رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. آیان به رضاخان زل زده بود که بی‌حرکت در افکار عمیقش غرق شده بود. واقعاً او برای دستگاهی که اختراعِ بهار بود اینجا آمده؟ دنبال چه بود دقیقاً؟ اینکه اسم دخترش در پرونده‌ی قتلی که این روزها در کشور سر زبان‌ها افتاده آورده نشود؟ یا اینکه با بردن اسم دخترش شهرت خودش لکه‌دار نشود؟ آیان به این پرسش‌ها پوزخندی زد، بعد از بیست و اندی سال زندگی کردن با دایی‌اش نیازی به بالا و پایین کردن جواب‌ها نبود؛ معلوم بود برای چی اینجاست. ـ رضاخان! رضاخان از سفر در افکارش بیرون آمد، نفسی عمیق کشید و با آرامش بیرون داد. با لحنی که نه تهدیدآمیز بود و نه هشداردهنده، انگار فقط یک پدر درمانده است که خواهشی می‌کرد، رو به آیان گفت: ـ من اینجا نیستم که دستگاه رو بگیرم یا اینکه سرپوشی روی اسم دخترم بزارم. این جمله‌اش دروغ بود؛ این را هم آیان فهمید، هم خود رضاخان که مکثی کرد بعد حرفش را ادامه داد؛ در اصل واقعاً اینجا آمده بود که اسمی از دخترش برده نشود. اما بازهم میان دروغ‌هایش رنگی از واقعیتِ پدرانه به چشم می‌خورد که برای آیان تازگی داشت. ـ فقط اینجام که بگم با استعلام گرفتن از این دستگاه به دنبال سازنده‌اش می‌گردین. از اونجایی که سازنده‌ش ایران نیست، چون اگه بود تا حالا پیداش کرده بودم. در کل می‌خوام بگم اگه سازندش رو پیدا کردین، از جا و مکانش به من خبر بدین! بهار سربازی حرفه‌ای بود؛ زیر دست رضاخان بزرگ شده بود، پس دور از انتظار نبود که دور از چشم پدر بانفوذش جایی برای زندگی انتخاب کرده باشد که پیدا کردنش سخت باشد؛ پنهان شدن را خوب بلد بود.آیان جوابی نداد؛ چون جوابی برای گفتن نداشت و اصلاً درک نمی‌کرد چرا رضاخان شخصاً آمده بود. کسی که این‌قدر زود از دستگاه باخبر شده، بی‌شک با اعلامیه یا احضار سازنده، از آن اطلاعات هم مطلع می‌شد. خواهرزاده و دایی بدون کلمه‌ی دیگری از هم جدا شدند و رضاخان به سمت در خروجی راهی شد. ساعت‌های زیادی از امروز گذشته بود؛ آیان حتی متوجه نشده بود خورشید دیگر در اواسط آسمان نیست و نور اطراف کم شده است. خورشید سه ساعتی می‌شد که غروب کرده، جایی خود را به پرتوهای مه سپرده بود و ماه بدون دعوت به آسمان آمده بود. ابرها در آسمان می‌رقصیدند، نسیم ملایمی می‌وزید و بوی رطوبت هوا و درختان بهارنارنج همراه با بوی حوضچه‌ی خون اطرافِ نگهبان قلابی، به مشام همه می‌رسید که وجهِ خوبی نداشت. همان سرباز رنگ‌پریده که استوار و محکم صحبت کرده بود دوباره آمد، اما این‌بار رنگ‌پریده‌تر از قبل بود و حتی نای صحبت کردن هم نداشت. ـ چی‌شده احمدی؟ احمدی این‌پا و آن‌پا کرد؛ در آخر با لکنتی که سعی داشت کنترلش کند، جواب داد: ـ قربان، اوضاعِ سوشال‌مدیا اصلاً خوب نیست! دست‌های آیان از درون جیب‌هایش آزاد شد و دنبال گوشیش گشت. وقتی احمدی می‌گفت اوضاعِ سوشال‌مدیا خوب نیست، یعنی از افتضاح فراتر است؛ چون دنبال‌کننده‌های پرولق قاتلِ دونات صورتی باز به اطلاعاتی دست یافته‌اند که نباید آن‌قدر زود در اختیارشان قرار می‌گرفت. آن‌قدر که این استاکرها از جزییات پرونده خبر داشتند و زود منتشرش می‌کردند، حتی خودِ اف‌بی‌آی هم اگر این پرونده را به دست می‌گرفت، به این سرعت به اطلاعات نمی‌رسید. آیان اولین برنامه‌ای که باز کرد، توییتر بود (ایکس فعلی). بیشتر توییت‌ها درباره‌ی جسد امروز بود که جلوی کلانتری و در برابر چشمِ پلیس پیدا شده بود. توییت اول: تنها کسی که تونست ثابت کنه پلیس‌های این مملکت فقط می‌خورن و عرضه ندارن، همین قاتل دونات صورتی بود. توییت دوم: فکر کن یک قتل انجام بدی، راحت و آسوده، بدون اینکه حتی فکر کنی گیر بیفتی، بیای جلو چشمِ یک مشت پلیس سبک‌مغز، مقتول ول کنی و بری. توییت سوم: این چندمین مقتول این قاتله؟ چندتای دیگه باید مقتول داشته باشی؟ چقد دیگه باید ول بچرخه و نتونن بگیرنش؟ توییت چهارم: چرا کسی نمی‌گرده ببینه این قاتل، دونات‌صورتیش از کجا می‌خره؟ خیلی خوش‌مزه به نظر می‌رسه، دلم خواست! آیان با دیدن توییت‌ها پوزخندی زد؛ اما با خواندن توییتِ آخر، پوزخندش تبدیل به خنده‌ی عصبی شد. فکر کن آدمی کشته شده، قاتل میان همین مردم بچرخه، و تو فقط به اون دونات صورتی روی جسدها فکر کنی،‌چون خوش مزه به نظر بیاد و‌حتی فکرنکنی شاید مقتول بعدی خودِ قاتل باشی!
  3. پارت دویست و پنجاه و ششم بعدشم پرید بین یلدا و فرهاد...از صمیمیت بینشون کیف می‌کردم. از اینکه اینقدر امیر مرد درست و خوبی بود که خانوادش بدون اون حاضر نبودن حتی یه لحظه تو یه جای غریب بمونن....نمی‌دونم چقدر بهشون خیره مونده بودم که آقا امیر رو بهم گفت: ـ چرا اینجوری نگاه می‌کنی پسر؟! بدون بیا اینجا ببینم... با کلی ذوق منم رفتم تو آغوشش و حس اینکه منم عضو خانوادشونم و با عمق وجودم حس کردم و لذت بردم. همین لحظه ملودی بلند شد و گفت: ـ صبر کنین که این لحظه قشنگ و ثبت‌ کنیم... بعد گوشیشو درآورد و همین لحظه یلدا رو به ارمغان و خاله آتوسا و عمو آرمان گفت: ـ لطفاً شما هم بیاین، یادگاری میمونه! همه هم با ذوق وارد این قاب قشنگ شدن و سوگل رو به ملودی گفت: ـ عزیزم تو هم برو وایستا...من عکس میگیرم. گفتم: ـ سلفی بگیر که خودتم بیفتی! خندید و گفت: ـ چشم عزیزم! بعدش گفت: ـ سه، دو، یک...
  4. امروز
  5. پارت دویست و پنجاه و پنجم آقا امیر خیلی از واکنش مامان جا خورد! حس کردم اصلا انتظار اینو نداشت مامان بخاطرش اینقدر ناراحت بشه....رفت نزدیکش و اشکاشو پاک کرد و گفت: ـ چرا اینجوری گریه می‌کنی عزیزم؟! قلبت درد میاد یلدا جان...منو ببین! مامان یلدا رو بهش گفت: ـ امیر من عاشق فرهاد بودم اما تو برای من حکم یه عزیزی که همیشه پشتمه، همیشه تشویقم می‌کنه و بهم اعتماد داره..همیشه مثل یه پدر برام تکیه گاهه و برام امنه و به درد دلام گوش میده، بودی...من تو رو خیلی دوست دارم امیر! دنیا فرهاد و ازم گرفت اما نمی‌خوام که تنها تکیه گاهمو ازم بگیره...من بدون تو نمی‌خوام اینجا بمونم امیر! تو هرجا باشی منم همون جام. بعدش فرهاد بلند شد و گفت: ـ بابا اگه فکر کردی که منم بدون تو اینجا میمونم، سخت در اشتباهی! حتی اگه کوروش هم ازم بخواد، در صورتی اینجا میمونم که تو کنارم باشی... بعدش خندید و گفت: ـ بعدشم من از مدیریت و کارخونه چی میفهمم؟! تو باید باشی که راهنماییم کنی دیگه! آقا امیر که مشخص بود تابحال این اعتراف و از یلدا نشنیده و شوکه شده، با بغض خوشحالی هم فرهاد و هم یلدا رو در آغوش گرفت و گفت: ـ قربون جفتتون بشم من! چشم، اگه شما اینجوری میخواین باشه! بعدش تینا بلند شد و گفت: ـ ا؟؟ بابا پس من چی؟؟
  6. پارت دویست و پنجاه و چهارم آقا امیر لبخندی بهش زد و گفت: ـ عزیزم، هرجایی که حال دلت خوشه همونجا باش! اینجوری منم خیلی خوشحال ترم و واقعا از خدا ممنونم که بعد اینهمه سال بالاخره پیش کوروش و فرهاد، دلت آروم گرفت... فرهاد یکم تو جاش جابجا شد و با نگرانی پرسید: ـ بابا چرا مثل خداحافظی داری باهامون حرف میزنی؟! آقا امیر لبخندی زد و گفت: ـ پسرم من کار و بار و تمام زندگیم کرمانشاهه! حالا ارمغان خانوم دستشون درد نکنه خیلی بهم لطف داشتن اما من... همین لحظه مامان یلدا با نگرانی حرفشو قطع کرد و گفت: ـ نمی‌شه... همه یهو چشم دوختیم به مامان یلدا! با استرس گفت: ـ من بدون تو نمیتونم. آقا امیر بازم بهش لبخندی زد و گفت: ـ می‌تونی عزیزم! همه عزیزات اینجان، دورت بگردم...الآنم همه چیز رو شده و دیگه نیاز نیست از کسی بترسی، منم هر از گاهی میام و بهتون سر میزنم چون دختر و پسر خودمم اینجان و بی‌نهایت دلم براشون تنگ میشه! مامان یلدا یهو اشکش درومد و با گریه گفت: ـ یعنی...یعنی میخوای منو ول کنی و بری؟
  7. پارت شصت و چهارم اصلا انتظار نداشتم چنین چیزی و بگه...همزمان منو آناستازیا خندیدیم و من گفتم: ـ دیوونه شدی دختر؟! آناستازیا گفت: ـ منو باش فکر می‌کردم چه چیز مهمی قراره بگه! رفتم نزدیکش و موهای کوتاهش و گذاشتم پشت گوشش و گفتم: ـ میخوای بغلت کنم؟! سریعا چشماشو دزدید و گفت: ـ نه...اصلا...منظورم و بد فهمیدی! منظورم این بود که فقط یکم استراحت کنیم. به آسمون نگاه کردم و گفتم: ـ آخه داره شب میشه و موقع شب خیابونا خلوته و امکانش هست از صدای پاهامون متوجه ما بشن. تا جسیکا رفت حرفی بزنه، آناستازیا گفت: ـ صبر کن آرنولد! من یه فکر بهتری دارم! با تعجب بهش نگاه کردم...اومد نزدیکم و آستین لباسشو زد بالا...روی قسمت بازوی چپش عکس یه بال پرنده طراحی شده بود. با دیدنش گفتم: ـ چقدر قشنگه! حرفمو تایید کرد و گفت: ـ قبلا یه پرنده نامه رسون به اسم وینی داشتم، پدرم توی تولد پنج سالگیم اونو بهم هدیه داد و چینی شد تنها دوست و رفیق تنهاییام اما...
  8. پارت دویست و پنجاه و سوم همه ساکت شدن و خودمم کنجکاو بودم که مامان چی میخواد بگه...مامان نگاهی به من کرد و گفت: ـ راستش...راستش میدونین که کوروش حتی اگه پسر واقعی من نباشه اما تنها دارایی و تکیه گاه من تو این زندگیه. می‌دونم که بودن خانوادش، برادرش کنارش خیلی بهش قوت قلب میده...برای همین میخواستم اگه براتون ممکنه، شما هم بیاین تهران و همه کنار هم دیگه باشیم... چه فکر خوبی کرده بود! یبار دیگه به وجود همچین آدمی تو زندگیم افتخار کردم. با رضایت خاطر، رفتم کنارش نشستم و دستش و گذاشتم تو دستام و گفتم: ـ خیلی فکر خوبی کردی مامان! اینم اضافه کنم که وقتش رسیده فرهاد بره بالا سر کارخونه و یه دستی به سر و روی پرونده ها بکشه! من به عدالتی ایمان دارم. فرهاد گفت: ـ تو خودت کجایی که من باید برم بالاسر کارخونه؟! گفتم: ـ من کارم تو اداره آگاهیه ! الآنم که دیگه هیچ اجباری رو سرم نیست، می‌خوام با سوگل تو شغل مورد علاقم کارمو ادامه بدم... مامان ارمغان گفت: ـ راستی از کوروش شنیدم که آقا امیر تو کار چرم سازی هستن...طبقه بالای گالری نقاشی من یه واحدش خالیه؛ میتونیم اونجا رو براتون بگیریم. همشون ساکت بودن...من رو به مامان یلدا گفتم: ـ مامان نظرت چیه؟! مامان یه نگاهی به آقا امیر کرد و آقا امیر لبخندی بهش زد و گفت: ـ نمی‌دونم والا...حالا بخوابم الان دنبال خونه بگردیم، شاید سخت بشه اما هرچی که فرهاد و امیر گفتن...منم به همون راضیم.
  9. پارت شصت و سوم جسیکا با بی‌رمقی بدون اینکه نگاش کنه، گفت: ـ نمیدونم، پدرم اصلا کاراشو با من مشورت نمی‌کرد. آناستازیا پوزخندی زد و گفت: ـ اینجوری میخوای کمک کنی؟! مداخله کردم و رو به آناستازیا گفتم: ـ من به جسیکا اعتماد دارم! اگه چیزی بدونه، مطمئنم که بهم میگه... یهو وایستاد...همزمان منم وایستادم! فکر کردم چیزی دیده...با ترس پرسیدم: ـ چی شده پرنسس؟! تو چشماش غم جمع شده بود، میخواست چیزی و فریاد بزنه اما انگار جلوی خودشو می‌گرفت...همینجور بهش نگاه کردم و گفتم: ـ بگو دیگه؟؟ چیزی دیدی؟! یهو انگار مصمم شد و گفت: ـ آرنولد...اون...یعنی...یعنی من... کنجکاو بودم تا حرفشو تموم کنه، چشم دوختم به دهنش اما انگار پشیمون شد...شروع کرد به بازی کردن با دستاش و گفت: ـ هیچی...راستش...میخواستم بگم که من خیلی خسته شدم!
  10. *** لونا به وضوح یخ زدن خون در رگ‌های پادشاه را حس می‌کردم، مثل کسی که در یک لحظه‌ مرگ و زندگی دوباره را تجربه می‌کند. - د… دختر من… دست خون‌آشام‌هاست؟! با تأسف و غم سرم را تکانی دادم و صدای منحوس آن وزیر پیر باز مُخل آرامشمان شد. - به حرفشون گوش نکنید قربان، اون‌‌ها دارن دروغ میگن! راموس نگاه آبی رنگ و خشمگینش را به پیرمرد دوخت و من برای اثبات حرف‌هایم توضیح بیشتری دادم: - ما‌ دروغ نمیگیم قربان، من خودم توی قلعه‌ی خون‌آشام‌ها همراه با دختر شما اسیر بودم. دست به داخل کیسه‌ای که به همراه داشتم بردم و‌ با بیرون آوردن نامه‌ی آن زن جادوگر ادامه ‌دادم: - دخترتون به من کمک کرد از اون قلعه فرار کنم و ازم خواست که این نامه رو به دست شما برسونم. دست پیش آورد که نامه را بگیرد، دستانش محسوس می‌لرزید و می‌توانستم ترس و اضطراب را از تمام حرکاتش بخوانم. - خواهش می‌کنم حرف‌های اون‌ها رو‌ باور نکنید عالیجناب، اون غریبه‌ها دارن شما رو فریب میدن! با اخم و غضب به پیرمرد نگاه کردم، چرا اینقدر اصرار داشت که به پادشاه بقبولاند ما دروغگو هستیم؟! - لطفاً برو بیرون وزیر اعظم. - ولی قربان... پادشاه نگاه خشمگینی به وزیر انداخت و صدای او را با لحن کوبنده‌اش برید: - گفتم برو بیرون! وزیر که انگار به هدف مورد نظرش نرسیده بود نگاه چپ‌چپی به ما انداخت و ‌سپس با چهره‌ای درهم شده و در زیر نگاه مبهوت دیگر وزرا از سالن بیرون رفت. - خو… خودشه، این… این دست خط دخترمه. این دست خط کلاریسه! با لبخندی محو به چشمان برق افتاده‌ی پادشاه خیره شدم، انگار در تمام این سال‌ها خیال مرگ دخترش را در سرش می‌پروراند که حالا با دیدن نامه‌ی دخترش این‌چنین خوشحال شده بود. - گفتین… گفتین اون به دست خون‌آشام‌ها اسیره؟! یعن… یعنی اون حالا توی سرزمین خون‌آشام‌هاست؟! نگاه مرددی به راموس انداختم، باید می‌گفتیم که ما چه کسی هستیم و از کجا آمده‌ایم؟! - نه قربان، شاهدختِ شما توی سرزمین گرگ‌ها اسیره.
