رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. سلام عزیزم خوبی؟

  3. امروز
  4. پروانه خانوم نبود و عرشیا هم خواب بود. مه‌لقا از خستگی کف اتاق غش کرده بود و منم رفتم تا یه چیزی بیارم بخوریم. با سینی خوراکی داشتم سمت اتاق میرفتم که صدای زنگ تلفن سالن رو شنیدم. کمی اطرافم رو نگاه کردم، انگار امروز کسی نبود. سمت تلفن رفتم و جواب دادم، صدای فین فین و گریه میومد: - الو؟ زنی با صدای بغض آلود و لرزون جواب داد: - الو؟ پروانه خانوم خداروشکر جواب دادید. دستپاچه گفتم: - من پروانه خانوم نیستم، ایشون الان منزل نیستن. زن گریه‌اش بیشتر شد و هق هق کنان گفت: - دخترم، توروخدا تو با پروانه خانوم حرف بزن. راضی‌شون کن. آخه تو کما موندن این زن و مرد چه فایده‌ای داره. میدونی اگه راضی بشن اعضای بدنشون اهدا بشه چند نفر زنده میمونن؟ وقتی این همه سال از کما در نیومدن یعنی نمیان دیگه؛ پسرم داره از دستم میره. پسر منم جای پسر همین زن و مرد، نذارید جوونم از دستم بره. متعجب به ناله‌های زن گوش میدادم. داشت چی میگفت؟ کی تو کماست؟ لرز عجیبی به تنم نشسته بود، حالم اصلا خوب نبود. وسط صدای گریه‌های اون زن صدای در شنیدم. توانایی قطع کردن تلفن رو نداشتم. همونجا خشکم زده بود. یهو پروانه خانوم با لباس بیرون تو چهارچوب در ظاهر شد، تا من رو دید زد تو صورتش و دوید سمتم: - خاک بر سرم تو چرا اینطوری شدی دختر!
  5. پارت نود و هفتم لبخند ریزی زدم که مامان زیر گوشم آروم گفت: ـ آشتی کردین؟ سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و مامان هم با لبخند نفس راحتی کشید. مهدی گفت: ـ خب دوستان اگه مایل باشین جمع کنیم بریم یه رستوران. شام مهمون من و سهند. ما اولش یکم تعارف کردیم اما اونقدر خسته بودیم و گرسنمون هم شده بود که قبول کردیم. خاله و غزاله از وقتی که ما اومده بودیم رفته بودن کنار ماشین و داشتن باهم حرف می‌زدن. از حالت دست و صورت غزاله متوجه شدم که عصبانیت و داره خاله رو متقاعد می‌کنه اما خاله کل صورت و نگاهش سمت سهند بود و با حالت غمگینی بهش زل زده بود. من و مهدی با کمک هم زیلو رو جمع کردیم و مامانم رفت تا منقل و زباله‌ها رو جمع کنه. همین حین سهند که رو تخته سنگی نشسته بود، صدام کرد، رفتم پیشش. رو به من گفت: ـ تیارا تو می‌دونی قضیه چیه؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ چه قضیه‌ایی؟ به خاله اشاره کرد و گفت: ـ مادر غزاله چند وقتیه بد روم زومه. کار اشتباهی ازم سر زده؟ غزاله به تو چیزی نگفت؟ این‌قدر خاله حرکاتش ضایع بود که همه متوجه شده بودن، منم مثل سهند با تعجب گفتم: ـ والا راستش رو بخوای برای منم عجیبه!! دلیلش رو منم نمی‌دونم و غزاله هم چیزی بهم نگفت. کلا آدمیه که درون خودش زندگی می‌کنه و به آدما اون‌قدر توجهی نداره. یعنی اینجوری نبودا ولی خب از وقتی پسرش گمشده، حالش این مدلیه. سهند قیافش متعجب‌تر شد و پرسید: ـ مگه پسر داشت؟ سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم: ـ آره، قضیه برمی‌گرده به سالها پیش. وقتی پسرش پنج سالش بود گم شد. دیگه هم نتونستن پیداش کنن. سهند با ناراحتی گفت: ـ اوو آره غزاله قبلا یچیزایی بهم گفته بود، هیچ سر نخ کوچیکی پیدا نکردن ازش؟ گفتم: ـ نه ولی خاله از وقتی که من یادم میاد امیدوار بود و همیشه می‌گفت که پسرش رو پیدا می‌کنه. سهند بعد گفتن این حرفم ناراحت شد و تو فکر فرو رفت.
  6. پارت نود و ششم سهند با غرور به مهدی نگاه کرد و طوری که سعی داشت خندش رو کنترل کنه گفت: ـ حسودی؟ بعد به غزاله اشاره کرد و گفت: ـ فرصت که مهیاست. تو هم قربون صدقه برو. کی جلوت رو گرفت برادر؟ با این حرفش یکم خندم گرفت و بجاش غزاله و مهدی هر دو سرخ و سفید شدن و هیچ کدوم حرفی نزدند. از احساس غزاله مطلع بودم و می‌دونستم که نسبت به مهدی حس خوبی داره و این اواخر از رفتار مهدی هم مطلع شدم که اونم نسبت به غزاله بی میل نیست ولی نمی‌دونم که چرا حرکتی نمی‌زنه! شاید یه دلیلش این بود که مهدی برخلاف سهند آدم درونگرا و خجالتی بود و ابراز کردن براش یکم سخت بود اما بهرحال باید پا پیش می‌ذاشت. غزاله برای اینکه بحث رو عوض کنه سریع یه سرفه‌‌ای کرد و گفت: ـ بچها ماشین رو دیدم، رسیدیم بالاخره. مامان و خاله با دیدن ما از جا پریدن و دویدن سمتمون، مامان با نگرانی اومد پیشم و بغلم کرد و گفت: ـ خوبی عزیزم؟ چیزیت که نشد؟ برگشتم به سهند نگاه کردم و گفتم: ـ من خوبم ولی سهند یکم زخمی شده. مامان رو به سهند با نگرانی گفت: ـ وای خدا بد نده پسرم، چی شد یهو؟ سهند دستش رو از شونه مهدی برداشت و روی زیلو نشست و گفت: ـ خوبم خداروشکر. بعد به من نگاه کرد و با چشمک گفت: ـ زخمی شدم ولی می‌ارزید.
  7. لبخندش از فکری که در سرش می‌گذشت عمق گرفت‌. - واسه‌ی این‌که می‌خوایم بریم مسافرت. پسرک متعجب و با ذوق پرسید: - مسافرت؟ کجا؟ رو به پرهام چرخید و همراه با تکان سرش گفت: - کجا دوست داری بریم؟ پسرک لحظه‌ای فکر کرد. - بریم همون جایی که اون دفعه با خاله رزی رفتیم، همون خونه که توش مرغ و خروس و یه حوض پر از ماهی داشت. یادش به خانه‌ی مادربزرگ رزی افتاد. آن روستای دور افتاده تنها جایی بود که تا به حال برای مسافرت رفته‌ بودند. - خیلی خوبه. پسرک پرسید: - عمو علی و عمو سامان هم میان؟ از لفظ عمویی که پسرک برای برادر ناتنی‌‌اش به کار برده ‌‌بود خنده‌اش گرفت. نسبت‌هایشان پیچیده‌تر از آن بود که بخواهد آن را برای پسرک توضیح دهد. - نه عزیزم، می‌خوایم خودمون دو تا بریم و حسابی خوش ‌بگذرونیم. پسرک لب برچید: - آخه چرا؟ با عمو سامان که بیشتر خوش می‌گذره‌. نفسس را عمیق بیرون داد و حرصش را با مشت کردن دستش فرو خورد. - نمیشه عزیزم، عمو سامان حالا خیلی کار داره. بعداً یه دفعه‌ی دیگه با عمو سامان می‌ریم؛ خوبه؟ پسرک «اوهومی» گفت. *** چمدان به دست پله‌ها را پایین آمد. امیرعلی و سامان همچنان داخل سالن نشسته ‌بودند. بی‌توجه به آن‌ها به سمت در رفت. از کنارشان که رد شد نگاه متعجبشان را حس کرد، اما اهمیتی نداد. دیگر نمی‌خواست به حرف‌هایشان گوش کند تا همین‌جا هم که به‌خاطر آن‌ها از خانه و زندگی‌اش بریده‌ بود کافی بود. - چی‌شده پری؟ کجا داری میری؟ بدون این‌که حتی برگردد و به سامانی که به دنبالش روانه شده ‌بود، نگاه کند سمت راهروی ورودی رفت. پای برادرش که به میان می‌آمد تمام دنیا هم جلودارش نبود. بازویش که کشیده شد از حرکت ایستاد و با شدت به سمت سامان و امیرعلی که پشت سرش ایستاده ‌بودند چرخید. - چی می‌خواین شما از جونِ من؟ چرا دست از سرم برنمی‌دارین؟ سامان متعجب چشم درشت کرد. انگار که انتظار این رفتار پرخاشگرانه را از او نداشت، اما او برای برادرش به تمام دنیا هم چنگ و دندان نشان می‌داد. - تو معلوم هست چته؟ چمدون بستی کجا میری؟ از گوشه‌ی چشم به پرهامی که ترسیده و متعجب خیره‌شان شده ‌بود نگاه کرد و لبخند اجباری زد. - پرهام‌ تو برو پیش طلعت‌جون تا من بیام، باشه؟ پرهام که سر تکان داد و رفت به سمت امیرعلی و سامان برگشت.
