @HADIS 🤎 تبریک میگم به تک تکتون، قلمهای فوق العاده ای دارید، بازهم بابت تاخیر عذرمیخوام امیدوارم همیشه مانا باشید✨ @سایه مولوی @آتناملازاده @Alen @QAZAL
- 10 پاسخ
-
- 2
-
-
-
Ayda عضو سایت گردید
- دیروز
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت چهل و سوم: ساعت روی نمایشگر دیجیتالِ اتاق پشتیبانی، ۰۳:۱۲ را نشان میداد و اتاق نیمهتاریک بود؛ تنها نور، از مانیتورهای دیواری میتابید که مثل چشمهای بیخواب، همه جای پادگان را زیر نظر داشتند. همراز با چشمانی سرخشده از خستگی، لیوان نیمهخوردهی قهوه را کنار زد؛ پشت صندلی فنردار خم شد، اما ناگهان حرکتی در یکی از مانیتورها نگاهش را قفل کرد، دوربین شمارهی ۱۷، پشت سولهی مهمات… یک سایه مشکی بود، نه، دو… سه… پنج تا. پلک زد. تنظیم فوکوس را بالا کشید، اما قبل از اینکه بتواند روی چهرهها دقیق شود، تصویر محو شد. درست مثل برق چشم گربهای در تاریکی که فقط برای لحظهای دیده میشود. آدرنالین مثل برق از پشت گردنش تا نوک انگشتانش دوید؛ بلافاصله دکمه بیسیم را فشار داد، صدایش لرز نداشت، اما قاطع بود: - کد قرمز. تکرار میکنم، کد قرمز. حرکات مشکوک پشت سولهی مهمات. همگی بیدار و آماده. لیزا، گندم، اورهان، سرهات، نوح، پاسخ بدید. بلافاصله صداها یکییکی برگشت. - نوحم، تو راهام. -لیزام، تأیید شد. اسلحه برداشتم. -اورهانم گرفتم، دارم از تونل میرم. - سرهات آمادهاس، سمت انبار میام. - گندم، مسیر دوربینها رو قفل کردم، داریم تار میشیم. همراز درحالیکه بهآرامی اسلحهاش را از قفل دیواری کشید بیرون، عرقی سرد از ستون فقراتش پایین ریخت. چشمهایش برق میزد اما مغزش هنوز درگیر تصاویر ناقص بود و قدمهایش ساکت اما سنگین، مثل حیوانی که بوی خون حس کرده. پشت در فلزیِ باریک ایستاد، آن را بیصدا باز کرد و وارد راهپلهی منتهی به پشتبام شد، بوی بتن خیس خورده در هوا پخش بود و سکوت، مثل لایهای ضخیم روی شب افتاده بود، اما قبل از اینکه به آخرین پله برسد، صدای نفسزنیای آشنا آمد. - ایست. ناگهان صدایی از پشت گوشش ارام زمزمه کرد: - همراز، منم نوح. نوح، با تیشرت مشکی و شلوار نظامی، از راهرو دوم ظاهر شد. در تاریکی، فقط برق سرد چشمهایش دیده میشد. - تو هم دیدیشون؟ نوح نگاهی به اطراف انداخت و با اندکی اخمی که میان ابروهاش نشستهبود و جذبه مردانهاش را صد برابر کرده بود سری تکان داد. - آره. از راه سقف میان. بریم بالا. همراز با تکان سر تأیید کرد که هر دو همزمان به سمت در خروجی پشتبام رفتند، دستش روی دستگیره بود که… بوم... -