  11. یکی از وزیران که از آن بهت اولیه خارج شده بود رو به نگهبان‌ها غر زد: - شما چطور اجازه دادین دو تا غریبه به همین راحتی وارد قصر بشن و برای جناب فرمانروا مزاحمت ایجاد کنن؟! لونا همچنان که تقلا می‌کرد و ‌قصد بیرون آوردن بازوهایش از میان دستان دو مرد نگهبانِ قوی هیکل را داشت رو به پادشاه کرد و گفت: - ما برای مزاحمت به اینجا نیومدیم، ما از دخترتون براتون خبر آوردیم. پادشاه نگاه متعجبی سمت ما روانه کرد و خواست چیزی بگوید که همان پیرمرد وزیر رو به نگهبان‌ها داد زد: - مگه نمی‌بینین با دروغ‌هاشون دارن پادشاه رو ناراحت می‌کنن؟ ببرید بندازیدشون بیرون. باز هم برای رهایی تقلا کردم، نمی‌توانستم بگذارم که تمام نقشه‌هایمان به همین سادگی نقش بر آب شود. - ما دروغ نمیگیم جناب فرمانروا… ما… ما از دخترتون نامه داریم… خواهش می‌کنم! نگهبانان باز من و لونا را به سمت در کشیدند تا بیرون برویم که این‌بار پادشاه مداخله کرد. - دست نگه دارید. پیرمرد وزیر رو به پادشاه گفت: - ولی قربان‌ این‌ها… پادشاه از روی صندلی‌اش برخاست و رو به نگهبان‌ها فریاد زد: - نشنیدید چی گفتم؟ ولشون کنین! با خلاص شدن از دست نگهبانان نفس آسوده‌ای کشیدم و رو به پادشاه که به سمتمان می‌آمد گفتم: - متشکرم جناب فرمانروا! پادشاه قدمی نزدیک‌تر‌ آمد و‌ درست روبه‌روی ما ایستاد. - گفتین از دختر من خبر دارین؟! لونا در جواب پادشاه سری تکان داد. - بله قربان. - خب، اون الان کجاست؟! لونا نگاه با تردیدی به من انداخت، انگار او هم مثل من از این‌که بگوید شاهدخت به دست خون‌آشام‌ها اسیر شده ترس داشت. به نشانه‌ی اطمینان پلک روی هم گذاشتم، بالاخره که چه؟! نمی‌توانستیم که این موضوع را تا آخر از پادشاه پنهان کنیم. - د… دختر شما یعنی…. شاهدخت به دست… به دست خون‌آشام‌ها اسیر شده.
  12. دیروز
  13. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و سی و سه جیزل نگاهش را از او گرفته و چشمانش را چرخاند. در این لحظه که او داشت با نگرانی‌های خود، دست و پنجه می‌زد او تصمیم گرفته بود سر به سرش بگذارد. آنتوان نگاهی دانسته به او انداخت و دستش را از روی کمرش برداشت و از او فاصله گرفت. جیزل فاصله گرفتن او را تماشا کرد. صدایی در کنارش باعث شد نگاهش را برگرداند. - و؟ نگاهش را به جکسون دوخت که اکنون کنارش ایستاده بود. - خواهرم نمی‌خواهد آمدنم تبریک بگوید؟ نگاهش را به او دوخته بود. جکسون ابرویی بالا انداخت. - خوش آمدی! آرام گفته و سرش را پایین انداخت. جکسون سرش را کج کرد و با ابروهایی بالا رفته به او خیره شد. نگاهش سخنان زیادی داشت. در این مدتی که در پاریس زندگی کرده بود آنقدر سرد با او سخن نگفته بود. همیشه با دیدن او لبخند زده و به سوی‌اش رفته بود اما امروز و پس از مدت‌ها دیدنش، فقط دو کلمه به او گفته بود. جکسون نگاهش را از او گرفت. دیگر لبخند نمی‌زد. نگاه متعجب و ناراحتش را به جمعیت در سالن دوخته بود. هر دو نگاه‌شان را از یکدیگر می‌دزدیدند. چند لحظه گذشته بود که دوستان جکسون اطرافش را گرفته و به سوی خود کشیدند. جیزل نفس عمیقی کشید، بالاخره نگاهش را بالا آورد و با اولین چیزی که مواجه شد چشمان لیدیا بودند که به او خیره شده بود. لیدیا با دیدن او لبخند کم‌رنگی زد اما او نتوانست پاسخش را بدهد. ذهنش آنقدر درگیر شده بود که وقتی برای راضی نگه داشتن لیدیا نداشت. نگاهش را از او گرفت. حواسش به افراد میان سالن بود که دستی در دستش قرار گرفت. نگاهش را به سوی شخص داد. قبل از دیدن هر چیز، موهای زیبای ژاکلین نظرش را جلب کرده و سپس لبخند درخشانش را دید. - اینجایی؟ صدای ژاکلین به گوشش رسید. آنقدر بوی عطرش تیز بود که باعث شد بینی‌اش را جمع کند. - بیا! ژاکلین او را به سوی میز کنار دیوار کشید که ژنرال لامارک و آنتوان در کنار یکدیگر نشسته بودند. به میز نزدیک می‌شدند که صدای کوبیدن دست آنتوان روی میز به گوش‌شان رسید. - دیگه این کار را نمی‌کنی! از میان دندان‌های به هم سابیده گفته بود. با نزدیک شدن آنها از یکدیگر فاصله گرفتند. ژاکلین و جیزل کنار آنها نشستند. جیزل آنقدر ذهنش درگیر بود که نخواهد به حرف‌های آنها توجه کند و ژاکلین نیز فقط نگاهش را بین آنها چرخاند اما چیزی نگفت. - جشن باشکوهی‌ست! ژنرال لامارک همانطور که به اطراف خیره شده بود، گفت. آنتوان نفسش را بیرون داد. خاکستر سیگارش را روی پارچه کوچکی که از جیبش در آورده بود، خالی کرد و دوباره آن را به سوی لبش برد. مادر ایزابلا اجازه نداده بود کسی سیگار بکشد برای همین زیر سیگاری روی میزها نبود. جیزل، نگاهش را از او گرفت. صدای بلند موزیک باعث میشد بخواهد به اتاقش پناه ببرد و همانجا خودش را زندانی کند. صدای خنده‌ها در سالن طنین می‌انداخت. صدای خنده‌هایی که سعی می‌کردند با ریتم خاصی از سینه‌شان خارج شود. مردها هنگام خندیدن دست‌شان را در جیب کت‌شان فرو می‌کردند و زنان دست‌شان را جلوی دهان‌شان می‌گرفتند. همه خوشحال به نظر می‌رسیدند. چندین نفر از آنها که اکنون بهترین لباس خود را پوشیده بودند و به زیباترین شکل ممکن خود را آراسته بودند، کسانی بودند که تا چند هفته پیش در آن اتاق تاریک و پر از دود، حرف از خواسته‌های مردم می‌زدند! نگاهش را به آنها دوخت. شاید اوضاع مردم خوب شده بود که آنها اکنون در این جشن با خوشحالی می‌خندیدند. گزینه دیگر نیز این بود که شاید توانسته بودند خوب آنها را ساکت کنند و بر سر جای‌شان بنشانند؛ هر چقدر هم که اوضاع هنوز بد باشد.
