تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
سلام وقت بخیر رسیدگی میشه🩷
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و بیست و هفت سهیل با صدای بلند خندید و فرار کرد. گندم با چهرهی درهم وارد شد و سلام آرامی داد. به طرفش برگشتم و با دیدن ردِ رنگیِ دو دست روی لباسش، لبم را گاز گرفتم. شانههای امیرعلی داشت میلرزید، تشر زدم: - نخند، پررو میشه! گندم کولهاش را به گوشهای پرت کرد و گفت: - از این پرروترم مگه میتونه بشه؟! آهی کشیدم. ده دقیقه بعد، هر چهارنفرمان دور سفره نشسته بودیم. صدای برخورد قاشق و چنگال با بشقابهای چینی، چیزی شبیه به صدای زندگی بود. سهیل گفت: - مامان دوغو میدی؟ بدون توجه به سهیل، قاشق بعدی را بلعیدم. گندم که حالا لباسهایش را عوض کرده بود، خم شد و پارچ را به او داد. - بیا! سهیل قاشقش را درون بشقابش انداخت، بلند شد و پای کوبان به اتاقش رفت. وقتی در را به چهارچوبش کوبید، امیرعلی و گندم همزمان به من نگاه کردند. - هنوز باهاش قهری؟ آهی کشیدم. گندم دوباره اعتراض کرد: - میدونی که اون فقط ده سالشه، مگه نه؟ ابروهایم را در هم گره زدم و یک قلوپ از لیوان دوغم نوشیدم تا غذای گیر کرده در گلویم، پایین برود. سپس گفتم: - این توجیه خوبی برای خبرچینی نیست گندم. میدونی چقدر خجالت کشیدم؟ رفته به معلمش گفته مامانم میگه چشماتون قد دوتا هندونهست! خداشاهده از خجالت آب شدم وقتی معلمش بهم زنگ زد. امیرعلی که تا آن لحظه سکوت کرده بود، بلند شد. دانههای نمک را از روی شلوارش تکاند و رو به گندم گفت: - حق با ناهیده، سهیل باید عذرخواهی کنه. به سمت اتاق او رفت تا مثل همیشه، با حرفهایش سهیل را آرام کند. اجازه دادم پدر و پسر با هم تنها باشند. به بشقابهایی که هیچکدامشان تمام نشده بودند نگاه کردم و پرسیدم: - خوش گذشت؟ دستِ گندم که برای برداشتن سبزی دراز شده بود، در هوا خشکش زد. گلویش را صاف کرد و گفت: - خوب بود، بابا واسه محمد یه دوچرخه قرمز گرفته بود. خزر هم براش یه تیشرت با طرح دارا و سارا... وای! وقتی بهش گفتم این تیشرت دخترونهست، رنگ لبو شده بود، همش چشاشو واسم چپ میکرد. خندیدم. بعد از چند دقیقه سکوت، مجدد پرسیدم: - گفتی چندسالش شد؟ - هفت سالش دیگه مامان.- 129 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و بیست و شش نرده را محکم در مشت خود فشردم. به سختی پلهها را پشت سر گذاشتم، در خانهام باز مانده بود. خانهای که ظرف یک هفته آینده، باید ترکش میکردم. احتمالا خانواده خوشحالی به اینجا خواهند آمد، با ذوق و حوصله خانه را میچینند و احتمالا حتی دیوارها هم من و غمهایم را فراموش میکنند. در را پشت سرم بستم و با بغض، وجب به وجبِ خانه را از نظر گذراندم. آن دو گوجه فسقلیِ سرگردان، آنجا رها شده بودند. اولین روزی که با گندم به اینجا آمدیم، ترسیده و تنها بودم. بعد از روزها دوندگی، بالاخره توانسته بودم یک خانه کوچک هشتاد متری پیدا کنم. نشستم، سرم را به دیوار پشت سرم چسباندم و حرفهای صاحبخانه را دوره کردم، چشمهای سمیه را به یاد آوردم. هنوز مُهر طلاق روی سهجلدم نخورده بود و اینچنین زندگی را برایم تنگ میکرد. چشمهایم را بستم، باید خودم را برای همه چیز آماده میکردم. زندگی یک زن مطلقه، روز اول. *** پانزده سال بعد - هنوز بهش نگفتی، مگه نه؟ پیشبند چهارخانهی نارنجی رنگم را آویزان کردم. متاسفانه امیرعلی اینقدر از من دور نبود که ادعا کنم سوالش را نشنیدهام. به اجاق گاز و قابلمهی خورشت قیمه پناه بردم. قاشق را درونش چرخاندم و گفتم: - اوم! خوب جا افتاده. سفره رو پهن میکنی؟ امیرعلی دم عمیقی گرفت، هنوز از آن سوی آشپزخانه، به من نگاه میکرد. از آن وقتها بود که تا جوابش را نمیگرفت، بیخیال نمیشد. شعلهی برنج را خاموش کردم، صدایم را پایین آوردم و گفتم: - میگم دیگه، به وقتش میگم. به طرفم آمد، موقع بوسیدن شقیقهام، چشمهایش را بست. بعد گفت: - حالا چرا آروم حرف میزنی؟ در قابلمهی برنج را برداشتم که بخارش روی صورتم نشست. به اتاق اشاره کردم و گفتم: - اون پدرسوخته هرچی بشنوه، میره میذاره کف دست خواهرش. میخوام گندم اول از خودم بشنوه. دستهایش را به هم کوبید، سرش را بلند کرد و قهقهه زد. دیس برنج را به سمتش دراز کردم: - نگفت کِی میاد؟ به ساعت دیواری طلایی نگاه کرد. آن ساعت سلیقهی خودش بود، آنقدر بزرگ که از آشپزخانه هم بتوانم به راحتی عقربههایش را ببینم. گفت: - الاناست که برسه. خورشت قیمه را درون ظرف شیشهای ریختم. - سهیل هم صدا کن بیاد. قبل از اینکه امیرعلی از آشپزخانه خارج شود، زنگ در به صدا درآمد. سهیل به دو از اتاقش بیرون پرید، در را باز کرد و در آغوش خواهرش پرید. گندم با صدای ناباور فریاد زد: - دستات رنگی بود بیشعور!- 129 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
درووود♡ پایان اِل تایلر https://forum.98ia.net/topic/313-رمان-اِل-تایلر-سارابهار-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment
- امروز
-
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
*** جهان نجات یافته؛ اما نه به شکل کامل مثل زخمی که بسته شده؛ اما هنوز میسوزد. هیچ صدایی نبود. نه باد، نه حتی نسیم. فقط آرامشی بیانتها که مثل مه میان روحم پیچیده بود. چشمهایم را باز کردم، یا شاید خیال کردم باز میکنم. جهانی نقرهای مقابلم بود، بیمرز، بیزمان. جایی میان است و نیست. قدم برداشتم؛ اما زمین نبود. تنها موجی از نور زیر پاهایم پخش شد و آنجا، در دوردست، صدایی بود. صدای کسانی که هنوز در جهان نفس میکشیدند. کودکی که خندید. زنی که گریست. مردی که نفس راحتی کشید. صدای شیرین کودکی به گوشم رسید که میپرسید: - مادر! ما رو یه هیولا نجات داد؟ و چهره مهربان مادرش در ذهنم نقش بست که اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: - بله یک هیولا... هیولایی که از هر انسانی، انسانتر بود. سپس کودکش را در آغوش کشید و زیر لب زمزمه کرد: - ما انسانها باید یاد بگیریم که خیر لزوماً از جنس نور نیست و گاهی از دل تاریکی زاده میشود. لبخند زدم. نه از غرور، نه از پیروزی، بلکه از فهمیدن چیزی که هزاران سال دنبالش بودم. نجات، نابودیِ شر نیست. نجات، بخشیدنِ آن چیزیست که درونِ خودت از آن میترسی. و من بالآخره، خودم را بخشیدم. نور اطرافم لرزید. در میان آن نور، سایهای دیدم. بالهایی بزرگ و سیاه؛ اما در لبههایشان رگههایی از طلا میدرخشید. قدم جلو گذاشتم، و سایه هم قدم برداشت با من. صدا از جایی درون مه گفت: - تا زمانی که انسانها میان نور و تاریکی در نوساناند، نام تو زنده است اِل تایلر. باد نرم و نامرئی از میان بالهایم گذشت. احساس سبکی کردم. سپس بالهایم را گشودم یک بال، نقرهای چون سپیدهدم و دیگری، سیاه چون نیمهشب. و در سکوتی ابدی، از میان نور گذشتم... به جایی که پایان، تنها آغاز دیگری بود. پایان. 29 مهر 1404 -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
به ساختمان های نیمه سوخته نگاه کردم، به مردمی که بعضی ایستاده و بعضی افتاده، درحال رنج کشیدن بودند. آسمان تکهای سیاه بود، سیاهیای که به آسانی نور را قبول نمیکرد. لبخند کمرنگی میزنم. بالهایم باز میشوند؛ اما حالا از نور ساخته شدهاند، نه از سایه و سیاهی. من هم آماده بودم. بالهایم را گشودم، پرهای نیمهسوختهام در نور خودشان برق زدند. احساس کردم نیرویی در درونم زنده شده که حتی خودم هم فراموش کرده بودم. باد موهای بلندم را به عقب راند. دستم را بالا آوردم و به سمت قلب کول گرفتم. بیآنکه به او فرصت کاری بدهم، اشعهای طلایی از کف دستم به قلبش متصل میکنم. از دردی که به قفسهی سینهاش وارد میشود لحظهای نفسش بند میآید و با چشمانی متعجب و خشمگین میغرد: - داری چه غلطی میکنی؟! حتی یک درصد هم آمادگی این حرکت مرا نداشت. تصور میکرد برای نجات مردم بی گناه، خودم را فدا میکنم و سپس او میماند و مردمی که قرار بود برایشان خدایی کند. نمیدانست که اگر قرار است بمیرم، حداقل در آخرین لحظهی عمر بیشمارم، یک اشتباه را دو بار تکرار نمیکنم و دوباره به حرف یک آدمیزاد اعتماد نمیکنم. سعی کرد دستهایش را بالا ببرد تا با استفاده از قدرتش اتصال را برهم بزند؛ ولی وقتی نتوانست دستهایش را تکان دهد متوجه شد که اِل تایلر از جادوی تاریکی هم قدرتمندتر است. نور درون رگهایم زنده شد، مثل هزاران آذرخش که در بدنم میدوید. بالهایم باز بودند و همچون پرهایی آتشین و نورانی، احاطهام کرده بودند. از دل تاریکی، نوری نقرهای سوسو زد، نه نوری از این جهان. کول که فهمیده بود آخر کار است، وحشتزده گفت: - داری چیکار میکنی؟ اِل! اگه این کار رو بک... . پیش از آنکه حرفش را کامل کند زبانش را با جادویم قفل کردم. دیگر بس بود آنقدر که در تمام این ماجرا، به حرفهایش گوش دادم. لبخند زدم. آرام، درست مانند روزی که برای اولینباری که فهمیدم میتوانم پرواز کنم. نزدیکش شدم. هر قدمم زمین را لرزاند. هر نفس، قدرتی که هزاران سال درونم زندانی شده بود را آزاد میکرد. یادم رفته بود چرا زندهام و امروز به معنی واقعی زندگی رسیدم. نور از بدنم فوران کرد. گرما تمام استخوانهایم را سوزاند؛ اما در آن سوزش، آرامش بود. نور از بالهایم به آسمان پرید، به میان ابرهای آلوده، باد شدیدتر شد. خاک و خاکستر در هوا چرخید. در یک لحظه، جهان در سفیدی غرق شد و نور وجودم، تاریکی را بلعید و در خود حل کرد. من به قولم عمل کردم و در همین لحظه، من فهمیدم نبرد واقعی نه تنها برای نجات دنیا، بلکه برای نجات معنای انسانیت بود. دنیا به مرگ من نیاز داشت. نه فقط برای نجات مردم، بلکه برای نجات چیزی که بیشتر از همه اهمیت دارد «معنای زندگی، بخشش و انسانیت» من اِل آندریا تایلر، عجیب الخلقه و قدرتمندترین مخلوق جهان؛ هیچ نیرویی، هیچ خیانتی، هیچ انسانی نمیتواند وادارم کند تا از شرافت دست بکشم. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با لحنی شگفتزده مقابلم ایستاد و گفت: - این فراتر از تصورت بود. تو همیشه همه چیز رو میدونستی مگه نه اِل تایلر؟ همچون وزش باد، او هم اطرفم میچرخید و نطق میکرد. - وقتی پیش تلورای پیر رفتی و بهت حقیقت رو نشون داد تو فقط مادرت رو دیدی و الهاندرو رو که مسبب این طلسم و توطئه هستن! درحالیکه مادرت اول بازی حذف شد و کسی رو که توی جنگل سبز ملاقات کردی و سعی در گمراه کردنت داشت، قدرت من بود! قدرت من! باز پوزخند زد و ادامه داد: - الهاندرو هم کمی بعدتر از بازی حذف شد. خبر خوب برای تو، اینکه الهاندرو رو خودم کشتم و خبر بد برای تو، اینکه الهاندرو بود که 10 سال پیش کمکم کرد جادوی تاریکی رو از شلیتلند بدزدم! پیش از آنکه به من اجازه حیرت و تعجب بدهد، ادامه داد: - ولی جادوگری که جادوی سفید و گوگرد رو برای طلسم پنهان سازی، به قیمت مرگش اجرا کرد، اون مادرت بود! جادوگر سیاه! برای نابودی دخترش، دختری که قرنها پیش رهاش کرده بود و باز در نهایت با مرگش، نابودیت رو امضا کرد! از شدت درد، خشم و تنفر شعلهی آتش از چشمانم کم مانده بود که بیرون بزند و تریلند را به آتش بکشد. اینبار درست مقابلم ایستاد. او واقعاً آن کول هریسونی که برای کمکش آمده بودم نبود. چقدر انسانها میتوانند پست باشند. تمام عمرم، خود را نماد سیاهی و پلیدی تصور میکردم، نمیدانستم انسانها از منِ هیولا هم