پارت شصت و سوم ـ خدا کار هیچکسی و بیجواب نمیذاره؛ حتی اگه بندش هم فراموش کنه اما خدا و بعد از خدا، من فراموش نمیکنم! گریهاش شدت گرفت؛ فکر میکرد همیشه یه راهی برای بخشیده شدن وجود داره اما مردم یادشون میره که خدا از حق خودش اگه بگذره اما از حق بنده خودش به هیچ عنوان نمیگذره...گوشه لباسمو گرفت و با گریه گفت: ـ اگه پیداش کنم و ازش عذرخواهی کنم... پریدم وسط حرفش و لباسمو از مشتش کشیدم بیرون گفتم: ـ فایدهایی نداره آقا آرمان! گفتم که اون دختر جزو بندههایی بود که خدا خیلی دوسش داشت و قبل من دست بکار شد...واسه همینه که آدما همیشه باید قبل از اینکه حرفی بزنن و کاری انجام بدن ؛ به نتیجش فکر کنن وگرنه از طریق نقطه ضعفشون جوابش و به بدترین شکل پس میدن! دستمو بردم جلو و به قلبش اشاره کردم و گفتم: ـ تو هم داری از طریق قلبت و از عذاب وجدانی که همیشه تو زندگیت ترسش و داشتی؛ تاوان پس میدی! سرشو گذاشت رو آسفالت کنار خیابون و با هق هق شروع کرد به گریه کردن اما کاری از من برنمیومد! وظیفه من این بود بهش بفهمونم دلیل اینهمه عذابی که میکشه چیه! همین....الان وقتش رسیده بود که برم سراغ مارال و بهش بگم که بالاخره چیزی که همیشه منتظرش بود، اتفاق افتاد و اون آدم الان داره حسی ، دو برابر حس مارال رو تجربه میکنه و تا اون نبخشتش، عذاب کشیدن آرمان ادامه داره... چشامو بستم و تصور کردم که برم پیش مارال و بعد از چند ثانیه جلوی در اتاقش ظاهر شدم...داشت نماز میخواند و اینقدر غرق تو حرف زدنش با خدا بود که ناخودآگاه منم برای چند لحظه محوش شدم...
- 66 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و دوم بعدش بدون اینکه منتظر حرفش باشم، از ماشینش پیاده شدم که پشت سرم پیاده شد و پرسید: ـ تو واقعی هستی؟ برگشتم و نگاش کردم و گفتم: ـ خودت چی فکر میکنی؟! زیر لب یه چیزی با خودش زمزمه کرد که گفتم: ـ نترس، هنوز دیوونه نشدی آقای مهندس... دوید و اومد سمتم و به نام افتاد و گفت: ـ خواهش میکنم منو حلال کن، بخدا مغزم دیگه جوابم کرده...لطفا!! گفتم: ـ اونی که باید حلالت کنه من نیستم بنده خدا! تو اشتباه از روی عمد کردی و الان داری تقاصشو پس میدی! به گریه افتاد و گفت: ـ من جوون بودم و اون موقع دوسش نداشتم! الآنم شمارهایی چیزی ازش ندارم که بخوام منو ببخشه...بخدا پشیمونم! گفتم: ـ فکر کردی حلال کردن اینقدر راحته؟ به چشام نگاه کن! با توام! سرشو گرفت بالا و با قیافهایی سرشار از غم و ناراحتی به من نگاه کرد که گفتم: ـ به اندازهایی که عذاب دادی، باید عذاب بکشی! به اندازهایی که باعث گریه یه نفر شدی باید اشک بریزی، به اندازهایی که ناراحت کردی باید ناراحت بشی....میدونی اجداد ما همیشه بهمون چی میگن؟ بازم بهم زل زد که گفتم: ـ میگن گرگ زمستون و رد میکنه اما سرمای استخون سوزشو هرگز فراموش نمیکنه! بخاطر تو اون دختر چه شبهایی رو بیخواب موند؛ چقدر اشک ریخت؛ اشتهاشو از دست داد! تو فکر کردی که خدا غافله؟ فکر کردی خدا آه بنده هاشو نمیشنوه و زندگی به کام همه گل و بلبله؟!