  14. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و سی و دو دستی روی موهایش کشید. بخاطر هوای خفه کننده‌ی سالن، موهایش وِز شده بودند. به سوی درب سالن رفته و آن را گشود. با باز شدن در، می‌خواست خارج شود که با برخورد به پیکری مشکی پوش، قدمی عقب رفت. نگاهش را به آنتوانی دوخت که با ابرویی بالا رفته به او نگاه می‌کرد. حیاط نیز درست مانند سالن، پر از آدم‌های شیک پوش رنگارنگ بود که امکان داشت، در میان گل‌های حیاط گم و گور شوند. آنتوان که گویی نگاه مضطرب او را به حیاط دیده بود، به سوی او خم شد. اکنون صورتش در مقابل صورت او قرار نیست. - بهتر است مکان دیگری برای پنهان شدن پیدا کنید، مادمازل! مادمازل را با لحنی کشیده گفته بود و با ابرویی بالا رفته و پوزخندی گوشه لب‌اش، او را از نظر گذرانده بود. - به دنبال جایی برای پنهان شدن نیستم، موسیو. از این متنفر بود که آنقدر راحت ذهنش را می‌خواند. پوزخند آنتوان تبدیل به خنده‌ی آرامی شد. چیزی نگفت. آرام دست او را گرفته و به داخل هدایت کرد. - اولین بار است که می‌خواهم شما را در مهمانی ببینم، مرا ناامید نکنید. جلوی درب سالن ایستاد. دوباره بوی عطرهای مختلفی که در هوا پخش شده بودند، در مشامش پیچید که باعث شد صورتش را جمع کند. آن بوهای ترکیب شده با یکدیگر باعث میشد که بخواهد پشت سر هم عطسه کند. ناگهان بوی عطرهای مختلف کم‌رنگ شده و تنها یک بو به مشامش رسید. آنتوان خودش را به او نزدیک کرده بود. پشت سرش ایستاده و یکی از بازوهایش را گرفته بود. خم شد. صورتش از روی شانه سمت راستش به جلو آمده بود. - وارد شوید. از گوشه چشم به او نگاه کرد. هنگامی که با آن صدای مصمم به او دستور می‌داد، چاره‌ای جز اطاعت نداشت. قدمی به داخل گذاشت و آنتوان پشت سرش وارد شد. دستش از روی بازوی او پایین آمده و پشت کمرش قرار گرفت. با ورود آنتوان، نگاه‌ها به سوی او کشیده شد. عده‌ای لبخند به لب زده و بلند شدند تا به سوی او بیایند؛ عده‌ای با دیدنش چینی به بینی خود داده و نگاه‌شان را برگرداندند و عده‌ای آرام شروع به پچ‌پچ کردند. عده‌ای به سوی آنتوان آمدند. دور و اطرافشان شلوغ شده بود اما جیزل، تلاشی نمی‌کرد که از او فاصله بگیرد. اگر کنارش می‌ماند بهتر از تنها ماندن در آن سالن شلوغ بود. آنتوان آرام مشغول سخن گفتن با کسانی شده بود که اطرافش را فرا گرفته بودند اما گه گاهی فشار آرامی به کمر او می‌داد تا چهره‌اش را که در هم می‌رفت به حالت عادی برگرداند. نگاهش را از او گرفته و به اطراف داد. همه چیز در اطرافش، اعصابش را به هم ریخته بود. نگاهش را دور تا دور سالن چرخاند. هنگامی که به درب سالن رسید با دیدن چهره‌ی لبخند به لب جکسون که به او خیره شده بود، قلبش در سینه‌اش فرو ریخت. مدتی بود که او را ندیده بود و اکنون او جلوی در به او خیره شده بود. با لبخند روی لبش، ابرویی برای او بالا انداخت. مهمانان که متوجه ورود مادر ایزابلا و جکسون شده بودند، ایستاده و صدای دست‌های‌شان در سالن پیچید؛ اما او بدون حرکت به جکسون که اکنون به مهمانان نگاه می‌کرد و مودبانه پاسخ خوشامد گویی‌های آنها را می‌داد، خیره شده بود. نمی‌دانست بعد از سخنان جیزل و تصوری که اکنون از جکسون داشت چگونه می‌توانست دوباره با او ارتباط عادی‌اش را حفظ کند اما می‌دانست که قراز نیست مدت زیادی آن لبخند روی لب‌های جکسون بماند. نگاهش را از جکسون گرفته و به سوی لیدیا داد که با چند قدم فاصله از او در میان مهمانان ایستاده بود. لیدیا، بدون حرکت به جکسون خیره شده بود. لبخند کوچکی روی لب داشت. جیزل، نگاهش را از او گرفت و به زمین روبه‌روی‌اش خیره شد. صدای آنتوان کنار گوشش باعث شد تکانی بخورد. - انرژی زیادی هدر نده، برای ادامه جشن به تو نیاز دارم.
  15. ـ سرگرد تمدنی؟ با این صدا، توجه آیان و رضاخان هردو به سمت سرباز کم‌سن و تازه‌کار برگشت. صورت رنگ‌پریده‌ی پسرک نشان از اضطراب داشت، اما با صدایی استوار گفت: ـ ایشون سرلشکر فانی از ارتش هستن، قربان. گلوله‌ای که به جسد اصابت کرده، از کالیبریه که حدود یک ماه پیش از انبار ارتش سرقت شده. آیان دستانش را در جیب فرو برد و با لحنی جدی پرسید: ـ ارتش به کجا رسیده که از تجهیزات نظامیش دزدی می‌شه؟ رضاخان نگاهی سرد به او انداخت. ـ ستوان! قبل از اینکه آیان چیزی بگوید، همان سرباز با شتاب وسط حرف رضا خان پرید: ـ ایشون سرگرد هستن، قربان. ـ هر زهرماری که هست، وسط حرفم نپر، سرباز! سرباز با وحشت پایش را کوبید، سلام نظامی داد و سکوت کرد. آیان لبخند محوی زد، به چشم‌های رضاخان مستقیم نگاه نمی‌کرد، چون دلایل خودش را داشت، اما همین تا حالا هم روی پاهایش ایستاده بود، شاهکاری بیش نبود. ـ تغییری نکردید رضاخان، هنوز با پایین‌تر از خودتون مشکل دارید. سرباز که شنید آیان سرلشکر را با اسم کوچک صدا می‌زند، نزدیک بود چشم‌هایش از حدقه بیرون بزند. پس اوضاع را طوری دید که سریع سلامی دیگر داد و از محل دور شد. رضاخان نفسی عمیق کشید، جلو آمد و درست روبه‌روی آیان ایستاد. چشمان تیره‌اش در نگاه آیان گره خورد. لحنی تهدیدآمیز اما کنترل‌شده در صدایش جاری بود: ـ در موقعیتی نیستی، ستوان، که بخوای ارتش رو زیر سؤال ببری. این پرونده به حوزه‌ی کاری شما ربطی نداره. دزدی از ارتش، به ارتش مربوطه. آیان نفسی عمیق کشید و بلافاصله جواب نداد.‌رضاخان عمداً واژه‌ی «ستوان» را تکرار کرد تا اعصابش را تحریک کند، اما آیان دیگر مردی نبود که با یک جمله برآشفته شود. دو سال تعقیب قاتل دونات صورتی، زخمِ صبرش را عمیق کرده بود. رضاخان وقتی واکنشی ندید، ادامه داد: ـ برای کالیبر این‌جا نیستم، برای اون دستگاه اومدم. چشم‌های آیان از بالای سر رضاخان به سمت پنجره رفت، جایی که آرش و تیمش در حال بررسی بودند.بعد برگشت و مستقیم در چشمان سبز رضاخان خیره شد. ضربان قلبش بالا رفت. چشمان او، همان رنگ سبز آشنایی را داشتند؛ همان رنگی که روزی در چشمان بهار می‌دید. انگشتانش در جیب‌هایش فشرده شد، دندان‌هایش را روی هم سایید. هنوز نمی‌دانست چرا با دیدن رنگ چشمان او، دلش آن‌طور می‌لرزد، و بهم می‌ریزد. ـ با توأم، ستوان. ـ انگار خبرها زودتر از ما به ارتش می‌رسه! رضاخان کت خاکی سبزش را که همیشه در موقعیت‌های جدی و رسمی برتن داشت را روی شانه‌اش صاف کرد و گفت: ـ ما گوش زیاد این‌ور اون‌ور داریم، خبر زود می‌رسه. ـ شما که این‌همه گوش دارید، چطور از انبارتون دزدی شده و هنوز نفهمیدید کی دزدیده؟ اخم‌های رضاخان در هم رفت. از لحن تند، حاضر و جوابی آیان خوشش نیامد، اما می‌دانست بی‌راه هم نمی‌گوید. بااین‌حال، چیزی درونش را قلقلک می‌داد؛ این پرونده، این دستگاه، و نامی که نمی‌خواست دوباره شنیده شود بخصوص در این پرونده قتل؛ «دخترش» بود!
