رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت سی و هشتم اون دختره اومد به پرستاره چیزی گفت که نفهمیدم و بعدش پرستار همون‌جوری که سرنگ رو درمی‌آورد گفت: ـ این قسمت دستتون رو فشار بدین و امروز خوردن مایعات هم فراموش نکنین خصوصا آب. سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم. رو به مهدی کاملا مصمم گفتم: ـ من هیچ جا نمی‌رم مهدی. مهدی با اخم گفت: ـ سهند دیوونه شدی؟ مامان و باباش هرجور شده جلوی اون خبرنگارا آبروت رو می‌برن. پنبه رو انداختم تو سطل و عادی گفتم: ـ مهم نیست، مهدی اون دختر الان بخاطر من تو این وضعیته، اونو ولش کنم، کجا برم؟ مهدی هم بلند شد و با جدیت گفت: ـ سهند این قضیه باعث تموم شدن شغلت میشه، می‌تونی به جون بخری؟ چیزی نگفتم. مهدی ادامه داد: ـ تمام اون تلاش ها یه شبه می‌ره تو سطل آشغال و دیگه امکان نداره اون وجهت رو بین مردم پیدا کنی.
  3. پارت سی و هفتم سریع گفتم: ـ نه لطفا ادامه بدین، هرچقدر خون احتیاج داره بردارین. پرستاره که همین‌طور بهم نگاه می‌کرد گفت: ـ خانم مومنی یکی از دخترایی که پشت میز بود با عشوه اومد سمت زنه و گفت: ـ بله؟ پرستاره گفت: ـ لطفا برید از خانم دکتر احمدفر بپرسید برای این مریض تصادفی که آوردن چقدر خون لازمه؟ دخترهبا عشوه گفت: ـ چشم. همین لحظه مهدی سراسیمه پرده رو زد کنار و گفت: ـ سهند اینجایی ؟ خیلی ترسیدم، با استرس گفتم: ـ چیزی شده؟ پرستاره این‌بار با کمی اخم گفت: ـ آقای محترم لطفاً تکون نخورین. چیزی نگفتم و از مهدی پرسیدم: ـ به خانوادش خبر دادین؟ مهدی آب دهنش رو قورت داد و گفت: ـ اومدم همین رو بهت بگم، ببین بعد دادن خون، بیا از همین در پشتی بریم، من باز خودم زنگ می‌زنم و از آرش خبر می‌گیرم. با تته پته گفتم: ـ چ..چرا؟چ...چیزی شده؟ مهدی اومد کنارم نشست و گفت: ـ حال مامان و باباش خیلی بده، مادرش یسره پشتت بد و بیراه می‌گه، آرش هم که به زور کنترل کردم و تا اینجا آوردم، علاوه بر اون خبرنگارا سمت در اصلیه بیمارستان چمباتمه زدن و اصلا از جاشون تکون نمی‌خورن.
  4. سلام من درخواست کاور رمانم رو دارم.
  5. پارت سی و ششم تو مسیر بیمارستان یسرع به چهرش خیره موندم، عذاب وجدان داشت تمام وجودم رو منفجر می‌کرد. یهو با صدای یکی از پرستارا به خودم اومدم: ـ آقا تلفنتون داره زنگ می‌خوره. اشکام رو پاک کردم و گوشی رو از تو جیبم درآوردم. شماره ناشناس بود، با بی‌میلی جواب دادم: ـ الو ـ الو سلام من از مجله حاشیه زرد تماس می‌گیرم، این موضوع حقیقت داره که شما توی شمال با صحنه‌ی تصادف یکی از دوستانتون مواجه شدین؟ چی داشت می‌گفت؟! خبرا خیلی سریع پخش شده‌بود، بدون اینکه چیزی بگم گوشی رو قطع کردم و رو حالت پرواز گذاشتم، حدود ده دقیقه‌ی بعد رسیدیم بیمارستان، یکی از پرستارا راهنماییم کرد که کجا باید برم و خون بدم، با سرعت وارد اتاق شدم و رو به پرستار گفتم: ـ هرچقدر که احتیاج داره ازم خون بگیرین. پرستار با تعجب نگام کرد و با لحن متعجب گفت: ـ چشم! شما اینجا بشینین و بی‌زحمت آستینتون هم بزنین بالا. کاری که گفت رو انجام دادم، سمت میزی که رو‌به‌روی بود، دو تا دختر با دیدن من در حال پچ پچ کردن بودن ولی اصلا توجهی نکردم، دل و ذهنم پیش تیارا مونده‌بود، صحنه‌ی پرت شدنش رو زمین اصلا از جلوی چشمام نمی‌رفت، خدایا من باید چیکار می‌کردم؟! همین لحظه پرستاره ازم پرسید: ـ آقای محترم حالتون خوبه؟ دماغشم رو کشیدم بالا و گفتم: ـ چطور مگه؟ گفت: ـ آخه دارین می‌لرزین. اگه می‌خواین سرنگ رو دربیارم؟
  6. پارت سی و پنجم آرش اومد از پشت یقه‌ام گرفت و گفت: ـ ازش دور شو مرتیکه‌ی آشغال، تو مثلا آدمی؟ خیر سرت هنرمندی! الان من باید جواب مادر و پدرش رو چی بدم؟ ولم کنین، بزارین بزنمش. پسره ی خودخواه. اما من فقط محو چهره‌ی تیارا بودم، شک شده‌بودم‌، همین لحظه آمبولانس رسید و پرستارا خیلی سریع مداخله کردن، آروم ازشون با تته پته پرسیدم: ـ ز..زندست؟ اما با استرس فقط با خودشون حرف می‌زدن. یکی می‌گفت: ـ نبضش خیلی ضعیفه. اون یکی می‌گفت: ـ داره ایست قلبی می‌کنه، دستگاه شوک و بیارین لطفا. گردنبندم رو گرفتم توی دستم و از صمیم قلبم خدا رو صدا زدم، تو دلم گفتم فقط این‌بار، خواهش می‌کنم خدایا، نجاتش بده. نزار چشماش رو روی دنیا ببنده و بالاخره خدا صدام رو شنید و قلبش دوباره شروع به تپیدن کرد و یکی از پرستارا بهم گفت: ـ به آشناهاشون خبر بدین به خون احتیاج داره. بلند شدم و گفتم: ـ من می‌تونم بهش خون بدم. پرستاره گفت: ـ از آشناها هستین؟ گفتم: ـ نه ولی می‌تونم خون بدم گفت: ـ باشه پس لطفاً سوار شید. مهدی، از پرستاره آدرس بیمارستان رو پرسیدن و راه افتادن و منم با آمبولانس رفتم.
  7. پارت سی و چهارم خشکم زده‌بود! صحنه‌ی روبروم رو باور نمی‌کردم! کلی آدم دور و برش جمع شده‌بودن؛ حتی آدمایی که تو کافه نشسته بودن رفتن بیرون تا ببینن چه خبره؟ مهدی با صدای بلند می‌گفت: ـ سهند داری به چی نگاه می‌کنی؟ بیا دیگه. اما انگار قلبم و مغزم از کار افتاده بود، سنگینی یه حس بدی رو روی قلبم حس کردم، با ترس و لرز از در کافه رفتم بیرون، خیلی ترسیده بودم، مقصر این اتفاق من بودم، آدما رو زدم کنار و رفتم بالای سرش، از بینی و سرش خون زیادی رفته‌بود، آرش بالای سرش با صدای بلند گریه می‌کرد و از بقیه می‌خواست تا به آمبولانس زنگ بزنن، با دیدن من بلند شد و یه مشت زد تو دهنم، اصلا مقاومت نکردم چون بنظرم بیشتر از اینا حقم بود، با هق هق بهم می‌گفت: ـ دختر جوون مردم بخاطر تو داره اینجا پرپر می‌شه؟ اومدی بالای سرش که چیو ببینی ها؟ اصلا با چه رویی اومدی اینجا؟ یبار دیگه زد تو صورتم. مهدی با کمک بقیه سعی کردن آرش رو کنترل کنن اما آرش یسره بهم بد و بیراه می‌گفت، حقم داشت، نمی‌تونستم به چهره‌ی تیارا نگاه کنم، عذاب وجدان مثل خوره به جونم افتاده‌بود، یسری از آدمایی که اونجا بودن داشتن از این صحنه فیلم می‌گرفتن، نازنین سعی کرد جلوشون رو بگیره اما دیگه برای من مهم نبود! داشتم باعث مرگ یه دختر جوون میشدم . رفتم نزدیکش نشستم و آروم شروع کردم به اشک ریختن، دستمالی از جیبم درآوردم تا خونی که از بینیش سرازیر میشه رو متوقف کنم اما این‌قدر دستم و وجودم می‌لرزید که نمی‌تونستم دستام رو ببرم جلوتر.
  8. امروز
  9. پارت سی و سوم مهدی بارها ازم پرسید که قراره چیکار کنم و بهش چی بگم اما دست به سرش کردم. اون روز نازنین با چند نفر از دوستای خودش اومد کافه. من طبقه وی‌آی‌پی رو رزرو کردم تا از بالا ببینم که اومده و بعد نقشه‌ام رو عملی کنم، حدود یه ربع بعد از اومدن ما رسید، زمانی که داشت با گارسون حرف می‌زد، شروع کردم به چرت و پرت گفتن و خاطرات مسخره‌ای اون سالو با نازنین رو تعریف کردن. آروم و بدون سروصدا اومد بالا، با دیدن من وسط دخترا شوکه شده‌بود، نازنین و رفیقاش هم کم نذاشتن و تا می‌تونستن جلوی من، آبروی تیارا رو بردن و مسخرش کردن. اون بغض تو چشماش اصلا از یادم نمیره، بعضی اوقات که فکر می‌کنم با خودم می‌گم چطور تونستم این‌قدر حیوون باشم؟ چجوری خودخواهی این‌قدر چشمام رو کور کرده‌بود؟ چطور نتونستم عشق خالص تو چشماش و رفتارش رو ببینم؟ حالا یبارم خدا بهم لطف کرده بود و یکی رو گذاشت وسط زندگیم که صمیمانه دوسم داشت اما منه احمق واسطه‌ی رنجوندش، هرکاری از دستم برمیومد انجام دادم. با گریه از پله‌ها رفت پایین، خدا شاهده همون حالتش رو که دیدم پشیمون شدم. خواستم برم دنبالش اما پاهام اجازه نمی‌داد. مهدی همزمان با رفتن تیارا رسید و مدام زیر گوشم می‌پرسید که چیکار کردم ولی؛ من محو رفتنش شده بودم تا اینکه یهو دیدم یه ماشین با سرعت باد بهش زد و بعدش تیارا پخش زمین شد.
  10. پارت سی و دوم از آرش به صورت خیلی نامحسوسی از تیارا پرسیدم و اونم گفت که این دختر بخاطر من خیلی کارا کرده و خیلی عذاب کشیده و دنبال یه رابطه درست می‌گرده، گفتم که پس توی آدم اشتباهی دنبال معیار خودش می‌‌گرده چون من آدم روابط درست نیستم، تو زندگیم فقط خودم رو داشتم و هیچ‌کس بجز خودم برام مهم نیست، آرش هم که این‌همه از خود‌خواهیم رو دید گفت که اگه این‌دفعه تیارا خودش اومد مثل آدمیزاد باهاش حرف بزنم و کاملا از خودم ناامیدش کنم، منم قبول کردم چون این دختر معصومی که من دیدم حقش نبود اینقدر زندگیش رو پای من تلف کنه، بهتر بود که بره پی قسمت و کسی که مثل خودش بهش محبت کنه. یه روز یکی از بچه‌‌های تئاترشهر که شمالی بود و قبلا دو سه تا تئاتر باهم کار کرده بودیم، تا فهمید که شمالم با دوستای دیگه‌اش یه برنامه گذاشت تا توی کافه همو ببینیم، یکی از بچه‌‌های شیطون و لوس گروه بازیگری بود و نمی‌خواستم درخواستش رو قبول کنم اما یهو حرفای آرش تو ذهنم تکرار شد و با خودم گفتم این دیگه راه آخره، بعد از این دیگه تیارا منو نمی‌بینه چون به صورت کامل ازم متنفر می‌شه، به مهدی گفتم به دختره زنگ بزنه و برنامه‌رو بچینه، به آرش هم زنگ زدم و گفتم که تیارا رو بیاره که باهاش حرف بزنم اما نگفتم که قراره چیکار کنم، وقتی اون روز رسیدم کافه، برنامه رو به نازنین گفتم و بهش گفتم تا می‌تونه شخصیت تیارا رو طوری جلوی من زیر سوال ببره تا واسه همیشه این دختر ازم دور بشه. اونم بدون چون و چرا قبول کرد.