- 66 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و یکم دکتر گفت: ـ دوز داروهاتو بالاتر میبرم و سعی کن مراقبه و مدیتیشن انجام بدی؛ نگران نباش...با گذشت زمان بالاخره ذهنت کنار میاد! آرمان چیزی نگفت و با دکتر خداحافظی کرد و با یه قیافه درهم اومد بیرون! بعد نوبت گرفتنش از منشی، منم پشت سرش راه افتادم که منشی صدام زد: ـ خانوم ببخشید...نمیرین پیش آقای دکتر؟ گفتم: ـ باشه بعدا... از پله ها رفتم پایین و دیدم سوار ماشینش شد...تا رفت کمربندشو ببنده، در سمت شاگرد و باز کردم و نشستم...با تعجب نگام کرد و گفت: ـ ببخشید شما؟ نگاش کردم و با پوزخند گفتم: ـ بیخودی سراغ اون داروها نرو! حالا حالاها وضعیتت همینه... کمی عصبی شد و گفت: ـ ببخشیدا پرسیدم شما؟ تو چشاش زل زدم و گفتم: ـ فکر کردی امیدی که به اون دختر دادی و بعدم ولش کردی و روی دل شکستهاش خواستی به زندگی بسازی، آهش دامنت و نمیگیره؟ یکم مکث کرد و گفت: ـ شما...شما رفیق مارالی؟ بدون اینکه جوابشو بدم گفتم: ـ اون دختر و خدا خیلی دوست داره که حتی بدون اینکه من دست بکار بشم، داره تاوانشو ازت پس میگیره...دل کسیو شکوندی که بینهایت دوستت داشت... با تته پته پرسید: ـ خ...خانوم من دیگه دارم میترسم...میشه...میشه بگین شما کی هستین؟ نگاش کردم و گفتم: ـ کارما!
- 66 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و چهار تا کنون در تمام طول زندگیاش پیش نیامده بود که آنقدر ساکت یکگوشه نشسته باشد. همیشه حرفی برای زدن داشت و در هر جمعی که میرفت اظهار نظر میکرد اما اینجا زبان به دهن گرفته و در سکوت نشسته و به آنها خیره شده بود. تمام مدتی که آنها در بحث و جدل بودند، او حتی نفس هم نکشیده بود که مبادا متوجه حضور او شده و بخواهد چیزی بگوید. از اظهار نظر در این جمع خشن، ترس داشت و نمیخواست کلمهای حرف بزند. اکنون که سکوت کرده و دستهدسته مشغول پچپچ کردن بودند، نیز از آنها ترس داشت. نمیدانست چرا اما قلبش فشرده شده بود. او آنقدر به خودش سختی نداده بود که بیاید و این مردان را ببیند، در حالی که درس خوانده تا مردم و کشورشان را نجات بدهند، بر سر جان و مال و مقامشان با یکدیگد بحث کنند و حتی یک کلمه از آن مردم بینوا چیزی نگویند. دوباره صدای معلم تاریخاش به گوش رسید. - شما هنوز از اشتباهات خود درس نگرفتهاید. همان زمانی که دیدید همه چیز به نفع بوربونها تمام شد به سرعت موضعتان را تغییر داده و در جبههی حریف ایستادید. نفس عصبیاش را بیرون داد. - فکر میکنید فراموش کردهام زمانی را که در کافه پروکوپ برای سلامتی پادشاه ناپلئون کلمات را پشت سر هم ردیف میکردید و هنگام جشنها که همهچیز گیرتان میآمد برای حفظ جانش دست به دعا میبردید؟ شما فقط کسانی هستید که به دنبال سود و منفعت خود میروید و در آخر به نام حمایت از مردم اینجا جمع میشوید. جیزل سرش را پایین انداخته بود. هم دلش میخواست بماند و در این بحثها شرکت کند، همع دلش میخواست فرار کرده و به اتاقش پناه ببرد. کاش میشد هر چه زودتر این سالن خالی از سکنه شود. در دنیای خودش غرق بود که صدایی از نزدیکی خود شنید. - تو هم دیگر نمیتوانی این مردان را تحمل کنی؟ جیزل با ترس اینکه کسی متوجه او شده سرش را بلند کرده و خودش را بیشتر به صندلی فشرد. لامارک لبخندی به او زد. - نگران چه هستی؟ این را به صورت وحشتزدهی جیزل گفته بود. آنقدر ترسیده بود که سخن گفتن از یادش رفته بود. - نمیخواهی چیزی بگویی؟ آب دهانش را قورت داد. سعی کرد به خودش بیاید و جواب او را بدهد. - نکند تو هم فکر میکنی من دیوانهام. - نه، اینطور نیست. به سرعت پاسخ داده بود؛ ترسیده بود که نکند او فکر اشتباهی دربارهاش بکند. لامارک لبخندی به او زد. - برای چه تمام مدت سکوت کردهای و چیزی نمیگویی؟ فکر میکنی تفکراتت خیلی بدتر از این مردان عجیب و غریب باشد؟ صاف نشسته و چشمانش را به آن مردان حریص دوخت. - اینطور فکر نمیکنم اما نمیخواهم با اینها حرف بزنم، برایم ترسناک هستند. لامارک به صندلی او تکیه داده و او نیز مسیر نگاه جیزل را دنبال کرده و به آنها خیره شد. - در هر جایی که هستی بدون توجه به اینکه چه کسانی در آن اتاق هستند باید بایستی و حرفت را بزنی؛ وگرنه زنده- زنده بلعیده میشوی. - اما اگر دهان باز کنم، آنها حتی نمیگذارند حرفم پایان یابند. اینها همین الان هم میتوانند یک انسان کامل را ببلعند. لامارک دودی از پیپاش بیرون داد. - اینها فقط انسانهایی هستند که حرف میزنند و اگر به هنگام عمل صدایشان بزنی، فقط سایههای ترسیدهی آنها را مشاهده میکنی. جیزل نگاهش را گرفته و به او داد. چشمانش گود افتاده و گونههایش از لاغری زیاد صورتش به داخل رفته بودند. از نزدیک یونیفورماش حتی کهنهتر هم به نظر میرسید. - شما نمیترسید؟ لامارک نگاهش را به او دوخت. مستقیم در چشمانش خیره شده بود. به او لبخندی زد. - کسانی میترسند که چیزی برای از دست دادن داشته باشند. من سالها پیش تمام زندگیام را از دست دادهام، اکنون به دنبال چیزی میگردم تا کسانی که برایم اهمیت دارند به سرنوشت من دچار نشوند. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و سه سالن تاریک خانه در سکوت فرو رفت. در آن سکوت هر لحظه دود سیگار بیشتر در هوا پخش میشد، گویی با کشیدن آن میخواستند ذهنهایشان را خالی کنند. جیزل در آن گوشه تاریک سالن که تا کنون هیچکس متوجهاش نشده بود، کز کزده بود و به این مردان میاندیشید. چگونه در این شرایط هم فقط به فکر منافع خودشان بودند؟ آن کسی که از بناپارت طرفداری میکرد میخواست جایگاه قبلیاش را در دستگاه حاکم به دست آورد و آن کسی که از بوربونها و لوئی هجدهم حمایت میکرد، میخواست جایگاه خودش را حفظ کند! همه در این اتاق نشسته بودند و هر کسی که از بیرون آنها را تماشا میکرد، فکر میکرد آنها منجی حقیقت هستند اما آنها تنها مردانی فرصتطلب و خودخواه بودند که برای رسیدن به منافع خود حاظر بودند هر کاری بکنند. جیزل نگاهش را به مردی داد که به دیوار پشت سرش تکیه داده و هنوز پیپاش را دود میکرد. گویی او تنها فرد در این سالن بود که کمی هم که شده به مردم فکر میکرد. دوباره صدای او بلند شد. - همهی شما روزی حرفهایم را بهخاطر میآورید؛ روزی که دیگر نه وطنی برایتان مانده که جمع شده و درباره آن اظهار نظر کنید و نه دیگر قدرت حرف زدن دارید. در سالن سکوت بود. هیچکس حرفی نمیزد، گویی همه در دنیای خودشان به سر میبردند. جکسون از روی صندلی پشت میز بلند شد. امروز به تبعیت از جمع کت و شلوار رسمی قهوهای رنگی پوشیده بود. همهی آنها تا جایی که میتوانستند به خودشان رسیده بودند و بوی عطرهای تلخشان فضای سالن را در بر گرفته بود و آن موهای شانهزدهی مرتبشان روی اعصاب راه میرفتند. تنها فردی که یونیفرماش خاک گرفته و نامرتب بود، مرد پیپ به دست بود. صدایی به گوش رسید. - اگر بخواهیم به خواستهی بناپارتیستها پیش برویم، همهمان را به دار میآویزند. هماکنون که آزادی زیادی ندارند در خیابانها افتاده و به قتل عام روی آوردهاند، چه برسد به زمانی که ناپلئون دوباره پا به کشور بگذارد؛ لامارک برای تویی که از طرفداران سرسخت او هستی نباید ترس باشد اما ما چه میشویم؟ پس نام این مرد لامارک بود. لامارک همانطور که صاف میایستاد، سرش را پایین انداخته بود اما مشخص بود که دارد به مضحک بودن این مردان میخندد. - پس شما اینجا جمع نشدهاید تا چارهای برای مردم گرسنه پیدا کنید، شما جمع شدهاید تا از منافع خود دفاع کنید. صدای فریاد پیرمرد چاقی از ته سالن بلند شد. جیزل سرش را خم کرده تا به او نگاه کند. آنقدر با اعصبانیت فریاد میکشید که احتمال میداد هر لحظه ممکن بود منفجر شود. - دیشب دوک بری در اپرای پاریس به قتل رسیده، حتی با خیال راحت یک اپرا نیز نمیتوانیم ببینیم، آنها به جان طرفداران حکومت افتادهاند. لامارک دوباره به حرف آمد. - شاید بخاطر این باشد که حکومت مسیر اشتباهی را میپیماید! از گوشهی سالن فاصله گرفته و با قدمهایی آرام به سوی وسط سالن آمد. - شما تحصیل کردگانی هستید که فکر میکنید همهچیز را میدانید اما آن مردم گرسنه هستند که دانستههای شما را زندگی میکنند. شما خواندهاید فقر چیست و آنها تن و بدنشان به آن مالیده شده است. گاهی این مردم بیسواد هستند که حقیقت را پیدا کرده و روشنفکران خود را به آنسو میکشند. صدای آن مردی که از اول با لامارک سر جنگ برداشته بود بلند شد. - تو دیوانه شدهای! از وقتی که ناپلئون رفته و ارتش او از هم پاشید تو دیگر آن آدم سابق نشدهای. لامارک با صدای بلند خندید. گویی دیگر نتوانست سخنان آنها را تحمل کند. - اکنون مرا دیوانه میخوانید که خودتان را تبرعخ کنید؟ گاهی دیوانهها حقیقتی را میدانند که هیچ عاقل دیگری نمیتواند آم را ببیند... به آن مردان طعنه زده بود چون اخمهایشان در هم رفته و چهرههای عبوسشان نمایان شده بود. لامارک سخنش را ادامه داد. - یا شاید هم از دانستن حقیقت دیوانه شده باشند! این را خیلی آرام گفته بود اما از آنجایی که اکنون دیگر کاملا نزدیک به جیزل ایستاده بود، توانست صدایش را بشنود. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و دو اتاق در تاریکی مطلق فرو رفته بود و فقط با نور چند شمع میز وسط اتاق روشن شده بود. پردههای ضخیم سالن را نکشیده بودند که مبادا کسی آنها را ببیند. جکسون به او اشاره کرده بود تا روی صندلی بنشیند. جیزل کمی دورتر از آنها نشست. اتاق تاریک و دلگیر بود و بوی سیگار مشامش را پر کرده بود. صدای فریاد یکی از آنها دوباره بالا رفت. - هیچچیز جز ماندن خاندان بوربون نمیتواند باعث ثبات شود. مردم به دنبال ناپلئون هستند؟ او در تبعید تا کنون مرده، خاطرهای بیش از او نمانده است. صدای خندهای از انتهای سالن بلند شد. همه به سوی مردی بازگشتند که در حالی که پیپاش را روشن میکرد، با آن یونیفورم خاک خورده و نگاهی سرکش به جمعیت درون اتاق انداخت. - خاطره؟ او رویای این ملت است. مردم هنوز عکسش را در خانهشان دارند. تو پادشاهی را میخواهی از روی خون مردم بالا میرود؟ ناپلئون در تبعید است اما ایدههای او هنوز در بین این جامعه حظور دارد. مردی با یونیفورم شیک و اتو کشیده و موهای خاکستری رنگ، به میان آنها آمد. - شما همه در گذشته زندگی میکنید. کشور نیاز به جمهوری دارد. نه امپراتور، نه پادشاه. مردم دیگر نوکر خاندانها نیستند. مگر ندیدید که انقلاب چه کرد؟ مردی دیگر که تا کنون در سکوت نشسته و به برگههای روی میز خیره شده بود از جای برخواست. - انقلاب؟ آن سالها ما را به ورطه جهنم کشاند. شما میخواهید دوباره فرانسه را در آتش بسوزانید؟ مردی که پیپ در دست داشت دوباره با آن صدای خونسرد به حرف آمد. - ما را ناپلئون نجات داد، نه شما اشرافِ ترسو. اگر دوباره جنگی دربگیرد، مردم در کنار کسی خواهند ایستاد که صدایشان را میشنود. نه دربار ورسای، نه درباریان طلاپوش! سر و صدا در سالن پیچید. مشتها محکم روی میز کوبیده میشدند و برگهها در هوا معلق بودند. آنها هنوز حتی خودشان هم نمیدانستند که میخواهند چه بکنند. مگر مردم با حکومت مشکل نداشتند؟ مگر دم از جمهوری نمیزدند؟ پس چرا حتی یک بار هم دست مردم این کشور را نگرفته و به صدای کمک خواهی آنها کوش نسپرده بودند؟ اینهایی که در این سالن جمع شده بودند نیز فقط بهه دنبال منافع خودشان در بین مردم میگشتند؛ وگرنه انقدر خودشان را به آب و آتش نمیزدند تا حرف خودشان را به کرسی بنشانند به جای اینکه به راستی به دنبال راهحل باشند. نگاهش را به جکسون که تا کنون ساکت نشسته بود، داد. پیشانیاش را در دست گرفته و شقیقههایش را میمالید. گویی او نیز از دست این جماعت ریاکار به تنگ آمده بود. مرد دیگری فریاد زد. - به دنبال ناپلئون میگردید؟ فکر میکنید اگر او بیاید مملکت درست میشود؟ اکنون که او در تبعید است طرفدارانش یکی- یکی ما را به قتل میرسانند چه برسد به اینکه اگر خودش بیاید. همه مخالفینش را آتش میزند. صدای کوبیدن دستانی به شدت در سالن پخش شد. صدای مرد دیگری به گوشش رسید. صدایش آشنا بود؛ سرش را کمی خم کرد تا او ببیند. با دیدن استاد تاریخش دهانش باب ماند. این همان کسی نبود که تمام مدت کلاس را درباره مزیتهای بوربونها میگفت و حتی یک واو را هم فراموش نمیکرد؟ از دیدن او که اینگونه از ناپلئون حمایت میکند، متعجب شده بود. - ناپلئون باید خیلی وقت پیش این کار را میکرد؛ باید مخالفینش را به آتش میکشاند و از روی نئششان رد میشد و حکومتش را نگه میداشت که اکنون تو در این مجلس بلبلزبانی نکنی. صدای جکسون بلند شد. - به خودتان بیآیید. شما اینجا نیامدید که از موضع سیاسی خودتان دفاع کنید، ما اینجا هستیم تا فکری به حال این مردم و حکومت بکنیم. میدانید که شهرهای حومهی فرانسه دست به اعتراض زدهاند و خواهان این هستند که هر چه زودتر، حکومت را تغیید دهند، نمیخواهید فکری به حال کشورتان بکنید؟ مردممان گرسنه هستند! -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و یک ربدوشامبرش را محکمتر دور خود پیچید؛ هنوز حتی فرصت نکرده بود لباس خوابش را تعویض کند. از دم صبح خانه مادر ایزابلا آنقدر شلوغ شده بود که جای سوزن انداختن هم پیدا نمیشد. چندین ساعت بود که جکسون در سالن پذیرایی نشسته و هر دقیقه افراد داخل سالن تعویض شده و افراد جدیدی وارد یا خارج میشدند. خبرهای خوبی به گوششان نرسیده بود و همه به دنبال جواب در خانه مادر ایزابلا جمع شده بودند. در آن دوران به مادام ژاکلین، همسر آقای چارلز و مادر جکسون، اهمیت زیادی نداده و او مجبور شده بود تمام مقالهها و کتابهای خود را بدون اینکه حتی یکی از آنها چاپ شود در انباری خانه از دست مامورانی که به دختران اجازه تحصیل نمیدادند، مخفی نگه دارد اما در حال حاظر همان برگههایی که آنها را بیهوده میخواندند، بودند که آنها را راهنمایی کرده و نجات داده بودند. صدای رژه سربازان را میتوانست از بیرون پنجره بشنود. اوضاع پاریس به هم ریخته بود. در حال حاظر در آخرین ماه فصل زمستان، فوریه، قرار داشتند. برفها کمکم آب شده و شکوفهها برای بهار آماده میشدند. دوباره درب سالن باز شده بود. جکسون بود که درخواست قهوه داشت. خدمتکار خانه به سرعت اطاعت کرده و به سوی آشپزخانه دویده بود. جیزل به همراه مادر ایزابلا در اتاقی روبهروی سالن پذیرایی نشسته بودند. با هر بار باز و بسته شدن در جیزل میتوانست مردانی را ببیند که با کت و شلوارهای مشکی و قهوهای رنگشان با عصبانیت چیزهای فریاد میزدند. روزشان خوب شروع نشده بود. صبح با صدای خدمتکاران که فریاد میزدند بیدار شوید روزنامه خبر جدیدی آورده است، از خواب بیدار شده بودند. چارلز فردیناند، ملقب به دوک بری، نوهی لوئی هجدهم دیشب در سیزده فوریه به دست یک بناپارتیست به قتل رسیده بود. بناپارتیستها در این دوره و زمانه همهجا پیدا میشوند. هر کاری میکنند تا دوباره ناپلئون را در کشور به جایی برسانند. مردم گرسنه هستند و از حکومت بیگانه بیزار شدهاند؛ دوباره پادشاهی میخواهند که بتوانند به آن تکیه کرده و حداقل نانی برای خوردن به آنها بدهد اما حکومت این را نمیخواست. تا امروز به تمامی اعتراضات مردم بی اعتنایی میشد اما گویی آنها دیگر نمیتوانستند تحقیرها را بپذیرند. مردم خسته بودند؛ خسته از دولت بوربونها و بیگانگانی که خود را با نام وطنخواهی در دستگاه حکومت قفل کرده بودند و توپ هم تکانشان نمیداد. صدای فریاد مردی از پشت درهای بسته سالم به گوششان رسید. - شما نمیخواهید بفهمید؟ آنها ناپلئون را میخواهند. مردم ترجیح میدهند همیشه در جنگ باشند تا اینکه از گرسنگی بمیرند. غرورشان خدشهدار شده؛ از اینکه میبینند بیگانگان بر کشورشان حکومت میکنند به تنگ آمدهاند. مادر ایزابلا همانطور که چشمانش را روی هم نهاده بود نفس عمیقی کشید. بوی قهوه در خانه پیچیده بود. پیشخدمت از صبح تا کنون بارها فنجان قهوهها را پر کرده بود و خالی تحویل گرفته بود. نور خورشید از پنجرههای بلند سالن به داخل میتابید و روی صورتهای درهمرفتهشان میافتاد. هیچکس نمیدانست آخر و عاقبتشان چه میشود. درب سالن باز شده و دیگر بسته نشده بود. جکسون درب را گشوده بود. با باز شدن در سالن بوی سیگار و عطرهای تلخ مردانه فضای خانه را پر کرد. جکسون قبل از ایتکه دوباره وارد اتاق شود با دیدن چهرهی خوابآلود و ترسیده او، لبخندی نثارش کرده بود و زیرلب زمزمه کرده بود. - اگر میخواهی داخل بیا. جیزل فقط منتظر همین یک اشاره بود تا به سرعت از جای بپرد. مادر ایزابلا دستش را با ترس روی سینهاش گذاشت. - تو را چهشده دختر؟ مگر دیوانهای؟ جیزل لبخند خجالت زدهای به او زد. - جکسون گفت میتوانم به داخل سالن بروم. مادر ایزابلا طوری دستش را در هوا تکان داد گویی میخواهد پشهی مزاحمی را از اطرافش دور کند و دوباره چشمانش را بسته بود. جیزل همانطور که به سوی سالن میرفت ربدوشامبرش را محکمتر دور خود پیچیده و وارد شده بود. هیچکس حواسش به او نبود. - هفته گذشته
-
پارت شصتم گوشامو تیزتر کردم و به در یکی از این اتاقا نزدیک شدم! صدای خودش بود...کنار در و نگاه کردم، روی تابلو زده بود: ـ بهرنگ محمدی( روانپزشک ) تا رفتم گوش بدم یهو یکی از پشت سر بهم دست زد و گفت: ـ ببخشید خانوم؟ برگشتم که گفت: ـ نوبت داشتین؟ لبخند معمولی زدم و گفتم: ـ اگه امکانش هست میخواستم آقای دکتر و ببینم! گفت: ـ لطفا منتظر باشین! مریض بعدی کنسل کرده! بعد از ایشون شما میرید داخل... بازم لبخندی زدم و رو یکی از مبلا نشستم...دستمو آروم گذاشتم روی گردنبندم تا حرفا رو بشنوم، طبق اون چیزی که من توی پرونده دیده بودم، باید زندگی رو به روالی داشته باشه چون با کسی ازدواج کرده بود که دوسش داشت...برام عجیب بود چون منم که قبل این کاری نکرده بودم! صداشو شنیدم: ـ آقای دکتر من الان یکساله نمیتونم بخوابم! نمیتونم تو صورت زنم نگاه کنم...بخدا دیگه دارم دیوونه میشم! دکتر گفت: ـ بازم همون دختره مارال؟! آرمان گفت: ـ اوهوم، نمیدونم چرا! با اینکه من با اون خیلی در ارتباط نبودم...حتی اون زمانم اونقدر بهش فکر نمیکردم اما از وقتی که ازدواج کردم از فکرش یه لحظه نمیتونم چشم رو هم بذارم...نمیتونم به زنم دست بزنم...واقعا زندگیم داره از هم میپاشه! المیرا هم خیلی بهم شک کرده... دکتر گفت: ـ قرصهایی که بهت دادمو میخوری؟ با بغض گفت: ـ آره دکتر ولی فایده نداره؛ دیگه دارم عقلمو از دست میدم بخدا...
- 66 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهارم - باشه بروسلی؛ چرا میخوای بزنی. کمی به جلو خم شد که فکر کردم جدی-جدی میخواد من رو بزنه. - یچی بهت میگما! من که نمیخواستم بیام ارشد بخونم، بخاطر تو اومدم. حالاهم باید جور همزمان کار کردن تو کیلینگ و بیمارستان و دانشگاه رفتن رو بکشیم. حرف حق جواب نداشت. خودم کردم که لعنت بر خودم باد! اون لحظه ای که با عقل سلیم داشتم کنکور ارشد ثبت نام میکردم، باید حواسم میبود که یک روزی مثل الان حتی فرصت ندارم یک لیوان آب بخورم. البته بد هم نشد. حداقلش این بود که از کرمان و اون زندگی قدیمی دور شدم. با یادآوری کرمان، اخمم در هم رفت. اصلا نمیخواستم ذره ای به اون شهر فکر کنم. برای پرت کردن حواسم از فکر اون شهر، حدیثه رو مورد خطاب قرار دادم که دست از چت کردن هم برداره. - با کی تند-تند چت میکنی وزه؟! لبخند به لب چشم از گوشیاش گرفت و گفت: - با سیاوشم. - چی میگبد باهم؟ پیام دیگه ای که ارسال میکرد، توی جواب دادنش به من وقفه ایجاد کرد. گوشیاش رو خاموش و روی پاهاش گذاشت. - داشت میگفت عصری بچینیم بریم بیرون. ابروهام بالا پرید و فکرم رو بی وقفه به زبون آوردم. - عاشقه ها! نمیفهمید من تا خرخره تو فلاکتم؟ دستش رو در هوا چرخوند. - منم مثل توام. فقط تو خر تری که بیمارستان شیفت شب هم میری؛ ولی من ۷ صبح ۱ ظهرم. سر تکون دادم و لبم به یک طرف کش اومد. - بله حدیث خانم؛ شما قسط ماشین و اجاره خونه نداری!