  8. تندتند پله‌ها را بالا رفت. صدای صحبت و بحث امیرعلی و سامان را می‌شنید، اما اهمیتی نمی‌داد. از چیزی که می‌ترسید به سرش آمده‌ بود و دیگر حتی اگر دنیا بر سر مردمش هم آوار می‌شد برایش اهمیتی نداشت. وارد اتاقشان شد و پشت در روی زانوهایش نشست. هنوز صدای بحثِ امیرعلی و سامان را می‌شنید. در خودش مچاله شد و دستانش را روی گوش‌هایش فشرد تا صدای آن دو را که داشتند به‌خاطر او با یکدیگر بحث می‌کردند را نشنود. امیرعلی حرف از حقوق قادر می‌زد و می‌گفت که او هم حق دارد پسرش را در کنار خودش داشته ‌باشد، اما امیرعلی که ندیده ‌بود آن روزهایی را که قادر با کمربند به جان مادرش افتاده ‌بود تا برود و بچه‌ی درون شکمش را سقط کند. امیرعلی ندیده ‌بود که قادر آن اوایل حتی حاضر به شناسنامه گرفتن برای پسرش نشده‌ بود و اگر همسایه‌ها پادرمیانی نکرده‌ بودند، پرهام همچنان بدون شناسنامه مانده ‌بود. امیرعلی ندیده ‌بود، اما او تک‌تک آن لحظات را زندگی کرده ‌بود. همیشه او بود که از پسرک با جان و دل مراقبت کرده‌ بود؛ با هر بار زمین ‌خوردنش درد کشیده ‌بود و با هر بار تب کردنش مرده و زنده شده ‌بود. قادر حتی همین حالا هم پرهام را نمی‌خواست؛ مطمئن بود که قادر تنها برای عذاب دادن او خواستار پرهام شده وگرنه پسرش هنوز هم برایش ارزشی نداشت. سر بالا گرفت؛ دیگر سروصدایی از طبقه‌ی پایین نمی‌شنید. نگاهش به پرهامی که خواب‌آلود و گیج روی تخت نشسته‌ بود و با مشت‌های کوچکش چشمانش را می‌مالید افتاد. آرام از جایش برخاست و به سمت پسرک رفت. - سلام آبجی. لبه‌ی تخت نشست و پسرک را تنگ در آغوشش گرفت. ممکن نبود اجازه بدهد کسی پرهام را از او جدا کند. ممکن نبود بگذارد دست قادر به پرهامش، به برادر کوچکش برسد. نمی‌گذاشت قادر زندگی پرهام را هم مثل زندگی خودش نابود کند. پسرک کمی سرش را از روی سینه‌ی او فاصله داد و پرسید: - حالت خوبه آبجی؟ لبخند اجباری زد و سر تکان داد. - خوبم عزیزدلم، خوبم. اگر در این خانه می‌ماندند، امیرعلی سامان را راضی می‌کرد که پرهام را تحویل قادر بدهند. پس باید می‌رفت، می‌رفت جایی که دست هیچ‌کس حتی سامان هم به او نمی‌رسید. با این فکر با عجله از روی تخت بلند شد و به سمت کمدشان هجوم برد. تندتند لباس‌ها و وسایلشان را داخل کوله و چمدان می‌چپاند. از رفتنش مطمئن بود، نمی‌گذاشت کسی پرهام را از او بگیرد؛ نمی‌گذاشت! - چی‌کار می‌کنی آبجی؟ سر به سمت پرهامی که متعجب نگاهش می‌کرد چرخاند و با لبخند گفت: - دارم وسایلمون رو جمع می‌کنم. پسرک اخم محوی کرد. - چرا؟