هیولاتر اند! - ولی خب تمسخر آمیزه با اینکه میدونستی، مادرت بهت ظلم کرده، بازم جنگل سبزی که وجود نداشت رو از نو خلق کردی برای نجاتش! چیزی نگفتم، من برای نجات مادرم نه، بلکه برای ادای قولم جنگل سبز را از نو خلق کردم؛ ولی کسی مانند کول هریسون که هیچوقت شانس این را نخواهد داشت که بفهمد قول و شرافت چیست! پس دلیلی نداشت دهانم را باز کنم. سرم تیری کشید. کولِ لعنتی تصور میکرد جادوی تاریکیای که درونش است فقط قدرت خودش است، احمق نمیدانست که وسیلهای شده بود برای بازگشت و خیزش «تاریکی» تاریکیای که از آخرین باری که دنیا را به نیستی کشانده بود، مهروموم شده در اعماق زمین شوم دفن شده بود تا دیگر نتواند به دنیا چیره شود؛ اما کول، کول عوضی و لعنتی آن را بیرون کشید و با خود همراه کرد و در درونش آن را پرورش داد. طوری که مردمش از همان نیروی تاریکی درونش، به این حال دچار شدند. به او نزدیک شدم، در حالی که زمین زیر پایم ترک میخورد. باد به شدت میوزید، صدای فریادهای مردم در دور و اطراف شنیده میشد. تنها یک راه وجود داشت تا چرخه آن تاریکی برای همیشه از بین برود و زنجیرهاش بشکند، آن هم نابودی کاملش بود، کول انسان بود و با مرگش تاریکی به جای نابودی، منتشر میشد. در سرم هزاران فکر بود، میدانستم وقتش رسیده است، وقتش رسیده بود که برای بشریتی که به دست یک همنوع خودشان درحال زوال بود، کاری میکردم، کاری که هرچند به قیمت تمام شدنم، تمام میشد؛ ولی ارزش شرافتش را داشت. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
من به دست هیچکس و با هیچ چیز کشته نمیشدم به جز از اراده خودم، من میبایست میخواستم که بمیرم، تا بمیرم! تا قبل از ملاقات با تلورا نمیدانستم مرگ برایم وجود دارد. این را تلورا به من گفته بود که جز به دست و اراده خودم با هیچ چیزی در این دنیا نخواهم مرد! کول این را از قبل میدانست، لعنتی! حالا هدف کول برایم روشن شده بود. برای همین مردم را به این حال دچار کرده بود. دلسوزیام برای خودش وقتی 10 سال پیش بیگناه بود و نجاتش دادم را تبدیل به نقطهی ضعفم کرده بود. از مردم بی گناه استفاده میکرد تا من خودم دست به خود نابودی، بزنم! میدانست با این روش نیازی نیست با من بجنگد! کول میخواست من بمیرم تا به جادوگر سیاه دستور بدهد طلسم را خنثی کند، ولی من هیچ اعتمادی دیگر به نسل بشر نداشتم، از کجا معلوم که کول بعد از مرگم مردم بی گناهش را آرام میگذاشت؟ اگر بنا بر مردنم بود، پس باید طوری میمردم که خیالم از بابت نجات مردم تریلند، راحت باشد.« انسانها قبیلهی من نیستند...» چیزی درون مغزم این را زمزمه کرد؛ ولی بلافاصله خفه شد. انسانها قبیله من نیستند؛ ولی آنها بی گناه هستند. اگر برای منی که هزاران سال جاودانه زیستهام مرگی است پس حداقل با شرافت و با وجدانی آسوده، مرگ را میپذیرم. در چشمان سیاهتر از شب کول خیره میشوم و میغرم: - کول هریسون! تو هیچی نیستی جز تجسمِ غرور بشری! لبخندش تماماً شیطانی میشود و میگوید: - نه اِل تایلر! تو اشتباه میکنی. در چشمان غیرانسانیاش هیچ حسی پدیدار نمیشود وقتی میگوید: - من خدای این مردمم! و این رو وقتی تو قبول کنی بمیری، با نجات دادن مردم از شر دردی که میکشن، بهشون ثابت میکنم و اونها به من ایمان میارن! هنوز گوشهای از ذهنم منتظر ظاهر شدن جادوگر سیاه و الهاندرو بود. نترسیده بودم؛ ولی احساسی شدیداً بد داشتم. به من خیانت شده بود آن هم از طرف کسی که دستش را گرفته بودم به نیت کمک. مانع چکیدن قطره اشکم شدم و خودم را نباختم. پوزخندی صدا دار حوالهاش کردم و غریدم: - کول هریسون! تو میخوای خدا باشی؟ تو حتی درحد یه انسان هم نیستی! باد شدیدتر شده بود. اعصابم تشنجش روی هزار بود. کول دوباره شروع به سخنرانی کرد: - تصور میکنی حرفهایی که 10 سال پیش گفتم حقیقت داشتن؟ من با قلب یک معتقد واقعی؛ ولی با نیتهای منحصر به فرد خودم، به شلیتلند وارد شدم. نزدیکم میآید، پوزخندی میزند و دورم میچرخد. - جادو رو از اعماق زمین شوم، استخراج کردم. میخواستم اون رو به دنیای خودم بیارم؛ ولی اون به من منتقل شد. بعداً فهمیدم که اون جادوی تاریکی بوده، اون در من رشد کرد، و من جادوگر تاریکی شدم! -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
شهر نیمهویران. آسمان مهآلود از طلسم، دود و تاریکی پر شده است. مردم یکی پس از دیگری به میدان شهر آمدند. با حالی زار و دردمند. آنها از شدت رنج طلسم مرگبار در حال تبدیل شدن به سایههایی از خودشان هستند. و کول رو به رویم قرار دارد. در حالی که درخشش سردی دورش حلقه زده است. برعکس همه این مدت که او را دوست خود میپنداشتم، او حالا مانند خدایی مصنوعی شده که در لباس سفید؛ اما چشمانی سیاهتر از شب، مقابلم قد علم کرده است. این امکان ندارد که کول از دار و دستهی مادرم و الهاندرو باشد، نه! این ناممکن است؛ ولی نگاه تاریکش چیز دیگری را به من هشدار میداد. - بالآخره مقابل هم قرار گرفتیم اِل آندریا تایلر! نه نمیتوانستم باور کنم؛ ولی گویا دیگر چارهای نداشتم. - امروز من جهان رو از ضعف پاک میکنم. صدایش دو رگه و غیرانسانی بود. - وقتی تو نابود بشی، دیگه هیچ سایهای روی نور نمیافته! نابودی مرا میخواست؟ اما من که فقط برای کمکش آمده بودم. چشمهایش برق شیطانی داشت؛ اما در نگاهش هیچ ترسی نبود، هیچ تردیدی. او برای اولین بار آشکارا نشان داد که تمام مسیرش حساب شده و برنامهریزی شده بود. هر قدمش، هر حرکتش، حتی لبخندش، سلاحی بود. این بار نیازی نبود به ذهنش نفوذ کنم، بلکه در نگاهش حقیقت را دیدم. نه نفرت، نه جنایت، بلکه باوری کور به خیر، بدون فهمیدن معنایش! صدایش رعدگون بود وقتی غرید: - من دنیا رو از شر تو نجات میدم اِل تایلر! او خودش را نجاتدهنده میدانست؛ اما فقط به خودش ایمان داشت. چقدر آشنا بود این غرور... من هم زمانی فکر میکردم میتوانم همه چیز را نجات دهم. قبیلهام. پدرم. خودم و همه را از دست دادم. اشک در چشمانم حلقه زد. من کول هریسون را دوست انسانیِ خود میپنداشتم و برای کمکش آمده بودم. با لحن محکم و پر غروری که هیچگاه از او ندیده بودم، گفت: - میدونی اِل! تو نماد شر و بدی هستی، حتی اگه کارهای خوبی انجام بدی! قدمی به جلو برداشت و اضافه کرد: - من طلسم رو در قالب یه ویروس پخش کردم تا تو رو از دنیات بکشم بیرون و به همه همنوعهای خودم که همیشه وقتی به مشکل برمیخورن، منتظرن معجزهای رخ بده و اونا رو نجات بده، بفهمونم که یه موجود غیرانسانی هیچوقت منجی نمیشه! در چشمان شعلهور و اشکآلودم خیره شد و بی هیچ هراسی ادامه داد: - که انسانها بفهمن که فقط و فقط خود انسانها حق نجات خودشون رو دارن! باورم نمیشود، باورم نمیشود کول هریسون آنقدر پست باشد که برای پایین کشیدن من، با مردم بی گناه خودش اینچنین کند. صدای عذاب مردم گوشم را میخراشید. مردم سرزمین تریلند، یکصدا از شدت درد روحی و جسمی فریاد میکشیدند، طلسم به لحظه انفجار رسیده بود. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
*** نسیم باد بوی مرگ میداد، خاکستر و برگهای سوخته در هوا میرقصیدند. بعد از مدتی طولانی بالآخره دوباره پا به دنیای انسانها گذاشتم. دوباره با جادو ظاهرم را انسانی و معمولی کردهام. از لحظهی ورود به پورتال و رسیدنم به تریلند به بعد کول را ندیدهام. آنقدر خسته بودم که حوصله به دنبالش گشتن و دیدنش را هم نداشتم. در شهر تریلند راه افتادم. در ذهنم هزاران فکر غوطهور بود. چشمانم به هر گوشهای میچرخید، به دنبال جادوگر سیاه و الهاندرو. هر نشانهای، هر فاجعهای که دیده بودم، به آن دو اشاره کردند. احساس غیرقابل درکی داشتم. نمیدانستم چه در انتظارم است و دیگر چه چیزهایی قرار است رو به رویم قرار بگیرند. آنقدر که این مدت که پا گذاشتهام در دنیای انسانها و وسط این ماجرا، اتفاقات شوم افتاده است؛ اما از یک بابت خوشحالم، هیچگاه بعد از مرگ پدرم یا حتی در تمام زندگیام هیچ نوع احساسی شبیه این احساس کنونیام نداشتهام... گویا در این ماجراجویی خود را یافته بودم، حقیقت وجودم را. آرامش درونی داشتم. آرامشی که قرنها آن را در خون و خونریزی جستجو میکردم. غرق در افکارم هستم که صدای شیون و نالهی انسانی را میشنوم، ابتدا صدای نالهی چند نفر محدود؛ ولی سپس گویا صدای تمام مردم زندهی سرزمین تریلند بلند میشود. نمیدانم چه شده است. به ناگهان فرم آسمان تغییر میکند، شهر در یک لحظه تبدیل به یک شهر خاکستری میشود. لعنتی! حتماً کار جادوگر سیاه است. سریعاً جادویم را از روی ظاهرم برمیدارم تا بالهایم ظاهر شوند. به هرطرفی که صدای ناله مردم بیشتر است میروم. باد از میان برجهای سوختهی شهر عبور میکند. آسمان، زرد و سرخ است، مثل زخمی باز که گویا هیچگاه بسته نمیشود. ابرهایی سیاه و زنده بالای شهر میچرخند و نورهای تیره تر از سیاهی از میانشان میتابد. نه این امکان ندارد! طلسم مرگبار در هوا مثل گرد طلا معلق است، زیبا؛ اما کشنده! به میدان اصلی شهر که میرسم ناگهان بیهیچ کنترلی روی بدنم روی زمین زانو میزنم. پوستم از تماس با هوا میسوزد. بالهایم که زمانی سیاه بودند، حالا نیمهسوختهاند و پرهایشان میریزند. لعنتی مادرم دارد چه بلایی سرم میآورد؟! چشمانم شعلهور میشوند. زمین زیر پاهایم میلرزد. صدای فریادهای مردم در دوردست شنیده میشود؛ اما در میان باد گم میشود. سرم تیر میکشد. سعی میکنم از جایم بلند شوم، دستانم را روی زمین سرد و سوزان میگذارم و موفق میشوم که روی پاهایم بایستم. تا بلند میشوم با کول چشم در چشم میشوم. در فاصلهی نزدیکی از من، ایستاده است. لباسی همچون یک ردای سفید به تن دارد و با حالتی غیردوستانه نگاهم میکند. لبخند میزند. لبخندی بیاحساس، شبیه لبخند خدا بر گناهکاران. -
پارت دویست و سوم میترسید که کسی ما رو ببینه، دستشو گذاشت جلوی دهنم و منو برد پشت یکی از ماشینا و گفت: ـ نه کار من تو این آشغال دونی نیست اما مجبورم یه مدت براشون کار کنم! بعدش دستشو از جلوی دهنم برداشت و پرسیدم: ـ چرا؟! با کلافگی گفت: ـ هیچی بابا، برای شهریه دانشگاه تینا مجبور شدم، ربا کنم....وضعیت مغازه هم خیلی خوب نبود و نمیتونستم ناراحتی تینا رو ببینم...خواستم پولشونو پس بدم و موتورم و فروختم اما سودش خیلی بیشتر از پول موتورم بود و مجبورم کردن... به اینجا که رسید سکوت کرد و سرشو انداخت پایین! پرسیدم: ـ مجبورت کردن چیکار کنی؟ گفت: ـ قاچاق اسلحه، تو کیسه های برنجی که میره سمت یسری کارخونه ها توی تهران! گفتم: ـ چی؟! با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت: ـ ببین کوروش من سر سفره پدر و مادر بزرگ شدم،حلال و حروم سرم میشه. اگه میخوای همین الان دستگیرم کن و ببر اصلا برام مهم نیست اما باور کن که چاره دیگهایی نداشتم...دلم نمیخواست خواهرم از درسش بمونه و بابام بیشتر از این سختی بکشه. همین لحظه گوشیم زنگ خورد، سوگل بود! سایلنتش کردم و رو به فرهاد گفتم: ـ برو پیششون و کارتو انجام بده. فرهاد با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد که ادامه دادم و گفتم: ـ نگران نباش، با پلیس اینجا هماهنگ میکنم که حواسشون بهت باشه. نمیذارم اتفاقی برای تو بیفته! با چشماش لبخندی زد و گفت: ـ اما مامانم... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ نگران نباش، نمیذارم کسی چیزی بفهمه!