  16. نام داستان: خانه مادربزرگ (روایت تا لحظه نهایی) نویسنده: مازیار | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر داستان: اجتماعی خلاصه: ایوان، نوه نوجوان و دوست‌داشتنی ماه‌رخ خاتون بود، پسری شلخته با موهای همیشه درهم‌ریخته اما ذهنیتی کنجکاو و اسرارآمیز که از این نظر گویی این ژن‌ها را از مادربزرگ خود به ارث برده بود. ایوان به همراه پدر و یک خواهر کوچکتر خود با مادربزرگ در یک حیاط بزرگ با خانه‌های قدیمی اما باصفا و اسرارآمیز زندگی می‌کردند. ایوان عادت داشت بعد از خوردن ناهار کنار خانواده، دزدکی به سمت خانه مادربزرگ برود و تا برگشتن آقا رحیم، پدرش، زمان را پیش مادربزرگ سپری کند. ماه‌رخ خاتون، زنی پیچیده با اسراری مخفی که برای ایوان همیشه بهت‌برانگیز بود، در گوشه‌ای از اتاق خود کنار رادیوی قدیمی‌اش یک چمدان چوبی قدیمی داشت و آن را با قفلی بزرگ مهروموم کرده بود. ایوان همیشه می‌خواست بی‌سروصدا وارد اتاق مادربزرگ شود که او را نترساند، اما صدای «جِرِرِر، جِرِرِر» درِ زنگ‌زده اتاق مادربزرگ کار را خراب می‌کرد و ماه‌رخ خاتون همیشه با رویی خندان می‌گفت: «ایوان، ایوان! تویی؟ بیا داخل، می‌دونم خودتی.» «بله مادربزرگ، خودمم. اومدم پیشت باهات حرف بزنم.» «ای از دست تو ایوان! باز چی تو سرته؟ اگه می‌خوای بدونی توی چمدان من چیه، از همون راهی که اومدی برگرد، چون قرار نیست بدونی.» ایوان ساکت شد و سعی کرد از ترفند همیشگی استفاده کند؛ رفت به سمت سماور نفتی مادربزرگ که برایش چایی بیاورد. «ایوان داری چیکار می‌کنی؟ تو قدت نمی‌رسه، خودتو می‌سوزونی، بعد پدرت فکر می‌کنه من بلایی سرت آوردم. بیا این‌ور.» «نه مامان بزرگ، من دیگه بزرگ شدم. بلدم چایی درست کنم.» دو چایی کم‌رنگ آلبالویی حاضر کرد و برای خودش چند قند و برای مادربزرگ یک مشت کشمش آورد و کنارش نشست. هر دو ساکت بودند و منتظر که چایی‌ها کمی سرد شوند. قلپ اول را که زدند، ماجرا شروع شد... «من ازت یه درخواست دارم مادربزرگ.» «چه درخواستی ایوان؟» «من همیشه دوست داشتم که بتونم به چیزهای مختلفی تبدیل بشم. من دوست دارم بدونم قوی‌ترین موجود این جهان بزرگ کیه؟» مادربزرگ: «ایوان تو کوچیک‌تر از این حرفایی مادر... ولی بذار بپرسم: تو دوست داری اگه قدرتشو داشتی به چی تبدیل بشی؟» ایوان یک قلپ دیگر از چایی را خورد و چهار زانو نشست و گفت: «امم... آها! دوست دارم پرواز کنم، بعدش دوست دارم پولدارترین مرد دنیا بشم، بعدش دوست دارم بشم مثل مش غلام کنار مدرسه‌مون که سوپری داره و همیشه سر همه بچه‌ها رو کلاه می‌ذاره...» چند سرفه خشک گلوی ماه‌رخ خاتون را خشک کرد و چایی که در ته استکانش بود را بالا کشید و نگاهی به ایوان کرد و گفت: «پس تو می‌خوای هم پرواز کنی، هم پولدار شی، هم یه سیاستمدار دزد...» تو همین صحبت‌ها بود که ناگهان قفل روی چمدان مادربزرگ چند تکان خورد. ایوان با تعجب و چشمانی پر از ترس به مادربزرگ نگاه کرد. مادربزرگ حیرت‌زده شده بود؛ او می‌دانست آن چیزی که داخل چمدان است سال‌های طولانی است که دیگر بیدار نشده. مادربزرگ به نفس‌نفس افتاد. «آه ایوان! از اینجا برو. ایوان تو آخرش ما رو نابود می‌کنی... آخ ایوان! برو ایوان!» مادربزرگ ترسیده بود. او می‌دانست هر زمان که قفل چمدان تکان بخورد، زمان آن رسیده است که آن را باز کند... ایوان با چشمانی پر از ابهام و ترس به چمدان خیره شده بود. او همان طور چهار دست و پا کم‌کم می‌خواست به چمدان نزدیک شود. مادربزرگ دهانش باز مانده بود و چشمانش مثل پیاله برون‌زده بود. سکوت کل اتاق را فراد گرفته بود و فقط صدای نفس‌های یک در میان مادربزرگ به گوش می‌رسید که... ایوان به چمدان رسید و آن را نگاه کرد و گفت: «امم... ما... مادر بـ... بزرگ، کلیدشو بـ... بده به من!» «ایوان این قفل کلیدی نداره! برای همین من هیچ وقت نتونستم بازش کنم. این قفل فقط با لمس دست کسی که انتخاب شده باشه باز میشه.» ایوان تعللی کرد و انگشت‌های لرزانش را بلند کرد که به قفل برساند. نزدیک، و نزدیک‌تر... تا انگشت بزرگ ایوان به قفل برخورد کرد. ناگهان نوری از درون تمام قفل را فرا گرفت و همچون شیشه‌ای در دست ایوان خورد شد. ایوان ضربان قلبش را در قفسه سینه از شدت حیرت حس می‌کرد و کنجکاوتر از هر لحظه عمرش بود. او به آرامی در چمدان را باز کرد... چشمان او خیره بود، بدون حتی یک پلک زدن. وقتی که چمدان را باز کرد، نه با کتابی اسرارآمیز روبه‌رو شد نه آینه‌ای و نه وسیله‌ای قدیمی. دید که یک چوب از جنس بلوط کهن که انتهای آن یک یاقوت سرخ به رنگ خون بود، بین یک پارچه ابریشمی قرار دارد. انعکاس نور اتاق بر روی یاقوت به چشمان خیره ایوان می‌زد و ایوان در عجب بود که این چوب به چه دردی می‌خورد که در این هنگام ماه‌رخ خاتون نزدیک شد و آمد کنار ایوان. او چوب اسرارآمیز داخل جعبه را دید و دست دراز کرد تا چوب را بردارد. او چوب زیبای به‌هم بافته‌شده را در دست گرفت و به ایوان نگاه کرد.
