تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن ملک المتکلمین کرد
-
Diplomi_nmOi عضو سایت گردید
- امروز
-
مسابقه کلاه گروهبندی | هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
سوال۱: ۲ سوال۲: ۲ سوال ۳: ۲ سوال ۴: ۳ سوال ۵: ۱ -
مسابقه کلاه گروهبندی | هاگوارتز نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
سوال ۱. گزینه ۳ سوال ۲. گزینه ۳ سوال ۳. گزینه ۲ سوال ۴. گزینه ۴ سوال ۵. گزینه ۴ -
مسابقه کلاه گروهبندی | هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
۱ گزینه ۴ ۲ گزینه ۴ ۳ گزینه ۴ ۴ گزینه ۴ ۵ گزینه ۳- 7 پاسخ
-
- 2
-
-
shirin_s شروع به دنبال کردن ملک المتکلمین کرد
-
مسابقه کلاه گروهبندی | هاگوارتز نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
سوال اول؛ گزینه دوم سوال دوم؛ گزینه دوم سوال سوم؛ گزینه اول سوال چهارم؛ گزینه اول سوال پنجم؛ گزینه اول - دیروز
-
parniankh عضو سایت گردید
-
ملک المتکلمین شروع به دنبال کردن shirin_s کرد
-
ملک المتکلمین شروع به دنبال کردن هانیه پروین کرد
-
-
ملک المتکلمین عضو سایت گردید
-
مسابقه کلاه گروهبندی | هاگوارتز نودهشتیا
Taraneh پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
1. گزینه دوم 2. گزینه سوم 3. گزینه چهارم 4. گزینه دوم 5. گزینه چهارم- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
مسابقه کلاه گروهبندی | هاگوارتز نودهشتیا
سایان پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
مسابقه کلاه گروهبندی | هاگوارتز نودهشتیا
زری گل پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
1. وقتی با یک چالش سخت مواجه میشی اولین واکشنت چیه؟! گزینه اول: با قدرت جلو میرم و از هیچ چیز نمیترسم. گزینه دوم: اول فکر میکنم تحلیل میکنم و بعد تصمیم میگیرم. گزینه سوم: از دوستانم کمک میگیرم و گروهی مشکل رو حل میکنم. گزینه چهارم: تنهایی مشکلم رو حل میکنم. 🩷🧙🏻♀️🩷 2. با کدوم یک از جملههای زیر موافق هستی؟! گزینه اول: من برای دوستانم هر کاری میکنم. گزینه دوم: علم و دانش همیشه راه گشاست. گزینه سوم: من همیشه راه خودم رو میرم حتی به غلط. گزینه چهارم: آرامش و صلح بهتر از پیروزیه. 🩷🧙🏻♀️🩷 3. اگه یه قدرت جادویی داشتی کدوم رو انتخاب میکردی؟! گزینه اول: قدرت بینهایت بدنی و سرعت گزینه دوم: قدرت ذهن خوانی و کنترل گزینه سوم: نامرئی شدن گزینه چهارم: درمانگری و انتقامجو 🩷🧙🏻♀️🩷 4. در یک گروه کدوم نقش روترجیح میدی؟! گزینه اول: رهبر گروه باشم گزینه دوم: مغز متفکر گروهم گزینه سوم: پشتیبان اعضای گروه گزینه چهارم: کسی که تصمیمات مستقل خودش رو میگیره. 🩷🧙🏻♀️🩷 5. کدام حیوان ترجیح شما است؟! گزینه اول: خرگوش گزینه دوم: کلاغ گزینه سوم: مار گزینه چهارم: جغد 🔴 جواب گروهبندی ۱۲ مرداد گذاشته میشه ممنون از صبوریتون🧙🏻♀️- 7 پاسخ
-
- 5
-
-
به مرحله دوم هاگوارتز خوش اومدید🩷🌈 نویسندههای عزیز! شما با شرکت تو این مسابقه دیگه یک نویسنده عادی نیستید و بعدها به این حرف من میرسید😉 زیاد بحث رو باز نمیکنم و شما رو با کلاه معروف هاگوارتز تنها میزارم، ایشون شما رو طبق سئوالاتی که میپرسن گروهبندی میکنند🧙🏻♀️ کلاه عزیزمون کمی تند اخلاق تشریف دارن شما به بزرگی قلم قشنگتون ببخشید😅🩷 این شما و این... - بهتره که کمی از ذوقت کم کنی زری و بزاری به کارم برسم🙄 خب، خب چی میبینم؟ نویسندههای نودهشتیا؟ اوممم قبلا یادمه ترکونده بودید سرزمین رو اینکه بازهم قدرتش رو دارید یانه نمیدونم اما فقط سر گروهی که برات انتخاب میکنم اصلا با من لج نکن به جاش درست و با فکر جوابم رو بده! بیا دخترجون بیا بشین روی صندلی، بوی استرست قشنگ به مشامم میرسه اما اصلا هول نکن، نفس عمیق بکش و با یک فکر درست به سئوالاتم پاسخ بده📝 پاسخهات رو تو همین اتاق (تاپیک) برام بزار روی میز و سریع برو انتهای صف بایست تا گروهت رو مشخص کنم📋 @هانیه.پ @هانیه پروین @سایه مولوی @سایان @shirin_s @Taraneh @رز. @Mahsa_zbp4 @آتناملازاده @QAZAL @Khakestar @Amata @raha 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
- 7 پاسخ
-
- 5
-
-
دروازه هاگوارتز بسته شد🩷🌈
- 13 پاسخ
-
- 1
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود خانومه ادامه داد: ـ آخه آقا سامان مثل چشم و چراغ این خونست و اگه واقعا خدایی نکرده براش مشکلی پیش بیاد؛ این بچها یکی از تکیه گاه های بزرگشونو از دست میدن... یهو رفت تو فکر و بعدش آهی کشید و گفت: ـ بعضی اوقات واقعا تو کار خدا میمونم! وقتی یه آدم اینقدر خوبه چرا باید به بیماری بگیره که همه بچها و ماها ترس از دست دادنشو داشته باشیم!؟؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ شاید چون این دنیا واسه آدمای خوبی مثل سامان زیادی سم و مضره... آهی کشید و گفت: ـ حق با شماست ولی آدمیه که اگه خدایی نکرده، زبونم لال براش اتفاقی بیفته واقعا خیلی حیف میشه و نه من نه بقیه کارکنانم نمیتونیم تا مدتها روحیه این بچها رو جمع کنیم! میدونستم که سامان کلا پسر دوست داشتنیه اما فکر نمیکردم که اینقدر طرفدار داشته باشه و این زن بابت مریضیش اینقدر غصه بخوره! گفتم: ـ مگه سامان بجز سر زدن به این بچها دیگه چیکارا کرده؟ ـ ببخشید اسم شما چی بود؟ ـ کارما! با تعجب نگام کرد و گفت: ـ چه جالب! نشنیده بودم! ببینین کارما خانوم سامان برای تک تک این بچها هم جای پدره هم برادر. تمام خصوصیات بچها رو میشناسه و اونا هم بهش اعتماد دارن و حرفای دلشونو بهش میزنن! با گریه بچها گریه میکنه و با خندشون، خوشحال میشه... بدون بغل کردن تک تک این بچها از در پرورشگاه نمیره! میدونین چند نفر از خانواده ها رو تک تک رفته راضی کرده تا سرپرستی یسری از بچها رو قبول کنن؟ تازه هنوز که هنوزم با خیلیاشون در ارتباطه و بهشون سر میزنه!
- 87 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و نهم سامان رفت تو اتاق و منم پشت بندش دم در وایسادم و منتظر موندم...اینقدر قشنگ با پنیر کوچولو حرف میزد و اون دخترم مثل به پدر بغلش کرده بود، انگار کسی رو که گم کرده؛ برگشته بود! مدیر پرورشگاه هم تو اتاقش بود و داشت پاشویهاش میکرد و سامان ازش خواست تا خودش اینکار و برای دنیز انجام بده. مدیر پرورشگاه هم بدون چون و چرا قبول کرد و اومد از اتاق بیرون و با دیدن من با لبخند پرسید: ـ شما از دوستانشون هستی؟ منم ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم: ـ بله! اومد سمتم و گفت: ـ رفیق خیلی خوبیه سامان؛ قدرشو بدون! میدونی خودشم تو همین پرورشگاه بوده. ـ آره بهم گفته بود! ـ جالبه که خیلی آدما یسری چیزا یادشون میره اما سامان و چند نفر دیگه تنها کسایی بودن که هیچوقت یادشون نرفت که از کجا اومدن و همیشه هر چی تو توانشون بود چه از لحاظ روحی چه از لحاظ مادی در اختیار این بچها گذاشتن! ـ بچها هم خیلی دوسش دارن! ـ بله ، خصوصا دنیز که خیلی بهش وابسته است و این اواخر که آقا سامان کمتر میومد واقعا بهونشو میگرفت! ـ تقصیر اون نیست؛ درگیر کارهای من بود که وقت نکرد بیاد و بعلاوه اینکه قلبش یه مقدار... یهو با ترس پرید وسط حرفم و گفت: ـ دوباره تشنج کرده؟ سریع گفتم: ـ خداروشکر بخیر گذشت! دستش و گذاشت رو قلبش و گفت: ـ آخیش خداروشکر واقعا...
- 87 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و هشتم سامان یهو قیافش درهم شد اما بازم لبخند رو صورتش و حفظ کرد و رو به بچها گفت: ـ بچها شما یکم سرگرم شید تا من برم به دنیز کوچولو به سر بزنم و بیام! بعدش رو کرد سمت منو گفت: ـ تو هم میای؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم و همراهش رفتیم داخل ساختمون. سامان خیلی سراسیمه بود و میگفت: ـ همش تقصیر منه؛ اینقدر این اواخر کوتاهی کردم که مریض شد... یهو حرفای دکتر یادم اومد که میگفت نباید استرس بگیره...همینجور که پلهها رو دو تا یکی بالا میرفت، دستشو کشیدم و گفتم: ـ خیلی خب حالا! اینقدر نمیخواد استرس بگیری! اومدیم دیگه... چیزیش نمیشه... بهم نگاه کرد و با بغضی که توی چشماش بود گفت: ـ کارما من بیشتر از هر کس دیگه میدونم منتظر موندم برای یه آدم دیگه چقدر سخته! چون خودمم از دل همینجا اومدم بیرون. هر روز منتظر این بودم یکی بیاد دنبالم و باهام حرف بزنه و دوسم داشته باشه؛ الان نمیخوام این حسو کسی دیگه تجربه کنه چون واقعا خیلی سخته! نتونستم حرفی بزنم چون کاملا حق داشت! حتی منم دلم از حرفاش گرفت! احساس کردم بعضی اوقات شاید خدا در حق بعضیا کم کاری کرده اما همین کم کاری باعث شده اون آدم رشد کنه و شکوفا بشه و خدا هواشو داشته باشه مثل سامان.
- 87 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و هفتم تک تک بچها رو بغل کرد و مشغول حرف زدن باهاشون شد و من خیره بهش بودم تا اینکه متوجه شدم داره به من اشاره میکنه! رفتم کنارش که گفت: ـ خب اینم همون خانوم خوشگل که بهتون گفتم... یکی از دخترا اومد بغلم کرد و گفت: ـ واقعا همونجوری که عمو سامان میگه خوشگلی! محکمتر از خودش بغلش کردم و گفتم: ـ عین خود تو! بعد از اون تمام بچها اومدن و راجبم سوال پرسیدن و منم طوری که مناسب با درکشون باشه جواب دادم...بعد یه پسره به سامان گفت: ـ عمو پانتومیم بازی نمیکنیم؟ اون دفعه بهم قول دادی! سامان زد به پیشونیش و گفت: ـ آفرین خوب شد که یادم آوردی! الان با کارما با همدیگه تیم میشیم و بازی میکنیم! همشون جیغ کشیدن و دست زدن و یکصدا گفتن: ـ هورا! آروم زیر گوش سامان گفتم: ـ سامان پانتومیم چیه دیگه؟ بهم یه چشمکی زد و گفت: ـ بهت یاد میدم؛ نگران نباش! بعدش رو کرد به یه دختر کوچولو که پیشش وایساده بود گفت: ـ المیرا جون، دنیز کجاست؟ المیرا گفت: ـ عمو چند وقته نیومدی براش قصه بخونی خیلی بیقراری میکرد و از دیشب تب کرده!
- 87 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
زری گل عکس نمایه خود را تغییر داد
-
قلم جادویی
- 13 پاسخ
-
- 3
-
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و ششم به چشمام نگاه کرد و من تو عمق چشماش اون مکان و دیدم...بعد چند لحظه جلوی در اون پرورشگاه بودیم...یهو سامان گفت: ـ ولی رییس چشات اونقدر قشنگ بود یه لحظه واقعا داشت حواسم پرت میشد! خندیدم و گفتم: ـ ولی حواست باشه که اگه پرت بشه، وسط راه میمونیم! بعد سامان درجا دستمو گرفت و گفت: ـ خب بریم... دستمو کشیدم و گفتم: ـ صبر کن ببینم! کجا؟؟ هیچی براشون نگرفتیم، دست خالی بریم؟؟ نگام کرد و گفت: ـ اون بچها به تنها چیزی که احتیاج دارم آغوش و محبته؛ این دوتا چیز براشون یه هدیه بزرگه رییس! بهرحال سامان بیشتر از من این بچها رو میشناخت و کاملا حق داشت! در نگهبانی و زد و گفت: ـ یکی از بچههای اینجا عاشق اینه که من براش قصه بخونم! حتی یکبار بهش گفتم برای تولدت چی کادو بخرم؟ گفت فقط اون روز بیا و برام قصه بخون. بغض گلومو فشرد اما چیزی نگفتم...بعد در زدن سامان، نگهبان اومد بیرون و با دیدن سامان گفت: ـ پسرم تویی؟؟ خوش اومدی، بفرما! سامان بلند گفت: ـ دمت گرم عمو حاجی! بعدش در رو برامون باز کرد و رفتیم داخل...خیلی از این بچها مشغول بازی کردن بودن و با دیدن سامان یهویی همشون هجوم آوردن سمتش و بغلش کردن! اصلا تعجب نکردم چون اونقدر آدم با محبت بود که هر کسی و به سمت خودش جذب میکرد...حتی منی که برام ممنوع بود که عاشق یه آدم بشم.
- 87 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان موش قرون وسطی از امیرحسین معاصری کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢 موش قرون وسطی منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @A.H.M از مدیران خوش قلم انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: درام-تاریخی، اجتماعی-انتقادی، فلسفی 🔹 تعداد صفحات: ۴۰ 🖋🦋خلاصه: در روستای کوچک ناجنز، پسر جوانی به نام کریستوف در جهانی پر از تضاد رشد میکند؛ جهانی که کلیسا با وعدههای بهشت، سکههای مردم را میرباید و پدرش الکساندر، مردی که به انسانیت بیش از دینِ تحریف شده باور دارد، در سکوت به مبارزه با فساد برمیخیزد... 📖 قسمتی از متن: در چهلمین شب، وقتی در کلبه را با تبر شکستند، پیکره نیمهجان او را در حالی یافتند که بر زمین نقش بسته و نفسهای کندش به سمتی بود که با زغال بر دیوار نوشته بود: «شیطان، زاییده ترس شماست و من سالهاست که در تاریکی، چهره انسانیت را دیدهام.» 🔗 برای مطالعه داستان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/07/30/دانلود-داستان-موش-قرون-وسطی-از-امیرحسی/ -
رمزم یادم رفته فراموشی رمز عبور در نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در همه چیز در مورد نودهشتیا
سلام وقت بخیر نودهشتیا 🍓🍒 درصورتی که رمزعبور اکانتتون در انجمن رو فراموش کردین، توی این تاپیک اعلام کنید تا بهتون رمز عبور جدید داده بشه. فراموش نکنید که اسم اکانت رو هم بنویسید -
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سی و پنج بیصدا خندید. - انگار خیلی عاشقشی! از خجالت سرخ شدم. بابا گفت: - شرطش اینه که الان غذات رو بخوری. چند ثانیه گیج نگاهش کردم بعد خندم گرفت. خودش هم خندید. مشغول غذا شدم و صدای دره رو شنیدم: - مبارکه! *** یک تیشرت مشکی با دامن راه راه مشکی و زرد پوشیدم. موهام رو که تازه کوتاه کرده بودم مرتب کردم و پایین رفتم. هنوز نیومده بود. دره همه چیز رو تمیز کرده بود و خودم خوراکیها رو آماده کردم. زنگ در زده شد. بابا به سمت در رفت و آیفون رو زد و خودش به استقبال رفت. صدای احوالپرسیهاشون میاومد. -
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سی و چهار - این بهترین خبر عمرم بود! - من باید با پدرم صحبت کنم. - تو فقط به من دستور بده چیکار کنم، همون کار رو انجام میدم. سکوت کردم. لحنش عوض شد: - ترنج! - جانم! - خوبی؟ سکوت کردم. - چرا یکطوری هستی؟ - ترسیدم. - از چی؟ سکوت کردم. خودش فهمید. - ترنج! - جانم! - من برای تو میمیرم! لبخند زدم. انگار یک حسی داشت به وجود می اومد. اما هنوز زود بود. شب شر شام با غذام بازی می کردم. چطور به بابا بگم. - ترنج! - جان بابا! - چیزی شده؟ دره با نگرانی پرسید: - غذا رو دوست نداری؟ سرم رو به معنی نه تکون دادم. بابا پرسید: - پس چی شده؟ - من باید چیزی رو بهتون بگم. - خوب بگو بابا! چشمهاش نگران بود. حالم نگرانش کرده بود. - بابا... یک نفر میخواد به خواستگاری من بیاد... یک نفر که دوستش دارم. - بالاخره سواد می خواد به خواستگاریت بیاد؟ من و دره بهتزده نگاهش کردیم. دره چون نمیدونست و من چون نمیدونستم بابا میدونه. - شما، چطور؟ - من یک مردم و نگاههای یک مرد رو تشخیص میدم. سرم رو پایین انداختم. دلم آشوب بود. بابا ادامه داد: - اولش برام سخت بود اما میدونستم که تو به زودی برای این خواسته پیشم میای. اما یک چیزی رو باید بدونی. مردم ما عادت به سیاهپوستها ندارن. اگه مسخره یا توهینی کردن نباید ناراحت بشی. بابا نمیدونست که اون قرار به کشور خودش برگرده. من هم بهتر دیدم فعلا نگم. - بگم خواستگاری بیاد؟ - انگار کسی رو نداره که براش خواستگاری بیاد. پس بهش بگو. اما منم یک شرط دارم. سرم رو بالا آوردم و سریع پرسیدم: - چه شرطی؟! - هفته گذشته
-
پارت هشتاد و پنجم سامان گفت: ـ میریم؟ بلند شدم و گفتم: ـ آره حتما. دیدم وایستاد و منو نگاه میکنه! گفتم: ـ بریم دیگه! ـ نمیشه با گردنبندت بریم؟ خندیدم و گفتم: ـ تو هم خوب عادت کردیا!! قشنگ تنبل شدی رفت! یکم لبخند زد و گفت: ـ آخه راهش طولانیه! میترسم قلبم بگیره! یهو جدی شدم و گفتم: ـ ببینم قرصاتو خوردی؟ صورتت یکم زرد شده... گفت: ـ آره بابا خوردم؛ منتها حرف این زنه راجب این دختر کوچولو از امروز رو دلم سنگینی میکرد! گفتم: ـ باشه سریعتر بریم اما من آدرس اونجا رو بلد نیستم که بخوام تصورش کنم! سامان گفت: ـ پس باید چیکار کنیم؟ یکم فکر کردم و گفتم: ـ میتونی به من نگاه کنی و اونجا رو تصور کنی؟ لبخند شیطونی زد و گفت: ـ اونکه خوراکمه!
- 87 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و چهارم نگاش کردم و زدم به پشتش و گفتم: ـ تو رو هم دوست دارم الاغ! ـ آره مشخصه! ـ باشه باور نکن! ولی به روز بهتر ثابت میشه که چقدر تو رو دوست دارم! همونجوری که داشت به گردنم پماد میزد گفت: ـ اگه قلبم تا اون موقع طاقت بیاره... گفتم: ـ قلبت تا زمانی که من پیشتم چیزیش نمیشه؛ نترس! لبخند شیطونی زد و گفت: ـ چشم؛ هر چی تو بگی! زدم رو دستش و گفتم: ـ خب پمادم زدی ، حالا برو اونور...پررو نشو! خندید و رفت رو مبل بغلی نشست و بعد از یکم ور رفتن با گوشیش گفت: ـ رییس امشب کاری نداری؟ نگاش کردم که ادامه داد: ـ منظورم اینه که اگه امشب پروندهایی برای انجام دادن نداری، میشه بریم پرورشگاه؟ گفتم: ـ پرورشگاه؟ ـ آره همون پرورشگاهی که همیشه بهش سر میزنم! امروز نبودی؛ مدیرش زنگ زد و گفت که یه دختر کوچولو خیلی بیقراری میکنه و ذهنمو خیلی مشغول کرده... نگاش کردم و به این فکر میکردم که این پسر چقدر سرشار از محبت و مهربونیه! فکر کنم خدا خاکش و از بقیه آدماش سوا کرده! آخه چجوری امکان داره کسی که خودش طعم محبت نچشیده، اینقدر از صمیم قلبش محبت کنه؟!
- 87 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و سوم با صدای سامان به خودم اومدم: ـ رییس حواست کجاست؟ با توام.. گفتم: ـ چی میگی؟ ـ میگم چیشد که این سوالو پرسیدی؟ گفتم: ـ هیچی همینجوری! میخواستم ببینم زندگیت چقدر برات ارزش داره! شونه ایی بالا انداخت و چیزی نگفت! از رو صندلی بلند شدم و گفتم: ـ خیلی خوشمزه بود! دمت گرم واقعا! سامان همونطور که ظرفیت رو جمع میکرد گفت: ـ نوش جونت رییس! برو بشین... الان میام پمادتو میزنم. دکمه همش به پر و پای سامان میپیچید و سامان بهش میگفت: ـ میشه یه لحظه منو ول کنی، ظرفیت رو بشورم؟ رفتم سمتش و با خنده دکمه رو بغل کردم و گفتم: ـ خب دوستت داره بخاطر همین بهت میچسبه! سامان همونطور که ظرفا رو آب میکشید گفت: ـ من میخوام تو دوسم داشته باشی! دوست داشتن دکمه به چه دردم میخوره آخه؟! خندم گرفته بود! به پا و بدن دکمه نگاه کردم و گفتم: ـ سامان زخماش بهتر شده نه؟ سامان گفت: ـ والا اونجوری که شما اون روز براش اشک ریختی، منم اگه آش و لاش بودم شفا پیدا میکردم! رفتم رو مبل نشستم و با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ باورم نمیشه که داری به یه حیوون حسودی میکنی!! سامان دستاشو با حوله خشک کرد و از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: ـ برای اینکه اونو بیشتر از من دوست داری!
- 87 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :