تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت چهل و یک دومین شب بدون حیدر به سختی میگذشت، حتی میتوان گفت ساعت اصلا به خودش زحمت جلو رفتن نمیداد. بیجهت در کل خانه قدم میزدم و هر چنددقیقه، پشت پنجره میپریدم تا به بیرون سرک بکشم. سردرد میگرنی وحشتناکی از یقهام گرفته بود و رهایم نمیکرد. آنقدر ناخنهایم را جویده بودم که هر دهتایشان نابود شده بودند. -تو رو خدا آروم بگیر ناهید! از صبح تا حالا لب به چیزی نزدی. مریض میشی. مشتم را باز کردم و پرده توری، سرجایش قرار گرفت. به خزر نگاه کردم. تمام روز حالتهای عصبیام را تحمل کرده بود. -ببخش، امروز خیلی اذیت شدی. قاشق فِرنی را فوت کرد و در دهن دخترک گذاشت. خزر او را جلویش نشانده بود و داشت با قربان صدقههای جورواجوری که بعضیشان را برای اولین بار میشنیدم، سیرش میکرد. شقیقهام را با انگشت شست مالش دادم. خزر با لبه قاشق، فرنی اضافه دور دهن گندم را برداشت و پرسید: -همیشه واسهشون غذا میبری؟ سرم را تکان دادم اما بلافاصله پشیمان شدم. درد عجیبی در سرم پیچید که باعث شد چشمهایم را محکم ببندم و سرم را بین دستهایم بگیرم. -میخواستم بفهمم از دعوامون خبر دارن یا نه، خداروشکر ریحانه گفت دیروز خونه نبودن. گندم دیگر داشت قاشق را پس میزد. خزر دهنش را با دستمال قرمزرنگ پاک کرد و لبخند زد. چشم ریز کردم: -تو که اینقدر بچه دوست داری، چرا تا الان ازدواج نکردی؟ گندم بلند شد و با پاهای کوچکش، قدمهای پنگوئنی برداشت تا به من برسد. خزر آهی کشید و بدون جواب به سوال من، گفت: -چرا واسه حیدر این کارو نمیکنی؟ -چی کار؟! ساعد دستش را خارید و جواب داد: -همین غذا بردن... مگه نگفتی تو مکانیکیه؟ چندلحظه ساکت شدم و به پیشنهاد خزر فکر کردم. گندم نِقنق کرد. قبل از اینکه گریه کند، او را در آغوش گرفتم. به چشمهای زُمردیاش که میراث پدرش بود نگاه کردم. انگشتش را به چشمم زد. -ما...ما... ماما... این قهر و دوری باید تمام میشد. بیرحمی بود که من بخواهم دخترم را از حضور پدرش محروم کنم. گندم عاشق حیدر بود. دست به کار شدم و با نهایت سلیقه، استانبولی خوشمزهای پختم. مادرم میگفت راه دل مردجماعت، از شکمشان میگذرد؛ اگر درست باشد، حیدر باید امشب به خانه برمیگشت. چندبار دستم را سوزاندم، سرم هنوز درد میکرد و با تخمینِ واکنش حیدر، هول کرده بودم. -ناهید بیا! چاقو و گوجه را درون کاسه رها کردم. نوک انگشت اشارهام را به دهن گرفتم تا از سوزشش کم شود. از آشپزخانه خارج شدم و به طرف خزر و گندم رفتم. -صدام کردی؟ سرش را که بالا گرفت، با دیدن چهرهاش، دلم ریخت! به گندم اشاره کرد. -ببین واقعا تب داره یا من خیالاتی شدم؟ کف دستم را به پیشانی و بدن دخترکم چسباندم. چشمهایم گِرد شد. گندم را در آغوش گرفتم و به خزر اشاره کردم: -برو از یخچال شربتشو بردار بیار! آنقدر هول کرده بود که حین دویدن، آرنجش به دیوار آشپزخانه برخورد کرد و آخ بلندی گفت. شربت و قاشق کوچک را مقابل صورتم گرفت: -اینه؟ سرم را تکان دادم. با دوانگشت، دهان دخترکِ بیحالم را باز کردم و مایع صورتی رنگ شربت را در گلویش ریختم. خزر دستش را روی شانهام گذاشت: -بریم درمونگاه؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم. -اولین بارش نیست، حوله بذارم درست میشه. خزر دوباره و سهباره اصرار کرد. نمیتوانستم به او بگویم هیچ پولی در خانه ندارم. دلم به شربتی که پزشک برایش تجویز کرده بود، خوش بود. بعد از چنددقیقه، گفت: -پس غذا چی ناهید؟ همانطور که حوله را روی پیشانی گندم میگذاشتم، به او نگاه کردم. الان حتی زلزله هم نمیتوانست مرا از خانهام بیرون بکشد و از گندم دور کند. لبم را با زبان تر کردم و با تردید پرسیدم: -تو میتونی ببری؟- 41 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت چهل سرم رو بلند کردم و به عقربههای ساعتدیواری قهوهای نگاه کردم، از نیمهشب گذشته بود. در برابر چشمهای منتظر خزر، لبخند نرمی زدم و گفتم: -دیروقته، تو هم خستهای. باید بخوابیم. خزر معترض، لبهایش را برچید: -من خسته نیس... -الان برات تشک میارم. بلند شدم و خرده نانهای روی دامنم را تکاندم. تابه و ظرفپلاستیکی سبزی را برداشتم و به آشپزخانه بردم. نفسی که نمیدانستم حبسش کردهام را به بیرون فوت کردم. تا مغزاستخوانم، احساس خستگی مرگآسایی جریان داشت. شانه سمت راستم را با دست مالیدم. به خاطر حمل آن کیف سنگین، دردناک شده بود. سفره را جمع کردم و سراغ لحافتشک گوشه اتاق رفتم. یک تشک، بالشت و ملحفه تمیز جدا کردم. دو دست مخصوص مهمان داشتیم. کنار تشک همیشگی خودم درون اتاق پهنش کردم و با صدای آرام، خزر را صدا زدم. به نظر میرسید قهر کرده است. چندلحظه طول کشید تا به اتاق بیاید. با بیمیلی به تشکها نگاه کرد و دقیقا روی تشک من دراز کشید. -جای تو این یکیه. نگاه ترسناکی به من انداخت. چشمهایشزیر نور چراغ، برق میزد. نیم خیز شد تا کش موهایش را باز کند. -من پیش گندم میخوابم. از تو خوشم نمیاد. با