  17. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و سی و یک در میان سالن و اطراف آن میزهای گرد و مربع شکلی وجود داشت که مهمانان بتوانند آنجا گرد هم آمده، سخن بگویند و یا نوشیدنی بنوشند. مبل‌های آبی رنگ سلطنتی با رگه‌های طلایی نیز برای افراد مسن در اطراف سالن قرار گرفته بود که حتی در این لحظه هم کسانی روی آن‌ها نشسته بودند. در یک طرف سالن گروه بزرگ موسیقی قرار گرفته بود. پیانو بزرگی در آنجا قرار داشت که شخصی پشت آن نشسته و موسیقی ملایمی می‌نواخت. بقیه اعضای گروه نیز مشغول کوک کردن سازهای خود بودند تا به وقتش بتوانند موسیقی بنوازند. نگاهش را از آن‌ها گرفته و به افراد کمی که در سالن حضور داشتند، داد. آرام قدم به داخل گذاشته و به سوی یکی از مبل‌های کوچکی که در جای خلوتی قرار گرفته بود، رفت. افرادی که در سالن حضور داشتند، با آرام‌ترین حالت ممکن با یکدیگر سخن می‌گفتند اما باز هم صدایشان در سالن می‌پیچید. چند زن مسن با لباس‌های سفید و با آبی دور یکدیگر نشسته بودند و صدای خنده‌های آرام و متین‌شان در سالن پبچیده بود. موهای سفید رنگ‌شان را بالای سر جمع کرده و با تاج‌های رنگارنگ کوچکی که جلوی سرشان گذاشته بودند به آن‌ها زینت داده بودند. لباس‌های پف و دنباله دار آن‌ها دور تا دورشان را گرفته و مانند یک گل رنگارنگ دیده می‌شدند. چند مرد نیز با موهای سفید کمی دورتر از آن‌ها گرد هم آمده بودند. همه‌ی آن‌ها لباس‌های سورمه‌ای رنگ بلند به تن داشتند که روی سینه‌های‌شان مدال‌های مختلفی چسبانده بودند. تعداد آن‌ها آنقدر زیاد بود که تمامی سینه لباس‌شان را در بر می‌گرفت و آنقدر جدی مشغول صحبت بودند که گویی به یک مجلس مخفی دعوا شده‌اند نه یک جشن خوش‌آمدگویی! نگاهش را از آن‌ها گرفته و به سوی دیگر داد. اکنون سالن تقریبا شلوغ شده و کم و بیش مهمانان رسیده بودند. دخترهای جوان با لباس‌های بلندی که تقریبا مانند لباسی بودند که خودش نیز به تن داشت، با ر‌نگ‌های مختلف، به سوی یکدیگر می‌رفتند و با ذوق و خوشحالی با یکدیگر سخن می‌گفتند. پس از چند لحظه به گروه‌های کوچک تبدیل شده و دور میزها جمع می‌شدند. پسرهای جوان نیز که کت و شلوارهای مختلف به تن کرده و موهای‌شان را مرتب شانه زده بودند، دوستان خود را پیدا کرده و یا یک گوشه می‌ایستادند یا به گروهی از دختران حاضر در سالن ملحق می‌شدند. بوی عطرهای گران قیمت آن‌ها در فضای سالن پیچیده و باعث میشد بوی گل‌هایی که تا چند لحظه پیش در سالن پیچیده بودند، دیگر به مشام نرسد. صدای قدم‌های آن‌ها که این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند، شنیدن موسیقی را سخت کرده بود. لباس روی تنش سنگینی می‌کرد و دلش می‌خواست هر چه زودتر از شر آن خلاص بشود اما می‌دانست که مجبور بود تا آخر شب و اوایل صبح آن را تحمل کند. فضای سالن با شلوغ‌تر شدن آن برایش خفه کننده شده بود. ای کاش میشد در اتاقش می‌ماند و به خواندن ادامه‌ی کتابش می‌پرداخت اما می‌دانست که نمی‌تواند چنین کاری انجام بدهد. مادر ایزابلا تاکید کرده بود که تمامی مدت جشن را باید در سالن بماند و نهایت لذت را ببرد زیرا این اولین جشنی بود که او در پاریس به آن می‌رفت و همچنین اولین جشنی که مادر ایزابلا در سال جدید برگذار کرده بود. نگاهش را از به درب سالن داد. هنوز لیدیا و مائل نرسیده بودند و مضطرب شده بود. دیگر نمی‌توانست در میان این همه افرادی که حتی یک‌بار هم آن‌ها را ندیده بود، تنها بماند. می‌خواست از روی مبل بلند شده و به جای دیگری برود زیرا چندین نفر نزدیک به او نشسته بودند و آرامش و سکوتش را بر هم زده بودند. باید به طبقه‌ی بالا می‌رفت و کمی در سکوت می‌نشست تا بتواند دوباره به سالن بازگردد. تا آن موقع هم مطمئن بود که لیدیا و مائل به جشن رسیده بودند. از روی مبل بلند شده و با قدم‌هایی آرام به سوی درب سالن رفت. آنقدر سالن شلوغ بود که هر لحظه ممکن بود به شخصی برخورد کرده و با آن لباس روی زمین پخش شود. به هر سختی که بود خودش را از میان آن جمعیت بیرون کشیده و در میان راه‌رو ایستاد. سر و صدایی که در سالن بود، اکنون کمتر به گوشش می‌رسید. نفس عمیقی کشید. باید بیرون می‌رفت تا بتواند کمی هوای تازه استشمام کند که آن همه بوی عطرهای مختلف از بینی‌اش خارج بشوند.
  18. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و سی کمی برای پوشیدنش دودل بود. تا کنون لباسی در این سبک نپوشیده بود. در مجالسی که در سن ملو برگذار میشد همیشه سعی می‌کرد لباس‌های ساده، با رنگ‌های خنثی بپوشد که کمتر جلب توجه کند؛ البته که در هر صورت شخصی پیدا میشد تا ایرادی از او و سر و وضعش بگیرد. از طرفی با خود فکر می‌کرد چنین لباس مجلل و زیبایی برای او زیادی است. اگر کسی مانند مادر ایزابلا، لیدیا یا دوشس ژاکلین چنین چیزی می‌پوشید کاملا به تن آن‌ها می‌نشست اما او... او نه سر و سری با این لباس‌های گران قیمت و اشرافی و نه آن مدل موهای عجیب و آرایشی که روی صورتش برق می‌زد، نداشت اما اگر آن را هم نمی‌پوشید دیگر چیزی نداشت که بخواهد جایگزینش کند. جلوی آیینه ایستاده و به سختی لباس را به تن کرده بود. حدودا سی دقیقه از وقتش را صرف پوشیدن لباس و بستن آن کرده بود تا کاملا روی تنش بنشیند. معذب خود را در آیینه برنداز کرد. اصلا شبیه به خودش نبود؛ آنقدر تغییر کرده بود که حتی اگر پدر و مادرش او را می‌دیدند، در ثانیه‌های اول نمی‌توانستند او را بشناسند. صدای خدمتکاران را از پایین می‌شنید که لباس‌های جکسون را با عجله از پله‌ها بالا می‌آوردند تا به او که اکنون در اتاقش بود برسانند. صدای بلند یک نفر از آن‌ها سکوت راه‌رو طبقه بالا را شکست. - کت و شلوار را به دست موسیو جکسون برسانید، دیر شده است. و سپس دوباره سکوت در راه‌رو برقرار شد. جکسون چند ساعتی بود که به خانه رسیده بود اما هنوز جیزل نه او را دیده و نه حتی با او سخن گفته بود. هنگامی که به خانه آمده بود، آرایشگر مشغول درست کردن موهای او بود و نتوانسته بود به دیدنش برود. البته که نمی‌خواست تا قبل از جشن هم او را ببیند زیرا برایش سخت بود که با او روبه‌رو شود و چیزی درباره سخنان لیدیا به او نگوید یا به دنبال پاسخ نباشد. درب اتاق را گشوده و با قدم‌های آرام از درب خارج شد. هیچکس در راه‌رو نبود. شمع‌های اتاق مادر ایزابلا و جکسون هر دو روشن بودند که به این منظور بود که آن‌ها نیز هنوز پایین نرفته‌اند. جکسون و مادر ایزابلا مجبور بودند تمامی روز را صرف رسیدگی به مهمانان کنند و او می‌دانست که قرار است تنها بماند. امیدوار بود که هر چه زودتر لیدیا، مائل و یا آنتوان به جشن برسند که حداقل تنها در یک گوشه ننشیند. به سوی پله‌ها حرکت کرد. قدم‌هایش آرام و پر از دلهره بود. در آن لباس و با آن چهره‌ای که برای خود درست کرده بود کمی دست و دلش می‌لرزید. او عادت نداشت اینگونه باشد. حتی پس از گذشت چندین ماه از آمدنش به پاریس هنوز هم همان دختری بود که در سن ملو زندگی می‌کرد؛ هنوز با این همه تجملات خو نگرفته بود و مطمئن بود که هیچوقت هم نمی‌تواند کاملا با آن احساس راحتی بکند. صداهای مختلفی از پایین می‌آمد. چندین نفر از مهمانان رسیده و در طبقه پایین در سالن جمع شده بودند و طبق معمول سر و صدا در خانه بالا رفته بود. تنها صداهای آزار دهنده‌ای که مادر ایزابلا می‌توانست تحمل کند، صدای جشن و پایکوبی بود! هنگامی که به پایین پله‌ها رسید حتی قدم‌هایش آرام‌تر هم شدند. نمی‌دانست هنگام ورود قرار است با چه واکنش‌هایی روبه‌رو بشود، فقط امیدوار بود که کسی به او توجه نکند. بالاخره به درب باز شده‌ی سالن رسید. جلوی درب ایستاده و نگاهش را به سرتاسر سالن بزرگ انداخت. از آن همه تجملات و زیبایی نفسش بند آمد. نگاهش روی اولین چیزی که افتاد گل‌هایی بودند که از سقف آویزان شده و تمامی طول سالن را در بر می‌گرفتند. گل‌هایی از همه رنگ و همه شکل آویزان شده بودند و بوی آن‌ها تمامی سرسرا را در خود غرق کرده بودند. با هر دم و بازدم بوی خوش آن‌ها ریه‌هایش را پر می‌کرد. ادامه‌ی گل‌هایی که از سقف آویزان بودند به دور چهار ستون میان سالن پیچیده شده و تا پایین آن آمده بودند. شمع‌هایی با شکل‌ها، رنگ‌ها و سایزهای متفاوت سالن را در نور غرق کرده و مجسمه‌های باشکوهی که به سالن زینت داده بودند را به نمایش گذاشته بودند. پرده‌ها از جلوی پنجره‌ها کنار کشیده شده بودند و سرتاسر حیاط پر از گل، مانند یک بوم نقاشی در دیدشان قرار گرفته بود.
  19. پارت پنجاه و چهارم اندکی در همان حالت ماند و اجازه داد سرمای سنگ از التهاب مغزش بکاهد. ناگهان احساس کرد کسی دست بر شانه‌اش نهاده، شتاب‌زده سر بلند کرد و برگشت. با مردی‌ قد بلند و چهارشانه که لباس رزم بر تن داشت رو‌به‌رو شد. بلافاصله از جای برخاست. قبل از آن که مارکوس اقدامی کند مرد مثل آیین نظامیان شنلش را بر صورتش کشید تا تنها چشمانش دیده شود و جلوی پایش زانو زد و گفت: - درود بر فرمانروا مارکوس! مارکوس خطاب به او گفت: - تو کی هستی؟! مرد به حرف آمد و پاسخ داد: - پیک باسیلیوس هستم. مارکوس با حیرت به او می‌نگریست، پیکی از طرف باسیلیوس؟ نگاهش به سوی مقبره کشیده شد، صدایش را شنیده بود؟ یعنی این مرد از کرانه‌ی ابدی آمده بود؟ از سرزمین سایه‌ها؟ او یک سایه بود؟! به چهره‌ی او نگاه می‌کند، آن مرد به نظرش آشنا بود؛ ناگهان به یاد آورد چهره‌ای شبیه به او را در تالار افتخارات دیده است، در میان تابلوی چهره‌ی فرماندهان بزرگ دیرین! آن مرد پاکتی از زیر زره خود درآورد و به سمت مارکوس گرفت و ادامه داد: - مارکوس فانِروس بزرگ، سرورم باسیلیوس هلیوس من رو مامور کرد این امانتی رو به دست شما برسونم. مارکوس با مکث دست دراز کرد و پاکت را از او گرفت و پرسید: - فانِروس؟ - مارکوس فانِروس، نواده‌ی خلف باسیلیوس هلیوس. مارکوس پاکت را گشود و به درون آن نگریست. چند برگ کاغذ قدیمی در آن را درآورد و تک به تک بررسی کرد. در آن برگه‌ها به زبان باستان چیزهایی نوشته بود. ناگهان به ذهنش خطور کرد زبان باستان، همان زبان کتاب سرخ است! این زبان تنها در کتاب سرخ و سنگ نوشته‌های تالار تشریفات و بر سنگ تخت فرمانروایی استفاده شده بود. نگاهش به بالا کشیده شد، سنگ مقبره! سنگ مقبره نیز به همین زبان بود. نگاه منتظرش را به آن مرد دوخت. مرد متوجه منظور نگاه مارکوس شد و گفت: - فرمانروا باسیلیوس فرمودند این چند برگ باید به آیین تاج گذاری اضافه بشه!
  20. پارت پنجاه و سوم برگ سرخی را در دست می‌گیرد و لمس می‌کند، چه سرنوشتی در انتظارش بود؟ پرچین را کنار می‌زند و وارد راهرو می‌شود. مشعل را خاموش می‌کند و همانجا رها می‌کند، هیچ نوری نباید وارد این مقبره می‌شد. کنار مقبره می‌رود، کف دستانش را به هم می‌چسباند و مقابل صورتش می‌گیرد، سر خم کرده و چشمانش را می‌بندد تا ادای احترام کرده باشد. وقتی چشم باز می‌کند نگاهش به جای خالی خنجر می‌افتد.خاطرات آن روز برایش مرور می‌شود. صدای چکه کردن قطراتی چون آب به گوشش می‌رسد و او را از فکر بیرون می‌کشد. چشم می‌چرخاند و به دنبال منبع صدا می‌گردد. هر چه دور و اطراف را نگاه می‌کند منشا آن صدا را نمی‌یابد. کمی در جای خود می‌چرخد و با دقت همه‌جا را دوباره از نظر می‌گذراند تا آن که پایش به مقبره برخورد می‌کند و احساس می‌کند قطره‌ای بر روی کفشش افتاد! سر خم می‌کند و به آن قسمت نگاه می‌کند، چیزی نمی‌بیند اما دوباره برخورد قطره‌ای با کفشش را احساس می‌کند. همانجا زانو می‌زند و سر جلو می‌برد و به دنبال منشأش می‌گردد. درست همانجا از سنگ مقبره قطرات پایین می‌ریختند و مشتی آب جمع شده بود! بوی خون به مشامش می‌رسد، با تردید دستش را جلو می‌برد و زیر سنگ نگه می‌دارد، قطرات بر کف دستش می‌چکد، اصبر می‌کند تا چند قطره جمع شود، سپس دستش را بالا می‌آورد و به آن نگاه می‌کند. رنگ و شکلش شبیه خون بود و حتی بوی خون هم داشت! برای اطمینان سر سوزنی از آن را امتحان می‌کند، دیگر مطمئن می‌شود که آب نیست بلکه خون است! به دنبال منشأ خون سنگ را می‌کاود، ردی از خون که بر روی سنگ جاری بود را دنبال می‌کند و به شاخه رز سرخ می‌رسد! باریکه‌ی خون در امتداد ساقه‌ی گل جاری بود، مانند رگی زنده! از ساقه‌ی رز تا لبه‌ی سنگ و از آنجا بر زمین می‌چکید اما تجمع خون بیشتر از یک مشت نمی‌شد! گویی زمین بیشتر از آن را به خود جذب می‌کرد. تا به حال ندیده بود از سنگ خون بجوشد. ناگاه به ذهنش آمد آن روز زمانی که دست رزا دچار جراحت و خونریزی شد خون دستش قطره قطره بر همین قسمت ریخت و خنجر را نابود ساخت. یعنی این جوی باریک خون نیز می‌توانست از اثرات آن باشد؟ ذهنش به شدت درگیر بود و هر چه فکر می‌کرد به هیچ نتیجه‌ی مطلوبی نمی‌رسید. در آخر دست گذاشت روی مقبره، پیشانی‌اش را به سنگ مقبره تکیه داد، چشمانش را بست و زیر لب زمزمه کرد: - باسیلیوس، کمکم کن.
  21. پارت دویست و پنجاه و دوم بعدش اومد با من و روبوسی کرد و آروم زیر گوشم گفت: ـ پسر پس من چی؟! منم خندیدم و آروم گفتم: ـ حالا که همه جمعن، بگو دیگه...الان وقتشه. پرسید: ـ مطمئنی ؟! چشمکی همراه با تایید بهش زدم و که گفت: ـ در ادامه حرف کوروش اضافه کنم که منم دختر رویاهام، کسی که فکر میکنم تو این مسیر میتونم خوشبختی کنم و پیدا کردم...الآنم با اجازه پدرشون آقا آرمان و آتوسا خانوم، ملودی جان و خواستگاری میکنم. مامان یلدا خندید و رو به خاله آتوسا گفت: ـ البته وقتی بودن خونمون، بله رو به ما داده! عمو آرمانم پاشو انداخت رو پاش و گفت: ـ دادمش رفت، یکمم مخ شما رو بخوره! همه با این حرفش خندیدن و ملودی با حالت شاکی رو به پدرش گفت: ـ اِاا!!! بابااا!!! اینقدر از دست من خسته شدین؟! عمو آرمان هم ملودی رو تو آغوش کشید و سرشو بوسید و گفت: ـ ما خسته نشدیم، همیشه جات رو سر مائه، اما تو این دو روز از بس فرهاد فرهاد کردی، مغزمون آفساید شد. دوباره همه با هم خندیدیم...مامان ارمغان گفت: ـ چقدر خوبه که دوباره تو این خونه، صدای خنده پیچیده... بعد رو به مامان یلدا گفت: ـ راستش من یه پیشنهادی دارم که هنوز به کوروش هم نگفتم و خواستم تو جمع مطرح کنم.
  22. پارت دویست و پنجاه و یکم خواست با دستای دستبند زده، دست منو بگیره اما خودم کشیدم کنار و با بغض گفتم: ـ همه باورای منو خراب کردی! اما خوشحالم که در نهایت تقدیر ما رو متوجه نقشه‌هات کرد و اجازه نداد که زندگی کنم مثل پدرم خراب کنی. بعد دست سوگل و محکم گرفتم تو دستام و گفتم: ـ قراره با دختر مورد علاقم ازدواج کنم... مادربزرگ دیگه چیزی نگفت و از خونه بردنش بیرون و سوار ماشین پلیس کردنش...سرهنگ عبادی ازم پرسید: ـ کوروش براش وکیل خصوصی هم میگیرین؟! نگاهی به سرهنگ انداختم و گفتم: ـ من دیگه قدمی واسه این زن برنمیدارم! هرچی که بوده، تموم شد... سرهنگ عبادی چیزی نگفت و با ماشین پلیس از خونه رفتم بیرون اما قبلش من خواهش کردم که سوگل بمونه تا با خانوادم آشناش کنم و اونم قبول کرد. بعد از بردن مادربزرگ، این پرونده هم بسته شد و یه نفس راحت کشیدم. رفتم داخل خونه و رو به خدمه ها گفتم: ـ لطفا اینجارو جمع و جور کنین. بدون هیچ حرفی مشغول شدن...دست سوگل و محکم گرفتم و رو به خانوادم گفتم: ـ دختری که می‌خوام باهاش ازدواج کنم! یهو فرهاد بلند شد و با ذوق دست زد و گفت: ـ مبارکه! بزن کف قشنگه رو! همه با حرکتش خندیدن و دست زدن...
  23. پارت دویست و پنجاهم فرهاد رو به مادربزرگ با پوزخند گفت: ـ خیلی خوشحالم که هیچوقت نشناختمت...تو حتی زنی نیستی که بخوام باهاش سلام علیک کنم، چه برسه به اینکه مادربزرگم باشی! برخلاف بقیه من فکر میکنم پسرت هم مثل خودت بار آوردی! مادربزرگ رو بهش گفت: ـ راجب پدرت... فرهاد با عصبانیت حرفشو قطع کرد و گفت: ـ پدر من کسیه که الان مقابلت وایستاده نه مردی که ترجیح داد یه زن تنها رو بدون هیچ حرفی وسط راه با دوتا بچه توی شکمش ول کنه و بره... مادربزرگ جرئت نداشت رو حرف فرهاد حرفی بزنه، چون میدونست اگه چیزی بگه همه حرف های بیشتری دارند که قراره بهش بزنن...فرهاد ادامه داد و گفت: ـ باز خوبه که پسرت زنده نیست تا ببینه کارخونشو به چه وضعی رسوندی و با پول حروم و قاچاق، خرج این خانواده کردی... همین لحظه صدای آژیر ماشین پلیس اومد و سرهنگ عبادی و سوگل و چندتا از همکارا وارد خونه شدن...سرهنگ عبادی رو به مادربزرگ گفت: ـ خانوم خاتون اصلانی به جرم قاچاق اسلحه و ربودن کودک در سال ۱۳۷۵ طبق ماده ۶۲۱ قانون اساسی و با دستور دادستانی، بازداشتید... بعد رو کرد سمت سوگل و گفت: ـ لطفا دستبند بزنین! سوگل یه نگاهی بهم کرد و وقتی تاییدش کردم اومد سمتش و به دستای مادربزرگ دستبند زد....مادربزرگ با چشمای پر از اشک رو به من گفت: ـ پسرم من هر کاری کردم برای خوشبختی زندگی تو و مادرت بوده!
  24. پارت شصت و دوم آناستازیا گفت: ـ راستش بابام بهم گفت که از طریق پیر بابا سرزمین شما بهش خبر رسیده تو واسه انجام این مأموریت به این سرزمین اومدی و دست تنهایی...پدرم گفت که دو نفر با همفکری هم میتونن نیروی بدی مثل ویچر‌ و شکست بدن تا یک نفر... به جسیکا که تا اون لحظه ساکت بود نگاهی کردم و گفتم: ـ البته که ما سه نفریم... آناستازیا گفت: ـ آره البته... بعد رو به جسیکا پرسید: ـ خب پرنسس، نظر تو چیه؟! جسیکا همینجور که نگاهش و به زمین دوخته بود گفت: ـ راجب چی؟! آناستازیا با تعجب بهش نگاه کرد و گفت: ـ گوش نمیدی به حرفامون؟! جسیکا همون‌جوری که توی فکر بود گفت: ـ ببخشید حواسم پرت شد...موضوع چی بود؟! آناستازیا پرسید؛ ـ بنظرت ویچر‌ معجون احساسات و کجا ممکنه گذاشته باشه؟
  25. پارت شصت و یکم اینو می‌تونستم از تو چشماش بخونم...آناستازیا اومد پیشم و گفت: ـ من آماده‌ام آرنولد...میتونیم بریم! یه نگاه به جسیکا کردم و بعد رو به آنتستازیا گفتم: ـ چیزی شده؟! آناستازیا متوجه شد که من منظورم به جسیکاست...سریع گفت: ـ نه چیز خاصی نشده! جسیکا بهم گفت که کارای باباشو تایید نمیکنه و اینجاست تا به تو کمک کنه و منم تصمیم گرفتم گاردم و پایین بیارم! بنظر من که قضیه چیز دیگه‌ایی بود اما تصمیم گرفتم حرفشو قبول کنم...جسیکا هم کلا سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت. رو به جفتشون گفتم: ـ خب بریم؟! جسیکا گفت: ـ یه لحظه صبر کن! نگاش کردم...دوید و رفت نزدیک دریاچه و بادبادک و گرفت...بعدش گفت: ـ می‌خوام اینو همراه خودم داشته باشم! منو یاد چیزای خوبی میندازه! لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ هرجور که دوست داری پرنسس! هم مسیر شدیم تا برسیم به مخفیگاه. از آناستازیا پرسیدم: ـ خب چطور شد که اومدی اینجا و تصمیم گرفتی بهم کمک کنی؟!
  26. عنوان رمان: بوم خامُد ژانر: سیاسی، درام، اجتماعی نویسنده: سارابهار خلاصه: خورشید همیشه دیر از پشت کوه بیدار می‌شد، انگار خودش هم می‌خواست چند لحظه‌ی دیگر در رؤیای روشن بوم‌خا بماند. در آن روزها، باد از سمت دریا می‌آمد، بوی نان تازه از خانه‌ها بلند بود و رودخانه هنوز از زلالی برق می‌زد. در کوه‌های جنوبی، معدن‌ها کار می‌کردند، نه با طمع، بلکه با نظم. دهقان‌ها می‌گفتند زمین بوم‌خا مهربان است، چون ما با او مهربانیم...
  27. همچنان با قدم‌هایی سریع در راهروی بلند قدم برمی‌داشتیم که صدای پایی درست در پشت سرمان توجهم را جلب کرد. سر برگرداندم و با دیدن چند نگهبان که از دور به سمتمان می‌دویدند کلافه پوفی کشیدم، چطور به این سرعت ما را پیدا کرده بودند؟! - اوه لعنتی! چطوری پیدامون کردن؟! بی‌آنکه بخواهم جوابی به سؤال لونا بدهم دستش را گرفتم و‌ همانطور که می‌دویدم او را هم به دنبال‌خودم کشاندم. - وایسید! شماها اجازه ندارید وارد قصر پادشاه بشید! غری زیر لب زدم، نگهبانان احمق حتماً انتظار داشتند که راحت بایستیم و اجازه بدهیم که ما را دستگیر کنند؟! - بهتون گفتم وایسید! جای گوش کردن به حرف نگهبانان سرعتمان را بیشتر کردیم، از همانجا هم می‌توانستم ورودی سالن اصلی را ببینم و امیدوار بودم که این نگهبانان مزاحم حداقل به ما فرصت دیدن پادشاه را بدهند. چشمانم را بسته و همچنان دست در دست لونا با تمام سرعت می‌دویدم، نمی‌توانستم بگذارم چند نگهبان ساده ما را از رسیدن به هدفمان باز دارند و تمام زحماتمان را به باد بدهند. من باید هر طور که شده سرزمینم را نجات می‌دادم و برای آزادیِ سرزمینم از چنگ خون‌آشام‌ها از هیچ کاری ابایی نداشتم. به خودم که آمدم و چشم باز کردم در سالن اصلی و در زیر نگاه مات و متحیر چندین مرد پیر و جوان که احتمالاً وزرای سرزمین جادوگرها بودند ایستاده بودیم. ناخودآگاه چشم چرخاندم و به مرد ریش و مو سفیدی که با آن لباس‌های براق و سوزن‌دوزی شده و تاج طلایی بر سر بر روی تخت پر طمطراقی نشسته بود نگاه کردم؛ مسلماً آن مرد کسی جز پادشاهِ جادوگرها نبود. همانی که می‌توانست به ما در آزادی سرزمینمان کمک کند. تا خواستم دهان باز کنم و حرفی بزنم نگهبانان مثل مور و ملخ وارد سالن شدند و با آن نیزه و شمشیرهایی که بسیار تیز و بُرَنده به نظر می‌رسیدند به سمت ما هجوم آوردند. در همان حال با عجله و لکنت خطاب به پادشاه لب به سخن گشودم: - ج… جناب پادشاه… ما… ما برای شما خبرهای مهمی داریم، ما… در همان لحظه‌ یکی از نگهبانان با پیچاندن دستم‌ مرا وادار به سکوت کرد، پیچ و تابی به تنم دادم تا خودم را از چنگشان خلاص کنم، اما دو نگهبان‌ دیگر هم به سمتم هجوم آورده و دست دیگر و شانه‌هایم را گرفتند. - عذر می‌خواهیم جناب فرمانروا، ما متوجه نشدیم که این دو تا چطور وارد قصر شدند. کلافه و همانطور که درحال تقلا برای رهایی بودم نگاهی به ‌لونا انداختم، دو نگهبان هم او را گرفته بودند و میشد گفت که وضعیت او هم دست کمی از من نداشت.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...