- 195 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و دوم یلدا یهو بهم گفت: ـ پسرم یه دیقه صبر کن! وایستادم...اومد پیشم و بهم گفت: ـ ازت میخوام که با برادرت حرف بزنی! میدونی یکم لجبازه...من نمیخوام دلخوری برای پدرش تو دلش بمونه و بعنوان پدر اونو قبول نکنه! علاقش به امیره بینهایته و من نمیخوام مانع این موضوع بشم اما دلم نمیخواد بچم از پدرش اینقدر دل چرکین باشه! دستشو بوسیدم و گفتم: ـ نگران نباش! باهاش حرف میزنم...الان عصبانیه و حقم داره اما کم کم میگذره. دستی به صورتم کشید و گفت: ـ نمیدونم چجوری باید ازت تشکر کنم! بهش چشمکی زدم و با بقیه خداحافظی کردم و به صورت تعقیب وار پشت فرهاد راه افتادم! این پسر یه مشکل جدی داشت...باید میفهمیدم که قضیه چیه! راه خیلی طولانی و طی کردم و بعدش دیدم که سمت یه خرابه و گاراج ماشین های قدیمی میره! خیلی تعجب کردم! اینجا دنبال چی میگشت؟! اون مسیر خیلی خلوت بود و اشتباهی رو یه چیزی لگد کردم که صداشو شنید و سریع برگشتم سمتم...با تعجب بهم خیره شد و منم که توسطش دیده شده بودم از حالت تعقیب اومدم بیرون. با عصبانیت اومد سمتم و گفت: ـ تو اینجا چیکار میکنی؟ نیومده داری سرم میکشی تو زندگی من برادر، حواست هست؟! گفتم: ـ آروم باش فرهاد! اومدم کمکت کنم...از وقتی دیدمت حس کردم یه مشکلی داری...بگو چیه تا باهم حلش کنیم. پوزخندی زد و گفت: ـ نه خوشم اومد! اما آقا کوروش فکر نکن چون برادرمی میتونی تو کار من دخالت کنی! به گاراج اشاره کردم و با لحن تندی گفتم: ـ کار تو توی این آشغال دونیه؟!
- 195 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و یک مامان گفت: ـ امیدوارم بتونم...راستش کوروش من بابت این بهت زنگ زدم که بگم شماره عباس و پیدا کردم! با شادی گفتم: ـ جدی میگی؟! گفت: ـ آره، جوری که فهمیدم، الان مستقره تو کرج... سریع گفتم: ـ خب شمارشو سریع برای من بفرست، من به سوگل و اکیپمون بگم که برم اظهاراتشو بگیرن. ـ باشه عزیزم! خیلی مراقب خودتون باش. کی برمیگردین؟! گفتم: ـ احتمالا فردا! ـ پس میبینمت! بعد اینکه قطع کردم، دیدم که فرهاد ناهار خورده نخورده از جاش بلند شد و رفت بیرون...این پسر یه طوریش شده بود! رفتم سر سفره نشستم و از آقا امیر پرسیدم: ـ فرهاد کجا رفت؟! آقا امیر گفت: ـ میگفت میره یکم قدم بزنه! درجا بلند شدم و گفتم: ـ منم میرم دنبالش، خیلی دلم میخواد کرمانشاه و یدور بهم نشون بده!
- 195 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست تینا با شادی گفت: ـ پس به افتخار مامانم یه دست بزنین. بعدش همه براش دست زدیم، اون روز تو چهره یلدا من برق شادی و خوشحالی که بعد از سالیان سال بهش رسیده بود و میدیدم...سفره رو تو حیاطشون گذاشتن و همه با شادی نشستیم سر سفره و با همدیگه کلی گپ زدیم...اگه مادربزرگم اینجا بود با جملههایی مثل اینکه اینجور خانوادهها در حد ما نیستن و باید با آدمایی در شأن خودمون بگردیم، حرف بارمون میکرد...اما عشق واقعی میمون همین خانواده جاری بود...عشقی که امیر به زن و پسری داشت که حتی اون زن هیچوقت به چشم شوهر نگاش نکرد یا فرهاد که حتی از خونشم نبود..یا عشق فرهاد به خواهر ناتنیش که از جون خودش، بیشتر دوسش داشت...وسطای ناهار خوردن، گوشیم زنگ خورد و گفتم: ـ مادرمه! یلدا با لبخند نگام کرد و گفت: ـ جواب بده پسرم! مطمئنا نگرانتون شده! از سر سفره بلند شدم و گوشی و جواب دادم: ـ الو پسرم! ـ سلام مامان! ـ قربونت برم من خوبی؟! ملودی خوبه؟ ـ آره مامان خوبیم، تقریبا دو ساعتی میشه که رسیدیم! مامان یکم مکث کرد و پرسید: ـ مادرت و دیدی؟! گفتم: ـ آره اگه بدونی چه زن خوبیه! عین خودت...باید ببینیش. مامان آهی کشید و گفت: ـ خیلی دلم میخواست اما روی اینکه تو صورت اون زن نگاه کنم و ندارم. گفتم: ـ مامان من همه چیو براش توضیح دادم...ذاتا خودشون هم میدونن که تو توی این موضوع هیچ تقصیری نداری، خواهشاً خودتو مقصر ندون!
- 195 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با انداختن نیمی از وزن بدنم بر روی شانههای راموس سعی میکردم با همان پای دردناکم سریعتر قدم بردارم، اما آن لشکر سوار بر اسب پا به پایمان میآمدند و آرام و قرار برایمان نمیگذاشتند. - من خسته شدم، تا کی قراره اینجوری بدوییم؟! راموس نیم نگاهی سمتم انداخت و لبخندی زد، خستگی از سر و رویش میبارید و صورتش سرخ و از عرق خیس شده بود. - باید از دهکده بریم بیرون، توی جنگل راحتتر میتونیم از دستشون فرار کنیم. لحظات سخت و طاقتفرسایی بود، ما به سختی در آن تاریکی شب درحال دویدن بودیم و با رد شدن از میان کوچهها و مزرعههای مردم سعی میکردیم از خونآشامها فاصله بگیریم و لشکر خونآشامها با تمام سرعت به دنبالمان میآمدند و هرچیزی که در سر راهشان بود را ویران میکردند. - شما دوتا گرگینه نمیتونین از دست ما فرار کنین، پس به نفعتونه که تسلیم بشید و با همکاری کنید! بیآنکه بخواهیم به فریادِ مرد خونآشام اهمیتی بدهیم به قدمهایمان سرعت دادیم، مطمئناً تسلیم خونآشامها شدن آخرین چیزی بود که هردوی ما میخواستیم! با دیدن درختان کاجِ سر راهمان لبخندی زدم؛ میتوانستیم جای دویدن و فرار کردنی که تمام توانمان را میگرفت در لابهلای درختان قایم شویم تا لشکر خونآشامها دست از سرمان بردارند. - باید ازشون فاصله بگیریم، تا بتونیم بریم توی جنگل و قایم بشیم. در تأیید حرف راموس سری تکان دادم و سعی کردم با وجود پای دردناکم با تمام توان بدوام، مطمئناً این تنها راه و بهترین راهی بود که داشتیم. با تمام سرعت خودمان را به جنگل و انبوه درختانش رساندیم، صدای پای اسبها را همچنان در پشت سرمان میشنیدم و از خستگی چیزی نمانده بود که پخش زمین شوم، اما مقاومت میکردم. مقاومت میکردم چون نمیخواستم به دست خونآشامها بیُفتم، چون به خانوادهام قول داده بودم که سرزمینم را نجات بدهم و نمیخواستم به خاطر خستگی همه چیز را خراب کنم. - اَزمون فاصله گرفتن. سر چرخاندم و به پشت سرم نیم نگاهی انداختم، خوشبختانه انبوه درختان جلوی سرعت اسبها را گرفته و فاصلهی چندمتری بینمان انداخته بود. - حالا میتونیم بریم بین درختها قایم بشیم. پیش از آنکه بتوانم به حرف راموس واکنشی نشان بدهم دستم کشیده شد و در آغوش گرمِ راموسی که پشت یک درختِ تنومند پناه گرفته بود فرو رفتم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با اینکه فاصلهمان از آنجا تا زمین زیاد نبود، اما زمین زیر پایمان سنگی بود و با افتادن به روی زمین احتمال آسیب دیدنمان بود. - چیکار داری میکنی پس؟! دارن میان! نیم نگاهی به بالا و راموسی که منتظر پریدن من بود انداختم. چارهای جز اینکار نبود، باید میپریدم. چشمانم را بستم و در یک لحظه دستانم را از لبهی پنجره باز کردم و پریدم. همانطور که انتظارش را داشتم پس از پریدن و فرود آمدن به روی زمین درد شدیدی در مچ پایم پیچید و باعث شد که به روی زمین بیُفتم. - لونا خوبی؟! با درد چشم باز کردم و به راموسی که بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم. - پام درد میکنه. راموس نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و انگار که حرفم را نشنیده باشد گفت: - باید بریم، دارن میان دنبالمون! تکخندهی مبهوتی کردم، صدایم را نمیشنید واقعاً؟! - نمیشنوی مگه؟ دارم میگم پام درد میکنه. راموس باز نگاهی به پشت سرش انداخت و کلافه پوفی کشید. - تو برو راموس، من هم اگه بتونم یه جوری خودم رو بهت میرسونم. راموس چشم غرّهای به من رفت و همانطور که کنارم خم میشد غرید: - میخواهی من برم و تو رو با این خونآشامهای بیرحم تنها بذارم؟ عمراً! از حرفش لبخندی بر لبم نشست و چیزی به شیرینی قند به قلبم سرازیر شد. چقدر این پسر مهربان بود که با وجود تمام بدخلقیهای من حاضر نبود تنهایم بگذارد! - دستت رو بنداز دور گردن من و آروم بلند شو. همانطور که گفته بود دستم را دور گردنش انداختم و راموس با انداختن دستش به دور کمر باریکم من را از روی زمین بلند کرد. - میتونی راه بیای؟ آرام سری تکان دادم؛ با این وضعیت میتوانستم راه بروم، اما سرعت راموس را هم برای فرار کم کرده بودم و این درحالی بود که صدای پای اسبهای لشکر خونآشام را در پشت سرمان میشنیدم. - باید تندتر بریم، دارن بهمون میرسن. - دیروز
-
پارت سی و چهارم محکم گوشاشو گرفت و گفت: ـ ساکت باش، اصلا نمیخوام بهت گوش بدم! کاش به حرف بابام گوش داده بودم...کاش به تو اعتماد نمیکردم...منو تو یه تنه درخت زندانی کردی، حتی اگه پدرم بخواد هم نمیتونه پیدام کنه! رفتم نزدیکش و دستی به موهای کوتاهش کشیدم و گفتم: ـ تو چشمای من نگاه کن جسیکا! اما مقاومت میکرد و سرشو مینداخت پایین...دستم و گذاشتم زیر چونهاش تا نگاهش تو نگاهم قفل شد و گفتم: ـ همه چی درست میشه، لطفا بهم اعتماد کن! از من به تو ضرری نمیرسه پرنسس. با ناراحتی دوباره چنگی به دستام زد و گفت: ـ ولم کن! اما من در جوابش لبخند زدم و دستمالی از تو جیب لباسم درآوردم و به آرومی اشکاشو پاک کردم...از نگاهاش میخوندم که انتظار عکس العملی بد و شدیدتری از من داشت و یجورایی از رفتارم تعجب کرده بود و براش ناشناخته بود. چشمای سبزش واقعا دلم و میلرزوند اما مدام به دلم نهیب میزدم که اون دختر به جادوگر بدجنس و ظالم به اسم ویچره و بعد از نجات این مردم و سرزمین باید برای همیشه از این دختر خداحافظی کنم... نمیدونم چقدر بهش خیره موندم که گفت: ـ از اتاقم برو بیرون، میخوام تنها باشم! خندیدم و گفتم: ـ تو این شلخته بازاری که راه انداختی میخوای تنها باشی؟! چیزی نگفت...جای ناخناش رو پوست دستم میسوخت....به دستم نگاه کردم و با لحن شوخی گفتم: ـ فکر کنم باید یه تغییر برای ناخنات هم درنظر بگیریم!
-
نیمهجانها هنوز روی خاک زانو زده بودند، اما نگاهشان دیگر پر از شک نبود؛ پر از کنجکاوی و آمادهگی بود. نورهایی که از شکوفهها میپاشید، روی پوستشان مینشست و هر بار که چشمشان را میبستند، تصویری تازه از جهان در ذهنشان نقش میبست. یکی از نیمهجانها، دختری با موهای شبیه تار شب، دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: - حس میکنم… قلب جهان با قلب من یکی شده. پاندورا لبخند زد، اما این بار لبخندش پر از آرامش و تردید بود، نه قدرت مطلق: - هر کس که خودش را با جریان یکی کند، به جهان خدمت میکند و جهان هم به او. اما این یکی شدن، نیازمند توجه و صبر است. ایلاریس دستش را بالا برد و شکوفهای را به آرامی از شاخه جدا کرد. نورش آرام گرفت و روی دست نیمهجانها نشست، انگار که پیام جهان را منتقل میکند: - این، اولین درس است. جریان بدون کنترل، خطرناک است. اما وقتی با قلبت هماهنگ شود، نجاتبخش است. باد دوباره وزید، اما این بار نه تند و ترسناک، بلکه نرم و نوازشگر بود. نیمهجانها بلند شدند و به اطراف نگاه کردند. هرکدامشان تصویر تازهای از خودش در نور و خاک دیده بود، تصویری که نمیشد به راحتی توضیح داد، اما حسش میکردند. پاندورا و ایلاریس کنار هم ایستادند، به نیمهجانها نگاه کردند و سکوت کردند. سکوتی که پر از معنا بود، سکوتی که میگفت: «حالا آغاز واقعی است.» پسر جوان که قبلاً شجاعتش را نشان داده بود، به سمت درخت نقرهای رفت و دستش را روی تنه گذاشت. نوری خفیف از درون تنه به دستش منتقل شد و انگار چیزی در او زنده شد که همیشه خوابیده بود: - پس… ما هم میتوانیم بسازیم؟ ایلاریس سرش را تکان داد: - نه فقط بسازیم، بلکه مسئولش هم باشیم. هر شکوفه، هر جریان، هر نغمه… همه با تصمیم ما شکل میگیرند. پاندورا نفس عمیقی کشید و گفت: - و هر تصمیم، حتی کوچک، مسیر جهان را تغییر میدهد. امروز، شما اولین گام را برداشتید. فردا، جهان به شما نگاه خواهد کرد و میبیند که چه کردهاید. نورهای درخشان شکوفهها، حالا مثل ستارههای کوچکی در هوا شناور بودند و هر نیمهجان، بخشی از آنها را در قلبش حس میکرد. جهان دوباره نفس میکشید، و این نفس، دیگر تنها یک جریان نبود؛ زندگی بود، امید بود و آغاز یک مسیر جدید. ایلاریس آرام گفت، گویی با خود جهان حرف میزند: - حالا، جهان ماست… و ما، مسئولشیم. پاندورا لبخند زد و نورهای شکوفهها در چشمهایش درخشیدند، نه به عنوان قدرت، بلکه به عنوان راهنمایی برای نیمهجانها. و در سکوتی که فقط با تپش قلبها و زمزمههای جریان پر شده بود، هر کس خودش را در جایگاه تازهای یافت؛ نه پیرو، نه رهبر، بلکه بخشی از جریان بزرگ جهان، که تازه بیدار شده بود.
- 37 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و سوم باید جسیکا رو متوجه احساساتش میکردم و تا هرچی سریع تر بتونم معجون احساسات و از طریقش پیدا کنم چون این وضعیت خیلی داشت اسفناک میشد...سریع برگشتم به مخفیگاهم و دیدم که داخل خونه، همه چی بهم ریخته و شروع کردم به صدا زدن جسیکا اما جواب نمیداد...میترسیدم که از اینجا فرار کرده باشه...رفتم سراغ در اتاقش و هرچی زور زدم، نتونستم بازش کنم. گفتم: ـ درو باز کن پرنسس! بیا با همدیگه حرف بزنیم! چندبار دستگیره درو فشار دادم اما بیفایده بود تا اینکه با لگد درو هل دادم و در باز شد...دیدم گوشه اتاق عین یه بچه گنجشک کز کرده و زانوهاشو گرفته تو بغلش...رفتم کنارش نشستم که با گریه سرشو بلند کرد و گفت: ـ پیش من نشین! اما بدون توجه به حرفش کنارش نشستم که با حرص از کنارم بلند شد و رفت روی تخت نشست...بعد چشمش خورد به آینه روبرو و صدای گریهاش بلندتر شد و گفت: ـ نگاه کن با موهام چیکار کردی! تمام قدرتم و از من گرفتی...تو که همش دم از بد بودن پدر من میزنی، خودت مگه بهتری؟! گفتم: ـ من میخوام بهت کمک کنم جسیکا...باید یاد بگیری که به احساسات مثبت درون خودت مثل دلسوزی، مرحمت، عشق، مهربونی احترام بذاریم و اونارو تو وجودت پرورش بدی. باید بفهمی که این احساسات برای زندگی کردن ما چقدر مهم و ضرورین.
-
عسل شروع به دنبال کردن آتناملازاده کرد
-
*** نور کمرمق لامپ روی دیوار افتاده بود و سایهی مهتاب روی ملحفه میرقصید. نفسش هنوز سنگین بود و قلبش در قفسهی سینه، مثل پرندهای بیقرار میتپید. صدای قدمها آرام و نرم از راهرو آمد، اما نه آن صدای همیشگی، نه صدای کسی که انتظارش را داشت. مهتاب حس کرد همهی جهان لحظهای مکث کرده است. در به آرامی باز شد. آرمان وارد شد، اما چیزی در نگاهش بود که مهتاب را بیحرکت کرد؛ چشمهایی که محکم روی هم فشار داده شده بودند، لبها کمی لرزان و نفسش کشدار. هیچ کلمهای بیرون نیامد. تنها حضور او، سنگینیای را روی قلب مهتاب انداخته بود که نمیتوانست با چیزی توضیح دهد. او کنار پنجره ایستاد، دستش روی قاب شیشه، نفسهایش کشدار و طولانی، هر بار که هوا را بیرون میداد، حس میشد فشار عاطفیای از گذشته و حال با هم در جریان است. مهتاب نگاهش را از او برنداشت، و با هر نفس، هر حرکت آرام، شوکی در وجودش ایجاد میشد. لحظهای بعد، سایهای دیگر وارد شد—مادر آرمان. بدون گفتن هیچ کلمهای، کنار آرمان نشست. لباس راحتیاش ساده بود، اما حضورش، قدرتی غیرقابل توضیح و تسلطآمیز داشت. سرش را آرام روی شانهی آرمان گذاشت، و با این حرکت، فضا سنگینتر شد. نگاه آرمان به سمت مهتاب رفت -مامان وقتی خواب بودی اومد آرمان سعی کرد نگاهش را پایین بیندازد، اما نفسهای کشدار و کنترلنشدهاش، کشمکش روانیای را به مهتاب منتقل کرد که قلبش را فشرد. مهتاب ناگهان به یاد آورد که مادر آرمان قرار بود در بیمارستان باشد. شوکی ناگهانی در وجودش پیچید. نمیتوانست چیزی بگوید، نمیتوانست نفسش را تنظیم کند. همه چیز در سکوت جریان داشت، اما این سکوت از هر فریاد یا کلمهای تاریکتر و سنگینتر بود. مهتاب تنها نگاه میکرد، و ذهنش درگیر شد: حضور مادر، نگاه کشدار آرمان، و آن سکوت عجیب و نفسهای طولانی. همه چیز نشان میداد که گذشته، حال و رازهای پنهان با هم در این اتاق جمع شدهاند. چراغ کمنور خاموش شد و تنها چیزی که باقی ماند، نفسهای کشدار آرمان و حس سنگینی حضور مادر بود، که مهتاب را در شوک و سردرگمی عمیقی فرو برد.
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت بیست و یکم - محاله تو رو تنها بذارم. گونتر دیگر در اتاق نماند. مارکوس ماند و هزاران فکر... نیمههای شب، درب اتاق انتهایی کاخ باز میشود. رزا و دوروتی کنار هم گوشهای نشسته و سر بر شانهی یکدیگر نهاده بودند. با باز شدن در هر دو میایستند. دوروتی دستانش را به هم میفشارد اما رزا دست دور کمر او میاندازد تا از اضطرابش بکاهد. توماس با سر به رزا اشاره میکند و میگوید: - همراه من بیا. هر دو با هم به سمت درب قدم برمیدارند، توماس دوباره به رزا اشاره میکند و میگوید: - فقط تو! دوروتی با نگرانی و اضطراب به رزا نگاه میکند، رزا با اخم تنها به توماس نگاه میکند: - ما از هم جدا نمیشیم. توماس با اخم به او نزدیک میشود و به چشمانش خیره میشود، رزا نیز مسمم به او نگاه میکند. چشمان توماس بزرگتر شده مردمک چشمانش به حرکت میافتد. گویی مثل یک گرد باد میجرخد و میخواهد او را در خود بکشد؛ توماس در ذهن به او القا میکند: - تو با من میای! هر چه میگذرد تغییری در نگاه رزا ایجاد نمیشود، او تنها متحیر چشم و ابرو آمدن او را تماشا میکند و در دل او را دیوانه میخواند! توماس ناباور قدمی عقب میرود، چه اتفاقی داشت میافتاد؟ چگونه به او بی تفاوت بود؟ یک انسان در برابر قدرت او ایستاده بود؟ بر خلاف رزا دوروتی مسخ شده به توماس نگاه میکرد. مقصود او رزا بود اما دوروتی جذب شده بود! اینبار به دوروتی پیام میفرستد: - تو همینجا میمونی. دوروتی سری تکان داده و به گوشهی اتاق میرود. همانجایی که قبل از آن نشسته بود مینشیند و زانوهایش را در آغوش میگیرد و به رزا میگوید: - من نمیام. رزا با قدمهایی تند به سمت او میرود و کنارش زانو میزند و دست بر شانهی او میگذارد: - یعنی چی که نمیام؟ با صدای مردی دیگر هر سه به سمت صدا سر میچرخانند. - پس چی شد توماس؟
-
پارت صد و نود و نه همین لحظه یلدا و امیر اومدن داخل و یلدا رو به من گفت: ـ کوروش جان، شنیدم که خاتون همون کاری که با پسرش کرد و میخواد روی تو و ملودی پیاده کنه! ملودی از تو آشپزخونه اومد بیرون و گفت: ـ درست شنیدین خاله! از زمانی که ما بچه بودیم برای هم نشونمون کرد اما واقعا منو کوروش جز حس خواهر و برادری حسی بهم نداریم. روی صحبت ملودی با یلدا بود اما نگاهاش رو به فرهاد بود...از انرژی بینشون احساس کردم که خیلی بهم توجه میکنن! حالا به زودی بوش درمیاد...یلدا رو به ملودی گفت: ـ بیخود کرده! دیگه نمیذارم با سرنوشت بچههای من بازی کنه! بعدش فرهاد هم رو بهش گفت: ـ آره بابا، نترسید. دیگه اون دوران تهدید و ترس گذشته...الان من کوروش جفتمون پشت خانومای این خانواده هستیم...مگه نه کوروش؟ خندیدم و گفتم: ـ قطعا! بعدش ملودی گفت: ـ البته که کوروش خودش یکیو خیلی دوست داره و مدتهاست که با همدیگن! یلدا با ذوق رو به من گفت: ـ واقعا؟! خیلی خوشحال شدم...حتما یبار بیار پیش ما باهاش آشنا بشیم! خندیدم و گفتم: ـ چشم! اما شما کنجکاو نیستین بدونین اصیل زادست یا بچه پولداره؟! یلدا خندید و گفت: ـ نه پسرم این چیزا فقط از دست اون خاتون برمیاد! همینکه جفتتون همو دوست دارین و قراره خوشبختی پسرم و ببینم، برای من کافیه!
- 195 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و نود و هشتم دخترا با شادی بلند شدن و آقا امیر گفت: ـ مثل همیشه هم که گل کاشتی یلدا خانوم! مامان بهش لبخندی زد و گفت: ـ امیر تو هم یه لحظه بیا بیرون باهات کار دارم. جفتشون رفتن بیرون و منو فرهاد تنها تو هال نشستیم. از وقتی یلدا داشت ماجرا رو تعریف میکرد سرش تو گوشی بود و خیلی تو خودش بود. همینطور که داشتم ورقه ها رو امضا میکردم، گفتم: ـ اتفاقی افتاده؟ یهو سرشو بلند کرد و گفت: ـ چی؟ ورقهها رو گذاشتم رو میز و گفتم: ـ زیادی تو خودتی، اتفاقی که نیفتاده انشالا؟! انگار مردد بود اما بازم با خنده گفت: ـ کلا زیادی به همه شک داریا آقا پلیسه! خندیدم و گفتم: ـ شایدم من اشتباه میکنم. گوشیش و گذاشت تو کیفش و گفت: ـ حالا به من بگو که کی مادربزرگت و قراره بندازی زندان؟! خندیدم و گفتم: ـ به زودی! نگران نباش. گفت: ـ لطفا زمانی که قرار اینکارو بکنی، من باشم و این لحظه رو ببینم! گفتم: ـ چشم!
- 195 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و نود و هفتم بعد گفتن من، همه ساکت شدن و به من نگاه کردم...ادامه دادم و گفتم: ـ داره درست میگه! منم کار پدرم و تایید نمیکنم ولی معلوم نیست مادربزرگم چه دروغایی براش سرهم کرده که اونم مجبور به باور کردنش شده! ببین چیزیه که اتفاق افتاده و الان هر جوری هست باید عدالت جای خودشو پیدا کنه! آقا امیر گفت: ـ باید چیکار کنیم پسرم؟! رو به ملودی گفتم: ـ ملودی لطفاً اون پروندهایی که بهت دادم، بیار برام. ملودی رفت تو تراس و از کوله پشتیش، ورقهها رو آورد برام...رو مامان یلدا گفتم: ـ اگه امکانش هست همه اون ماجرا رو بیار دیگه میخوام زبون شما بشنوم! لطفاً تمام جزییات و تعریفکنین چون ممکنه مهم باشه! یلدا یه نفس عمیق کشید که گفتم: ـ البته اگه حالتون بهتره و خودتونو خوب حس میکنین! یلدا با لبخند نگام کرد و گفت: ـ خوبم پسرم! چشم برات تعریف میکنم. و شروع کرد به تعریف کردن و باورم نمیشد یه دختر تو سن هیجده، نوزده سالگی اینقدر سختی کشیده باشه! حتی بعد گذشت این همه وقت هم وقتی داشت راجب پدرم حرف میزد، چشماش برق میزد و اشک میریخت...این لابلا از دوست پدرم بهزاد گفت که توجهم و جلب کرد! چندباری اسمش و شنیده بودم اما یادمه زمانی که من بچه بودم، مهاجرت کرده بود تورنتو و ما دیگه خبری ازش نداشتیم. تمام حرفای مادرم و صورت جلسه کردم. باید هر چی سریعتر برمیگشتن تهران و این چیزارو با رییسم درمیون میذاشتم...بعد از تموم شدن حرفا، یلدا رو به ملودی و تینا گفت: ـ خب دخترا بیاین کمک من، سفره بندازیم و دور هم یه ناهار بخوریم.
- 195 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و نود و ششم لبخندی زدم و گفتم: ـ قطعا همینطوره! بعدش رو به فرهاد گفتم: ـ هر وقت تو وجود بابا فرهاد... یهو با عصبانیت حرفم و قطع کرد و گفت: ـ اونجا ترمز کن برادر! اون آدم خدا رحمتش کنه و شاید پدر تو باشه اما پدر من نیست... یلدا با ناراحتی و ناچاری رو به فرهاد گفت: ـ پسرم لطفاً اینجوری نکن! بخدا پشت سر... بازم با لحن تندی رو به یلدا گفت: ـ مامان این موضوع برای من تموم شدست! مردی که نتونست پشت زنی که دوسش داره وایسته و ترجیح داد بدون گوش کردن، چشم بسته فقط به حرفای مادرش اعتماد کنه، پدر من نیست! فرهاد برخلاف من خیلی راحت احساساتشو بروز میداد و رک بود! و جوری که من ارتباطشو با آقا امیر دیدم، بنظرم اونقدری دوسش داشت که هیچوقت این ماجرا رو قبول نکنه! تینا سینی چایی رو روی میز گذاشت و کنار ملودی نشست...تینا با صدای آروم گفت: ـ فرهاد، حق داری واقعا اما درست نیست آدم پشت سر کسی که مرده و دستش از دنیا کوتاهه اینجوری حرف بزنه! فرهاد رو بهش گفت: ـ ولی اون آدم زمانی که زنده بود، هرچی از دهنش درومد به مادرم گفت تینا...چرا متوجه نمیشین! بخاطر ترسو بودن این آدم، مادرم مجبور شد از بچهاش بگذره...بابا امیر میخواست جلوی اون خاتون وایسته اما با حضور تو تهدیدش کرد! بعد از یه سکوت طولانی، گفتم: ـ درسته!
- 195 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :