رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. امروز
  3. سجاد

    مشاعره با اسم پسر🩵

    رئوف
  4. سجاد

    هپ با ضریب ۵

    ۵۴۷
  5. سجاد

    هپ با ضریب ۷

    ۳۱۳
  6. نینا بان  رنگت مبارک@_@

  7. دیروز
  8. °•○● پارت پنجاه و سه از حوض آبی که با گلدان‌های شمعدانی احاطه شده بود، چشم گرفتم. ماهی‌های قرمز کوچک، سرخوشانه شنا می‌کردند و هیچ اهمیتی نمی‌دادند که هیولاهای بالای سرشان، در چه حالی هستند. -بیا تو ناهید، شربت داریم تو یخچال. همانطور که پله‌ها را بالا می‌رفتیم، چادرش را تکاند و گونه گندم را بوسید. -چه خوب کردی اومدی، به خدا پوسیدم تو این چهاردیواری! چیه این زندگی متاهلی؟ به خدا که من نادرو قبل عقد و عروسی بیشتر می‌دیدم تا الان که زیر یه سقفیم. چیزی نگفتم. دغدغه‌های غزل آنقدر برایم کودکانه به نظر می‌رسید که نمی‌توانستم او را در آغوش بگیرم، کمرش را نوازش کنم و دلداری‌اش بدهم که اشکالی ندارد اگر نادر را یک هفته تمام نمی‌بیند. در همین شهر کسانی هستند که حاضرند همه چیزشان را بدهند تا دیگر هیچ‌وقت شوهرشان را نبینند، حتی سر پل صراط. خانه‌اش بوی نویی می‌داد. بوی چوب مبل و لوازمی که هنوز رویشان گردِ کدورت ننشسته بود، از خانه من خیلی بزرگ‌تر بود. لبخند زدم... غزل لیاقت خوشبختی را داشت. -بفرمایید. شربت نارنج را از سینی برداشتم و به لب‌هایم رساندم. آنقدر با گندم سرگرم بودند که اگر همین حالا از خانه می‌رفتم هم متوجه من نمی‌شدند. -ناهار چی دوست داری؟ می‌خوام براتون کدبانویی به خرج بدم ها! با ناز و تعارف گفتم: -نه بابا ناهار واسه چی؟ اومدیم یه سر بهت بزنیم فقط. غزل قیافه‌اش را درهم کرد و ادایم را درآورد. -اومدیم سر بزنیم! خندیدم. زبانش را بیرون آورد: -خورشت قیمه می‌ذارم، به تو نیومده ازت نظر بخوان. لبخند تمام صورت و چشم‌هایم را پر کرد. هیچ وقت نمی‌فهمد نیت حقیقی‌ام از آمدن به اینجا فقط خوردن یک وعده غذاست. غزل ابدا نمی‌تواند اینقدر تیره فکر کند، او تیرگی‌های مرا نمی‌بیند. -چه خبر؟ با بی‌خیالی این را پرسید. شانه‌ای بالا می‌اندازم. جرعه آخر شربتم را می‌نوشم و همینطور که لیوان خالی را روی میز می‌گذارم، می‌گویم: -سلامتی! خبرها دست شماست. چشم‌هایش را ریز می‌کند. نمی‌تواند نگرانی درونشان را مخفی کند، اصلا در این کار خوب نیست. غزل خیلی خوب آواز می‌خواند، با سگ و گربه‌های خیابان ارتباط عجیب و به قول خودش، معنوی دارد، اما هیچ وقت متظاهر خوبی نبود. به گمانم این، یکی از هزاران دلیلی بود که ما را به هم نزدیک کرد. دلیل دیگر هم این بود که خب، من چاره دیگری نداشتم. گزینه‌ای به جز غزل برای دوستی نبود، چون هیچ بچه‌ای دلش نمی‌خواهد با دختری که به مدرسه نمی‌رود و برادرش را بزرگ می‌کند دوست باشد، مادرهایشان آنها را از این کار منع می‌کنند و می‌گویند من رویشان تاثیر منفی می‌گذارم. کنارم می‌نشیند و دست‌هایم را می‌گیرد، لطیف‌تر از دست‌های من است و بوی نارگیل می‌دهد. -اذیتت کرد؟ طوری این را پچ می‌زند که کمی در خودم جمع می‌شوم. -کی؟ حیدر؟! واسه چی اذیتم کنه؟ اخم کرد. -لوس نشو! وحشی یه جور دست امیرعلی رو شکسته بود، نگران تو شدم... قفل کردم. با شک لب زدم: -دستش؟! دستش نشکسته بود که! خزر به یک‌باره خودش را عقب کشید و دستش را روی دهانش گذاشت. سکسکه‌اش گرفت و مطمئن شدم چیزی هست که من از آن بی‌خبرم. ادامه رمان را در کانال تلگرام بخوانید: @hany_pary
  9. °•○● پارت پنجاه و دو حیدر رفت و نفهمید آن جمله چطور به جای او، مرا زیر مشت و لگد گرفت. تمام وجودم کرخت شده بود و چشم‌هایم می‌سوخت. صدای گریه ضعیفی از اتاق، مرا هوشیار کرد، گندم! زانوهایم قوت گرفت. در اتاق را با دست‌های لرزان باز کردم. پشت در نشسته بود و گریه می‌کرد. -مامان؟ ببخشید گندم. ببخشید عزیزم. دست‌هایم را به دور جسم کوچک و مچاله‌اش حصار کردم. ترسیده بود. گیر افتادن در اتاق با صدای فریاد من و حیدر، کابوسی بود که من باعثش شده بودم. اشک‌هایم بند نمی‌آمد. -ببخشید مامان، ببخشید گندمم. غلط کردم... ببخشید ترسوندمت. چی کار کنم؟ برم بابا رو برگردونم؟ بابا بیاد خوشحال میشی؟ گندم همچنان به من توجهی نشان نمی‌داد. لبم را گاز گرفتم و شوری اشک به دهانم راه یافت. آن لحظه، تنها چیزی که در راس دنیای من بود، گندم بود. من واقعا به بازگرداندن حیدر فکر کردم. به اینکه او به خانه بیاید، گندم خوشحال باشد، و من باقی عمرم را در کنج همین اتاق، خون گریه کنم. اما این اتفاق نیفتاد. گندم بالاخره به آغوش من پناهنده شد و سرش را به بازویی تکیه داد که هنر دست پدرش روی آن، هنوز درد می‌کرد. آنقدر دخترک را نوازش کردم و زیرگوشی، قربان صدقه‌اش رفتم که عاقبت آرام گرفت. کاش اندازه گندم خوش شانس بودم و چندسال بعد، اصلا یادم نمی‌آمد امروز و این روزها چه به سرمان آمد. لباس پوشیدیم و بیرون زدیم. برای گرفتن دست کوچکش در خیابان، باید کمی خم می‌شدم. به کوچه‌ شهید بهشتی که رسیدیم، سعی کردم به یاد بیاورم در خانه‌شان چه رنگی بود... سبزرنگ. زنگ را فشردم. صدای لخ‌لخ کشیده شدن دمپایی و در پی‌اش، صدای نازکی که از فرط عجله، بلند شده بود: -کیه؟ اومدم. در که باز شد، حقیقی‌ترین لبخندم را به او نشان دادم. با دهان باز سرتاپایم را برانداز کرد و لحظه‌ بعد، مسابقه‌ "کی محکم‌تر بغل می‌کنه" برگزار شد. از درد بازویم، لب گزیدم. -خیلی بی‌معرفتی! حیف که دلم برات تنگ شده وگرنه گیساتو می‌بستم به دم اسب! حتی گندم هم از دیدن او خوشحال به نظر می‌رسید. برای او، گندم مساوی با بازی و شیطنت بی‌حد و مرزی بود که مادرش همیشه برایش ممنوع می‌کرد. -تو سرت شلوغه عروس خانم، وگرنه ما که همین دور و اطرافیم. بالاخره از هم جدا شدیم. غزل به سمت گندم رفت و او را در آغوشش بالا انداخت که باعث شد چادرش کف حیاط بیفتد و موهایی که حالا ریشه سیاهشان بیرون زده است، روی کمرش پخش شود. -ای جونم! تو دلت واسه خاله تنگ نشده بود؟ نشده بود؟ گندم را قلقلک داد و... خدای من! چه می‌دیدم! چال گونه‌ای که من نداشتم و حالا روی صورت گندم بود. یک روز از او می‌پرسم که آیا مجبور بود این‌همه شبیه پدرش شود؟ به داخل خانه سرک کشیدم: -شوهرت که نیست؟ -نه، نادر بار برده زنجان. تا دوروز نیست. راحت باش!
  10. °•○● پارت پنجاه و یک پلکش پرید. سرش را خم کرد و پوزخندی زد که با آتش درون نگاهش، در تضاد بود. -چه گوهی خوردی؟ چشم‌هایم را بستم. انگار آن لحظه، سقف خانه روی سرمان فرو ریخت. هردو می‌دانستیم که بعد از این حرف، دیگر هیچ چیز مانند سابق نخواهد شد. -تو اون زهرماری‌ها رو به بابا دادی... جفت دست‌هایم را تختِ سینه‌اش کوبیدم. -تو! تو این بلا رو سرش آوردی که نتونه جلوت وایسته، که هربلایی سرم آوردی، هیچ کس اون بیرون منتظرم نباشه. دست‌هایم گزگز می‌کرد. در سرم کوه آتشفشانی را حس می‌کردم که در حال فوران است. حیدر نمی‌فهمید من در چه آتشی دست و پا می‌زنم. بابا هیچ‌وقت به خاطر من خودش را به زحمت نینداخت، هیچ‌وقت به دادم نرسید و آن سیلی که زد، تیر آخر بود. من تمام این‌ها را از چشم حیدر می‌دیدم، او بابا را به خودش محتاج کرد و افسارش را طوری در دست گرفت که بابا عاجز و ناتوان شود. به چشم‌های سبزرنگی نگاه کردم که خودم با دست‌های خودم آنها را به دخترم دادم بودم و حالا تا آخر عمرم، هربار که گندم نگاه کنم، حیدر را به یاد می‌آورم. خوب نبود. حالا اشک داشت پشت پلک‌هایم لَه‌لَه می‌زد و من یک ضعیفه‌ی واقعی به نظر می‌رسیدم که جز گریه، هیچ کاری از دستش برنمی‌آید. این را از نگاه نرم شده‌ی حیدر فهمیدم. -ناهید گریه نکن عزی... -به من دست نزن! به من دست نزن! به من دست نزن! به من دست نزن! جنون‌وار این جمله را فریاد زدم، با تمام توانم، به جای تمام شب‌هایی که به غارت رفتم و سکوت کردم. -باشه، باشه، آروم بگیر! جنی شدی؟ به قاب عکس پشت سر حیدر نگاه کردم. ماه عسل بود و ما در مشهد بودیم، این تنها عکس مشترک ما بود و نباید آن را بشکنم. دست‌های لرزانم را مقابلم گرفتم. -برو... برو حیدر! ولم کن! دست از سرم بردار! -ننه من غریبم بازیا چیه دیگه؟ اینجا خونه منم هست. هرچی بهت میدون میدم، دور برمی‌داری. صدایش بلند و عصبانی بود. موقع حرف زدن، رگ‌های پیشانی‌اش به قدر باد کرد که انگار هر لحظه ممکن است منفجر شود. برخلاف آن شب در مکانیکی، که صدایش متین و دلربا بود، نوازشگر بود... قلبم فشرده شد. -بزار آروم بشم، بعد برگرد... تو رو خدا. دستی به موهایش کشید. این کار را برای مهار دست‌های یاغی‌اش انجام می‌داد. بازویم تیر کشید، رد دست‌هایش هنوز آنجا بودند. دست آخر رفت. در را پشت سرش کوبید و من زیر آوار کلماتش ماندم: -هیچ وقت نفهمیدی چی می‌خوام.
  11. دختر مدیر شدی تازه خبرا به ما رسیدهههه

    چه خبرا جوجو

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      اومدم نمایت ذوق کنم دیدم عه تو زودتر آمدی🥲😂 خوش بررررگشتی

    2. هانیه پروین

      هانیه پروین

      اوهوم اگه خواستی باز برگردی به طراحی جلد، جات رو چشامونه

    3. Roar

      Roar

      قربونت برم چقدر خوشحال که شنیدم سایت برگشته

      حتما اگه وقت آزاد پیدا کنم باعث افتخاره :((

  12. پارت صدم واا! یعنی من اهل شمال بودم!! چرا همش فکر می‌کردم که جنوب بدنیا اومدم!!.با تعجب پرسیدم: - پس من اهل شمالم؟ لپم رو کشید و گفت: - آره عزیزم، نگران نباش. برگشتیم کیش باهمه آشنات میکنم. دوباره با لبخند نگاش کردم و گفتم: - باشه. رسیدیم سمت خونه... به خونه نگاه کردم و پیمان گفت: - پس امشب آخرین شبیه که از هم جدا میمونیم! سرم رو تکون داد و حرفش رو تایید کردم... گوشیشو داد دستم و گفت: - شمارت هم برام بنویس؛ اگه چیزی پیش اومد زنگ بزن عزیزم. هر موقع که شد... بهت هم پیام میدم و میگم که کی باید وسیله هات رو جمع کنی. البته همه وسایلات خونه است و احتیاج به وسیله اضافه نیست. همینجور که شمارم رو می‌نوشتم گفتم: - پس من امشب میام پیش تو و دخترم. گونم رو بوسید و گفت: - منتظرتم! حرکتش خیلی غیرمنتظره بود!. اونم جلوی در خونه!! اصلا دلم نمی‌خواست پارسا چیزی بفهمه! گفتم: - پیمان چیکار میکنی وسط خیابون؟ خیلی عادی گفت: - زنمی؛ واسه بوسیدنت قرار نیست که از خیابون و آدماش اجازه بگیرم! دوباره خندیدم و گفتم: - از دست تو! رفت سمت خونه و با چشمک گفتم: - پس میبینمت امشب! با شیطنت گفت: - بی صبرانه منتظرتیم. وقتی وارد خونه شدم و به دروغایی که بهم گفتن فکر کردم اصلا دلم نمیخواست حتی یه لحظه هم اینجا می موندم اما بخاطر خانوادم مجبور بودم. پارسا مریض بود و نمی‌خواستم نه بلایی سر خودش نه بقیه بیاره، گوشیم نزدیک بود شارژش تموم بشه، رفتم بالا و تو سالن زدمش به شارژ و برگشتم سمت انباری و به وسایلام نگاه کردم. از این خونه چیز زیادی نمی‌خواستم جزء یسری اکسسوریایی که با سختی درستشون کرده بودم و براشون تلاش کردم...
  13. پارت نود و نهم با حالت مغرورانه رو بهش گفتم: - پس ماشالا به سلیقه خودم! پیمان با صدای بلند خندید و گفت: - امشب بیا پیش ما؛ درسته باور الان باهات قهره ولی باهاش حرف میزنم. همینجور که به سمت خروجی شهربازی می‌رفتیم با ناراحتی پرسیدم: - چرا آخه؟ پیمان انگار از حرفش پشیمون شده بود، ولی گفت: - بهرحال تو نشناختیش و اونم هنوز بچست، نمیدونه که واقعا یادت نمیاد و فکر میکنه داری نقش بازی میکنی و باباشو ناراحت میکنی. اون روز متوجه شده بودم که چقدر به پیمان وابسته است ولی نمیدونستم که اینقدر باباشو دوست داره! خندیدم و گفتم: - دخترمو ببین که چقدر هوای باباشو داره! راسته که میگن دخترا بابایین! گفت: - بهرحال تمام این مدت تنها امید من دخترم بود، بیشتر از قبل بهم وابسته شدیم. حرفاش رو تایید کردم و گفتم: - اون روزی که تو مغازه هم دیدمتون حس کردم که چقدر ارتباط خوبی باهم دارین و دوستت داره. به منم با اخم نگاه میکرد همش! جفتمون به حرکات باور تو اون روز خندیدیم و پیمان گفت: - جدیدنا خیلیم حسود شده کلا! بهش نگاهی خریدارانه انداختم و گفتم: - والا منم اگه همچین بابایی داشتم حسودی می‌کردم! از حرفم خندش گرفت و منو محکم تو بغلش فشرد... یهو یاد خانواده خودم افتادم، از اونا چیزی نمی‌دونستم... ازش پرسیدم: - پدر و مادرمم جزیره کیش زندگی میکنن؟ گفت: - نه عزیزم! اونا شمالن ولی جزیره خونه دارن و این اواخر بخاطر وضعیت منو باور بیشتر از قبل میان و به من و باور سر میزنن.
  14. پارت نود و هشتم دلم می‌خواست اون لحظه که تو نگاه های هم غرق بودیم، زمان وایسته و تکون نخوره... بدون هیچ عذاب وجدانی بالاخره پیش کسی بودم که دوسش داشتم تا اینکه تلفن من زنگ خورد و حسمون رو بهم ریخت... جفتمون باهم خندیدیم، پیمان دستی کشید به پیشونیش وگفت: - بر خرمگس معرکه لعنت! خندیدم ولی با دیدن اسم پارسا رو گوشیم خندم محو شد و گوشی رو سایلنت کردم؛ پیمان پرسید: - چیزی شده عزیزم؟ بهش نگاه کردم و گفتم: - پیمان من تصمیممو گرفتم با تو برمی‌گردم. امروز صبح فهمیدم که پارسا بهم دروغ گفته. با ذوق گفت: - با من برمی‌گردی کیش؟ چشمکی زدم و گفتم: - بعد اعترافی که کردم، طبیعتا باید برگردم دیگه حتی اگه یادمم نیاد خیالی نیست چون حس میکنم اون چیزی که مدتها تو قلبم گمشده بود و پیدا کردم. پیشونیم و بوسید و گفت: - خداروشکر! چرخ و فلک اومد پایین و نگه داشت...دست همو گرفتیم و پیاده شدیم. کوله امو گذاشتم رو دوشم... دلم می‌خواست با دخترم هم بیشتر آشنا بشم، واقعا بامزه بود... بنابراین گفتم: - راستی پیمان من دلم میخواد دخترمو ببینم، باور. چه اسم قشنگی هم براش انتخاب کردی! خندید و گفت: - من نه، خودت انتخاب کردی.
  15. سلام، وقت بخیر در ابتدا به خاطر داستان خوب و قلم جذابتون بهتون تبریک می‌گم ... نقد: مشکلات نگارشی؛ نیم‌فاصله‌ها، استفاده از نقطه، ویرگول و ... بطور مثال: باد سردی از پنجره ی شکسته سمت راننده به صورتش می خورد با رعایت اصول نگارشی: باد سردی از پنجره‌ی شکسته سمت راننده به صورتش می‌خورد. بنظرم شاید بشه خیلی از جملات رو با جملات بهتر هم جایگزین کرد، بطور مثال همین جمله بالا رو می‌شه بصورت زیر اصلاح کرد: باد سردی، که از پنجره شکسته سمت راننده می‌وزید، به صورتش می‌خورد. یا جمله زیر رو : نفسش را حبس کرد. زیر لب گفت: می‌شه به این صورت هم نوشت: نفسش را حبس کرده و زیرلب گفت (یا زمزمه کرد): یا صدای قدم‌هاش روی پله‌ها، مثل پتک روی دل سام می‌کوبید اصلاح شده: صدای قدم‌هایش هنگام عبور از پله‌ها، به مانند پتک روی دل سام کوبیده می‌شد. و خیلی از جملات دیگر رو می‌شه بهتر و غیر تکراری‌تر بیان کرد. (البته به نحوی که سبک روایت و ساختار رمان هم آسیبی وارد نشه) فاصله بین پاراگراف‌ها بنظرم زیاده. (ارتفاع) شاید بهتر باشه که بطور ناگهانی از کلمات محاوره‌ای در جملات کتابی و رسمی استفاده نکنیم، بطور مثال: باصدای لرزون و پراز بغضش اصلاح شده: باصدای لرزان و پر از بغضش یا جمله زیر: صدای خنده و موزیک از طبقه‌ی پایین بالا می‌اومد اصلاح شده: استفاده از فعل می‌آمد. علائم نگارشی مربوط به گفت و گوها سعی بشه که رعایت بشه، بطور مثال: مادرش را دلداری می‌داد.: خانم افشار اصلاح شده: مادرش را دلداری می‌داد :(( خانم افشار البته تو جاهایی که دیالوگ‌های زیادی رد و بدل می‌شه، می‌شه از علامت‌هایی مثل - و ... برای مشخص کردن گوینده جمله استفاده کرد. (که در بسیاری از جاهای داستان هم استفاده شده) خیلی جاها می‌شه به جای استفاده از ... از علائم نگارشی مثل ! و ... استفاده کرد. بطور مثال: نه ... نه برای اون اصلاح شده: نه! نه برای اون یک‌سری نکات ریز هم بهتره برای جمله‌بندی بهتر رعایت شوند، بطور مثال: حدود پنجاه و هشت ساله اصلاح: حدودا پنجاه وهشت ساله یا سریع نگاهش را به برگه برگرداند اصلاح: سریعا نگاهش را دزدید لطفا توجه داشته باشید که مواردی که بالا گفتم فقط شامل مثال‌ها نمی‌شه ... از این مسائل که بگذریم؛ راجب ژانر، بنظرم عبارات با فضای احساسی. شخصیت‌محور اضافی هستند (این عبارات در دسته ژانر قرار نمی‌گیرند، البته تا جایی که من اطلاع دارم) اما خب درام - روانشناختی، خانوادگی ـ اجتماعی؛ مناسب هستند. راجب مقدمه باید بگم که واقعا خیلی از مقدمه لذت بردم. زیبا و احساسی بود. خلاصه هم به خوبی نوشته شده و حس کنجکاوی رو برمی‌انگیزه تا خواننده رمان رو بخونه و مطلب خاصی رو هم اسپویل نمی‌کنه. نام رمان هم که نقطه‌‌ی بی‌صدا هستش، تا جایی که من دیدم تکراری نیست و اسم مناسبی برای رمانه (بنظرم همیشه نویسنده همون اول قبل از اینکه شروع به نوشتن رمان کنه، بهترین اسم ممکن رو براش انتخاب می‌کنه) ... راجب قلم هم اگر بخوایم صحبت کنیم، بطور کلی قلم خوب و مناسبی دارید ولی می‌تونه بهتر هم بشه ... نظر شخصی من اینه که فضاسازی‌ها یه مقداری شتاب زده انجام می‌شن و همچنین توصیفات هم کم هستند که البته بنظرم با توجه به سبک نوشتاری این مورد مشکلی نداره؛ نکته بعدی روند و ریتم کند داستانه، بنظرم داستان خیلی جاها کند پیش می‌ره و این موجب خستگی خواننده می‌شه ولی خب از طرفی هم به خوبی از اصل غافلگیری هم استفاده می‌شه (هر چند قسمت یکبار) که نکته مثبت و خوبه؛ موضوع بعدی هم که در این راستا قرار می‌گیره اطلاعاتیه که بصورت قطره چکانی تزریق می‌شه و جالبه و یکجورایی هر قسمت حرفی برای گفتن داره ولی این موضوع مثل یک شمشیر دولبه می‌مونه، هم خوبه و هم بد؛ بستگی به خواننده داره! انسجام هم بطور کلی اوکیه ولی خب بنظرم می‌تونه خیلی بهتر هم بشه ... شخصیت‌پردازی‌ها هم می‌توانند که خیلی بهتر شوند و ما باهاشون ارتباط بهتری گرفته و بیشتر آشناشیم ... خود من معمولا سعی می‌کنم بعد از نوشتن، چند روز بعد دوباره اون نوشته رو بخونم؛ این کار معمولا موجب بهتر شدن نوشته می‌شه ... در نهایت منتظر یک پایان زیبا و شوکه کننده در این داستان از سوی شما نویسنده گرانقدر هستیم ;) (این نقد مربوط به قبل از به اتمام رسیدن رمان می‌باشد) و همچنین منتظر داستان‌های بعدیتون ... موفق باشید.
  16. پارت نود و هفتم ـ چقدر جالب! پس اردوی دخترم، شوهرم رو کشوند پیش من... با لبخند نگام کرد و گفت: - همینطور شد، چه خوب که به حرفش گوش دادم! خیلی قشنگ نگاهم می‌کرد و اون جای خالی تو قلبم که مدام حسش می‌کردم و با نگاهای قشنگش پُر می‌کرد...خیلی طولانی توی سکوت بهم نگاه کردیم که سرآخر پیمان این سکوت و شکوند: - اونقدرم رفتاراش و عادتاش، حتی طرز نگاهش شبیهته که نگو و نپرس! الان که تو کانتین بودیم و هیچکس نبود؛ یکم بهش نزدیکتر شدم و دستم و کشیدم به ریشش و گفتم: - مگه عادتاش چیه؟ خندید و گفت: - یکی از عادتاش مثلا همینه. چشمام و گرد کردم و با تعجب نگاش کردم که با خنده گفت: - همیشه عادت داره به ریشای من دست بزنه... خصوصا موقع خواب... تو هم همیشه همینجوری بودی، حتی الانشم همین عادتو داری! بلند خندیدم... راست می‌گفت! از وقتی دیدمش دوست داشتم این حرکتو انجام بدم! خندیدم و گفتم: - آره من خیلی خوشم میاد... کف دستم و قلقلک میده. بعدش باهم شروع کردیم به خندیدن...همینطور که نگاهش می‌کردم، تو دلم خدا رو شکر کردم که پیمان و بهم رسوند. بدون وجودش من همیشه خودم و نصفه و نیمه حس می‌کردم. اون اومد و جاهای خالی تو قلبم رو پر کرد... وقت اعتراف بود، گفتم: - شاید تو رو هیچوقت یادم نیاد اما بازم تونستی منو عاشق خودت کنی! لبخند عمیقی بهم زد... مشخص بود منتظر شنیدن این جمله از سمت منه...دستم رو کشیدم به صورتش و ادامه دادم: - خیلی منو به خودت جذب میکنی... تو همین دو روزی که دیدمت واقعا از ذهنم کنار نمیری‌.. از تو چیزی یادم نیومد ولی دوباره عاشقت شدم!
  17. پارت نود و شش چقدر حس قشنگی بود که برخلاف بقیه اونقدر دوسم داشت که می‌دونست زندم... بعد ادامه داد و گفت: - باور دخترمون، عاشق دریا و شنا کردن بود و اصولا تابستون هر روز باهاش میرفتی شنا ولی اون روز هوا یکم طوفانی بود... بهت گفتم که نرو اما می‌گفتی به باور قول دادی و نمیخوای زیرقولت بزنی. منم نتونستم مانعت بشم و رفتم رستوران... ظهرش بدترین خبر رو بچها برام آوردن که زنت و دخترت غرق شدن... از اون روز دعوای من با دریا شروع شد... مثل دیوونه ها خودم رو انداختم تو آب و با فریاد دنبال جفتتون گشتم. دخترم رو غواصا پیدا کردن و تونستن برش گردونن اما تا آخر شب منتظر موندیم، اثری از تو نبود و همه می‌گفتن که هرجایی که لازم بود و گشتن... بارونم شدت گرفته بود و نمیشد کاری کرد... از اون روز زندگیم برام جهنم شد... تو باردار بودی...هم برای تو غصه می‌خوردم و هم بچه ای که هنوز بدنیا نیومده سرنوشتش عوض شد... هر روز می‌رفتم کنار دریا و توی دلم باهاش دعوا می‌کردم. به تک تک غواصا سپرده بودم که دنبالت بگردن و از پلیس جزیره خواستم پی این قضیه رو ول نکنه ولی بعد از یه مدت که چیزی ازت پیدا نشد، همه به این باور رسیدن که تو مردی اما من نه. از اینکه پیدات نکردن از یه طرفم خوشحال بودم چون با خودم می‌گفتم حتما زندست و یه روز برمی‌گرده پیش من و دخترمون. پس اصل ماجرا این بوده نه اون داستانی که پارسا برام سرهم کرده... پیمان خندید و گفت: - ولی یه روز باور باعث شد که بیام اینجا و پیدات کنم. نگاش کردم و گفتم: - چطور مگه؟ گفت: - بعد این قضیه باور تنها امید زندگیم شد. همش ترس ازدست دادنشو داشتم. بخاطر همین از دریا و از آرزوش، دور نگهش داشتم. دیگه نذاشتم حتی به یه کیلومتری دریا هم نزدیک بشه... تا چند روز پیش که خودش تنهایی رفت کنار دریا و پیش درخت آرزوها، دعا کرد تا مامانش برگرده و پدرش اینقدر غصه نخوره، خیلی دعواش کردم، خدا لعنتم کنه! قیافه بچم که با اون حالت میاد جلوی چشمم، حالم از خودم بهم می‌خوره اما خدا شاهده که خیلی ترسیده بودم... بعد از تو، من به عشق دخترمون زنده موندم... بعدش سعی کردم اینقدر از آرزوش دورش نکنم و بخاطر باور هم که شده با دریا آشتی کنم و نذارم روحیه دخترم بهم بخوره، تا اینکه این اردوی مدرسش به جزیره هرمز پیش اومد و الانم که اینجاییم.
  18. پارت نود و پنجم بلند شد و پرسید: - الان حالت بهتره؟ گفتم: - آره خوبم، میخوام بشنوم. گفت: - اگه دوباره حالت بد... پریدم وسط حرفش و مصمم گفتم: - لطفا پیمان! وقتی تو اینقدر داری برام تلاش میکنی منم باید هرجور شده تلاش خودم رو بکنم تا یادم بیاد. دلم نمیخواد دیگه تو هاله هایی از ابهام زندگی کنم، برام تعریف کن لطفا! سرم رو بوسید و گفت: - هرطور تو بخوای! برام تعریف کرد... همه چیزو... از جایی که تو یه نگاه عاشق هم شدیم بدون اینکه از گذشته هم بدونیم و به سن و سال توجه کنیم...از بازیهایی که روزگار برامون رقم زده بود اما از پسش براومدیم... از ماجراهای مافیایی که از طریق زن سابقش و پدرش تو جزیره بوجود اومد و باعث شد من مدت طولانی ازش دور بشم... با دقت به حرفاش گوش می‌دادم... تمام چیزایی که داشت برام تعریف می‌کرد مثل یه فیلم آشنا بود... مثل دژاوو که انگار قبلا تو زندگیم اتفاق افتاده بود و من بخاطر نمی آوردمش...همین حین رسیدیم شهربازی و ازش خواستم که سوار چرخ و فلک بشیم...پیمان هم قبول کرد و بعد از اینکه نشستیم پرسیدم: - چجوری غرق شدم؟ گفت: - اونم یه اتفاقه تلخه دیگه بود که دو سال تو رو ازم جدا کرد اما من یبارم از فکرم نگذشت که مرده باشی چون حست می‌کردم. دستم و گرفت و گذاشت رو قلبش و گفت: - از اینجا همیشه حست می‌کردم.
  19. پارت نود و چهارم وسط حرفم، شروع کرد موهامو بزاره پشت گوشم و با اون لبخند قشنگش بهم زل بزنه، عاشق این حرکتش بودم...با اطمینان نگام کرد و گفت: - من مطمئنم که یادت میاد عزیزم؛ اگه جزیره رو ببینی، دوستات و ببینی، امکان نداره که یادت نیاد. همینجور محو حرفاش و صورتش بودم و چیزی نگفتم... گفت: - بالاخره تصمیمت و گرفتی؟ ما پس فردا برمی‌گردیم کیش، با من میای دیگه؟ من تصمیمم رو گرفته بودم... دیگه قرار نبود تو زندگیه دروغیم بمونم. دلم میخواست پیش کسی باشم که با دیدنش قلبم دیوونه وار می‌تپید. دلم می‌خواست فقط تو نگاه پیمان غرق شم و فقط اون باهام حرف بزنه. وقتایی که ناراحتم، بهم امیدواری بده و موهامو بزاره پشت گوشم و من با حرفاش یقین پیدا کنم که همه چیز حل میشه...اون همون آدمی بود که همیشه دلم می‌خواست کنارم داشته باشم. آروم دستم و کشیدم به ریشای جوگندمیش و با ناراحتی گفتم: - چقدر موهات با ریشت سفید شده! یهو پیمان زد زیر خنده و گفت: - پیر شدم دیگه! نبودنت پیرم کرد غزل ولی بخاطر دخترمون سرپا موندم. لبخند زدم و اشکامو پاک کردم و پرسیدم: - چند سالته؟ گفت: - چهل و پنج. با تعجب نگاش کردم... درسته موهاش و ریشش تقریبا سفید بود اما فکر نمی‌کردم که اینقدر سنش بالا باشه!! بهش نمیخورد! گفتم: - یعنی از من پونزده سال بزرگتری؟؟ با اخم نگام کرد و گفت: - چیشد؟؟ حالا که پیر شدم جذاب نیستم ؟ از لحنش خندم گرفت و گفتم: - اتفاقا برعکس! میشه تا برسیم شهربازی برام تعریف کنی؟ از گذشته. اینکه چجوری همو دیدیم و عاشق همدیگه شدیم.
  20. پارت نود و سوم پیمان خیلی خونسرد دوباره از درخت آرزوها گفت که باعث شد دوباره صداهای تو مغزم شروع بشه: - وقتی که جزیره بودی؛ هر وقت ناراحت می‌شدی فقط درخت آرزوها می‌تونست حالت و خوب کنه. چه جالبه که عادتای آدما عوض میشه! یهو وایستادم!! دوباره با دستم گوشه سرم رو فشار دادم، با نگرانی نگام کرد و اومد نزدیکم.. شونه هام رو گرفت تو دستاش و گفت: - غزل، خوبی؟؟ باز سرت درد گرفت؟! لعنت بهم! یادم رفته بود وگرنه نمی‌گفتم. حس کردم ته دلم داره خالی میشه و تعادلم رو دارم از دست میدم... پارت شدم تو بغل پیمان و اونم محکم منو گرفت تا نیفتم. فشارم افتاده بود و کف دستام یخ کرده بود... زیر لب آروم می‌گفتم: - درخت آرزوها...سرم... سرم خیلی گیج میره پیمان. بهم کمک کرد و رفتیم زیر سایه یه درخت نشستیم و بعدش رفت و از دکه کناری یه بطری آب خرید و چندبار صورتم رو شست...از دست این حرکاتم داشتم عصبی می‌شدم، بیش از حد اذیتم میکرد! دستام و گرفتم جلوی صورتم و با صدای آروم شروع کردم به گریه کردن... پیمان با ناراحتی دستام و گرفت و گفت: - غزل جان توروخدا اینجوری گریه نکن عزیزم! با هق هق گفتم: - دیگه نمی‌تونم! دیگه طاقت ندارم! چرا یادم نمیاد؟؟ این اسم های آشنا... چهره آشنای تو و دخترت که هیچی رو به خاطرم نمیاره داره عذابم میده...خدایا...کاش منو بکشی و از این عذاب راحتم کنی! با عصبانیت بهم گفت: - اصلا...اصلا دیگه این حرفو نزن. خدا تو رو دوباره به من بخشید؛ لطفا با این ناشکری ها خرابش نکن غزل. با ناچاری بهش نگاه کردم و گفتم: - آخه من...
  21. پارت نود و دوم پیمان که از خوشحالی من کلی ذوق کرده بود، گفت: - میتونم بوست کنم؟ اینقدر یهویی گفت که خجالت کشیدم و بعلاوه اینکه اون سمت کلی آدم در حال رفت و آمد بود، با چشم غره بهش گفتم: - اینجا آخه؟! به دور و بر نگاه کرد و گفت: - از رو گونه. دلم نمی‌خواست ناراحتش کنم اما واقعا هم دوست نداشتم یکی اینجا ببینه و به گوش پارسا برسونه و همه چیز خراب بشه... بازار تو جزیره، تنها جایی بود که کلی آدم در حال رفت و آمد بودن، گفتم: - آخه اینجا خیلی شلوغه، می‌ترسم یکی ببینه و به گوش پارسا برسونه! پیمان دیگه چیزی نگفت اما تابلو بود که خیلی ناراحت شده... رفتم و بازوش و گرفتم و گفتم: - ناراحت شدی پیمان؟ پیمان یهو چشماش برق زد اما بازم با ناراحتی گفت: - آره راستش! با لبخند محکم دستش و گرفتم و گفتم: - باشه پس بزار بریم اینجا که میگم؛ این ساعت خلوته. بعد کمی سرخ و سفید شدم و با لبخند گفتم: ـ اونجا اگه خواستی گونمو بوس کن! با تعجب نگام کرد و گفت: - باشه؛ ولی کجا میخوایم بریم؟ چشمکی با شیطنت بهش زدم و گفتم: - شهربازی. با خنده گفت: - شهربازی؟!! گفتم: - آره؛ وقتی ناراحت میشم فقط اونجا میتونه حالم رو خوب کنه.
  22. پارت نود و یکم بعد رفتم و در رو بستم... از یه طرف خوشحال بودم که دارم از این کابوس خلاص میشم و با خیال راحت میتونم اونجوری که دلم می‌خواد بدون عذاب وجدان، پیشش باشم و بگم با اینکه به خاطر نیوردمش اما دوباره عاشقش شدم و از طرف دیگه ناراحت بودم چون آدمایی که اینقدر دوسشون داشتم و مثل خانوادم می‌دونستمشون؛ بخاطر ذهن مریض پسری که تو گذشتش اتفاقاتی رو تجربه کرده بود، بهم دروغ گفتن و حتی هویت و اسمم رو هم ازم پنهون کردن اما فقط داشتم لیلا رو می‌ترسوندم تا بهم کمک کنه وگرنه خودمم قصد نداشتم که این قضیه بیخ پیدا کنه و میخواستم هرجوری که هست از این زندگیه دروغین خلاص بشم... تو کل مسیر با لیلا حرفی نزدم و اونم چیزی نگفت... مدام با چشمام کنترلش میکردم تا به پارسا چیزی نگه، البته من بیش از حد می‌ترسیدم چون لیلا هم مشخص بود که داره راست میگه قصدش کمک به منه فقط نمی‌خواست اتفاقی برای برادرش بیفته اما متاسفانه من نسبت بهش خیلی بی اعتماد شده بودم. رفتیم سمت غرفه و مشغول چیدن وسایل بودیم که من پیمان و اون سمت دیدم... قلبم با دیدنش مثل گنجشک میکوبید اما چون وسط بازار بودیم و بخاطر اینکه یه موقع کسی به گوش پارسا نرسونه بهش اشاره کردم که بره پشت بازار منتظر بمونه تا من برم پیشش...وقتی که داشتم میرفتم رو به لیلا با جدیت گفتم: ـ میدونی اگه پارسا زنگ زد باید بهش چی بگی دیگه؟ گفت: ـ آره نگران نباش، نمیذارم بفهمه. گفتم : ـ خوبه. کوله ام و گرفتم و بدون خداحافظی از غرفه خارج شدم و رفتم سراغ کسی که عاشقش شدم...با لبخند و ذوق گفتم: - سلام من اومدم!
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...