  9. - یعنی چی؟! من پرهام رو بزرگ کردم، من همیشه مراقبش بودم. حالا به همین راحتی قانون حضانتش رو میده به یه مرد دیوونه که حاضر بود زن و بچه‌اش رو هم واسه در آوردن پول موادش بفروشه؟! امیرعلی میان حرفش گفت: - اگه واقعاً مطمئنین که آقا قادر مشکل عصبی یا روانی داره می‌تونین برین دادگاه، اما این‌که میگین وقتی معتاد بوده این رفتارها رو داشته شاید به‌خاطر اعتیادش بوده. نفس عمیقی کشید تا بغض نشسته در گلویش اشک نشود و به چشمش نیاید. - اما اگه پرهام از من دور بشه، اگه بره پیش اون روحیه‌اش داغون میشه؛ اون بچه به من خیلی وابسته‌اس. امیرعلی با تأسف سر تکان داد. - متأسفم! برای این موضوع کاری نمیشه کرد؛ حرف بچه‌های زیر پونزده سال برای دادگاه سندیت نداره. خنده‌ی شوکه و ناباوری کرد. باورش نمی‌شد! انگار تمام عالم دست به دست هم داده‌ بود که پرهام از او جدا شود. - واقعاً که! اینه قانونتون؟ همه چیز رو نادیده می‌گیرین و بچه رو می‌دین به یه آدم مشکل‌دار و اسمش رو می‌ذارین قانون؟ شما دیگه کی هستین؟ صدای فریاد بلندش سامان را به سالن کشاند. - چی‌شده؟ پری‌جان چرا داد می‌زنی؟ با دستش به امیرعلی اشاره کرد و گفت: - از دوستتون بپرسین؛ از دوستتون بپرسین که می‌خواد پرهام رو از من بگیره! امیرعلی میان حرفش آمد و گفت: - این چه حرفیه می‌زنین پری‌ خانوم؟ من چرا باید پرهام رو از شما بگیرم؟! شما از من خواستین قانون رو بهتون بگم؛ این‌ها قانونه اساسیِ کشوره، حرف من که نیست. سامان دستش را بالا آورد تا امیرعلی حرفش را ادامه ندهد، خوب می‌دانست که پری حالا مثل مادری شده که برای حفظ کودکش هرکاری را انجام می‌دهد. دست روی شانه‌ی او که سرش را میان دستانش گرفته و می‌لرزید و زیرلب چیزهایی را با خودش تکرار می‌کرد گذاشت و آرام لب زد: - آروم باش پری‌جان، آروم باش؛ هنوز که چیزی نشده. پری سر بلند کرد و درحالی که اشک‌هایش روی صورتش روان شده‌ بود نالید: - مگه نمی‌بینین چی میگن؟! به همین راحتی بچه‌ای که بزرگش کردم رو ازم می‌گیرن؛ پرهام بدون من نمی‌تونه، من هم بدون اون نمی‌تونم. اون تنها دلخوشیِ زندگیِ منه! سامان با ناراحتی نگاهش کرد. - فقط اون بچه دلخوشیته؟ پس من چی؟ پس پدرت چی؟ دست روی دهانش فشرد تا هق نزند. این مرد حال او را می‌فهمید؟! معلوم بود که نمی‌فهمید! پرهام که فقط برادرش نبود، پرهام فرزندش بود، همدمش بود، دلخوشیِ زندگیِ‌اش بود. حالا باید دست روی دست می‌گذاشت تا تمام زندگی‌اش را به همین راحتی از دست بدهد؟!
  10. با پایش روی زمین ضرب گرفته‌ بود و از اضطراب به جانِ پوست‌های دور ناخنش افتاده ‌بود‌. - نمی‌خواین بگین چی‌شده که سامان اون موقعه‌ی صبح به من زنگ زد و گفت شما می‌خواین من رو ببینین؟ مشکلی براتون پیش اومده؟ سر بالا گرفت و به امیرعلی که آرام و خونسرد پیش رویش نشسته ‌بود و مثل تمام دفعاتی که او را دیده‌ بود، کت و شلوار به تن داشت نگاه کرد. سامان آن‌ها را تنها گذاشته ‌بود تا بتوانند راحت صحبت کنند، اما نمی‌توانست حرف بزند. از سؤال کردن و بیش از آن از گرفتن جوابی که مطابق میلش نباشد وحشت داشت و این باعث شده‌ بود که دهانش برای پرسیدن هیچ سؤالی باز نشود. - من، چیزه...من... . امیرعلی لبخند محوی به لبش نشاند و با صدایی آرام، اما محکم و مطمئن گفت: - نترسین، چند تا نفس عمیق بکشین. هرموقع که آروم شدین با هم حرف می‌زنیم، خب؟ دو دستش را روی صورتش کشید. به لطف آرامبخشی که سامان به خوردش داده‌ بود کمی آرام‌تر بود، اما هنوز هم ترس از نداشتنِ پرهام دست از سرش بر نداشته‌ بود. - ناپدریِ من تازه از کمپ اومده و حالا، حالا می‌خواد که پرهام رو ببره پیشِ خودش. امیرعلی دستان در هم قلاب شده‌اش را روی پاهایش گذاشت و درحالی که نگاه دقیق و موشکافانه‌اش به صورت رنگ‌ پریده‌ی او بود پرسید: - خب الان مشکل کجاست؟ چشم درشت کرد و با حالتی عصبی گفت: - مشکل اینجاست که من نمی‌خوام برادرم پیشِ یه مردِ معتاد زندگی کنه. امیرعلی خودش را روی مبل کمی جلو کشید و نگاهش را به چشمان او که از ترس و عصبانیت درشت شده و دو دو می‌زد دوخت. - مگه نگفتین ناپدری‌تون تازه از کمپ اومده؟ پس چرا میگین معتاده؟ با حرص سر تکان داد و گفت: - اون مرد بیشتر از بیست ساله که مواد می‌کشه، چطور می‌تونه توی چند ماه به همین راحتی ترک کنه؟ بعد هم الان مشکل من معتاد بودن یا نبودن اون نیست، قادر دیوونه‌اس؛ می‌دونین من چندبار در حد مرگ ازش کتک خوردم؟! حالا چطور از من انتظار دارین که برادرم رو به یه همچین آدمی بسپرم؟ نگاه امیرعلی حالتی از تأسف گرفت، اما مهم نبود. این تأسف و ترحم را در نگاه خیلی‌ها دیده ‌بود. - شما می‌خواین که من بهتون بگم راهی هست که بتونین حضانت برادرتون رو از پدرش پس بگیرین؛ درسته؟ آرام سر تکان داد. امیرعلی ادامه داد: - ببینین من نمی‌تونم بهتون امید الکی بدم؛ حضانت بچه تا هفت سالگی دست مادره، اما اگه مادر نباشه حضانت به پدر می‌رسه مگر این‌که پدر خودش نخواد یا مشکل حادی داشته ‌باشه که حضانت بچه ازش سلب بشه، ولی این‌که ناپدریِ شما قبلاً اعتیاد داشته و حالا ترک کرده دلیل بر این نمیشه که حضانت بچه ازش گرفته ‌بشه.
  11. فقط یه چیزی برای من سوال بود، این مدت از فیزیوتراپی که برای کار عرشیا میومد خونه متوجه شده بودم این پسر از بچگی این اتفاق براش نیفتاده و طی یه حادثه‌ایی فلج شده. همش دلم می‌خواست ازش بپرسم اما متوجه بودم که این قضیه شاید ناراحتیش کنه، از یه طرفم می‌خواستم از پروانه خانوم بپرسم ، می‌ترسیدم با خودش بگه چقدر دختره فضوله. خلاصه اینکه این مدت تو خلسه بودم و از همه عجیب تر اینکه عرشیا هیچوقت پروانه خانوم رو مامان صدا نمی‌زد و هیچ عکسی از پدر عرشیا یا شوهر پروانه خانوم تو خونه نبود. دلم میخواست راز و رمز های این خونه رو کشف کنم. یه روز پنج شنبه طبق معمول بعد از دانشگاه منو مه‌لقا اومدیم خونه ما..
  12. دو هفته بعد همه چیز خیلی عالی پیش می‌رفت. هم من به عرشیا عادت کرده بودم و هم اون به من. بدجور وابسته‌اش شده بودم و با اینکه از الناز خوشم نمیومد ولی تو دلم خداروشکر می‌کردم که این کار رو برام پیدا کرده بود. البته بنظر من که فکر می‌کرد شاید من بدم بیاد و یا حوصلم سر بره از اینکه بخوام از به پسر فلج نگهداری کنم و شاید خواست منو از نظر خودش خورد کنه اینکار رو پیدا کرد اما من باعث افتخارم بود از اینکه کنار عرشیا بودم و بز جالب تر اینکه هر روز بیشتر از روز قبل تو دلم جا باز می‌کرد. تو این مدت آرون اصلا بیخیالم نشد و مدام دم در خونه بود و چندبار با عمو اومده بود و عمو ازم خواست تا برگردم و من قبول نکردم. نذاشتم اصلا پروانه خانوم وارد ماجرا بشه و عرشیا چیزی بفهمه اما عمو ازم خواست تا وقتی که عرشیا حالش خوب شد و دیگه احتیاجی به من نداشت من برگردم اونجا. ولی من فقط سکوت کردم و هیچ چیزی نگفتم چون قصدم این بود با پولی که میگیرم یه خونه کوچیک برای خودم بگیرم و تنها زندگی کنم. از برگشتن به اون خونه جهنمی برام بهتر بود گرچه پروانه خانوم بهم گفت تا زمانی که بخوام میتونم اینجا بمونم وای خب درست نبود. مزیت دیگه خونشون این بود که مه‌لقا مدام میومد و بهم سر می‌زد حتی با عرشیا هم کلی رفیق شده بود و روزامون تقریبا کنار هم می‌گذشت.
  13. جالب اینجا بود این پسری که بقول پروانه خانوم خیلی لجباز بود ولی به حرف من گوش می‌داد اما بعد از اینکه اسمم رو پرسید خیلی رفت تو فکر. نمی‌دونم شایدم از نظر من اینطور بود. همینجور که آروم تابم می‌داد گفتم: ـ محکم تر تابم بده. دیدم جوابی نداد. برگشتم نگاش کردم که دیدم تو فکره، دوباره با صدای بلند گفتم: ـ عرشیا با توام. یهو به خودش اومد و گفت: ـ چی‌شده؟ خندیدم و گفتم: ـ حواست کجاست؟ میگم محکم تر تابم بده. خندید و گفت: ـ باشه، خودت خواستی! یهو طوری محکم هلم داد که جیغم رفت تا هوا ولی خیلی بهم خوش گذشت. روحیه ام تازه شد، تازه داشتم می‌فهمیدم که زندگی چیه.
  14. ماسو

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    خوشبختم
  15. دیروز
  16. گل را می توان زیر پا له كرد، ولی بوی عطر آنرا نمی توان در فضا كُشت.

     فرانسوا ولتر

    #غزه

  17. آدم‌هایی که دوستت دارن رو از دست نده.
  18. پارت 42 * زمان حال* امروز حس عجیبی داشتم از صبح توی ذهنم تصور می کردم تلفن زنگ می خوره و امیر پشت خط منتظر منه. همش مجسم می کردم گوشیم بازم زنگ می خوره و امیره ولی با خودم کلنجار می رفتم بسه عسل اون ازدواج کرده این فکر ها گناهه دلم براش خیلی تنگ شده بود خواستم شمارش دوباره سیو کنم تا اگه پروفایل داره نگاه کنم، شماره اول رو سیو کردم، شماره دوم طبق عادت دکمه سبز رو فشار دادم و زنگ زدم ترسیده و عصبی قبل از اینکه وصل بشه تماس رو قطع کردم نباید به مرد زن دار زنگ زد و فکر کرد. ولی اون مرد زن دار عشق من بود... گریم گرفته بود این مرد زن دار یه روزی تموم چیزی بود که من توی این دنیا داشتم مردی که اخر با دل سنگش به رحم نیومد و رفت، این همون ادمیه که من هر وقت می خواستم بی هوا زنگ میزدم اما الان چون دستم خورده خجالت می کشم. دلم پر بود توی تختم مچاله شدم و انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی از خواب بیدار شدم هنوز تنها بودم دلم گرفته بود رفتم توی سایت و کامنت گذاشتم: غلط است هرکه گوید که به دل ره است دل را دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد خیلی دلم پر بود خاطرات و ارزوهام رو دستم مونده بود. *زمان گذشته* چند روزی بود کابوس می دیدم مامانم مدام توی خواب هام مچم رو می گرفت خواب و خوراک نداشتم. به امیر پیام دادم: امی _جونم با خستگی پرسیدم: اگه من این بار مچم گرفتن چکار میکنی؟ _من دیگه نمی تونم تحمل کنم میام خاستگاریت مرد و مردونه _قول؟ _قول چند روز بعد از این ماجرا دقیق ظهر روز جمعه بود. امیر رفته بود سوله(سله؟) و من خونه توی تختم دراز کشیده بودم. با گوشیم بازی می کردم که مامان گوشیم رو گرفت. دلم شور افتاد حدسم درست بود دقیق چند لحظه بعد صدای داد مامان بلند شد و با کابل شارژر اومد توی اتاقم و محکم من و زد، بلند بلند دعوام می کرد این بار بابا هم اومد. جلوی بابا ایستاد و گفت: تحویل بگیر اینم دخترت هربار گوشیش می گیرم با یه پسره صدبار بخشیدم این باز گل کاشته بیا پیام هاش بخون!! خاک تو سر من دختر خ*ر*ا*ب تربیت کردم! نمیزارم پاش از خونه بزاره بیرون این شده اگه می رفت بیرون چی میشد!؟ درد حرف های مامان به کنار شرمندگی در مقابل بابا به کنار! سرم پایین انداخته بودم با خودم گفتم عسل تموم شدتو دیگه مردی، مامان بی انصافی می کرد اون هربار که گوشیم گرفته بود من فقط با یک نفر بودم. امیر! بابا ازم خواست لباس هام بپوشم و برم. گفتم این کفن منه اخرین لباسمه! خیلی شرمنده و وحشت زده بودم. لباسای مورد علاقمو پوشیدم کالج پاپیونی مورد علاقمو پوشیدم و با ظاهری اشفته شاید هم مرتب به حیاط رفتم. بابا ماشین رو پارک کرد داخل کوچه. شرمنده و با سری پایین رفتم و سوار شدم بی صدا رانندگی می کرد. بغضم شکست و با صدای بلند گریه می کردم صورتمو با دستام پوشونده بودم. بابا به ارومی گفت: چرا گریه می کنی بابا؟ گریه نکن عزیزم حسابی تعجب کرده بودم بریده بریده گفتم: اخه شرمندم شرمندتم بابا بابا نگه داشت و .....
  19. مهساااا

    بیا ایتا کارت دارم

  20. پارت 41 چند وقت بعد مامانم اومد خیلی ناراحت بودم از اومدنش چون با اومدنش امیر پر، اون شب با ناراحتی با امیر حرف زدم و امیر باز توی صفحه چت از خستگی خوابش برد و من دلم ضعف رفت براش، با امیر تصمیم گرفتیم اسم بچه هامون با توجه به همه احتمالات بزاریم ترلان، سلوان، شاهان و شایان امیر هم این اسم هارو دوست داشت، با امیر برای اینده کلی برنامه چیدیم امیر عکس و فیلم خونش رو فرستاد و نظر من رو توی تموم کردن بخش های جزئی خواست، مثل رنگ درها، مدل شیشه بالکن، کابینت و کمد ها و خیلی چیز های دیگه ما برای اینده ای که ممکنه هرگز رخ نده یه عالمه برنامه داشتیم. چند وقت بعد مامانم اومد. همه برای تسلیت می امدن خونمون مامانم گوشیم رو نگرفت منم هر روز ریسک بدبخت شدن رو به جون می خریدم و راس ساعت امیر رو بیدار می کردم، امیر همیشه بهم هشدار می داد که مراقب باشم. یه شب که دلم گرفته بود رفتم توی حیاط روی پله ها نشستم و سر بند یا عباسی که به نیت امیر برداشته بودم توی دست هام گرفتم انگار این سربند قدرت جادویی داشت نمی گذاشت ما از هم جدا بشیم هرچقدرهم که دعوا کنیم، البته بعد از اون شب دعوایی نداشتیم. تقریبا! یه پرانتز من اینجا باز کنم: چند روز بعد از اینکه من توی ماه محرم لو رفتم طبق رسم هرسال مامانم سفره حضرت رقیه و علی اصغر انداخت و زنعموم هم باهاش سفره حضرت عباس انداخت، نذر مامانم بود. خون پدر و مادرم بهم نمی خورده و ممکن بوده بچه اول سالم نباشه مامانمم نذر می کنه اگه سالم باشم توی ایام فاطمیه سفره بندازه. اون روز توی اون سفره من حسابی گریه کردم و گهواره رو تکون دادم دلم خیلی پر بود، اخر مراسم هم یه سربد گرویی به نیت وصال از توی گهواره برداشتم. گرویی یعنی چیزی که از سفره بر می داری و وقتی به حاجتت رسیدی سال بعد اون وسیله رو تو می خری و توی سفره میگذاری به جای وسیله ای که برداشتی. رابطه من و امیر به قدری جدی و عمیق بود که احساس می کردم جزئی از خانوادشون هستم، باهاش خیلی راحت بودم و بیشتر وقت ها تلفنی حرف میزدیم. اون که تلفنی حرف میزد من توی دلم قربون صدقش می رفتم وای خدایا این پسر و برام نگهدار، وای مرسی خدایا شکرت که دارمش. امیر ادم خاصی نبود برعکس ادم معمولی بود که غرورش و بیشتر از من دوست داشت. شاید، اما چون من دوسش داشتم اون برام خاص ترین ادم دنیا بود، ولی با کاری که کرد همه چیز رو برد زیر سوال از جمله اینکه یعنی اونم دوستم داشت!؟ کاش دوستم داشت... شاید هم بهتر که نداشت.... ان سال روز تولدم دقیق روز چهلم داییم بود. برعکس هرسال غمگین بودم. ان روز فقط امیر و یاسی کنارم بودند و مامان کرمان بود زنگ زد تبریک گفت. امیر هم به عنوان کادو کلیپی بهم هدیه داد که بعد ها شد عامل اصلی گریه هام اون تولد اصلا خوب نبود شاید هم خوب بود نمیدونم....
  21. مشکی کردن کاربری ارشد بهترین ایده بود

    1. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      اصلا سیسم رو ببین

      چقدر گنگ شدم

    2. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      ابهت

      شکوه

      اقتدار

    3. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      حس رئییس مافیا دارم

  22. عرشیا خیلی حساس بود و این رو نباید فراموش میکردم. حیاط خیلی زیبایی داشتن، آدم روحش تازه می‌شد، یعنی برای من که اینطور بود ولی انگار برای عرشیا فرق خاصی نداشت. همیشه دوست داشتم همچین حیاطی درست کنم اما زنعمو می‌گفت از گل خوشش نمیاد و کلی حشره میاره. کنار حیاط یه تاب خیلی خوشگل داشت. ذوق زده به سمتش رفتم و روش نشستم، عالی بود. با ذوق به عرشیا اشاره کردم که بیاد، اونم بی‌میل و آروم‌آروم به سمتم اومد؛ وقتی نزدیکم شد بهش گفتم: - حالا که انقدر خوب ساز میزنی نمی‌خوای جنتلمن بودنت رو کامل کنی؟ همونطور که یه ابروش رو بالا انداخته بود گفت: - چجوری؟ هیجان زده به پشت سرم اشاره کردم و همونطور که سعی می‌کردم به وجد بیارمش گفتم: - خب معلومه دیگه، هُلم بده ببینم پسر خوب.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...