  11. پارت سی و یکم اما این دختر که اسمش تیارا بود، اصلا دست نکشید. تیارا همه‌جوره پشتم بود، با اینکه هر روز به بدترین نحو ممکن باهاش رفتار می‌کردم، بازم با لبخند باهام صحبت می‌کرد و سعی می‌کرد که حرفام رو ندید بگیره. برام خیلی عجیب بود، چون یه همچین دوست داشتنی رو تابحال هیچوقت نه دیده بودم و نه تجربش کرده بودم، بعضا دلم براش می‌سوخت اما نمی‌خواستم این دلسوزی باعث بشه تو دلم جا باز کنه چون چشماش قدرت اینو داشت که منو سمت خودش بکشه، همش هم اصرار داشت که منو بعنوان طرفدار دوست نداره اما حتی تلاش نمی‌کردم که بهش گوش بدم. بازم منصرف نشد و هر روز طبق معمول با آرش میومد سر صحنه فیلمبرداری، با بدترین شکل ممکن باهاش رفتار می‌کردم و خوردش می‌کردم اما بازم با مهربونی جوابم رو می‌داد. این رفتارم از خالی بودن شخصیتم نشات می‌گرفت. چون هیچکس رو تو زندگیم ندیده بودم که اینقدر خالصانه دوسم داشته باشه و بنابراین این مسئله رو هم باور نمی‌کردم، یه روز به طرز خیلی مشکوکی تیارا دیگه همراه آرش نیومد سر فیلمبرداری، عجیب بود اما از نبودنش خوشحال نشدم انگار به حضورش عادت کرده بودم. تا یک هفته دیگه خبری ازش نشد و آرش هم بابت این موضوع چیزی بهم نگفت، غرورم اجازه نمی‌داد که ازش بپرسم چه اتفاقی براش افتاده، ذاتا مطمئن بودم اگه دیگه سر و کله‌اش پیدا نشه به زودی زود فراموشش می‌کنم اما این‌طور نشد. این دختر از ذهنم بیرون نمی‌رفت، مدام توی پشت صحنه دنبالش می‌گشتم تا بالاخره بیاد و با یه گل توی دستش یا یه ظرف غذا با چشمای مهربونش، منتظرم باشه، طاقت نیاوردم و یه روز آرش رو کشیدم کنار تا ازش یه خبری بگیرم.
  12. پارت سی‌ام یه هوف بلندی کشیدم و گفتم: ـ چقدر خبرا زود پخش می‌شه! مهدی خندید و گفت: ـ بهرحال همه عاشق بازیگر مورد علاقشونن و این فرصت رو از دست نمی‌دن. سعی کردم نقاب آدم خیلی خنده رو رو دوباره به صورتم بزنم؛ پیاده شدم و دخترا و پسرا بعلاوه‌‌ی چندتا خبرنگار هجوم آوردند سمت ماشین؛ مهدی سعی می‌کرد تا من رو یجورایی از دستشون نجات بده اما موفق نشد، بنابراین منم طبق معمول تسلیم شدم و فکر کنم حدود دو ساعتی وایسادم و با همشون عکس گرفتم و سعی کردم در حد یکی دو جمله باهاشون حرف بزنم. بالاخره بعد از کلی تلاش مهدی تونست من رو از دستشون نجات بده و وقتی وارد ساختمون شدیم بهم گفت: ـ آرش گفت که تو اتاق کنار اتاق مدیر منتظر ماست. با اکراه گفتم: ـ بریم لطفا، فکم از این همه خندیدن و حرف زدن واقعا درد گرفته. مهدی خندید و چیزی نگفت، تا رسیدیم سمت اتاق دیدم که یه دختره همزمان در رو باز کرد، واسه چند لحظه بدون پلک زدن، بهم خیره شده‌بود. چهره‌ی خیلی معصومی داشت و بنظر میومد که بچه مدرسه‌ای باشه، از نگاهش حس کردم که اینم از اون طرفدارای دو آتیشست که این‌جور محو من شده اما چیزی که برام عجیب بود اینکه تو اون اتاق چیکار می‌کرد و چرا پایین پیش بقیه نبود. خلاصه که پیشش نتونستم نقش بازی کنم و سعی کردم مثل خیلیای دیگه ندید بگیرمش، تو اتاق متوجه شدم که آشنای آرشه و اون دختری که دنبال ایمیل من می‌گشت، همین دخترست. یه رفیق خیلی جنجالی داشت که از رفتار من خیلی بهش برخورده‌بود، خیلیم آدم زبون درازی بود اما از اینکه باهاش بحث می‌کردم خوشم میومد، اسمش غزاله بود. این دختر یه غمی تو چشماش بود که درک نمی‌کردم و تمام تلاشش این بود که طرفدار دو آتیشم رو از اون اتاق خارج کنه اما دختره سمج تر از این حرفا بود. چیزی که اصلا ازش خوشم نمیومد و خیلی رو مخم می‌رفت، چون این علاقه ها رو واقعی نمی‌دیدم و می‌دونستم اگه شخصیت واقعی منو بشناسه، زودتر از اینا دمش رو می‌زاره رو کولش و می‌ره. خیلی مودبانه از اتاق بیرونش کردم و با آرش راجب هزینه ها و زدن وبلاگ شخصی من صحبت کردیم و حدود نیم ساعت بعد سیروس( کارگردان فیلم) و خشایار( تهیه کننده) اومده بودن و با همدیگه بابت زمان و روزهای فیلمبرداری تو خونه‌ی سالمندان، گپ زدیم. موقع برگشت یسری از هدایایی که طرفدارا برام گرفته بودن و تقدیم خانه‌ی سالمندان کردم و تا جایی که دست پارسا جا داشت بقیش رو با خودم بردم. تو مسیر از آرش خواستم که زمانهایی که برای فیلمبرداری پشت صحنه قراره بود، تنها بیاد و کسی رو پشت سر خودش راه نندازه، کمی بهش برخورد ولی حرفم رو تایید کرد.
  13. پارت بیست و نهم گردنبند شانسم رو گذاشتم دور گردنم و کوله پشتیم رو گرفتم و به پارسا( رانندم)زنگ زدم، امروز قرار بود بریم مازندران و با صاحب خانه سالمندان توی بابلسر صحبت کنیم، اون‌جوری که توی فیلمنامه خوندم، از سی قسمت سریال، حداقل بیست قسمتش قرار بود اونجا فیلمبرداری بشه. گردنبندم رو توی دستم فشردم و چشمام رو بستم و از صمیم قلبم خواستم که این‌بار هم اتفاقات خوبی برام رقم بخوره و این کار هم مثل بقیه کارای هنریم یه اثر موندگار توی کارنامم بشه. این گردنبند که یه کیف مشکی کوچیکی بود و توش یه دعا بود، از وقتی که یادمه گردنم بود، هر موقع می‌ترسیدم یا کسی اذیتم می‌کرد؛ اون رو توی دستم فشار می‌دادم و از صمیم قلب دعا می‌کردم تا از اون بلا خلاص بشم و در کمال تعجب هم این گردنبند چیزی بود که واقعا منو از تمام اتفاق های بد حفظ می‌کرد، از بچگیم تا به الان. با صدای بوق ماشین، چمدونم رو گرفتم و به سمت سفر جدید زندگیم راه افتادم، مازندران همیشه برای من جزو جاهای مورد علاقم بود، بهرحال منو از اینجا بردن و سپردن به پرورشگاه. نگاه کردن طولانی به دریا و تماشا کردن غروب آفتاب واقعا بهم آرامش می‌داد، اولین بار که فیلمنامه رو خوندم و فهمیدم که قراره بابلسر فیلمبرداری بشه واقعا خوشحال شدم، انشالا که با خاطرات خوش به تهران برمی‌گردم. حدود چهار ساعت و خورده‌ای تو راه بودیم، وقتی رسیدیم با کلی جمعیت جلوی خانه‌ی سالمندان مواجه شدم.
  14. - عجب اشتباهی کردم قبول کردم این دو تا هم باهامون بیان! نگاه از سونیا و کیانا که جلوتر از آن‌ها سمت ورودیِ شهربازی می‌رفتند گرفت و به سامانی که کلافه و عصبی به‌نظر می‌رسید نگاه کرد‌. - زیاد بهشون نمیاد که افسرده شده‌ باشن‌. سامان پوزخند زد. - این دو تا اعجوبه افسردگی نمی‌دونن چیه. کمی من‌ومن کرد: - اممم... از این که درباره‌ی آقای احتشام پرسیدن ناراحت شدین؟ سامان با دستش فشاری به پیشانی‌اش آورد. سامان هم مثل او این روزها به هم ریخته‌تر از هر زمانی بود، اما سعی می‌کرد خودش را خونسرد نشان دهد. - این دو تا همیشه خوب بلدن چجوری برن روی اعصاب بقیه؛ واقعاً نمیفهمم عمه چجوری شیطنت این دو تا رو تحمل می‌کنه؟! آرام خندید. برعکس سامان در نظر او شیطنت دخترها آنقدرها هم آزاردهنده نبود. - شیطنت توی ذات همه‌ی دخترهای به این سن و سال هست. سامان کج‌خندی زد و با حرص و زیرلب گفت: - چه عالی! با سرانگشتان دست آزادش موهایش را زیر شال مشکی‌ رنگش فرستاد. سامان را درک می‌کرد؛ خودش هم مثل او در بحبوحه‌ی مشکلاتش اعصابش به‌شدت ضعیف می‌شد و کوچک‌ترین چیزی اعصابش را تحریک می‌کرد. - آبجی؟! نگاهش را به پرهام دوخت و لب زد: - جانم؟ پرهام آرام و با خجالت به جایی اشاره کرد و گفت: - میشه بریم اون دستگاهه رو سوار بشیم؟ رد نگاهش را که گرفت به تابِ گردانی که مردم را میان زمین و آسمان می‌چرخاند رسید. جای او سامان جواب داد: - بله که میشه؛ فقط قبلش باید بریم بلیط بخریم. در همین لحظه‌ سونیا و کیانا هم به سمتشان آمدند. - میگما بیاین بریم تاب گردون سوار بشیم. سامان چشم درشت کرد و زیرلب گفت: - واقعاً که سلیقه‌شون با سلیقه‌ی یه بچه‌ی چهارساله یکیه! اینبار نتوانست خودش را کنترل کند و به خنده افتاد. از خنده‌ی او سامان لبخند زد. نگاه هاج و واج دخترها را که دید دستی دور دهانش کشید تا خنده‌اش را کنترل کند. - وا! تاب گردون سوارشدنِ ما خنده داره؟ با سرفه‌ی کوتاهی خنده‌اش را کنترل کرد. نمی‌خواست دخترها را ناراحت کند، اما لحن جدی و مخلوط با حرصِ سامان به قدری بانمک بود که نمی‌توانست خنده‌اش را کنترل کند. لبخند محوی زد و جواب داد: - نه عزیزم؛ یاد یه چیزی افتادم خنده‌ام گرفت. کیانا مشتاقانه گفت: - خب برای ما هم تعریف کن. نگاه ملتمسش را به سامان دوخت‌. مطمئناً حالا اگر سودی کنارش بود می‌توانست یک داستان از خودش بسازد، اما او در آن لحظه‌ هیچ چیزی به ذهنش نمی‌رسید. - من... چیزه... خب... . سامان که تقلایش را دید میان حرفش پرید و درحالی که سمت باجه‌ی بلیط فروشی می‌رفت گفت: - جای این حرف‌ها بیاین برین تو صف تا من بلیط بگیرم.
  15. دستانش را دور پرهام حلقه کرده‌ بود. پسرک با حضور دخترها غریبگی می‌کرد و مثل همیشه به آغوش او پناه برده‌ بود. خودش هم کمی غریبگی می‌کرد، اما دخترها برعکس او و پرهام طوری راحت رفتار می‌کردند که انگار چندین سال است او را می‌شناسند. - میگما پری‌جون تو چند سالته؟ سامان پری‌جون غلیظی که یکی از دخترها گفته‌بود را با غیض زیرلب تکرار کرد. لب گزید تا از حرص خوردن سامان نخندد. نیم‌نگاهی سمت دختری که سؤال کرده‌ بود انداخت؛ هنوز هم نمی‌توانست تشخیص بدهد که کدام یکی سونیا و کدام یکی کیانا است و لباس‌های هم‌شکل‌ و هم‌‌رنگشان هم به این سردرگمی دامن می‌زد. - من بیست و سه ‌سالمه. دختر «هومی» کشید. - پس پنج سال از من و کیانا بزرگتری‌. آرام و بی‌هدف سر تکان داد. با این‌که اندام کشیده و قد بلند دخترها کمی سن و سالشان را بیشتر نشان می‌داد، اما رفتار کودکانه و شیطنت‌شان خود نشان دهنده‌ی سن و سال کم‌شان بود. گرچه که او در همین سن و سال هم با وجود شرایطش شیطنتی نداشت، ولی خوب می‌توانست از روی رفتار آدم‌ها سن و سالشان را تخمین بزند. دختری که پشت سرش روی صندلی عقب نشسته و طبق گفته‌ی خودش قُل بزرگتر یا همان سونیا بود خودش را کمی جلو کشید و پرسید: - راستی پری‌جون تو چطوری دایی رو پیدا کردی؟ کیانا حرف خواهرش را ادامه داد: - اون هم بعد از این همه سال! نگاه مرددی سمت سامان انداخت. نمی‌دانست در جواب آن‌ها چه باید بگوید‌. پلک بستن سامان را که دید با من‌و‌من جواب داد: - من... راستش... خب من توی خونه‌ی آقای احتشام کار می‌کردم و... یه روز عکس‌های مادرم رو دیدم و فهمیدم که... که آقای احتشام پدرمه. سونیا باز پرسید: - چرا میگی آقای احتشام اون که الان دیگه بابای توئه؟ هنوز جوابی به سؤال سونیا نداده‌ بود که کیانا سمت سامان خم شد و پرسید: - راستی دایی رو هنوز آزاد نکردن؟ لب به دندان گرفت و نگاهش را به سامان دوخت. دخترها ماجرای به زندان افتادن احتشام را هم می‌دانستند؟! سامان سر بالا انداخت و کیانا غر زد: - آخه این چه سوء‌تفاهمیه که به‌خاطرش دایی رو این همه مدت انداختن زندان؟ با خجالت سرش را پایین انداخت. نمی‌دانست عاطفه تا چه حد از ماجرا با خبر است و نگران بود که بعد از ‌فهمیدن ماجرا دیگر میان این خانواده جایی نداشته‌ باشد. سامان هم انگار از سؤالات دوقلوها کلافه شده‌ بود که غرید: - میشه بس کنین؟!
  16. حالا علاوه بر کاری که خودش با زندگیِ احتشام کرده‌ بود باید شرمندگیِ پنهان‌کاری‌های مادرش را هم به دوش می‌کشید انگار. چشم بست و پیشانی‌اش را به شانه‌ی لاغر و ظریفِ عاطفه چسباند. لمس آغوشش خوب بود و دستانی که سرش را نوازش می‌کرد مادرانه بود. هنوز در حال و هوای خودش بود که صدای ناز و ظریفِ یکی از دخترها در گوشش پیچید. - آروم باش تو رو خدا مامان‌، باز حالت بد میشه‌ها! چشم باز کرد و از روی شانه‌ی عاطفه به دخترانش که پشت سرش ایستاده‌ و با نگرانی نگاهش می‌کردند نگاه کرد. لبخند تلخی زد و از آغوش عاطفه بیرون آمد‌. عاطفه هم لبخندی به چهره‌اش پاشید. حالا که او را از آن فاصله می‌دید متوجه رنگ و روی پریده و ابروهای به شدت کم‌پشت شده‌اش شد، دلش گرفت و از ذهنش گذشت که مادرش حتی فرصت شیمی درمانی را هم پیدا نکرده‌ بود. عاطفه پشت دستش را نوازش کرد و درحالی که همچنان اشک در چشمانش حلقه بسته‌ بود گفت: - خیلی خوشحالم که علیرضا بلاخره به آرزوش رسید؛ نمی‌دونی چقدر دوست داشت که یه دختر داشته‌ باشه. لبش را به دندانش گرفت تا اشک نریزد. این دیدار نباید اینقدر تلخ می‌شد. - مامان‌جان میشه اجازه بدین ما هم این عزیز دردونه‌ی خان‌ داییمون رو ببینیم؟ از لحن شیطنت‌بارِ یکی از دخترها لبخند به لبش نشست. عاطفه هم خندید و از جلوی او کنار رفت و دخترها فرصت کردند نزدیکش شوند و یک دور سرتاپایش را آنالیز کنند‌. از نگاه موشکافانه‌شان خجالت کشید و سربه‌زیر انداخت. از ذهنش گذشت که کاش دخترها هم مثل مادرشان به همین راحتی او را بپذیرند. هنوز غرق در فکر بود که دست ظریفی جلویش قرار گرفت. با تعجب سر بلند کرد و به دختری که روبه‌رویش ایستاده و با لبخند مهربانی خیره‌اش شده‌ بود نگاه کرد. - من سونیا‌م. اشاره‌ای به دختری که در کنارش و کمی عقب‌تر از او ایستاده‌ بود کرد و ادامه داد: - اون هم قُل من کیاناس. دختر کیانا نام با حرف او اخم در هم کرد و غرید: - من خودم زبون دارم، لازم نیست تو من رو معرفی کنی. سونیا هم مثل خودش اخم کرد و گفت: - دوست داشتم. کیانا آمد بحث را ادامه بدهد که عاطفه رو به هر دو تشر زد: - بس کنین؛ زشته دخترها‌! کیانا ناراضی به مادرش نگاه کرد و گفت: - خب من خودم می‌تونم اسم خودم رو بگم لازم نکرده این من رو معرفی کنه! از لحن کودکانه‌اش آرام خندید. به چهره‌ی دخترها نمی‌آمد که بیشتر از بیست سال سن داشته‌باشند و این رفتار برای آن دو عادی به‌نظر می‌رسید‌. سونیا هم لب برچید و گفت: - اِ مامان ببین با من چجوری حرف میزنه؟ ناسلامتی من از تو بزرگ‌ترم ها! کیانا تابی به سر و گردنش داد و با تمسخر گفت: - هه بزرگتر؟ همون پنج دقیقه رو میگی دیگه؟ نگاه ملتمسانه‌ای به سامان انداخت. به‌نظر نمی‌رسید که دخترها قصد اتمام بحث را داشته‌ باشند‌. - بله؛ چه پنج دقیقه چه پنج سال، به هر حال من از تو بزرگترم پس باید به حرفم گوش بدی. سامان میان بحث آن دو پرید و با کلافگی گفت: - دخترها امکانش هست برید و توی ماشین به بحث جذابتون ادامه بدین؟
  17. کمی بعد داخل کوچه‌ای پیچیدند و سامان ماشین را رو‌به‌روی آپارتمان بزرگ و بلندی متوقف کرد. - اینجاس؟ سامان سر تکان داد و گفت: - آره؛ خونه‌ی عمه عاطفه‌اس. قبل از این‌که به‌خاطر کار شوهرش برن شیراز اینجا زندگی می‌کردن. پس از آن در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. از پنجره نگاهی به سامان که با موبایلش مشغول شده‌ بود انداخت. برای ماندن یا پایین رفتن از ماشین مردد بود، اما در آخر تصمیم گرفت که پیاده شود. شاید یک رویاروییِ محترمانه می‌توانست به بهتر شدن طرز فکر دوقلوها نسبت به او کمک کند. دست پرهام را گرفت و کمکش کرد که پیاده شود و در همان حال صدای صحبت‌ سامان با موبایلش را هم می‌شنید. - نه دیگه عمه‌جان بالا نمیایم؛ فقط دخترها رو بفرست پایین تا راه بیوفتیم. در را بست و کنار سامان به بدنه‌ی ماشین تکیه زد. - باشه منتظریم؛ خداحافظ. سامان که تماس را قطع کرد سمتش چرخید و پرسید: - دارن میان؟ سامان سر تکان داد. دست کوچک پرهام را محکم‌تر گرفت و نفس عمیقی کشید. هر چه که بیشتر می‌گذشت اضطراب او هم بیشتر می‌شد. سامان سمت او که لبش را به دندان گرفته‌ بود چرخید و پرسید: - خوبی؟ سرش را تکان داد و سعی کرد لبخند بزند. - کمی نگرانم. سامان نگاهش را بی‌هدف به پنجره‌های آپارتمان پیش رویشان دوخت. - نگران نباش؛ سونیا و کیانا دخترهای زودجوش و خوبی‌ان، حالا میان و می‌بینیشون. اون‌وقت آرزو می‌کنی که ای کاش هیچ‌وقت نمی‌دیدیشون‌. با این که از حرف‌های سامان زیاد سر در نیاورده‌ بود، اما ترجیح داد حرفی نزند و در سکوت با نگرانی‌هایش مقابله کند. با صدای باز شدن در آپارتمان سر بلند کرد و نگاهش را به دو دختر جوان و عاطفه‌ای که از در بیرون می‌آمدند دوخت. - چه عجب! نگاهی به سامان انداخت و همراه با او چند قدم به جلو برداشت تا زودتر به عاطفه و دخترها برسند. با نزدیک‌تر شدنشان نگاهش را معطوف دو دختری که کاملاً شبیه به هم بودند کرد. چشمان قهوه‌ای‌ِ مورب، ابروهای باریک و پوست گندمگون‌شان در کنار آن مانتوهای عباییِ بلند و روسری‌هایی که مدل لبنانی بسته شده‌ بودند از آن دو چهره‌هایی با جاذبه‌ی شرقی و زیباییِ عربی ساخته‌ بود. عاطفه و دخترها به آن‌ها رسیدند و پیش از آن‌که حرفی جز سلام بینشان رد و بدل شود، عاطفه سمت او که با دیدن دخترها معذب کناری ایستاده‌ بود رفت و به‌طور ناگهانی در آغوشش کشید. انتظار این رفتار را نداشت و همین باعث شده‌ بود که مات و مبهوت بماند، اما به خودش که آمد دستان لرزان از اضطرابش را دور تن ظریف عاطفه حلقه کرد. حرف‌هایی که عاطفه کنار گوشش با صدای بغض‌آلود می‌گفت خراش بر دلش می‌انداخت. - تو کجا بودی تا حالا عزیزم؟ کجا بودی که داداشم این همه سال تو حسرت از دست رفتن بچه‌اش سوخت؟ بغض گلویش را گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد.
  18. دیروز
  19. اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢داستان جزیره منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @QAZAL از نویسندگان خوش ذوق انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 🔹 تعداد صفحات: 267 🖋 خلاصه: داستان در ارتباط با دختری به اسم باران است که برای فراموش کردن عشق سابقش و شروع کردن زندگی جدید، وارد جزیره میشه اما سرنوشت در سفرش اتفاقات جدیدی را برایش رقم می‌زند و … 📖 قسمتی از متن: با کلافگی گفتم: – بس کن ثنا میگم نمی‌ذارن دیگه، تازه بابامم باهام قهره که چرا کنکور هنر انتخاب رشته کردم... 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/04/07/دانلود-رمان-داستان-جزیره-از-غزال-گرائی/
  20. هوا گرم‌تر شده بود، ولی پناه هنوز از نیمکت بلند نشده بود. چشم‌هایش را با گوشه‌ی روسری‌اش خشک کرد و بلند شد. دلش نمی‌خواست برگردد خانه، نه با آن چشم‌ها، نه با آن دل شکسته. قدم‌هایش او را بی‌هدف به خیابان کشاند؛ میان خیابان‌هایی که آفتاب بی‌رحمانه بر سنگفرش‌شان می‌تابید، ایستاد. نگاهش روی تابلوهای کدر مغازه‌ها لغزید تا به یکی رسید. عطاری قدیمی بود، با دری چوبی و رنگ‌ورورفته که گوشه‌هایش ترک خورده بود. پشت شیشه‌های مه‌گرفته‌اش، سایه‌ی بطری‌ها و گیاهان خشک پیداست. از همان فاصله بوی تند نعنا و گل‌گاوزبان با نسیم درهم پیچیده و به صورتش خورد. پناه جلو رفت و دستش را روی دسته‌ی در گذاشت. سرد بود. فشاری داد و در با صدای «جیر» آهسته‌ای باز شد. زنگ کوچک بالای در، ناله‌ای آرام کرد؛ آن‌قدر آرام که انگار خودش هم نمی‌خواست مزاحم شود. عطر ادویه و گیاه خشک، بینی پناه را نوازش داد. نور زرد کمرنگی از پنجره‌ی کوچک بالای سقف، روی دستان پیرزنی نشسته بود که با احتیاط چیزی را در پاکتی کاغذی می‌ریخت. صورتش خط‌خطی بود، اما چشمانش تیز. روسری گل‌دارش با رنگ شیشه‌های عطاری هماهنگ بود. پناه لب‌های خشکش را تر کرد. صدایش، نازک و کم‌جان بود: - سلام… دنبال کار می‌گردم. اگه نیرویی بخواین… هر کاری باشه، انجام می‌دم. دست‌هایش را محکم در هم گره کرده بود. منتظر بود مثل باقی جاها، طرد شود. منتظر بود بگویند «نه عزیزم، برو». زن سرش را بالا آورد. چند ثانیه نگاهش کرد، بی‌عجله. نه با بی‌حوصلگی، لبخند کمرنگی زد و سپس پرسید: - بلدی رازیانه رو از گل‌گاوزبان تشخیص بدی؟ پناه لحظه‌ای سکوت کرد. بعد لبخند کم‌رنگی زد، شکسته و خجول: - نه... ولی اگه یادم بدین، قول می‌دم زود یاد بگیرم. زن ریز خندید، با دست اشاره زد تا پناه جلو برود. پناه آرام به جلو قدم گذاشت و با استرس به چشمان زن خیره شد. زن: چرا اینقدر استرس تو چشماته؟! - آخه از صبح که دنبال کار اومدم همه دست رد به سینه‌ام زدن، می‌ترسم... - مادر، نیرو نیاز ندارم خودم تنهایی از پس کارام برمیام اما راستش رو بخوای از تنهایی خسته شدم حالا تو بیای اینجا از کار بیکار میشم اما حداقل یه هم زبون پیدا می‌کنم دو کلوم بگم باهاش. پناه ناباورانه به او خیره شد. یعنی چه؟! - حاج‌خانم متوجه منظورتون نشدم؟ - منظوری ندارم مادر، میگم به نیرو نه اما به هم‌زبون نیاز دارم هم تو از فردا بیا کار کن به یه روزیی برس منم از افسرده‌گی بیرون شم! پناه نمی‌دانست خوشحال باشد یا تعجب کند از این پیرزن عجیب. - جدی می‌گین؟ زن سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. پناه قدم برداشت. - وای خیلی ممنونم... خیلی لطف کردید
  21. درود با درخواست شما موافقت شد. ‌درود با درخواست شما موافقت شد.
  22. پارت بیست و هشتم تو ماشین از مهدی پرسیدم: ـ سیروس بهت زنگ زد؟ مهدی بهم نگاهی کرد و گفت: ـ آره گفتش که آخر هفته باید بریم مازندران، خبرهای توی وبلاگ هم که همین آرش برات انجام میده. از ماشین جلویی سبقت گرفتم و گفتم: ـ راجب هزینه‌ها صحبت کردی؟ گفتی تو دو قسط پرید وسط حرفم و گفت: ـ نگران نباش سهند‌، همه چیز رو گفتم. چیزی نگفتم که دوباره پرسید: ـ سهند من یه چیز دیگه هم می‌خوام بهت بگم. سریع گفتم: ـ پول و که زد به حسابم، سهمت رو میدم. مهدی چشم‌غره‌ای بهم داد و گفت: ـ دستت درد نکنه، من یه همچین آدمیم؟ یه‌کم لبخند زدم و گفتم: ـ بهرحال سهمته، حقته، باید بگیری. گفت: ـ راستش من می‌خواستم یه چیز دیگه بگم. گفتم: ـ بگو. مهدی گفت: ـ ببین این آرش موقع تمرینت بهم زنگ زد، اون دختره که گفتم ایمیلت رو می‌خواست. سرم رو تکون دادم که ادامه داد و گفت: ـ نمی‌دونم با اون دختره چه نسبتی داره ولی زنگ زد که بابت ایمیلت باهام حرف بزنه. با عصبانیت گفتم: ـ الان منظورت اینه که ایمیلم رو دادی بهش؟ پوزخندی زد و گفت: ـ بچه شدی؟ معلومه که ندادم ولی میگم وقتی این‌قدر اصرار داره یکم پشت چراغ راهنما وایسادم و پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ من دیگه از این همه علاقه‌های الکی اشباع شدم مهدی، اینو که تو بهتر از من می‌دونی. مهدی گفت: ـ سهند نمی‌شه که تجربه تلخ گذشتت رو به پای همه آدما بنویسی. بهش نگاه کردم و گفتم: ـ منو پدر و مادرم ول کردن، دخترای غریبه می‌خوان دوسم داشته باشن؟ چیزی نگفت. ادامه دادم و گفتم: ـ اگه چهره و پولش رو نداشتم و هنوزم خودم رو از توی اون پرورشگاه بیرون نکشیده‌بودم، هیچکس حتی نگاهمم نمی‌کرد. مهدی ساکت شده‌بود و چیزی نگفت‌. با صدای بوق ماشین های پشت سری حرکت کردم.
  23. پارت بیست و هفتم نگهبان برج با دیدن من ماشین رو برام آورد و رو بهش گفتم: ـ ممنون آقا حیدر. آقا حیدر که یه پیرمرده شصت ساله بود با ذوق گفت: ـ خواهش می‌کنم آقا، وظیفست. داشتیم سوار ماشین می‌شدیم که یهو یه چیزی یادم اومد و رو بهش گفتم: ـ آقا حیدر یسری وسایل هست برگشتنی بیاین دم خونه ازم بگیرین. با ذوق اومد بغلم کرد و گفت: ـ ممنونم آقا خدا ازتون راضی باشه، خدا سایت رو از سرم کم نکنه. لبخند سردی زدم و یه دور به پشتش زدم و گفتم: ـ چیزی نیست. سوار شدیم و سمت خیابون فرشته حرکت کردیم، یه باشگاهی بود سمت خیابون اصلیش که فقط هنرمندا می‌تونستن عضو بشن و هزینش حدود دو برابره باشگاه‌های دیگه بود، مهدی تو ماشین و همون‌طور که با گوشیش ور می‌رفت، رو بهم گفت: ـ سهند نظرت راجب این پسره آرش چیه؟ گفتم: ـ اگه از نظر تو کارش خوبه، منم مشکلی ندارم. مهدی گفت: ـ آره برای من چندتا نمونه کارش رو ایمیل کرد. بنظرم خوب بود، بچه‌ی خوده مازندرانه و واسه این سریالت می‌تونه کلی اطلاعات جمع کنه. شونه ای بالا انداختم و چیزی نگفتم که مهدی گفت: ـ پس من اوکی رو بهش میدم. سرم رو تکون دادم و تو خیابون اصلی پیچیدم و دم در باشگاه کارتم رو نشون دادم و وارد شدیم، اون روز با امیرمحمد یکم تنیس و بوکس تمرین کردم و خداوکیلی حالم سرجاش اومد، مهدی با لپتاپ و گوشیش درگیر بود، یکم که تمرین کردم، حوله رو گذاشتم دور گردنم و رفتم رو نیمکت کنار مهدی نشستم. مهدی صفحه لپتاپ رو چرخوند سمت من و گفت: ـ نگاه کن! یکی دیگه از عاشقای حیرانت. بدون اینکه نگاه کنم، بطری آب رو سر کشیدم و مهدی گفت: ـ ایمیلت رو می‌خواد! با چشم غره بهش گفتم: ـ دنبال شر نباش مهدی؛ ردش کن بره. مهدی گفت: ـ اما آخه خیلی مصره! با اخم نگاهی بهش کردم و گفتم: ـ همین که گفتم. اینو گفتم و با حولم گردنم رو خشک کردم و رفتم تا برای بار آخر تمرین بکنم.
  24. پارت بیست و ششم (سهند ) با بی‌حوصلگی فیلمنامه رو پرت کردم رو میز و ولو شدم رو تخت؛ پولش خیلی خوب بود و برای همین قبول کردم برای بازیش تا مازندران برم؛ خسته شده بودم از این همه تو چشم بودن خسته شده‌بودم، از ابراز علاقه‌های الکی و بی سر و ته اما؛ مجبور بودم دووم بیارم و تو زندگی واقعیم هم جلوی طرفدارا نقش بازی کنم، هیچکدوم از این علاقه‌ها رو باور نمی‌کردم، منو خانوادم نخواستن، پدرم بهم قول داد میاد دنبالم اما هیچوقت نیومد، دیگه قطعا این علاقه‌ها رو باور نمی‌کردم مثل یه حیوون باهام برخورد کردن، استخونام رو خورد کردن. اگه بخاطر چهره‌ام نبود شاید هیچوقت به این درجه از محبوبیت نمی‌رسیدم، خلاصه که جوون کردم تا اینجا رسیدم و درسته که خسته‌ام اما مجبورم دووم بیارم و ادامه بدم، دلم می‌خواست زندگی یه چیزی فراتر از معنای دووم آوردن باشه، چشمام رو از رو سقف گرفتم و یه سیگار روشن کردم، یه پک به سیگار زدم که زنگ خونم زده‌شد.، به ساعت نگاه کردم، قطعا مهدی بود. اومده‌بود دنبالم تا بریم تنیس بازی کنیم اما اصلا حس و حالش رو نداشتم. رفتم در رو باز کردم و دیدم با کلی کادو توی دستش وایستاده و با دیدن من گفت: ـ هنرمند بیا اینا رو از دستم بگیر. پوزخند زدم و وسایل رو از دستش گرفتم و گذاشتم گوشه‌ی خونه، مهدی دستی به موهاش کشید و گفت: ـ سهند واقعا کنجکاو نیستی بدونی چی برات می‌فرستن؟ همون‌طور که سیگار می‌کشیدم، گفتم: ـ نه اصلا. با تعجب پرسید: ـ آخه چرا؟ نگاش کردم و گفتم: ـ چون همشون فیکه، هیچکس جز خودم منو واقعی دوست نداره، تو این دنیا فقط خودم پشت خودم بودم نه کس دیگه. مهدی با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت: ـ بی‌معرفت پس من چی؟ پوزخند زدم و گفتم: ـ و البته تو اما آخرش فقط خودم می‌مونم. زد به شونه‌ام و گفت: ـ نمی‌ریم تنیس؟ امیر محمد منتظرمونه. همین‌طور که می‌رفتم سمت بالکن، گفتم: ـ امروز اصلا رو موودش نیستم مهدی. مهدی با کلافگی گفت: ـ خب بریم یه دست بازی کنیم حالت میاد سرجاش. مهدی گیر داده بود و تا نمی‌رفتم ولکن ماجرا نبود. ته سیگار و انداختم و گفتم: ـ بریم ولی آب پرتقال بعدش مهمون توام. خندید و گفت: ـ باشه.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...