لحنی کاملا کودکانه اینها را میگفت. دستم را جلوی دهانم گرفتم تا با دیدن خندهام، عصبی نشود. او درست وسط من و گندم خوابیده بود. شانهای بالا انداختم. نگران بودم در خواب، جابهجا شود و روی دخترکم بیافتد. بیحرف، جلو رفتم. از دو گوشه تشک گندم گرفتم و به سمت مخالف خزر کشیدم تا از او دورتر شود و خیالم راحت باشد. چراغ اتاق را خاموش کردم. عادت نداشتم ظرفهای کثیف را در سینک رها کنم، این کار آشفتهام کرده بود. کورمالکورمال کنار خزر روی تشک مهمان دراز کشیدم. بالشت سرد بود و حس تازگی میداد. در کمال تعجب، بلند شد و چراغ اتاق نشیمن را روشن کرد. -چرا روشن کردی؟! در تاریکی، سایهاش را دیدم که دستهایش را از هم باز کرد و کش و قوسی به خودش داد. به جایش برگشت، به پهلوی راست چرخید و پشت به من گفت: -چون اینجا یه نفر از تاریکی میترسه. صدایش خوابآلود بود. بیآنکه فکر کنم، دوباره پرسیدم: -تو از کجا میدونی؟! با صدای کشیدهای گفت: -غزل گفت... چنددقیقه بعد، خزر به خواب عمیقی فرو رفته بود. دقایقی که برای من به کندی میگذشت. چشمهایم را بستم و سعی کردم لبخند سمج گوشه لبم را پس بزنم. لازم نبود به او بگویم که غزل چیزی درباره ترس من از تاریکی نمیدانست، هیچ کس از این راز خبر نداشت، به جز... به جز یک نفر! خستگی چیره شد و خواب مرا فرو بلعید. تمام شب را کابوس میدیدم. حیدر ساتوری در دست داشت و امیرعلی را گردن میزد. خون روی دامن آبی میپاشید و به دستهایم که نگاه میکردم، ساتور در دست من بود! قاتل من بودم.- 41 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت سی و نه بیهدف، گوشه سفره را با ناخن میخراشیدم. شانهای بالا انداختم. -خیلی زود یتیم شد. یازده سالش بیشتر نبود که قید مکتبخونه رو زد. باید واسه ننه آبجیش، دنبال نون میدوید و زیر سقفشونو نگهمیداشت. به دری که حیدر چندساعت قبل از آن بیرون رفته بود نگاه کردم و جمله آخرش روی سرم آوار شد. آه کشیدم. -ریحانه... خواهرشوهرمه، میگفت حیدر پادویی زیاد کرده. یه مدت کارگر ساختمون بود، بعدش شاگرد بنا و مکانیک شد. از خدا بیخبرها ازش کار میکشیدن، بعد دستمزدشو نمیدادن یا کم میدادن... انگار میدونستن کسی نیست پشت این بچه دربیاد. ریحانه عاشق برادرش بود، این را به خزر نمیگویم؛ اما شاید اگر بهمن هم یک جو از غیرت حیدر را داشت، من الان وضعیت بهتری داشتم. -میگه یه شب که اومد خونه، خوشحال بود. ازش پرسید چی شده داداش؟ گفت صاحبکارش بهش وعده داده بعد از چندماه، حیدرو میفرسته مدرسه. چندماه شد یکسال و صاحبکاره توزرد از آب دراومد. دعواشون شد... به یاد آوردم وقتی ریحانه به این قسمت از داستان رسید، چطور عصبانی شد و گریه کرد. من آن روزهای حیدر را ندیده بودم، اما تصور پسربچهای که تمام امیدش را به بازی میگیرند، اصلا سخت نیست. -حیدر صاحبکارشو تهدید میکنه که به مشتریها میگه چطور یه نقص کوچیکو، بزرگ جا میزنه و چندبرابر ازشون پول میگیره. صاحبکارش روش چاقو میکشه... چهرهام درهم میشود. کاش میتوانستم از حیدر چهارده ساله دفاع کنم، ولی در این لحظه، کاری از دستم برنمیآمد. دامنم را روی پایم مرتب کردم. خزر با کنجکاوی پرسید: -بعدش چی شد؟ دستهای از موهایم که جلوی صورتم آمده بود را به پشت گوشم بُردم. با تعریف سرگذشت حیدر غم عظیمی روی سینهام نشست. از اینکه او را آنگونه آزرده بودم، احساس پشیمانی میکردم. لبم را از زیر ردیفِ دندانهایم آزاد کردم و در جواب خزر گفتم: -به خیر گذشت ولی ریحانه میگفت اون دفعه، آخرین باری نبود که سرشو کلاه گذاشتن. دفعه بعد دوستش پولشو خورد. حتی صاحبخونه هم زیر حرفش زد و اسباب اثاثیهشونو ریخت کف خیابون. در سمت چپ سینهام، احساس سنگینی میکردم. خزر لبش را برچید و کمرش را صاف کرد. -یکم دیگه تعریف کنی، اشکم درمیاد. چه بچگی وحشتناکی داشته! الانم همینطوری ازش سوءاستفاده میکنن؟ به چشمهای درشت خزر نگاه کردم. یاد آن روزی افتادم که یکی از مشتریها درِ خانهمان را کوبید. آمده بود تسویه کند، آن هم سه هفته بعد از تحویل ماشین. حیدر یقهاش را با خشونت جلو کشید و چیزی زیر گوشش گفت که رنگ از روی مرد پرید و مقدار بیشتری پول، کف دست او گذاشت. من از پشت پنجره شاهد ماجرا بودم اما خوب یادم هست که چشمهای مرد از شدت ترس، چقدر درشت شده بود. -الان اوضاع خیلی فرق کرده. حیدر تقریبا یه آدم دیگه شده. فکر نکنم کسی جرئت کنه حقشو بخوره... هنوز صدای گریههای خانم بابایی را در گوش داشتم. به پایم افتاده بود و التماسم میکرد که از حیدر بخواهم فرصت بیشتری برای تسویه حسابِ شوهرش به او بدهد. میگفت تازه ازدواج کردهاند و به زودی، بدهی حیدر را نقدی پرداخت میکنند. چیزهای دیگری هم گفت که دوست نداشتم آن لحظه مرورشان کنم؛ به یاد دارم آن روز چقدر از حیدر ترسیدم. -خب، حرفهای غمگین بسه دیگه! بگو ببینم چی شد باهم ازدواج کردین؟- 41 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
- امروز
-
من همچین رمانی با اسم دالیت هم میشناسم.
- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سی و یک ناراحت پرسید: - به این زودی؟ کجا؟ - کار دارم. یکم دیگه حرف زدیم و بعد خداحافظی کردم و رفتم. به خونه سواد که رسیدم اول یک نفس عمیق کشیدم و بعد به سمت در رفتم و زنگ رو زدم. - ترنج تویی؟! - منم. سریع در رو زد. داخل رفتم. به جلوی در که رسیدم دیدم بدو بدو بدون دمپایی روی بهارخوابه. - خوش اومدی! به هیجانش لبخند زدم که سعی کردم رسمی باشه. - ممنون! -
درخواست ناظر برای رمان بازی مرگ | حدیث رضایی کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای HADIS ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
خصوصی با شما زده شد✔️- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
SETAYESH شروع به دنبال کردن هانیه پروین کرد
-
پارت صد و پنجاه و ششم رو گردنبند لگد کردم و اونا رو پشت خودم رها کردم و رفتم . خیلی عجیب بود ولی اصلا دیگه بغضی هم نداشتم ، انگار تمام احساسم خالی شده بود ، با خودم فکر کردم یه آدم چطور میتونه تو یه روز قید همه چیز و بزنه و اینقدر عوضی بشه؟! یا شایدم عوضی بود و من تو این مدت نشناختمش...تو این زندگی به هرکس اعتماد کردم ، به یه نوعی بهم ضربه زد اما ضربه ایی که پیمان بهم زد واقعا خیلی عمیق بود چون من چیزایی رو باهاش تجربه کردم که با هیچکس تجربه نکرده بودم ، تمام احساس و روانم و بهش امانت داده بودم اما خوب جوابمو داد . از همون اولم دلش پیش زن سابقش بود و حالا که دختره برگشت نتونست طاقت بیاره و منو با بهونه ی کوهیار از زندگیش پاک کرد و پرید بغل اون دختره. تو همین فکرا بودم که صدای کوهیار و از پشت سرم شنیدم : ـ خیلی تو فکری؟؟ بهتر شدی؟ بدون اینکه برگردم گفتم : ـ تعقیبم میکنی؟؟ خندید و گفت: ـ اگه کتکم نمیزنی ، آره.. خندم گرفته بود. کوهیار دولا شد سمتم و گفت : ـ بسم الله!! درست میبینم؟؟؟ تو داری میخندی دختر؟؟ زیادی آرومی. چیزی شده؟ وایستادم و با ارامش ازش پرسیدم : ـ کوهیار یه سوال ازت بپرسم ، راستشو میگی؟ با تعجب نگام کرد و گفت: ـ البته ، بپرس... پرسیدم: ـ فکر کن کسی که دوسش داری و با پارتنر قبلیش تو بغل هم ببینی، اون لحظه چیکار میکنی؟ کوهیار با تعجب گفت : ـ این چه مدل سوالیه دیگه؟! مگه پیمان و با کسی دیدی؟؟ پوزخند زدم و گفتم: ـ آره تو بغل زن سابقش. با صدای بلند گفت: ـ چی؟؟؟؟ چیزی نگفتم و رو شن نشستم. اونم بعد چند دقیقه کنارم نشست و با تته پته گفت : ـ والا ...والا من...نمیدونم چی باید بگم؟؟اینکه پیمان چرا اینکار و پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ الان واقعا نمیدونم، حق با تو بود یا دوتاتون با هم نقشه داشتین که هر کس زودتر بتونه منو وابسته خودش کنه ، برندست.. با صدای بلندتر بهم گفت: ـ غزل میشه چرت نگی؟؟ چرا باید همچین کاری کنم؟ بعدشم مگه خودت نمیدونی من از همون اول با این ارتباط خوبی ندارم ، همینطورم این با من... گفتم: ـ والا من بعد دیدن این صحنه و حرفای اون نمیدونم دیگه باید به کی اعتماد کنم؟ اصلا میتونم به کسی اعتماد کنم یا نه!
- 157 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجاه و پنجم همینجور وایساده بودم و به صحنه روبروم خیره شده بودم. دیگه حتی گریمم نگرفت. دختره با دیدن من یهو سرشو بلند کرد. از چشماش شناختم ، فهمیدم همون دختری بود که اومده بود دم در خونه پیمان و اون شب تو رستوران، پیمان داشت باهاش جر و بحث میکرد. دختره با دیدن من خودشو کشید عقب و باعث شد پیمان برگرده سمتم. حتی تعجب نکرد از اینکه اونجا وایسادم. بازم با چشایی پر از سردی و خشم رو به من گفت : ـ تو اینجا چیکار میکنی؟ نزدیکشون شدم و بدون اینکه به پیمان نگاه کنم رو به دختره دست دراز کردم و گفتم : ـ منو شما آخر باهم آشنا نشدیم! دختره به پیمان نگاه کرد و پیمان رو به من گفت : ـ غزل تمومش کن لطفا. اصلا بهش نگاه نمیکردم. دختره دستمو فشرد و گفت : ـ من دنیام ، خوشبختم . با شنیدن اسم دنیا ، گوشم تیر کشید. حدسم درست بود ، قطعا همون دختره بود، زن قبلیه خودش. سریعا از شوک درومدم و دستم و سمتش دراز کردم و به پیمان نگاه کردم و با یه لبخند گفتم : ـ پس تو هم یه عوضی هستی مثل پدرت. با تعجب نگاهم کرد و تو نگاهش این سوال بود که من از کجا فهمیدم ولی چیزی نپرسید. گردنبندی که روز تولدم بهم هدیه داد و از گردنم کشیدم و پرتش کردم رو زمین و همینجور تو چشماش زل زدم و گفتم : ـ ممنون از اینکه بهم ثابت کردی ، بجای تلاش کردن و ثابت کردن، باید دورت خط بکشم... پیمان سرش پایین بود و چیزی نمیگفت. دنیا گفت : ـ غزل تو داری.. پیمان دستشو برد بالا که دختره ساکت شد و چیزی نگفت. گفتم : ـ امیدوارم تو هم یه روز همونقدر که قلبمو شکوندی ، قلبت درد بیاد و بشکنه و تقاص کاری که باهام کردی و پس بدی...ازت متنفرم...برو به درک تو تک تک حرفایی که زدم ، سکوت کرد و یه کلمه حرف نزد اما با گفتن تک تک جملات من اشک ریخت.
- 157 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجاه و چهارم گفت: ـ من با مهدی بیرونم عزیزم ، میخوای بیایم دنبالت یکم حال و هوات عوض بشه؟ نمیخواستم اوقاتشون و تلخ کنم و گفتم: ـ نه خوش بگذره ، مهسان من میخوام برم رستوران پیش پیمان. مهسان یه آهی کشید و گفت : ـ باشه ولی حرفایی که بهت زدم و فراموش نکن غزل ، تو زندگی هیچکس ارزشش از خود تو بالاتر نیست... چیزی نگفتم... مهسان ادامه داد : ـ امشب جای مهدی یه نفر دیگه تو رستوران اجرا میکنه. شام سریعتر بیا خونه باهم باشیم. گفتم: ـ باشه، میبینمت. گوشی و قطع کردم و رفتم لباس پوشیدم . فکرم درگیر حرفایی بود که میخواستم بهش بزنم . میخواستم بگم که ندونسته قضاوت نکنه و عشقمونو به همین راحتی خراب نکنه . میخواستم بگم با وجود اینکه تنهام گذاشت اما من هنوزم بی نهایت دوسش دارم. سوار تاکسی شدم و رفتم. رستوران مثل همیشه خیلی شلوغ بود. داخل و نگاه کردم اما بچها هنوز سر صحنه نیومده بودن...از امیرمحمد پرسیدم : ـ امیرمحمد، پیمان کجاست؟؟ یه نگاهی به دستم انداخت و گفت: ـ سلام آبجی خدا بد نده. سرسری گفتم: ـ ممنون گفت: ـ والا یکی اومد پیشش ، رفته بودن سمت ماشینش... با تعجب پرسیدم : ـ کی بود؟ ـ نمیدونم آبجی. ندیده بودمش تابحال . سریع گفتم: ـ باشه مرسی... رفتم پشت رستوران که پیمان همیشه اونجا ماشینش و پارک میکرد. همینجور تو فکر بودم و حرفایی که میخواستم بزنم تو سرم میچرخید که ناگهان یه چیزی دیدم که حس کردم قلبم از تپش وایستاد . هیچوقت فکر نمیکردم پیمان و تو همچین وضعیتی ببینم. با غرورم بازی کرده بود. کنار ماشینش یه دختره رو بغل کرده بود و اصلا متوجه من نبودن. حس کردم تمام هیجان و تمام تلاشی که میخواستم برای ادامه دادن این رابطه بکنم ، به یکباره محو شده بود.
- 157 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجاه و سوم مهسان: ـ غزل ، تو سخت ترین شرایطتت ، زمانی که دیشب همه دوستات کنارت بودن ، اون نبود. تو کل دیشب و امروز چشم به راهش بودی. حرفاش درست بود ولی گفتم: ـ یبار دیگه باید باهاش حرف بزنم، باید مطمئن بشم حرفایی که زده از ته دلش بوده. گفت: ـ باشه عزیزم ، اگه این باعث میشه که مطمئن بشی ، اشکال نداره...امشبم برو حرفاتو بهش بزن. سرمو به نشونه تایید تکون دادم و رو مبل دراز کشیدم. مهسان پتو رو روم کشید و گفت : ـ ببینم دستت درد داره؟؟ تمام وجودم اونقدر درد میکرد که اصلا درد دستم حس نمیشد و گفتم: ـ نه. مهسان: ـ داروتو میزارم رو میز ، اگه درد داشتی بخور . من دارم میرم اسکله برای عکاسی ، اگه حالت خوب نبود ، تلفن پیشمه. زنگ بزن تا بیام . لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ باشه... سرمو بوسید و رفت. حرفای پیمان ، نگاهاش همه تو مغزم رو دور تکرار بود و پخش میشد . آخه چرا اینقدر راحت تونست ازم دست بکشه؟؟اصلا عقلم نمیتونه این مسئله رو قبول کنه. پیمانی که قبل رفتنم اینقدر نگرانم بود، تا همین دو شب پیش با عشق نگام میکرد، الان تبدیل به یه آدم سرد و بی روح شده باشه...شایدم حق با مهسان باشه ، شاید هیچوقت نتونست از صمیم قلبش بهم اعتماد کنه وگرنه چرا اینقدر اصرار داشت که اون شب تنها نرم تا درخت آرزو؟ بدبینی تو ذهنش ریشه کرده و به همین راحتی از دلش در نمیاد که اگه خودمو جاش بزارم یجورایی حق هم داره. بهرحال بزرگترین ضربه زندگیشو از عزیزترین کساش خورده اما تو اینهمه مدتی که باهم بودیم ، یعنی هنوز منو نشناخته بود؟؟ هنوز نفهمیده بود که چقدر دوسش دارم و حاضرم بخاطرش هرکاری کنم؟؟هنوز نفهمیده بود که وقتی بهش میگم دوسش دارم ، قلبم از شدت هیجان میخواد وایسته؟؟ یا هنوز نفهمیده بود وقتی فقط با خودشم تو هر حالتی که باشم میتونم آروم بشم؟؟ با کلییی سوال های تو ذهنم خوابیدم... با درد دستم ، چشمامو باز کردم ، هوا تقریبا تاریک شده بود...بلند شدم و برقا رو روشن کردم..کپسول و از رو میز برداشتم و خوردم . به مهسان زنگ زدم و سر یه بوق برداشت: ـ جانم غزل؟ ـ مهسان کجایی؟
- 157 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
فصل اول پارت هشتم موهای نایا لای در مونده بود. تمام تنش میلرزید. لبهاش از درد میپرید و چشمهاش پر اشک شده بود. - «درد داره... خیلی درد داره...» صدای نازکش دیگه نازک نبود. خفه و خشدار شده بود. پسر ناشناس نفسنفسزنان به در نگاه کرد. نگاهش یه لحظه به من افتاد. - «اگه فشار بیاری، یا موهاشو بِکَنی... شاید بتونه کامل بیاد تو...» ایرا با صدایی بریده گف: - «وقت نداریم... نمیتونیم دوباره درو باز کنیم...» نگام افتاد به موهای بلند و طلایی نایا که از شدت کشش، کشیده شده بودن و یه دستهشون، خونی شده بودن. نایا با صدای لرزون زمزمه کرد: - «اگه لازمه... بکنش... فقط نذار اینجا بمونم...» نفس تو سینم گیر کرد. اشک تو چشمام جمع شده بود. نمیتونستم همچین کاری بکنم. اما صدای تایمر برگشت... [زمان باقیمانده: ده ثانیه] فریاد زدم: - «ببخش نایا!» دستمو بردم جلو... - نه وایسا فک کنم یه چیزی داشته باشم برای بریدنش صدای پسر ناشناس بود سریع سمتمون دوید با چاقوی کوچیک جیبیش که یکم رنگ به زری میرفت که نشونه زنگ زدنش بود سریع شروع کرد به بریدن موهای طلایی نایا چاقو کم کم رنگ گرف پنج ] دندونامو بهم فشار دادم. موهاشو محکم گرفتم... که راحت تر بریده بشه [۳] نایا چشماشو بست. [۲] [۱] موها بلاخره بریده شد با جیغ بلند نایا، هردومون پرت شدیم داخل. در محکم بسته شد. تاریکی. فقط صدای گریهی خفهی نایا، و صدای نفسهامون مونده بود. پسر ناشناس یه گوشه ایستاده بود. سرش پایین بود همزمان چاقوی خونی شده رو با لباس مشکی پاره پوسیدش پاک میکرد و گذاشت جیبش موهای تیرهاش چسبیده به پیشونیش. چهرهاش هنوز دیده نمیشد. ولی بالاخره با صدای آرومش گفت: - «مرسی... که نجاتم دادین.» ایرا بهش نزدیک شد. - «تو کی هستی؟ اینجا چه خبره؟ چرا ما؟» پسر آروم سرشو بالا آورد. نگاهش تیره و بیروح بود. - «من یکی از بازندههای قبلیم... منو جا گذاشتن... الان نوبت شماست که انتخاب کنین— بازنده میمونین؟ یا برندهاید؟»
-
فصل اول پارت هفتم پسر بالاخره از آیینه بیرون اومد. همون لحظه، از تو آیینه خون پاشید بیرون. نه چند قطره. سیلاب خون. وحشتزده دویدیم سمت انتهای سالن. فضا مدام تنگتر میشد. قلبم داشت از قفسهی سینم بیرون میپرید. نفسهام تند و بریده بود. حس میکردم خفه پایین راهرو، یه در کوچیک باز شد. فقط بهاندازهای که بخزیم و بخوابیم زمین. [زمان باقیمانده: پونزده ثانیه] ایرا اول از همه خزید تو. دستمو گرفت و کشیدم داخل. پسر ناشناس بلافاصله پشت سرم وارد شد و دست نایا رو کشید. در شروع به بستهشدن کرد... و بعد تق! در بسته شد... و موهای بلند نایا، بین در گیر کرد. جیغ خفهای کشید. از درد به خودش میپیچید. با پاهاش زمینو خراش میداد. من دویدم سمتش. خودمو پرت کردم رو زمین. نایا رو بغل گرفتم.
-
درخواست ناظر برای رمان بازی مرگ | حدیث رضایی کاربر انجمن نودهشتیا
HADIS پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست ناظر رمان
برای رمان درخواست ناظر دارم @Khakestar- 1 پاسخ
-
- 2
-
-
-
پارت هفتادو شش صبح شده بود ،آسمان تهران ابری بود. هوا بوی باران می داد ؛ انگار تابستان هم دلش گرفته بود اتاق رها در سکوت بود. هنوز در رختخوابش بود. نگاهش مات بود به سقف. دلگرفته، بیحال، با چشمانی پفکرده از بیخوابی دیشبش گوشیاش لرزید. نگاه انداخت: خاله مهناز با بیحوصلگی تماس را جواب داد. — الو صدای مهناز نگران: — سلام عزیز دلم. خوبی؟ بهتری ؟ رها آهی کشید. — خوبم. — ناهید گفت دیشب حالت بد شده، نگران شدم. —بهترم —رها ،خاله جان ؛امیر نیمده؟ —نه پیام داد که میره ساری شب بر می گرده مهناز مکثی کرد بعد گفت: — راستی، امروز عصر ایرج میاد برای جلسهی فیزیوتراپی. یادت نره. رها، با صدایی گرفته و خسته: — خاله… توروخدا بگو نیاد. من نمیخوام برم دیگه مهناز سعی کرد لحنش را نرم و آرام نگه دارد: — میدونم سخته. اما باید به خودت کمک کنی. برای خودته، عزیز دلم… رها سکوت کرد. بعد آهسته گوشی را قطع کرد. سام آن روز، برای کاری از خانه بیرون رفت. غروب شده بود صدای رعد وبرق می آمد؛از همان باران های غافلگیر کننده تابستانی تهران . رها از جلسه فیزیوتراپی برگشته بود . ناهید خانم، با سینی غذا بالا آمد. نشست کنار رها که روی تختش کز کرده بود. — بیا دخترم… یه لقمه بخور، تو که از صبح چیزی نخوردی. رها نگاهش کرد. — ناهید خانم… سامی برگشته؟ ناهید خانم آهسته گفت: — نه مادر. نیومده هنوز. ولی میاد… حتما کارش طول کشیده ..حتماً میاد. سینی را گذاشت :بخوری حتما رها جان و رفت پایین. چند ساعت گذشته بود. صدای در شنیده شد. سام ماشین را آرام وارد حیاط کرد. باران نمنم شروع شده بود. پیاده شد، نگاه کوتاهی به آسمان انداخت و بهسمت پلهها رفت. وارد سالن شد. به ناهید خانم سلامی کرد. — کسی امروز نیومد، ناهید خانم؟ — نه پسرم. شامو الان گرم میکنم. سام با صدای آرام و گرفته گفت: — نه… خوردم. زحمت نکش. از پلهها بالا رفت. باران رگباری شده بود. سام بهسمت پنجره رفت و آن را باز کرد. بوی باران را نفس کشید. برای لحظهای ایستاد. بعد، پنجره را همانطور باز گذاشت و بهسمت سرویس رفت تا دوش بگیرد. …
-
پارت هفتادو پنج نیمه شب شده بود.جز صدای خفیف اسپیلت صدایی نمی آمد.فقط ناهید خانم ، آنجا بود. امیر هم رفته بود. رها در اتاقش روی تخت، از سردرد به خودش می پیچید عرق کرده، رنگپریده، با دستهایی که بیاختیار میلرزیدند. درد پیچیده بود به جانش. نمی توانست بلند شود، خودش را روی زمین می کشید تا به سرویس بهداشتی رسید دست راستش را بالا آورد دستگیره را گرفت و سعی کرد بلند شود خودش را به لبه روشویی رساند صدای خفه بالا آوردن ، سام را بیدار کرده بود از تختش پایین آمد صدای ناله رها دلش را لرزاند از اتاق بیرون رفت ،به سمت در رفت اتاق رها رفت در را باز کرد در چار چوب در ایستاد رها را دید پشتش به سام بود کنار در سرویس ،از شدت درد مچاله شده بود ،بی صدا گریه می کرد سام چشمش را بست. نفسش حبس شد. دلش تیر کشید. قدم جلو نگذاشت. فقط ایستاد. بیهیچ حرفی، برگشت. از پله ها پایین رفت بسمت اتاق رفت در زد :، با صدایی گرفته گفت: — ناهید خانم… ناهید خانم بیدارین صدای ناهید خانم از پشت در آمد بله آقا سامی برو بالا ببین رها چی میخواد، حالش خوب نیست انگار و بدون اینکه منتظر جواب بماند، به سمت اتاق خودش برگشت. در را بست. به دیوار تکیه داد. سر خورد پایین. اشکهایش بیصدا ریخت. دستش را روی دهانش گذاشت که صدای گریهاش درنیاید. زیر لب زمزمه کرد: — … لعنت به من… دارم … هر شب… دارم میمیرم و نمیتونم… نمیتونم… صورتش را میان دو دست گرفت. دیوار تاریک، تنها تماشاگر زجههای خفهی مردی بود که دلش برای خواهری میسوخت که نمیتوانست بغلش کند
-
پارت هفتادو چهار غروب بود خانه در سکوت فرو بود جز امیر و ناهید خانم کسی آنجا نبود .رها از اتاقش بیرون امد دستش را به دیوار تکیه داد که تعادلش را حفظ کند به سمت در اتاق سام رفت ،ایستاد . دستش روی در. انگار دلش نمی آمد در را بزند. فقط آهسته گفت: — داداش سامی… توروخدا، فقط یه دقیقه اجازه بده بیام تو… صدایی نیامد رها با صدایی خفه و همراه گریه ادامه میدهد: — من کاری نکردم… به خدا کاری نکردم… اما ناگهان، صدای سام از پشت در، خشمآلود و تند بلند میشود: — خفه شو! گفتم صداتو نمیخوام بشنوم! برو از جلو در… ولم کن! رها یکه ای خورد ، خشکش زد، شانههایش لرزید .دستش به دیوار بود نتوانست بایستد امیر که مشغول صحبت تلفنی بود، سریع تماس را قطع کرد . به سمت رها رفت ، کنارش نشست ، دستش را گرفت — پاشو عزیزم… بیا بریم تو اتاقت… اینطوری نکن با خودت… کمکش کرد بلند شود. رها را آرام به سمت اتاقش برذ با صدای بلند داد زد : — ناهید خانم، یه لیوان آب بیار لطفاً! رها را روی تخت نشاند صورتش را بوسید الان میام فربونت برم آروم باش ؛ ناهید خانم با لیوان ابی در دست در اتاق را باز کرد؛ امیر با صدای لرزان و پر از خشم : — پیشش بمون، نذار تنها باشه… من الان برمیگردم. بسمت اتاق سام رفت نفسش را با حرص بیرون داد؛بدون در زدن، در را باز کرد امیر (با صدایی گرفته، پر از خشم فروخورده): — اگه نمیخوای ببینیش، نبین… اما دیگه سرش داد نزن! اون طفلک چیکار کرده که اینطوری باهاش میکنی؟! سام سرشو بالا میاره. چشمهاش سرخ و گود افتادهن. اما حرفی نمیزنه. امیر (تلخ و شمرده): — من این سامو نمیشناسم… تو اون سامی نبودی که واسه رها میمردی؟ حالا ده روزه یه کلمه هم باهاش حرف نزدی! (مکث میکنه، بعد با بغض:) — هما زنده بود… همینو ازت میخواست؟ هان؟! سکوت. نگاه سام خیرهست، اما ساکت. — این بچه رو مقصر میدونی؟ چرا؟ چون ضعیفه؟ چون خودش فکر میکنه مقصره؟ میدونی هر شب با قرص میخوابه؟ با گریه بیدار میشه؟ فقط تکرار میکنه: “من باعث شدم مامان بمیره…” (نفسشو میکشه، نگاهش رو به سام میدوزه) — چطور دلت میاد؟ چطور چشماتو میبندی به همهچی؟ مرگ هما هیچ ربطی به اون دعوا نداشت… اینو خودت از همه بهتر میدونی. فقط نمیخوای باورش کنی. … دنبال مقصری. و کی رو پیدا کردی؟ دیوار کوتاهتر از رها… آره؟ سام نفسشو حبس کرده. باز هم چیزی نمیگه. فقط خیره به زمین، بیصدا، بیحرکت. سام همچنان ساکت نشسته. نفسهایش سنگین و بیصداست. امیر اما، یک قدم نزدیکتر میآید، نگاهش پر از التهاب. امیر (با بغضی که حالا به خشم نزدیک شده): — به خودت بیا سامی… قبل از اینکه دیر بشه، قبل از اینکه نشه جبرانش کرد سام، بیهوا، با خشمی که معلوم نیست از درد خودش است یا حرفهای امیر، از جا بلند میشود. نگاهش تند و لبهایش لرزان. سام (با صدایی خفه، اما پر از خشم): — برو بیرون… (مکث، چشم در چشم امیر) — گفتم برو بیرون، امیر! ولم کن… امیر لحظهای مکث میکند. دلش میلرزد. دلش میخواهد بماند، شاید بغلش کند، شاید بگوید «نمیرم». اما فقط آهسته نفس میکشد، سرش را پایین میاندازد. امیر (آهسته): — باشه… میرم… ولی امیدوارم وقتی برمیگردی، دیگه دیر نشده باشه امیر بیرون میرود. در آرام بسته شد . سام ماند … با خودش، با سایهی مادر، با صدای گریهی رها، و آن سکوت سهمگین اتاق.
-
پارت هفتادو سه خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. صدای خفیف اسپیلت از اتاق رها می امد رها آرام روی تخت دراز کشیده بود.چشمانش بسته ، چهرهای رنگپریده. دستش هنوز گاهی میلرزید. نفسهایش سطحی و آهسته. سمیرا کنارش نشسته بود، پتوی نازکی رویش کشیده و موهایش را با نوازش آرامی از روی پیشانیاش کنار میزد. در همان لحظه، صدای باز شدن در ورودی آمد. سام برگشته بود. با قدمهایی آرام، اما سنگین، از پلهها بالا آمد. امیر در سالن پذیرایی بپد به سمت رفت ، با نگاهی نگران: — کجا بودی سامی نگرانت شدم ؟ سام، بیآنکه نگاهش کند، فقط از کنارش گذشت. سکوتش بلندتر از هر پاسخی بود. ناهید خانم از داخل آشپزخانه صدا زد: — آقا سامی، شامتونو بیارم بالا؟ صدایش نرم و مهربان بود. سام با لحنی خسته و گرفته گفت: — نه، ممنون. میل ندارم. و به سمت اتاق خودش رفت. در را بست. اتاق تاریک بود. چراغ را نزد با همان لباس، خودش را روی تخت انداخت. دستهایش را روی صورتش گذاشت. تا چند دقیقه فقط صدای نفسهای بیقرارش در فضا بود. ساعت ۳:۴۵ بامداد بود. سام در خواب فرو رفته بود، اما درونش طوفانی میغرید. ناگهان با وحشت فریاد زد: — رهاااا! با هراسی مرگبار از خواب پرید. نفسنفس میزد، عرق سردی روی پیشانیاش نشسته بود. لباسش به تنش چسبیده، دستهایش میلرزید. چشمهایش، نگران، اطراف را کاویدند… فقط تاریکی. سکوت خانه سنگینتر از همیشه بود. در همان لحظه، در اتاق باز شد. امیر با نگرانی وارد شد. چشمش به صورت خیس عرق سام افتاد، نزدیک آمد، کنارش نشست: — عزیزم، آروم باش… خواب دیدی. سام، میان گریه و تپش قلب، زیر لب تکرار میکرد: — دیگه نفس نمیکشید… امیر با عجله دستش را روی پیشانی سام گذاشت. صورتش داغ بود. — تب داری… داری میسوزی… سریع پایین رفت، چند دقیقه بعد با یک مسکن و لیوان آب برگشت. لیوان را به لبهای سام نزدیک کرد، بعد خودش سام را بغل گرفت. — آروم باش… فقط یه کابوسه، همین. تموم شد. رها حالش خوبه… خوابیده. اما سام بیصدا گریه میکرد. شانههایش میلرزید. سرش را به سینهی امیر تکیه داد، چشمها را بسته بود. امیر، در حالیکه موهای سام را نوازش میکرد، با صدایی بغضآلود گفت: — قربونت برم… چیکار داری میکنی با خودت، ها؟ به چه قیمتی؟ میخوای چی رو ثابت کنی؟ که حق با توئه؟ که تنبیهش کنی؟ با خودت لج کردی یا با اون؟ سام هیچ نگفت. اشکهایش، بیصدا روی گونهاش میریخت. انگار خودش هم نمیدانست با چه کسی در جنگ است. امیر، اینبار آرامتر، اما عمیقتر، در گوشش گفت: — بهخودت بیا سامی… او را محکمتر در آغوش گرفت. و تا طلوع صبح، کنار او ماند.
-
پارت هفتادو دو وقتی به لابی برگشت، ایرج همانجا منتظر بود. بلند شد و با نگاهی نگران جلو رفت. چرا صدام نزدی بیام کمکت رها لب زنان گفت: احتیاجی نبود — همه چی خوب بود؟ رها آرام گفت: — آره. بازویش را گرفت و به سمت خروجی رفتند . *** ماشین به آرامی وارد کوچه شد. رها با چشمان خسته و بیرمقش به پنجره تکیه داده بود، اما ناگهان برق در نگاهش پدیدار شد. — وایسا… سامیی… ایرج همزمان با ترمز زدن، نگاهی به سمت ابتدای کوچه انداخت، اما تنها تهماندهای از نور چراغهای عقب ماشینی دیده میشد که به سرعت دور میشد. رها بیاختیار برگشت، نگاهش را تا آخر کوچه دوخت. پلک نزد. لب نزد. فقط نگاه کرد. به ورودی خانه رسیدند ایرج پیاده شد وکمک کرد تا رها از ماشین پیاده شود؛زنگ را زد خانه در سکوتی غمناک بود ،هیچ کسی در خانه نبپد فقط سمیرا و امیر در خانه بودند.و ناهید خانم هم – به خواست مهناز – برای چند روز آمده بود تا کمک کند. ایرج کمکش کرد؛رها ساکت و سنگین، مثل روحی سرگردان، از پلهها بالا رفت. — مواظب باش عزیزم، یواش… وارد خانه شدند. رها به امیر نگاه کرد که جلوی در راهرو بود — داداش سامی کجا رفت؟ صدایش لرز داشت، مثل شاخهی خشکیدهای زیر باد. امیر به سمتش آمد، دستش را گرفت. — عزیز دلم، نمیدونیم… فقط گفت میرم بیرون. به ما چیزی نگفت. (رو به ناهید) — ناهید خانم، لطفاً یه لیوان آب بیارین . ایرج با نگاهی پر از نگرانی و درنگ، به رها نگاهی انداخت.رو به امیر گفت ؛ — من دیگه برم. باید بیمارستان باشم ، جلسه بعدی، رو هم خودم میام دنبالش امیر تشکر کرد و خداحافظی کردند. رها ساکت بود ، حتی نگاه نکرد. سمیرا کمکش کرد تا به اتاقش برود. **** سام به سرعت رانندگی میکرد دلش طوفانی بود، ذهنش درگیر، چشمهایش سرخ. وارد بزرگراه خرازی شد. خورشید سوزان مرداد ،آرام آرام پشت کوههای دور فرو می رفت و آخرین پرتو گرمش را روی آسفالت داغ می پاشید سام بیتوجه به تابلوها، باسرعت از خروجی آزادگان به سمت بهشت زهرا پیچید. به بهشت زهرا رسید ماشین را پارک کرد از ماشین پیاده شد. غروب داشت روی سنگقبرها سایه میانداخت. نفسش بالا نمیاومد. نفسِ گرهخوردهای که انگار از گلوی کسی دیگه بالا میرفت. با قدمهایی سنگین و بیرمق، به سمت مزار هما رفت هر قدم، انگار تمام سنگینی دنیا را روی دوشش میکشید چشمش که به مزار افتاد ، پاهایش لرزید، آرام کنار مزار هما نشست مامان… مامان خوبی صدایش لرزان ، خشدار و خفه. — من بدون تو چیکار کنم؟ کجا برم؟ من…هنوز رها رو ندیدمش. نمیتونم. نمیتونم نگاش کنم… تو رفتی و من خالی شدم… کمکم کن… کمکم کن مامان… خم شد سرش را روی خاک گذاشت . لرزید. هوا سرد نبود، اما تنش یخ کرده بود. مامان — داری میبینی که پسرت به زانو افتاده؟ زجه میزد. — من شکستم مامان… من شکستم… صدایی آرام، مهربان، در گوشش پیچید. — گریه نکن، پسرم… پیرمردی با لباس ساده و چهرهای آرام کنارش نشسته بود. انگار از دل خاک آمده بود. در دستش قرآن کوچکی بود. آرام شروع کرد به خواندن آیههایی از قرآن صدایش مرهم بود. سام نفسش گرفته بود. لبهایش میلرزید. اشکهایش قطع نمیشد. پیرمرد قران را بست و ادامه داد: —شبِ زندهها، همیشه تاریکتر از شبِ مردههاست. درد، قسمتی از عشقه. از دست دادن، بهای دوست داشتنه. اما تو… اگه بمونی توی این درد، فقط زندهای. زندگی نمیکنی. پیرمرد گفت: — هیچکس نمیتونه غم از دست دادن رو پاک کنه. فقط میتونه یاد بگیره باهاش راه بره. — اونی که رفته، کارش تموم شده. وجا ش امنه، ولی تو هنوز اینجایی . هنوز کار داری سام بیصدا گریه میکرد. پیرمرد ادامه داد: — بعضی وقتا خدا زخمی رو پیش پای ما میذاره، که نگهمون داره. که زمینمون بزنه. اما همون زخم میشه دلیل بیدار شدنمون. سام با چشمهای پر اشک نگاهش کرد. پیرمرد آرام دستش را روی شانهاش گذاشت. — برو پسرم. قبل از اینکه خیلی دیر بشه. قبل از اینکه هیچکس دیگه منتظر نباشه… سام خواست چیزی بگه. اما بغض راه گلویش را بسته بود. فقط نگاه کرد. برای لحظهای چشمانش را بست،وقتی چشم باز کرد، پیرمرد دیگر آنجا نبود. سام آهی کشید. انگار باری از روی سینهاش برداشته شده باشد.
-
پارت هفتاد و یک دو روز از آمدن رها به خانه گذشته بود. هر روز، با همان حال ناخوش، به پشت در اتاق سام میرفت و ساعتها همانجا مینشست، اما سام سرسختتر از آن بود که بخواهد رها را ببیند. آن روز، فربد و کتی برای خداحافظی آمده بودند؛ شب، پرواز داشتند. مهناز هم آنجا بود. قرار بود عصر، رها اولین جلسه فیزیوتراپیاش را برود. ایرج با امیر تماس گرفته بود و گفته بود که خودش دنبال رها میآید. مهناز وارد اتاق رها شد. — رها جان، خاله… کمکت میکنم لباست رو بپوشی، باید بریم فیزیوتراپی. رها با صدایی خفه و بیرمق گفت: — نمیخوام برم… ولم کنین… — عزیز دلم یعنی چی نمیخوای بری؟ در همین لحظه، سمیرا هم وارد اتاق شد. کنار تخت نشست و دست رها را گرفت. — عزیز دلم، باید بری این جلسات رو… اگه بری، زودتر بدنت از این وضعیت درمیاد، رها… رها بغض کرد. نگاهش را از هر دو گرفت. — دیگه هیچ امیدی به زنده بودن ندارم… سمیرا و مهناز سعی میکردند آرامش کنند. بعد از کلی اصرار و مقاومت، بالاخره راضی شد. سمیرا کمکش کرد که آماده شود. زنگ در به صدا درآمد. ایرج بود. پیش از آنکه رها با کمک سمیرا از پلهها پایین برود، سمیرا کمی مردد رو به مهناز کرد: — خاله، مطمئنی که من همراهش نرم؟ مهناز با آرامش نگاهش کرد. — نگران نباش عزیزم… ایرج از دوستای قدیمی هماست. حالا هم که دکتر خود رهاست، خیالم راحته وقتی باهاشه. سمیرا چیزی نگفت. نگاهی به مهناز انداخت و بعد همراه رها از خانه بیرون رفتند. ایرج از ماشین پیاده شد، به سمت رها آمد و کمکش کرد سوار شود. ماشین به سمت کلینیک راه افتاد. در تمام مسیر، رها ساکت بود. صورتش را به شیشهی ماشین تکیه داده بود و به نقطهای در دوردست خیره شده بود. ایرج چند بار خواست چیزی بگوید، اما هربار پشیمان شد ماشین جلوی درِ کلینیک ایستاد. ایرج پیاده شد. درِ طرف رها را باز کرد. خم شد. میخواست بگوید “رسیدیم دخترم”، اما کلمه توی گلوش گیر کرد. فقط گفت: — رسیدیم… عزیزم، کمکت کنم؟ رها چیزی نگفت. فقط نگاه کوتاهی به پلههای مقابلش انداخت و بعد، به سختی، با کمک ایرج از ماشین پایین آمد. بدنش سنگین و بیرمق بود. پاهایش هنوز کامل همکاری نمیکردند. ایرج با دقت زیر بازویش را گرفت. داخل کلینیک، هوا خنک بود صدای خفیف دستگاهها و حرف زدن بیماران دیگر شنیده میشد. رها سرش پایین بود و هیچکدام از اطرافش را نمیدید. مسئول پذیرش با لبخند گفت: — سلام دکتر خوب هستین ، ایشون هستن بیمار ایرج جواب داد بله عزیزم باید بری اتاق سه، خانم شریفی منتظرن. ایرج به رها نگاه کرد. آرام در گوشش گفت: — همینجا منتظر میمونم. هر وقت تموم شد، صدام کن. باشه؟ رها پلک زد.. نه “باشه” گفت، نه “نه”. داخل اتاق فیزیوتراپی، خانم شریفی با خوشرویی از او استقبال کرد. اما رها واکنشی نشان نداد. در تمام طول جلسه، بهجز یکی دو نالهی خفیف موقع کششها، سکوت کرده بود. گاهی چشمانش بسته میشد. گاهی بیاختیار اشک از گوشهی چشمش پایین میآمد. جلسه که تمام شد، خانم شریفی لبخند زد: — دفعه اول سخت بود. ولی بدنت جوونه، سریع برمیگردی به حالت عادی. رها هیچ نگفت.
