رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. 📚✨ اعلان انتشار رمان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: بوسه با طعم زیتون 🖋 نویسنده: @_0eli0_ از نویسندگان باتجربه نودهشتیا 🎭 ژانر: عاشقانه | همخونه‌ای | پلیسی | طنز 🌸 خلاصه داستان: آیدا و ژیوان از کودکی عاشق هم بودند، اما یک حادثه تلخ همه‌چیز را برهم زد. حالا ژیوان مجبور است او را تنها مثل یک خواهر ببیند در حالی که قلبش... 📖 برشی از رمان: با شنیدن اسم ژیوان نفسم بند آمد. انگار کسی قلبم را در مشت گرفته و فشار می‌داد... 🔗 لینک دانلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/10/13/دانلود-رمان-بوسه-با-طعم-زیتون-از-الهام-س/
  3. امروز
  4. 👀یواشکی میای، یواشکی میری خانمی

  5. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  6. پارت سی و هفتم هوا هنوز سرد نبود؛ اما تا مغز استخونم لرز داشتم. از پنجره‌ی پذیرایی بیرون رو نگاه می‌کردم؛ آسمون گرفته، ولی زنده بود. همون‌قدر که من بعد از مدت‌ها حس زنده بودن می‌کردم. حدیثه از کرج برگشته بود و انگار با خودش یه مشت انرژی و حرف و خنده آورده بود. هنوز درست وسایلش رو باز نکرده بود و توی یخچال خونه‌ام رو سرک می‌کشید. انگار دنبال خوردنی بود. از همونجا با مانتوی نیمه‌درآورده گفت: ـ من حس می‌کنم باید یه مهمونی بگیریم. یه چیزی در حد ترکوندن روح خسته‌مون. از پشت میز بهش خیره شدم و گفتم: ـ تو هنوز لباسات رو هم در نیاوردی، داری برای مهمونی نقشه می‌کشی؟ خندید. ـ آره، چون اگه الان نگم، فردا دوباره هر دومون می‌ریم سر کار و هفته‌ی بعد می‌فهمیم عمرمون تموم شده. حرفش تلخ بود اما واقعیت داشت. خندیدم. ـ خب کی بیاد؟ دوباره بچه‌های همیشگی؟ با بطری شیر کاکائو از آشپزخونه بیرون اومد و گفت: - اشکان می‌خواست طبق روال قبلی مهمونی بگیره. بچه‌ها هستن، یادگار میاد، یکم آدم می‌بینیم دلمون باز میشه. تک خنده‌ای کردم و روم رو ازش گرفتم. - انگار آدم ندیدیم. هرروز دارم با هزارتا آدم سروکله می‌زنم زن! کنارم ایستاد. - فدا سرت. مهمونی کیف میده. به ساعتی نرسیده، توی گروه اشکان رو اجبار کرد که مهمونی رو هرچه زودتر ترتیب بده. انگار مه از قبل هم هماهنگ شده بود، چون حدیثه پیام اشکان رو بلند خوند: - میگه آخر هفته داره هماهنگ می‌کنه. بچه‌های دانشکده هم هستن. برای خودم سری تکون دادم. اول از همه برنامه رو توی ذهنم چک کردم که مبادا شیفت باشم. دردسری هم داشتم برای این شیفت ها! تموم زندگیم حول شیفت، کلینیک و دانشگاه می چرخه و بر اساس شیفت ها باید زندگیم رو تنظیم کنم. - چه بدبختی‌ای گیر کردم...
  7. پارت هشتم این همه هر روز اخبار خواندند به کجا رسیدند؟ یک روز را بی‌خبر سر کنند. در سکوت به شعله‌ی شمع خیره می‌شود و گهواره‌وار خود را تکان می‌دهد. تمام تصاویر جلوی چشمانش می‌چرخند. ناگهان به یاد دستانش می‌افتد! زیر نور اندک شمع به دستانش نگاه می‌کند. سرخی سرانگشتانش در تاریکی هم مشخص بود! بلافاصله از جا بلند می‌شود، دور خود می‌چرخد؛ نگاهش به سطل آبی‌ که برای شستشوی ظرف‌ها استفاده می‌کرد می‌افتد. سریع به آن سمت می‌رود، با صابون به جان دست‌هایش می‌افتد. با آب و صابون، با پارچه‌ی ضخیم مخصوص شستن ظروف، با فرچه‌ی لباس‌ها، با هرچیزی که به دستش می‌رسد به جان دستانش می‌افتد. دستانش را روبه‌روی صورتش می‌گیرد، هنوز سرخ بودند! پوست انگشتانش رفته بود و سوزش داشت اما هنوز سرخ بود. کنار دیوار سُر می‌خورد، به دیوار تکیه می‌دهد و پاهایش را دراز می‌کند، تمام لباسش خیس آب شده بود؛ روی میز و زمین هم آب و کف ریخته بود.
  8. پارت هفتم پدربزرگش در تابلوی عظیم و با قدمتی که مولیخ بزرگ از روز امضای قرارداد صلح میان قبایل کشیده بود، به او نگاه می‌کرد. حتی در تصویر نیز شعله‌ی خونین چشمانش زبانه می‌کشید. رنگ چشمانش منحصر به فرد بود، گویی خون پیوسته در مردمک‌هایش می‌جوشید؛ مارکوس هم از او و پدرش به ارث برده بود. به ناگاه دو تیله‌ی سبز رنگ جلوی چشمانش ظاهر گشت، سبز مثل نوجوانه‌های درختان در فصل بهار! *** بی‌درنگ به سمت خانه شتافته بود، حتی در میانه‌ی راه از جلوی خانه چند نفر هم گذر کرده بود اما توقف نکرده بود. متیو، پیرمرد کشاورزی که دوست قدیمی پدرش بود نیز او را دیده بود. برایش دست تکان داده و به او سلام کرده بود، مثل هر روز جلوی مزرعه منتظر او بوده تا روزنامه‌ی انروزش را بگیرد اما او بدون این که نگاهش کند با سرعت از جلوی خانه‌اش گذر کرده بود. به خانه‌اش می‌رود، دوچرخه را نزدیک خانه رها می‌کند و به سمت درب می‌دود. درب را هُل می‌دهد، وارد خانه می‌شود و پشت سرش درب را می‌کوبد و خود به آن تکیه می‌دهد. نفس‌نفس می‌زند، سینه‌اش به خس‌خس می‌افتد. نگاهش را در خانه‌ی تاریک می‌چرخاند، میز وسط خانه را به زحمت به سمت در می‌کشد. هر وسیله‌ای که نزدیکش می‌یابد را روی میز می‌چیند، از قابلمه و گلدان گرفته تا صندوق روزنامه‌های قدیمی. پرده‌ها را می‌کشد و با شمع کوچکی گوشه‌ی دیوار نشسته و زانوهایش را در آغوش می‌گیرد. اگر یک روز روزنامه به دست مردم نرسد چه اتفاقی می‌افتد؟
  9. پارت ششم مارکوس با صدای بلند توماس را فرا خواند، درب بزرگ سالن بلافاصله باز شد، توماس جلو آمد و تعظیم کرد: - در خدمتم عالیجناب. مارکوس اشاره ای به آن دو دختر کرد و گفت: - اون‌ها رو به اتاقی محفوظ ببر. توماس تعظیمی کرد و با گفتن " اطاعت امر" به سمت آنها رفت و به همراه دو نفر از سربازهایی که در سالن حضور داشتند دخترها را بیرون بردند. مارکوس هم که بیش از این میلی به ماندن نداشت سالن را ترک کرد. می‌دانست گونتر حرف‌های زیادی برای گفتن دارد اما حالا در حوصله‌ی او نبود. به سمت اتاقش رفت، درب را آهسته گشود و وارد شد، وقتی وارد اتاق شد گمان می‌کرد تمام انرژی‌اش را از دست داده؛ همانجا پشت در ماند. به درب اتاق تکیه داد، تمام اتاق را از نظر گذراند، نگاهش که به صندلی راک گوشه‌ی اتاق افتاد از درب فاصله گرفت. به سمت صندلی رفت و خود را روی آن انداخت و چشمانش را بست، اجازه داد تا کمی رها و آزاد باشد. مغزش سنگین شده بود، احساس می‌کرد بار مسئولیت سنگینی بر دوشش گذاشته خواهد شد. چشم که باز کرد چهره‌ی باسیلیوس بزرگ را مقابل خویش دید.
  10. پارت پنجم بشارتی بزرگ بود. گویی در قبیله جانی دوباره دمیده شده بود. در فاصله‌‌ی رسیدن آنها از دروازه تا کاخ، رؤسای تمام قبایل خود را به آنجا رسانده بودند. صدای قهقهه شیطانی‌شان تا قلمرو گرگ‌ها و ارواح و صاحبان جادو هم رفته بود. اما مارکوس فکرش جای دیگری بود؛ جایی کنار آن دو گوی سبز رنگ لرزان! نگاه از او می‌گیرد و به گونتر که کمی جلوتر از آنها ایستاده بود چشم می‌دوزد: - مطمئنی - بله عالیجناب، مدتیه که دنبالشم، اول احساسش کردم اما برای اینکه مطمئن بشم کاری کردم به سمت دروازه بیاد. این دختر به راحتی قدم به دنیای ما گذاشت! مارکوس با ابروانی در هم به آنها اشاره کرد و پرسید: - کدوم؟ گونتر به سمت آنها برگشت، به صاحب آن چشمان پر جاذبه اشاره کرد و گفت: - این دختر، همراه دوستش اومده بود، دوستش نتونست از دروازه رد بشه اما متوجه غیب شدنش شد؛ مجبور شدیم اون رو هم بیاریم. مارکوس سری تکون داد و این بار صدایش در سالن طنین انداز شد: - ابتدا باید صحت این مسئله آزمایش بشه تا نشه مثل دفعه‌ی قبل که انرژی یاقوت کافی نبود و سنگ مقبره‌ی خوناشام بزرگ ترک برداشت. با این حرف مارکوس همه سران قبایل خجل سر پایین انداختند و ابراز تاسف و پشیمانی کردند بابت به جوش آوردن خشم باسیلیوس هلیوس بزرگ...
  11. پارت چهارم وحشت زده سنگ را رها می‌کند و عقب می‌رود. سنگ که روی زمین می‌افتد تپش‌های نورانی و صدای جیغش قطع می‌شود. دستانش یخ‌زده بود، گویی سرمای سنگ به او نیز منتقل شده بود؛ نیاز داشت هر چه سریع‌تر از آنجا دور شود اما رمقی در پاهایش نبود. چه بلایی بر سر رزا آمده بود؟ دست به دیوار می‌گیرد و به سختی از جا برمی‌خیزد. با دست و پایی لرزان عقب عقب از اتاق خارج می‌شود. به پله‌ها که می‌رسد به گام‌هایش سرعت می‌بخشد، از آن خانه بیرون می‌زند و به سمت دوچرخه‌‌اش می‌دود. دسته‌های دوچرخه را می‌گیرد اما قبل از آنکه پایش به رکاب برسد نگاهش به دستانش می‌افتد! دوچرخه را رها می‌کند و به انگشتانش می‌نگرد، سرانگشتانش سرخ شده بودند.. بی‌درنگ سوار بر دوچرخه شده و با تمام توانش پا می‌زند. *** بر تخت سنگی و کهن کاخ تکیه می‌زند، پایش را بر روی پای دیگر می‌اندازد؛ کلاه شنل را عقب می‌زند و نگاهش را به آن دو موجود فانی می‌دوزد. گونتر جلو آمد، طبق آیین دیرینه خوناشام‌ها شنل سرخش را تا نیمه بر صورت کشید و زانو زد. سکوتی که تمام سالن تشریفات را در برگرفته ترس بر اندام آدمیزادها می‌اندازد، اما آنجا پر از صدا و حرف است؛ آنها گوش شنوایش را ندارند. گونتر با شور و شوقی که بر برق چشمانش سرخش افزوده بود می‌گوید: - مژده بدید عالیجناب! بالاخره یاقوت سرخ رو پیدا کردیم، حالا سلطنت ما کامل خواهد شد.
  12. پارت صد و پنجاه و نهم کفشامو که درآوردم یهو مامان از خونه اومدم بیرون و گفت: ـ فرهاد اومدی پسرم؟ ـ آره مامان، بابا هنوز نیومده خونه؟! یکم مکث کرد و گفت: ـ حالا بیا بالا... از پله ها رفتم بالا...زمانی که تو چشمام نگاه نمی‌کرد، مشخص بود که یه اتفاقی افتاده! پرسیدم: ـ مامان چیزی شده؟! تینا... سریع حرفم و قطع کرد و گفت: ـ نه عزیزم، همه خوبن...چیزی خوردی؟! با تعجب نگاش کردم و سوییشرتم و درآوردم و گفتم: ـ بسم الله! مامان مهربون شدی!! مامان چشم غره‌ایی بهم داد و در یخچال و باز کرد و گفت: ـ من همیشه حواسم بهت هست فرهاد، چقدر تو بی معرفتی! کلا عادتم این بود که سر به سر کسایی میذاشتم که دوسشون داشتم...با اینکه ذهنم درگیره اون قضیه قاچاق اسلحه بود اما دلم نمی‌خواست به هیچ عنوان که مامان بویی از قضیه ببره! خندیدم و گفتم: ـ شوخی کردم بخدا! قصدم ناراحت کردنت نبود! غذا رو گذاشت رو گاز و گفت: ـ بیا بشین! صندلی میز ناهارخوری و کشیدم عقب و نشستم و خودشم نشست مقابلم...دستاش می‌لرزید. دستاشو گرفتم و گفتم: ـ مامان داری منو میترسونی! چی شده؟؟ بازم سکوت کرده بود...گفتم: ـ نکنه آقای مرندی باز اجاره مغازه رو برده بالا؟ همینه مگه نه؟ از اونجایی که بابا هم تا الان خونه نیومده...
  13. °•○● پارت صد و بیست امیرعلی دستی به صورتش کشید و من وانمود کردم اشک‌هایش نامرئی هستند و آنها را ندیده‌ام. زیرلب مدام یک کلمه را تکرار می‌کرد: - حرومزاده! نفسی گرفتم و به ساعت دیواری کافه نگاه کردم. قهوه‌هایمان سرد شده بود و دیگر بخاری از دل فنجان‌ به هوا برنمی‌خاست. به مرد مقابلم نگاه کردم که چطور مقابل دو چشمم‌ از هم پاشید. - حیدر تا یک ساعت قبل منتظر من بود، می‌خواست باهم به خونه‌مون برگردیم، من... امیرعلی فحش ناموسی زشتی به حیدر داد که برای لحظه‌ای، حرفم را قطع کرد. پلک‌هایش را محکم بست و سپس باز کرد. آه عمیقی کشید: -‌ خداروشکر که اینجایی ناهید. وقت این را می‌گفت، آرام‌تر از قبل به نظر می‌رسید. با این وجود، من شراره‌های خشمی که پنهان کرده بود را به وضوح می‌دیدم. من بالاخره انتخابم را کرده بودم. گفتم: - حق داشتی بدونی. سرش را به چپ و راست تکان داد. مدام لب پایینش را به دندان می‌کشید. گره اخمش بازنشدنی به نظر می‌رسید و من؟ من انگار بعد از سال‌ها به خانه‌‌ام برگشته بودم. وقتی جلسه بعدی دادگاه طلاقم برگزار شد و حیدر را دیدم، دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا جیغ نزنم، اما می‌دانم که چشم‌هایم چندبرابر درشت شده بود! یک دست و یک پایش در گچ بود و تمام صورتش، با کبودی‌های بزرگ و کوچک پوشانده شده بود. به امیرعلی نگاه کردم که با خیالی آسوده، دست روی دست گذاشته بود. به او نزدیک شدم و لب زدم: - تو این بلا رو سرش آوردی؟ جوابی نداد، حدس زدنش کار سختی نبود. در طول جلسه، نمی‌توانستم نگاهم را از حیدر و عصایی که به صندلی‌اش تکیه داده بود، بگیرم. از اینکه ناخواسته مسبب این حالش بودم، احساس گناه می‌کردم. قاضی دستی به ریش بلندش کشید و با تحکم گفت: - آقای محمدی، شما همچنان مخالف طلاق هستید؟ حیدر بلند شد و بعد از مکثی طولانی که مرا می‌ترساند، بدون نگاه به من، گفت: - نه، نیستم. قلبم از حرکت ایستاد! به امیرعلی نگاه کردم، اما او اصلا غافلگیر به نظر نمی‌رسید. تکیه زده بود و با خیال راحت، تماشا می‌کرد. قاضی برای دومین بار پرسید: - یعنی حاضر به طلاق خانم شریعت هستید؟ حیدر آهی کشید و سرش را پایین انداخت. این‌بار قبل از اینکه جواب قاضی را بدهد، نگاه کوتاهی به من انداخت. - بله، طلاقش میدم. قاضی با آن نگاه موشکافانه، سر تا پای حیدر را از نظر گذراند و دلیل تغییر نظر ناگهانی‌اش را پرسید. حیدر به گفتنِ "خسته شدم دیگه" اکتفا کرد. قاضی فقط سرش را تکان داد؛ نه تأیید، نه انکار. انگار فهمیده بود حقیقتی هست که هیچ‌وقت به پرونده اضافه نخواهد شد.
  14. °•○● پارت صد و نوزده - یه پیکان سفید... شایدم کِرم‌رنگ بود، نمی‌دونم. فقط یادمه درِ عقبش فرورفتگی داشت. حیدر پشت فرمون بود، چیزی نگفت، فقط خندید و در ماشینشو باز کرد. من دویدم، یا فکر کردم دویدم، شاید فقط خواستم بدوم... یه دست از پشت، گلومو گرفت. بوی عرقش با بوی سیگار قاطی شده بود، خوب یادمه... جیغ زدم، قسم می‌خورم جیغ زدم! خیابون... اون خیابون کوفتی همیشه شلوغ بود، ولی اون روز انگار کر شده بود... هیچ‌کس نشنید. بینی‌ام را بالا کشیدم و اجازه دادم اشک‌هایم، روی میز کافه فرود بیایند. به یاد آوردم که حیدر چطور مرا روی صندلی عقب پرت کرد، صورتم به موکت کف ماشین خورد و طعم خاک را در دهانم حس کردم. دستم را محکم روی دهانم کشیدم، طوری که لب‌هایم سوخت. ادامه دادم: - با مشت به شیشه کوبیدم، لگد زدم، قسم می‌خورم التماسش کردم، بهش گفتم منو ببره خونه، گفتم بهمن خونه تنهاست... دهانم را پوشاندم تا هق‌هقم را خفه کنم. - انگار اصلا صدامو نمی‌شنید... هیشکی اون روز صدامو نشنید امیرعلی. نفسم بُرید. چشم‌هایم را محکم بستم که ناگهان، انگشت‌های سردم با دست گرم و بزرگی پوشانده شد. به مردمک‌های سرخش نگاه کردم، امیرعلی داشت فرو می‌ریخت و خدا می‌دانست که من موقع تعریف آن فاجعه، چطور به نظر می‌رسیدم. سریع دستم را عقب کشیدم و صورتم را پاک کردم. انگشت‌هایم هنوز از برخورد با دست امیرعلی می‌سوختند. لبخند تلخی به رویش زدم و گفتم: - فکر نمی‌کردم اولین باری که دستمو می‌گیری، اینجا و اینطوری باشه. نفسی گرفتم. یک قلپ از قهوه‌ام نوشیدم تا گلویم تَر شود. دست‌هایم به وضوح موقع حمل فنجان می‌لرزید. ادامه دادم: - گفتن دختره با پسره فرار کرده، عجب دختر بی‌آبرویی! خدا اولاد نانجیب رو به دشمن آدم هم قسمت نکنه. بابا قبل عقد، اومد تو اتاق... گفت... گفت... زبانم را گاز گرفتم. - گفت ای کاش همون روزی که رفتی، می‌مُردی و دوباره چشمم به چشمات نمی‌افتاد. گریه‌ام شدت گرفت. بابا هیچ‌وقت واقعیت را نمی‌فهمید. امیرعلی نالید: - چرا بهم نگفتی؟ این تنها سوالی بود که او پرسید، ما دیگر هیچ‌وقت از آن اتفاق حرفی نزدیم. آن روز در کافه نادری، فقط با چشم‌های خیس به یکدیگر نگاه کردیم. چرا که چشم‌ها زبان همدیگر را خوب می‌فهمیدند، حالا که دست‌هامان به هم حرام بودند.
  15. °•○● پارت صد و هجده دست‌هایش روی میز بسیار نزدیک به من به نظر می‌رسید. وسوسه‌برانگیز بود؛ چرا که نباید آنها را لمس می‌کردم، آن هم با وجود حرف قشنگش که حسابی به مزاجم خوش آمده بود. آنقدر سکوت را کِش دادیم تا عاقبت، قهوه‌هایمان رسید. دست‌هایش را از روی میز برداشت و صورتش پشت بخار فنجانش، کدر دیده شد. گفت: - وقتی زنگ زدی، خیلی تعجب... - حیدر منو دزدید. این را با صدای آرامی گفتم اما او شنید. نفسی گرفتم و گفتم: - ازم پرسیدی چرا باهاش ازدواج کردم، چرا... چرا اونو به تو ترجیح دادم. سرم را به چپ و راست تکان دادم. بغض از گلویم بالا آمد و حرف زدن را برایم سخت کرد. - من چاره‌ای نداشتم امیرعلی. انگار با مشت توی صورت امیرعلی کوبیدم، چهره‌اش به سرخی می‌زد و مرا می‌ترساند! ذهنم پر از کلمات به‌هم ریخته‌ای بود که برای بیان کردنشان، سخت در تلاش بودم. باید حرف می‌زدم، چرا که امیرعلی در یک برزخ بزرگ رها شده بود. با صدای ضعیفی شروع کردم: - اول اومدن خواستگاری، ولی چون بهمن هنوز بچه بود و به یکی نیاز داشت که مراقبش باشه، بابا قبول نکرد. منم که دیدم حرف دلم با حرف بابا یکیه، چیزی نگفتم. چشمم را به لبه میز دوختم. کافه نادری داشت شلوغ و شلوغ‌تر می‌شد. صدای برخورد قاشق‌ها، بوی قهوه سوخته و خنده میز بغلی مدام حواسم را پرت می‌کرد. دستم را به طرف روسری‌ام بُردم و گرهش را شُل‌تر کردم، چون داشتم خفه می‌شدم! امیرعلی هنوز ساکت بود، ادامه دادم: - یه روز وقتی داشتم از مدرسه برمی‌گشتم، یه پیکان جلومو گرفت. به اینجا که رسید، صدایم دیگر به وضوح می‌لرزید و چشم‌هایم تار می‌دید. نفس‌نفس می‌زدم؛ انگار آن اتفاق شوم، همان لحظه در حال وقوع بود.
  16. پارت صد و پنجاه و هشتم فری حرفم و قطع کرد و گفت: ـ اگه ضایع بازی درنیاری و به خودت مسلط باشید هیچکس نمی‌فهمه! بعلاوه اینکه محافظای همه جوره حواسشون بهت هست... چیزی نگفتم که یه پوشه از تو کشوش درآورد و گذاشت جلوم و بعدش خودکار و داد دستم و گفت: ـ همکاری جدیدمون و امضاش کن! خودکار و با چشم غره از دستش کشیدم و امضا کردم که همین حین گفت: ـ نگران نباش، شود این کار اینقدر بالاست که بعد از اینکه بدهیتو دادی، برای پول خوبش بازم ادامش میدی! پوزخندی زدم و خودکار و پرت کردم روی پوشه و گفتم: ـ منو با خودت مقایسه نکن! از سر ناچاری قبول کردم... خندید و گفت: ـ بگم بچها برسوننت فرهاد جون؟! موتورت هم که فروختی! گفتم: ـ لازم نکرده! گفت: ـ ساعت و روز دقیق و بهت پیامک میکنم. بدون خداحافظی از در اتاقش اومدم بیرون...اصلا دلم راضی به اینکار نبود! اگه بابا و مامان می‌فهمیدن ، واقعا کله‌امو می‌کندن! اما وضعیت بابا که مشخص بود، تینا هم که اینقدر عاشق درس و دانشگاشه و واقعا خاطرش برام عزیزه که نمی‌تونستم ناراحتیش و ببینم و مجبور شدم از نزول خور شهر پول بگیرم که الان مثل باتلاق تو گل گیر کردم...رسماً قراره قاچاق اسلحه انجام بدم! به پلیس هم نمی‌تونم چیزی بگم چون ازم سفته داشت! واقعا اونقدر اعصابم خورد بود و تو فکر بودم که نمی‌دونم چجوری اون مسیر طولانی رو از گاراج به سمت خونه طی کردم! داشتم از رو پله ها می‌رفتم بالا که نگاهم به عکس پدربزرگم که روی تراس وصل بود، خورد و با خنده مصنوعی گفتم: ـ کاش حداقل یه مال و منالی داشتی پدرجون که بعد از مرگت اینقدر به پیسی نمی‌خوردیم!
  17. پارت صد و پنجاه و هفت: با شادی گفتم: ـ داداش قربونت برم من، چه کاری؟! هر کاری بگی، برات انجام میدم... دستاشو تو هم قفل کرد و گفت: ـ برای اون قسمت از بدهیت به من، باید یه مدت برای من کار کنی! با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: ـ چه کاری هست؟! با جدیت گفت: ـ دیگه پسرجون هر کاری هست، مجبوری برام انجامش بدی! می‌دونستم این نزول خور کار خوبی بهم پیشنهاد نمی‌ده اما چاره‌ای دیگه ایی نداشتم... فکر نمی‌کردم موتورمم اینقدر کم فروش بره؛ گفتم: ـ می‌شنوم! گفت: ـ این هفته از اونور مرز اسلحه های قاچاق میرسه و با ماشینی که محمد بهت میده باید بری اسلحه ها رو بگیری و با کمک بچها تو انبار من لابلای کیسه های برنج جاساز کنی! با تعجب گفتم: ـ قاچاق اسلحه لابلای کیسه های برنج؟ ببین فری تو زده به سرت؟ اینکار جرمه! صندلیش و آورد نزدیکم و گفت: ـ اون زمان که داشتی ازم پول میگرفتی، باید فکر اینجاهاشو می‌کردی آقا فرهاد! چاره‌ایی نداشتم...هیچوقت کار خلاف انجام نداده بودم اما نمی‌تونستم غم و ناراحتی تو چهره تینا رو تحمل کنم! بلند شدم و ورقه‌ایی که بهم داد و امضا کردم و رو بهش گفتم: ـ فقط تا زمانی که بدهیم باهات صاف بشه، اگه گیر بیفتم...
  18. پارت صد و پنجاه و ششم امیر مثل همیشه با امیدواری گفت: ـ بد به دلت راه نده! اون موقع نوجوون بود الان دیگه مردی شده برای خودش! نفسمو با استرس دادم بیرون و گفتم: ـ خدا کنه! امیر دوباره گفت: ـ بعدشم اگه این قضیه رو کامل بشنوه متوجه میشه که ما اون زمان در مقابل قدرت و قلدری اون زن، چاره دیگه ایی نداشتیم! سرمو به نشونه تایید تکون دادم که امیر گفت: ـ این روزا خیلی دیر میاد خونه؛ میخواست به من تو مغازه کمک کنه اما مغازه هم نمیاد یلدا...جریان چیه؟! اینقدر ذهنم درگیر کوروش و مسائلی بود که امیر بهم گفته بود که در جواب امیر فقط شونه‌ایی بالا انداختم و چیزی نگفتم...تمام ذهنم حول محور این موضوع می‌چرخید که چجوری این مسئله رو به فرهاد بگم و چجوری با پسرم کوروش مواجه بشم و وقتی منو ببینه چه عکس العملی نشون میده...امیدوارم کوروش هم وقتی قضیه رو فهمید؛ بفهمه که من و امیر اون زمان چاره‌ایی نداشتیم و من زمانی که فهمیدم ارمغان مثل چشماش از بچم مراقبت می‌کنه یکم خیالم راحت شد...حتی عروس خودشم گول زد، واقعا این زن چه موجودی بود! اما بالاخره وقت تقاص پس دادنش رسیده بود! درسته یکم دیر شده بود اما خوشحال بودم که بالاخره وقتی همه چهره واقعیشو دیدن، به سزای عملش میرسه! ( فرهاد ) ـ خب داداش میگی الان چیکار کنم؟! موتورمم که فروختم.‌.نمی‌تونم بقیشو تو این تایمی که بهم دادی، جور کنم... مرده سیبیل کلفت به صندلیش تکیه داد و تسبیح و دور دستش می‌چرخوند و گفت: ـ بهرحال وقتت تموم شده جوون، گفتم بهت که اگه تا امروز پول و حاضر نکنی باید بهره‌اشو بدی! دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم: ـ برای شهریه دانشگاه خواهرم میخواستم، الان من دوبرابرشو از کجا بیارم؟! موتورمم که فروختم...تنها دارایی زندگیم بود! اشاره‌ایی به نوچه‌اش کرد و اومد زیر گوشش یه چیزی گفت و بعدش رو به من گفت: ـ البته یه راه دیگه داری!
  19. پارت بیست و یکم آروم دستاشو گرفتم و گفتم: ـ از این به بعد بیشتر می‌برمت بیرون که زیبایی های این سرزمین و خلقت خدا رو ببینی! بازم با لبخند بهم خیره شد و نگاهش برق زد...ادیل به سمت زمین فرود اومد که باعث شد شنل جسیکا از روی موهاش بیفته دور سرشونش‌..سریع شنل و گذاشتم رو سرش و و شنل خودمم تنم کردم...جسیکا طوری به اطراف خودش نگاه می‌کرد که انگار اولین بارش بود آدم میدید...گفتم: ـ خب نظرت چیه؟! همینجوری که به اطراف نگاه می‌کرد، گفت: ـ چقدر آدم تو این سرزمین زندگی می‌کنه! الان ما دقیقا کجاییم؟! گفتم: ـ ما الان دقیقا وسط میدون شهریم...نگاه به قیافه مردم بکن...ببین که چقدر بی‌رمق و بی احساس مشغول کار کردنن! چیزی نگفت...دوباره با دستم به بچه‌های سرکوچه اشاره کردم و گفتم: ـ یا این بچها رو نگاه کن! بجای بازی کردن، فقط تو سکوت کنار هم نشستن... بازم فقط نگاه کرد...از کنارم مردی با زن و بچش رد شد که مرد یه چشمش کور بود و یه پاش قطع شده بود و با عصا راه می‌رفت...بهش اشاره کردم و گفتم: ـ این مرد هم بخاطر اینکه کنار خانوادش بمونه و بتونه زندگی کنه، مجبور شد یکی از پاها و چشمشو به پدرت بده... این‌بار جسیکا گفت: ـ اما دنیایی که ما داریم داخلش زندگی می‌کنیم بر اساس همینه آرنولد! مثل قلعه ما! اینا هیچکدومش برای من تازگی نداره...
  20. پارت بیستم با اطمینان گفت: ـ امکان نداره، من اگه پامو با تو از این قلعه بذارم بیرون، همزمان با نوچه های پدرم، پدرم هم می‌فهمه... از خورجین ادیل یه شنل درآوردم و گفتم: ـ تا وقتی اینو بذاری روی سرت هیچکس نمی‌فهمه با منی! گفت: ـ این شنل نامرئی کنندست؟! گفتم: ـ آره، اگه میخوای با من بیای و کسی نفهمه اینو بذار رو سرت... با شادی شنل و گذاشت روی سرش و گفت: ـ خب من آمادم! بریم... داشتم کمکش می‌کردم تا سوار ادیل بشه که یهو گفت: ـ بذار من در اتاقمو قفل کنم! بعدش دستمو گرفت و کمکش کردم تا سوار ادیل بشه، چشماش یه رنگ سبزآبی بود که آدمو به سمت خودش جذب می‌کرد اما من میدونستم که ته وجودش همون تاریکی و ظلم پدرش هست و اونو ازش به ارث برده...باید هر جوری که می‌شد اعتمادش و جلب می‌کردم و یجوری جریان اون معجون و از زیر زبونش بیرون می‌کشیدم...هرچی که بود با اون همه تاریکی بازم اون یه دختر بود و نمی‌تونستم در مقابل یسری احساسات طاقت بیاره و چون اولین بار بود که تو عمرش به چنین حرفایی رو می‌شنید، صد در صد نظرش و جلب می‌کرد... سوار ادیل شدیم و بر فراز آسمونا ادیان پرواز کرد و جسیکا خوشحال تر از همیشه به آسمون و ابرها نگاه می‌کرد و می‌گفت: ـ باورت میشه که اولین باره دارم از این قلعه و اتاقم خارج میشم؟!
  21. با عجله تکه چوبی برداشتم و سیب زمینی‌ها را از میان آتش بیرون کشیدم؛ نمی‌دانستم چرا مدام با حضور لونا در هرکاری که قبلاً در آن مهارت داشتم حالا گند می‌زدم. یکی از سیب زمینی‌ها را به دست لونا دادم. - لعنتی! همه‌شون سوخت. لونا سیب زمینی را از‌ وسط دو نیم کرد و درحالی که نیمی از آن را سمت من گرفته بود گفت: - درسته که پوستش یکم سوخته، ولی عوضش مغزش خوب پخته! از این حرف لونا لبخندی روی لبم نشست، دخترک خوب بلد بود چطور با یک حرف من را از آن حال و هوای مزخرف بیرون بکشد. - حالا چجوری باید بخوابیم؟ اینجاها پر از حیوون‌های وحشیه. به لونایی که چشمانش خواب‌آلود شده بود نگاه کردم؛ خودم آنقدر غرق در فکر بودم که خواب از سرم پریده بود، اما لونا را انگار طی کردن مسیر زیادی خسته کرده بود. - تو برو توی غار بخواب، من همینجا نگهبانی میدم. - پس تو چی؟! شانه‌ای بالا انداختم. - من فعلاً خوابم نمیاد. لونا اخم کرده غر زد: - اما اینجوری که نمیشه، تو هم نیاز به استراحت داری! - بی‌خیال دختر، یک نفر باید بمونه این بیرون و نگهبانی بده. لونا لحظه‌ای متفکرانه به من خیره شد. - خب پس اول من چند ساعت می‌خوابم و تو نگهبانی بده و بعد بیدارم کن تا من نگهبانی بدم و تو بخوابی. سرم را تکان دادم، من می‌خوابیدم و لونا نگهبانی می‌داد؟ عمراً! - نه، نه لازم نیست، من اصلاً خسته نیستم. لونا ابرو درهم کشید و با لحن خشنی که به صورت ظریفش نمی‌آمد گفت: - من نمی‌خوام فردا صبح با یه گرگینه‌ی خسته و بی‌رمق همسفر بشم، چند ساعت دیگه میای بیدارم می‌کنی تا من نگهبانی بدم؛ فهمیدی؟ لحظه‌ای به اخم‌های درهم لونا و لب‌هایی که به روی هم می‌فشردشان تا نخندد نگاه کردم، مگر می‌توانستم توی ذوق دخترک بزنم؟! - باشه، واقعاً لازم نیست اینقدر خشن برخورد کنی دختر! با این حرفم لونا خندید و خودم هم با وجود غمگین بودنم خندیدم. لونا انگشت اشاره‌اش را به طرفم گرفت و گفت: - ولی این رو جدی میگم، چند ساعت دیگه میای و بیدارم می‌کنی؛ باشه؟ لبخند مهربانی زدم و انگشت اشاره‌اش را آرام میان پنجه گرفتم. - باشه خانومِ خشن، میام و بیدارت می‌کنم. سر عقب کشیده و ‌انگشتش را که رها کردم لونا با سرعت وارد غار شد و من باز با ‌دوختن نگاهم به شعله‌های زرد و سرخِ آتش در گذشته‌هایم غرق شدم.
  22. با تکان خوردن دستی جلوی صورتم به خودم آمدم. - هِی راموس حواست کجاست؟ سرم را تکانی دادم تا آن افکار ریز و درشت را از سرم بیرون کنم. - هیچی، همینجام. لونا تکخندی زد. - آره، کاملاً معلومه. راستی پدر و مادر تو کجان؟! هیچ‌وقت ازشون باهام حرف نزدی. متعجب از سؤال او ابرو بالا انداختم، البته او هم حق داشت. من همه چیز را درباره‌ی او می‌دانستم و او چیزی از من نمی‌دانست و بیشتر در عجب بودم که چطور پیش از این جلوی کنجکاوی‌اش را گرفته و چیزی نپرسیده بود‌. - پدر و مادر من سال‌ها پیش کشته شدن. لونا دست روی لب‌هایش گذاشت تا صدای فریاد از سر بهت و حیرتش را کنترل کند. - وای خدای من، چ… چجوری کشته شدن؟! از یادآوری پدر و مادرم آهی کشیدم و چشم به شعله‌های آتش دوختم، آن روزهای لعنتی را محال بود از یاد ببرم. - خون‌آشام‌ها اون‌ها رو کشتن. - و… ولی من شنیدم که خون‌آشام‌ها فقط پادشاه و دور و اطرافیانشون رو کشتن، نکنه که پدر و مادرت رو هم از اطرافیان پادشاه بودن؟! دستی به صورتم کشیدم؛ دروغ گفتن را دوست نداشتم، اما نمی‌خواستم هم راستش را بگویم و طرز فکر دخترک نسبت به من عوض شود. - آ… آره، اون‌ها به پادشاه خدمت می‌کردن‌. لونا غمگین شده نگاهم کرد. - ببخش، نمی‌خواستم ناراحتت کنم. سرم را تکانی دادم، این افکار همیشه در ذهنم بود و من دیگر به این افکار و یادآوری آن روزها عادت کرده بودم. - عیبی نداره، من دیگه بهش عادت کردم. لونا لبخند تلخی زد و من با لبخندی به مراتب‌ تلخ‌تر و پر غصه‌تر جوابش را دادم. ای کاش درد من تنها از دست دادن عزیزانم و تنها شدن خودم بود، ای کاش عذابی به سنگینیِ نابودی سرزمینم به گردنم نبود تا اینطور روح و روانم را نابود کند! - اوه این سیب زمینی‌ها سوخت. با صدای هول زده‌ی لونا نگاهم را به سیب زمینی‌های در دل آتش دوختم. لعنتی‌! پوست همه‌شان سوخته بود.
  23. دیروز
  24. مهمان

    پیدا کردن رمان

    سلام دنبال یه رمان که پسر داستان به دختر شک داره واونا می‌فرسته پیش دکتر زنان نامه بگیره بعد ازدواج اجازه نمیده دختر جایی تنها بره حتی وقتی میره ماموریت به دختر میگه حق ا، خانه بیرون بره نداره دختره بارداره و هیچ کدام نمیدونم این وسط دختره سنگ کیسه صفرا میگیره و پسره مجبور میشه اجازه سقط بچه را برلی نجات جون دختره بده اسم شخصیت‌ها یادم نیست ولی میدونم داستان تو چند تا رمان دیگه دختره میشه کمک کنید پیدا کنم
  25. پارت صد و پنجاه و پنجم گفتم: ـ بیچاره پسرم فکر می‌کنه که من گذاشتمش پرورشگاه و نمیدونه که مادربزرگ بی همه چیزش به زور اونو از بغلم گرفته! امیر گفت: ـ نگران نباش، فردا همه چیزو بهشون توضیح میدم یلدا...پسرتو میارم که ببینیش! ماشالا با فرهاد مو نمیزنه... با ذوق همینجور که اشک می‌ریختم گفتم: ـ عکسشو بهم نشون بده لطفا! امیر گوشیش و از جیبش درآورد و یه عکس دسته جمعی بهم نشون داد که تو اون عکس فقط ارمغان زن فرهاد و شناختم! همینجور مثل قبل زیبا بود و بازوی کوروش و بغل کرده بود...کوروش هم کپی برابر اصل باباش بود، برخلاف پسرم فرهاد لباسای رسمی تنش بود... زیر لب گفتم: ـ الهی قربونش بشم...این دختره که کنار دستش وایستاده کیه؟! امیر گفت: ـ خواهرزاده ارمغانه...همون که توی دانشگاه با تینا آشنا شده! گفتم: ـ امیر بنظرت فرهاد چجوری با این موضوع برخورد میکنه؟! امیر گفت: ـ سعی کن با آرامش همه چیو براش توضیح بدی گفتم: ـ میترسم مثل اون قضیه که وقتی فهمید تینا خواهر واقعیش نیست، دوباره قاطی کنه!
  26. پارت صد و پنجاه و چهارم شروع کردم به گریه کردن، باورم نمی‌شد که بالاخره دنیا دست به دست هم داد تا بعد بیست و هفت سال مَنِ دیگه خودمو که حتی تو بچگی مادربزرگش نذاشت بغلش کنم رو ببینم‌‌‌‌...امیر بهم دستمال تعارف کرد و گفت: ـ اینجوری نکن یلدا جان، باید قوی باشی که بتونی برای فرهاد هم توضیح بدی! سرمو به نشونه تایید تکون دادم و با هق هق گفتم: ـ تو دیدیش؟! امیر لبخند زد و گفت: ـ عکسشو تینا برام فرستاد اما فردا دارم میرم تهران که برای کوروش و ارمغان قضیه اصلی رو توضیح بدم! گفتم: ـ ارمغان چرا؟! امیر آهی کشید و گفت: ـ شاید باورت نشه یلدا ولی خاتون حتی به ارمغان هم دروغ گفته، اون دختر اصلا نمی‌دونسته که کوروش بچه توعه، به اونم گفته که بچه رو از پرورشگاه آورده و واسه اینکه زندگی فرهاد با ارمغان بهم نخوره و بابای دختره از کمک به شرکتش کم نکنه، خواسته نه ماه نقش زن باردار رو بازی کنه! باورم نمیشد...گفتم: ـ واقعا این زن خوده شیطانه! چطور تونست با زندگی همه ما بازی کنه؟! باور کن امیر بنظرم فرهاد اون روز متوجه بازی مادرش شد و میخواست بیاد اینجا تا حقیقت از زبون ما بشنوه! امیر یکم فکر کرد و گفت: ـ اتفاقا منم تو مسیر که داشتم میومدم به این موضوع فکر کردم! دلیل دیگه ایی نمی‌تونست داشته باشه که روزی که فکر می‌کرد قراره پدر بشه، بجای اینکه بره پیش ارمغان، بیاد سمت کرمانشاه... اشکم دوباره سرازیر شد و زدم به زانوم و گفتم: ـ بمیرم براش که عمرش کفاف نداد تا حقیقت و رو کنه! امیر با لبخند گفت: ـ بجاش پسرت پلیس شده تا حقیقت و برای همیشه فاش کنه و انشالا که قسمت ما بشه بعد این همه سال اون زن بدجنس و ظالم و پشت میله های زندان ببینم!
  27. -جادوی هشتم- سرویس جادویی مدرسه یه کالسکه‌ی نیمه‌شفاف بود که با دو اسب شبحی کشیده می‌شد. آدریان همیشه دیر می‌رسید و امروز هم، طبق عادت همیشگی‌اش، در آخرین لحظه از در بیرون دوید. اسب‌ها چشم چرخوندن و با خشم شیهه کشیدن. کالسکه‌چی پیر با ریش خاکستری، پوزخند زد و گفت: – دوباره دیر کردی؟ فکر کنم روحت بیشتر از جسمت خسته‌ست، پسر. آدریان با نفس‌نفس گفت: – از مدرسه یا از زندگی؟ – از هر دوتا. تینا، از پنجره‌ی کالسکه سرش رو بیرون آورد و با لحنی خشک، اما تهدیدآمیز گفت: – زود باش پارکر! اگه باعث شی امروز هم دیر برسیم، من خودم طلسمت می‌کنم که تا آخر عمرت به عنوان یک قورباغه زندگی کنی. آدریان در دلش گفت: – بهتر از اینه که دوباره معجون شادی درست کنم. کریستوفر از ته کالسکه گفت: – اگه دوباره یه ورد اشتباه بخونی، من خودم تبدیل به قورباغه‌ات می‌کنم. آدریان سوار شد، نفس عمیقی کشید و آروم گفت: – چه روز قشنگی برای فاجعه‌ی جدید... اسب‌ها به هوا بلند شدن و کالسکه با صدایی مثل روشن کردن فشفشه، از روی جاده‌ی ابری رد شد. درحالی‌که تینا غر می‌زد و کریستوفر سعی می‌کرد از آدریان فاصله بگیره و شیر کاکائوش رو بخوره، آدریان با بی‌خیالی و ذهنی مشوش، از پنجره به مسیری که سریع ازش گذر می‌کردن خیره شد.
  28. -جادوی هفتم- کاترینا با شنیدن صدای شکستن بشقاب، فریاد زد: – آدریااان پارکر! لحنش مثل ترکیب غرش شیر و جیغ جادوگرها بود. آدریان جا خورد، جارو با ترس و خستگی ناشی از تمیزکاری، گوشه‌ی دیوار خزید و کفگیر از شدت استرس، خودش رو به در قابلمه کوبید. کاترینا با موهای بافته‌ی بلند و ردپای بخار طلایی پشت سرش، از راه پله پایین اومد. نگاهش افتاد به تکه‌های بشقاب روی زمین و آدریان، که مثل مجسمه‌ای وسط آشپزخونه خشکش زده بود. – بهت گفتم، اون بشقاب چینی‌ها یادگاری مادربزرگت هستن، فقط برای مهمونا! آدریان زیر لب گفت: – خب پس تقصیر من نیست که امروز صبح مهمون نداشتیم. کاترینا پلک زد. سکوت. بعد با چشمان عسلی براقش نگاهی به آدریان انداخت؛ آهی کشید و گفت: – خدا به من صبر بده... آدریان، هرچقدر هم توی جادوگری شکست بخوری، مطمئنم توی خراب‌کاری نخبه‌ای. با یه اشاره، پنکیک‌ها دوباره خودشون رو ترمیم کردن، جارو نفس راحتی کشید و تکه های بشقاب، منسجم شدن و به شکل اول برگشتن. کاترینا لبخندی با رضایت به مرتب شدن اوضاع زد: – حالا بخور و برو مدرسه. اگه از سرویس جا بمونی، خودت می‌دونی چی میشه. آدریان لبخند مصنوعی زد و زیر لب گفت: – بله قربان، شکنجه‌ی روحی و جسمی توسط سرویس جادویی مادرم. وقتی اولین لقمه‌ی پنکیک رو گذاشت دهنش، طعمش مثل همیشه عالی بود. فقط نمی‌دونست اون طعم دارچین از پنکیکه یا از ترسِ خشم مادرش.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...