-
-
مهسا.الف عضو سایت گردید
- دیروز
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن رمان ردی از یک بغض | ندای.ی.م کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
چطور اینقدر جذاب و پرتعلیق مینویسید؟
آدم دوست نداره خوندن رمان رو رها کنه🫠
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن HADIS کرد
-
-
Shiva67 عضو سایت گردید
-
فصل اول پارت شیشم همه به خودشون اومدن لیا که سعی میکرد به خود آیینه ها توجه نکنه و به بغل های آیینه نگاه کنه تلاش بر این بود گه تعداد لکه های خون رو روی هر آیینه بشماره یکی بیشترین خون رو داشت لیا : - بچه ها این یکی فرق داره فک کنم اینه ایرا گفت: - مطمئنی چون این سریع اشتباه کنیم یکیمون میمیره نایا با ترس گفت: - بچه ها دو دقیقه مونده فقط لیا : - یا باید کلن هر سه تامون بمیریم یا ریسک کنیم انجام بدیم وقتی سکوتشون و دیدم دستم بردم جلو وقتی به چشای پسره نگاه کردم موهای مشکی پسر بهم ریخته شده بود و با چشایی که پر شده بود از اشک نگاهم میکرد دستمو جلو بردم و با چند ثانیه مکث جلو بردم و ... لحظهای که دستم به آیینه خورد، حس کردم انگار فرو رفتم تو یه سطل آب یخ... ولی همزمان، پوست دستم میسوخت. دست پسر ناشناس رو گرفتم. کشیدمش بیرون ولی یه نیروی عجیب، مثل جاذبهی معکوس، نمیذاشت بیاد. انگار آیینه داشت میبلعیدش. [زمان باقیمانده: یک دقیقه] دستم داشت از جا کنده میشد. نایا و ایرا با وحشت داد زدن: -«بکشش بیرون دیگه! چرا نمیاد!» - «دستم نمیاد بیرون... بچهها کمک کنین! کمـــرمو بگیرین! وقت نداریم!» اول ایرا از پشت کمرمو گرفت. زورش از همه بیشتر بود. اونقدر محکم فشار داد که حس کردم ناخناش پوستمو شکافتن. از درد یه جیغ زدم، ولی اهمیتی نداد. نایا هم پشت ایرا رو گرفت. با هم شمردیم: - «یک... دو... سه!» [زمان باقیمانده: سی ثانیه] یه نیروی وحشی ما رو به عقب پرت کرد.
-
نویسنده عزیز لطفا درخواست ناظر بدین
و بخش نقد رمانتون رو ایجاد کنید
-
-
روی لینک پایین بزنید:
https://forum.98ia.net/forum/17-درخواست-ناظر-رمان/?do=add
توی کادر اول بنویسید:
درخواست ناظر برای رمان بازی مرگ | حدیث رضایی کاربر انجمن نودهشتیا
توی کادر بزرگتر بنویسین برای رمانتون درخوایت ناظر دارین و بعد، دکمه آبی ارسال رو بزنید. تمام
-
-
فصل اول پارت پنجم اینبار نایا رف جلو و سعی کرد تفاوتی بین آیینه ها پیدا کنه نزدیک یکی از آیینه ها شد چشای مشکی پسری که زل زده بود بهش مثل یک تیر نفوذ میکرد به کل بدن نایا نایا از سردی نگاه پسر تنش لرز افتاد صدای کلفت خش دار پسر سکوت شکست - لطفا کمکم کن دارم از بین میرم بدنم سرد سرد داره میشه چیزی نمونده به پایان زندگیم نایا حتی اجازه مخالفت به کسی نداد و دستشو جلو برد تا صورت پسر رو لمس کنه و دستش از آیینه مشکی رد نشد اینبار صدای آژیر بلند شد و نایا به خودش اومد با لکنت لیا گفت: - چیکار کردی؟ صدای بلند خودکار بلند شد : دومین اشتباه یک اشتباه مونده تا مرگ دقت کنین. دوباره یه تصویر مثل پرژکتور روی تمام آیینه ها پخش شد اینبار گذشته نایا بود که افتاده بود روی صحنه دختر دوازده ساله ای که موهای بلوند طلایی بلندش دورش ریخته بود و دستاشو گذاشته بود روی گوشش و گریه میکرد و از ترس داخل کمد قایم شده بود بدنش مثل زلزه چند ریشتر میلرزید تصویر زن و مردی روی کل آیینه پخش شد مرد چاقو به دست زنی که روی زمین افتاده بود و غرق در خون بود و تصویر بعدی شکنجه شدن و مورد تجاوز قرار گرفتن نایا توسط پدرش بود . ایرا باورش نمیشد که اینارو نایا بهترین دوستش و که مثل خواهر براش بود پنهون کرده بود صدای هق هق نایا کل فضا رو گرفت دخترا بغلش کردن گفتن: زمان کمی مونده خودتو جمع جور کن باید زودتر از اینجا بریم بیرون دنبال راه حل باشین - زمان باقی مانده پنج دقیقه